رمان شاهزاده و دختر گدا پارت 17

4.6
(39)

 

من: اما من هیچ وقت از زیر وظایفم شونه خالی نکردم .

_ شونه خالی کردی ..این چند وقت به خاطر وضعیت جسمانیت بهانه می اوردی و کاری انجام نمی دادی . خدمتکار نگرفتم که بشینه تو اتاقش و دست به سیاه و سفید نزنه . تو هم باید مثل بقیه کار کنی .

خیلی بهم برخورده بود . اما باید به این زبون نیش دار دیوید عادت میکردم . چطور یادم رفته بود دیوید چقدر میتونه تلخ باشه .

من نباید ضعیف باشم .باید به خودم بیام. منم مثل خودش سرد توی چشم هاش خیره میشم و میگم:

من: من هیچ وقت نخواستم از زیز کار هام شونه خالی کنم . میدونم برای چی اینجام . تو هم اگه دستت مثل من سوخته بود نمیتونستی کاری انجام بدی . فک نکنم کار نکردن به خاطر یک دلیل موجه شونه خالی کردن از زیر وظایف باشه .

_ خب الان چی الان که میتونی کار هات رو انجام بدی . فک نکنم دیگه دلیل موجهی برای انجام ندادن کار هات داشته باشی .

من: بله میتونم وظایفم رو انجام بدم . فقط بگید باید چیکار کنم .

دیوید به صندلیش تکیه میده و میگه:

_ لیست کارهات رو به اماندا میدم . فردا شروع به انجام دادنشون میکنی . باید همه کارهات رو قبل ساعت هشت شب تموم کنی .

من: باشه

دیوید اخمی میکنه و میگه :

_روی لحن حرف زدنت هم باید کار کنی . چند بار بهت بگم باید بگی چشم سرورم

من: باشه..اوم یعنی منظورم اینه که ..چشم سرورم .

_بسیار خب میتونی بری .

به سمت در حرکت میکنم اما با صداش متوقف میشم

_ یادت رفت تعظیم کنی

وای خدا باز گیر دادن هاش شروع شد . اه بزار از راه برسی بعد شروع کن به گیر دادن به من بدبخت .

با اکراه به سمتش برمیگردم و تعظیم کوتاهی میکنم و میگم:

من: الان خوبه ؟ راضی شدی؟

_ اره حالا بهتر شد ..میتونی بری .

پشت چشمی براش نازک میکنم و قبل از اینکه باز بخواد دوباره بهم گیر بده از اتاقش خارج میشم .

به سمت پله ها میرم . همینجوری که داشتم فکر میکردم که کجا برم یک دفعه به جسم سفتی برخورد میکنم

من: اخ دماغم داغون شد ! این دیگه چی بود ؟!

_ من بودم .

با شنیدن صدای دنیل دست از مالیدن دماغم برمیدارم و میگم :

من: عه تویی ؟ اینجا چیکار میکنی؟

این رو میگم و دوباره شروع به مالیدن دماغم میکنم .

_ داشتم به دیدن شاهزاده میرفتم ..نکن دماغت کند دختر

من: خب درد میکنه دماغم ! راستی سر عمه شاهزاده چی امد ؟

_ الان وقت ندارم برات توضیح بدم ایزابلا ..بعد از دیدن شاهزاده میام برات تعریف میکنم . الان خیلی عجله دارم .

من: باشه برو ..ولی یادت نره برام تعرف کنیا .

_ باشه فضول خانوم

دنیل از کنارم رد میشه و به سرعت به سمت اتاق شاهزاده میره . پوف خب من از کنجکاوی میمیرم تا دنیل بیاد ! خیلی دوست داشتم بدونم دیوید با عمش چیکار کرده .

با فکری که به سرم زد به سرعت از پله ها رو طی میکنم تا به اماندا برسم . الان تنها کسی که میتونست بهم بگه چه اتفاقی افتاده اماندا بود .

بعد از کلی گشتن بالاخره اماندا رو توی سالن پذیرایی میهمان ها پیدا میکنم . با دیدن سالن دهنم از تعجب خشکم میزنه .

اینجا چرا اینجوری شده؟! چرا همه چی ریخته بهم؟! میوها ها کف سالن ریخته شده بودن و یکی از مبل ها کاملا برعکس شده بود و روی زمین افتاده بود

میخوام قدمی به جلو بردارم تا بقیه جاهارو ببینم. اما صدای اماندا مانعم میشه

_ ایزابلا مراقب باش جلوی پاهات شیشه خورده هست . پات نره روشون

نگاهی به زیر پاهام میندازم و با احتیاط از شیشه خورده ها فاصله میگیرم . با تعجب رو به اماندا میگم:

من: چیشده اماندا؟! چرا اینجا انقدر بهم ریخته هست؟!

اماندا با چهره ناراحت و خسته به سمتم میاد و میگه :

_ بهتره از اینجا بریم تا بقیه ندیمه ها به کار های سالن رسیدگی کنن . بین راه بهت میگم .

من: باشه بریم

به همراه اماندا از سالن خارج میشم.وارد حیاط میشیم .اماندا روی یکی از صندلی ها میشینه و کلافه سرش رو توی دستش میگیره .

من: حالت خوبه؟ رنگت پریده. میخوای چیزی برات بیارم ؟

_ نه خوبم دخترم .فقط یکم سرم درد میکنه .

کمی مکث میکنم . نمیدونستم زمان مناسبی برای پرسیدن سوالم هست یا نه . با دودلی سوالم رو میپرسم .

من: اوم ..خب توی سالن چه اتفاقی افتاد بود ؟ چی باعث شده حال تو انقدر بد بشه ؟

_چی بگم دخترم . بعضی وقت ها شک میکنم که ایا واقعا اون ها باهم نسبت خونی دارن؟ اگه دارن پس چرا انقدر به خون هم تشنه هستن؟ قدرت چشمون رو کور کرده.

من: من متوجه منظورت نشدم گلم ..میشه واضح تر توضیح بدی؟ چه کسی قدرت چشمش رو کور کرده؟

اماندا به صندلی کنارش اشاره میکنه و میگه :

_بشین گلم تا برات توضیح بدم .

بی حرف روی صندلی میشینم و منتظر به اماندا چشم میدوزم.

_ من به دستور شاهزاده نباید میزاشتم کسی بجز دوک دنیل و مستر جرج وارد قصر بشن . وقتی عمه شاهزاده امدن من مانع وردشون به قصر شدم . اما ایشون میخواستن من رو به سیاه چال بندازن .

من:اره میدونم میخواستم بیام کمکت اما دنیل مانعم شد . بعد از اینکه دنیل نزاشت تورو به سیاه چال بندازن چه اتفاقی افتاد؟

اماندا اخم کمی میکنه و میگه :

_ دنیل چیه؟! باید بگی دوک دنیل ..یه وقت پیشخودشون اینجوری صداشون نکنیا ! دردسر میشه برات .. خوب شد نیومدی دخترم. جناب دوک به من گفتن به هیچ عنوان نباید بانو الکساندرا تا امدن تورو ببینن .

من: چشم گلم ..حالا این هارو بیخیال بعدش چیشد؟

_ هیچی دخترم . هر چقدر جناب دوک با بانو حرف میزدن راضی نمیشدن که بره . وسط بحث بودن که یکی از سربازها امد و به جناب دوک گفت که دو نفر از زندانی ها فرار کرده. ایشون هم برای بار اخر از بانو خواستن که از قصر برن .

من: خب بعدش چیشد؟ چرا بانو الکساندرا نرفت؟!

_ بانو الکساندرا به دوک دنیل اطمینان داد که از قصر میره . اما بعد از رفتن جناب دوک ، بانو از قصر نرفت . موند و به جای جای قصر سرک کشید .هچکدوم از ما در مقامی نبودیم که بتونیم جلوی ایشون رو بگیریم . بعد از گذشت یکی ، دو ساعت خبر دادن پسر یکی از اشراف اجازه ورود به قصر رو میخواد . من مخالفت کردم اما بانو دستور داد اون شخص وارد قصر بشه .

من: اون شخص یکی بود؟ اینجا چیکار داشت؟ چرا بانو الکساندرا اجازه ورودش رو دادن ؟

_ اون جک پسر یکی از اشراف شهر هست . پدرش تاجر برده هست. اون خیلی تمایل داره که پسرش با شاهزاده رابطه صمیمانه ای بر قرار کنه . اما شاهزاده از جک زیاد خوشش نمیاد .

با شنیدن اسم جک تمام موهای بدنم سیخ میشن . هر وقت اسم نحسش میاد چهار ستون بدنم میلرزه .

باورم نمیشد جک پسره یکی از اشراف باشه . اگه اشراف باشه به قصر رفت و امد میکنه . این من رو خیلی میترسوند .

_ هی دختر چت شد؟ چرا مثل کچ سفید شدی؟ حالت خوبه؟!

من: ار..اره ..خوبم . ادامش رو بگو لطفا .

اماندا مشکوک نگاهم میکنه و میگه :

_ مطمعنی خوبی؟چی تورو انقدر پریشون کرد؟

من: اره خوبم .. فقط یاد یک خاطره بد افتادم و حالم بد شد . ولی الان خوبم . لطفا ادامه ماجرا رو بگو .

_ باشه میگم ..بعد از اینکه جک وارد قصر شد با بانو مشغول صحبت شدن . توی این مدت هم بانو به من دستور های مختلف میدادن . تا دستور اولی تموم میشد بعدی رو میدادن.

من: ایش زنیکه عقده ای!

_هیس ارومتر ممکنه کسی بشنوه . نباید به خانواده سلطنتی توهین کنی .

من: میدونم اما لقب عقده ای واقعا برازندش هست .

اماندا خنده ای میکنه و میگه :

_ از دست تو دختر ! اخرش به خاطر زبونت سرت رو به باد میدی .

من : نگرانم نباش گلم .من از پس خودم بر میام …چطوری شد که بانو الکساندرا امد طبقه بالا؟ مگه تو انجا نبودی؟

_ هی چی بگم دخترم .. دفعه اخری که رفتم پیش بانو تا ببینم دستور دیگه ای ندارن بهم گفت که هوس شراب صد ساله با کمی غذا کرده .

من: شراب؟! اونم توی روز با غذا!؟

_ منم اولش تعجب کردم دخترم اما چاره چی بود! باید دستورهای بانو رو اطاعت میکردم . به اشپزخونه رفتم و گفتم برای بانو غذا درست کنن. خودمم به انبار رفتم تا برای بانو شراب بیارم . چون بانو دستور داده بودن شراب رو همراه غذا براشون ببرم یک ساعتی طول کشید . وقتی برگشتم بانو رو پیدا نکردم . از جک هم خبری نبود . کل قصر رو گشتیم اما ایشون رو پیدا نکردیم .

من: امده بود به طبقه ای که اتاق من و شاهزاده قرار داره . میخواست در اتاقم رو یواشکی باز کنه .

_نفهمیدی چرا میخواست در اتاقت رو یواشکی باز کنه؟

من: نه دقیق نمیدونم چرا میخواست همچین کاری بکنه . شاهزاده کِی برگشتن؟

_ وقتی ما داشتیم دنبال بانو میگشتیم خبر دادن که شاهزاده به همراه دوک دنیل برگشتن . من هم تا ایشون امدن ماجرا رو براشون تعریف کردم . شاهزاده هم با عجله به سمت طبقه ای که اتاق خودشون بود رفتن و بانو الکساندرا رو پیدا کردن .

من:توی سالن چه خبر شده بود ؟

_ بعد از چند دقیقه دیدم بانو الکساندرا رو چند تا سرباز به سالن بردن و جک رو هم به زندان بردن . شاهزاده هم به سالن رفت و با عمشون دعوای سختی کردن .

من: چی گفتن بهم؟

_ نمیدونم اجازه ورود رو به کسی ندادن فقط دوک دنیل توی سالن بود . من وقتی وارد سالن شدم همه وسایل سالن بهم ریخته بود .

من: سر بانو الکساندرا چی امد؟

_ شاهزاده بهش گفت که دیگه حق نداره وارد قصرش بشه وگرنه باید منتظر مجازات سختی باشه .

من: جک چیشد؟ شاهزاده با اون چیکار کرد؟

_ نمیدونم دخترم ولی به احتمال زیاد ازش بازجویی میکنن.

سوالی ذهنم رو مشغول کرده بود رو از اماندا میپرسم .

من: اماندا تو گفتی توی سالن نبودی و دعوا رو ندیدی پس چرا رنگت پریده بود و حالت بد بود؟

_ خب میدونی من فوبیا صدای بلند دارم . وقتی دعوا میشه و صداها به فریاد تبدیل میشه من خیلی میترسم و حالم بد میشه .

من: اهان .. الان خوبی؟

_ اره خوبم ..بهتره بریم داخل .

من: باشه بریم .

همراه اماندا به داخل قصر میریم . دنیل رو میبینم که از پله ها داشت پایین می امد .

دنیل: اماندا صبر کن .

_ بله قربان کاری با من داشتید؟

دنیل: اره ..برو بالا شاهزاده باهات کار داره .

_ چشم سرورم.

بعد از رفتن اماندا دنیل به سمتم میاد و میگه :

_ ایزابلا وقتی اماندا برگشت تو برو پیش شاهزاده . کارت داره .

من: چیکارم داره!؟ من که الان پیشش بودم .

_ نمیدونم از خودش بپرس .

من: باشه .. اوم خب میشه حالا بگی ؟

_ چیو بگم؟

من : اینکه سر عمه شاهزاده چی امد

_ یعنی میخوای بگی تونستی تا الان حس فضولیت رو سرکوب کنی و چیزی از اماندا نپرسی!؟

من: من فضول نیستم . کنجکاوم ! ..چرا پرسیدم ازش اما نمیدونست توی سالن چه اتفاقی افتاده.

_ هیچی ! چیز خاصی نشد . فقط بانو الکساندرا و شاهزاده باهم دعوا کردن . بانو فکر کرد اگه بزنه چیزی رو بشکونه میتونه از زیر جواب دادن در بره اما وقتی دید فایده ای نداره مجبور شد جواب پس بده .

من: مطمعنی فقط همین بود؟

_ اره تقریبا همین بود ..من به طور خلاصه گفتمش .

من: اها باشه .. سر جک چی امد؟

_ جک!؟ تو اون رو از کجا میشناسی؟

من: از اماندا درموردش پرسیدم .

_ اهان ..ما ازش بازجویی کردیم ولی دستور نهایی با شاهزاده هست .

من: یعنی ممکنه بخشیده بشه؟ ممکنه بازم به قصر بیاد؟

_چرا انقدر جک برای تو مهم شده؟

من: اوم خب دلیل خاصی نداره .

دنیل اخمی میکنه و میگه:

_ ایزابلا میدونی که از دروغ شنیدن بیزارم . پس اگه نمیخوای چیزی در این مورد بگی نگو. ولی دروغ هم نگو .

من: من نمیخواستم دروغ بگم من فقط ..

_هیس هیچی نگو ..فقط بگو عاشق شدی!؟

از تعحب نزدیک بود شاخ در بیارم . من! عشق جک بشم!! عاشق کسی که میخواست بهم تجاوز کنه؟! خیلی مسخره هست.

من: چی میگی تو دنیل!؟ حالت خوبه؟ عاشق کسی بشم که از تو کمد فقط دیدمش ؟

دوست نداشتم دنیل بفهمه چه اتفاقی بین من و جک افتاده . می ترسیدم که شاید فکرای بد بکنه درموردم .

دنیل به سمتم هجوم میاره و توی یک قدمی من می ایسته . دقیقا بین دیوار و دنیل گیر کرده بودم .

دنیل سرش رو به صورتم نزدیک میکنه . از بین دندون های بهم قفل شدش با اعصبانیت میگه:

_ این رو خوب تو گوش هات فرو کن. تو حق نداری عاشق بشی . مخصوصاً اگه اون شخص جک باشه .

من: برو اون طرف دنیل ! چته ؟ چرا اینجوری میکنی؟

_ جواب من رو بده . حق نداری عاشق بشی

دیگه داشت زیاده روی میکرد . با اعصبانیت توی چشم هاش خیره میشم و میگم:

من: عاشق شدن یا نشدن من به تو ربطی نداره . من هرکاری دلم بخواد انجام میدم .

_ خیلی بیخود میکنی هرکاری دلت میخواد رو انجام بدی! به عنوان یک دوست ازت درخواست نکردم که عاشق نشی . بهت دستور دادم .

از اعصبانیت رو به انفجار بودم . فکر کرده کیه که با من اینجوری صحبت میکنه؟ مگه اختیار احساسات من دست اون هست؟

درسته علاقه ای به جک نداشتم ولی دنیل هم حق نداره برای احساس من تصمیم بگیره.

_ هر کسی که باشی حق نداری برای احساس من تصمیمی بگیری . حد خودتو بدون جناب دوک !

دنیل میخواست چیزی بگه اما با شنیدن صدای دیوید ساکت شد و چیزی نگفت.

دیوید: اینجا چه خبره؟

دنیل کمی از من فصله میگیره و نفسش رو عصبی بیرون میده . دیوید نگاهش رو بین ما رد و بدل میکنه و میگه:

دیوید: خب منتظرم . یکی به من بگه اینجا چه خبره .!

دیوید وقتی سکوت ما رو میبینه عصبی میشه و با صدایی که سعی میکنه زیاد بالا نره رو به هردو ما میگه:

دیوید: هر دوتاتون سریع بیاید داخل اتاقم .

این رو میگه و خودش به سمت اتاقش حرکت میکنه . با رفتنش تازه متوجه اماندا میشم که گوشه ای ایستاده بود و ما رو نگاه میکرد .

با صدای دنیل چشم از اماندا برمیدارم و با خشم به سمت دنیل برمیگردم

_ پس چرا ایستادی ؟! مگه نشنیدی شاهزاده چی گفت؟!

من: شنیدم چی گفت . لازم نیست تو بهم یاداوری کنی .

این رو میگم و بی توجه به دنیل به سمت اتاق شاهزاده حرکت میکنم . اصلا معنی رفتارهای دنیل رو نمیفهمیدم.

اون که تا چند دقیقه پیش خوب بود! چرا یک دفعه رفتارش عوض شد؟ چرا اینجوری کرد؟

انقدر مشغله فکری داشتم که نفهمیدم کی به اتاق دیوید رسیدم . در میزنم و منتظر میشم تا احازه ورود بده .

_ بیا داخل .

بدون اینکه منتظر امدن دنیل باشم وارد اتاق میشم و در رو هم میبندم . دیوید طبق معمول روی صندلی چرمش نشسته بود .

_ پس دنیل کجاست ؟

من: نمیدونم .. من زودتر از اون حرکت کردم تا بیام بالا .

_ خب بگو ببینم دنیل روی پله ها چیکارت داشت؟ چی داشت بهت میگفت ؟ چیکار کردی؟

من: من کاری نکردم !

_ پس چرا دنیل انقدر عصبی بود؟

من:نمیدونم . من کاری نکردم .

چند ضربه ای به در میخوره. بعد از اینکه دیوید اجازه ورود رو میده دنیل کلافه وارد اتاق میشه .

دنیل: با من کاری داشتید سرورم ؟

_ بیا اینجا .

دنیل بدون حرف نزدیک تر میاد و کنار من می ایسته . دیوید خیلی جدی به هر دو ما نگاه میکنه و میگه:

_ خب منتظرم تا بگید روی پله ها چه اتفاقی افتاد.

بعد از کمی سکوت دنیل شروع به حرف زدن میکنه

دنیل: خب من و ایزابلا داشتیم باهم دعوا میکردیم .

_ چرا دعوا میکردید؟

دنیل باز هم سکوت میکنه و چیزی نمیگه . دیوید نگاهش رو از دنیل میگیره و به من چشم میدوزه .

_ مثل اینکه دنیل نمیخواد چیزی بگه . تو بگو چرا داشتید باهم دعوا میکردید .

من: برای اینکه دنیل توی کارهایی به اون ربطی نداره دخالت میکنه . اون به من گفت حق ندارم عاشق بشم .

با گفتن این حرف اخم غلیظی روی صورت دیوید میشینه .

_ مگه تو عاشق کی شدی؟

من: من عاشق کسی نیستم .اما دنیل فکر میکنه من جک رو دوست دارم .

_ تو واقعا عاشق جک شدی!!؟

دیگه داشتم کفری میشدم . اخه من چرا باید عاشق همچین موجود نفرت انگیزی بشم؟ من حالم بهم میخوره ازش بعد بخوام عاشقش بشم؟

من: دیوید تو خودت بهتر از همه میدونی که من از جک متنفرم . واقعا فکر میکنی من عاشق همچین موجود نفرت انگیزی میشم؟!

_ من برای تو دیوید نیستم . اجازه ندادم که تو من رو به اسم کوچیک خطاب کنی .

باز گند زده بودم . نباید جلوی دنیل دیوید رو به اسم کوچیک صدا میزدم .

من: حواسم نبود.

دیوید چپ چپ نگاهم میکنه و به سمت دنیل برمیگرده و میگه:

_ خب دنیل مشکلت بر طرف شد؟

دنیل: متاسفانه نه سرورم .

_ چرا؟ دیگه چیه؟

دنیل: مشکل من فقط جک نیست . ایزابلا هیچ وقت نباید عاشق کسی بشه .

وای خدا من ! این دیگه کیه؟ فکر کرده چون پسر وزیر اعظمه میتونه توی همه چیز دخالت کنه و برای همه چیز امر و نهی کنه؟

اصلا دنیل رو نمیفهمیدم . اون اصلا رفتارش اینطوری نبود . چرا یک دفعه باهام بد شد؟

من: تو حق نداری درمورد احساسات من تصمیم بگیری.

_ ایزابلا ما رو تنها بزار .

من: اما ..

_ نشنیدی چی گفتم! تنهامون بزار .

از زور اعصبانیت مثل بچه ها پام رو روی زمین میکوبم و بدون اینکه تعظیم کنم اتاقش رو ترک میکنم .

در اتاق رو میبندم و به سمت پله ها حرکت میکنم . اما با فکری که به سرم زد راه رفته رو برمیگردم .

به سمت در میرم و گوشم رو به در میچسبونم تا حرف هاشون رو بشنوم . اگه این کار رو نمیکردم از زور کنجکاوی میمردم دور از جونم.

_ این حرف ها چی بود که زدی دنیل؟ چرا ایزابلا حق نداره عاشق کسی بشه!؟

دنیل: نمیتونم دلیلش رو بهتون بگم سرورم .

با صدای ضربه ای که میاد از جا میپرم . مثل اینکه دیوید از این حرف دنیل به شدت اعصبانی شده بود .

_ هیچ میفهمی چی میگی!؟ یعنی چی که نمیتونم بهت بگم؟

دنیل: من رو ببخشید سرورم ولی این موضوع به شما ربطی نداره .

_ هر چیزی توی این قصر باشه حتی مورچه هاش به من ربط داره . بهتره دهنت رو باز کنی و حرف بزنی دنیل .

دنیل: خب سرورم من .. من ..

_ جون بِکَن حرف بزن دیگه ! مثل دخترا چرا مِن مِن میکنی ؟!

دنیل: خب من فکر کنم دارم به ایزابلا علاقه مند میشم .

دهنم از شدت تعجب باز میمونه . نمیدونم چرا از اینکه دنیل داره بهم علاقه مند میشه خوشحال نمیشم .

چند دقیقه ای سکوت بر قرار میشه . هچیچ کدوم حرفی نمیزدن . بعد از چند لحظه صدای فریاد دیوید بلند میشه .

_ چی داری میگی مرد حسابی ؟! تو عاشق ایزابلا شدی؟

دنیل: هنوز عاشقش نشدم . ولی دارم علاقه مند میشم .

دیوید با صدای عصبی و بلند میگه:

_ هیچ میفهمی چی میگی دنیل؟!میدونی ایزابلا چه نسبتی با تو داره؟ میدونی و باز عاشقش شدی؟!

دنیل: هنوز که مشخص نشده ایا واقعا ایزابلا همون خواهر گمشده من هست یا نه .

_ اگه نشان سلطنتی خانوادت روی بدنش باشه میخوای چیکار کنی؟ الاغ واسه چی عاشقش شدی .

دنیل : نمیدونم ..نمیدونم ..دست خودم نیست .

_ تا دیر نشده باید فراموشش کنی . نباید بیشتر از این به ایزابلا علاقه مند بشی.

دنیل: چجوری؟ چیکار کنم؟!

دیگه ادامه حرف هاشون رو گوش ندادم . گیج به سمت اتاقم حرکت میکنم . وسط اتاقم ایستاده بودم .

انگار دنیا دور سرم میچرخید . اونا داشتن چی میگفتن ؟ یعنی چی حرف هاشون؟ مگه میشه؟!

یعنی ممکنه من خواهر گمشده دنیل باشم؟! اما چطوری؟! ما که پدر و مادرهامون باهم فرق میکنه .

من توی دهکده دور افتاده ای زندگی میکردم که هزاران مایل از اینجا فاصله داره . چطور میتونستم خواهر گمشده دنیل باشم؟!

اما ایزابلا یکم با خودت فکر کن.! چرا تو اصلا شبیه پدر و مادرت نیستی ؟! پدر و مادرت هردو چشم های ابی و موهای بور و طلایی دارن اما تو نداری.

تو هیچ کدوم از اعضای صورتت شبیه مادر و مادرت نیست . چرا ایزابلا؟ خب من هر موقع این سوال رو از مادرم میپرسیدم فقط یک جواب میداد .

مادرم میگفت یک خواهر بزرگ تر از خودش داشته که بر اثر حادثه ای اون رو از دست داده .

اون میگفت من خیلی شبیه خواهرش هستم و چهرم به اون رفته . نمیدونم خیلی گیج شده بودم .

شاید اگه کمی اب داغ به بدنم بخوره حالم بهتر بشه . سریع به کمدم میرم و وسایل لازمم رو برمیدارم .

بافت موهام رو باز میکنم . نگاهم به تاج روی سرم میوفته . خب حالا این رو کجا بزارم؟

بی حوصله تاج رو از سرم در میارم و اون رو توی صندوقچه کوچیکی میزارم و درش رو قفل میکنم .

برای احتیاط در اتاقم هم قفل میکنم و به حمام میرم . وان رو پر اب داغ میکنم و داخلش میرم. چشم هام رو میبندم و میزارم بدنم به داغی اب عادت کنه .

با بستن چشمم دوباره افکار گوناگون به سمتم هجوم میارن . یاد حرف دیوید می افتم .

اون گف اگه نشان سلطنتی خانواده دنیل روی بدنم باشه من خواهر دنیل هستم. ولی من که نشونه ای روی بدنم ندارم!.

شاید به اندازه کافی دقت نکردم به بدنم . سریع از وان بیرون میام و شروع به برسی کردن بدنم میکنم .

جای جای بدنم رو با دقت نگاه میکنم . هیچ نشونه ای روی بدنم نمیبینم . شاید پشت کمرم باشه که نمیتونم ببینم!

به حمام نگاهی میندازم . اه لعنتی توی حمام ایینه نیست. حالا چیکار کنم ؟! چجوری پشتم رو ببینم؟

کلافه طول و عرض حمام رو طی میکنم . هوای حمام کم کم داشت رو به سردی می رفت.

برای اینکه دوست نداشتم دوباره مریض بشم و بهانه به دست دیوید بدم . اب وان رو خالی میکنم .

سریع خودم رو میشورم . حوله تقریبا کوچیکی که با خودن اورده بودم رو دور خودم میبندم و از حمام بیرون میام .

مشغول خشک کردن موهام بودم که نگاهم به ایینه قدی که گوشه اتاقم بود می افته .چرا از اول به فکر خودم نرسید؟!

سریع به سمت ایینه میرم .میتونستم پشتم رو توی این ایینه ببینم . حوله رو از دور تنم باز میکنم و سعی میکنم پشتم رو ببینم.

با دیدن پشتم بغض میکنم . جوشش اشک رو توی چشم هام احساس میکنم. جای شلاق هایی که دیوید بهم زده بود روی بدنم خودنمایی میکردن .

حالا من با جای این زخم ها چیکار کنم؟! هروقت بخوام ازدواج کنم به شوهر ایندم چی بگم؟

چی بگم وقتی از من بپرسه این زخم ها جای چیه؟ به سختی بغضم رو داخل گلوم خفه میکنم .

سرم رو تکون میدم . نباید گریه کنم . الان وقت این کارها نیست .دیگه اتفاقیه که افتاده . منم هیچ کاری از دستم برنمیاد .

پس غصه خوردن هیچ دردی رو از من دوا نمیکنه .سعی میکنم به افکارم خاتمه بدم تا بیشتر از این داغون نشم .

موهام رو بالای سرم جمع میکنم تا پشتم رو بهتره ببینم. با دقت توی ایینه به پشتم نگاه میکنم تا ببینم نشانی روی بدنم هست یا نه .

چند دقیقه ای گذشت ولی هیچنشان سلطنتی روی بدنم پیدا نکردم.دست از نگاه کردن خودم داخل ایینه میکشم.

نا امید حولم رو که از روی زمین انداخته بودم برمیدارم . اون رو داخل کمد میزارم و شروع به پوشیدن لباس هام میکنم .

هزار جور فکر گوناگون به سمتم هجوم اورده بودن . اگه من خواهر گمشده دنیل نیستم پس اون خاطرات چیه که به یادم میاد؟

وای خدا داشتم دیونه میشدم . ای کاش پدر و مادرم بودن تا جواب سوال هام رو میدادن .

بعد از اینکه به اینجا امدم دیگه هیچ خبری ازشون ندارم . دلم براشون خیلی تنگ شده بود .

توی همین فکرها بودم که با صدای در اتاق به خودم میام .

من: کیه؟

_ اماندام دخترم . در رو باز کن کارت دارم.

به سمت در میرم و اون رو برای اماندا باز میکنم .

من: جانم اماندا با من کاری داشتی ؟

_ اره دخترم .. این رو بگیر.

نگاهم به برگه توی دستش می افته . برگه رو از اماندا میگیرم و سوالی نگاهش میکنم و میگم:

من: این چیه؟!

_ این برگه رو شاهزاده به من دادن تا بدمش به تو . وظایفی که از فردا صبح باید انجامشون بدی توش نوشته شده .

برگه رو باز میکنم و شروع به خوندنش میکنم . هر چی جلوتر میرفتم بیشتر تعجب میکردم .

چه خبره؟! من این همه کار رو باید خودم به تنهایی انجام بدم؟! پس بقیه ندیمه ها اینجا چیکارن؟!

_ اهان راستی این رو یادم رفت بهت بگم . شاهزاده گفتن که حق نداری در انجام دادن کارهات از کسی کمک بگیری .

من: چی؟! ولی من این همه کار رو چجوری انجام بدم؟! واقعا به تنهایی از پس این همه کار برنمیام .

_ نمیدونم دخترم . از دست من کاری ساخته نیست . بهتره بری با خودشون صحبت کنی .

من: اون الان کجاست؟!

_ فک کنم الان به سالن موسیقی رفتن . برو ببین میتونی پیداشون کنی یا نه .

سری برای اماندا تکون میدم و به سمت اتاق موسیقی حرکت میکنم . هرچی بیشتر به اتاق نزدیک میشدم صدای موسیقی برام واضح تر میشد .

چقدر قشنگ میزد . یک حس ارامش خاصی با شنیدن این اهنگ بهم سرازیر شد. با اینکه اهنگ بی کلامه ولی خیلی زیبا بود .

هیچ وقت فکر نمیکردم دیوید بتونه انقدر قشنگ اهنگ بزنه . نمیدونم چقدر پشت در اتاق ایستاده بودم که با تموم شدن اهنگ به خودم میام .

انقدر محو گوش دادن اهنگ بودم که برای چند لحظه یادم میره برای چی به اینجا امدم . با نگاه به برگه داخل دستم یادم میاد برای چی اینجام .

نفس عمیقی میکشم و چند ضربه به در میزنم و منتظر اجازه ورود میشم

_ الان نمیخوام کسی رو ببینم . هر کسی که هستی بعد از صرف شام به اتاقم بیا.

میخوام چیزی بگم اما وقتی صدای گرفته دیوید به گوشم میخوره منصرف میشم . چرا صداش اینجوری بود؟

تا حالا صدای غمیگن دیوید رو نشنیده بودم . چیزی نمیگم و اونجا رو ترک میکنم . الان بهتر بود بزارم تو حال خودش باشه .

نمیدونم چرا باشنیدن صدای گرفته دیوید ، دل من هم گرفت . چقدر صداش غم داشت . یعنی چی باعث شده بود انقدر غمگین بشه؟!

بازهم هزار جور فکر مختلف به سرم میزنه . این چند وقت سوال های زیادی به مغزم هجون اوردن که جواب هیچکدوم رو نمیدونستم و این من رو بیشتر از همیشه عصبی میکرد .

مجبور بودم تا وقت شام صبرکنم و بعد با دیوید حرف بزنم . کاری نداشتم که انجام بدم برای همین تصمیم میگیرم به اتاقم برگردم .

وقتی به طبقه بالا میرم دنیل رو میبینم که پشت در اتاق دیوید ایستاده . نمیدونستم باید چه رفتاری باید از خودم نشون بدم .

برای همین تصمیم میگیرم چیزی نگم و به اتاقم برم .

_ ایزابلا ؟

با صدای دنیل متوقف میشم و به سمتش برمیگردم و سوالی نگاهش میکنم .

_ میدونی شاهزاده کجا هستن؟

من: داخل اتاق موسیقی هستن .

دنیل سری تکون میده و به سمت پله ها حرکت میکنه .

من: نرو پیششون .

دنیل به سمتم برمیگرده و متعجب میگه:

_ چرا؟

من: من الان اونجا بودم . گفتن الان میخوان تنها باشن. اگه کاری باهاشون داری بعد شام بهشون بگو .

_ تو با شاهزاده چیکار داشتی؟

من: باید به تو توضیح بدم؟!

دنیل دستش رو داخل موهاش میکشه و سرش رو پایین میندازه . با صدای پشیمونی میگه:

_ نه لازم نیست توضیح بدی .

چیزی نمیگم و راه اتاقم رو پیش میگیرم . تا موقع شام داخل اتاقم میمونم و تا وقتی اماندا برای شام نکرد از اتاقم بیرون نمیرم .

داخل سالن غذای خوری منتظر امدن دیوید بودم . بعد از چند دقیقه دیوید همراه با دنیل وارد سالن میشن .

بعد از نشستن دیوید سر میز شروع به ریختن غذا توی بشقابش میکنم . در همون موقع هم دیوید یا دنیل شروع به صحبت میکنه .

_ خب دنیل فهمیدی کدوم زندانی ها فرار کردن ؟!

دنیل: بله سرورم .. اون خدمتکاری که قبلا توی قصرتون کار میکرد به همراه یکی از اون هایی که قصد حمله به شما رو داشتن فرار کردن .

_ منظورت از اون خدمتکار همون دختره..اسمش چی بود؟!..اها جورجیا هست.؟

با شنیدن این حرف به شدت تعجب میکنم. جورجیا رو زندانی کرده بودن؟! اما چرا؟ مگه چیکار کرده بود؟

پس دلیل اینکه این چند وقت خبری از جورجیا نبود برای این هست که داخل زندانه؟ یعنی اون الان فرار کرده؟ اما چطوری؟

_ هی ایزابلا کجایی؟ حواست هست چی بهت گفتم؟!

من: چی؟! ببخشید متوجه نشدم میشه یک بار دیگه بگی .

دیوید چپ چپ نگاهم میکنه و میگه:

_ گفتم کمی برام از اون خورشت بریز.

من: اهان باشه.

کمی خورشت برای دیوید میریزم و به بقیه حرف هاشون گوش میدم .

_ فهمیدی چجوری فرار کردن؟

دنیل: تقریبا بله سرورم .. انگار جورجیا و اون مردی که باهم فرار کردن خواهر و برادر بودن . با کمک هم فرار کردن .

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 39

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ملی
ملی
3 سال قبل

این رمان چه زمانی بروز میشه؟

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x