تمام این مدت در حال کنترل خودش بوده است…؟!
-سرمن داد نزن. قرار نیست که سرهرچی بهت جواب پس بدم!
-شـمـیـم…
-امیرخان نمیدونم پس کِی قراره بفهمی با داد و هوار و قلدربازی نمیتونی منو مجاب کاری که نمیخوام بکنی؟ جوابتو میدم چون کمکم کردی نه اینکه فکر کنی چون ازت ترسیدم دارم میگم!
مثل اژدها نفس میکشید و آنقدر در حاله کنترل خودش بود که دستش رو دنده میلرزید اما با سیاست سکوت کرده و منتظر جواب گرفتن بود.
مردک سیاستمدار!
-…
-رفتم اونجا چون شنیده بودم که چند تا از مزون هاشون خیاط میخوان. میخواستم بدونم که…
با بهت و ناباوی صدا بلند کرد؛
-شمیم تو دردت چیه دختر؟ چرا اِنقدر دنبال پولی آخه؟ تا قبلاً که میگفتی کار ندارم الآن که کار داری برای چی دنبال کار دومی؟! برای چی خودتو به آب و آتیش میزنی؟ به چی میخوای برسی توله سگ که من نمیدونم؟!
دلشکسته سرچرخاندم.
احساس خوردشدگی میکردم.
-همه دنبال نداشتههاشون میرن. کاش توام یه کم دنبال شعور میرفتی، خیلی لازم داری چون!
چنان ترسناک نگاهم کرد که بیشتر خودم را به در چسباندم.
با آن که دروغ گفته و برای کار به آنجا نرفته بودم اما آن که ضعفم را در سرم بکوبد عادلانه نبود.
-شمیم…
-تا وقتی از من خبر نداری بایدم اینجوری بگی. همین امروز هر چی پول داشتم رو ازم دزدیدن، تمام پس اندازم رو! شرمنده اما من مثل شماها نسل در نسلم ثروتمند نبوده. اگه خودم به فکر خودم نباشم هیچکس به فکرم نیست!
سکوت شد و هر دو دستش دور فرمان مشت شده بودند.
با سرعت خیلی بالایی میراند و میدانستم تک تک این اتفاقات چقدر برایش سخت و دردناک است اما دردش به اندازهی من که نبود، بود…؟!
مقابل داروخانه ایستاد و بعد از گرفتن داروهایم مستقیم به سمت خانه رفتیم.
در خانه همه دور میز نشسته و با دیدن ما کنار هم نگاههای آنالیزگرانه و پرخشمشان را خیرهی سرتاپایم کردند.
-خوش اومدی پسرم
امیرخان لبخندی به آراسته خانوم زد و رو با آذربانو گفت:
-گندم چطوره؟ دکترش اومد؟
-هنوز نه گفت کاری براش پیش اومده آخرشب میاد.
-خیلی خب
آرام به سمت طبقهی بالا رفتم که ناگهان آذربانو گفت:
-امیرخان تکلیف گردنبند من چیشد الآن؟ گفتی پیگیری میکنم اما هیچ خبری نیست. اگه اون دزد تو خونمون باشه که به احتمال قوی هست، باید حقشو بذاریم کف دستش تا بفهمه خونهی ما جای غلطهای اضافی نیست!
به من نگاه میکرد و این حرف هارا میزد.
با آن که خودم از زباش شنیده بودم که باور ندارد من دزد باشم و این زن جز ناراحت کردن من هیچ قصدی نداشت!
-گفتم پیگیری میکنم فکرشو نکن.
باقی پلههارا حرصی بالا رفتم و خودم را داخل حمام انداختم.
این روزها هم تمام میشد.
این چرخه گردان بالاخره میچرخید و خیلی طول نمیکشید که این قوم مغول تقاص تمام این تهمتها و مسخرهبازیهایشان را پس میدادند…!