رمان جادوی سیاه پارت 32

4.5
(20)

&& توماس &&

ایلیاد و افشین به طرفم پا تند کردم …
ابرویی بالا انداختم ، قرار ملاقات با هم نداشتیم …
پس چرا اومده بودن؟! … .
پوکی از سیگارم کشیدم که همون لحظه بهِم رسیدن و دو نفری رو به روم ایستادن …
همزمان با بیرون فرستادن دود سیگارم ، لب زدم :

+ اوه ، بچه ها ‌…
قرار کاری داش … .

ایلیاد پرید بین حرفم و انگار ذهنمو خونده باشه ، سریع گفت :

_ نوچ ، قرار کاری نداشتیم …
ما واسه چیز دیگه ای اومدیم اینجا … .

اخم ریزی کردم و کامی از سیگارم کشیدم که افشین عصبی لب زد :

_ خبری که بهمون دادن درسته؟! … .

دود سیگار رو فوت کردم توی هوا و متعجب لب زدم :

+ چه خبری مگه بهتون دادن؟! … .

ایلیاد با فکی قفل شده ، غرید :

_ بهمون گفتن ، گفتن به اون جاسوسه تجاوز کردی ! …

پوزخندی زدم و با کمی مکث گفتم :

+ شما ها توی خونه ی من فردی رو دارین که بهتون این چیز رو گفته؟! …
واسم بپا گذاشتین؟! … .

افشین با خشم گفت :

_ مغلطه نکن تامی …
جوابمونو بده … .

ابرویی بالا انداختم …
تا حالا اینطور عصبی ندیده بودمشون ! …
زبونمو توی دهنم چرخوندم و گفتم :

+ خب آره …
همینطوره ! … .

ایلیاد با دستایی مشت شده لب زد :

_ چرا تامی؟! …
چرا همچین کاری کردی؟! … .

پوزخندی زدم و ماجرای اتیش سوزی کلبه رو واسشون تعریف کردم …
وقتی کل ماجرا رو گفتم ، دست به سینه بهشون زل زدم و منتظر  عکس العملشون موندم …
افشین با بهت گفت :

_ ی … یعنی الان تمامه محموله ها …

پریدم بین حرفش و تلخ لب زدم :

+ اره ، دود شدن رفتن هواااا … .

ایلیاد با کمی مکث لب زد :

_ باکره بود؟! … .

سرمو آروم به نشونه ی آره تکون دادم که پوزخندی زد و سرد گفت :

_ اونوَقت باکره بود و تو پردشو زدی … !
هوممم؟! … .

باز هم مثه قبل ساکت سرمو به نشونه ی اره تکون دادم که عصبی به طرفم حمله ور شد …
یقمو گرفت توی دستاش ، به دیوار منو کوبوند و توی صورتم داد زد :

_ چرااا؟! …
به چه اجازه ای همچین گوهی خوردی؟! …
تو مردی؟! … اصلا مردی کثافت که زندگی یه دختر رو تباه کردی … هوممم؟! … .

ناباور بهش زل زده بودم که افشین نزدیک شد …
دستشو گذاشت روی شونه ی ایلیاد و لب زد :

_ آروم باش دادش …
به اعصابت مسلط باش … .

ایلیاد صداشو برد بالا و بدون ول کردن یقم ، با خشم فریاد کشید :

_ چطوری آروم باشم؟! …
چطوریییی؟! …
اون هر طور دیگه ای میتونس تلافی کنه …
ولی این مدلی نه دیگه ! …

به خودم اومدم …
اخم غلیظی روی پیشونیم نشست …
هیچ دلیلی نداشت اون واسه کلارا اینقدر عصبی شه …
نکنه اصلا خودش میخواسته کار کلارا رو بسازه؟! …
کلافه سری تکون دادم تا این افکار خزعبل ازم دور شن …
اون خودش عاشق بود و الیس رو داشت …
ولی در هر صورت متوجه نمیشدم چرا باید اینطور عصبی شه ! …
دستامو گذاشتم روی دستاش و سعی کردم یقمو از چنگش در بیارم ‌…
با اخمی که نمی تونستم پسش بزنم ، لب زدم :

+ به تو چه مربوط اصلا؟! …
تو که خودت تهِ این لاشی بازیایی …
لازم نیس با این کارا خودتو پاستوریزه نشون بدی ! …

با این حرفِ من عصبانیتش اوج گرفت …
صورتش عین گورجه قرمز شده بود ! ..‌.
داد زد :

_ من نمیگم پاستوریزم ، ولی همینقدر مرام دارم که اگه دختری خودش نخواد … به زور بکارتشو نگیرم  ! …
همینقدر مرام حالیمه که چه برای لذت و چه برای انتقام ، دست به دختر باکره نزنم ! … .
یه زمانی خودم تو فکر انتقام بودم ، از همین الیس …
از همین الیسی که الان جونم به جونش بستش … .
اما خدا شاهده ، یه بار بهش دست نزدم …
بهش دست نزدم چه برسه به اینکه پردشو بزنم ! …
من تنها کاری که میکردم ، فقط شلاق زدن بود …
اونم فقط دو ، سه بار …
که بعدشم تازه عذاب وجدان تمومه وجودمو میگرف …
خیلی پست فطرتی تامی !…
خیلیییی ! … .

زبونی روی لبام کشیدم که هلم داد و ازم جدا شد …
چند قدم عقب رفت و کلافه دستشو چند بار توی موهاش کشید …
متفکر بهش خیره شدم …
پس این ایلیاد خانِ مغرور هم مرام و معرفت حالیشه و فقط این وسط من لاشی ام …
پوزخندی زدم …
حالا من شدم آدم بده و کلارا هم دختر مظلوم قصه ! … .
افشین به طرف ایلیاد قدم برداشت …
دستشو گذاشت رو شونش و همونطور کع شونشو می مالید ، خطاب به من لب زد :

_ الان کجاس؟! … .

نفسمو محکم بیرون فرستادم و گفتم :

+ توی اتاق شکنجمه … .
ولی بیهوشه ! … .

ایلیاد زودی سرشو بالا گرفت و بهم زل زد ، اخم ریزی کرد و گفت :

_ چرا بیهوشه؟! … .

افشین در ادامه لب زد :

_ از کِی بیهوشه؟! … .

نفس عمیقی کشیدم و با قورت دادن آب دهنم ، لب زدم :

+ وسط رابطه ، عضومو خشن وارد جلوش کردم …
همون موقع از درد زیاد بیهوش شد ..‌. .

ایلیاد دستاش مشت شد و زمزمه کنان زیر لب غرید :

_ اِی که لعنت بهت تامی …
مگه چجوری کردیش بی معرفت که بیهوش شده؟!

سرمو انداختم پایین و جوابی ندادم …
جوابی نداشتم هم که بدم ! …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان گناه

  خلاصه رمان : داستان درمورد سرگذشت یه دختر مثبت و آرومی به اسم پرواست که یه نامزد مذهبی به اسم سعید داره پروا…
رمان کامل

دانلود رمان جهنم بی همتا

    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
14 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Saha
2 سال قبل

اخ اخ اخ اخ چرا اینجا جای حساس اخه کرمو مرضو اینجا اخه😬😐🤕

2 سال قبل

سارا جون عزیزم پارت بعدی روهم بزار لطفا 🥺🙏🏻

سحر
2 سال قبل

نمیشه یکی دیگه الان بزاری من تا فردا غش میکنم 🥴

Negar
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

سارایی قول دادیاااااا

Negar
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

قول دادی

Narges
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

ساراجونی اذیت نکن دیگه بزارپارت بعدیو🙏😘⁦♥️⁩⁦♥️⁩⁦♥️⁩⁦♥️⁩

سحر
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

مرسیی🥰

Narges
2 سال قبل

⁦☹️⁩🙏

دسته‌ها

14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x