هر دویمان ساکت ماندیم. تحلیل چیزی که او میگوید کار سادهای نیست؛ دست کم چند هفته زمان میطلبد.
_یا ابولقاسم فردوسی! عمو مهدی با پدرش طی کرده یارا رو ازش بگیره بده به پناه؟ عمو مهدی خدابیامرز بیخود رفت دنبال پزشکی، یه وکیل بالقوه توی وجودش بوده که رو دست حاج یحیی هم بلند شده؛ نور به قبرش بباره الهی!
بابا چه کرده؟ میدانم که آبش با آق بابا توی یک جوی نمیرفت و تفاوت فکری زیادی داشتند ولی…
_نور به قبرش بباره که فکر همه جا رو کرده. همه چی رو هم خیلی خوبه جور کردهها؛ ولی منتهی حکایت الانِ پناه حکایت اون بنده خداییه که رفته بود پروارترین بز دهکده رو بخره، از اولش هم با چوپون طی کرده بود همه شرایطتت رو به جون میخرم ولی من فقط یه مشکل دارم، آخر هم کاشف به عمل اومد مشکلش این بوده که پول نداشته… بابا این بچه گورش کجا بود که شوهرش توش باشه؟
چرا هرگز آقبابا چیزی در مورد این مسئله به من نگفته؟ به خانم خیری خیره میشوم، حتی همیشه اصرار داشت نزدِ به قول خودش 《خیریِ خیر ندیده》نیایم!
خانم خیری شانهای بالا میاندازد:
_پناه باید تصمیم بگیره.
_اوا! تصمیم چی رو بگیره؟ چیزی که مشخص نیست آخرش چی میشه؟ یعنی شما میگی این بچه اگه مزدوج بشه همه چی حل میشه؟
به خود میلرزم. من داشتم ازدواج میکردم و آقبابا لام تا کام چیزی راجع به این موضوع به من نگفت! بلکه اصرار داشت کارآموزی را رها کنم و دیگر سراغی از خانم خیری نگیرم.
قلبم توی سینه میدود؛ آق بابا هرگز درست و حسابی اجازه نداد برای من خاستگاری پا به خانهمان بگذارد! فقط بهرام… فقط بهرام بود که آن هم از ابتدا خواست خودش بود که توی خانوادهمان بماند.
_اون موقع تازه مجادله ما شروع میشه. طبق قول و قراری که مکتوبم هست باید ازش بخوایم به عهدش وفا کنه؛ ولی اگه زیربار نرفت و خواست بدعهدی کنه اونوقت میسپریمش به قانون. بهتر از من میدونین که مباحث حقوقی نتیجه قطعی و صد درصدی ندارن؛ ولی برگ برنده دست ماست.
ظرف خیالم از هجوم افکار بیرحمانه خالی میشود و فقط یک سوال درش میماند: از آق بابا شکایت کنم؟ یک شکایت واقعی؟ خیالش هم نفسم را تنگ میکند.
_از اون مسئله هم گذشتیم؛ پناه تو این اوضاع چطور میخواد ازدواج کنه؟ وقتی واسه یه سفر کوچیک خارج از کشور باید اجازه نامه جدپدریاش باشه، شما میخواین بدون حاج یحیی چطور بنشونیمش سر سفره عقد؟
نمیتوانم بیش از این ساکت بمانم و نظاره گر صورت بحثشان بمانم:
_ دیگه کی از این ماجرا خبر داره؟
_مادربزرگت.
عزیز هم میدانست و نگفت… عزیز هم! ناامیدانه میگویم:
_چرا تاحالا بهم نگفتین؟
وکیل سرپرست و تیزهوشی که میشناسم بیخود درنگ نمیکند، بیدلیل جواب سر بالا نمیدهد.
_این تنها راهشه دخترم؛ غیر از این نمیتونی از کابوس امروز و دیروزت فرار کنی.
_این همه سال… این همه سال سکوت کردین. من و شما بیشتر از چهار ساله که با هم کار میکنیم و شما هیچی به من نگفتین. نه شما نه عزیز… نه آقبابام.
قلبم از تصور تصدیق چیزی که میگویم به تقلا میافتد:
_یه چیزی این وسط هست… یه چیزی از گذشته ها مونده که جا انداختمش و نمیدونم. یه تیکهی مهم گم شده و پازل توی ذهنم رو بیمعنی کرده… چی رو بهم نگفتن؟ چی رو نگفتین؟
برمیخیزم و توی اتاق کارش قدم رو میروم:
_چطور ممکنه بابا همچین چیزی رو از آقا باباش بخواد! اصلاً چطور ممکنه آقبابا تن بده به همچین درخواستی؟! چطور ممکنه اون رو امضا کنه؟
رو به رویش میایستم:
_شما رو امین دونستن و چیزی از کیفیت ماجرا بهتون نگفتن؟! مگه میشه؟!
نگران و دستپاچه نیست؛ شاید خودش را برای هرچیزی آماده کرده است. او هم برمیخیزد و مقابلم میایستد.
_بهت نگفتم، چون میشناختمت. میدونستم اگه بگم سوالای شیرین رو نمیپرسی. نمیگی چطور باید انجامش بدم، بهم میگی چرا این کارو کردن.
دوستانه لبخند میزند:
_میدونستم جون به لبم میکنی تا باورم کنی؛ واسه همین نگفتم تا به وقتش، وقتش هم امروز بود. همین الان که نمیدونی باید چیکار کنی و اون گارد نفوذ ناپدیر رو نسبت به پدربزرگت نداری… من و مهدی دوستای نزدیکی بودیم اونقدر نزدیک که روزای آخر عمرش بگه الّا و للله باید زهره بیاد بنویسه و مدارکش رو نگه داره؛ ولی پناه توی هر رابطهای، حتی توی زندگی مشترک آدمها مرزهایی برای خودشون قائل میشن که هیچکس نباید ازشون بگذره و بهش دست درازی کنه. اون حریم فقط برای خودشونه. اگه ازش حرف بزنن احساس متلاشی شدن میکنن، احساس از دست دادن… من نمیتونستم از پدرت بخوام چند و چون ماجرا رو بهم بگه چون باوجود شناختی که ازش داشتم میدونستم گله از پدربزرگت براش مساویه با رو کردن چیزایی که همیشه پنهونش کرده. این حق مهدی بود که بهم چیزی نگه و ازم بخواد به عنوان یک دوست کنارش باشم.
نمیداند… او از این تکه گم شده هیچ نمیداند و این برآشفتهترم میکند.
_غیر از
اون. بهت نگفتم چون بهش نیازی نداشتی؛ کنار یارا بودی و به قول شیرین مجنون پدربزرگت. چی بهت میگفتم؟ برای چی باید میگفتم؟
حق با اوست. چه توقعی داشتم؟ اینکه بیاید و بگوید 《هروقت خواستی میتونی یارا رو از آقبابا بگیری》؟
روی مبل پشت سرم ولو میشوم و پیشانیام را سفت میچسبم. امروز چه؟ امروز برای دانستن این واقعیت آمادهام؟
شیرین از پشت سر شانهام را میمالد:
_کلی مانع مقابلت هست ولی منم با خانم خیری موافقم، همه چی به تصمیم تو بستگی داره؛ میخوای چیکار کنی پناه؟
میخواهم چه کنم. به خدا که اگر بدانم! تنها چیزی که میدانم این است که من جرات ستاندن یارا از آق بابا را ندارم. من جرات طرح ریختن برای امور وحشتناکی مثل ازدواج از روی نیازِ شخصی و علیه آقبابا اقدام کردن، نیستم.
دلش را ندارم. جسارتش را ندارم؛ ولی کلام بابا از گوشم خارج نمیشود وقتی که گفت یارا را تحت هیچ شرایطی تنها نگذارم. حالا هم که سر و کله این توافق پیدا شده؛ نکند که بابا احساس خطر کرده باشد؟ نکند که نتیجهی این تکه گم شده یارای من را توی دردسر بیاندازد؟
خدایا من چه کنم؟
* * *
سارا در را به رویم میگشاید و با تعجب کنار میرود:
_پس یل کجاست؟ واسه پیدا کردن تو از خونه زد بیرون هنوز نیومده!
امیریل به دنبال من میگردد؟ به یاد حرف خانم خیری میافتم《کجایی تو دختر؟ از صبح کسی نمونده که به هوای پیدا کردن تو به اینجا سر نزده باشه》.
تلفنم را چک نکرده میدانم خاموش است؛ صبح بعد از حرف مسئول آموزش به خاطر تماس های پی در پی شیرین خاموشش کرده بودم و تا همین حالا سراغی از آن نگرفتهام.
روشنش میکنم. نواری روی اسکرین صفحه میافتد که روی آن نوشته “۱۰۴ تماس بیپاسخ از یل”
.
صد و چهار بار تماس گرفته! نوار روی صفحهی نمایشگر قابلیت این را دارد که از آن عکس بگیرم تا هر وقت دوباره به پیامکهایم پاسخی داد، تماشایش کنم و از حرصم کم کنم. تلفن برای صد و پنجمین بار زنگ میخورد و نام “یل” روی صفحه میافتد. این اسم را خودش توی تلفنم ثبت کرده، ولی کیست که این را به نیش باز سارا حالی کند؟ فوراً جواب میدهم:
_سلام.
_ خدایا شکرت… تو سالمی؟ بلایی که سرت نیاوردن؟ خوبی، کجایی پناه؟ بگو میام دنبالت!
از حجم احساسات قوی و متفاوتی که داشت، کلمات را گم میکنم. هم هیجان زده است، هم نگران و هم…
_الو پناه صدام رو میشنوی؟
_من خونه دایهام.
او هم مکث میکند:
_باشه الان میآم. تو گوشی رو بده به دایه.
توی اتاق چشم میگردانم، نزدیک راهروی اتاقش ایستاده و ما را تماشا میکند. همزمان که سلام میکنم گوشی را به دستش میدهم.
شنه پیش میآید:
_تو نمردی پناه! عمویل فکر کرد مردی، فکر کرد دیگه نمیآیی!
صدای دایه حواسم را پرت میکند:
_حالش خوبه گیانم. سر و سالم جلوی روم وایساده، دایه را باور نمیکنی؟
چقدر بیفکرم من!
_چرا عمویل رو اذیت کردی؟ مامانت بهت نگفته نباید بدون اینکه بگی بری بیرون؟
دست روی گندمزار موهایش میکشم و او ادامه میدهد:
_خانمجون هم یادش رفته بود به عمو مجتبی بگه، اونم رفت. تو نرو، عمویل غصه میخوره.
بغضی که توی چشمانش لانه کرده شرمندهترم میکند؛ عمو مجتبی کیست که مفهوم رفتن را تا مغز استخوان به این دخترکوچولو فهمانده؟
دایه تماس را که قطع میکند یک بار با دقت سر تا پایم را زیر نظر میگیرد و میگوید:
_ تو کجا ماندی دختر؟ این چه وضع سر و صورته؛ چرا به این حال افتادی؟
چقدر من بیفکرم! چطور حتی به ذهنم نرسید ممکن است نگرانم بشوند؟
_معذرت میخوام.
نگاهش مهربان تر میشود اما سختی صدایش همچنان پابرجاست:
_از من نخواه. از اویی که حیران خیابانش کردی بخواه دُیَتگم.
ماسک اکسیژنی که وصل به ویلچرش شده را میکشد و روی صورتش میگذارد و راهی اتاقش میشود. سارا با لبخندی موزیانه میگوید:
_خیلی زود داره《دخترم》صدات میکنه، کم پیش میاد خانمجون از این دست و دلبازیها کنه. بعد از این همه سال هنوز به من از این چیزا نگفته.
شنه شیرین زبانی میکند:
_خانمجونم دلبازترین دلبازه. به منم میگه دُدَگم، به عمویل هم میگه گیانم. فقط به شما نمیگه.
سارا نگاه چپی نثار دخترش میکند.
خندهام میگیرد، عجب ورپریدهی حقگویی است این نیم وجبی!
ساعت از نیمه شب هم گذشته؛ اما امیریل نیامده.
توی این مدت دوبار با خانه تماس گرفتم ولی هردوبار نتوانستم با یارا صحبت کنم و بار دوم مامان فاطیما با بد و بیراه تلفن را رویم قطع کرد.
خوابم میآید؛ ولی مغز آشفتهام درهای عالم آسودگی را به رویم بسته. فکر توافقی که بابا نوشته دست از سرم برنمیدارد. چرا بابا باد چنین چیزی بخواهد؟ از آن مهمتر چرا آقبابا باید چنین چیزی را بپذیرد؟ از چه چیزی بیخبرم؟ یعنی حالا یارا خوابیده؟ شامش را خورده؟ دلم پر میزند برای در آغوش کشیدنش.
در حیاط باز میشود و من از جا میپرم، اندام امیریل را میشناسم که وارد خانه شد. آمد! انقدر دیر که خیالش هم به سرم نمیزد دیگر بیاید.
برمیخیزم، شالی میپوشم و منتظر آمدنش میشوم.
در اتاقم را به خاطرش باز میکنم؛ ولی در لحظه آخر میبینم که به سوی دیگری از خانه روانه است و وارد اتاق دایهاش میشود.
پنچر میشوم. در را باز میگذارم و روی تخت مینشینم. نه به آن همه هیجانی که پشت تلفن، نسبت به شنیدن صدایم داشت، نه به حالا.
صدای قدمهایش را میشنوم که به سمت راهروی اتاقهای ما میآید؛ اما این بار هم دری که میکوبد، در اتاق من نیست.
خندههای شنه و زمزمههای او در هم ادغام شده و از اتاق کناری به گوش میرسد.
چه انتظاری دارم؟ اینکه آمدنش فقط به خاطر من بوده باشد و اولین کسی که میخواهد ببیند، من باشم؟ نمیآید دیگر…
اما نه. صدای پاشنههایش میآید، خودش میآید. توی درگاه در میایستد و سرش را به در تکیه میدهد. خسته است، حتی شاید بیشتر از من.
برمیخیزم و سلامش میدهم. سر تا پایم را برانداز میکند. روی بینی باد کرده و چشمان گود افتادهام مکث میکند و به آرامی پاسخم را میدهد.
سکوتش مثل همیشه آزار دهنده است؛ یعنی قصد ندارد حالم را بپرسد؟
_نمیخواستم نگرانتون کنم.
تماشایم میکند، بی حرف. پس به هیچ طریقی قصد باز کردن گاردی را که گرفته، ندارد.
_نمیدونستم انقدر نگرانم میشین.
باز هم چیزی نمیگوید؛ گویی هیچکدام از چیزهایی که پشت سر گذاشتهام، برایش کوچکترین اهمیتی ندارد. اما اشتباه میکنم! این مردی که مثل آدم برفی مقابلم ایستاده، همان مرد پشت تلفن است! باید چیزی بگویم که دم به تله بدهد، اینطور سرد بودنش آزار دهنده است. پس با سیاست کلمات را کنار هم میچینم:
_معذرت میخوام. امروز چیزایی رو پشت سر گذاشتم که فرصت فکر کردن رو ازم گرفته بود. نمیدونستم ممکنه انقدر بترسین.
_بگیر بخواب. بیخوابی علاوه بر اینکه از ریخت و قیافه انداختت، روی مغزتم تاثیر منفی گذاشته.
با یک نشانه گیری دقیق، دقیقا توی برجکم زد! به او برخورده بود، او امیریل است؛ همان موذی زرنگی که آقای هوش صدایش میزدم. چه انتظاری دارم؟ اینکه توی اینجور تلهها بیوفتد؟
_یالا.
اما اگر او امیریل است، من هم پناه هستم. اجازه نمیدهم مثل آدمهای دو قطبی رفتار کند.
_نترسیدین؟
آرامتر میگویم:
_یعنی فرق نمیکنه، هربلایی که سرم بیاد براتون اهمیتی نداره؟
_بگیر بخواب دیروقته.
پشت میکند تا برود و من کم میآورم:
_یعنی یه رابطه یک طرفه بینمونه که من تحمل کوچیکترین آسیبی رو که بهتون برسه ندارم؛ ولی حتی قد دایهای که دو سه روزه منو میشناسه برام نگران نمیشین؟
میایستد. واقعاً دو قطبی است؟ این آدم دیوانهام میکند! آخر چرا باید فرار کند؟ من کدام چهرهاش را باید باور کنم؟
_پس اصلا چرا اینا رو میگم؟ واسه چی درد دل میکنم؟ واسه کسی که مرده و زنده من براش یکیه…
در اتاق را میبندد و باز میگردد. نگاهم روی در میماسد، با در چه کار دارد؟!
خشونت از لحنش میبارد:
_کجا بودی؟
نفسم بالاخره بالا میآید، انگار که آرام گرفته باشم، خونسردانه میگویم:
_رفتم یارا رو ببینم.
نزدیکتر میآید: با همان خشونت.
_دیدی؟
_نذاشتن.
_تا ساعت نه و چهل و هفت دقیقه شب کجا بودی؟ چرا تلفنت خاموش بود؟ چرا هیچ جا نبودی؟! چرا هیچکس ازت خبر نداشت؟
با لذت میگویم:
_مجبور نیستین سوالایی رو بپرسین که اولویت آخرتونه.
صدایش کمی بالا میرود:
_پناه!
نگاهم به پارگی گوشهی لبش میافتد. ضرب دست بهرام است و این زخم به خاطر من آنجا نشسته.
_یه جوری حرف نزن که انگار نمیدونی.
_چی رو؟
تند و تیز میگوید:
_که تمام زورم رو زدم تا اولین دری که امشب باز میکنم در اتاق تو نباشه!
قلبم میلرزد. خفیف؛ اما با تمام اعضا و جوارح. بیربط میگویم:
_داد نزن، زخمت سر باز میکنه…
وا میرود؛ درست مثل یک آدم برفی استوار که رویش آب ریخته باشند.
توی این فاصله، توی این آشوب پر آرامش چقدر راحت فعل های جمعم تبدیل به دوم شخص مفرد میشوند.
آدم برفی به خودش میآید؛ عقب گرد میکند. نه با همان جدیتی که آمده بود؛ اما با همان شانههای استوار.
_استراحت کن؛ واسه دیدن یارا هم یه فکری میکنم، دیگه سر خود کاری نکن.
میرود، من میمانم و لبخند ضعیفی که از حضورش الهام گرفته.
من میمانم و اعتراف قشنگی که به دلم نشسته؛ چنین جملهای در حالت عادی سخت ساده به نظر میآید؛ اما وقتی گویندهاش موذی زرنگ آقای هوش لقب گرفتهی آدم برفی باشد… فقط خدا میداند که چقدر دل فریب است.
من میمانم و خیالی که دیگر مطمئن است یارایش را میبیند. اگر امیریل قول بدهد، پناه حتماً یارایش را میبیند.
*
همه جا تاریک است؛ توی آن ظلمات کسی را میبینم که از مقابل در حیاط رد شد. به دنبالش میروم، صدای نالههای کسی باعث میشود قدمهایم را بلند تر بردارم و به سویش پرواز کنم.
توی سیاهی است ولی من از کیلومترها دورتر هم میتوانم صدای یارا را بشنام.
قدم برمیدارم و خاری به پایم میخلد. نگاه میکنم، زمین پر است از سیمهای خاردار. تند به جانب او مینگرم، کسی توی تاریکی بازویش را چسبیده و میکشد؛ ولی او با اصرار بدن ناسالمش را عقب میکشد و با آن محدودیتهایی بدنی باعث میشود بیشتر خارها به بدنش نفوذ کنند.
به سمتشان میروم. میدوم. روی سیمها قدم برمیدارم و یارا یارا میکنم. همانطور که او من را صدا میزند.
میدوم اما به او نمیرسم؛ این مسیر لعنتی پایان ندارد. رو به سیاهی که میدانم فاطیماست میغرم:
_ولــش کن! نکن ولش کن!
میدوم، با هقهق به دنبالشان میدوم و نمیرسم؛ اما سیاهی به سویم میچرخد و من صورت آقبابا را میشناسم.
زیرپایم خالی میشود و با هول و ولا از جا میپرم.
صورتم از عرق خیس شده.
برمیخیزم؛ تمام تنم از دلتنگی نبض میزند. دست و پایم را گم کردهام، خودم را گم کردهام، مسخره است؛ ولی از گیجی من حتی خدا را هم گم کردهام.
به معنای واقعی کلمه دارم برای بوی تن یارا له له میزنم! مثل زن آبستنی که با چیزی ویار کند، مثل یعقوبی که یوسفش را از او گرفته باشند، دارم برای یک لحظه دیدن یارا لهله میزنم. از کلافگی توی اتاق قدمرو میروم؛ توی این لحظه فقط باید سفت و سخت در آغوشش بگیرم و صورتم را به پوست نرم و لطیف صورتش بچسبانم تا کمی آرام شوم. او را من بزرگ کردم، من راه رفتن و حرف زدن آموختمش… آقبابا چطور میتوانی در حق من چنین کنی؟ آب دهانم را سخت میبلعم تا بغض بند و بساطش را جمع کند و از این گلوی لعنتی کوچ کند.
مستاصل به دیوار تکیه میزنم. من به کدام در بکوبم تا بتوانم یک کلمه صدای او را بشنوم؟ چه کنم تا کمی از بار تنهایی که این روزها گریبان گیر یارا شده را کم کنم؟
بازوانم را می چسبم و مثل معتادی که روزهاست مخدر به وجودش نرسیده از درد به خود می پیچم. آخ یارا… آخ…
توی باتلاق دست و پا می زنم؛ اما قبل از اینکه دنیا تاریکتر از هر زمان دیگری شود، گریه های ریز و کودکانه کسی باعث میشود قدم تا نشود. در را که به هوای یافتن منبع صدا باز می کنم، کودک خردسالی را میبینم که با لباس خواب گلبهی و خرسی، به فاصله میان اتاق من و خودش تکیه داده و زارتر از من زانوان کوچکش را چسبیده و در خود فرو رفته. زار می زند، آرام ولی عمیق.
رو به رویش زانو میزنم؛ صدایش که میکنم پشت دستهای توپر و سفیدش را روی پلک های مرطوبش میکشد و با آن مردمکهای رنگی و براق تماشایم میکند.
_ چی شده خانم کوچولو؟
صدای غصه دارش قلبم را ریش میکند:
_ مامانم نیست… بازم رفته… هرشب منو ول می کنه می ره.
نگاهی اجمالی به داخل اتاق میاندازم، چند دست لباس روی تخت افتاده و در کمد باز است و این یعنی سارا هر جا که رفته باز میگردد.
شنه را تماشا می کنم. موهای طلا رنگش باز و ژولیده دورش ریخته و چهرهاش را هپلی و خواستنی کرده. آخر من میان این همه مشکلی که دارم تو را کجا جا بدهم شیرینزبان! انگشتهای کوچک پایش را نوازش می کنم، بغض خودم را پنهان میکنم و با صدایی دو رگه میگویم:
_ مامان منم نیست. ولی قرار نیست گریه کنم؛ مگه نه شنه خانم؟
بی اهمیت به چیزی که گفتم بیوقفه اشک می ریزد. حسابی زیرک است، خودش را گول نمی زند. خلاف خیلی از ما آدم بزرگها خوب فهمیده که اگر تمام دنیا هم رنجی مشابه او را داشته باشند، این همدردیِ عمومی چیزی از درد او کم نمی کند.
عقل و آموختههای منطقیاش را کنار میگذارم و آنچه را که قلبم میگوید انجام میدهم: آغوش به رویش باز می کنم و او با گریه خودش را توی بغلم پرت می کند. بگذار این بچه هم بفهمد زندگی کردن فقط شادی نیست، کشف و هیجان نیست. درد هم هست و این درد ها ابداً ساده نیستند. موهایش را نوازش میکنم و با او شانهام را تر میکند، صدایش حسابی بالا رفته:
_ همه اش میره… گفته اگه به عمویْل و دایه بگم من رو ول میکنه و واسه همیشه می ره… من نمیخوام مامان مثل بابا بره… من از تنهایی خیلی میترسم… اصلاً من بابامو میخوام! بابامو میخوام…
هرچقدر سعی می کنم مغزم را مجاب کنم در مورد سارا فکر ناجور نکند، نمی شود. لعنت خدا بر شیطان!
_ هیس… مامان برمی گرده… نگاه کن منم اینجام، پیشت می مونم تا مامان سارا برگرده.
حلقه دستانش را دور گردنم تنگ تر می کند. چه باید بگویم تا این بچه آرام بگیرد؟ وقتی خودم بیشتر از او محتاج نوازش شدنم چه باید بگویم؟ دلم میخواهد من هم مثل او بغض باز کنم، مثل او بلند بگویم پدرم رفته… مادرم رفته… یارا را از من گرفته اند، من میترسم!
پارتا خیلی کم شدن😞😞
اینا چرا هرروز آب میشن؟
واقعا به خاطر این بی نظمی تون متأسفم الان یک هفته است که پارت۲۴رو نگذاشتید اینجوریشو دیگه ندیده بودیم. واقعا که…
۵۴منظورم