رمان جادوی سیاه پارت دوم

4.1
(25)

&& توماس &&

پوک عمیقی از سیگار کشیدم و رو به اون دوتا ، لب زدم :

+ ازتون میخوام ، یه کاری واسم انجام بدین … .

هر دونفرشون نگاه معنی دار و خاصی به هَم انداختن ، در آخر افشین لب زد :

_ چه کاری؟! … .

لبخند ریز و پر معنایی زدم …
همونطور که خاکستر سیگارمو توی جا سیگاری میتکوندم ، گفتم :

+ خودتون باید بهتر بدونین ، من وقتی علامت پنجه ی سیاه گرگ رو میفرستم واسه کسی …
یعنی یه خواسته ی خیلی بزرگ ازش دارم …!

ایلیاد اخم غلیظی کرد ولی افشین همونطور با صورت خونسردش بهم خیره بود … .
زبونی روی لبام کشیدم و همزمان با بیرون فرستادن دود سیگار ، گفتم :

+ ازتون میخوام ، کمکم کنین یکیو شکست بدم ! … .

افشین دستاشو توی جیبای شلوارش فرو برد و لب زد :

_ کیو؟! … .

نفس عمیقی کشیدم و گفتم :

+ ببینین ، از کشور دشمن … یه جاسوس فرستادن اینجا …
جاسوسی که اومده با نابود کردن پاریس ، شهر مهم فرانسه … کل فرانسه رو به گوه بکِشونه … .

ایلیاد با کمی تعجب لب زد :

_ یعنی چی؟! … .

نفسمو محکم بیرون برستادم و بعد از کمی فکر کردن ، گفتم :

+ بزارین اینطوری بگم ، اومده پاریس رو نابود کنه و از اونطرف … توی کشور خودش مدال شجاعت و فداکاری رو بگیره و توی اداره ی پلیس ، یه شخصیت مبهمی رو بگیره … .

افشین اخمی کرد و گفت :

_ چرت نگو دیگه تامی ، چطور ممکنه؟! …
یعنی داری میگی بهش وعده دادن پلیس میکُننش اگه پاریس رو نابود کنه؟! … یعنی … دارن با یه خلافکار همکاری میکنن و باز بعد میخوان مامور کننِش؟! … .

زبونی روی لبام کشیدم ، چند بار آروم سرمو تکون دادم و لب زدم :

+ بعله ، تو خیلی باهوشی …
زود گرفتی منظورمو ! … .
خوشم اومد ازت … !

ایلیاد اخم ریزی کرد و با مشت کردن دستاش ، از لای دندونای چفت شدش غرید :

_ داری میگی من احمقم؟! … .

نه … نبود ! …
اونا هردوشون باهوش و زبل بودن واسه همین برای اینکار انتخابشون کردم …
ولی فقط واسه سر به سر گذاشتنش ، چشماشو ریز کردم و لب زدم :

+ یعنی میگی نیستی؟! … .

یه قدم جلو اومد تا کتک کاری راه بندازه ولی افشین زودی اینو گرفت … .
چند تا نفس عمیق واسه کنترل خودش کشید …
وقتی مطمعن شدم دیگه ارومه ، ادامه ی حرفامو گفتم :

+ ببینید ، اداره ی پلیسِِ پاریس هم …
این قول رو به من هم داده …
این دوتا کشور بدجور با هم در افتادن ، الانم این ماجرا …
عینهو مسابقس …
مسابقه ای که باید دید کی میبَره و کی میبازه ! …
به معنای واقعی کلمه … باید دید کی میتونه اون مدال رو بدست بیاره و موقعیت خوبی رو کسب کنه ‌… .
ببینین … این واسه ی من یه شانسه و خیلی ارزش داره …
واسه همین از شما دونفر کمک خواستم … !

افشین لب زد :

_ اوکی ولی …
الان یعنی اَزمون میخوای که اون جاسوس رو بکُشیم؟! … .

سری به نشونه ی نه تکون دادم و گفتم :

+ خب معلومه نه ، اینکار رو که خودمم بلد بودم ولی …
ولی باید با راه عادلانه پیش رفت …
شرط بردن این مسابقه ، همینه … .

ایلیاد سری تکون داد و گفت :

_ حله ، فقط یکم در مورد اون جاسوس برامون بگو … .

نفس عمیقی کشیدم و لب زدم :

+ اول از همه اینکه دختره ‌… .

دوتاییشون با هم و همزمان ، با تعجب گفتن :

_ دختره؟! ‌… .

سری به نشونه ی آره تکون دادم که افشین گفت :

_ واسه اینکارا معمولا یه پسر رو انتخاب میکنن …
اونا چطوری روی یه دختر ، حساب باز کردن؟! … .

پوزخندی زدم و گفتم :

+ دختره ولی اخلاقیات ، حرکات … تیپ و خصوصا مدل موهاش … همشون پسرونس …
ظاهرش با باطنش یکی نیس …
دختره ولی … ولی صدتای من و شما رو حریفه …
از این ناز نازیا نیس …
شجاعتش … واقعا قابل تحسینه ! … .

ایلیاد خنده ی کوتاهی کرد و رو به افشین گفت :

_ خصوصیات آلیس رو نگفت الان؟! … .

افشین با لبخند سری به نشونه ی آره تکون داد و گفت :

_ خصوصیات سارا هم همینطور … .

نگاه کوتاه و گذرایی به من انداختن ‌‌‌…
بهَم دیگه زل زدن و زدن زیر خنده ! … .
ایلیاد با خنده ، بریده بریده گفت :

_ و … وایی افشین …
یعنی امکان داره؟! … .

افشین هم با هیجان لب زد :

_ چرا امکان نداشته باشه؟! … .
یکم دقت کن ، شبیه زندگیای ما شده ! … .

پریدم بین حرفاشون و عصبی گفتم :

+ میشه یکی به منم بگه اینجا چخبره؟! … ‌.

ایلیاد چشمکی به افشین زد و خطاب به من لب زد :

_ اوکیه آقا …
کاری که گفتیو انجام میدیم … .
فقط … .

چشمامو ریز کردم و پرسیدم :

+ خب ، فقط چی؟! … .

دستاشو توی جیبای شلوارش فرو برد و لب زد :

_ فقط آخری ، میخوای بکُشیش؟! … .

یکم توی فکر فرو رفتم …
بعد از چند لحظه ، لبخند ریزی زدم و گفتم :

+ خب … اگه لازم بشه ، چرا که نه ! … .

افشین تنه ای به ایلیاد زد و با بالا انداختن یه تای ابروش ، خطاب به ایلیاد گفت :

_ این حرفشو یادت باشه ایلیاد ! … .

ایلیاد یکم ساکت به افشین خیره شد و در آخر زد زیر خنده …
کلافه پوفی کشیدم و صورتمو با دستام پوشوندم …
خدایا … منو از دست اینا نجات بده ! … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ارتیاب

    خلاصه : تافته‌‌ ادیب دانشجوی پزشکیست که به تهمت نامزدش از خانواده طرد شده و مجبور به جدایی می‌شود. اتفاقاتی باعث می…
رمان کامل

دانلود رمان غمزه

  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sni
2 سال قبل

عالییی😍😂

hana
2 سال قبل

عالیه .

Delvin radmanesh
2 سال قبل

آخ کراش جدیدم توماس رو به همه تون معرفی میکنم😎😂

..
پاسخ به  Delvin radmanesh
2 سال قبل

کم کراش بزن خواهر من😂😂❤

hana
2 سال قبل

این همه کراش خوب نیست با هم درگیر میشن .

hana
2 سال قبل

پارت بعدی رو کی میزاری ؟

Armita .
2 سال قبل

رمانتون تا اینجا جالب بود.
قلم خوبی دارین.
فقط اینکه جریان افشین و ایلیاد چی هست؟
اگه جلد قبل داره که درباره افشین و ایلیاد هست اسمش چیه؟

atena
2 سال قبل

مرسییییی سارایییییی

دسته‌ها

11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x