رمان ت مثل طابو پارت 5

4.8
(144)

 

تاکسی را حساب می کنم و با سری که درون یقه ام خزیده به سمت ساختمان می روم. باران شدید تر از قبل خودش را به تن خیابان می زند.
پشتِ ماشینی که وارد ساختمان شد از راه پارکینگ وارد می شوم و بی خیال پله هایِ درِ وردی، به نگهبانی سلام می کنم.
دلم را شوری تنگ در آغوش گرفته. شوری مثل توانستن. مثل بالاخره شدن!

هنوز مسیر را تمام نکرده ام که ماشینی از پشت سرم چند بوق ممتد می زند و گاز پر صدایی می دهد. ترسیده کنار می کشم و با وحشت به ماشین سیاه رنگی که از مقابلم با سرعت می گذرد، چشم می دوزم. دویست و هفت مشکی رنگ با یک حرکت در خانه کادر بندی شده اش جا می گیرد و خاموش می شود.

از این همه گستاخی که در پیش گرفته عصبی می شوم. دندان روی دندان می ساییم؛ ولی طریق بی اهمیتی می گیرم و بی خیال او، راهِ راه پله ها را در پیش می گیرم که از ماشینش پیاده می شود.
در را از عمد محکم می بندد و بنابر فاصله زیادی که داریم با صدای بلند می گوید:
_ سلام از ماست خانم خدابنده… قبلاً لااقل شعور معاشرت کردن داشتی!

می ایستم و ناخن هایم را از حرص در کف دستانم فرو می کنم؛ دلم می خواهد همین مشت را تخت سینه اش بکوبم. مردک وقیح! با این حال لبخندی تصنعی و آرامشی مصنوعی تر به صورتم می دهم و روی پاشنه پا به سمتش می چرخم. نگاهش پر از پوزخند و تمسخر است. می خواهد عصبانی ام کند و این کار را به خوبی یاد گرفته. لعنت به تو…

چند قدمی به سمتش برمی دارم، ابرویی بالا می اندازم و در همان حال مثل خودش پر از تمسخر می گویم:
_ وقتی مخاطبت یه بچه لوس و از دماغ فیل افتاده ای باشه که هیچ وقت خدا جواب سلام کسی رو نمی ده، شعور معاشرت معناش عوض می شه جناب نوروزی!

چشم های سیاه اش برق می زنند، ستاره ای در جانم می درخشد. لعنت به من…
لبخندش تبدیل به نیشخند می شود:
_ حتی اگه این بچه لوس و از دماغ فیل افتاده هنوز شوهرت باشه؟
حال خوش سر صبحی ام تماماً زایل می شود. لعنت به آن روزی که تو را وارد جان و دلم کردم.
خشمی که در وجودم می تاخته، افسار اختیارم را در مشت گرفته؛ بی اینکه بفهمم صدایم بالا می رود:
_ شوهر؟!
خنده ای هیستریک و عصبی لب هایم را از هم باز می کند:
_ هنوز جلو روی من وایمیستی و حرف از زن و شوهر بودن می زنی؟ عقلتو از دست دادی! یاشایدم نه…
حتی نمی توانم به زخمی که به غرور و عزتم زده فکر کنم! با خشمی که دارد وادارم می کند فریاد بکشم می گویم:
_ از اولشم احمق بودی. من احمق تر ازتو بهت خیلی بهاء دادم. باورت کردم، اونقدری که تا آق بابا تو رو واسم انتخاب کرد مثلِ… مثلِ…
مثل از خداخواسته ها با شرم و گونه های گل انداخته سه بار گفتم«بله. معلومه که بله…» این ها را در ذهنم فریاد می کشم و در واقع با چشم هایی که هر آن امکان دارد نیشتر اشکش پیروز شود و بیرون بزند، فقط به آن دو گویی که انگار آتش درونش افتاده، زل می زنم.
سری از روی تاسف در برابر این همه بی شرمی تکان می دهم و می خواهم عقب گرد کنم که بازویم در مشت های پر از قدرتش گیر می کند. بی هوا به سمت خودش می کشدم و توجه ای به سکندری خوردنم نمی کند:
_ زیاده واست که فقط دهن بچرخونی به شر و ور و مثل خر راتو بکشی و بری. حرف که می زنی وایسا و جوابش رو تحویل بگیر!
بی حرف بازویم را می کشم؛ اما موفق به خلاصی نمی شوم. یک بار محکم تکانم می دهد و با صدای آهسته؛ اما پر از خشونت می گوید:
_ چته تو؟ اونی که به من و آبروم گند زده، حرفمو لقلقه زبون کس و ناکسی که تا دیروز نگاشم نمی انداختم کرده تویی؛ اونی که دو قورت و نیمشم باقیه تویی؟ حلقه پس می فرستی واسه من؟ جلو همه هوار می کشی سرم؟ دِ بچه تو و صد برابر بهتر از تو به گرد پای…
با تمام قدرتی که برایم مانده بازویم را از فشار شدید دستش آزاد می کنم و مثل خودش درصورتش براق می شوم:
_ تحویل گرفتم! رسید بدم خدمتتون؟
مات و مبهوت نگاهم می کند؛ تک تک پیغام هاشان و سلفی هاشان جلوی چشمم صف می کشند و وادارم می کند دشنه بردارم برای خراشیدن غرورش:
_ نخواستمت! زوره مگه؟ نخواستمت!
غرور اگر بریزی باید خون بها بدهی، جبران کنی، قصاص شوی؛ غرورت را سر می برم بهرام نوروزی. نگاه داغ و نافذش مات می شود، دست از خشم بر می دارد و آرام آرام صورتش باز می شود. تمام چهره اش تبدیل به یک پوزخند بزرگ می شود. صدای خنده اش با ماشینی که از پشت سر نزدیک می شود گم می شود؛ بلند تر می خنددو عمیق تر اخم می کنم. یک دستش را در جیب شلوار اتو کشیده و پارچه ای اش فرو می برد و با تفریح براندازم می کند:
_ که منو نخواستی؟ ها؟
این بار من مات می شوم و فقط نگاهش می کنم، او هیچ وقت بولوف نمی زند، هیچ وقت! دست روی ته ریش سیاه و یک دستش می کشد و نیشخندش را به جانم می ریزد. لندکروز طوسی رنگی با چند ماشین فاصله متوقف می شود؛ اما نگاه ما مستقیماً روی هم خیره مانده. پوزخندش صدا دار می شود، صدایش به شدت آرام تر:

خون جوش آورده ام به یک چشم بر هم زدن سرد می شود، سرد و سرد و سردتر. تک خنده اش لرز به جانم می اندازد:
_ تمام دوربین ها! منم که کنجکاو…

قلبم تالاپ و تولوپ می کند و حس می کنم با هر تپش کمی بیشتر به دهانم نزدیک می شود. لعنت به من. لعنت به تو. لعنت، لعنت، لعنت. در لندکروز باز می شود ومتعاقباً چند نفری پیاده می شوند؛ بی اینکه نگاهش را بر دارد پوزخندش را کج می کند و بازویی که سفت چسبیده را با یک شتاب رها می کند و بی هوا به عقب پرت می شوم. به سمت ماشینی که با فاصله از ما ایستاده می چرخد و من همچنان با قلبی بدون تپش به زمین خیره ام. هنوز باورم نشده که تمام آن دیوانه بازی های دیروزم در پارکینگ را دیده باشد. اما… دیده، دیده که بعد از مدت ها دیروز در چشمانش برق غرور احیاء شده بود.
_ خوش اومدین غیاث خان!
گند زدم، گند زده ام. کیفم که از روی شانه ام می افتد فوراً به خودم بر می گردم. گند زده ام. می خواهم حالا که تمام حواسش به گپ و گفت با مرد مو جوگندمی ست؛ بروم و جایی دور تر از او و خودم و صدای خشمناکی که دادگاه، درونم راه انداخته پنهان شوم؛ اما صدای پر تمسخرش آهسته از کنارم شنیده می شود:
_ این بار زود تشریف ببر!
آتش می گیرم دلم می خواهد فرار کنم. یا زمین دهن باز کند و من را به کام بکشد. با بی تفاوتی که پر از بدجنسی ست نیشش را کج می کند:
_ تاخیر دیروز رو لااقل جبران کنی!
خونم دوباره به غلیان می افتد. فهمیده… او همه چیز را فهمیده. بی تفاوت از کنارم می گذرد و همانطور که به سمت لندکروز و غیاث خان می رود می گوید:
_ آقا زاده رو نیاوردین؟
صدای پیر مرد میان افکارم گم می شود:
_ پشت سر ما بود، پشت چراغ قرمز موند. چند دقیقه دیگه می رسه.

لعنت به من… لعنت به من… لعنت به تو و این همه غروت. لعنت به آن روزی که دلم تو را خواست، به آن وقتی که تو را از خدا خواستم، لعنت به دنیایی که تو در آن نفس می کشی… به خودم که می آیم تک و تنها تو پارکینگ ایستاده ام و به زمین زل زده ام. از بس ناخن هایم را تو کف دستم فرو کرده ام که هر آن امکان دارد پوستش ببرد و خون ریزی کند. با خشونت به چند گوشه های پارکینگ زل می زنم، آخر چطور این دوربین های لعنتی را ندیدی پناه؟
از پشت سرم نور بالایی روی اندامم پخش می شود و تازه می فهمم تمام مدت وسط راه ایستاده ام. کنار می کشم؛ ماشین مدل بالا و اسپورتی که حتی نمی دانم اسمش چیست از مقابلم رد می شود، می پیچد و کنار ماشین غیاث تابان متوقف می شود. کف دستم را محکم و با خشونت روی اشک ها می کشم و به سمت راه پله ها می روم صدایی در ذهنم می گوید: « تموم می شه، درست می شه، دوست داشتنن که گناه نیست.» بلند تر از آن صدای مزخرف می غرم:
_ خفه شو! خفه شو! تویی که انقدر در برابر اون بی شرف ضعیفی فقط خفه شو! دوست داشتن اون عوضی گناه تر از گناهه!
اشک هایم بی اراده می جوشند، چطور تا ده دقیقه پیش فکر می کردم بالاخره توانسته ام؟ من هیچ وقت نمی توانم! نه تا وقتی که او در من جاری باشد…
به سمت پله ها می روم اما در لحظه آخر
چشمم به آسانسور ها می افتد، از حرکت می ایستم و با حرص به دو درِ نقره ای رنگ مقابلم نگاه می کنم، باید خودم را تنبیه کنم!
باید خودم را آدم کنم! باید کاری کنم که امروز و این شدت احساس شرم با چیز دیگری پوشیده شود.
به سمت آسانسوری که می دانم از هر سی روز ماه، بیست روزش را خراب است می روم و بی توجه به کاغذی که نوشته « خراب است» سه چهار بار پشت هم شاسی اش را می فشارم:
_چطور می تونی همچین اشتباهی کنی پناه؟ تو کی انقد ضعیف بودی؟

خلاف انتظارم سالم است و درش با صدای دینگی به رویم باز می شود. خودم را درونش پرت می کنم و دکمه طبقه هشت را فشار می دهم. وزنم را با حرص روی آینه پشت سرم می اندازم و منتظر می شوم کارناوال وحشتم آغاز شود؛ اما همین که در می خواهد بسته شود یک کفش چرمِ مردانه مانعش می شود، در آهسته آهسته باز می شود و قامت مرد جوانی قاب آسانسور را می پوشاند. دانه های اشک را با کف دست تند تند از صورتم می چینم و کمی کج می ایستم تا چشمان قرمزم را به خوبی نبیند.

مرد نگاه متعجبش را دنباله دار می کند و همانطور که سوار می شود به صورتم خیره می ماند. کت و شلوار زیادی شیک و مرتبش را از نظر رد می کنم و به صورتش می رسم. مو های خرمایی رنگی که بلندایش تا روی شانه اش می رسد و بی قید و آزاد، باز گذاشته شده، توجه ام را به خود جلب می کند.
بی اینکه نگاهش را بردارد ابرویی بالا می اندازد و می گوید:
_ با خودت اختلات می کردی؟

بیشتر از اینکه نق زدن های زیر لبی ام را شنیده متعجب شوم، از این همه پروگی اش دهانم باز می ماند؛ با لحنی معذب و متاثر از خودمانی حرف زدنش می گویم:
_ بله. اشکالی داره؟
بر می گردد و دکمه طبقه مورد نظرش را فشار می دهد، از گوشه چشم نگاه سرسری می اندازد:
_ تا وقتی که به دعوا و گریه زاری نرسه… نه!

چشمانم میخ صورتش می شود؛ باورم نمی شود کسی این همه پررو و بی پروا باشد؛ اما همه این فکر ها با بسته شدن در آسانسور از ذهنم بیرون می پرد. آسانسور که راه می افتد، فشار من هم می افتد. سنگینی ام را دوباره روی آینه می اندازم. تعداد دم و باز دم هایم از دستم خارج می شود و گروم گروم قلبم گوشم را پر می کند. پلک هایم را محکم روی هم می کشم و با دست هایی که بند به بند انگشتانش سفید شده کاپشنم را مچاله می کنم.
تمام حس و حالم پریده و پر شده ام از احساس قویِ ترس! حتی شرمساری چند دقیقه قبل هم کاملاً از یادم رفته. صدای بم و مردانه ای در اتاقک آسانسور می پیچد:
_ مشکلی پیش اومده؟
می خواهم زمزمه کنم «نه» که آسانسور با تقی از جا می ایستد. چشم هایم با وحشت باز و به دور و برم خیره می شوند. گیر کرده ایم!
_ گیر کردیم؟!
انقدر این سوال رو بلند و با وحشت می پرسم که نگاه حیران او هم به جانب من بر می گردد؛ جوری نگاهم می کند که انگار می خواهد متلکی بارم کند؛ ولی بی خیال می شود و زنگ خطر را می فشارد. زانوهایم روی هم می لغزند وقتی صدایی از زنگ خطر بلند نمی شود:
_ اینم که خرابه.
رمق از پاهایم خارج می شود و کمی خم می شوم. چشم هایم وق زده به او که مدام کلید زنگ خطر را می زند خیره مانده. عصبی می شود و کف دستش را روی شاسی ها می کوبد:
_به خشکی شانس!
به سمت من می چرخد:
_ روی در این کوفتی زده بودخراب است! واسه چی سوار شدی که من ازهمه جا بی خبر دنبالت بیام؟
سقم خشک شده اما به قدری عصبانی و مضطربم که اصلاً نمی توانم در خودم بریزم:
_ روی این در کوفتی زده بود خراب است! واسه چی دنبال من سوار شدی که حالا من جواب پس بدم؟ شاید من می خواستم برم به جهنم!

لب هایش برای گفتن می جنبند‌؛ ولی با تکان ناگهانی آسانسور و جیغ دنباله دار من همان هم در دهانش خشک می شود. میله را سفت چسبیده ام؛ من از در و او چشم از من بر نمی دارد:
_ سیاست کاری همه آدمای این شرکت پیش به سوی جهنمه؟

نمی توانم حرف بزنم، بیشتر دلم می خواهد چشم هایم را محکم ببندم و تا می توانم جیغ بکشم. بهرام خدا من و تو و این تنبیه مسخره را با هم لعنت کند. دست های لرزانم را در پی گوشی موبایل در کیفم می فرستم، اما هر چه می کنم چیزی نمی توانم پیدایش کنم.
زمین عقب گرد کرده، زمان سر جایش بی حرکت ایستاده و من دختر بچه شش ساله ای را مقابلم می بینم. با موهای حنایی و باز، بدون و کفش و جوراب، یک عروسک پارچه ای کنار پایش افتاده و از سرما زانو هایش گزگز می کنند. در دخمه ای تنگ به هوای بازی با خواهرانش گیر افتاده. نه نوری هست، نه هوایی فقط تنهایی ست و تنهایی و تنهایی. ناباور خواهران بزرگش را صدا می زند و صدا می زند و صدا می زند؛ ولی هرچه فریاد می کشد و اشک می ریزد تنها جوابش کاسته شدن هوای داخل آسانسور است. آنقدر گریه می کند و به در می کوبد که بالاخره آسانسور راه می افتد و بابا در و پس از آن آغوشش را برایش باز می کند.
به یاد همان روز ها و راه حل بچگی خیز برمی دارم و بی امان به در می کوبم:
_ کمک! کمک! ما اینجا گیر افتادیم کمک!
میان دم و بازدمم فاصله می افتد و هوا به طرز غریبی کم می شود: کمـــک! من گیر افتادم…
اشک هایم درون کاسه چشم هایم می جوشند. صدای مرد را کنار دستم می شنوم که با تلفن همراهش حرف می زند اما توجه ایی نمی کنم. دوباره به در می کوبم و این بار با درد زمزمه می کنم:
_ بابایی… کمک…
و دقیقاً نمی دانم برای کدام یک از گره هایی که در سینه ام افتاده این طور اسمش را روی زبان می آورم، به خاطر فرار از بهرام؟ حفظ یارا و اینجا ماندنم؟ تنهایی که خوره شده و روز و شب روحم را می جود؟ یا از گیر افتادن در آسانسوری که هر آن امکان دارد دوباره راه بیافتد؟
سرم را روی در می چسبانم، آرام پی در پی مشتم را به در می زنم به اشک هایم اجازه خروشیدن می دهم. بابا چرا تمام نمی شوند این روز های سیاه؟ چرا نبودی و توی دهن دخترکت نزدی که این پسر به درد تو نمی خورد؟ چرا نیستی تا مقابل یک دنیا بایستی و من شب ها از فکر فردای بدون یارا کابوس نبینم؟ بابا من اصلاً در این شرکت چه می کنم؟
هنوز گله گذاری هایم تمام نشده که آن صدای بم و به شدت جدی در اتاقک آسانسور می پیچد:
_ الان میان درو باز می کنن، دیگه می تونی این کولی بازی ها رو تموم کنی.
به آنی آتش درونم روشن می کنند؛ تمام خشمی که از امروز و دیروز و تمام این مدت دارم در نگاهم بیدار می شود و به سمتش می چرخم. این غریبه تلخ تر از زهر مار دیگر از کجا سرو کله اش وسط امروزِ پر از حرص من پیدا شده؟ بی اهمیت داشت براندازم می کرد که با چرخیدنم و تماشای صورتم ابروهایش بالا می پرند.
_ خیلی دوست دارین یه حرفایی بارتون کنم که هر وقت آسانسور دیدین، یادتون بیافته چطور یه دختر یادتون داد چطوری باید حرف بزنین، نه؟

مردمک های عسلی رنگش را بی اینکه ذره ای تکان دهد در چشمانم می دوزد؛ اخم هایم محکم تر می شود، این دیگر چه جور موجودیست؟ چنان در نگاهش دست کم گرفتن و بی خیالی موج می خورد که انگار یک بچه تخس و بی ادب مقابلش ایستاده که به جز لاف زدن هیچ کاری از دستش برنمی آید.
قبل از اینکه هر کداممان شمشیر روی هم بکشیم، آسانسور با صدای بدی به حرکت در می آید و فقط صدای ضعیف هین کشیدن من در اتاقک می پیچد.
بالاخره می ایستد و درِ طبقه هشتم به رویمان باز می شود. مرد گستاخ بی توجه به من از اتاقک بیرون می زند و در جواب سولماز که با استرس می پرسد:
_ حالتون خوبه جناب تابان؟
با بی اهمیتی می گذرد و تنها می گوید:
_واسه خانم آب قند بیارین؛ پس افتاده.

و من تازه چشمم به نیمی از جمعیت شرکت می خورد که پشت در آسانسور صف بسته اند. گفت جناب تابان؟ امیر یل تابان؟ وای…

قلبم نمی کوبد بلکه مشت و دوباره باز می شود. من چه کردم؟!
آرام‌آرام از آن اتاقک منفور و فلزی خارج می شوم و خیره به راهی که امیریل تابان رفته و تمام پرسنل پشت سرش می روند می مانم.
این مرد وارث شرکت تابان بود؟ همان کسی که بند شد و میان این همه سال رقابت و دشمنی های زیر پوستی را گرفت و به هم دوخت؟
نفسم بند می آید…
به سولمازی که حیران وسط راه پله ها مانده و به من زل زده خیره می مانم. وای خدایا! این همه پشت هم گند زدن نوبر نیست؟ به خدا که هست!
سولماز ناباورانه می گوید:
_چی شد یهو؟
چه شد؟ واقعا چه می شود که آدمی این همه پررو و بی پروا می شود و به روی مبارکش نمی آورد کسی که مقابلم ایستاده را اولین بار است که می بینم!
سرم هنوز گیج می رود؛ اما بیشتر از حرف های بهرام یا حتی فشار ترسی که بر روانم وارد شد، گیج آن همه گستاخی ام. تاوان اشتباه خودش را توی صورت من فریاد می کند و به فوبیای لعنتی ام می گوید《کولی بازی!‌》
اصلاً امیریل تابان است که باشد، ضمانت نامه آینده این شرکت کوفتی ست که باشد! هر کسی که هست حق ندارد این قدر… این قدر…
کلمه مناسبی پیدا نمی کنم، زبان روی لب های خشکم می کشم تا جمله ای، بهانه ای، چیزی دست و پا کنم و تحویل سولماز بدهم که لیوان آبی مقابل سینه ام قرار می گیرد:
_بفرمایین.
چشم هایم دو دو می زند از حرصی زیر پوستی و موزی و زل می زنم به آن دست های پر از زلم زیمبو که مدام قاشقی را میان چند حبه قند و آب می چرخاند.

صدای پر از استهزایش که چند دقیقه قبل برایم آب قند طلب کرده بود مغزم را می جود؛ هرکسی که هست برای خودش است، حق ندارد این قدر تهور به خرج دهد و خیال خام، مغز گستاخش را بردارد!
دست کارمندی که برایم آب قند آورده را کنار می زنم و بی خیال جواب پس دادن به سولماز با قدم هایی که بیشتر میل کوبیده شدن دارد تا راه رفتن، به سمت اتاق کارم می روم. این همه گند زدن که نه؛ این همه دیوانه که دور و برم را گرفته اند نوبرند.

.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 144

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
برج زهرمار
4 سال قبل

باو دختره جلبک دستو پا چلفتی عصابم گوهی شد انقد شل مغز اخه

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x