رمان شاهزاده و دختر گدا پارت 10

4.8
(153)

 

خون توی تنم یخ بست . تازه داشت یادم می رفت که باید این کار رو بکنم .

من: هیچ راهی نیست که من این کار رو انجام ندم؟

_ متاسفم دخترم ولی امکان نداره که بشه این قانون رو عوض کرد.

من: خواهش میکنم کمکم کنید ..من دوست ندارم بمیرم

_ باورکن هیچ کاری از دست من برنمیاد .

اماندا وقتی چهر ناراحتم رو میبینه. به سمتم میاد و دست هام رو توی دست هاش میگیره و فشار میده و میگه:

_انقدر نگران نباش همیشه که قرار نیست به جان شاهزاده سوء قصد بشه. خیلی کم پیش میاد که بخوان توی غذای ایشون سم بریزن

با امدن دیوید و دنیل دیگه نتونستم حرفی بزنم .
صندلی رو برای دیوید بیرون کشیدم و دیوید با همون ابهت خاص خوش پشت میز نشست.

من: چی میخورید براتون بریزم؟

_ سوپ بریز.

کمی سوپ توی ظرف مخصوص شاهزاده میریزم . اماندا کنارم میاد و توی ظرف کوچیکی از همون سوپ میریزه و ظرف رو به سمتم میگیره .

اماندا: از این سوپ بخور

با دست های لرزون ظرف رو میگیرم . انقدر شدت لرز دستم زیاد بود که ظرف سوپ توی دستم لرزید و قسمتی از سوپ داغ روی دستم ریخت.

به سوزش دستم توجه ای نمیکنم و با چشم هایی که ترس توشون موج میزد ملتمسانه به دیوید خیره میشم.

_ اماندا چرا بلا باید از این سوپ بخوره؟

اماندا: سرورم طبق قانون ندیمه شخصیتون باید قبلِ شما از غذاتون بخورن تا از سالم بودن غذاتون مطمعن بشیم و جان شما به خطر نیوفته .

_ کیی این قانون مسخره رو گذاشته ! پس چرا من تا به حال همچین قانونی رو نشنیدم ..این قانون با جون ادم ها بازی میکنه .

اماندا: شاهزاده شما از این قانون مطلع نبوید چون تا به حال ندیمه شخصی نداشتید .. این قانون رو پدرتون وضع کردن .
جون یک فرد عادی به خطر بیوفته بهتر از اینکه سلامت شما به خطر بیوفته

_ من اجازه نمیدم بلا از این غذا بخوره . با قاشق نقره هم میشه از سلامت غذای من مطمعن بشید .

اماندا چند لحظه ای توی فکر میره . سکوت کل سالن رو فرا گرفته بود و این باعث شده بود استرس من بیشتر بشه.

اماندا: این قانون برای سلامت جان شاهزاده وضع شده . ما میخوایم جان شما به خطر نیوفته حالا هرجوری که میخواد باشه .
فک نکنم استفاده از قاشق نقره مغایرتی با این قانون داشته باشه .

_ خیلی خب پس برو و قاشق نقره رو بیار .

اماندا: چشم سرورم .

اماندا از سالن خارج میشه .

با رفتن اماندا انگار بار سنگینی رو از روی قفسه سینم برداشتن.
تمام حس قدردانی و خوشحالیم رو توی چشم هام میریزم و به شاهزاده نگاه میکنم

باورم نمیشد دیوید از جون من محافظت کرد و نذاشت من از اون غذا بخورم .

من: من نمیدونم چجوری باید ازتون تشکر کنم.

چیزی نمیگه و توی سکوت خیره میشه توی چشم هام .

چند دقیقه ای میگذره که اماندا همراه با جورجیا وارد سالن میشن . اماندا قاشق به سمت شاهزاده میگیره

اماندا: بفرمایین سرورم .

دیوید قاشق رو توی سوپ میزاره و بیرون میاره . چند لحظه کوتاه میگذره و قاشق هیچ اثری از سم نشون نمیده .

_ خب مثل اینکه غذا هیچ مشکلی نداره و میتونیم بخوریم ..بخور دنیل .

دیوید قاشقش رو داخل سوپ میبره و میخواد ازش بخوره صدای جورجیا مانع این کار میشه .

جورجیا: صبر کنید سرورم .. از اون غذا نخورید .

دیوید کلافه قاشق رو داخل ظرف میندازه و میگه :

_ دیگه چرا؟ این غذا که مشکلی نداشت.

جورجیا : سرورم همینطور که میدونید بعضی از سم ها با قاشق نقره هم توی غذا قابل تشخیص نیستن مثل سمی که به خواهر جناب دنیل خوروندن و ایشون حافظشون رو از دست دادن .
و بعضی از اونها هم بعد از یک ساعت اثر خودشون رو روی قاشق نقره نشون میدن .

اماندا: اوه خدای من جورجیا راست میگه سرورم . من اصلا حواسم به این نوع سم ها نبود … سرورم ایزابلا حتما باید از غذای شما بخورن .

_ بسیار خب .. به پزشک مخصوصم خبر بدید که به اینجا بیاد .

اماندا: برای چی سرورم مگه مشکلی براتون پیش امده.

_ نه ..میخوام اگر مشکلی برای بلا پیش امد دکترم سریع مایعنش کنه .

جورجیا : اما سرورم پزشک معمولی هم ..

دیوید با فریاد میگه :

_ ساکت شید ! چطور جرعت میکنید برای حرف من دلیل بیارید!

جورجیا: ب..بل..بله سرورم معذرت می ..میخوام

_ تکرار بشه قابل بخشش نیس ..اماندا سریع برو و دکترم رو خبر کن .

اماندا: چشم سرورم .

دوباره استرس تمام وجودم رو فرا میگیره . کف دست هام عرق کرده بود . خیلی میترسیدم .

دیوید نگاهی بهم میندازه . نمیدونم چی تو قیافم میبینه که یواشکی یکی از دست هام میگیره و زیر میز میبره و شروع به نوزاشش میکنه.

با صدای ارومی میگه :

_ نترس ..نمیزارم اتفاقی برات بیوفته..بهم اعتماد کن .

نمیدونم چه نیرویی توی صداش بود که باعث شد استرسم کمتر بشه . لبخند بی جونی بهش میزنم.

اماندا با دکتر داخل میشن . دیوید به دستم فشار کمی وارد میکنه و دستم رو ول میکنه .

جورجیا کنارم میاد و اروم کنار گوشم با لحن نیش داری میگه:

_ خب ایزابلا منتظر چی هستی؟چرا از غذا نمیخوری؟ نکنه انتظار داری معجزه بشه ؟

با نفرت خیره میشم چشم هاش و میگم :

من: به توچه ؟ نکنه تو مفتش زندگی منی؟

جورجیا خنده موذی مانندی میکنه و میگه:

_ هرچی میخوای بگو چون امروز اخرین روز زندگیته .

من: از کجا مطمعنی ؟نکنه از این سم هایی که نام بردی خودت توی این غذا ریختی؟

پوزخندی میزنه و نگاهی از سرتا پام میندازه . بدون اینکه چیزی بگه از من فاصله میگیره .

با رفتاری که جورجیا از خودش نشون داد ترسم دو برابر شد .با صدای اماندا به سمتش برمیگردم .

_ عزیزم میدونم خیلی ترسیدی اما مطمعن باش نمیزاریم اتفاقی برات بی افته .

لبخند زورکی به اماندا زدم و نگاهم رو به ظرف سوپ گرفتم . با دستای لرزون سوپ رو برداشتم .

قاشق رو داخل ظرف کردم و خیلی کم از محتوای سوپ برداشتم . تمام بدنم عرق سرد کرده بود .

خدایا من هنوز جوونم .دوست ندارم بمیرم .خودت کمکم کن . چشم هام رو میبندم و قاشق رو توی دهنم میزارم و محتویات داخلش رو میخورم .

همه نگاهشون به من بود . اماندا و دیوید با نگرانی نگاهم میکردن. اما جورجیا با چشم های ریز شده همراه با لبخند موذی نگاهم میکرد.

اماندا: خب مثل اینکه مشکلی توی غذا نبوده چون برای ایزابلا اتفاقی نیوفتاده.

دیوید به سمتم میچرخه و نگاه نگرانشو قفل چشم هام میکنه .

_ خوبی؟

من: فعلا خوبم .

_ خوبه .

توی چشم هاش خیره میشم. ازش دلگیر بودم .
نمیدونم چقدر گذشت که با صدای دنیل به خودمون امدیم.

دنیل: جورجیا ؟

_ بله جناب دوک

دنیل: تو از کجا میدونستی خواهر من حافظش رو از دست داده ؟

_چی؟!

دنیل: سوالم واضح نبود ؟ تو گفتی بعضی از سم ها مثل سمی که ب خواهرم خوروندن باعث فراموشی میشه .
خب تو از کجا میدونی که به خواهر من سم خوروندن و حافظش رو از دست داده

به وضوح پریدن رنگ جورجیا رو دیدم .با چشم های وحشت کرده به دنیل خیره شده بود .

جورجیا: م..من من هم همچین حرفی رو زدم؟! ح..حتما اِاِشتباه شده قربان!

دنیل دستش رو روی میز میزاره و باحالت متفکری میگه:

_ یعنی میگی گوش های من اشتباه شنیده ؟

جورجیا: نه نه ..یعنی ..خب من من ..!

همینجوری که داشتم به بحث بین اون دونفر نگاه میکردم .احساس سر گیجه شدیدی بهم دست داد .

احساس کردم گلوم داره اتیش میگیره و تمام محتویات معدم داره بیرون میاد .

دستم رو جلوی دهنم میگیرم تا از حالت تهوع جلوگیری کنم اما دیر شده بود . مقدار زیادی خون از توی دهنم خارج شد.

لحظه اخر صدای قهقه بلند جورجیا رو شنیدم و بعدش تاریکی مطلق .

دیوید:

دنیل راست میگفت . هیچکس حتی ما هم خبر نداریم چه بلایی سر خواهر دنیل امده .
اون وقت جورجیا از کجا میدونه که به خواهرش سم دادن و اون فراموشی گرفته؟

اگه جورجیا از حال خواهر دنیل خبر داره پس یعنی میدونه چه بلایی سر اون امده .

غرق در افکارم بودم که با صدای عق زدن ایزابلا با شتاب به سمتش برمیگردم .
ولی با صحنه ای که میبینم احساس کردم قلبم از توی سینم داره کنده میشه .

ایزابلا مقدار زیادی خون بالا اورده بود و بی جون کف زمین افتاده بود.
به سرعت به سمتش میرم و توی بغلم میگیرمش

دستم رو روی صورتش میزارم . از سرمای بدنش لرزی میکنم . لب ها و صورتش بیش از حد معمول سفید شده بودن.

صدای قهقه جورجیا اعصبانیتم رو تشدید میکنه . با فریاد نگهبان ها رو صدا میزنم تا این دختره عجوزه رو از اینجا ببرن .

ایزابلا رو توی بغلم میگیرم و از روی زمین بلندش میکنم . به خون ریزی بازوم توجهی نمیکنم .

همینجوری که باسرعت از پله ها بالا میرفتم رو به پزشک شخصیم گفتم:

_ جرج سریع وسایل مورد نیازت رو بردار و به اتاقم بیا.

جرج: چشم سرورم

در اتاقم رو باز میکنم و ایزابلا رو روی تختم میزارم . به صورتش نگاهی میندازم . صورتش مثل گچ سفید شدا بود و این من رو بیشتر می ترسوند .

زخم بازوم باز شده بود و داشت خون ریزی میکرد . از زور سوزش دستم داشت نبض میزد . ولی توجهی نمیکنم .

دستمالی برمیدارم و خون گوشه لب بلا رو پاک میکنم . و موهاش رو از روی صورتش کنار میزنم .

جورج همراه با دنیل و اماندا با شتاب وارد اتاقم میشن . جورج سریع کنار تختم میاد و نبض ایزابلا رو میگیره و معاینش میکنه .

_ نبض خیلی کند میزنه .این علائمی که ایزابلا از خودش نشون داده معلومه سم گیاه تاج الملوک رو خورده

دنیل : حالا باید چیکارکنیم؟

_ باید پادزهرش رو تا 2 ساعت دیگه بهش برسونیم وگرنه اون میمیره .

دیوید: خیلی خب.. مواد مورد نیاز پادزهر رو بنویس تا بدم سربازهام امادش کنن و برات بیارن.

_ باشه..ریشه گل ارغوان و…

بعد از اینکه جرج مواد مورد نیاز رو نوشت اون رو به چندتا از سرباز ها دادم تا برام بیارنشون . جرج در حال بلند کردن ایزابلا از روی تخت بود .

من: داری چیکار میکنی؟! چرا داری از روی تخت بلندش میکنی؟

_سرورم باید کاری کنیم تا هرچی خورده رو برگردونه وگرنه تا دوساعت دیگه زهر همه معدش رو از بین میبره.

من: خب باید چیکار کنیم؟

به سمت کیفش میره و لوله باریکی از توی کیفش درمیاره

_ این رو باید بکنم توی دهنش تا بالا بیاره .

بعد از اینکه کارهایی که گفته بود رو انجام داد بلا رو روی تخت گذاشت .

_ دیگه کاری از دستم ب نمیاد باید صبرکنیم تا پادزهر رو بیارن.

تقریبا یک ربع از اون زمانی که جرج معین کرده بود باقی مونده بود . خون ریزی دستم تقریبا کمتر شده بود .

اماندا مدام داشت گریه میکرد .

من: چته اماندا ؟

اماندا با گریه و هق هق رو به من میگه:

_ سرورم اگه پادزهر به ایزابلا نرسه من هیچ وقت خودم رو نمیبخشم .

من: دعا کن اماندا .. فقط دعا کن

سرش رو تکون میده و دوباره میزنه زیر گریه . کلافه طول عرض اتاق رو راه میرم و دستی توی موهام میکشم .

نمیدونم چرا ولی خیلی عصبی و نگران بودم . وقتی بلا رو توی اون وضعیت دیدم قلبم از شدت ناراحتی درد گرفت .

نمیدونم اسم حس الانم رو چی بزارم .نمیدونم چرا این حس بهم دست داده . شاید به خاطره اینکه حال الان بلا تقصیر منه .

ضربه ای به در میخوره

سرباز: شاهزاده اجازه ورود دارم؟

_ بیا داخل

داخل اتاق میشه و تعظیمی میکنه

_خب چیشد؟ تونستید اون موادی که بهتون گفتم رو پیدا کنید؟

سرباز: بله سرورم .

_ خوبه ..سریع اون ها رو تحویل پزشکم بده

سرباز: اطاعت قربان.

بعد از اینکه اون مواد به دست جرج رسید سریع دست به کار شد و مشغول اماده کردن پادزهر شد .

بعد از اینکه پادزهر اماده شد به سمت بلا رفت و سعی کرد با قاشق پادزهر رو به دهان ایزابلا بریزه اما همه محتویات داخل قاشق از گوشه لب ایزابلا بیرون ریخت.

جرج : نمیشه .. نمیتونه بخوره .

_ حالا باید چیکار کنیم؟

کمی فکر میکنه و با حالت مردد نگاهم میکنه .

_ اینجوری نگاهم نکن ..بگو حرفت رو .

جرج: فقط یک راه وجود داره که بیمار بتونه دارو رو بخوره .

_ چه راهی؟

جرج: اینکه یکی دارو رو بخوره و از راه دهان به دهان اون رو بهش بده

_ خیلی خب دارو رو بده به من

جرج : چی؟؟!! نه سرورم خودم انجامش میدم .

از تصور اینکه جرج بخواد دارو رو به ایزابلا بده و بخواد اون رو ببوسه اخم عمیقی روی پیشونیم میشینه .

_ لازم نکرده ..خودم انجامش میدم .

پادزهر رو از جرج میگیرم .و بی توجه به جرج که بابت داغ بودن دارو داره بهم هشدار میده .دارو رو یک نفس میخورم و داخل دهانم نگه میدارم .

از داغی دارو داخل دهانم میسوزه. به سمت ایزابلا میرم . چونش رو توی دستم میگیرم و کمی به سمت مایین میکشمش.

لب هام رو روی لب هاش میزارم و اروم تمام دارو رو داخل دهانش میریزم .

وقتی مطمعن شدم که که دارو رو خورده لب هام رو برمیدارم . دهن خودم و بلا رو با دستمال تمیز میکنم و ازش فاصله میگیرم .

_ خب هنوز کاری هست که باید انجام بدیم؟

جرج: نه سرورم ..الان دیگه باید صبر کنیم تا دارو اثر خودش رو بزاره .

_ خوبه .

وقتی خواستم ظرف دارو رو به جرج بدم قطره خونی از بازوم روی دستم میاد و داخل ظرف میچکه .

جرج: اوه خدای من سرورم!! دستتون داره خون میاد!!؟

_ چیزی نیست فقط یک خراش ساده هست .

جرج: لطفا بزارید زخمتون رو معاینه کنم .

مخالفتی نمیکنم . و میزارم دستم رو معاینه کنه . بعد از اینکه کارش رو انجام میده دستم رو باند پیچی میکنه .

بعد از سفارشات لازم درمورد دستم و اینکه چه غذاهایی بخورم تا خونی که از دست دادم جبران بشه رو میکنه. به سمت ایزابلا میره تا وضعیتش رو چک کنه .

جرج: سرورم دارو اثر کرده و سم داره کم کم از بدنش دفع میشه . فقط باید خیلی مراقبش باشید. هر وقت به هوش امد خبرم کنید .

_ باشه

جرج وسیله هاش رو جمع میکنه و داخل کیفش میزاره .

جرج: سرورم اجازه دارم برم؟

_ میتونی بری ..فقط از شهر خارج نشو و در دسترس باش تا اگه اتفاقی افتاد خبرت کنم

جرج: چشم سرورم

بعد از رفتن جرج همراه با دنیل داخل اتاق کارم میرم .

من: خب دنیل بگو وقتی از قصر خارج شدم چه اتفاقاتی افتاد .

_ قربان همینطور که گفته بودید بعد از رفتن شما از قصر هر دو اصطبل قصر رو اتیش زدن .

من: چند نفر بودن؟

_ حدود سی نفر

من: چقدر تلفات دادیم؟

_ از بین اسب ها هیچی ..همشون سالم هستن …اما از بین سرباز ها سه نفر کشته و10 مجروح داشتیم .

من: اه لعنتی ..خانواده اون هایی که کشته شدن رو تامیین کنید . به مجروح ها هام این ماه دو برار حقوق بدید .

_ اطاعت سرورم .

من: تونستید کسی ذو هم دستگیر کنی؟

_ بله سرورم ..ده نفر از اون ها رو دستگیر کردیم. و توی زندان خارج از شهر مخفیانه زندانیشون کردیم.

من: عالیه ..تونستید بفهمید از کی دستور می گرفتن؟

_ متاسفانه هنوز نتونستیم اعترافی ازشون بگیریم .

من: باشه ..هرچی سریع تر میخوام بفهمم کی پشت این ماجرا بوده .

_ تمام تلاشم رو میکنم …فقط سرورم یک موضوعی میمونه .

من: چی؟

_با این ندیمه که اسمش جورجیا هست باید چیکار کنیم ؟

کمی فکر میکنم ..به احتمال زیاد اون دختر از حال خواهر دنیل خبر داره.
با اون خنده ای هم که موقع بی هوش شدن ایزابلا کرد معلومه که میدونسته توی اون غذا سم بوده .

نمیشه به این راحتیا ازش بگذریم . باید حتما ازش اعتراف بگیریم .

من : اون رو مخفیانه به زندان خارج از شهر ببرید و ازش اعتراف بگیرید . درمورد گذشتش و خانوادش تحقیق کنید .

_ باشه .. میتونم از حظورتون مرخص بشم قربان.

من: اره ..برو و استراحت کن .

چند قدمی به سمت در برمیداره اما بین راه دوباره می ایسته و به سمتم برمیگرده و مردد میگه:

_ قربان …ایزابلا…

من: نگران نباش دنیل ..مراقبشم .

_ مرسی.

با رفتن دنیل خودم رو روی صندلی اتاقم پرت میکنم و دستم رو روی چشم هام میزارم .

توی این چند وقت خیلی اتفاقات پشت سر هم افتاده بود . این باعث شده بود کمی سردرگم بشم .

اتفاقاتی که سر منشا اونا بلا بود . ایزابلایی که بیش از حد شبیه خواهر گمشده دنیل بود .
حتی اسم هاشون هم شبیه هم بود .

11 سال بود که از گمشدن خداهر دنیل یعنی ایزابلا میگذره .
دنیل از وقتی که خواهر کوچیکترش گمشد خیلی تغییر کرد .

انگار که گمشدن خواهرش باعث پخته تر شدنش شده بود . وزیر اعظم بعد از گمشدن دخترش خیلی شکسته شده بود . انگار که یک شبه پیر شده بود .

اما من ! منی که بعد از گمشدنش دیگه نتونستم کسی رو توی دلم راه بدم .

سرم از هجوم این همه فکر درد میکرد . دوست داشتم از همه افکار رها بشم .
از اتاق کارم خارج میشم و داخل اتاق خودم میرم تا به حمام برم .

ایزابلا هنوز هم بی هوش بود . پوف کلافه ای میکشم و بعد از برداشتن وسایلم به حمام میرم .

یک هفته ای از اون روز کذایی میگذره اما هنوز هم ایزابلا به هوش نیومده.
جرج گفته بود اگه تا یک روز دیگه به هوش نیاد میمیره .

اماندا تمام این یک هفته بالای سر ایزابلا بود و ازش مراقبت میکرد.

امروز اخرین فرصت ایزابلا برای به هوش امدنش بود . جرج برای اخرین بار ایزابلا رو معاینه کرد
و سری تکون داد

جرج: هنوز هیچ علائمی از به هوش امدن از خودش نشون نداده .

عصبی به سمتش میرم و یقش رو توی دست هام میگیرم و سرش فریاد میزنم .

من: د اخه لعنتی تو چه پزشکی هستی که نمیتونی مداواش کنی ؟ مگه تو پزشک مخصوص من نیستی پس چرا کاری نمیکنی!!؟

جرج: قربان من همه تلاشم رو دارم میکنم . مرگ و زندگی ادم ها دست من نیست ..من فقط یه پزشکم نه خدا.

یقش رو ول میکنم و کلافه طول و عرض اتاق رو طی میکنم و زیر لب با خودم حرف میزنم .

من: لعنتی ..لعنتی .. چرا باید اینجوری بشه ..چرا

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 153

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان زئوس

    خلاصه : سلـیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه…. اون از دروغ و…
رمان کامل

دانلود رمان زیتون

خلاصه : داستان باده من از شروع در نقطه پایانی آغاز میشه از همون جایی که باده برای زن بودن ، نفس کشیدن ،…
رمان کامل

دانلود رمان عسل تلخ

خلاصه: شرح حال زنی است که پس از ازدواجی ناموفق براثر سهلانگاری به زندان میافتد و از تنها فرزند خود دور میماند. او وقتی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
5 سال قبل

مرسی بخاطر این رمان زیبا و دلنشین

Soli
5 سال قبل

سلام وقت بخیر ادمین چطور میتونم از شرایط پارت گذاشتن داخل سایتتون مطلع بشم میشه راهنمایی بکنین
ممنون میشم جواب بدین

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x