رمان دختری که من باشم پارت 2

4.3
(26)

آوا

بالبخند همراهیش کردم تا از اتاق بیرون رفت یه نگاه به پیر زنی که داشت با اخم منو برانداز میکرد کردمو و با مهربونی گفتم:مادرجون دکتر ادم بهش محرمه!سخت نگیرین

سرشو تکون داد و گفت:دکتر محرمه دخترم ولی اینجوری که این اقا داشت براندازت میکرد حتما یه قصدی داره!

خندیدم و گفتم:نه مادر جون نگران نباشید خودش از ما بهترون داره!

لبشو گزید و گفت:خاک برسرم یعنی زن داره و چشمش دنبال توئه؟

یه نگاه غضب ناک به من کرد و گفت:لا اله الا الله!

اینم حرف بود من زدم؟حالا بدتر فکر میکرد من چه جور ادمیم!

خندیدم و گفتم:نه مادر جون زن نداره!

یه کم فکر کردمو و گفتم:خودش یکی رو دوست داره!

چشم غره ای به من رفت و گفت:دختر پاتو از زندگیش بکش بیرون این کارا اخر عاقبت نداره!

دیگه بهم برخورد. با حرص گفتم:من کاری به زندگی این اقا ندارم ! فقط داره بهم کمک میکنه!

با نفرت نگاهی به من کرد و گفت:بی کس و کاری مگه نه؟این چند روز ندیدم کسی بیاد عیادتت! یکی از همین امثال تو زندگی دختر منم ریختن به هم! فکر کردی باهاش خوشبخت میشی؟از خدا بترس دختر برو توبه کن!اه یه زن دیگه دامن گیرت میشه

از کوره در رفتم با صدای نسبتا بلندی گفتم:خانوم محترم شما باید از خدا بترسی اونم با این سن و تو این احوال مریض. به مردم تهمت زدن گناهه میدونستین که!اگه نبخشمتون باید جواب پس بدین اونی که اهش دامن گیر میشه اه دختر آبرو داریه که امثال شما با قضاوت غلط بهش تهمت ناروا میزنن!

با این حرفم خفه شد با غیض روشو از من گرفت و یه چیزی زیر لبش گفت منم عصبی تر از اون رومو کردم اون طرف که چشمم به جمالش متبرک نشه.حالم ازش اینجور ادما به هم میخورد. برای این که زهر خودمو کامل ریخته باشم با صدایی که اونم بشنوه گفتم:بی عرضگی از دخترش بوده و الا این همه زن و مرد دارن زندگیشونو میکنن!

با این که خودمم میدونستم حرفم اشتباهه ولی حرفش خیلی عصبیم کرده بود باید یه جوری جوابشو میدادم.

با شنیدن چیزی که من گفتم اونم گفت:خدایا توبه! استغفرالله!

عصر بود که خونوادش اومدن برای این که ببرنش خدا میدونست چقد خوشحال بودم. هر لحظه تحمل کردنش تو اتاق برام عین جهنم بود با اون نگاهای معنی دارش موقع نماز خوندنم و اون فکرای غلطی که داشت درباره من میکرد دلم میخواست هر چه زودتر ازم دور شه!

همون طور که داشت اماده میشد یه چیزایی تو گوش دخترش پچ پچ میکرد . دختره برگشت یه نگاه غضبناکی به من کرد انگار من شوهرشو از راه به در کردم!بعد از این که خونوادگی با نگاهاشون به اندازه کافی منو تحقیر کردن از اتاق رفتن!

من موندم و غمی که از نگاهاشون تو دلم سنگینی میکرد!

خزیدم زیر پتو و به حال خودم گریه کردم!

هنوز زیر پتو بودم که صدای پرستارو شنیدم اروم دستشو گذاشت رو شونمو و گفت:داری گریه میکنی خانومی؟

صورتمو همون زیر پاک کردمو و نگاهش کردمو و گفتم:نه!

لبخند مهربونی زد و گفت:اگه مشکلی داری میتونی به من بگی؟!

سرمو به علامت منفی تکون دادم و گفتم:چیزی نیست!

یه نگاه به بیرون کردم هوا تاریک بود خدایا من چند ساعت بود داشتم گریه میکردم؟

پوشه کنار تختمو برداشت و همون طور که داشت میخوندش گفت:دلتنگی نکن فردا صبح مرخصی!

دلتنگی؟دلتنگ چی؟دلتنگ کی؟دلش خوش بودا!سرمو تکون دادم و گفتم:سعی میکنم!

پوشه رو گذاشت کنار تختمو و گفت:چیزی لازم نداری؟

من:نه فقط اگه میشه میخوام برم وضو بگیرم!

ـ:خودت میتونی بری؟

سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:دیگه کارامو خودم انجام میدم بخیه هام خوب شدن!

لبخندی زد و گفت:خب خدا رو شکر!

نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم و رفتم سمت دستشویی.

نمازم که تموم شد از جام بلند شدم خواستم برم رو تختم که دیدم مهران ایستاده تو چهارچوب در و با حالت خاصی داره نگاهم میکنه!

لبخند زدم و گفتم:از کی اینجایی؟

صدامو نشنید انگار اینجا نبود!

یه نگاه سر تا پاش انداختم مرد ورزیده و قد بلندی بود از هیکلش معلوم بود زیاد ورزش میکنه یه کم زیادی قوی بود. موهاش خرمایی رنگ بود این چند وقتی که دیدمش همیشه موهاشو بالا میزد!صورت کشیده ای هم داشت با چونه مربع شکل که صورتشو مستطیلی کرده بود .لبای صاف بینی قلمی چشمای میشی رنگ با مژه های فر با ابروهای پرپشت حالت دار که جدیت خاصی به چهرش میدادن و پیشونی نسبتا بلند.

برای یه مرد قیافش کاملا ایده ال بود . اگه من دختر نمیشدم دوست داشتم پسری با قیافه اون میشدم!

خوب که بر اندازش کردم دوباره گفتم:اقا مهران!

اون که هنوز به رو به روش خیره شده بود تازه به خودش اومد و گفت:ا… نمازت تموم شد؟

سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:تو فکری!؟

اومد جلو و گفت:نه! فقط نماز خوندنو یادم رفته بود!

سرمو تکون دادم و گفتم:مشکلی نیست هر وقت اراده کنی که شروعش کنی خودش میاد تو یادت!

لبخندی زد و گفت:شنیدم گریه میکردی؟

ابروهامو دادم بالا و گفتم:پرستار گفت؟

نشست رو تخت کناری که خالی بود و گفت:اره!

بینیمو جمع کردمو و گفتم:نمیدونستم خبر چینی هم جزو وظایفشونه!

چینی به ابروش داد و گفت:ناراحتی برم؟!

شونه هامو انداختم بالا و گفتم:نه ولی اینجوری عادت میکنم همیشه ببینمتون!

خندید و گفت:دلت نمیخواد ببینی؟

من:نه منظورم این نبود!

چشماشو بست و باز کرد و گفت:میدونم منظورت چی بود!

با دستش زد رو تخت و گفت:این خانومه رفت؟

تازه فراموشش کرده بودم !

اهی کشیدمو و گفتم:اره هر چی دلش خواست گفت و رفت!

ـ:چی گفت؟

سرمو انداختم پایین و گفتم:مهم نیست!

_:نکنه واسه حرفای اون گریه کردی؟

من:نه بابا! ادم بعضی وقتا دلش میگیره خب!

یه ذره نگاهم کرد از این نگاها متنفر بودم پر از دلسوزی و ترحم!

گفتم:اگه کار دارین میتونین برین من حالم خوبه نمیخوام مزاحم شما بشم! این چند وقت خیلی بهتون زحمت دادم!

لبخندی زد و گفت:نه بیکار بودم امشبم کسی پیشم نبود گفتم بیام اینجا تو هم تنهایی!

یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم:من که عادت دارم روز و شب تنها باشم ولی فکر کنم شما عادت ندارین شبتونو تنهایی سر کنین!

از رک بودن من جا خورد .برام مهم نبود درباره این چیزا حرف بزنم چون هیچ حسی به رابطه با پسرا نداشتم خجالت هم نمیکشیدم و صد در صد مطمئن بودم با اون قیافه ای که من واسه خودم درست کردم هیچ پسری حتی حاضر نیست منو ببوسه!

ولی اون انگار از حرفی که زده بود پشیمون شده بود و معذب بوددستی تو موهاش کشید و گفت:اونجوری هم که فکر میکنی نیست!

شونه هامو بالا انداختم و گفتم:به هر حال اصلا به من چه ربطی داره! فقط یه سوال بود!

نیشخندی زد و گفت:خوب راحتیا!

خندیدم و گفتم:نباشم؟نصف حرفای روزانه پسرا درباره این چیزاس مخصوصا پسرایی به سن من !خب منم با اونا میگردم دیگه وقتی از یه چیزی زیاد حرف زده بشه دیگه عادی میشه!حالا اگه ناراحتی شرمنده من نمیتونم تیریپ عشوه خرکی بیام تظاهر کنم هیچی نمیدونم!چون همون دخترایی هم که حرفشو نمیزنن اندازه من که هیچ بیشتر هم این چیزا رو شنیدن!

سرشو تکون دادو گفت فکر کنم تو اشتباهی دختر شدی از اول باید پسر میشدی!

شونه هامو انداختم بالا و گفتم:نمیگم از دختر بودنم راضیم ولی ناراضی هم نیستم! خدا بهتر از منو تو میدونه.

کفشاشو در اورد و دراز کشید روی تخت . صاف نشستم سر جامو و گفتم:میخوای بمونی اینجا؟

روشو کرد به من ارنجشو تکیه داد به تخت و سرشو گذاشت رو دستش و گفت:اره دیگه اومدم شب بمونم!

خندیدم و گفتم:گفتی جایی به جز تختت خوابت نمیبره؟!

لبخندی زد و گفت:خب نمیخوابم!

روسریم که حسابی اذیتم میکرد دوتا گره زدم تا دوباره شل نشه و گفتم:میدونی که اینجا بیمارستانه!منم همونیم که هنوز نمیدونی دخترم!

خندید و گفت:اره میدونم!چرا روسریتو اینجوری میکنی؟

با حرص دستمو کشیدم رو سرم که باعث شد موهام و روسری بریزه به هم گفتم:خب چی کار کنم عادت ندارم!

_:خب برش دار

پوفی کردمو و گفتم:یه بار خواستم برش دارم پرستار اینقد سرم داد کشید که نگو!

_:الان من اینجام پرستارا نمیان اگه میخوای درش بیار!

نیشم باز شد با خوشحالی گفتم واقعا؟

سرشو به علامت مثبت تکون داد با یه حرکت روسری رو از سرم کشیدم و پرت کردم اون سر تخت! با تمام احساس گفتم:اخیش …ازادی!

از حرفم خندش گرفت .

من :چیه خب؟خودت فکر کن صبح تا صب بعد صبم تا صبح یه چیزی گره کنن دور سرت! حوصله ادم تنگ میشه خب

دستی کشیدم تو موهامو با انگشتام شونشون کردم.

_:اخه من از اول زندگیم روسری سرم نکردم

من:فکر کردی من سرم کردم؟خب منم مثه تو! فقط چادر سرم میکنم اونم اونقد میکشم جلو تا خودش پوشیده باشه تازه گره هم نداره!

_:راس میگی خب!

یه ذره نگاهم کرد و گفت:گوشات بلبلیه!(گوشی که یه کم بزرگه و به سمت بیرون متمایله)

دستی کشیدم رو گوشمو و گفتم:خب هر خوشگلی یه عیبی داره

خندید و گفت:صد البته!

تکیه دادم به بالشتمو و گفتم:راستی تو هیچی از خودت به من نگفتی ! من تموم زنگیمو گفتم!

_:خب تو کار بدی کردی ادم برای هر کسی هر چیزی رو نمیگه!

راستم میگفت بیخودی جو گیر شده بودم چون یه ذره روی خوش بهم نشون داد هر چی بود براش گفتم!

سرموتکون دادم و گفتم:اره خب راست میگی!

اونم نیم خیز شد و گفت:شوخی کردم! چی میخوای بدونی؟

من:اگه نمیخوای بگی اشکالی نداره!

_:بپرس!

با ذوق گفتم:خب از اول بگو دیگه مثه من که از اول گفتم!

شونه هاشو انداخت بالا و گفت:اومم زندگی من یکی بود یکی نبود نداره ها!من تک فرزندم مامانم خونه داره و بابام کار خونه دار.از 25 سالگی ازشو جدا شدم و برای خودم خونه گرفتم. همون موقه ها بود با یه پسری به اسم امیر اشنا شدم که تو بیمارستان پرستار بود با ورود اون تو زندگیم پای دخترا هم تو زندگیم باز شد ولی هیچوقت رابطه جدی با کسی نداشتم. یعنی نخواستم که داشته باشم .

من:از تعهد میترسی؟

سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:وقتی ادم میتونه هر روز یکی رو امتحان کنه چرا باید زندگیشو بذاره پای یه نفر؟!

من:به خاطر احساسات به خاطر عشق به خاطر حس پدر شدن شدن!به خاطر این که زندگیت هدف دار میشه!

یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت:زندگی من هدف داره! بعدم من کلا از درگیر شدن با احساسات بدم میاد . تازه پدر شدن همش مسئولیت و درد سره!

شونه هامو انداختم بالا و گفتم:هیچ حسی بهتر از این نیست که بدونی یه نفر دوستت داره !این که بدونی یه خونوداه هست که تورو تکیه گاه میدونه. بشی قهرمان بزرگ زندگیشون بشی پناهشون. بدونن وقتی تو رو دارن یعنی هر مشکلی رو میشه از سر راه برداشت!

اهی کشیدم و گفتم:شاید اگه بابام زنده بود من الان یه خونه داشتم و یه خونواده که نگرانم میشدن به فکرم بودن و دوسم داشتن!حتی حاضر بودم محدودم کنن ولی باشن باشن که سرم داد بکشن بزنن تو گوشم بدونم که براشون مهممم!

همون طور که ناباورانه نگاهم میکرد گفت:خب خودت یه خونواده بساز تو تازه اول راهی! میتونی بچه داشته باشی!عشق بورزی یه خونه داشته باشی و یه خونواده خوب!

لباسمو با دستم کشیدم جلو و گفتم:خودت بگو کی به یه ادم بیکار بیسواد بی خونه بی ماشین بی خونواده زن میده؟

خندید و گفت:دیوونه!

منم خندیدم مثل همیشه که به تمام مشکلاتم میخندم اونا رو میکنم یه شوخی و بهشون میخندم !میخندم تا بتونم زنده بمونم که کمرم خم نشه که کم نیارم

**********

اصبح شده بود .

نمیدونستم چقد خوابیدم شب قبل موقع حرف زدن با مهران خوابم برده بود!

از جام بلند شدم مهران تو اتاق نبود نیم خیز شدم نور قرمز رنگ افتاب از پنجره رو پاهام افتاده بود.

کش و قوسی به خودم دادم . از امروز دوباره زندگی معمولی من شروع میشد!

همون طور که گردنمو به عقب میکشیدم گفتم:خدایا شکرت!

همون موقع مهران اومد تو! روپوش سفید تنش بود.

گفت:صبح به خیر!

سرمو تکون دادم و گفتم:صبح به خیر! کی مرخص میشم؟

اومد جلو و گفت:اومدم بخیه هاتو بکشم بعد میبرمت!

من:ممنون خودم دیگه میتونم برم!تازه شما الان سرکارین!

اومد نشست رو تخت و گفت:مطمئنی خودت میتونی بری؟

سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:فقط یه جوری باید لباسای خودمو بپوشمو برم ولی میترسم بهم چیزی بگن

لبخندی زد و گفت:اما لباسات خونی بود انداختم دور!میخواستم برم برات لباس بگیرم

من:نه نمیخواد!

_:پس میخوای چی کار کنی؟

من:لباس مردونه میخوام

_:خب برات مردونه میخرم

من:نه اصلا حرفشم نزن اونوقت کل در امد یه سالمو باید بهت بدم!

خندید و گفت:من یه دست لباس اضافی دارم میخوای اونا رو بپوشی؟

ابروهامو دادم بالا و گفتم:نیس سایزمونم خیلی یکیه!

همون طور که بخیه هامو میکشید گفت:حالا یه کاریش میکنیم دیگه!

بعد از این که کارش تموم شد برگه ترخیصمو امضا کرد و منو برد تو اتاقش.از تو کمد یه پلیور و یه شلوار بیرون اورد و گفت:بیا اینا رو بپوش!

یه نگاه به لباسا انداختم و گفتم:ممنون!

همون طور که از اتاق بیرون میرفت گفت:پشت در منتظرم

لباسا رو عوض کردم خیلی بد بود پلیورو کرده بودم تو شلوارم بازم باید با دست می گرفتمش تا بالا بمونه!

رفتم پشت درو با خجالت گفتم:اقا مهران

_:بله؟

درو تا نصفه باز کردم و گفتم:کمربند داری؟

یه کم فکر کرد و گفت:اره!

بعد کمر بند خودشو در اورد و داد بهم منم باهاش شلوارمو محکم کردم! یه نگاه به خودم کردم واقعا مسخره شده بودم استینای لباسمو دو دور بالا زده بودم کمر شلوارمم زیر کمر بند چین افتاده بود درو باز کردمو و گفتم:من امادم

مهران اومد تو با دیدن من یه دفعه زد زیر خنده!

اخمی کردمو گفتم:چیه؟

در حالی که سعی میکرد جلوی خندشو بگیره گفت:خیلی خوشگل شدی!

باز شروع کرد به ریز ریز خندیدن!

دست به سینه جلوش ایستادم و گفتم:دِ اگه اینقد غول نبودی که لباسات اندازم میشد!

نیشخندی زد و گفت:شرمنده نمیدونستم یه روزی باید لباسامو بدم به یه دختر 40 کیلویی!

دستمو زدم به کمرم و گفتم:حالا خوشتیپ شدم؟

انگشت اشاره و شصتشو گذاشت رو هم و در حالی که چشمک میزد گفت:دختر کش!

خندیدم و گفتم:خب من دیگه برم

_:پول داری؟

من:پیاده میرم!

سرشو تکون داد و گفت:صبر کن!

من:نمیخواد….

رفت سمت میزشو گفت:حرف نباشه!

زنگ زد به اژانس . دنبالم اومد و پول اژانسو خودش حساب کرد و رفت

تو اتوبان پیاده شدم بیچاره راننده با خودش فکر میکرد من اینجا چی کار دارم؟!

سریع رفتم خونه و لباسامو عوض کردم لباسای مهرانو تا کردم گذاشتم تو پلاستیک تا بهش بدم. که چشمم خورد به جعبه ای که گوشه اتاقم افتاده بود!حتما کار مهران بود ولی هر چی بود نمیتونستم قبول کنم بدون این که نگاه کنم توش چیه جعبه رو هم گذاشتم تو پلاستیک.

خون رو زمین رو پاک کردمو یه چیزی خوردم و اماده شدم تا برم سرکار!

**********

مهران

خسته و کوفته رسیدم خونه .گوشی تلفنو برداشتم و رفتم سمت یخچال همون طور که شماره امیر رو میگرفتم یه سیب برداشتم .

تا اومدم بشورمش امیر جواب داد:بله؟

من:سلام!

_:سلام خوبی؟

من:چی شد؟

_:جوابای ازمایشش اومد امشب بفرستمش؟

من:اره ساعت 10 بیارش!اسمش چیه؟

_:ثمین!22 سالشه!

من:باشه خوبه !راستی همون جوری که گفتم چشاش مشکیه دیگه؟

_:نه چشماش قهوه ایه!

من:ای بابا مگه بهت نگفتم؟

نشستم روی مبل.

_:خب دیر گفتی !حالا واسه دفعه بعد یه چشم و ابرو مشکی واست جور میکنم!

من:پس زودتر جور کن!

_:حالا چی شد یهو سلیقت عوض شد؟

پاهامو گذاشتم رو میز و گفتم:تو کاریت نباشه چیزی که می خوامو جور کن!

_:باشه بسپارش به من!

من:سپردم! خب دیگه کاری نداری؟

_:نه داداش شب میبینمت

من:باشه فعلا!

بدون این که صبر کنم خداحافظی کنه گوشی رو قطع کردم .

سیبمو خوردم و رفتم یه دوش گرفتم و خوابیدم!

با صدای زنگ در از جام پا شدم.

فکر کردم امیره لباسامو عوض کردم بدون این که به ایفون نگاه کنم رفتم پایین مش رحیم داشت میرفت درو باز کنه که گفتم:مش رحیم شما بفرمایین من خودم باز میکنم!

چشمی گفت و همون راهی که داشت می رفتو برگشت!

سرم پایین بود درو باز کردم و رفتم سمت خونه . به پله ها که رسیدم دیدم امیر نیومد داخل برگشتم دم در و گفتم:چته خب؟بیاین تو دیگه!

_:منتظر کسی بودی؟

سرمو اوردم بالا آوا ایستاده بود رو به روم!

لبخندی زدم و گفتم:اره! تو اینجا چی کار میکنی؟

یه پلاستیک مشکی گرفت جلومو و گفت:اومدم اینا رو بدم و برم!

یه نگاه بهش کردم و گفتم:این چیه؟

دستشو جلوتر اورد و گفت:لباساته دیگه!

من:لازم نیست مال خودت!

پلاستیکو هل داد تو بغلم و گفت:اخه اینا به چه درد من میخوره؟ازم بزرگه!

توشو نگاه کردم لباسایی که واسش خریده بودم هم گذاشته بود تو پلاستیک درش اوردم و گفتم:اینا رو چرا اوردی؟

همون طور که میرفت سمت موتورش گفت:لازمشون ندارم!

من:اینا رو واسه تو خریده بودم!

از رو موتورش یه پلاستیک دیگه هم اورد و گفت:نمیخوامشون!

من:ادم هدیه رو پس نمیده!

اون یکی پلاستیکم گرفت جلومو گفت:من هدیه هیچکسی رو قبول نمیکنم!

به پلاستیک نگاه کردم یه ظرف غذا با نوشابه بود گفتم:این دیگه چیه؟

خندید و گفت:غذا!پولتو نمیتونم پس بدم به جاش شبا واست غذا میارم!

لبخندی زدم و گفتم:این کارا لازم نیست

_:چرا هست!لطفا با من اینقد تعارف نکن!

اون یکی پلاستیکو هم ازش گرفتمو و گفتم:بیا تو با هم بخوریم

همون موقع صدای امیر رو شنیدم:به به سلام شازده!

**********

یه نگاه بهش انداختم دستاش تو جیبش بود با فاصله کمی از آوا با یه دختر قد بلند ایستاده بود. دختره موهای شرابیشو از شالش ریخته بود بیرون ارایش غلیظی هم کرده بود یه مانتوی تنگ و کوتاه با کفش پاشه بلند هم پوشیده بود و بهم لبخند میزد.

سرممو به علامت سلام تکون دادم به آوا نگاه کردم داشت دختره رو با چشاش اسکن میکرد.

دلم نمیخواست تو این شرایط منو ببینه! ازش خجالت میکشیدم شاید تنها کسی بود که ازش خجالت میکشیدم.

امیر اشاره ای به پلاستیک غذا کرد و گفت:هنوز شامتو نخوردی؟

بعد یه نگاه به ساعتش کرد. آوا دستاشو گذاشت پشتشو چند قدم رفت عقب.

چشم غره ای به امیر رفتم و گفتم:برین تو!

امیر گفت:نه دیگه من میرم فقط اومدم ثمینو برسونم!

اه حالا اگه نمیگفتم عین گاو سرشو مینداخت پایین و میرفت تو!به ثمین اشاره کرد اومد داخل آوا با بیخیالی داشت نگاهم میکرد بیخیالی که منو از خجالت اب میکرد

امیر رفت سمت آوا و گفت:بچه جون چند ساله؟

آوا صداشو کلفت کرد و گفت:18!

خندم گرفت یه نفس عمیق کشیدم ثمین اومد واستاد رو به روم اخمی کردمو و گفتم:برو تو!

پشت چشمی نازک کرد و رفت!

امیر چونه آوا رو گرفت بالا و یه ذره نگاهش کرد و گفت:من به یه پسر جوون نیاز دارم میخوای واسه من کار کنی!

آوا دستشو پس زد و گفت:نه من خودم کار دارم! میبینی که!

امیر زل زد تو چشاشو گفت:پول خوبی بهت میدم!

آوا با حرص گفت:ولم کن آقا جون!

امیر ولش کرد و رو به من کرد و گفت:پسر خوشگلیه ها!مگه نه؟

به من چشمک زد سرمو تکون دادم و گفتم:چی کارش داری بچه مردمو!

خندید و رو کرد بهشو گفت:اگه دختر بودی همین جا ترتیبتو میدادم!

چشاشو ریز کرد و گفت:خواهر نداری؟

یه دفعه صدای سیلی پیچید تو کوچه!امیرو دیدم که یه طرف صورتشو گرفته

اوا یقشو چسبید و گفت:نشنیدم!

هم از حرف امیر عصبی شده بودم هم از کار آوا تعجب کرده بودم.

امیر که انتظار چنین عکس العملی رو نداشت با زور دست آوا رو پس زد و گفت:چته بابا؟بی جنبه

آوا باز یقشو گرفت و گفت:ببین آشغال این جور شغلا به درد ننه بابات میخوره!میخوای تو خواهرتو بیار من ترتیبشو بدم هان؟

بعد با تمام زورش امیرو حل داد عقب. فکر نمیکردم اینقد زور داشته باشه!

با حرص نگاهش کرد و رفت سمت موتورش بدون این که حتی به من هم نگاه کنه موتورشو روشن کرد!

رفتم سمت امیر و یکی زدم پس کلش آوا یه نگاه به من کرد و پوزخند زد و کارش از صد تا فحش بدتر بود.

از اونجا دور شد.

امیر گفت:پسره ی ….

قبل از این که حرفشو ادامه بده گفتم:خاک بر سر بی همه چیزت کنن فکر کردی همه مثه توان؟

با حرص گفت:هوووی تو چرا جوش میزنی حالا؟اون که رفت!

یقشو صاف کرد و گفت:من رفتم!

بدون این که جوابشو بدم رفتم تو و درو بستم ثمینو دیدم که ایستاده تو پله ها با صدای بلندی گفتم:مگه نگفتم برو تو؟

با صدای ظریفی گفت:در قفله!

رفتم درو باز کردم و گفتم:برو تو اتاق تا من شاممو بخورم و بیام!

بدون هیچ حرفی رفت همون طور که با ظرف غذا میرفتم تو آشپزخونه گفتم:آرایش صورتتم پاک کن !

ظرف غذا رو از پلاستیک در اوردم با دست خط بامزه ای روش نوشته بود با ته دیگ اضافی مخصوص دکتر!

خندیدم و ظرفو باز کردم برام جوجه کباب اورده بود . غذامو خوردم. همش یاد کاری می افتادم که کرد. خوب میدونست چطور باید از پس خودش بر بیاد.تا به حال دختری با این جرات ندیده بودم.

همون طور که غذامو میخوردم برگه های پزشکی ثمینو چک کردم.مشکلی نداشت. با خیال راحت از جام بلند شدم. یه نگاه به پلاستیک لباسا کردم انداختمشون رو مبل و رفتم تو اتاق.

چند روز گذشته بود .با این که آوا گفته بود هر شب برام غذا میاره ولی ازش خبری نبود. بی دلیل دلم میخواست ببینمش اون با همه ادمای اطراف من فرق داشت این باعث میشد دربارش کنجکاو باشم دلم میخواست بدونم هر روز چی کار میکنه و کجا ها میره.

شب بعد از این که مطبو تعطیل کردم رفتم سمت خونش.

چراغ اتاقکش روشن بود موتورش هم بیرون گذاشته بود.کتمو صاف کردمو و رفتم جلو نمیدونستم به چه بهونه ای باید برم برای همین براش یه پماد گرفته بودم تا بزنه جای بخیه هاش. سرک کشیدم تو اتاقش کسی نبود اومدم بیرون ولی خبری ازش نبود . احتمال دادم رفته باشه دست شویی رفتم بیرون و یه گوشه ایستادم که بیاد!

داشتم موتورشو وارسی میکردم. روش با ماژیک نقاشی کشیده بود داشتم نقاشیا رو میدیم که یه نفر منو از پشت گرفت!

از هیکل کوچیکش فهمیدم آواست.

دروغ چرا خوشحال شدم که این کارو کرد همین که خواستم برگردم سمتش چاقو رو گرفت جلوی گلومو گفت:اینجا چی کار داری؟

دستمو اروم بردم بالا با صدای بلندی گفت:تکون نخور!

سرشو اورده بود بالا چونش چسبیده بود به کمرم با ارامش گفتم:آوا منم مهران!

همون طور که سعی میکرد دهنشو به سرم نزدیک کنه با حرص گفت:میدونم! کسی جز تو اینجا رو بلد نیست!

خواستم برگردم گفت:پس چرا اینجوری ….

چاقو رو بیشتر فشار داد و گفت:تکون بخوری گلوتو پاره میکنم!

دیگه قضیه داشت جدی میشد دستشو محکم گرفتم وگفتم:چه مرگته؟

هر کاری کردم دستش از جلوی گلوم تکون نمیخورد.

با عصبانیت گفت:دیگه دورو بر من نمیپلکی شیر فهم شد!

هیچی نگفتم دنبال یه راه واسه فرار بودم.

چاقو رو چسبوند به چونمو و گفت:فهمیدی چی میگم یا نه؟

من:این چاقو رو بذار کنار خطر ناکه!

_:اتفاقا چون خطر ناکه گذاشتم رو گلوت!فکر نکن من جون تنهام کاری از دستم بر نمیاد با این کارایی که میکنی هم خر نمیشم. دیگه حتی اسم منم نمیاری فهمیدی؟!

چاره ای نداشتم با ارنج زدم تو شکمش دقیقا جایی که بخیه خورده بود

جیغ بلندی کشید و جمع شد برگشتم طرفش چاقو رو از دستش کشیدم . این دفعه من بودم که اونو گرفته بود.

همون طور که از درد به خودش میپیچید با فریاد گفت:عوضی ولم کن!

چسبوندمش به خودم و گفتم:زور هر کسی رو داشته باشی جلوی من نمیتونی در بیای اینو تو گوشت فرو کن.

همون طور که با دوتا دستش سعی میکرد دستمو کنار بکشه گفت:خوب شد دوستتو دیدم زود فهمیدم چه جور ادمی هستی !خوب شد زود فهمیدم خوبیات بی دلیل نبوده!یادم رفته بود این روزا کسی مهربونی مفت مفت خرج کسی نمیکنه!با خودت چی فکر کدری هان؟فکر کردی با این کارا خر میشم و سر از تخت خوابت در میارم؟که بعد عین یه اشغال زندگی کنم ؟هان؟

سرمو چسبوندم به گردنشو تو گوشش گفتم:ببین کوچولو ! من اگه بخوام اذیتت کنم نیازی به اون کارا نداشتم . فکر نکن قلدر بازیات میتونه از دست من نجاتت بده من اگه اراده کنم همین الان تموم استخوناتو خورد میکنم فهمیدی؟

سرشو برد پایین و با تمام توانش دندوناشو فرو کرد تو دستم!از درد هولش دادم یه طرف دستمو که میسوخت گرفتم .

همون طور که میلرزید گفت:بهتره دیگه این طرفا پیدات نشه و اگر نه بد میبینی!

به سمتش حمله کردم عقب عقب رفت و خورد به دیوار اتاقش!

دستمو مشت کردمو بردم بالا تا بزنم تو دهنش!

با ترس بهم نگاه میکرد . لحظه اخر منصرف شدم. با عصبانیت نفسمو تو صورتش فوت کردمو و رفتم سمت ماشینم.

**********

سوار ماشین شدم و با مشت کوبیدم رو فرمون.دختره نمک نشناس فکر کرده کیه که روی من چاقو میکشه؟

بیا و خوبی کن! حقش بود کاری میکردم از زنده بودن پشیمون بشه.

ماشینو روشن کردم کرمی که خریده بودم از ماشین پرت کردم بیرون و رفتم!

مگه من چی کار کردم که اینجوری دربارم حرف میزنه؟!اصلا به اون چه ربطی داره! تواناییشو دارم دلم میخواد .

تمام عصبانیتمو رو پدال گاز خالی کردم . از شانسم پلیس تو اتوبان نگهم داشت!

دیگه واقعا کفری شده بودم !

داشتم میرسیدم خونه که فرشاد پسر داییم زنگ زد!گوشی رو گذاشتم رو بلند گو و گفتم:بله؟

_:سلام!خوبی؟کجایی تو؟هر چی زنگ زدم خونه نبودی!

دندونامو رو هم فشار دادم و گفتم:بیرونم بگو چی کار داری دستم بنده!

_:میخوام بگم تولد نادیا رو یادت نره!

من:نادیا کدوم خریه؟

خندید و گفت:دختر خالتم نمیشناسی؟ببینم اصلا منو یادت میاد؟

پوفی کردمو و گفتم: زهر مار!من تولد اون دختره نمیام!

_:یعنی چی نمیای؟زنگ زدم مامانت گفت چند وقتیه ازت خبر نداره حالا با مامان و بابات قهری تولدم نمیای؟

من:همین که گفتم بیام باز این دختره بیاد جا خوش کنه تو بغلم؟خیلی ازش خوشم میاد!

_:بابا بیا دیگه خداییش تو نباشی اصلا خوش نمیگذره!

من:قول نمیدم!

_:باشه ولی منتظرتیم!

من:باشه ببینم چی کارش میکنم.

گوشی رو قطع کردم همینو کم داشتم که برم تولد نادیا میدونستم بازم نقشه مامان و خالس و اگر نه هیچوقت کسی منو تولد نادیا دعوت نمیکرد همیشه به زور مامان میرفتم.از بچگی همش جلوش میگفت عروس خودم عروس خودم اینم فکر کرده بود خبریه!

میدونستم دردشون چیه فکر کرده بودن من بایه تولد خر میشم. عمرا اگه با اون ازدواج میکردم حاضر بودم برم زیر تریلی تا با اون دختره دورو ازدواج کنم.

از روزی که تو مهمونی خونه امیر دیده بودمش نفرتم نسبت بهش چند برابر شده بود. حتی یه لحظه هم تحملشو نداشتم!

یه لحظه یاد حرفای اوا افتادم. چه انتظاراتی داشتم یکی مثل خودم به درد من میخورد نه بیشتر نکنه منتظر بودم یه ادم پاک بیاد تو زندگیم؟یکی مثل آوا!؟

با یاد آوری اسمش باز سیمام قاطی کرد. محکم زدم تو پیشونیم تا فکر اون دختره رو از سرم بیرون کنم.

**********

آوا

با پام لگد محکمی به موتورم زدم که باعث شد پام درد بگیره!

قلبم از ترس تند تند میزد .وقتی زد تو پهلوم حس کردم کارم تمومه خدا بهم رحم کرد.

اگه باز برمیگشت باید چه خاکی به سرم میریختم؟!

حماقت کردم که جامو بهش نشون دادم.

از به یاد اوردن چشمای خشمگینش تنم به لرزه می افتاد.

باید میرفتم سرکار رفتم کاپشنمو برداشتم و سوار موتور شدم. صبر کردم تا از اونجا دور شه رفتم جلوتر دیدم یه پماد افتاده رو زمین. با فکر این که میخواسته باهاش گولم بزنه ان چنان پامو روش کوبیدم که درش باز شد و کل محتویاتش بیرون پاشید.

رفتم دم رستوران.وارد شدم. امید نشسته بود پشت میز منو که دید از جاش بلند شد براش دست تکون دادم و رفتم پیشش باهاش دست دادم و گفتم:سفارش نداشتیم؟

_:نه نداشتیم!چیزی شده؟

من:نه چی بشه؟

_:نمیدونم انگار ناراحتی!

لبخند تصنعی زدم و گفتم:نه بابا توام اتفاقا امروز سر حال سرحالم!

خندید و گفت:خوش به حالت پسر!

من:چرا خوش به حالم!

اهی کشید و گفت:ای بابا داداش نمیدونی چی میکشم!

زدم رو شونشو و گفتم: بسوزه پدر عشق باز بهاره حرفت شده؟

با درموندگی نگاهم کرد و گفت:بهش میگم بیام خواستگاریت میگه نه! اعصابمو خورد کرده به خدا. میگه میترسم بابام قبولت نکنه صبر کنیم درست تموم شه ولی من دیگه نمیتونم صبر کنم!

چشمکی زدم و گفت:آی آی پس موضوع از این قراره!

اهی کشید و گفت:اره! چی کار کنم؟خیلی میخوامش یعنی یه جورایی عاشقشم!ولی اذیتم میکنه بهش گفتم بر هر وقت راضی شدی بیام خواستگاریت خبرم کن!

اخمی کردمو و گفتم:اخه این چه کاریه؟

_:میگی چی کار کنم وقتی راضی نمیشه! گفتم شاید منو نمیخواد با این کار بدون رو درواسی راه خودشو بره

من:موندم چطور این دختره 4 سال تموم ولت نکرده؟!

_:چرا؟مگه من چمه؟

من:چت نیس؟اخه این چه کاریه؟همون طور که تو این فکرو پیش خودت کردی اونم پیش خودش فکر کرده تو با این که میدونی نمیشه فعلا حرف از ازدواج زد اینا رو گفتی که از شرش خلاص شی

با نگرانی گفت:نه جون داداش….

من:باشه واسه من چرا توضیح میدی؟

دستشو کشید تو موهاشو گفت :نمیدونم!

من:برو بهش زنگ بزن یه کم باهاش راه بیا دختره دیگه میترسه خونوادش بفهمن دوس پسر داره عکس العمل خوبی نشون ندن! خودتو بذار جای اون اینطوری که تو میگی توخونوادشون رسم این چیزا نیس!

_:باور کن قصد ما از اولم ازدواج بوده!

من:میدونم اگه واقعا دوسش داری یه ذره صبر کن دست از پا خطا نکنید و کم کم مشکلو حل کنین!نمیگم زیاد صبر کنید ولی کم کم خونواده ها رو بکشین وسط که هم تو به خواستت برسی هم اون اذیت نشه!

چشمکی زد و گفت:خوب تو این کارا سر رشته داریا

خندیدم و گفتم:نه والا اصلا به من میاد؟

نیشخندی زد و گفت:نه نمیاد ولی نمیدونم این همه تجربه رو با 18 سال سن از کجا اوردی که من تو 25 سال گیر نیاوردم!

ابروهامو دادم بالا و گفتم:بعضی استعدادا ذاتیه!

_:جونم! تا باشه از این استعدادا!

تلفن زنگ زد .

_:فکر کنم سفارش داریم!

سرموتکون دادم. منتظر شدم تا تلفن رو جواب بده!

یه نگاه بهش کردم امید پسر خوبی بود دانشجوی رشته مکانیک بود ولی به خاطر بیماری باباش واسه این که زیاد بهش فشار نیاد خودش کار میکرد.دختری که دوست داشت هم دختر خوبی بود . از چیزایی که واسم تعریف میکرد معلوم بود هر دوتاشون ادمای ساده و پاکی هستن . انتظارشون از هم یه عشق پاک بود.

درست برعکس خیلیای دیگه. برعکس مهران و ادمایی مثل اون!

ارزو داشتم جای اون دختر بودم. دختری که خونواده داشت یه عشق فوق العاده داشت و یه اینده خوب. درست برعکس من. من حتی نمیدونستم فردا چه بلایی قراره سرم بیاد.

**********

اونشب کارم دیر تر تموم شد همیشه شبای جمعه چون همه دور هم جمع میشدن سفارشا هم بیشتر میشد.

رسیدم خونه ولی خوابم نمی اومد.

جامو پهن کردمو و رادیو رو روشن کردم همون طور که داشتم به داستان پلیسی که پخش میشد گوش میدادم اینه و قیچی رو برداشتم تا موهامو کوتاه کنم. موهای من خیلی پر پشت بود ولی در عین حال لخت و بی حالت.با این حال دوسشون داشتم.

همیشه برای خودم یه خط فرضی در نظر میگرفتم و از همون جا کوتاهش میکردم قدش به اندازه ای بود که راحت دستمو بکنم توش.

موهامو کوتاه کردمو و دراز کشیدم تو جام داستان هم دیگه تموم شده بود.

به فکر این بودم که یه جوری برای مهران پول جور کنم و خرجی که تو بیمارستان به خاطرم کرده رو پسش بدم و اگر نه میخواست هر بار به یه بهونه جلوی راهم سبز بشه

**********

مهران

سه چهار روز بود که از اون ماجرا میگذشت ولی من هنوز دنبال یه فرصت بودم تا کار اوا رو تلافی کنم.

این چند روز هیچکسی رو خونه یناوردم. تقصیر خودم بود که هر کسی به خودش اجازه میداد بهم توهین کنه حتی به دختر بچه 18 ساله!اگه روابطمو کم تر میکردم اونوقت هیچکس حق نداشت دربارم قضاوتی بکنه!

اون روز تولد نادیا بود. طبیعتا دلم نمیخواست برم اما مامان اونودر زنگ زد که ترجیح دادم اون یه شبو تحمل کنم تا یه ماه غر غرای مامانو!

یه ادکلن 20 هزار تومنی واسه نادیا خریدم تا بفهمه ارزشش دقیقا پیش من چقدره اونوقت شاید دیگه پا پیچم نمیشد. بهترین لباسمو پوشیدم و از خونه زدم بیرون مش رحیم وقتی دید من دارم میرم اومد سمتم و گفت:آقا مهران؟

سمتش و گفتم:سلام مش رحیم خسته نباشی

_:درمونده نباشی پسرم!

من:خیلی ممنون.چیزی شده؟

یه کم این پا و اون پا کرد و گفت راستش میخواستم یه چند روزی برم شهرمون!

من:خیر باشه

لبخندی زد و گفت:خیر پسرم. دخترم داره عروس میشه.

منم با لبخند گفتم:به سلامتی مبارک باشه

_:ممنون اقا انشا الله عروسی خودتون!

من:ممنون مش رحیم! خب چند روز میخوای بری؟

_:با اجازتون 4-5 روز!

دستمو گذاشتم رو شونشو و گفتم:برین و یه هفته خوش باشین!

سرشو اورد بالا با خوشحالی گفت:دستت درد نکنه پسرم

من:خواهش میکنم از طرف من به خانواده تبریک بگین!کی راه می افتین؟

_:راستش برای ساعت 9 همین امشب

من:خب به سلامتی! من دارم میرم بیرون لطفا اگه میشه قبل از رفتن یه دستی به سر و روی خونه بکش!

سرشو تکون داد و گفت:حتما!

من:خداحافظ

از خونه زدم بیرون. ادکلن نادیا رو که حتی کادو پیچ هم نکرده بودم انداختم رو صندلی و راه افتادم.

هنوز نصفه راهو نرفته بودم که تلفنم زنگ خورد

من:بله؟

_:سلام اقای مجد

من:سلام خانوم رفعی

_:دکتر باید همین الان بیاین بیمارستان یکی از بیماراتون حالش بد شده .

از خوشحالی داشتم بال در می اوردم. خدایا قربونت برم من اخه خوش موقع تر از اینم مگه امکان داشت.

راهمو به سمت بیمارستان کج کردمو و گفتم:باشه من تا 20 دقیقه دیگه خودمو میرسونم شما هم خوب حواستونو جمع کنین.

طبق عادتم قبل از خداحافظی کردنش قطع کردم!

همون جا وسط خیابون ادکلن رو از پنجره انداختم بیرون و با خوشحالی رفتم سمت بیمارستان!

کارم تموم شد. مریض مشکل خاصی نداشت ولی هر چی بود منو از دست اون مهمونی راحت کرده بود. با خستگی رفتم تو اتاقم گوشیمو که رو میز بود برداشتم 20 تا میس کال از بابا داشتم . صد در صد مربوط میشد به نرفتنم به اون تولد مسخره.

بیخیال شدم خواستم گوشی رو بذارم تو جیبم که باز زنگ خورد!

با بی حوصلگی گفتم:بله؟

صدای خشمگین بابا تو گوشم پیچید

_:کجایی دو ساعته دارم زنگ میزنم

من:عمل داشتم حالا مگه چی شده؟

_:مامانت حالش بد شده اوردیمش بیمارستان!

من:چی؟چش شده؟

_:ادرس میدم خودت بیا

ادرسو ازش گرفتم خودمو سریع رسوندم با تمام دلخوریام دلم نمیخواست اتفاقی واسه مامان بیفته!

سراسیمه رسیدم تو بیمارستان وقتی دیدم مامان تو اورژانسه خیالم راحت شد که مشکل خاصی نداره.

مامان خوابیده بود و تو دستش سرم بود هی اه و ناله میکرد . رو به باباب کردمو و گفتم:شما که منو نصفه جون کردین خب میگفتین مامان چیزیش نیست

بابا چشم غره ای به من رفت و گفت:دیگه میخواستی چی بشه؟

رفتم بالا سر مامان و گفتم:خوبی؟

همون موقع پرستار اومد و گفت:چیزی نیست اقا نگران نباشید فقط فشارشون افتاده

مامانم همون طور که مینالید گفت:چرا با من این کارو میکنی پسر؟چرا با ابروی من بازی میکنی؟

با تعجب گفتم:مگه چی شده؟

اهی کشید و گفت:کاش میمردم و این روزا رو نمیدیدم میدونی چقد جلوی خواهر خجالت کشیدم!

پوفی کردمو و گفتم:پس موضوع از این قراره.

همش نمایش بود تا باز شروع کنن!

مامان دستمو گرفت و گفت:چرا با نادیا سردی پسرم؟ما که رو هر دختری دست گذاشتیم گفتی نه ولی نادیا فرق داره عین دختر خودمه خانومو با وقاره دیگه چی میخوای؟چرا اینجوری رفتار میکنی

من:مامان باز شروع نکن! واست خوب نیست اروم باش!

_:خوبو بد منو تو تایین نکن اگه نگران منی یه ذره به حرفم گوش کن!

نشستم رو صندلی و گفتم:میشه یه بار من بیام پیش شما و بحث ازدواجو وسط نکشین؟

مامان رو کرد به بابا و گفت:میبینی منصور؟میبینی چه بلایی سرم اومد؟چه ارزوهایی واسه این پسر داشتم چه خوبا که دیده بودم. خدایا من چه گناهی کردم اخه؟

بابا اومد بالا سر مامان دستاشو گرفت و گفت:عزیزم نگران نباش من خودم باهاش حرف میزنم.

تو استراحت کن . دست منو کشید و برد تو راهرو و گفت:نمیبینی حالش بده؟چرا باهاش یکی به دو میکنی؟

خندیدم و گفتم:بابا عاشقیا! مامان چیزیش نیست فقط فشارش افتاده سرمش که تموم شه حالشم خوب میشه

بابا با حرص گفت:پسره چشم سفید . من دارم باهات جدی حرف میزنم!

مچ دستمو محکم گرفت و گفت:شنیدم بی آبرویی میکنی؟!

یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم:یعنی چی؟

_:خودت میدونی یعنی چی؟!فکر کردی در و همسایه کورن ؟نمیبینن هر شب یه دختر میاد تو خونت؟حالا مش رحیم دهنش قرصه جلو دهن اونا رو نمیشه گرفت!

من:اها در و همسایه اومدن زنگ زدن به شما که من دست از پا خطا میکنم بله؟

_:هر کسی که گفته مهم اینه که راسته!

یادت باشه ما ابرو داریم نمیذارم ابروی چندید و چند ساله منو با ندونم کاریات ببری .

من:شما نگران ابروتون نباشین. ابروی شما مال شماست ابروی منم مال خودم!

_:خجالت بکش پسر برو خدا رو شکر کن فرشاد امد و بهم خبر داد. اگه این کاراتو تمومش نکنی به خدا کاری میکنم پشیمون شی

من:اها پس کلاغ جدیدی که استخدام کردین بپای من باشه فرشاده!میگم چرا چند وقته به پر و پای من میپیچه نگو میخواسته اطلاعات جمع کنه.

بابا با عصبانیت گفت:واقعا که به حال تو باید تاسف خورد.

نفسمو فوت کردمو و گفتم:من باید برم خیلی خستم.از مامان خداحافظی کنین با اجازه

و سریع از جلوی چشمای خشمناک بابا رد شدم

هنوز نفهمیده بود پسرش از اون ادماییه که با زور نمیتونه روشون اثر بذاره شاید اگه یه بار مثله یه پدر می اومد و مردونه باهام حرف میزد هر چی میگفت قبول میکرد ولی با این کاراش من بیشتر تحریک میشدم که لجبازی کنم.

**********

صبح بیکار بودم ولی زود بیدار شدم. چون مش رحیم نبود خودم باید میرفتم نون بخرم!

لباسامو پوشیدم و پیاده از خونه زدم بیرون. نیم ساعتی تو صف نون معطل شدم ولی عوضش دوتا نون سنگک تازه گیرم اومد خیلی وقت بود که نون سنگک نخورده بودم باید به مش رحیم میگفتم از این به بعد صبحا نون سنگک بگیره!

داشتم میرفتم تو کوچه که موتور آوا رو دم در دیدم!

اروم اروم از پشت درختا جلو رفتم دیدم یه پاکت دستشه و داره زنگ خونه رو میزنه!

پس دلش واسم تنگ شدهو اگر نه دلیلی نداشت بیاد اونجا! حالا نوبت من بود تا کارشو تلافی کنم. اروم اروم رفتم جلو. از زنگ زدن خسته شده بود چند بار کوبید به در و گفت:کسی خونه نیست؟

یواش رفتم و دقیقا پشت سرش ایستادم.

پاکتو گذاشت تو صندوق پست خونه همین که خواست برگرده با من سینه به سینه شد. با ترس نفس عمیقی کشید و به من نگاه کرد وقتی دید منم ترسش بیشتر شد اروم رفتم سمتش و گفتم:میبینم که اومدی در خونه من!

همون طور که به اطراف نگاه میکرد تا از زیر دستم در بره گفت:اومدم پولتو بهت بدم!

هیچی گفتم فقط جلو جلو رفتم تا خورد به در.

زل زد تو چشامو و گفت:چی کار میکنی؟برو کنار میخوام برم!

خواست بره کنار با دستم مانع شدم با اون یکی دستم در خونه رو باز کردم و هولش دادم تو!

خواست در بره گرفتمش و درو بستم . با مشت کوبید تو سینم و گفتم:ولم کن دیوونه!

سینم درد گرفت ولی به روی خودم نیاوردم گفتم:کجا ؟من تازه گیرت اوردم!

با حرص گفت:اگه درو باز نکنی جیغ میزنم!

رفتم سمت صندوق پولو از توش در اوردم و گفتم:این چقده؟

از من فاصله گرفت و گفت:100 تومن!

پوزخندی زدم و گفتم:صد تومن؟خرج بیمارستانت 300 هزار تومن شده!تازه دیه گازی که رو دستم گرفتی رو حساب نکردم.

اهی کشید و گفت:اینقد پول ندارم جور میکنم همشو برات میارم!

نونا رو گذاشتم رو سکوی گوشه حیاط و گفتم:ولی من پولمو همین الان میخوام!

با صدای بلندی گفت:ندارم!

همون طور که سمتش میرفتم گفتم:یه جور دیگه ازت میگیرم!

میدونست میخوام بترسونمش زرنگ تر از این حرفا بود اومد رو به روم ایستاد دستاشو زد به کمرشو و گفت:مثلا میخوای چه غلطی بکنی؟

من:هه … خوبه! افرین! ببینم تا چند ساعت دیگه هم اینقد شیری!

رفت سمت درو گفت:خوشبختانه تا چند ساعت دیگه لازم نیست روی نحس تورو تحمل کنم!

لباسشو از پشت کشیدم شروع کرد جیغ زدن .

دهنشو محکم گرفتم فکشو فشار میدادم که نتونه باز دستمو گاز بگیره و در حالی که تقلا میکرد کشیدمش تو خونه.

پشت در نگهش داشتم و درو قفل کردم. دیگه نمیتونست از دستم در بره. مشتای سنگینش رو دستم دیگه قابل تحمل نبود. ولش کردم همون طور که نفس نفس میزد گفت:چه غلطی داری میکنی؟

من:غلطو تو کردی وقتی اومده بودم بهت سر بزنم! فکر کردی چی؟از مادر زاده نشده کسی که روی من چاقو بکشه فهمیدی!

دستاشو مشت کرد و گفت:لیاقتت چاقوئه!

رفتم سمتشو و گفتم میدونی لیاقت تو چیه؟

رفت عقب بهش حمله کردم و شونه هاشو گرفتم و گفتم:میدونی یا نشونت بدم؟

با حرص گفت:ولم کن!

بعد با تمام قدرتش با زانو زد وسط پام.

انچنان دردی گرفت که کنترلمو از دست دادم ولی همون موقه یه مشت حوله شکمش کردم حس کردم یکی از دنده هاش زیر مشتم شکست!

از درد جیغی کشید و افتاد رو زمین!

من زودتر از اون خودمو جمع و جور کردم رفتم بالا سرشو و گفتم:جواب تک تک این کاراتو پس میدی عزیزم!

اب دهنشو پاشید تو صورتم دیگه کنترلم دست خودم نبود.

سرمو بردم جلو تا ببوسمش اما اونم سرسخت تر از این حرفا بود صورتشو کوبید تو دماغم!

یه لحظه صورتم سر شد بعد حس کردم که خون از دماغم سرازیر شده.

با تمام توانم بلندش کردم و کوبیدمش رو زمین!لرزش شدیدی تو بدنش به وجود اومد و بیهوش شد.

**********

هنوز دلم خنک نشده بود ولی از جام بلند شدم و رفتم سمت دستشویی و خون بینیمو پاک کردم.نمیدونستم شکسته یا نه!

از دستشویی بیرون اومدم حال آوا هم خوب نبود. از شکستن دندش مطمئن بودم ولی نمیدونستم شدت ضربه ای که به سرش خورده چقدره.هر وقت عصبی میشدم اختیارم دیگه دست خودم نبود. نمیخواستم خونش گردنم بیفته باید میبردمش بیمارستان.

خواستم برم بالا سر آوا که زنگ در به صدا در اومد.

به آوا نگاه کردمو و رفتم سمت ایفون!

بابا پشت در بود.فقط همینو کم داشتم گوشی رو برداشتم و گفتم:بله؟

_:منم درو باز کن!

من:بابا اینجا چی کار میکنی؟

_:درو باز کن باید با هم حرف بزنین!

یه نگاه به آوا انداختم و گفتم:الان میام دم در!

آوا رو بلند کردم و بردمش تو اتاق و روی تخت خوابوندمش و از خونه اومدم بیرون .

رفتم دم در در حالی که درو گرفته بودم که بابا خیال تو اومدن به سرش نزنه گفتم:بله؟

منو هل داد و وارد حیاط شد. اگه آوا به هوش می اومد بیچاره میشدم!

از پله ها رفت بالا سمت در ورودی گفتم:میشه بگین این وقت صبح اینجا چی کار داری بابا جون؟

رفت سمت در و گفت:رفتم بیمارستان گفتن امروز خونه ای !

به در اشاره کردم وگفتم:خب بفرمایید!داخل!

چشم غره ای به من رفت و گفت:نمیدونستم برای وارد شدن به خونه پسرمم اجازه لازم دارن!

باکلافگی رفتم بالا و درو براش باز کردم. یه نگاهم به بابا بود و یه نگاهم به اتاق!

بابا رفت سمت مبلا سریع رفتم در اتاقمو بستم و برگشتم و گفتم:خب؟

_:صبحونه خوردی؟

من:بله خوردم!

پوزخندی زد و گفت:نونات بیرون جا مونده بود!

تازه یادم افتاد نونا رو بیرون جا گذاشتم!

گفتم:اه راه میگین ! اینجا بشینین من برم نونا رو بیارم!

رفتم بیرون نونا یخ کرده بود . درو که باز کردم دیدم بابا داره میره سمت در اتاقم تا خودم بهش برشونم درو باز کرد!

خودمو رسوندم بهش. نگاهش رو تخت ثابت موند .

رو کرد به منو و گفت:این پسره کیه؟

من:یکی از دوستامه!حالش خوب نبود دیشب اینجا خوابیده!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x