-…
سکوت گندم جری ترش کرد و بلندتر فریاد زد.
-میدونی از چی زورم میگیره؟ اینکه حتی هنوزم نمیدونم دلیله غلط های اضافت چی بوده. دردت چی بوده که به آدمی که دوست نداشته پیله کرده بودی. میخواستی باهاش ازدواج کنی و مارو بپیچونی بری و حتی بخاطرش از این خونه، از مادرت دزدی کردی! اما بازم با وجود همهی این ها با همهی اشتباهاتت فقط بلدی منو مقصر بدونی. منی که همه زندگیمو پای راحتی شما گذاشتم.
آذربانو شوکه ایستاد.
-چی داری میگی امیر؟ گندم داداشت داره راجع به چی حرف میزنه؟!
حرصی چرخید.
-بله آذرسلطان اینجوریاس. چیزهای زیادی هست که باید راجع به دخترت بدونی اما از اونجا که صبح و شب فکرت پِی خراب کردنه زندگیه منه، چال و چوله های خودتو نمیبینی اما من همیشه دیدم.
دستش را کف سینهاش کوبید و از بین دندان های به هم کلید شدهاش گفت:
-من دیدم. من خطاهای همتونو دیدم. اما چشم بستم. فقط یه چیز ازتون خواستم. من فقط خواستم…
سنگ لعنتی بزرگی که ناگهان در گلویش به وجود آمد، برای لحظهای چشمانش را تار کرد اما سریع خودش را جمع و جور کرد و با همان صدای گرفتهاش لب زد:
-من همیشه فقط خواستم مراقب خودتون باشید. خواستم از چنگال گرگ هایی که قصد دریدنتونو دارن نجاتتون بدم. خواستم در مقابله هر چیزی که ناراحتتون میکنه، اذیتتون میکنه، مراقبتون باشم. سپر دفاعیتون باشم. میدونی چرا؟ چون دیگه تحمل نداشتم اتفاقی که برای آبان افتاد تکرار باشه. من همه جوره مراقب این دختر بودم!
با انگشت به گندم اشاره کرد و امان از بغضی که هر لحظه امکان ترکیدنش وجود داشت!
سینه مردانهاش مالامال از درد بود و چه کسی میتوانست بفهمد سال های طولانی چه جهنمی را تحمل کرده!
_♡_
-درست یا غلط همه جوره مراقبش بودم که تو دوباره اون حرفارو بهم نزنی. مثله وقتی آبان افتاد و منو مقصر دونستی، مثله وقت هایی که بهم گفتی بخاطره کم کاری من داداشم دیگه زنده نیست، دوباره تقصیرکارنشم. خواستم دیگه هیچکدوممون اونا رو تجربه نکنیم. چون هر بار که بخاطره آبان منو مقصر دونستی، من جون دادم مامان! تو حتی روحتم خبردار نشد اما من جون دادم. برای همین همه جوره مراقب دخترت بودم. مراقبش بودم تا دوباره شرمندت نشم. تا عذاب وجدان یه نفر دیگه رو هم به دوش نکشم!
حال آذربانو هم به پهنای صورت اشک میریخت.
میتوانست بفهمد که از شنیدن این حرف ها، از یادآوری خاطرات آبان چه دردی میکشد اما قطعاً دردش به قدر او نبود!
-من فقط یه نوجون بودم اما تو کاری کردی که همیشه عذاب وجدانه مرگه داداشمو داشته باشم. نخواستم دوباره سرم جلوت پایین باشه. نخواستم دوباره اونی که ناراحتت میکنه، من باشم. برای این عذاب وجدان همه چیمو دادم. از من برای خودتون یه هیولا ساختید. شدم آدم بدهی این خونه اما برام مهم نبود. به جون کندنه شبانه روزیم ادامه دادم. یه بارم شکایت نکردم. یه بار از زیر بار مسئولیت هام شونه خالی نکردم و تو این زندگی فقط یه چیز بود که برای خودم خواستم! مامان من تو کل عمرم فقط شمیمو خواستم اما تو همین یه خواسته رو هم برام زیادی دیدی. چرا؟ چرا آذرسلطان؟ مگه مادر نیستی؟ مگه نباید خوشحالی من خوشحالیت باشه؟ مگه نباید به فکرم باشی؟ پس چرا… چرا از هر دشمنی برای من دشمنتر شدی؟!
-پسرم من خوشبختیتو خواستم. فقط خواستم با کسی که لایقته زندگیتو تشکیل بدی. تو لیاقته یه دختر خیلی خوب و خانواده دارو داری نه یه خدمتکاره…
یکدفعه شروع به خندیدن کرد.
-وای خدا… وای… وای خیلی خوبید!
با هر دو دست صورتش را پوشاند و با لبخندی که زیادی بوی تلخی میداد، حرصی گفت:
-لیاقت؟ خدمتکار هان؟ کی رو گول میزنی آذر سلطان؟ تو زندگی مادره اون دخترو نابود کردی و چون اونو رقیب خودت میدونستی و برای همین همیشه از شمیم متنفر بودی. فقط و فقط بخاطر همین هیچوقت دوستش نداشتی. واقعاً برام جالبه بدونم وجدانت کجاست؟ کجا چالش کردی؟ شب ها راحت میخوابی مامان؟!
مرسی قاصدک جون😘عاااالی بود