رمان دختری که من باشم پارت 8

4.2
(31)

بازم اون دختره پر رو خودشو نشون داد وقتی اینجوری حرف میزد حس میکردم داره تحقیرم میکنه!گفتم:لازم نیست منو درباره زندگیم نصیحت کنی من 30 سالمه عقلم بیشتر از یه دختر 18 ساله میرسه!

لباشو جمع کرد و با ناراحتی گفت:من نمیخواستم…..

از جام بلند شدم و گفتم:خواسته یا نا خواسته لطفا تو کارای من دخالت نکن!

حالام بهتره بخوابی من برم یه فکری واسه ناهار بکنم!

بعد از اتاق اومدم بیرون.

نفسمو فوت کردم نمیدونم چرا هر وقت یه نفر اشتباهاتمو نشونم میداد از کوره در میرفتم. دلم نمیخواست جلوی هیچکس یه ادم ناقص به نظر بیام.

نشستم روی مبل و به در اتاق نگاه کردم.نمیفهمیدم چرا اینقدر دوست داشت راه درست زندگی رو به من یاد بده اونم با نیش و کنایه.

سرمو تکیه دادم به مبل هر چی بود زیادی تند رفته بودم نباید اینجوری رفتار میکردم. حتما ناراحت شده بود.

از جام بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه غذای خاصی بلند نبودم درست کنم ولی نمیخواستم با این حال آوا غذای بیرون به خوردش بدم.

از تو کابینت ماکارونی برداشتم هون طور که داشتم قابلمه رو پر از اب میکردم به حرفای آوا فکر کردم حرفش درست بود نمیتونستم انگارش کنم با این حال اشتباهی که کرده بودم برام از این که آوا چه فکری دربارم میکنه کم اهمیت تر بود.

حالا فهمیده بودم تمام جوانب هر کاری رو در نظر میگیره برای همین باید در برابرش محتاط تر عمل میکردم .

نمیخواستم به خاطر یه ندونم کاری از دستش بدم مخصوصا حالا که فهمیده بودم برعکس من که دوستش دارم فقط داره به رفتن از اینجا و زندگیش بعد از اون فکر میکنه.تنها چیزی که اون میخواست اعتماد بود باید کاری میکردم بهم اعتماد کنه اونوقت برای همیشه اینجا نگهش میداشتم.

از این خودخواهی خودم خندم گرفته بود!

سرمو تکون دادم و زیر قابلمه رو روشن کردم و زیر لب گفتم:از خداشم باشه! کی از من بهتر؟

برگشتم سمت در اتاق و با صدای ارومی گفتم:تقصیر خودته میخواستی اینقدر دوست داشنتی نباشی!حالا که پیدات کردم عمرا اگه از دستت بدم.

*********

آوا

چشمام از تعجب گرد شده بود مگه من چی بهش گفتم که اینقد جوش اورد.به در که چند لحظه پیش مهران ازش بیرون رفته بود نگاه کردم و زبونمو در اوردم و گفتم:حقیقت تلخه آقا!

دوباره عطسه کردم بینیمو بالا کشیدم و خزیدم زیر پتو و گفتم:پسره بی فکر حالا اینقد با دخترا بودن برات مهمه که نمیتونی درست فکر کنی؟

یاد دیشب افتادم و اون لحظه ای که حس کردم واقعا دوسش دارم!برای خودم دهن کجی کردم و گفتم:دوستش داشته باشم؟

پوفی کردم و گفتم:عمرا!یارو عین یه خروس که می افته بین مرغا بی جنبس!

سرمو از زیر پتو بیرون اوردم و با صدایی که به گوش خودمم نمیرسید گفتم:بیچاره زنت!

همون لحظه زدم زیر خنده حالا این همه حرص و جوشم واسه چی بود؟انتظار داشتم بشینه کنارم و بگه اره تو راست میگی دیگه از این غلطا نمیکنم؟زهی خیال باطل این یارو واسه من تره هم خورد نمیکنه اگه شعورش به اینم نمیرسید که باعث و بانی این تب من خودشه عمرا اگه بهم سر میزد چه برسه به این که بخواد بیارتم اینجا و تبمو بیاره پایین بهم سوپ بده و برام دارو بخره!با خودم گفتم:اصلا چیز دیگه هم به جز هیکل دخترا میبینه یا نه؟!

یه نگاه به خودم کردم خدا رو شکر به هیکلمم مثه زندگیم زیاد دخترونه نبود از اون گذشته اونقدر لاغر مردنی بودم که اگرم چیزی باشه به چشم نیاد.

خوابم نمی اومد از زیر پتو اومدم بیرون و نشستم سر جام!یه نگاه به تخت کردم اینجا جایی بود که دخترا رو می اورد؟یه لحظه از این که اونجا خوابیدم چندشم شدپتو رو زدم کنار و لشستم لبه تخت چند بار پشت سر هم عطسه کردم چشمام پر از اشک شد همیشه همین بود وقتی سرما میخوردم تا یه مدت انگار داشتم از پشت یه لیوان اب به دنیا نگاه میکردم!

با استینم اشکامو پاک کردم و از روی تخت بلند شدم!

سرم علی رقم دردی که داشت گیج هم میرفت یه کم تکیه دادم به دیوار تا حالم خوب شه.

با حس بدی به تخت نگاه کردم و با حرص گفتم:گندت بزنن!

از اتاق رفتم بیرون تو راهرو مهرانو دیدم که تو اشپزخونه داره کار میکنه.

با فکرایی که دربارش به سرم زده بود حتی نمیخواستم نگاهش کنم.مکیدونستم اونم با اون عصبانیتی که نشون داد صد در صد چشم دیدنمو نداشت!

خواستم برم سمت مبل که خودش برگشت.بر عکس انتظارم لبخندی زد و گفت:اینه استراحتت؟

بدون این که نگاهش کنم نشستم رو کاناپه و گفتم: هوای اتاقت گرفتس!

در حالی که کفگیرشو محکم به ماهیتابه میکوبید گفت:کجای هوای اون اتاق گرفتس؟

چی بهش میگفتم؟میگفتم خوشم نمیاد رو تختی بخوابم که هر شب هزار تا کثافت کاری روش انجام میشه؟

گفتم:خوشم نمیاد همش بخوابم!

_:چیزی نمیخوای برات بیارم؟

ریز چشمی با حرص نگاهش کردم انگار نه انگار چند دقیقه پیش اونجوری برگشت و جوابمو داد.گفتم:نه!

_:ببخشید اونجوری جوابتو دادم!

برگشتم سمتش و یه تای ابرومو دادم بالا! شونه هاشو انداخت بالا و گفت:چیه؟

شونه هامو انداختم بالا و اشکی که باز جلوی دیدمو گرفته بود پاک کردم و گفتم:نه تقصیر من بود اگه میدونستم جنبه نداری چیزی نگفتم!

بد جور با این حرفم نیشش زدم. کفگیرو به نشونه تحدید بالا گرفت و گفت:ببین خودت جنبه معذرت خواهی نداری!

بینیمو بالا کشیدم و گفتم:باشه!منم معذرت!

سرشو تکون داد

گفتم:من دیگه حالم خوبه میتونم برم بالا؟

روشو کرد طرفمو گفت:با این صورت قرمز و چشمای پر از اشک و لب کبود حتما حالت خوبه!

پوفی کردم و گفتم:من خودم میتونم از پس خودم بر بیام!

از اشپزخونه اومد بیرون و گفت:چیزی شده؟

گفتم:نه مگه قرار بود چیزی بشه؟

_:نمیدونم !تو اتاق اتفاقی افتاد؟

با تعجب نگاهش کردم

گفت:پس چرا اعصابت ریخت به هم!

چشمامو تو حدقه گردوندم و گفتم:نه چیزی نشده!

نشست کنارم و گفت:پس بگیر بشین منم میرم لباساتو میارم پایین تا وقتی هم که حالت خوب شه همین جا میمونی!

لب پایینمو به نشونه ناراحتی اویزون کردم و گفتم:من بالا راحت ترم!

با خنده اخم کرد گفت:ادم پیش رفیقش احساس ناراحتی میکنه؟

هه رفیق؟کدوم رفیقی رو دیدی شبونه مست کنه به قصد تجاوز بیاد تو خونت بعدشم از بوسیدنش لذت ببری!

گوشه لبمو گاز گزفتم انگار فکرمو خوند گفت:اون فقط یه اتفاق بود دیگه تکرار نمیشه قول میدم!

مردد نگاهش کردم چه تضمینی بود که دیگه اینکارو نکنه؟!ادمایی که عادت به این کارا داشتن نمیتونستن یه شبه بذارنش کنار و این یعنی هنوز خطری بود.

زل زد تو چشمامو گفت:بهم اعتماد نداری؟

سرمو به علامت منفی تکون دادم! اهی کشید وگفت:چی کار کنم بهم اعتماد کنی؟!

یعنی اعتماد من اینقد براش مهم بود؟!یه دفعه گفتم:دیگه اون دخترا رو نیار خونت!

لبامو محکم رو هم فشار دادم این چه حرفی بود که زدم؟اصلا به من چه اون کیو میاره خونش؟!منتظر بودم باز بتوپه بهم که گفت:اینجوری خیالت راحت میشه؟

قبول کرد؟با استرس تک خنده ای کردم وگفتم:اره!

لبخند محوی زد و گفت:باشه!

ابروهامو دادم بالا و گفتم:میتونی؟

چینی به بینیش داد و گفت:اینقدم سست عنصر نیستم!تازه اگه این باعث میشه دیگه حس بدی بهم نداشته باشی راحت میتونم باهاش کنار بیام.

با خجالت لبخندی زدم و گفتم:ولی تو….

انگشت اشارشو گذاشت رو لبم بی اختیار چشمامو لوچ کردم!

این باعث شد خنده جاشو بده به حرفی که میخواست بزنه! خودمم خندم گرفت.

سرمو بردم عقب اشکای تو چشممو پاک کردم و گفتم:مشروباتم بریز دور!

زل زد تو چشمامو با مهربونی گفت:دیگه؟!

چه مهربون شده بود؟! دلم داشت ضعف میرفت هر لحظه ممکنه بود بپرم بغلش برای همین چنگ زدم به مبل! چشمامو ریز گردم و گفتم:حالا همینا رو انجام بده!

دستمو گرفت و گفت:پاشو؟

همراهش بلند شدم و گفتم:کجا؟

بدون هیچ حرفی منو کشید اون سمت سالن پشت مبلای سلطنتیش یه قفسه بود درشو باز کرد حدود 10-15 تا شیشه اونجا چیده بود!

همشو اورد بیرون و گفت:این کل محموله منه!

یه نگاه به شیشه ها کردم و گفتم:ماشالا! با همینا دیگه میخوای نخوری؟!

نیشخندی زد و گفت:بیا یه کار باحال بکنیم!

ابروهامو دادم بالا و گفتم:لابد همشونو بخوریم که تموم شه!

با شیطنت نگاهم کرد و گفت:که لابد بازم باهم دعوا کنیم و لب بالاییتم کبود شه!

لبمو گاز گرفتم یعنی فهمیده بود خالی بستم؟!دستمو کشیدم زیر لبم .

لبخند کجی زد و گفت:برشون دار و دنبالم بیا!

هر چندتاشو میتونست تو بغل گرفت بقیه رو هم من برداشتم و راه افتادم دنبالش رفت سمت حمام! دوباره اتفاقات دیشب به ذهنم هجوم اورد ! به خودم گفتم:این بار هوشیاره بلایی سرت نمیاره!

پشت سرش وارد حمام شدم رفت سراغ دستشویی فرنگی و درشو باز کرد!تکیه دادم به در که ببینم میخواد چی کار کنه! شیشه ها رو گذاشت زمین و شروع کرد به باز کردن دراشون!

با کنجکاوی گفتم چی کار میکنی؟

یکی از شیشه ها رو گرفت بالا و گفت:میخوایم مسابقه بدیم!

من:یعنی چی؟

اومد شیشه ها رو ازم گرفت و گفت:هر کی شیشه بیشتری خالی کرد برندس!

یه طرف لپمو باد گردم و نگاهش کردم واقعا میخواست بریزتشون دور؟اونم به خاطر من؟سرموتکون دادم و با خودم گفتم:خب احمق اگه اینقد داشته بازم میتونه گیر بیاره!

نفسمو دادم بیرون بیخیال خودمو و اون آوای منفی باف درونم شدم و گفتم:قبوله!

بعد هر دو با هم شروع کردیم به خالی کردن شیشه ها!

اخرین شیشه رو از دستم قاپید و گفت:من بردم!

در حالی که سرفه میکردم گفتم:تو جر زدی!

دهنشو کج کرد و گفت:کی گفت جر زدن مجاز نیست!

زبونمو واسش در اوردم و گفتم:خب اصلا بردی که بردی!

لپمو کشید و گفت:بریم ناهار؟!

شونه هاموانداختم بالا!

دستمو گرفت و گفت:بریم!

نشستیم سر میز! نگاهی به ماکارونی که دوست کرده بود انداختم و گفتم:نه بابا! افرین!

یه بشقاب برام کشید و گفت:ببین خوبه!

چنگالو برداشتم و گفتم:اگه به خوبی سوپت باشه که عالیه.

لبخندی زد و مشغول خوردن غذاش شد.

*********

مهران

بعد از ناهار هر چقدر بهش اصرار کردم نموند و رفت بالا!

در خونه رو بستم و رفتم سمت مبل!

حالا باید یه فکری به حال اون سه تا میکردم!

سرمو تکیه دادم به مبل فکر کردن به نقشه ای که برام کشیده بودن هم ازارم میداد!از همه بیشتر به خاطر این اذیت میشدم که همشون منو خر فرض کرده بودن.

گوشیمو از روی میز برداشتم از بین شماره ها شماره یکی از دخترایی که از یه سال پیش میشناختمش رو گرفتم!

چند تا زنگ خورد بعد برداشت:جانم؟

من:سلام گلنوش!

_:سلام؟!

از لحنش معلوم بود که نشناخته!شاید تنها دختری که این چند وقت میشناختم و هیچوقت تظاهر به قدیسه بودن نکرده بود همین گلنوش بود . گفتم:من مهرانم!

_:شرمنده ولی کدوم مهران؟

من:اسفند پارسال! یادت نمیاد؟

یه ذره سکوت کرد بعد گفت:اهااااان! شرمنده نشناختمت!

قبل از این که چیزی بگم گفت:ولی من دیگه دور این کارا رو خط کشیدم! شرمنده.

هم خوشحال شدم هم ناراحت از این که نمیدونستم دیگه میتونه کمکم کنه با این حال گفتم:یعنی دیگه با امیر و اکیپشم نیستی؟

_:راستش نه!پرستار یه پیر زن شدم بهم جا و پول دادن دیگه مشکلی ندارم که بخوام از این کارا بکنم!

من:خیلی خوبه خوشحالم برات!

خنده ای کرد و گفت:خیلی ممنون!به هر حال شرمنده!

من:راستش من برای یه چیز دیگه بهت زنگ زدم!

_:چی؟

من:دوستی نداری که با امیر کار کنه؟میخوام قابل اعتماد باشه!

_:چطور؟چیزی شده؟

گفتم:شرمنده نمیتونم چیزی بهت بگم!فقط میخوام اگه کسی رو میشناسیس بهم معرفیش کنی نمیخوام امیر چیزی بفهمه بگو در قبال کاری که میکنه واسم پول خوبی بهش میدم!

_:میخوای حالشو بگیری؟

من:یه جورایی!

_:پایتم شدید!

من:چطور؟

_:اون نامرد زندگی منو سیاه کرد نمیدونی چه به روزم اورد تازه بعد از این که بهش گفتم دیگه واسش کار نمیکنم به زور کلی پول ازم گرفت یه سری رو هم اجیر کرد بیفتن دنبالم میترسید به پلیس خبرشو بدم!خیلی دلم میخواد کاراشو تلافی کنم!

من:خب پس اون یه نفرو واسم پیدا کن تا بتونیم تلافی کنیم چطوره؟

_:اتفاقا یکی از دخترا هست باهاش دوست بودم یادمه باباش فروخته بودش به امیر ناخواسته وارد این کار شده بود تا سرحد مرگ از امیر بدش می اومد ولی اونم چون بی کس و کار بود مجبور بود امیرو تحمل کنه و حرفاشو گوش بده!فکر کنم بشه بهش اعتماد کرد.

من:خوبه! شمارشو میتونی بهم بدی؟

_:میشه بگی میخوای چی کار کنی؟

من:اول باید ببینم دختره عرضشو داره یا نه!

_:باشه من بهش خبر میدم بعدم شمارشو برات میفرستم.

من:خیلی هم خوب من منتظرم!

_:باشه.پس فعلا خدافظ!

من:خدافظ خانومی مراقب خودت باش واقعا خوشحال شدم که زندگیت داره سر و سامون میگیره!

_:مرسی!دعا کن همین جوری بمونه! بای!

گوشی رو قطع کردم گوشی رو گذاشتم کنار دستم . با رضایت گفتم:یه اشی برات بپزم امیر فقط روغن توش ببینی!

چشمامو بستم و با خیال راحت یه نفس عمیق کشیدم بعد کنترل رو برداشتم و تلوزیون رو روشن کردم.

هنوز نیم ساعت نگذشته بود که برام پیام اومدگلنوش شماره دختری که اسمش شیده بود رو برام فرستاد فکر نمیکردم اینقدر زود جوابمو بده! از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق از توی کشو گوشی قدیمیمو برداشتم و شماره شیده رو گرفتم.

_:الو؟

من:سلام!

_:سلام. بفرمایید؟!

من:شیده خانوم؟

_:خودمم!شما؟

من:من مهرانم!فکر کنم گلنوش باهاتون دربارم حرف زده!

_:اها بله!فکر نمیکردم اینقد زود زنگ بزنین!

من:من تو کارم یه ذره عجله دارم!

_:گلنوش زیاد بهم توضیح نداد!

من:بله میدونم! الان میتونین حرف بزنین؟

_:بله الان تنهام بفرمایید!

من:چند وقته واسه امیر کار میکنی؟

_:حدودا دو سال!

من:اگه بخوام یه کاری علیهش برام انجام بدی میتونی؟

_:چه کاری؟

من:ببین اگه کاری که میخوام واسم درست و حسابی انجام بدی پنج میلیون نقد بهت میدم ولی ممکنه یه کم برات درد سر باشه همین الان سریع فکراتو بکن بهم خبر بده!

_:اخه من نمیدونم چی کار قراره بکنم!

من:تو تصمیمتو بگیر میفهمی!

چند ثانیه سکوت کرد بعد گفت:خطرش در چه حده؟

من:نترس نه قراره بمیری نه گیر بیفتی!

_:باشه قبول!

من:مطمئنی؟

_:اره این پول درامد 10 ماه کارمه.

من:اگه بفهمم داری بهم رو دست میزنی….

_:نترس امیر اونقدر واسم ارزش نداره که بخوام واسش از خود گذشتگی کنم یا بخوام پیشش خود شیرینی کنم من یاد گرفتم فقط فکر منافع خودم باشم!

من:نه نه نشد! تا وقتی واسه من کار میکنی منافع منو در نظر میگیری و اگر نه زندگیت جهنم تر از اینی که هست میشه . گرفتی ؟

_:اوومم باشه.بگو چی میخوای؟!

من:میخوام یه مردی که زن داره و با دختراس رو برام پیدا کنی!یه چند وقت باهاش باشی و بعد کل مشخصاتشو بهم بدی!فقط حواست باشه امیر نباید هیچی از این موضوع بفهمه.

_:واسه چی میخوای

من:تو کاریت نباشه میتونی واسم پیدا کنی؟

_:اره کار راحتیه از این جور ادما اونجا زیادن!

من:خوبه!تا کی میتونی این کارو واسم انجام بدی؟

_:اول باید یکی رو پیدا کنم!بعدا بهت خبرشو میدم

من:خوبه بعد از پیدا کردنش یه قسمت از پولتو میگیری اگه تمام کارایی که بهت میگم درست انجام بدی اونوقت همه پولو میگیری!

_:باشه پس منتظر باش خبرشو بهت میدم!

من:فقط یادت باشه!اگه امیر چیزی بفهمه….

حرفمو قطع کرد و گفت:خیالت تخت.قبول کردم یعنی نگران نباش دیگه!فعلا خدافظ

گوشی رو قطع کردم.حالا تنها کاری که از دستم بر می اومد این بود که صبر کنم.

طی هفته ای که گذشت حال آوا هم بهتر شد. با گلسا زیاد برخورد نداشتم میدونستم اگه جلوی چشمم افتابی بشه نمیتونم خودمو کنترل کنم.

با آوا تو ماشین بودیم که اون یکی گوشیم که اینم چند وقت همه جا دنبال خودم میبردمش زنگ خوزد میدونستم کسی جز شیده نمیتونه باشه گوشیمو که در اوردم آوا با تعجب نگاهم کرد.جواب دادم:بله؟

_:سلام مهران خان!

من:سلام!

_:کارت راه افتاد یکی رو پیدا کردم.

من:خب خبر خوبیه!طرف کیه؟

_:فعلا چیزی ازش نمیدونم قراره امروز ببینمش فقط اینو میدونم که 27 سالشه اسمشم بهراده!

من:از کجا میدونی متاهله؟

_:از اونجا که قبلا با یکی دیگه از بچه ها بوده مثه این که چهار سالی هست ازدواج کرده نمیدونم با خانومش چه مشکلی داره ولی دختره میگفت وقتایی که میرفته پیشش خانومش مدام زنگ میزده و چکش میکرده!

نیشخند زدم پس خیلی به کار من می اومد گفتم:خوبه هر چقد میتونی ازش اطلاعات جمع کن فعلا عجله ای ندارم ولی میخوام شماره خانومشو هم اگه تونستی واسم پیدا کنی!

_:شماره زنشو میخوای چی کار؟

من:تو کاریت نباشه فقط چیزی که میگم انجام بده! ادرس جایی که میری رو هم حفظ کن و بهم بگو!

_:باشه.

من:بعد از این یه جایی قرار بذار ببینمت!

_:باشه حتما!

من:خب دیگه چیزی نیست؟

_:نه!

من:پس خداحافظ!

گوشی رو قطع کردم.

آوا زیر چشمی نگاهی به من کرد و گفت:دوتا گوشی داری؟

سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:این واسه اینه که شناخته نشم!

یه تای ابروشو داد بالا و گفت:چطور؟

لبخند کجی زدم و گفتم:واسه امیر برنامه دارم!

_:چه برنامه ای!

چشمکی زدم و گفتم:برنامه های خوب!

کج نشست رو صندلی و گفت:کار خطر ناک نکنی!

با خنده گفتم:نه حواسم هست!

با نگرانی گفت:دردسر نشه واست!

نیشخندی زدم و گفتم:نگرانی؟

ابروهاشو داد بالا و گفت:خب اره!

لبخندی زدم و گفتم:نگران نباش!

نگاهم کرد و گفت:خب؟

من:خب چی؟

_:خب چی نداره! بگو میخوای چی کار کنی؟

با خنده گفتم:بسوزه پدر فضولی!

براش توضیح دادم که میخوام چی کار کنم.

_:اگه دختره هم گیر بیفته چی؟

من:اون دیگه از بی عرضگی خودشه من بهش میگم که مراقب باشه!

_:خب اونوقت به امیر میگه!

با خنده گفتم:وقتی کار از کار گذشت به هر کی میخواد بگه. بگه!

_:اونوقت ممکنه به یه نفر بگه بیاد سراغت!

دماغشو کشیدم و گفتم:من فکر همه اینجاها رو کردم!

شونه هاشو انداخت بالا و گفت:لابد دیگه!

سرشو تکیه داد به صندلی و با حالت خاصی گفت:مهران؟!

من:بله؟

_:هیچی ولش کن!

زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم:حرفتو نصفه نیمه نزن!

لباشو جمع کرد و گفت:هیچی خب!

سرمو تکون دادم و گفتم:باشه!

رسیدیم خونه آوا هیچی از حرفی که میخواست بزنه نگفت. با هم خداحافظی کردیم و اونم رفت خونش! این چند وقت زیاد باهام حرف نمیزد احتمال میدادم به خاطر اتفاقی بود که اونشب بینمون افتاد!

هنوز وارد خونه نشده بودم که تلفن زنگ خورد.

درو بستم و رفتم سراغ تلفن و جواب دادم!

من:بله؟

_:سلام پسرم!

لبخند زدم و گفتم:سلام مامان!حالت خوبه؟بهتری؟

_:خوبم مهران جان! تو که هیچ خبری از ما نمیگیری پسر .

من:گرفتارم مامان!

اهی کشید و گفت:یعنی یه ساعتم وقت نداری بیای مادرتو ببینی؟به خدا این فیروزه خانوم که پسرش رفته خارج از کشور بیشتر از تو به مامانش سر میزنه!

من:اخه مامان من فیروزه خانوم به پسر گیر نمیده بگه زن بگیر!

_:من واسه خودت میگم به هر حال فعلا این بحثا رو بذار کنار!

من:حتما اتفاق مهمی افتاده که دیگه دنبال این بحثا نیستی!

_:یه جورایی اره! فقط نه نباید تو کارت بیاریا!

من:تا چی باشه مامان!

_:از دست تو!اول باید قبول کنی بعدا میگم!

من:مادر من این چه حرفیه یهو شما گفتی بیا برو تو چاه!

_:نترس من پسر خودمو نمیندازم تو چاه!

نفسمو فوت کردم و گفتم:خب باشه! حالا بگو!

_:فردا شب اقا جون و مامان جونت واسه سالگرد ازدواجشون جشن گرفتن.

با خنده گفتم :چی؟بابا اینا سنی ازشون گذشته این کارا چیه؟

مامانم هم خندید و گفت:چه میدونم والا!قصد این بوده همه رو دور هم جمع کنن

من:خب حالا منم حتما باید باشم؟

_:پسر تو چرا از همه فراری؟

من:از همه فراری نیستم مادر من خودت میدونی واسه چی نمیام!

_:من موندم چه پدر کشتگی با اون دختر داری؟

من:مامان باز شروع نکن!

_:من به تو چی بگم اخه؟باشه تو بیا چی کار به کار اون داری؟

پوفی کردم و گفتم:من کاری به اون ندارم اون به من کار داره!

_:به خدا اگه نیای زشته .

میدونستم موقعیت خوبیه که حال نادیا رو بگیرم! گفتم:باشه میام!

مامان با خوشحالی گفت:واقعا؟

من:میخوای منصرفم کنی؟

_:نه نه!پس فردا ساعت 7 بیا خونه مادر جون!

من:هفت نمیشه تو مطبم هشت میام!

_:باشه مادر تو بیا هر وقت خواستی بیا!

من:باشه میام!دیگه کاری نداری.

_:نه مراقب خودت باش تو خونه تنهایی!

با خنده گفتم:چشم !

_:یه چیزی هم بخور جون بگیری!

من:مادر من یکی دو روز نیست که تنها زندگی میکنم!

_:اخه تو بیمارستان اب رفته بودی!

با خنده گفتم:دیگه؟

_:دیگه هیچی !فردا میبینمت عزیزم! منتظرما!

من:منتظر باش میام!

_:باشه!

من:خب دیگه خداحافظتون مامانم!

گوشی رو قطع کردم.حالا نوبت نادیا بود باید یه فکری واسه اون میکردم.

از فکر کردن به نادیا و امیر خسته شدم بلند شدم رفتم سر یخچال هیچ چیز به درد بخوری توش نبود!ظرفای تو خونه هم همه کثیف شده بود برای همین نمیتونستم برای خودم غذا درست کنم!

زنگ زدم رستوران تا برام غذا بیارن!

بعد رفتم سمت اتاقم نمیدونم چرا اینقد بی حوصله شده بودم دراز کشیدم رو تخت و دستامو گذاشتم زیر سرم! به کنار دستم نگاه کردم. حس کردم اگه یه نفر اینجا بود خیلی خوب میشد.

بعد از اون روزی آوا منو تو خونه دید دیگه طرف کسی نرفتم سرکوب کردن احساسام تو این چند وقت اعصابمو به هم ریخته بود.اگه فایده ای داشت دلم نمیسوخت ولی آوا به هیچ صراطی مستقیم نمیشد.چشمامو دوختم به سقف اگه اون اینجا نبود هر کاری دلم میخواست میکردم.

دستمو گذاشتم رو پیشونیم و به خودم گفتم:دردسر کوچولو!اگه نبودی اصلا نمیفهمیدم چه نقشه ای واسم کشیدن.

از جام بلند شدم و به گوشه خالی تخت لبخند زدم ارامشی که حرف زدن با آوا بهم میداد تو بغل هیچ دختری پیدا نمیشد.

سرمو تکون دادم و گفتم:همه اینا به بودن آوا می ارزه!

گوشیمو در اوردم به عکس اوا که روی صفحه بود نگاه کردم و گفتم:به قول مامانم فکر کنم جادوم کرده باشی!

تو عکس داشت بهم لبخند میزد.

گفتم:اصلا مگه من میتونم به دختر دیگه ای فکر کنم؟

به چشماش خیره شدم و گفتم:اونی که باید اینجا پیش من باشه تویی!اونم نه یه ساعت و دوساعت باید همیشه اینجا باشی!

اهی کشیدم و از جام بلند شدم و گفتم:تو عشقی یا هوسی؟

*********

آوا

نماز مغربمو تموم کردم که دیدم دارن در میزنن!

از جام بلند شدم و رفتم درو باز کردم مهران در حالی که دستاشو کرده بود تو جیبش بهم لبخند میزد!

همزمان با بالا بردن ابروهام لبخندی زدم و گفتم:سلام!

به حال اشاره کرد و گفت:بیام تو؟

از جلوی در رفتم عقب!

وارد خونه شد و گفت:نماز میخوندی؟

درو بستم و گفتم:اره! چند دقیقه اگه صبر کنی تموم میشه میام!

سرشو تکون داد و گفت:باشه!

رفتم تو اتاق . یعنی واسه چی اومده بود بالا؟!

نمازم تموم شد.

سرمو برگردوندم دیدم مهران تکیه داده به دیوار و لبخند میزنه . گفت:قبول باشه!

سرمو کج کردم و گفتم:ممنون!

_:این چادر نمازو از کجا اوردی؟

چادرمو جمع کردم و گفتم:خریدم!

سرشو تکون داد و گفت:بهت میاد!

شونه هامو بالا انداختم و گفتم:ممنون!

لباشو جمع کرد و گفت:یه چیزی بگم قبول میکنی؟

نشستم رو تخت و گفتم:چی؟

_:هر وقت میخوای نماز بخونی منو صدا کن!

از این حرفش خندم گرفت . گفتم:نکنه اومدی بالا نماز خوندن منو تماشا کنی؟

دست به سینه ایستاد و. گفت:الان که نه فقط حوصلم سر رفته بود ولی از این به بعد صدام کن!

چشمامو ریز کردم و گفتم:ارامش بخشه؟

_:چی؟

در حالی که سرمو به دو طرف تکون میدادم گفتم:تماشا کردن نماز خوندن من!

اغرار کردن واسش سخت بود بالاخره بعد از چند لحظه کلجار رفتن با خودش سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:حالا صدا میکنی؟

ابروهامو بالا دادم و گفتم:نوچ!

اخم کرد و گفت:وا!

شونه هامو انداختم بالا و گفتم:والا!مگه فیلم سینماییه بیای تماشا کنی؟

بینیشو جمع کرد و گفت:بخیل!

با شیطنت گفتم:به یه شرط!

یه تای ابروشو داد بالا و گفت:چه شرطی؟!

با هیجان یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:به شرطی که خودم بخونی؟

با تعجب نگاهم کرد.

من:باور کن وقتی خودت بخونی حسش چند برابره!

خودشو از دیوار جدا کرد و در حالی که میرفت سمت حال گفت:برو بابا!

از جام بلند شدم و رفتم دنبالش و گفتم:چرا؟باور کن خیلی خوبه انگار رفتی متیدیشن!

با خنده گفت:اولا متیدیشن نه و مدیتیشن دوما اگه بخوام ریلکس بشم خودم مدیتیشن بلدم!

رفتم جلو راهشو صد کردم و با قیافه مظلومی زل زدم تو چشماش انگشت اشاره و شستم رو گذاشتم رو همو گفتم:یه کوچولو بخون!

لپمو کشید و گفت:کوچولو نمیخواد منو امر به معروف و نهی از منکر کنی!

لب پایینمو اویزون کرد و گفتم:خودت گفتی خوشت میاد!

_:من گفتم از نماز خوندن تو خوشم میاد!

با این که بلد نبودم خودمو لوس کنم ولی با تمام توانم سعی کردم لحن لوسی به خودم بگیرم و گفتم:خب منم از نماز خوندن تو خوشم میاد!

چشماش از تعجب داشت چهار تا میشد.خندم گرفته بود بیچاره حالا چه فکرایی که با خودش نمیکرد.با خودم گفتم:خدایا همش به خاطر توئه ها!میدونی من نمیخوام عشوه بیام واسش که خودمو تو دلش جا کنم!

همون طور که با تعجب بهم خیره شده بود گفت:که خوشت میاد؟

لب پایینمو گزیدم و گفتم:اوهوم!

با شیطنت زل زد تو چشمامو گفت:دیگه از چی خوشت میاد؟

انگشتمو گذاشتم رو لبم و گفتم:اووممم!از این که بیای با هم نماز بخونیم.

با لحن تهدید امیزی گفت:میاما!

یه قدم رفتم عقب و گفتم:خب بیا!بچه میترسونی!

راهشو کج کرد و رفت سمت دستشویی!

من:چی شد؟

_:میرم وضو بگیرم!

نیشخندی زدم و تو دلم گفتم:اگه میدونستم اینجوری قانع میشی زودتر بهت میگفتم.

خیلی طول نکشید که از دستشویی اومد بیرون و رفت تو اتاق سجادمو پهن کرد و ایستاد رو به قبله! باورم نمیشد واقعا بخواد نماز بخونه؟!

گفتم:بلدی؟

رو کرد به منو با اخم گفت:وایسا تماشا کن!

این بار من تکیه دادم به در اونم کارشو شروع کرد.با صدای نسبتا بلند شروع کرد به خوندن حمد و سوره!

این کاملا یه روی دیگه مهران بود که داشتم رو به روم میدیدم انچان با طمانینه نمازشو میخوند که حس میکردم تمام نمازای عمرمو اشتباه خودم!

همچنان محو تماشای مهران شده بودم که نفهمیدم کی کارش تموم شد و ایستاد رو به روم.

اروم دستشو جلوی چشمای خیره من تکون داد و گفت:خوابیدی؟

رو کردم بهش و گفتم:هان؟

خندید و گفت:خب مورد قبول واقع شد؟

لبامو تر کردم و گفتم:بهت حسودیم شد!

خندید و گفت:برو بچه!خدا اگه چند تا پیغمر مثه تو میفرستاد رو زمین دیگه هیچکس گناه نمیکرد.

ابروهامو دادم بالا چیزی نداشتم که بگم فقط لبخند زدم.

_:میترسم تا نماز عشا تموم بشه منو بخوری!

اخم کردم و گفتم:نه خیرم تو گوشتت تلخه!

بعد رفتم سمت در سرشو تکون داد و گفت:بداخلاق!

بعد دوباره رفت سمت سجاده!

رفتم تو حال یه نفس عمیق کشیدم نمیدونم چرا اینقد هیجان زنده شده بودم!

یه نگاه به میز انداختم گوشیشو گذاشته بود اونجا به سرم زد که برم ازش عکس بگیرم! گوشی رو برداشتم به محض این که صفحه رو باز کردم با عکسمون که شب قبل از تولد انداخته بودیم مواجه شدم.

چند ثانیه مات موندم رو صفحه! اینو چرا گذاشته بود؟!یعنی به خاطر من؟

یه نگاه به قیافه خودش انداختم سرمو تکون دادم و با پشت انگشتم زدم رو صورتش و گفتم:اخرش با این خیال پردازیا کار دست خودم میدم خب معلومه که از خود شیفتگی اینو گذاشته!

طبق اون چیزی که این چند باز ازش دیده بودم دکمه کنار گوشیش رو فشار دادم صفحه عکس خودش باز شد رفتم یه گوشه طوری که حواسشو پرت نکنم چند تا عکس ازش گرفتم!

نمازش داشت تموم میشد من همچنان داشتم جامو تنظیم میکردم که یه عکس دیگه ازش بگیرم. یه دفعه از جاش بلند شد و خیز برداشت سمتم تا اومدم به خودم بجنبم دیدم بازوش دور گردنم پیچیده!

گوشی رو با اون دستش ازم گرفت و گذاشت تو جیبش دستمو گذاشته بودم رو کمرش و به جلو هولش میدادم تا ولم کنه ولی حلقه دستشو محکم تر کرد حس میکردم درم خفه میشم!

با دستش موهامو ریخت به همو گفت:دختر مگه من اثار باستانیم!هی چیک چیک ازم عکس میندازی؟

سرمو کج کردم و گفتم:ولم کن!

_:اگه نکنم؟

مچ دستشو گرفتم تا دستشو باز کنم فایده نداشت. بدون توجه به حرفی که من زدم گفت:تو کی عکس گرفتن با گوشی منو یاد گرفتی؟!

همون طور که مچ دستش کلنجار میرفتم گفتم:خب دیدم یاد گرفتم!

باز دست کشید تو موهامو گفت:ای کلک!

_:خفم کردی!

موهامو که بین انگشتاش بود کشید و گفت:باید تنبیه بشی!

من:آی آی آی موهامو کندی!

_:نه جنسش خوبه به این راحتیا نمیکنه!

حرصم گرفته بود یه فکری به سرم زد دوتا انگشت اشارمو صاف کردم یه دفعه فشار دادم رو پهلوش!

عین برق گرفته ها سه متر پرید اون طرف!

من که سرم ازاد شده بود در حالی که گردنمو با دستم ماساژ میدادم لبخند پیروز مندانه ای نثارش کردم.

دوباره خیز برداشت سمتم انگشتاتمو بالا اوردم و گفتم:بیای جلو با اینا طرفی!

بدون توجه به حرفم اومد سمتم منم بی هوا شروع کردم به قلقلک دادنش .

تا به حال ندیده بودم مردی اینقد قلقلکی باشه!

دیگه داشت به غلط کردن می افتاد که یه دفعه چشماش برق زد یه نگاهی به من کرد باعث شد یه قدم برم عقب این که تو ذهنش چی داشت میگذشت رو فقط خدا میدونست.

خندید شکمشو سفت کرد دیگه برخورد انگشتام روش اثر نداشت همین که خواستم از دستش در برم پام از عقب لیز خورد تنها چیزی که اون لحظه دستم بهش بند میشد یقه مهران بود. همزامان با گرفتن یقش دستاشو دور کمرم حلقه کرد و منو کشید تو بغلش!

چشمامو بستم با خیال راحت یه نفس عمیق کشیدم.اگه منو نمیگرفت صد در صد ضربه مغزی میشدم.

دستمامو گذاشتم رو سینش و گفتم:ممنون!

خواستم برم عقب ولم نکرد!

با تعجب نگاهش کردم و گفتم:مهران! ممنون!

چشماشو بسته بود.

با دستام هلش دادم عقب ولی دستش از دور کمرم باز نمیشد. گفتم:من حالم خوبه میتونی دیگه دستاتو باز کنی!

حلقه دستشو محکم تر کرد و در حالی که چشماش بسته بود با جدیت گفت:یه دقیقه ساکت شو!

اب دهنمو قورت دادم میترسیدم باز اتفاق اونشب تکرار بشه فقط با این تفاوت که دیگه نمیتونستم از دستش در برم .

سرمو گرفت و فشار داد رو سینش قلبش تند تند میزد طوری که منم به هیجام اورد موهامو بوسید بعد اروم دستشو باز کرد و گفت:اگه چیزیت میشد چی؟!

دستش باز شده بود ولی من همون طور مات و مبهوت داشتم نگاهش میکردم.

چند ثانیه به چشمام خیره شد بعد با کلافگی دستش به صورتش کشید و در حالی که عقب عقب می رفت و گفت:من دیگه میرم!

از در رفت بیرون من همچنان سر جام خشکم زده بود.

بی دلیل بغض کرده بودم سرمو سمت در بسته چرخوندم. اشکام سرازیر شد . یه نفس عمیق کشیدم تا گریم بند بیاد ولی بهتر که نشد هیچ بدترم شد.

خودمو انداختم رو تخت و هیجانمو با چنگ زدم به پتو خالی کردم با صدای خفه ای گفتم:چرا وانمود میکنی واست مهمم! چرا لعنتی؟چی از جونم میخوای؟

*********

مهران

از اتاقم اومدم بیرون آوا داشت وسایلشو جمع میکرد .

من:گلسا رفت؟

_:بدون این که بهم نگاه کنه سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:نیم ساعت پیش!

سرمو تکون دادم .از ظهر که آوا رو دیده بودم خیلی باهام سر و سنگین شده بود میدونستم به خاطر کاریه که دیشب کردم.

گفتم:میتونی خودت بری خونه؟

سرشو به علامت مثبت تکون داد ولی همچنان نگاهم نمیکرد!

من:پول داری؟

سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:امروز 27 بهمنه من چهار روز پیش حقوقمو گرفتم!

من:خب باشه!

لباسمو مرتب کردم و گفتم:ممکنه شب دیر بیام! درو رو کسی باز نکن.

لبشو گزید و گفت:من خودم میتونم مراقب خودم باشم!

پس حدسم درست بود .نفس عمیقی کشیدم و گفتم:اینو که میدونم .به هر حال گفتم که حواست باشه کسی در خونتو زد من نیستم!

سرشو تکون داد.

گفتم:خدافظ!

بالاخره سرشو گرفت بالا و گفت:به سلامت!

حالا با خیال راحت میتونستم برم!

رسیدم دم خونه مادر جون کتمو صاف کردم و دسته گلی که براشون خریده بودم رو برداشتم و راه افتادم.

زنگ درو فشار داد بدون این که کسی جواب بده در باز شد.

وارد حیاط شدم و درو بستم مامان از خونه اومد بیرون دم ایون ایستاد و گفت:اومدی؟

به ساعتم نگاه کردم هنوز هشت نشده بود. حیاطو طی کردم و رسیدم به مامانم و گفتم:سلام!

دستشو گذاشت پشت کمرم و گفت:به روی ماهت پسرم! بیا بریم تو!

من:همه اومدن؟

مامان سرشو تکون داد و گفت:تقریبا!

وارد خونه شدیم صر و صدا از سالن می اومد.

مادر جون از اشپزخونه بیرون اومد بادیدن من با خوشحالی اومد سمتم!

_:به به سلام! شازده پسر!

دستشو گرفتم و پشت دستشو بوسیدم و گفتم:سلام مادر جون!

پیشونیمو بوسید و گفت:چشممون به جمالت روشن شد پسر!

خندیدم و گفتم:شما لطف داری!

دست گل رو دادم دستش و گفتم:مبارکا باشه هزار سال دیگه کنار هم باشین مادر جون!

گلا رو گرفت دستش و گفت:قربونت برم پسر تو خودت تاج گلی!

چشمکی زدم و گفتم:شادومادمون کو؟

مامان ضربه ای به بازوم زد مادر جون خندید و گفت:دوماد نشسته بین مهمونا!

با خنده سرمو تکون دادم و گفتم:پس من برم واسه تبریکات!

مامان لبشو گزید و گفت:جلو اقا جون این حرفا رو نزنیا!

مادر جون همون طور که میخندید گفت:اتفاقا خیلی خوشش میاد!

رو کرد به مامان و گفت:تو که باباتو میشناسی دختر!

اونا رو تنها گذاشتم و وارد سالن شدم همه بزرگترا بودن ولی خبری از دختر و پسرای فامیل نبود!

بابا نشسته بود و با دایی حرف میزد وارد سالن که شدم سلام بلندی کردم همه جوابمو دادن به بابا نگاه کردم روشو کرده بود اون طرف و خودشو زده بود به اون راه!

رفتم سمت اقاجون که بین جمعیت نشسته بود. عصاشو برداشت و ازجاش بلند شدو گفت:به به ببین کی اومده!

جلو رفتم و گفتم:سلام اقاجون!

با لبخند گفت:سلام اقای دکتر!

بعد از سلام و احوال پرسی اقاجون گفت:جوونا رفتن بالا بابا جون تو هم اگه میخوای برو!

از بزرگترا کسب اجازه کردم و رفتم سمت پله ها!

تو راه پله صدای گیتار می اومد فهمیدم دوباره بهنود معرکه راه انداخته!

همون طور که با ریتم اهنگ شروع به خوندن کردم از پله ها بالا رفتم.

……..

اگه می خوای فراموشم کنی تو بذار دوباره من ببینمت

واسه ی آخرین بار توی آغوش بذار بگیرمت

اگه هنوزم می شنوی تو این صدا رو

بیا بر گرد و ببین این قلب ما رو

که دیگه غبار غم رو دل نشسته

بیا پاک کن این همه گرد و غبارو

کوچه بی تو بی عبوره کوچه چه سوتو کوره

کوچه بی تو بی عبوره این کوچه چه سوتو کوره

……..

همه برگشتن سمتم بهنود دست از گیتار زدن برداشت با غیض گفت:خیلی صدات خوبه؟اهنگو خراب میکنی؟

من:بهت افتخار دادم خوندم زیادی پر رو شدیا

فرنود گفت:یه صدایی داره همچین که میخونه پنجره ها میلزره

رزا برگشت سمتش و گفت:چی کار دارین پسرعمم رو؟به کنار دستش که خالی بود اشاره کرد و گفت:بیا پسر عمه بیا بشین کنار خودم اینا همشون صداهاشون دخترونس چش ندارن ببین یکی مردونه بخونه!

لبخندی زدم و رفتم سمتش رزا 17 سالش بودولی سن زبونش دوبرابر سن خودش بود .تنها دختری بود که میشد دو کلام عادی باهاش حرف زد.

نشستم کنارش و گفتم:رو کردم به بهنود و با ریتم اهنگ گفتم:خب حالا تو بزن شاد بزن تو هم میتونی!

همون موقع نادیا با ناز گفت:انگار کبکت خروس میخونه مهران!

میدونستم موضوع آوا تا حالا به گوشش رسیده. پوزخندی زدم و گفتم:چرا نباید بخونه؟همه چی ارومه منم خیلی خوشحالم!

یه دفعه همه با هم گفتن:آوووو !

بهنود چشمکی زد و گفت:انگار خوشی زده زیر دلت!

ابروهامو دادم بالا در حالی که زیر چشمی به نادیا نگاه میکرد که ببینم چه عکس العملی نشون میده گفتم:خب به افتخار خوشی من یه اهنگ شاد بزن!

انگار همه منتظر بودن با این حرفم شروع کردن به دست زدن .

نادیا دست به سینه نشست و صورتشو واسم کج کرد .

بهنود هم شروع کرد به زدن همه با هم خوندن:

میدونم ٬ میدونم

میدونم خاطرمو خیلی میخوای

٬ میدونی خاطرتو خیلی میخوام خاطرتو خیلی میخوام

چشم حسودا کور بشه ٬

هرچی بلاست به دور بشه

بساط عشق منو تو ایشالا جفت و جور بشه

نقل و نبات و شیرینی

٬ مگه میشه تو دل نشینی؟

از اون دو تا چشم سیات الهی که خیر ببینی

الهی که خیر ببینی…..

عجب اهنگ به جایی!دلم میخواست آوا هم اینجا بود .

با رضایت به چشمای نادیا نگاه کردم ایشی گفت و با ناز صورتشو برگردوند.پوزخندی زدم و حواسمو دادم به اهنگ .

بچه ها داشتن میخوندن که صدای اقاجون همه رو ساکت کرد:ببین چه بساطی راه انداختن!

در حالی که عصاشو تو هوا تکون میداد گفت:مگه اینجا مطرب خونس؟!

فرنود از جاش بلند شد و بشکن زنان رفت سمت اقاجون و گفت:امشب شبه….عروسیه…همگی بگین مبارکه مبارکه!!

اقاجون با عصا کوبید تو پهلوی فرنود که این طرف و اون طرف میرفت.

فرنود بی اعتنا دستای اقاجونو گرفت و اوردش وسط سالن و در حالی که دست میزد گفت:دوماد باید برقصه!

همه شروع کردن به جو دادن اقاجونم کم نیاورد شروع کرد به رقصیدن!

تکیه دادم به مبل و پامو انداختم روی پام . همون موقع نادیا اومد نشست کنارم و تکیه داد به بازوم .

یه کم خودمو کشیدم عقب.

پشت چشمی واسم نازک کرد و گفت:مامانت میدونه؟

ابروهامو دادم بالا .

پوزخندی زد و گفت:قضیه اون جوجه هه که تو خونت جا بهش دادی!

چینی به ابروهام دادم و گفتم:من نگم یه کلاغ هست که این خبرا رو واسشون ببره!

سرشو تکون داد و گفت:من خبر چین نیستم!

پوزخندی زدم و گفتم:اوه بله!کاملا معلومه!

یه نگاه تحقیر امیز نثار اون تیپ جلفش کردم و گفتم:میدونی خوشم میاد از رو نمیری!

خودشو لوس کرد و گفت:عزیزم من هر کاری میکنم به خاطر توئه!

زل زدم تو چشمامو با خونسردی گفتم:ببین من یکی دارم که هم واسش عزیز باشم هم این که واسم هر کاری بکنه! بهتره بری تورتو واسه یکی دیگه پهن کنی دختر!

بعد از جام بلند شدم و الکی رفتم سمت دستشویی!

تو راهرو ایستادم خواستم گوشیمو از تو جیبم در بیارم که دیدم نیست! یادم افتاد رو میز جا گذاشتمش!

برگشتم تا سالن دیدم نادیا گوشیمو گرفته دستش!

سریع رفتم جلو و گوشی رو از دستش کشیدم.

با خنده گفت:خودشه؟

یه نگاه بهش کردم و گفتم:مثه این که باید رو گوشیم قفل بذارم!

دست به سینه تکیه داد به مبل و گفت:همچین تحفه ای هم نیست!

گوشی رو گذاشتم تو جیبم طوری که فقط خودش و خودم بشنوم گفتم:حداقل نه گوجه پای لپاش کاشته نه بینیشو عین دلقکا کرده نه لباشو عین بادکنک باد کرده !

ابرومو دادم بالا و گفتم:هوم؟

با غیض از جاش بلند شد و گفت:چشم نداری خوشگلیای منو ببینی!

یه نگاه به هیکلش کردم و گفتم:اتفاقا چشمام خیلی خوب میبینه! تمام پرتزایی که رو بدنت انجام دادی رو کاملا میشه تشخیص داد!

دندوناشو رو هم فشرد و گفت:لیاقتت همونه!

با خیال راحت لم دادم رو مبل و گفتم:شک نکن که تو لیاقتمو نداری!

چشماشو ریز کرد و گفت:بپا رو دست نخوری اقا!

بعد از جلوی چشمم دور شد!

با خنده سرمو تکون دادم و گفتم:آوا تا اخر عمر واسه ضایع کردن این یکی مدیونتم!

*********

آوا

چشمامو باز کردم و یه نفس عمیق کشیدم.

از جام بلند شدم و رفتم سمت پنجره! دستامو تا اونجایی که میشد بالا کشیدم و به اسمون نگاه کارم!یه نگاه به یاکریمایی که رو سکوی کنار دیوار لونه ساخته بودن کردم و گفتم:سلام همخونه ها!عجب صبح قشنگیه مگه نه؟!پنجره رو باز کردم! دیگه ازم نمیترسیدن همون جوری سرجاشون نشسته بودن!

با ذوق گفتم:میدونین امروز چه روزیه؟

رومو کردم به اسمونو گفتک:امروز تولدمه!

به جز نگاه کردن هیچ کاری از دستشون بر نمی اومد!

پنجره رو بستم .رفتم سمت دستشویی!

تو اینه به خودم نگاه کردم!

دستی توی موهام کشیدم . به خاطر این دوماهی که بهشون دست نزده بودم بلند شده بودن.

دیگه نمیتونستم رو صورتم تحملشون کنم برای همین مجبور بودم تل بزنم!

به خودم تو اینه گفتم:خب الان چه حسی داری؟19 سالگی چه حس و حالی داره؟

به چشمای خودم خیره شدم و گفتم:هیچ فکرشو میکردی روز تولدت رو تو چنین جای خوبی شروع کنی؟!تو یه خونه!یه جای گرم و نرم!یه زندگی خوب!

از دستشویی اومدم بیرون و رفتم نشستم رو مبل یه نگاه به اطراف کردم و گفتم:اگه این قرض تموم نشدندی بود منم میتونستم اینجا بمونم!

سرمو تکون دادم و گفتم:امروز روز خوبی واسه فکر کردن به بدبختیا نیست!

صبحونمو خوردم و لباسامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون.

رفتم تو سوپر سرکوچه! میخواستم واسه خودم کیک بخرم!

یه نگاه به کیک یزدیایی که هر سال یه دونشو واسه خودم میخریدم انداختم.سرمو با خنده تکون دادم و رفتم سمت قفسه ای که کیک صبحونه داشت. یه دونه بزرگش کاکائویشو برداشتم و رفتم حساب کردم بعد از اونم برای اولین بار به جای اون شمعای سفید یه بسته شمع کوچیک رنگی خریدم!

و برگشتم خونه!

کیکو شمعا رو گذاشتم تو اشپزخونه و شروع کردم به مرتب کردن خونه.

یه ناهار مفصل خوردم و اماده شدم تا برم مطب!

دلم میخواست اون روز عالی به نظر برسم.یه کم ارایش کردم و لباسامو ست پوشیدم و از خونه زدم بیرون!

وارد مطب شدم هنوز خبری از مهران و گلسا نبود.

تا کارامو انجام بدم گلسا سر رسید برای اولین بار به محض روردش از جام بلند شدم و با خوشرویی گفتم:سلام!

چپ چپ نگاهم کرد و گفت:علیک!

لبخندی زدم و گفتم:خسته نباشی!

ابروهاشو داد بالا و گفت:ممنون!

نشستم سر جام!

همون طور که میرفت سمت اتاقش گفت:مثه این که خیلی خوشحالی؟

دستمو گذاشاتم زیر چونمو و گفتم:اوهوم!چرا نباشم!

پوزخندی زد گفت:خوبه!

سرمو تکون دادم رفت تو اتاقش!

خیلی نگذشته بود که مهرانم اومد!

این چند روز خیلی کم باهاش حرف زده بودم ولی نیمخواستم اون روزو خراب کنم.

با ورودش یه نفس عمیق کشیدم و با ذوق گفتم:سلام!

لبخند کجی زد و گفت:سلام!

از جام بلند شدم درحالی که روی پنجه و پاشه جا به جا میشدم گفتم:خسته نباشی!

باخنده گفت:سلامت باشی!

اومد جلو و گفت:خبریه؟

ابروهامو دادم بالا و گفتم:نه چه خبری؟

زیر چشمی به اتاق گلسا نگاه کرد و گفت:پشت در ایستاده؟

با اخم گفتم:نه!

چطور میتونست فکر کنه من فقط به خاطر اون باید اینجوری رفتار کنم؟!با دلخوری گفتم:من حق ندارم یه روز خوشحال باشم؟!

یه تای ابروشو داد بالا و گفت:اخه چند روزه….

پریدم وسط حرفش و در حالی که مینشستم سر جام گفتم:میدونم!خودم میدونم!اگه اونجوری بهتره خب مشکلی نیست!

بعد سرمو انداختم پایین!

نشست لب میز و گفت:منظورم این نبود!

بدون این که نگاهش کنم شونه هام انداختم بالا و گفتم:مشکلی نیست. به هر حال درستشم همینه!

خندید و گفت:بابا من که چیزی نگفتم ناز میکنی!

سرمو گرفتم بالا و گفتم:محض اطلاعت من هیچوقت ناز نمیکنم!

دستشو گذاشت زیر چونمو گفت:ادم روز تولدش اینقد بد اخلاق میشه!

با تعجب نگاهش کردم. این از کجا یادش بود؟

یه دفعه تو دلم خالی شد هیچوقت کسی تولدمو بهم تبریک نگفته بود!

لبخند مهربونی زد و گفت:فکر کردی من تولد رفیقم یادم نمیمونه!

لبخند محوی زدم و گفتم:ممنون!

لپمو کشید و گفت:این یعنی اشتی دیگه؟

سرمو به علامت مثبت تکون دادم ولی نگاهش نمیکردم.

از جاش بلند شد و گفت:خب پس من میرم با خیال راحت به کارم برسم!

تمام وقت فکرم درگیر این بود که چطور یادش مونده!این که یه نفر تولدتو تبریک بگه واقعا حس خوبی داشت.برای اولین بار حس میکردم واقعا وجود دارم.

ساعت هفت و نیم بود . داشتم وسایلمو جمع میکردم که گسلا با عجله از مطب رفت بیرون میدونستم از ترس مهرانه که زود میره نمیخواست باهاش رو به رو بشه! البته منم اگه جای اون بودم همین کارو میکردم.

کیفمو برداشتم مهران هم از اتاقش اومد بیرون!

لبخندی زد و گفت:بریم؟

سرمو به علامت مثبت تکون دادم و دنبالش راه افتادم!

ماشین تو حیاط متوقف شد.از ماشین پیاده شدم و گفتم:ممنون!شب به خیر!

خواستم برم بالا که گفت:آوا!

برگشتم سمتش! در ماشینو بست و گفت:وایسا ببینم!

بعد اومد سمتم!

من:چیزی شده؟

دستمو گرفت و کشید سمت در خونش و گفت:یه دقیقه صبر کن!

منتظر شدم که درو باز کنه کلیدو چرخوند و درو کامل باز کرد هنوز داشتم خودشو نگاه میکردم!

به داخل اشاره کرد سرمو برگردوندم!تو راهرو پر از بادکنک بود!

ناباورانه به اطرافم نگاه کردم مهران گفت:تولدت مبارک!

برگشتم و نگاهش کردم!

یه جعبه کوچیک از تو جیبش بیرون اورد و گفت:اینم از اصل کاری!

سرجام خشکم زده بود حتی نمیتونستم حرف بزنم فقط به مهران نگاه کردم!

با خنده گفت:نمیخوای بگیریش!

دسته کیفمو رو شونم فشار دادم!

خودش اون یکی دستمو گرفت و جعبه رو گذاش توش هنوز ساکت بودم با لبخند سرشو اورد بالا ولی با دیدن چشمای خیره من نگرانی گفت:آوا!

اب دهنمو قورت دادم چشمام پر از اشک شده بود.

شونه هامو گرفت و گفت:گریه میکنی؟

چونم شروع کرد به لرزیدن!

لبخندی زد و گفت:ادم روز تولدش که گریه نمیکنه! دستمو گرفت و گفت:بیا بریم تو !

خواست منو با خودش بکشه داخل ولی منم سرجام ثابت مونده بودم! همین که برگشت . کادویی که دستم بود فشار دادم رو سینش و کادوشو از تو دستم رها کردم . جعبه افتاد رو زمین منم دویدم سمت پله ها!

_:آوا!

اشکام سرازیر شده بود کنترل هیچ کدوم از کارایی که میکردم دست خودم نبود خودمو رسوندم تو خونه!قبل از این که مهران بهم برسه درو بستم و قفلش کردم!

رفتم تو اشپزخونه و نشستم رو زمین به هق هق افتاده بودم حتی نمیدونستم چرا دارم گریه میکنم!

مهران 10 دقیقه ای داشت در میزد خودمو چسبونده بودم به کابینت و همچنان گریه میکردم.

بالاخره صدای در قطع شد.

سرمو اوردم بالا چشمم خورد به کیک و شمعایی که خریده بودم!

اشکامو پاک کردم و از جام بلند شدم و کیک و شمعا رو برداشتم و رفتم و نشستم تو سه گوشه کنار دیوار هال! کیکو گذاشتم رو سرامیکا!و همون طور که اشکام بی صدا پایین میریخت شمعا رو فرو میکردم توش!

کبریتو روشن کردم در حالی که یکی یکی شمعا رو روشن میکردم با صدای

لرزون بین هق هقام با ریتم خوندم:تو…لد!تو… لد!تو…لُدت … ت..با…رک!م..بارک… م. با..رک… تو…ل….دت..مبارک!…بیا… شمعا ..رو فوت کن!…تا صد سال زنده …باشیــــی!

یه نفس عمیق کشیدم تا گریمو کنترل کنم!دراز کشیدم کنار کیکم شمعا مثه یه گوله اتیش بالای کیک روشن شده بودن….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x