-شمیم؟ خوبی؟ خیلیخب بغ نکن حالا!
چشمانش نگران شده بود.
سر تکان دادم و کمی خودم را جمع و جور کردم.
-من…
در خانه باز شد و آذربانو با صورتی ناراحت وارد شد.
چندین ساعت گذشته با امیرخان بحث کرده بود تا اجازه دهد گندم هم امشب در این خواستگاری شرکت کند.
هر چقدر بالا رفت و پایین آمد که بهتر است او را به زندگی عادی و گذشتهاش برگردانند، امیرخان قبول نکرد که نکرد.
ناراحت شده بود اما حال وقتی که داشت با عمه های پانیذ خوش و بش میکرد، همان زن لوکس، مبادی آداب و زیبای همیشگی بود!
همانی که نشانه همه میداد!
همان زن قدرتمندی که سال ها پیش خیلی خوب میخش را کوبیده بود!
طوری برایم خط قرمز تعیین کرده بود که هنوز که هنوزه و با وجود ازدواجم با امیرخان، خود را شخص هائز اهمیتی در میانشان نمیدیدم!
-شمیم؟
ناراحت سر چرخاندم و نگاهش کردم.
-واقعاً مسئول گلت هستی؟
اخمش عمیقتر شد اما سر تکان داد و محکم گفت:
-هستم!
آنقدر محکم و پرقدرت گفت که ناخودآگاه لبخند کمرنگی زدم و با وجود دنیاهای متفاوتمان ما ساده به این نقطه نرسیده بودیم.
هر دو خوب یا بد زیادی تاوان داده بودیم و درستش این بود که حداقل یک فرصت برای مثل آدمیزاد زندگی کردن به خودمان دهیم… مگر نه؟!
لبخندم چشمانش را نَرم کرد و آرام و با پشت دست گونهام را نوازش کرد.
ابرویم پرید.
نوازش کردن و امیرخان بودن در جمع غریبه ها چیزی نبود که هر روز اتفاق بیفتد.
مثل اینکه امشب زیادی تحت تاثیر بود.
سوگل که خبر آمدن مهمان ها را داد، با همان لبخند سر تکان دادم و ایستادم.
حال و هوایم عوض شده بود و حس عجیبی در قلبم جریان داشت.
حسی شبیه لطیف شدن در برابر مردی که خیلی سخت با دنیایم یکی شده بود و حتی اگر نمیخواستم هم در قلبم جای محکمی داشت!
-بفرمایید خیلی خوش اومدین.
با ذهنی که برای خود به دور دورها پرواز کرده بود، نگاهی به مهمان های تازه وارد انداختم و متاسف سری برای امیرخانی که میگفت:
-یاد گرفته توله تا بهش میگیم بالا چشمت ابروئه بغ میکنه میره تو خودش، بعدم چهار تا چیز میگه قلبمونو تکون تکون میده آدم اصلاً یادش میره از چی عصبانی بود!
تکان دادم.
ناگهان نگاهم به روبه رو افتاد و مغزم نمیتوانست چیزی که در حال دیدنش بود را هضم کند.
مردمک هایم داشت از جا در میآمد و خدا لعنتش کند، خدا لعنتش کند این مردک اینجا چه غلطی میکرد…؟!
امیرخان:
هنگام سلام و احوال پرسی محکم و مردانه دست احسان را فشرد و آرام جوری که فقط خودشان دوتا بشنوند، گفت:
-بعداً راجع به این موضوع با هم حرف میزنیم!
احسان پر از شرمندگی نگاهش میکرد.
-حرف میزنیم امیرجان حرف میزنیم.
اشارهای به صندلی کرد و خودش هم سر جای قبلیاش نشست.
کمی بعد شمیم هم کنارش جا گرفت و تقریباً خودش را در آغوشش چپاند.
از گوشهی چشم نگاهش کرد و ناخواسته لبخندی به تو بغلی بودن گربهی ملوس اما وحشیاش زد.
حیف که در جمع بودند و نمیتوانست بوسهی محکمی از پوست لطیف صورتش بگیرد.
کمی بعد که صحبت جمع بالا گرفت، با بیحوصلگی نیمنگاهی به داماد تازه از رسیده انداخت.
با خود که تعارف نداشت، بعد از جریان گندم از هر چه خواستگار و خواستگاری بود حالش به هم میخورد و حال این جوان شیک پوش با آن نگاه های عجیبش کمی زیاد از حد اعصابش را به هم میریخت.
ظاهرش بینقص بود اما حس خوبی به او نداشت…!
-امیرخان؟ از من که ناراحت نیستی؟
چشمانش را از داماد جدید که زیر سنگینی نگاهش در حال شرشر عرق ریختن بود برداشت و به احسان داد.
بعد از صحبت های آراسته سلطان با تماس احسان به تلفنش دریافت که خواستگار پروپاقرص پانیذ، برادر اوست!
هیچ نظری نداشت که کجا و چطور با هم آشنا شدهاند و احسان گفته بود میخواهد شخصاً از او اجازه بگیرد تا یکوقت فکر نکند تحت عمل انجام شده قرارش دادند اما با این حال باز هم حس جالبی نداشت!
این که یکدفعه برادر این مرد عاشق و والای پانیذ شده بود، زیاد در نظرش خوش نمینشست!
-نیستم.
-بفرمایید.
با پانیذی که سینی آبمیوه را مقابلش گرفته بود، چشم در چشم شد.
میخواست دستش را رد کند اما آبمیوه نارنجی رنگ حواسش را جمع کرد.
شمیم آن را دوست داشت.