رمان جادوی سیاه پارت 29

5
(12)

* * * *

اب دهنمو قورت دادم و نگاهی به اطراف انداختم …
همه جا تاریک بود ، ساعت حدود دور و ورای دوعه شب بود …
وقتی مطمعن شدم ارسلان خوابیده ، از خونه پاور چین پاور چین زدم بیرون و اومدم اینجا …
خنده ی پلیدی کردم …
تا چند دیقه ی دیگه ، این کلبه و اجناس توش منفجر میشن و میرن هواااا … .
زبونی روی لبام کشیدم …
به سختی خودمو دور از چشم اون همه محافظ و نگهبان ، رسوندم به پشت کلبه …
پشت یه درخت قایم شدم و یکم سرمو کج کردم تا بتونم اطراف کلبه رو دید بزنم …
پشتِ کلبه کمتر نگهبان بود ، حدود ۲ ، ۳ تا اینوَر داشتن نگهبانی میکردن …
نگاهمو ازشون گرفتم و درست سر جام ایستادم …
شروع به خاروندن چونم کردم و مشغول فکر کردن شدم …
باید بتونم نزدیک اون کلبه ی چوبی شم و با ریختن بنزین روی در و دیوارَش و روشن کرد یه چوب کبریت ، اتیش بزنمش …
ولی چجوری آخه؟! …
چجوری این نگهبانا رو از سر راهم کنار بزنم؟! … .
با فکر که به سرم زد ، لبخند ریزی گوشه ی لبم نشست …
بشکن ارومی زدم و سرمو به نشونه ی ایول تکون دادم …
به سرعت شروع کردم به عملی کردن نقشم …
خم شدم و یه تیکه سنگ از رو زمین ور داشتم …
ایستادم و اون سنگ رو پرتش کردم سمت یه نقطه ی نسبتا دور و یه جایی که صدا بده …
سنگ دقیقا افتاد وسط یه بوته گل …
صدایی بلند شد که نگهبانا زودی واکنش نشون دادن …
چرخیدم و از پشت درخت خیره ی عکس العملشون شدم …
یکیشون که وسط ایستاده بود ، مضطرب لب زد :

_ چه صدایی بود؟! …

اون یکی دیگه گفت :

_ نمیدونم ، از اون طرفا اومد صدا ! …

سومیه که اون گوشه ایستاده بود ، یه قدم به همون طرف برداشت و گفت :

_ من میرم ببینم صدای چی بود … .

نفر اولی ، سریع لب زد :

_ نه ، بهتره همه با هم بریم …
که اگه کسی بود بتونیم بهتر مقابله کنیم …

اون یکی دیگه گفت :

_ آره …
بهتره همینکار رو کنیم … .

و بعد سه نفری به همون سمت با احتیاط قدم برداشتن …
پدزخندی زدم و سری به نشونه ی تاسف تکون دادم …
یعنی واقعا تامی ، اینا هم نگهبانایی بودن که تو استخدام کردی؟! …
یه چند تا اسکلِ خنگ …
یکی نیس بهشون بگه ، خب احمقا …
اگه همتون برید که اینوَر کلا بی محافظ میمونه و اگه کسی هم بخواد به راحتی میتونی کلبه رو دود کنه بره هوا ! …
حرصی هوفی کشیدم …
نگاهمو روشون ثابت کردم …
داشتن به همون سمت میرفتن …
نباید وقتو تلف میکردم ! …
با عجله اما با احتیاط به طرف کلبه قدم برداشتم …
بنزین ها رو روی در و دیواره ی کلبه خالی کردم …
چون جنسش از چوب بود ، با یه اتیش کوچیک میتونستم منجرش کنم ! …
لبخندی زدم و یه چوب کبریت در اوردم …
لعنتی هر چی میزدم روشن نمیشد …
حین تلاش واسه روشن کردن اون کبریت ، سرمو چرخوندم طرف اون نگهبانای منگل …
واییی ، ریدم تو این شانس ! …
داشتن میومدن ! … .
صداشون به گوشم رسید :

_ ولش کنین ، حتما یه جونوری ، چیزی بوده که خورده به این بوته ی گل و صدا داده …

_ اره ، بریم … بریم سر پستمون … .

نفسام به شمار افتاده بودن …
یه چوب کبریت دیگه برداشتم و روی لایه ی جعبه کشیدم …
یه بار ؛ دو بار ، سه بااار …
ولی روشن نشد که نشد …
بار چهارم که زدم روشن شد …
خنده ی اروم و خوشحالی کردم …
از جام پا شدم و از کلبه فاصله گرفتم …
وقتی فاصلم به اندازه بود ، کبریت رو پرت کردم طرف کلبه …
و بومب ! …
به آتیش رو به روم خیره شدم …
تمااااام ، اینم از این …
تامی شلبی ، اوففففف … وقتی خبردار بشی حتما سکته رو میزنی …
اون سه تا نگهبان با وحشت به شمت کلبه دوییدن ، یکیشون که منو دیده بود داد زد :

_ چیکار کردی احمقققق؟! …

اون یکی دیگه در ادامه داد زد :

_ بگیرینش ، اون مقصره … .

چند تا نگهبانی که پشت سرم بودن به طرفم پا تند کردن …
نیشخندی زدم و با تمام توان شروع به دوییدن کردم …
در اخرم که نتونستن گیرم بندازن ! …
اوففففف ، چقدر دلم خنک شد …
تامی شلبی ، به فنا رفتی چشم آبی ! … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان قفس

خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
17 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Yaganeh
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

شک نکن 😂😂😏🙄

atena
2 سال قبل

کلارا رو عشقههههه

Helya
2 سال قبل

نگو
درد منو بیشتر نکن😂

Helya
2 سال قبل

😂دختر آخه تو نونت کم بود آبت کم بود چیت کم بود
آتیش زدنت چی بود اخه😂من جای تامی بودم اینو پاره میکردم

Helya
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

😂جووون
فقط منم ک اینو منحرفی برداشت کردم یا کس دیگه ای هم هست 😂

پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

نه بابا🥲😂
بگو پارت چند🥺❤🪄😂

پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

میگفتم تو پارت چند جرش میده ک دیگ فهمیدم فک کنم ۳۱ باشه😂

Hedi
2 سال قبل

سارا واقعا خوبه اما یه مشکل که داره نمیگم که بده نههه،فقط باید پارتایی که می‌زاری قبلی تا بعدی یه چیزی ربطشون بده نه اینکه سریع بحث عوض بشه و پارت جدید بزاری…
به این توجه کن.
رمانتیک هم خیلی باحاله من کیف میکنم و زود به زود پارت بزار…🌺⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩🌸💋🌸🌸🌸🌸😍😍😍😍🤣

دسته‌ها

17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x