* * * *
اب دهنمو قورت دادم و نگاهی به اطراف انداختم …
همه جا تاریک بود ، ساعت حدود دور و ورای دوعه شب بود …
وقتی مطمعن شدم ارسلان خوابیده ، از خونه پاور چین پاور چین زدم بیرون و اومدم اینجا …
خنده ی پلیدی کردم …
تا چند دیقه ی دیگه ، این کلبه و اجناس توش منفجر میشن و میرن هواااا … .
زبونی روی لبام کشیدم …
به سختی خودمو دور از چشم اون همه محافظ و نگهبان ، رسوندم به پشت کلبه …
پشت یه درخت قایم شدم و یکم سرمو کج کردم تا بتونم اطراف کلبه رو دید بزنم …
پشتِ کلبه کمتر نگهبان بود ، حدود ۲ ، ۳ تا اینوَر داشتن نگهبانی میکردن …
نگاهمو ازشون گرفتم و درست سر جام ایستادم …
شروع به خاروندن چونم کردم و مشغول فکر کردن شدم …
باید بتونم نزدیک اون کلبه ی چوبی شم و با ریختن بنزین روی در و دیوارَش و روشن کرد یه چوب کبریت ، اتیش بزنمش …
ولی چجوری آخه؟! …
چجوری این نگهبانا رو از سر راهم کنار بزنم؟! … .
با فکر که به سرم زد ، لبخند ریزی گوشه ی لبم نشست …
بشکن ارومی زدم و سرمو به نشونه ی ایول تکون دادم …
به سرعت شروع کردم به عملی کردن نقشم …
خم شدم و یه تیکه سنگ از رو زمین ور داشتم …
ایستادم و اون سنگ رو پرتش کردم سمت یه نقطه ی نسبتا دور و یه جایی که صدا بده …
سنگ دقیقا افتاد وسط یه بوته گل …
صدایی بلند شد که نگهبانا زودی واکنش نشون دادن …
چرخیدم و از پشت درخت خیره ی عکس العملشون شدم …
یکیشون که وسط ایستاده بود ، مضطرب لب زد :
_ چه صدایی بود؟! …
اون یکی دیگه گفت :
_ نمیدونم ، از اون طرفا اومد صدا ! …
سومیه که اون گوشه ایستاده بود ، یه قدم به همون طرف برداشت و گفت :
_ من میرم ببینم صدای چی بود … .
نفر اولی ، سریع لب زد :
_ نه ، بهتره همه با هم بریم …
که اگه کسی بود بتونیم بهتر مقابله کنیم …
اون یکی دیگه گفت :
_ آره …
بهتره همینکار رو کنیم … .
و بعد سه نفری به همون سمت با احتیاط قدم برداشتن …
پدزخندی زدم و سری به نشونه ی تاسف تکون دادم …
یعنی واقعا تامی ، اینا هم نگهبانایی بودن که تو استخدام کردی؟! …
یه چند تا اسکلِ خنگ …
یکی نیس بهشون بگه ، خب احمقا …
اگه همتون برید که اینوَر کلا بی محافظ میمونه و اگه کسی هم بخواد به راحتی میتونی کلبه رو دود کنه بره هوا ! …
حرصی هوفی کشیدم …
نگاهمو روشون ثابت کردم …
داشتن به همون سمت میرفتن …
نباید وقتو تلف میکردم ! …
با عجله اما با احتیاط به طرف کلبه قدم برداشتم …
بنزین ها رو روی در و دیواره ی کلبه خالی کردم …
چون جنسش از چوب بود ، با یه اتیش کوچیک میتونستم منجرش کنم ! …
لبخندی زدم و یه چوب کبریت در اوردم …
لعنتی هر چی میزدم روشن نمیشد …
حین تلاش واسه روشن کردن اون کبریت ، سرمو چرخوندم طرف اون نگهبانای منگل …
واییی ، ریدم تو این شانس ! …
داشتن میومدن ! … .
صداشون به گوشم رسید :
_ ولش کنین ، حتما یه جونوری ، چیزی بوده که خورده به این بوته ی گل و صدا داده …
_ اره ، بریم … بریم سر پستمون … .
نفسام به شمار افتاده بودن …
یه چوب کبریت دیگه برداشتم و روی لایه ی جعبه کشیدم …
یه بار ؛ دو بار ، سه بااار …
ولی روشن نشد که نشد …
بار چهارم که زدم روشن شد …
خنده ی اروم و خوشحالی کردم …
از جام پا شدم و از کلبه فاصله گرفتم …
وقتی فاصلم به اندازه بود ، کبریت رو پرت کردم طرف کلبه …
و بومب ! …
به آتیش رو به روم خیره شدم …
تمااااام ، اینم از این …
تامی شلبی ، اوففففف … وقتی خبردار بشی حتما سکته رو میزنی …
اون سه تا نگهبان با وحشت به شمت کلبه دوییدن ، یکیشون که منو دیده بود داد زد :
_ چیکار کردی احمقققق؟! …
اون یکی دیگه در ادامه داد زد :
_ بگیرینش ، اون مقصره … .
چند تا نگهبانی که پشت سرم بودن به طرفم پا تند کردن …
نیشخندی زدم و با تمام توان شروع به دوییدن کردم …
در اخرم که نتونستن گیرم بندازن ! …
اوففففف ، چقدر دلم خنک شد …
تامی شلبی ، به فنا رفتی چشم آبی ! … .
یه بی حواسی ! …
موجب یه اتیش سوزی شد 🙂😂
شک نکن 😂😂😏🙄
کلارا رو عشقههههه
💪💪💪ایزی ایزی 😎💣😂😂😂
اونا همیشه می سکسن …
البته ، از عقبببب🤣🤣🤣🤗
برو برو 😂😂😂
نگو
درد منو بیشتر نکن😂
😂دختر آخه تو نونت کم بود آبت کم بود چیت کم بود
آتیش زدنت چی بود اخه😂من جای تامی بودم اینو پاره میکردم
تامی هم همینکار رو خواهد کرد 😉😂
😂جووون
فقط منم ک اینو منحرفی برداشت کردم یا کس دیگه ای هم هست 😂
😬😬😂
نه بابا🥲😂
بگو پارت چند🥺❤🪄😂
چیو چند پارت؟!
میگفتم تو پارت چند جرش میده ک دیگ فهمیدم فک کنم ۳۱ باشه😂
😂😂😂اوهوممم
سارا واقعا خوبه اما یه مشکل که داره نمیگم که بده نههه،فقط باید پارتایی که میزاری قبلی تا بعدی یه چیزی ربطشون بده نه اینکه سریع بحث عوض بشه و پارت جدید بزاری…
به این توجه کن.
رمانتیک هم خیلی باحاله من کیف میکنم و زود به زود پارت بزار…🌺❤️❤️❤️🌸💋🌸🌸🌸🌸😍😍😍😍🤣
چشم عزیزم مرسی ایراد کارمو بهم گفتی 😊💕💖