-منظورت چیه؟!
لب گزید و به سختی ادامه داد.
-منظورم چیه؟ خب اگر بخوام دقیق بگم وقتی با مامانم تنها شدیم، سکوت زیاد خونه اول باعث آرامشم شد اما بعد حالمو بهم زد. یه چیزی سرجاش نبود. یه چیزی که نمیتونستم دقیق بفهمم چیه ولی هر روز که بزرگتر میشدم اون نقص برام واضحتر میشد
و وقتی یه روز از بیرون اومدم و…
دانه های عرق روی پیشانی و صورتش دیده میشد و سرخه سرخ شده بود!
نگران بازویش را فشردم.
-میخوای بعداً تعریف کنی؟ اِنقدر خودتو اذیت نکن تو…
-و تو بغله یه مرتیکه دیدمش، تازه فهمیدم همهی اون شب نیومدنا، مسافرت های تفریحی با دوستاش که هیچوقت تموم نمیشدن از کجا آب میخورن!
این بار من هم سرخ شدم و حتی تصور همچین چیزی کشنده بود.
-جوری خرد شدم که نمیتونی حتی فکرشو کنی و بدتر از اون وقتی بود که فهمیدم قبلاً دلیله همیشگی دعواهاشون همین بوده، حالم داشت از همه چی بهم میخورد.
تنم لرزید.
بابا از این خیانت ها باخبر بوده…؟!
عرق تیغه کمرم را خیس کرد!
-میدونسته که زنش بهش خیانت میکنه؟!
-شک داشته. حس می کرده که بهش خیانت میکنه. منتهی هیچوقت نتونسته ثابت کنه و منم وقتی اون وضعیتو دیدم نمیتونستم قبول کنم. اول با خودم گفتم خب… خب شاید حق داره. بالأخره اونم یه زنه و نیاز داره که بعده بابام برای خودش یه زندگی دیگه تشکیل بده!
رگ گردنش بیرون زده و دست مشت شدهاش خبر از حال به شدت خرابش میداد.
اگر امیرخان جای او بود، قطعاً یک طوفان درست حسابی و کشنده راه میانداخت!
برای اینکه حالش خرابتر نشود، سریع گفتم:
-خب آره دیگه بالاخره جدا شده بودن و مامانت حق داشته یه زندگی جدید برای خودش تشکیل بده.
نفسش را سخت بیرون داد.
-سال ها خودمو با این آروم کردم. چشمامو روی هر چی میدیدم و نمیدیدم بستم اما وقتی… وقتی که…
یکدفعه بلند شد و شروع به قدم زدن کرد.
انگار از درون داشت آتش میگرفت و به سختی حتی سرپا ایستاده بود!
-میدونی مامانم بخاطر یه بیماری عفونتی ساده مرد. یه چیز مسخره که احتمالش خیلی کم بود بکشتش اما کشتتش. کشتتش چون بخاطره روابط باز و زیادی که داشت مبتلا به ایدز شده بود و نتونست طاقت بیاره!
سِرشدگی را در تمام بدنم حس میکردم و رادان عملاً از نگاه کردن به صورتم فراری بود.
به پایان رسیدن عضوگیری کانال vip رمان شالوده عشق🩵