آذربانو یکه خورده نگاهش کرد و به سختی زمزمه کرد:
-همچین چیزی نیست. این چرت و پرتارو کی بهت گفته؟ تو نباید حرف های اون مردو حاتم هارو باور کنی. اونا فقط میخوان میونه مارو بهم بزنن وگرنه که من…
-آراسته بهم گفت! خواهرت گفت! بسه رول بازی کردنو تمومش کن! من از همه چی خبر دارم. دیگه حنات پیشه من رنگی نداره!
رنگی که از رخ آذربانو پرید را خیلی خوب حس کرد و پوزخندی روی لب هایش نشست.
-من… من یعنی…
-تو چی؟ توضیحی برای این همه کثیف بازی کردنت داری مامان؟!
آذربانو که یکدفعه تعادلش را از دست داد، گندم سریع به سمتش امد و دستش را دورکمرش حلقه کرد.
-مامان؟ خوبی؟ داداش بس کن لطفاً نمیبینی حالش خوب نیست؟!
متاسف نگاهش را بینشان چرخاند و زمزمه کرد:
-دیگه نه حال و حوصله لوس بازی های تو رو دارم گندم و نه میتونم حرمت نگه دارم!
-من…
-بیخودی خودتو خسته نکن مامان همه چی برای من یکی زیادی واضحه. تویی که هیچوقت یه ذره هم به فکرم نبودی، تویی که همیشه منو مقصر همه چی دونستی، تویی که همه مسئولیت هارو رو دوش من گذاشتی اما هیچوقت دستمو نگرفتی و حتی راضی نشدی من با زنم یه زندگی عادی داشته باشم، یه دلخوشی کوچیک رو هم برام زیاد دیدی پس سعی نکن خودتو بیگناه نشون بدی. من همیشه خیلی خوب متوجه همه کارهاتون شدم اما به روی خودم نیاوردم تا تنهاتر نشم ولی حالا میفهمم بیخودی تقلا کردم… من از اولش تنها بودم. از اوله اولش!
-پسرم
-پسرم نگو آذرسلطان خیلی ساله که نقش آدم های این خونه عوض شده. خیلی ساله یادت رفته مادری کنی و خیلی ساله یادم رفته من فقط اندازه یه نفر توان دارم. مجبور نیستم همه رو به دوش بکشم. مجبور نیستم مثله یه خر حمالی کنم و هر خودخواهی رو تحمل کنم!
آذربانو با گریه جلو آمد و خودش را به سینهاش چسباند.
-اینجوری نگو امیرم. تو همیشه امید من بودی. قبول دارم که خیلی اشتباه داشتم اما میتونیم درستش کنیم. باور کن. فقط کافیه یه فرصت دیگه بهم بدی و…
یک قدم عقب رفت و خیره به هر دویشان گفت:
-دیگه تموم شد. نه دیگه برادری هست و نه پسری از این به بعد فقط مسئولیت نیازهای مالیتون رو دوشه منه. اگر آسمونم به زمین بچسبه، نه دیگه پامو تو این خونه و نه تو زندگی هاتون میذارم. از این به بعد هر کاری دوست داشتید میتونید بکنید… دیگه آزادید!
حرفش را که زد چرخید و با قدم های بلند به سمت پله ها رفت تا وسایلش را جمع کند.
و لحظهی آخر افتادن آذربانو روی زمین را دید و کمی بعد صدای گریه های بلندش در تمام خانه پیچید.
به آخرین پله که رسید، بیاختیار یک قطره اشک از چشمش چکید.
هیچکس اندازهی آذربانو از میزان لجبازیاش خبردار نبود اما اینبار هیچ لجبازی ای در کار نبود. آنقدر خسته و دلچرکین شده بود که تنها رفتن و دل کندن میخواست!
کاسهی صبرش لبریز شده بود و میدانست که مادرش هم خیلی خوب این را حس کرده که حال اینچنین بر سروصورت خود میکوبد و عذاداری میکند.
اما دیگر تمام شد…
این آخر راهش با اعضای این خانه و با خانوادهاش بود…!
_♡____