سیبک گلویم از بغض باد و تنفس را سخت میکند.
گفته بودم. چیزهایی را که نمیتوانستم توی آینه با خودم مرور کنم، چیزهایی را که وقتی حرفش میشد شرم میکردم و دلم میخواست به قطره آبی بدل شوم که راحت گم و گور میشود، توی خواب به زبان آورده بودم. اشکم روی گونه میچکد؛ او هم به قطرات روی گونهام خیره است، پر از اخم، پر از غم.
زمزمه میکنم:
_تو زدیش…
نگاهم میکند، مستقیم و نافذ.
نگاهم سرگردان میشود، با بیچارگی میگویم:
_چرا؟
_قلم میگیرم اون دستی رو که به سمتت دراز شه!
ذهنم از همه چیز خالی میشود؛ عجب طنین صدای بمش دلنواز بود و من نمیدانستم!
به کبودیهایم خیره است، به پارگی کنار لبش خیره میشوم:
_زخمت خیلی عمیقه…
باد به غبغب میاندازد:
_باید صورت اونو میدیدی!
با بغض و تو گلویی میخندم. عجب پسربچه تخس و شروری درونش بود و من او را نمیشناختم!
_امروز حاج یحیی اومد دفترم… به خاطر تو.
ذهن آوارهام از فکرهای جدیدی که به سمتش روانه شده، راه کج میکند و… او چه گفت؟
آق بابا نزد او رفته؟ چطور؟ ربطش را از کجا فهمیده؟
_ دوربینهای جلوی در رو چک کردن…
دوربینی ته حیاط نداشتیم؟
کلمات را سخت ادا میکند:
_گفت وسایلات رو عمه خانومت برده خونه خودش.
آمد به سرم هر آنچه میترسیدم. معذب جا به جا میشوم؛ یعنی تا کجا را توی عالم هپروت گفته ام و او میداند؟
_ از یارا چی؟ چیزی نگفت؟ حالش خوبه؟
_دوربینهای جلوی در رو چک کردن ببینن با اون سر و وضع کجا غیبت زده.
_حتما خیلی گریه کرده، نگفت حالش چطوره؟
سگرمههایش در هم است و کاملاً عصبی شده. با خودش میغرد:
_ وقتی اونطوری پرتت کرد تو کوچه خیابون به این چیزا فکر نمیکرد، حالا شده اسطورهی غیرت.
چرا من را نمیشنود؟
_غذاش رو خورده؟ دیشب تونستن من رو از سرش بیرون کنن؟
_کارای خودش بس نبوده، حالا میخواد بفرسته لا دست اون بیهمه چیز.
_ من اونجا نمیرم!
فریادش لالم میکند:
_تو هیچ جا نمیری. هیچ جا!
من هیچ جا نمیروم، هیچ جا.
چه حامی قلدری داشتم و فراموش کرده بودم!
* * *
وارد اتاقی که همیشه برای من حاضر میشد، میشوم. درست حدس زدهام، چمدانم را همین جا گذاشته. دستهاش را میگیرم و میکشم.
_ذلیل نمیری پناه! تو میخوای خون تو جیگرم کنی، میخوای روم رو تو روی آق بابام باز کنی بی حیا؟
سعی میکند چمدان را از دستم پس بگیرد؛ اما نمیتواند مانعم شود. از اتاق خارج میشوم، نمیخواهم حتی برای یک لحظه دور و برم را ببینم. سالها بود که پا توی این ویرانکده نگذاشته بودم؛ با من چه کردی آق بابا…
چمدان را روی پلهها میکشم و پا توی حیاط میگذارم؛ عمه ماهی مقابلم میایستد و دستهایش را به پهلو باز میکند:
_نمیذارم بری! وایمیستی زنگ بزنم آق بابات بیاد اونوقت هرگورستونی خواستی برو.
چمدان را رها میکنم و سینه به سینهاش میایستم:
_میخوای دعوا کنیم عمه؟ خب بسم الله. هرکی رسید یکی به من زد، توام بزن بلکه خیالت راحت بشه.
شیرین دم در منتظرم است، امیریل طی کرده که اگر برنگردم بیکار نمیماند. پس چرا هنوز من از در و دیوار این خانه وحشت دارم؟
زاری میکند:
_ چی تو جلد تو رفته بچه؟ تو که اینجوری نبودی. داشتی عین بچه آدم زندگیتو میکردی، آخه چرا جنی شدی، رم کردی؟
_جن وقتی تو جلدم رفت که هر بلایی سرم اومد کوبیدم تو دهن خودم و صدام در نیومد. میدونی از کجا میآم؟ قبل اینجا رفته بودم خونه. میدونم تو این وقت روز نه آقبابا خونه هست، نه مامان فاطیما. ولی عزیز درو روم باز نکرد تا برم یارامو ببینم… همهتون هم منو میشناسین هم بهرام رو. اونو باور کردین منو نه. اونو داماد کردین منو انداختین پشت در. من واسه شماها چیام؟ برده زر خرید؟
زیر آرنجم را میگیرد:
_بیا بریم بالا، یه چایی بریزم تو آرامش با هم حرف بزنیم. بیا دردت تو سر عمه، جفتمون رو تو بلا ننداز.
دستم را میکشم:
_نمیآم. کجا بیام؟ تو خونهای که بهم تعرض شد و بهم گفتی اگه صدام در بیاد آق بابا سرمو میبره؟
روی گونهاش میکوبد و جیغ میکشد:
_هیس! بیار پایین صداتو دختر! میخوای آبرومو تو درو همسایه ببری؟
به سمت دیوار میروم و به آن تکیه میزنم. خسته شدهام، دارم به بنبست میرسم.
_اون روزام همینا رو گفتی… “صداتو ببر دختر! آبرومون… حرف مردم… حرف مردم…”
بغضم میگیرد. از سر صبح که بوی یارا را از پشت در خانه شنیدم و دستم به او نرسید این سنگینی توی گلویم بود تا همین حالا. همین حالا که نمیدانم برای کدام گره درونم باید بغض کنم. برای کدام دری که به رویم باز نمیشود باید زاری کنم.
_ منم صدامو بریدم. حتی پیش خودم جرات نداشتم مرور کنم تو اون تابستونی که آق بابا تنبیهم کرد و تبعیدم کرد به اینجا چه بلایی سرم اومد… ولی چند شب پیش… همون شبی که بهرام عوضی روزگارم رو سیاه کرد و آق بابا از خونه بیرونم کرو، اون شب تا صبح هزیون گفتم عمه.
کنار دیوار مینشینم.
_همه چی رو گفتم. باورت میشه؟ تو هپروت از دست درازی نصیر خان گفتم… خیلی ساله که گذشته، بدنم دیگه درد نمیکنه ولی… روحم درد میکنه عمه.
صدای گریه اش میان نالههایم گم میشود:
_ همیشه فکر کردم تقصیر من بوده… همیشه ترسیدم که اگه کسی بفهمه من رو گناهکار بدونه… چرا این کارو باهام کردی عمه؟ نکنه توام ترسیدی اگه کسی بفهمه تو رو هم گناهکار بدونه؟
_بسه… بس کن پناه.
_ سکوت که کردی چی شد؟ اون بیشرف برات شوهر شد؟ اگه میگفتی
… حداقل جلوی ناخونک زدنای راه و بیراه بعدیاش رو میگرفتی… ولی تو ترسیدی. از حرف مردم!
هقهق دردناکش دلم را ریش میکند؛ نباید بکند؛ اما میکند!
برمیخیزم و به سمت او که به گوشه دیگر حیاط تکیه داده و زار میگرید، میروم.
_ولی من تمام این سالها فهمیدمت… هی به خودم گفتم، اگه من جات بودم، میتونستم مقابل تابوی فکر مردم رو بشکنم و حق رو احقاق کنم یا نه؟ هرسال که بزرگتر شدم، جواب دادن به این سوال برام سخت تر شد. پس بزرگترین اشتباه عمرم رو کردم: در برابر نصیرخان سکوت کردم و هر شبی که سرم رو زمین گذاشتم، با خودم گفتم سکوت من باعث عذاب چند تا بچه دیگه شده؟ هرشب به خودم گفتم چند نفر دیگه مثل من، امروز مردن.
دست زیر چانه اش میگذارم و سری را که به زیر افکنده بالا میآورم:
_الان نوبت توئه. توام به خاطر من اشتباه کن… به آقبابا نگو پیشت نیستم. به قیمت جونم هم باشه تو این خونه نمیمونم، نذار یه سونامی دیگه به پا بشه که پناه کجاست. زیر این سونامی فقط من نمیمونم؛ واسه گفتن حقیقت مجبور میشم شوهرتم وارد این سونامی کنم.
گریهاش بند میآید و جنس نگاهش فرق میکند. بیش از این نمیمانم. میروم و چمدانم را از وسط حیاط برمیدارم و قصد رفتن میکنم که باز ممانعت میکند:
_صبر کن.
به سمتش برمیگردم، عقب گرد میکند و به داخل خانه میرود. زود برمیگردد و این بار توی دستش کیف مشکی و بزرگ من هم هست. کیف را به دستم میدهد، زیپش باز است، یک سری وسایل دیگر به علاوه دفتری بزرگ و آشنا داخلش است.
دفتر مادرم را برایم آورده.
بغض میکنم. خدایا، چه سری توی این دفتر نهفته است که در بدترین روزهای عمرم سر و کلهاش پیدا شد و حالا توی بدترین لحظات زندگی، خودش را به دستم رسانده؟ نکند همنشینی و مصاحبتش با مامان لعیا کار خودش را کرده و روح مامان را درون خود حبس کرده که خودش را به در و دیوار میزند تا برایم مادری کند؟
زار میشوم، عاجز و ناتوان از فهم آنچه دارد اتفاق میافتد.
عمه را مینگرم؛ هنوز دارد اشک میریزد. بعید میدانم خودش بداند از میان آنهمه خرت و پرت روی میز، چه همدمی گرانبهایی را برایم برگزیده و آورده. حالم خوش نیست، بیش از این توانی برای امروز ندارم که بخواهم خرجش کنم.
چمدان را میکشم و قصد عزیمت میکنم؛ عمه اما ساعدم را سفت میچسبد و به سوی خود میکشد و به تخت سینهاش میچسباندم. نالههایش تکانم میدهند:
_منو ببخش یادگار داداشم. تو رو به دلگندگی لعیا منو حلال کن…
متحیر توی آغوشش میمانم. چقدر عجیب است این آدمیزاد! دمی عمر بن سعد است و دم دیگر حری آزاده. شاید آدمیت همین باشد، چیزی میان حر و عمر بودن.
ولی مگر عذر خواهی کفاف میدهد؟
دستانم آویزان و بیکار کنارم افتاده. نایی برای همراهی با او ندارم؛ ولی چشمان زبان نفهمم چیز توی کلهاشان نمیرود. میجوشند و پا به پای او میریزند.
_آخ که تو نمیدونی من این همه ساله دارم واسه خاطر دو روز عاشقی چی میکشم… آخ که تو نمیدونی زندگی با همچین مردی یعنی چی…
دست بالا میآورم؛ اما نمیتوانم روی شانه اش بگذارم. زور که نیست، دلم همراهیاش نمیکند.
_رو سیاهم. تو این سالها هزار بار خواستم برگردم و سرمو بذارم رو زانوهای آقبابا و بگم غلط کردم. غلط کردم تو روت وایسادم و گفتم این جونک لاابالی رو میخوام… من چه میدونستم. چه میدونستم آقبابا وقتی میگه لاابالیه یعنی میدونه یه روز قمار بازم میشه. منحرف هم…
آق بابا یکبار راجع به بهرام هم همین را گفته بود؛ پس چرا اینهمه اصرار داشت که او باید توی خانواده خودمان بماند و با یکی از ما ازدواج کند؟
شانهاش را فشار میدهم تا عقب تر برود و دست از آغوش یتیم من بردارد. عقب میایستد و نگاهش را میدزدد؛ یعنی حرف زدن راجع به اموری که غلط هستند، انقدر سخت است؟
_ میدونم… آدما وقتی همچین چیزی رو میشنون تا جایی که میتونن فرد گناهکار رو له میکنن؛ این وسط زن و بچه اون آدم هم به خاطر ربطی که بهش دارن، خرد میشن. چون تو یه چرخه احماقانهای گیر افتادن که رذالت هر کدوم به هم ربط داره. ولی عمه…
بغض اجازه حرف زدن نمیدهد:
_پس من؟ من… من.
و تمام امثال من. پس ما چه؟
شیونش بلند میشود و من نمیفهمم چطور از خانهاش خارج میشوم.
شیرین از اتومبیل پیاده میشود و به سویم میآید و آغوش به رویم باز میکند:
_ تموم شد. تموم شد پناه.
سرم را از روی شانهاش برمیدارد و با کف دست اشک را از گونههایم میزداید که از تلاقی دستش با عضلههای صورتم آخم بالا میرود.
_الهی دستشون بشکنه.
_پناه…
صدای طاهاست؛ به سمتش میچرخم. او کی آمده؟
در بطری آب معدنی را که به همراه دارد باز میکند و بیاینکه نگاه از زخمهای چهرهام بردارد، میگوید:
_بیا یه آبی به صورتت بزنم.
کاش او نمیآمد؛ کاش لااقل او من را این چنین نمیدید.
کمی خم میشوم و او آب به صورتم میپاشد.
کاش شیرین چیزی به او نمیگفت… برمیخیزم و او با سگرمههایی در هم گوشه شالم را بالا میآورد و صورتم را خشک میکند.
با هم چشم توی چشم میشویم؛ من یک عمر رو در روی او ایستادم و از آقبابا تمام قد دفاع کردم و او حالا جراحاتی را که از آقبابا به جانم وارد شده، دارد دید میزند. ولی مگر فرقی هم میکند؟ او همیشه سعی کرده کنارم باشد. هرچند که هیچ وقت درست و حسابی نتوانسته.
از آن سوی کوچه اتومبیلی با سرعت سرسام آور خودش را به ما نزدیک میکند و من به آفرود آشنایی که به ترمز بریده، زل میزنم.
طاها دسته چمدانم را میگیرد و میگوید:
_سوار شین بریم.
شیرین هم کیف را از دستم میگیرد؛ یک قدم هم برنداشتهایم که آفرود درست مقابلمان ترمز میکند. از پشت شیشههای دودی هم میتوانم اخمهای درهمش را ببینم. پیاده میشود، عینک آفتابیاش را روی داشبود پرت میکند و به سویمان میآید.
سلام و احوال پرسی سردی از بینشان رد و بدل میشود و شیرین پر سوال تماشایم میکند؛ من خودم هم از آمدن او شوکه شدهام، چه میتوانم بگویم؟
گفته بود که بروم و وسایلم را پس بگیرم و بیاینکه اجازه دهم بدانند کجا هستم، برگردم. گفته بود حتی اگر قصد داشتم جای دیگری بمانم، باز هم برگردم تا با او بروم؛ ولی حالا، این وقت روز، اینجا…
امیریل دسته چمدان را میگیرد، به سوی خود میکشد و صدای قیژی که از چرخهای چمدان بلند میشود، سکوت غیرعادیمان را میشکند.
و رو به من میگوید:
_بریم.
حتی نظرم را هم نمیخواهد. شیرین تند و تیز میگوید:
_بلهبله؟؟
چند بار به بازوی طاها میکوبد و با لحنی مسخره میگوید:
_این تیر چراغ برق چیه این وسط رشد کرده؟ چه جای بدی هم زدنش!
لب زیرینم را به نیش میکشم. تشبیه طاها به تیر چراغ با آن لباسهای خاکی رنگی که پوشیده، فقط میتواند به ذهن مریض شیرین برسد. رو به امیریل با لحنی جدی ادامه میدهد:
_ما هم اینجا وایسادیم که پناه رو با اجازتون ببریم خونمون! البته اگه شما منو شبیه فانوس برقی نمیبینین!
ریز و کوتاه میخندم. دیوانه است این دختر؛ و فقط این دختر دیوانه میتواند تمام غمهایم را بشوید و ببرد.
سنگینی نگاه امیریل باعث میشود سرم را بالا بگیرم و به او که با اخمهایی درهم به قطرات آبی که از صورتم چکه میکنند زل زده، خیره شوم. نیشخند غصه آلودم از نگاه جدیاش جمع میشود.
_ بیانصافی میکنی، در حق خودت ناحق نکن؛ به ولله که اگه فانوس برقی بتونه این همه از خودش سر و صدا تولید کنه!
لبم را محکم میگزم تا دوباه نخندم. شیرین گر گرفته؛ اما امیریل مهلتی برای پاسخ دادن به او نمیدهد:
_بریم.
زور میگوید؛ ولی ای کاش حرف زورش را به کرسی بنشاند و من را با خود ببرد. نه به این خاطر که خاله سمیه، مادر شیرین و طاها راست و چپ بر سر طاها غر میزند که چرا بورس را نپذیرفت و نرفت. یا چون از مدل موهای کوتاه و رنگ یخی که روی سر شیرین است، تا نظریههای لیبرالی را که راه و بیراه ازش صادر میشود، به ستاره دار شدن کارنامه شیرین و خانه نشین شدنش از درس و دانشگاه ربط میدهد. هیچ کدام اینها دلیلش نیست.
شیرین خشمش را روی طاها خالی میکند:
_صد رحمت به تیر برق! دِ یه چیزی بگو داره دختره رو با خودش میبره.
طاها با نگاهش میپرسد خودت چه میخواهی؟ جوابش را نمیگیرد که میگوید:
_ با ما باشه بهتره. خونه شما معذب میشه.
_به ما هم عادت میکنه.
آن خانهی حیاط دار با سر و صدای کودکانهی دختر بچهای که درونش بود، یک جور عجیبی به دلم چسبیده. یک جور خاص که علی رغم اینکه آنجا غریبم، نمیتوانم بوی امنیت آجرهایش را بو نکشم.
شیرین دست به کمر میگوید:
_ جابر چه عیبی داشت که اسمتون رو گذاشتن امیریل؟ یا قاصم الجبارین چه ایرادی داشت؟ اونجوری حداقل هرکی باهاتون رو در رو میشد تکلیف خودشو میدونست…اگه فکر کردین اجازه میدم شب عیدی پناه رو با خودتون ببرین سخت در…
کیف پر از وسیله را از دست شیرین میکشد و اجازه نمیدهد جملهاش را کامل کند. بازوی شیرین را میگیرم تا به این اصرار فایده خاتمه دهد. چه خوب که اصرارش بیفایده است.
ناباورانه میگوید:
_میخوای بری؟
_فردا میام با هم بریم مدرسه، یارا رو ببینم.
با لحنی که لجش به خوبی در آمده، به امیریل میگوید:
_ مستبد! خیلی خوشت میاد وقتی هرکار دلت میخواد میکنی؟
امیریل سری برای طاها تکان میدهد و به همراه چمدان و کیفم، سمت اتومبیلش میرود.
_زورگو! قلتشن! هیتلر! نتانیاهوی خونخوار! لرد ولدمورتِ مرگ خوار! اوراسل صدا دزد!
تا یکی یکی شخصیت های دیزنی را نام نبرده، صورتش را میبوسم و سوار اتومبیل امیریل میشوم.
کمربندم را نبستهام که گازش را میگیرد و عقب گرد میکند.
_یواش تر!
جوابم را نمیدهد و وارد خیابان اصلی میشود.
_چیزی شده؟
_نمیدونم والا. اینو باید از تو پرسید.
از من؟ دوباره چه کردهام که خودم خبر ندارم؟ سکوت میکنم. حال و حوصلهای برای بحث کردن ندارم. دلم میخواهد سر به صندلی تکیه داده، چشمانم را ببندم و فقط و فقط به این فکر کنم که برای دیدن یارا باید چه باید کنم.
_ سر نمیرسیدم با اون یارو راه میافتادی میرفتی خونه یه پسر مجرد؟!
پلک باز میکنم و تماشایش میکنم.
_هیچ از این پسره خوشم نمیاد. یه جوری نگات میکنه که… هوف.
سر از تکیه گاهم میکنم. طاها به من جور خاصی نگاه میکند؟ این دیگر منتها الیه حرف مفت است!
_ما با هم دوستیم. درست مثل شیرین و پناه، پناه و طاها دوستی میکنند.
زمزمه میکند:
_دوسته. قحطیِ دوست بوده.
باور نمیکنم که این امیریل باشد! مردی که تمام سالهای رشد شخصیتیاش را در فرهنگی پرورش یافته که اینجور روابط برایش معمولی ترین چیز ممکن است.
صاف مینشینم و تند و تیز میگویم:
_منظورتون چیه؟
_منظور من واضح بود، اگه نگرفتی
یعنی من انقد عقل و شعور ندارم که بدونم با کی حشر و نشر داشته باشم و شبا سرمو کجا زمین بذارم؟
سکوتش جری ترم میکند.
_ آره دیگه. در نظر شما من یه آدم زمین خوردهی نیازمندِ کمکم. واسه همین به قول خودتون سر واقعه سر و کلهتون پیدا شد.
فرمان را توی مشتش میفشارد و جوابم را نمیدهد.
_یعنی من انقد عقل و شعور ندارم که بدونم با کی حشر و نشر داشته باشم و شبا کجا سرم رو زمین بذارم؟
سکوتش دیوانهام میکند:
_چه سوال بیخودی میپرسم. معلومه که اینجوری فکر میکنین. اگه یه جو عقل تو کلهام بود که به این روز نمیافتادم. مگه نه؟
باز هم چیزی نمیگوید! قصد دیوانه کردنم را دارد که چیزی نمیگوید.
_ حتما باید یکی باشه، یکی باشه که بگه پناه برو، پناه بیا، این رشته رو نخون، کارآموزی رو بذار کنار. دور دنبال این و اون رفتن رو خط بکش، به تو نمونده که واسه قشر آسیب پذیرتر کاری کنی… پناه نبین! گوشا تو بگیر کر شو! خفه شو صدات در نیاد… پناه بمیر!
_هی هی هی! آروم باش.
اتومبیلش را به کنار خیابان هدایت میکند و میایستد.
_ منظورم این نبود.
فشار روانی که از صبح روی شانهام بود، حالا افسار بریده است. کاسه صبرم لبزیز شده است.
_چرا بود. منظورت همین بود! نگام کن! منو نگاه کن، ببین منم یه آدمم. از همون چیزی که تو جمجمه توئه، تو سر منم هست! منم میفهمم… چرا هیچ کس نمیخواد باور کنه؟ منم میفهمم.
_خیلی خب بسه، باشه آروم باش.
حتما همین طور است. مگر او چه فرقی با بقیه دارد که توقع نداشتم چنین چیزی بگوید؟
_اشتباه برداشت کردی.
خم میشود تا نگاه دزدیده شدهام را شکار کند:
_به هیچ کدوم اینا فکر نکردم. قسم میخورم.
_کردین…
_نکردم. فقط نتونستم خودمو کنترل کنم؛ زد به سرم، از اینکه خودش ببردت یه لحظه…
حرفش را مزهمزه میکند و از ادامه باز میماند. هوف میکشد و پشت گردنش را میمالد.
تماشایش میکنم. صداهای دیوانه وار توی سرم ساکت میشوند. ترسیده بود که من را ببرند.
امیریل و ترس؟
این رمان عالی تر از عالیه
ادمین جون اگه کامله این رمانو دارلطفا بزار.صبرو تحمل ندارم دیگه
از استاد خلافکارو و عروس استاد وهمه رمانای معروف سایت بیشتر دوسش دارم
به نظرم در عینه منطقی بودن زیباست
خواهشا اگه کاملشو داری ،بزار .خواهش
ب نظرم پارتا خیلی کم شدن😕
باعرض پوزش از مدیرمحترم و دوستان○ اییییییییییشششششششششششششششششششششش اون بهرام چندش رفت به جاش امیریل چندش اومد 😐😑😶😣😥😮🤐😫😓😒🙁😝😜😛🤒🤕😷😕😔😯😲😞😟😤😦😧😩😬😰😳😵😖😢😨😡😠😱 امیدوارم این وسط مسطای داستان پناه بره زن سهیل یا طاها بشه تاآخر داغ عشقش به دل امیرییییل تابان بمونه [مرتیکه اعصابخوردکن عوضی رومُخ چندش و •••• آهان یچیزی این شیرین دقیقن زد به هدف• من هم میگم تاخالی بشم: هیتلر_ اِستالین_موسولونی_ و●●●● چنگیزخان مغول و ●●●● آقامحمدخان قاجار و بقیه شرکا [منظورم بقیه: د•ی•ک•ت•ا•ت•و•ر•ی• های جهان اصلن ازش خوشم نمیاد ازخودمتشکروخودشیفته و خودبزرگ بین😡😠
😨😦😕😯😑😮
اگر اون۲تاچندش آور فاکتور بگیریم تقریبن بقیش خوب بود ممنون🙂☺😊