پناه دستش را عقب میکشد و زمان دوباره به جریان میافتد.
_شما…. مگه به سرتون زده؟ اینجا پر از آدماییه که منتظرن امشب من دست از پا خطا کنم تا برام یه کتاب صفحه بچینن!
مردمکهای پناه از خشم و هیجانی که به زیر پوستش دویده میلرزد. سکوت او پناه را دستپاچه تر از قبل با دیالوگهایی گنگ و بیسر و ته میکند:
_من… بهتره برم.
پناه میایستد. نفس کشیدنش را هم گم کرده چه برسد به راه رفتن. قدم از قدم برنداشته که گوشه لباسش را میچسبد و نفس را در سینه پناه به تقلا میاندازد؛ کند و آهسته به سوی او میچرخد و با چشمانی پر از سوال به او زل میزند.
_بریم وحدت بستنی بخوریم؟
نفس کم رمق پناه از حیرت آزاد میشود؛ اما او کاملا سر حال است. با چشمانی براق که نیمچه لبخند و ابرهای تنگ همی، به آن سنجاق شده، میگوید:
_ به نظرم خیلی بهتر از موندن تو این خونه و شنیدن راز و نیازای عاشقونه عروس و دوماده.
پناه تند و پشت هم پلک میزند و دهانش رسماً نیمه باز است.
به قدری پیپروا گفته که پناه را با آن شرم زیبای توی وجودش درگیر کند و حواسش را از حاضر جوابی برای جمله اول او پرت کند.
میایستد، سینه به سینه پناه. حواس پناه را از حساسیتی که بابت حضور دوست و آشنا به خرج میداد هم پرت کرده. پَر شال پناه را توی دست میگیرد و گویی که با نوک موهایش بازی کند پارچه را به هم میکشد.
_آفرین دختر حرف گوش کن. بعد مهمونی تو کوچه پشتی منتظرتم.
پر شال و پناهی که حیران ایستاده را با لبخندی که حاکی از فتحی پیروز مندانه است، رها میکند و به داخل خانه میرود. بیاینکه بخواهد اعصابش را درگیر این کند که چرا در برابر پناه مثل ترمز بریدهای میشود که توی سراشیبی قرار گرفته.
* * * *
پناه
_بذارش همین جا، مرسی.
امیرحسین یارا را روی تختم مینهد و کمرش را صاف میکند:
_بابا به این بچه یه رژیم بده؛ چقد سنگین شده!
بیحال میخندم و دوباره تشکر میکنم. پسر دایی رسول فقط چند سالی از یارا بزرگ تر است؛ اما به لطف جثه کوچک و ریزه میزه یارا حسابی از او بزرگتر نشان میدهد.
امیرحسین که میرود، روسری ام را از سرم میکشم و روی زمین، کنار تخت یارا ولو میشوم. عجب شبی بود!
تصور آن ده دقیقهای که با یل به سر شد، از سر شب مدام توی مغزم پخش میشود و دوباره از سر پخش میشود. گاهی میخندم. گاهی از حیرت لب میگزم.
مثل همین حالا که روی نگاهِ تب دارش وقتی که دستم مقابل لبهایش بود، جا ماندهام. نگاهش تب داشت؟ لب میگزم از حیرت. داشت! مطمئنم که اشتباه نمیکنم، نگاهش پر از خواستن بود، لطیف بود، نگاهش انگار میخواست پردهی چشمش را بدرد و روی لبهایم نوازش شود. از اضطراب میخندم. توی دلم آشوب است، ولوله است، اصلا یک حالی است نگفتنی که دلهرهاش از همه قوی تر است.
باورم نمیشود که مجبورم این را به خود بگویم؛ ولی انگار حق با شیرین است. امیریل به من نظر دارد.
از فکر آخرم بلند تر میخندم. دیوانه شدهای پناه؟ نمیشود که! نمیتواند که! او به سولماز دلباخته…
کسی از درونم میگوید: پس چرا نسبت او بی اهمیت است؟ همیشه بوده! حتی امشب که دور و بر سولماز پر بود از آقازادههای موجهای که برای جلب کردن حواس سولماز، سر و دست میشکستند.
نور صفحه تلفنم روی سقف میافتد و رشتهی افکار در هم و برهمم را از هم میگسلد. به پهلو میچرخم و از روی زمین برش میدارم. با دیدن اسم “یل” تعادلم را از دست میدهم و گوشی روی صورتم پرت میشود و آخم بالا میرود. دلم ضعف میرود از درد بینی.
تلفن را برمیدارم و به زمین و زمان فحش میدهم. پیام فرستاده:
《منتظرم》
تیره دماغم را میمالم و میغرم:
_قلدر!
نمیروم. معلوم است که نمیروم! با خود چه فکری کرده؟ آق بابا و قانون هایش را زیرپا میگذارم که یازده شب با او بروم بستنی بخورم؟
اصلا روی چه حسابی؟
دوباره روی زمین ولو میشوم. صدای سنگریزهای که به پنجره اتاق یارا میخورد ابروانم را بالا پرد؛ اما با پیام دوم به کل از جا میپرم:
« از در پشتی تا اتاقت بهترین مسیر کدومه؟ البته اگه برات مهمه کسی نبیندم بگو! »
بیاینکه بفهمم تایپ میکنم: اومدم.
اهل بلوف زدن نیست و این هزار و یکمین اخلاق حسنهی آقاست!
به طرز جنون آمیزی غیرقابل پیش بینی شده. نمی توانم بفهممش. حتی فرصت نداد بنشینم و اتفاقات امشب را برای خودم تجزیه و تحلیل کنم بلکه بدانم چه اتفاقی در حال رخ دادن است. تمام چراغ های سالن خاموش است، فقط سر و صدای اندکی از آشپزخانه به گوش می رسد که احتمالاً این مامان فاطیماست که مشغول جمع و جور های سرسری و آخر است.
داخل حیاط برای یک لحظه دست از راه رفتن دیوانه وارم میکشم. او از کجا میدانست من توی اتاق یارا هستم؟!
میان سیاهی درختان ایستادهام و هنوز فکرم را جمع و جور نکردهام که و از زاویهی ایجاد شده، نور دوری که از سوییت میتابد چشمم را میگیرد. چند روزیست که چراغش خاموش نشده؛ مامان فاطیما معتقد است چراغ خانهی تازه عروس تا زمانی که به آنجا نقل مکان میکند نباید خاموش بماند. شگون ندارد.
صدای خش خش قدمهایی روی برگهای ریخته شده ضربان قلبم را به دست و پا میاندازد.
با صدای قدمهایی که برگها را میشکنند فکرم از کار میافتد و دوباره وحشت به قلبم سرازیر میشود:
_گفتم که میام! واسه چی اومدین؟
او را نمیبینم، نمیدانم کجاست، حتی نمیدانم صدای آرامم را شنیده یا نه.
_بهت گفتم که اگه بخوای به همین روال ادامه بدی به زور متوسل میشم.
نوای به شدت آشنایش مو بر اندامم راست میکند؛ نزدیک تر میآید و میتوانم چهرهاش را ببینم:
_نمیذارم با آیندهمون این کارو کنی…
دهانم چفت شده. زبانم به کامم چسبیده. و چهرهی پرنگ بهرام برایم از نور کمسویی که میتابد شفاف تر است.
به خودم میجنبم و دست و پایم را میجنبانم؛ اما او از من سریع تر است. راهم را سد میکند:
_آروم بگیر! گفتم نمیذارم خرابش کنی.
گیر افتادهام.
_برو کنار میخوام رد شم.
پوزخندهای جذابش از کی اینطور حال بهم زن شدهاند؟
_ واسه من الکی ناز نکن. زدم به پنجره اومدی پایین!
پس او بود…
_ به نظرت اگه میدونستم تویی میاومدم؟
میمیک چهرهاش میگوید به مزاجش خوش نیامده. برای عبور از سدی که ساخته طعنه محکمی به او میزنم و گذر میکنم؛ اما درست لحظه آخر از موقعیت به وجود آمده بیشترین بهره را میبرد و محکم در آغوشش ثابتم میکند. تا به خودم بیایم میان بازوان زمختش گیر افتادهام.
به تکاپو میافتم.
_ولم کن! داد میزنم همه بریزن اینجا!
به تندی میگوید:
_داد بزن. داد بزن تا آق بابات بیاد و به زور من و مهنوش رو عقد کنه.
داد میزنم:
_کمَـ…
دستش با خشونت روی دهانم مینشیند و خفه ام میکند.
_ داد بزن! داد بزن تا بیاد و هرچی داری رو به پای خواهرات بریزه. هرچی نباشه اونا براش قیمتی اند، تو چی هستی؟ یه بیسر و پا که بیشتر از منشی تابان کاری ازش برنمیاد.
با انگشتان محکمی که دور دهانم حصار شده میجنگم.
_مهنوش و سولماز رو روی سرش میذاره تو رو پشت در! جان یارا به خودت بیا! نذار به خاطر زیاده خواهی های مهنوش احساسی که بینمونه حیف بشه.
انگشتان لعنتی! ذرهای تکان نمیخورند و او درست مثل کسی که در حال غرق شدن است و بر هر چیزی چنگ میزند، به گفتن ادامه میدهد.
_ هیچ فکرش رو کردی آخر و عاقبت اینجا موندنت چیه؟ با کسی ازدواج میکنی که اون بخواد، تو خونهای میمونی که اون بخواد. پس کی میخوای این دوست داشتن کور رو تموم کنی و باور کنی هیچ کس به جز من بهت اهمیت نمیده؟ اون پیرمردی که ازش واسه خودت بت ساختی بزرگترین سهام شرکت رو بلاعزل به اسم سولماز کرده…
ناخودآگاه دست از تقلا میکشم و حیرت زده به او زل میزنم. گویی که او هم به طناب درستی چنگ زده که دیگر دست از دست و پا زدن برداشته.
_میبینی؟ هیچ دلیلی واسه موندن نداری! هیچکس بعت اهمیتی نمیده؛ آق بابات سولماز رو ولیعهد خودش کرده، من رو دو دستی تقدیم مهنوش… پس تو چی؟ تو چی؟ این وسط تو چی پناه؟
دستش را پس میزنم:
_رابطه من و آق بابام به تو هیچ ربطی نداره؛ مسلما اون خیلی بیشتر از تو به بچهاش اهمیت میده.
مرا نمیشنود:
_اگه بگی میام همه چی رو ول میکنم. گور بابای اون پول و موقعیتی که بخواد به خاطر مهنوش از آقبابات بهم برسه؛ همه رو به خاطرت پشت سر میذارم. همین الان. پشت سرمونم نگاه نمیکنیم و میریم… میدونم به خاطر اتفاقایی که افتاده از دستم عصبانیی؛ ولی همهاش رو جبران میکنم. به جان تو که برام از همه عزیز تری جبران میکنم! میریم، چندماه بعد که آبا از آسیاب افتاد…
نمیتوانم مقابل قهقه عصبیام را بگیرم. احساساتم قاطی شده، خیال بخشیدن بیشتر سهام به سولماز نباید ناراحتم میکرد؛ ولی…
_ تو عقلتو از دست دادی. ببین اون غرور کاذب باهات چیکار کرده که به خاطر نجات دادنش اینجوری افتادی به دریوزگی!
صورتش گر میگیرد و چشمان سیاهش توی تاریکی برق میزنند. بازویم را که هنوز تحت سلطه انگشتانش دارد، با بیرحمی میفشارد تا ساکتم کند.
پس نمیکشم. برای رها شدن با او مجادله میکنم و بدنم را عقب میکشم؛ ولی همین اصطکاک کافی است تا رگ دیوانهگریاش تحریک شود و فاصله پیش آمده را بیشرمی پر کند.
با چسباندن خود به من تنم را میلرزاند. تمام بدنش با تمام بدنم درگیر است و خاطره وحشتناکی را برایم تداعی میکند.
_ولم کن عوضی!
به نفس زدن افتاده ام و این اصلا اتفاق خوبی نیست.
_یا باهام میآیی یا به زور میبرمت.
فریاد میکشم:
_بهرام!
و صدای فریادم با خفقان لبهایش خفه میشود. یخ میزنم. سینهام تنگ و دستانم گز میکنند و ترس از رابطه به وضوح در سطح بدنم جولان میدهد. کمرم گیر دستانش شده نمیتوانم جنب بخورم. نیمه بدنم را درست مثل یک مجسمه یخ زده عقب میکشم اما او دست بردار نیست. پیش میآید. انگار هیچ چیز جز مرگم نمیتواند او را متوقف کند. نفسنفس های هیجان زدهاش معدهام را به هم میزند. با مشتهایی سنگی به سینهاش میکوبم و با تمام توانی که برایم مانده خودم را عقب میکشم.
اما او قوی تر از قبل به کارش ادامه میدهد. توی این لحظه حتی از جسدم هم دست برنمیدارد.
_ای خونه خراب کن!
صدای فریاد مامان فاطیما او را متوقف میکند و من نمیدانم به خاطر سر رسیدنش خدا را شکر کنم یا نه.
مقابلم از بهرام و فشار دستانش تهی میشود. به محض اینکه رهایم میکند روی زمین رها میشوم. گویی او بود که من را سر پا نگه داشته بود؛ وگرنه من خیلی وقت است که بیجان شدهام.
عوق میزنم. تمام لحظه های دوازده سالگی را…
صورتم خیس خیس است. از عرق. از اشک. از تهوعی که بالا نمیآمد و من نمیتوانم چشمم را روی لحظههای سیزده سالگی ببندم.
صدای جیغ و فریاد مامان فاطیما باعث میشود سرم را بالا بگیرم و به آنها نگاه کنم. بهرام سعی دارد آرامش کند اما چندان هم موفق نیست.
جیغ عصبی مامان فاطیما تنم را میلرزاند:
_دست به من نزن!
دست به من نزن بیپدر! تو فردا شب با دختر من عقد میکنی، اینجا داری چه غلطی میکنی؟
عوق میزنم و چهارده سالگی که با وضوح تمام کیفیت روی پرده ذهنم در حال اکران است، با لگدی که به بازویم میخورد، از روی پرده نمایش دریده میشود:
_پاشو هرزه! پاشو خودتو به موش مردگی نزن. گور به گور بره اون مادر عفریتهات که مار دوسری مثل تو رو تو دامن ما انداخت.
بوی عرق نامردی که اینجا نیست مشامم را پر کرده و نمیتوانم معده صاحب مردهام را متقاعد کنم که توی این خراب شده در امانم. آقبابایم هست… عزیز جانم هست… زیر همین مشت و لگدهای بیامان فاطیما در امانم!
مامان فاطیما موهایم را میکشد و توی صورتم میکوبد:
_ خیال کردی میذارم مثل اون مادر بیهمه چیز دزدت، زندگی بچهام رو بدزدی؟
دستی روی بازوی فاطیما مینشیند و با قدرت او را از من جدا میکند. برمیخیزم، نمیتوانم. زمین میخورم و تازه ضرباتی که به شکمم خورده خودنمایی میکند. امیرحسین مقابل مامان فاطیما ایستاده و دایی رسول بازویش را چسبیده:
_ولم کنین! ولم کنین تا این لجاره رو نکشم آروم نمیشم.
_چی شده فاطیما؟
دایی رسول بعد از این سوال به من خیره میشود و نگاه دومش را حواله بهرامی که گوشهای ایستاده و مثل تمام وقتهایی که استرس دارد، پیشانیاش را میمالد، میاندازد. نمیدانم چه از سر و وضعمان میفهمد که صورتش از بهت وا میرود.
_استغفرالله…
_ چرا استغفار میکنی داداش؟ این آکله رو آب زمزم نمیتونه درست کنه تو…
_ چه خبرتونه؟
قلب زبان نفهمم همین حالا هم با نوایش آرام میگیرد! همین حالا! همین حالا که باید مثل بید مجنون حیاطمان بلرزد.
_خوش اومدی حاج عمو! خوش وقتی اومدی. تحویل بگیر نور چشمیات رو. بیا. بیا ببین کسی که رایاش رو به هیچ کدوممون نمیدی چه هرزهای از آب در اومده.
آق بابا رای من را به هیچ کس نمیدهد؟
_حرف دهنت رو بفهم عروس! بهت میگم چی شده؟
مامان فاطیما بازویم را میگیرد و میکشد:
_من بگم که باز بگی به خاطر مادرش الکی حساسی؟ خودت ببین حاج عمو! ببین سر و وضعش تو این ساعت شب و دل و قلوه دادنش با شوهر خواهرش رو.
جیغ ممتد مهنوش بیانگر حضور تمام اعضای خانه است. نگاه خشمگین آق بابا روی ماکسی مجلسی که از سر شب برتن دارم میماسد، خشک و رو به موت.
به خودم خیره میشوم.
زیپ پشت پیرهنم کی این همه باز شد؟ ای تف به تو بهرام!
عزیز با آن پادرد مزمنش هن و هن کنان خودش را به کنار آقبابا میرساند و با دیدن اوضاع من محکم روی گونهاش میکوبد:
_ یا فاطمه زهرا! چیکار کردی با بچهام فاطیما؟
_کمشه. من این پتیاره رو زنده نمیذارم.
دوباره به سمت من حمله ور میشود؛ ضرباتی که میزند درد ندارد. نگاهم روی آق باباست که مثل وقتی بابا مرد و نگاهش خاموش شد، به من زل زده.
بدنم له میشود و سر به نفی تکان میدهم. عزیز خودش را سپر بلا میکند و از پشت سرش هنوز برای آق بابا سر تکان میدهم. فاطیما عزیز را کنار میزند و من به آق بابایی که به سمتمان میآید سر تکان میدهم.
آق بابا فاطیما را به تندی از روی من میکشد و به گوشهای هل میدهد. به او که بالاسرم ایستاده زل میزنم. با چشمانی هراسیده، گریان، بیپناه… 《پناهم شو بابا. باور نکن》
درگیری آن طرف حیاط بالا گرفته. عمو محسن که به خاطر عروسی فردا شب امشب را اینجا مانده، یقه بهرام را چسبیده و بازخواستش میکند. خاله ملیحه به گونههای توپر و گوشتی اش میکوبد و هقهق میکند. مهنوش خودش را به در و دیوار میکوبد و جیغ میکشد، حتی سولماز و عمه ماهی هم قادر نیستند آرامش کنند.
محشر کبرا است. بلواست، بلوا!
بهرام دستان پدرش را پس میزند و فریاد میکشد:
_ولم کن کنین بابا! هی چه غلطی کردی چه غلطی کردی! هیچ غلطی هم نکردم!
توجهها به آن سوی حیاط جلب است و توجه من به دنبال چشمان آق بابا این سو و آن سو میدود.
_ وقتی اون غلط اضافهات رو به خوردت دادم میفهمی چه گهی خوردی؛ بیشرف دیگه من چجوری رو بالا بگیرم تو این جماعت؟! مردم انقد ضعیف النفس؟ هرکی برات چشم و ابرو اومد باس راه بیوفتی دنبالش پفیوز؟
حیرت زده قامت کوتاه و چاق عمو محسن را از نظر میگذرانم. هنوز موقعیت پیش آمده را هضم نکردم که خاله ملیحه دنباله حرف شوهرش میگوید:
_ به عزات بشینم ذلیل مرده… آبرو واسم نذاشتی. هزار بار بهت گفتم این دختر برات دام پهن کرده تو گوشت نرفت که نرفت.
برمیخیزم، با هرجان کندنی که هست برمیخیزم و رو در روی آق بابا میگویم:
_من کار بدی نکردم بابا، به روح مامان لعیام من…
مُرده. آقبابا پشت این چشمهای شیشه شده، مرده است. به بهرام رو میکنم، او هم به من خیره است. با تمام قدرتی که برایم مانده با چشمانم از او میخواهم فقط همین یک بار، همین یک بار پشت کاری که کرده بایستد. نگاهم را نمیشنود، بلند میگویم:
_همین یه بار بهرام! همین یه بار پشتم وایسا! پشت من نه، پشت کاری که کردی وایسا… به حرمت اون خیانتی که بهم کردین و صدام رو در نیاوردم تا آبروریزی نشه، تو زندگیات واسه یه بارم که شده پشت غلطی که کردی وایسا!
ملیحه جیغ جیغ کنان مداخله میکند:
_حرف تو دهن بچه ام نذار! حرف تو دهنش نذار دخترهی جادوگر! مثل مار بچهام رو جادو کردی…
عمو محسن یقه بهرام را میکشد تا ارتباط چشمیمان را ببرد:
_دِ حرف بزن بیپدر، مگه نمیبینی داره کاسه کوزهها رو رو سر تو میشکونه؟ اینجا جای فداکاری نیست بچه، حاج یحیی بیچارهات میکنه!
سر به زیر میاندازد، با اخمهایی درهم درسی را که برایش دیکته کردند ارائه میدهد:
_ گولم زد. گفت بعد مهمونی بیام ته حیاط کارم داره…
زانوانم میلغزند. مامان فاطیما دوباره به سمتم حملهور میشود و سولماز عملا ناسزا میگوید.
_خدا لعنتتون کنه دروغگوها! خدا لعنتتون کنه که از خدا نمیترسین!
جملاتم مابین صدای ملیحه و جیغهای عصبی مهنوش که حاوی الفاظ رکیکی است گم میشود.
_ من میدونم… من بچهام رو میشناسم… این مادر مرده در باغ سبز دیده، اومده دیده دختره با این وضعیت جلوش در اومده نتونسته جلوی خودشو بگیره وگرنه بچه من…
امیدم از همه جا بریده به عزیز زل میزنم:
_من همچین کاری میکنم عزیز؟ شما بگین! شما منو بزرگم کردین. آق بابا شما…
ضربه محکمی که به گونهام نواخته میشود، درد دارد. خلاف تمام وحشیگریهای مامان فاطیما، دردش تا مغز استخوان نیش میزند. هیاهو میخوابد. همه سکوت میکنند. گویی این نمایش مسخره فقط برای باور کردن آق بابا بوده.
_بابا…
_ کدوم بابا؟ من دیگه دختری به اسم پناه ندارم.
قلبم از بند آخر جملهاش میلرزد.
_باورم نمیکنین؟ من…
نمیگذارد حرف بزنم. مثل یک قاضی که حکمش را بریده و حرف های اضافه متهم برایش توجیه است، نمیگذارد من حرف بزنم. با فریاد خاموشم میکند:
_بهت گفتم اگه شرق بود تو باید تو غرب باشی. گفتم یا نگفتم؟
_بابا…
_گفتم اگه یه جا ببینمتون تو رو مقصر میدونم، گفتم یا نگفتم؟!
_نمیدونستم اینجاست! نمیدونستم به جان یارا نمیدونستم.
کشیده دوم، صدای گریههای بلند شدهام، فریادش همگی با هم ادغام میشود:
_این وقت شب اینجا چه غلطی میکردی پناه؟
آخ از درد لبم، آخ از درد گونه تب دارم، آخ از درد ندانسته کاریهایم! چه بگویم؟ بگویم به هوای دست از پا خطا نکردن امیریل اینجا هستم؟ این را بگویم پیش چشم این نبریده دوختههه، مهر بیبند و باری ام خورده نمیشود؟
_چه غلطی میکردی بگو؟ بگو تا باز بزنم تو دهن همه شون بگم لال شین بشینین سرجاتون.
چه بگویم من؟ از امیریل بگویم که مرا به صلابه میکشی.
نگاهش برای یک ثانیه پر از امید است برای اینکه دلیلی توجیهی چیزی بیاورم که دهان همه بسته شود؛ اما من هیچ دلیل محکمه پسندی برای این قاضی ندارم که با ارائهاش تبرئه شوم.
_به شیشه سنگ زدن، اومدم ببینم کیه… نمیدونستم.
_تا حالا چند بار با سنگ زدن به شیشه و با این سر و وضع اومدی غلطاتو کردی و رفتی که حالا دستت رو شده؟
نفسم بند میآید. احتمال یک درصدی که از امیریل بگویم، به صفر تبدیل شد. اگر از امیریل بگویم اوضاع پیچیده تر میشود و بیآنکه حرفم را بشنوند هزار جور حرف دیگر به ریشم میبندند.
وقاحت مامان فاطیما با فریاد خوفناک آق بابا متوقف میشود. فریادش خانه را میلرزاند. حتی روزی که فهمید مهنوش حامله است هم چنین نشده بود:
_ صدای کسی رو نشنوم!
ترسیدهام. نه وحشت کردهام. حتما منتهای ترس همین است، همین که بند بند وجودم بلرزد و تتک سلولهای احساس ناامنی کنند.
_آجیمو دوا نکن!
صدای فریاد یارا مو براندامم راست میکند؛ مگر میشود که غوغای خانه را نشنیده باشد.
_ گفتم آبروی چهل سالهام بندته، گفتم اولادم بمون
می
واااااای چه هیجانی شد من تا پارت بعدی دق میکنم که
بیچاره پناه :'(
چراایقد پارتا کوتاه شده😢😢دق میکنیم خــــــــب
ازتون عاجزانه خواهش میکنم به طول پارت ها اضافه کنید
حیفه این داستان اینقدر طول بکشه
این پناه خدایی چقدر مظلومه
واقعا چرا پناه بقیه جاها مثل شیره مخصوصا برای یارا
ولی تو موقعی که بهش تهمت میزنن مثل موش میشه
خو لامصب از خودت دفاع کن آخر سر دوتا کلمه میگه
بعدش دوباره لال مونی میگیره
پس امیر یلللل کجاست
آه با این پارت گند زده شد به اعصابم 😑😐
چقدر پناه بی پناهان اخی
بچه ها أوائل پاره ها طولانی بود چون چیزی تو کانال نویسنده بود (نه اینکه نویستده هر روز پاره تو کانالش می ذاشت) اما الان دیگه به آخراش ( منظورم تا آخرین جایی که نویستده نوشته) داریم نزدیک می شیم
خیییلی ممنون😘🙂☺ اما واقعن منم دیگه دارم خوف میکنم😵😳😨😱 خدا کنه این شیرین بتونه این پناه بیچاره بینوا رو از دست این قوم عجوج و مجوج نجات بده○ /بعدن هم دیگه احتمالا به حکم بزرگ آقا پناه یا باید از خونه(ویلا*عمارت پدری) بره یعنی کلن ترد بشه• یااحتمالا باید با یکی ازدواج کنه حالا فرق چندانی هم نداره کی باشه سهیل یا طاها یا اینکه امیریل یا هرکس یا شخصه دیگه ای / البته این حدس🤔من بود•••
وااای چی گفتم😀😁😊 میبخشید منظور من آق بابا بود•