رمان جادوی سیاه پارت 7

4.4
(14)

* * * *

لبخندی به روش پاشیدم و با جلو بردن دستم ، گفتم :

+ خب دیگه ، وقت خداحافظی رسیده …

لبخند کوتاهی زد و به دستم خیره شد ، با کمی مکث دست مردونشو گذاشت توی دستم و لب زد :

_ اوکی ولی این آخری ، میشه ازت یه خواهشی کنم و رد نکنی؟! … .

چشمامو ریز کردم و بدون اینکه دستمو عقب بکشم ، گفتم :

+ بستگی به خواهشت داره ! … .

خنده ی کوتاهی کرد …
دستشو پس کشید و همونطور که دستی پشت گردنش میکشید ، گفت :

_ اومممم ، خب …
خب من ازت میخوام امشبو پیشم بمونی … .

با تعجب خیرش شدم …
خیلی خواسته ی گَنگ و نامفهومی بود ! …
انتظار هر خواسته ای رو داشتم ، به جز یه همچین چیزی ! … .
آب دهنمو به زحمت قورت دادم و لب زدم :

+ خب … خب راستش خیلی شگفت زده شدم ! …
نمیدونم چی بگم … .

لبخند ریزی زد و گفت :

_ اره یا نه؟! … .

کلافه هوفی کشیدم و گفتم :

+ آخه ، امشب نمیشه …
چون بقیه بچه ها شک میکنن و من دلم نمیخواد توی بیمارستان ، بین همکارا پشت سرمون صحبت شه ‌… .

چشمکی زد و گفت :

_ اونشو بسپُر به خودم …
یه جوری همشونو دست به سر میکنم … .

نفسمو محکم بیرون فرستادم و لب زدم :

+ آخه ، آخه پارلا با من اومده …
بعد مطمعنن دنبالم میگرده ! …
اونم که اگه متوجه شه ، نخود تو دهنش خیس نمیمونه … .

خنده ی کوتاه و جذابی کرد که دلمو برد و گفت :

_ چه نگرانی های بیخودی ای داری کلارا … .
گفتم که ، خیالت راحت .‌..
تو بخواه ، بقیش با من … .

با تردید لب زدم :

+ ولی پارلا … .

پرید وسط حرفم و سریع گفت :

_ با دکتر جانسون حرف میزنم ، بهش میگم پارلا رو برسونه تا خیالت تخت شه از بابت اون …

با شیطنت ادامه داد :

_ فکر نکنم دکتر از این خواسته بدش بیاد ! … .

هر دومون زدیم زیر خنده …
چشمامو ریز کردم و پرسیدم :

+ تو هم از اتفاقایی که بین دوتاشون هی پشت سر هم داره رخ میده ، خبر داری؟! … .

سرشو یه بار به نشونه ی اره تکون داد و چشماشو به اروم باز و بسته کرد … .
زبونی روی لبام کشیدم که نگاهش کشیده شد سمتشون …
ولی به سرعت نگاهشو از لبام برداشت و خیره به چشمام ، جدی لب زد :

_ خب ، بالاخره میمونی یا نه؟! … .

پوفی کشیدم و با کمی مکث ، لب زدم :

+ آره ، میمونم … .

* * * *

در اتاق رو باز کردم و با هیجان داخل شدم …
همونطور که سرتاسر اتاق رو بررسی میکردم ، خطاب بهش گفتم :

+ اینجا اتاقِ چیته؟! …

دست به سینه به چارچوب در تکیه داد و خیره بهم ، شونه ای بالا انداخت و گفت :

_ مشخص نیس؟! …
اتاق خواب ، اتاق استراحت … .

اهانی زمزمه کردم و دوباره لب زدم :

+ یعنی اتاق کارِت جداس؟! … .

آروم سری به نشوته ی اره تکون داد و گفت :

_ اوهوم ، طبقه ی پایینِ … .

رو به روی دیوار ، خیره به یه عکس ایستادم …
عکس اون بود و یه دختر …
ابرویی بالا انداختم و گفتم :

+ این کیه؟! …

_ کی کیه؟! … .

با ابرو ، اشاره ای به اون قاب عکس کردم و با اخم ریزی لب زدم :

+ این ، همینی که دستتو دورش حلقه کردی … .

قدم زنان به طرفم اومد و پشتم قرار گرفت :

_ آهااان ، سولماز رو میگی ! … .

متعجب لب زدم :

+ سولماز؟! … .

_ اوهوم ، سولماز … .

اخمم غلیظ تر شد ، دستامو مشت کردم و با عصبانیتی که سعی در پنهان کردنش داشتم ، گفتم :

+ حتما دوست دخترته ، نه؟! … .

صدای متعجبش از پشت سر ، به گوشم رسید :

_ چی؟! …
نه باباااا … چه دوست دختری؟! …
آبجیمه ! … .

نفسمو راحت بیرون دادم و لب زدم :

+ آهان ، خب چرا من هیچوقت این آبجی خانومتو ندیدم؟! …

_ چون اینجا نیس ، کشور خودمونه … .

بعد از گفتن این حرف ، به طرف تختش قدم برداشت و روش نشست … .
به کنارش اشاره کرد و گفت :

_ بیا بشین که باید بریم سر اصل مطلب … .

با کمی مکث به طرفش حرکت کردم و کنارش نشستم ، آب دهنمو قورت دادم و خیره به صورت جذابش لب زدم :

+ اونوَقت اصل مطلب چیه؟! … .

یکم ساکت بهم زل زد و بعد با خنده گفت :

_ منحرف تر از تو ندیدم بچه ! … .

با لب و لوچی آویزون گفتم :

+ وااا خب مقصر خودتی …
آدم فکر میکنه چیشده که اونجوری میگی …

مکثی کردم ، صدامو کلفت کردم و اداشو در آوردم :

+ بریم سر اصل مطلب ! …

خنده ای کرد …
سرشو چند بار تکون داد ‌و گفت :

_ اصل مطلب فعلا ماموریتمونه …
اینکه اصلا چرا پاریسیم ! ‌…
فراموش کردی مگه؟! …. .

نفس عمیقی کشیدم و گفتم :

+ اوکی ، بگو … .

_ خب ببین ما …. .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ویدیا

خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش…
رمان کامل

دانلود رمان مهکام

خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به…
رمان کامل

دانلود رمان قلب سوخته

      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
2 سال قبل

سارا بیب لطفا این فصل ادم باچ میسی

atena
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

دل نیس ک انباره زرتی عاشق میشه😂
سارا اگ یکیشون چیزیش بشه دیگ نمیخونم رمانو
#تهدید

2 سال قبل

سارا تو چرا کلا شادتو دیر به دیر نگاه میکنی ؟
سوال دارم ازت😂

atena
2 سال قبل

رل خوبه ولی حدش را باید دونست من خودم چندتا رل داشتم و عاشق اخریش شدم 😂😂
ایشالاه ک پیداش کنی

atena
پاسخ به  atena
2 سال قبل

چرا ایسگا کنممممم اتفاقا با احساسم ولی دیگ اتفاق هایی میوفته ک نمیشه باهاشون موند ولی اخریشو ک گفتم عاشقشم

دسته‌ها

13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x