رمان شاهزاده و دختر گدا پارت 23

4.4
(60)

 

_ من به خواهرت تجاوز نکردم . اون من رو مجبور به این کار کرد !

سارا با شنیدن این حرف از اعصبانیت جیغی میکشه و میگه:

_ داری مثل سگ دروغ میگی . خواهر پاک تر از گل من دخترونگیشو زیر دست تو از دست داد ! از اون موقع به بعد افسردگی گرفته و اصلا حرف نمیزنه . بعد تو میگی خواهر من خودش خواسته بهش تجا*وز بشه و تو رو مجبور به این کار کرده؟!

دیوید کلافه رو به سارا میگه:

_ اگه برای چند لحظه دندون روی جیگر بگیری و حرف نزنی جواب تمام سوال هات رو میگیری ! پس مثل ادم خفه خون بگیر و ادامه حرف هاش رو گوش کن .

دیوید به سمت اون مرد برمیگرده و میگه:

_ادامه حرف هات رو بگو .

مرد تعظیم کوتاهی به دیوید میکنه و شروع به تکمیل کردن ادامه حرف هاش میکنه.

_ بعد از مطلع شدن جورجیا از وجود برادرش در اینجا همه چیز عوض میشه . جورجیا از ما میخواست تا بزاریم برادرش رو ببینه .
من به هیچ عنوان همچین اجازه ای نمیدادم اما بعداً متوجه شدن زمان هایی که من نبودم جورجیا به سربازها باج میداده تا بزارن برادرش رو ببینه .

سارا وسط حرف اکن مرد میپره و میگه :

سارا :چجوری باج میداده؟! اونکه داخل زندان بوده و هیچ دسترسی به پول نداشته!

_ باج که همیشه پول نیست ! با خیلی چیزها میشه به کسی باج داد؟!جورجیا برای اینکه بزارن برادرش رو ببینه زیر خواب سربازها میشده . اونها هم اجازه دیدن برادرش رو بهش میدادن .

دوباره صدای جیغ و دادهای یارا توی اتاق میپیچه .

سارا: دروغ میگی ..دروغ میگی ..خواهر من هیچ وقت همچین کاری نمیکنه! تو برای تبرئه کردن خودت از کاری که انجام دادی همچین حرف هایی رو میزنی ! تو یک …

یا سیلی که دیوید توی گوش سارا میزنه حرفش نیمه تموم باقی میمونه .دیوید با چشم های به خون نشسته به سارا نگاه میکنه و میگه:

_ اگه فقط یک بار دیگه جیغ بکشی و یا فریاد بزنی عواقبش پای خودته دختره زبون نفهم !

سارا با چشم هایی که داخلشون نفرت موج میزد به دیوید خیره میشه .

دیوید بدون توجه به نگاه های سارا به اون مرد اشاره میکنه تا حرفش رو ادامه بده . مرد هم بدون هیچ مکثی شروع به صحبت میکنه.

_ چند مدتی میگذره تا اینکه یک روز از طرف قصر شاهزاده نوشیدنی برای ما به عنوان هدیه اوردن . همه ما از این هدیه بی مناسبت تعجب کرده بودیم .
من اول میخواستن از اون نوشیدنی نخورم اما با اسرار سرباز ها به
مقدار خیلی کم از اون نوشیدنی خوردم .
بعد مدت کوتاهی همه سربازها خوابشون گرفته بود و من هم جزوشون بودم . خیلی سعی میکردم نخوابم اما چندان موفق نبودم .
همه سربازهام به خواب رفته بودن و من هم داشتم چرت میزدم که یک دفعه با صدای برخورد کلید با کف زمین از خواب بیدار میشم .
چشم هام رو باز میکنم و با قیافه ترسیده جورجیا رو به رو میشم . اون داشت فرار میکرد ولی ما بین راه کلید از دستش می افته و باعث میشه من بیدار بشم . نمیدونم کلید در زندان رو از کجا اورده بود .

 

مرد مکثی میکنه . انگار که تمام اون خاطرات رو برای خودش مرور میکنه . بعد از چند لحظه دوباره شروع به حرف زدن میکنه .

_ من با اینکه تقریبا داشتم از خواب بی هوش میشدم اما باز هم به سمتش رفتم تا جلوی فرار کردنش رو بگیرم .
جورجیا وقتی دید من بیدارم شروع به دیویدن کرد و من هم دنبالش کردم .
وقتی داشت از بین سربازهای به خواب رفته رد میشد از شانسش پاش گیر میکنه به اسلحه یکی از سربازها و روی زمین می افته .
به سمتش میرم و از روی زمین بلندش میکنم .کشون کشون به سمت سلول میبرمش .
خیلی تقلا میکرد که از دستم در بره . ولی وقتی دید فایده ای نداره و نمیتونه از دستم در بره شروع به انجام کار دیگه ای کرد .

به اینجا که رسید کمی مکث کرد . دستی به پیشونی عرق کردش کشید و نگاهش رو از ما گرفت با لحن خجالت زده ای شروع به تعریف ادامه ماجرا کرد .

_ خب ..خب اون به سمت شلوارم رفت و مر*دو_نگیم رو توی دستش گرفت و شروع به خوردنش کرد .
اولش مقاومت کردم ولی بعدش ..خب دیگه نتونستم مقاومت کنم .بعد از چند لحظه جورجیا وقتی دید من از خود بیخود شدم .
بلند میشه و با صندلی چوبی که اونجا بود میکوبه توی کتف و سرم . من هم به خاطر ضربه ای که خورده بودم بی هوش میشم و اون هم فرار میکنه.
این بود قضیه فرار خواهرت . هیچ تجا*وزی توش صورت نگرفته .

سارا که معلوم بود هنوز گیجه و قانع نشده رو به اون مرد میگه:

_ نمیدونم چی باید بگم . باورش بارم سخته . چون هم خوارم و هم اون مرد ماجرا رو یک جور دیگه برای من تعریف کردن . من کاملا گیج شدم . نمیدونم کدوم درسته کدوم غلط

دیوید: اون مرد کیه؟! چرا بهمون نمیگی؟!

_ خب خودم هم دقیق نمیدونم اون مرد کی بود . فقط میدونم مال این کشور نبود . همراه با خواهرم و برادرم امده بود. اون گفته های جورجیا رو تایید کرد و کمکم کرد به قصر وارد بشم .اون برای انتقام گرفتن از شماها تحریکم میکرد . فقط همین قدر ازش اطلاعات دارم .

دیوید کلافه دستش رو چندبار بین موهاش میکشه و با لحن معیوسی میگه:

_فقط همین ها رو میدونی؟ برادرت یا خواهرت چیزی از اون به تو نگفتن ؟!

سارا سکوت میکنه و به فکر فرو میره .یک دفعه مثل اینکه چیزی یادش امده باشه رو به دیوید میگه:

سارا: چیز خاصی ازش نمیدونم ..فقط وقتی داشت با برادرم صحبت میکرد ازش شنیدم که کاروان کشورش تا چند روز دیگه به اینجا میاد تا درمورد وضعیت نظامی اینجا اطلاعات کسب کنه و ببینه که این شایعه ای که این چند وقت پیچیده بین مردم درسته یا نه .

_چه شایعه ای ؟!

سارا: مگه نشنیدین؟! میگن که دختر گمشده وزیر اعظم پیدا شده و با خودش اطلاعاتی اورده که میتونن تسلیحات نظامی رو پیشرفته کنن .

_ تو این حرف رو کِی شنیدی ؟

سارا: تقریبا یک یا دوهفته پیش .

دیوید سرش رو تکون میده و رو به اون مردی که ماجرای فرار جورجیا رو تعریف کرد میگه :

دیوید:ما کارمون اینجا تموم شده . از این دختر به خوبی مراقبت کن و نزار فرار کنه . ممکنه جونش در خطر باشه پس حواست رو خوب جمع کن .

_چشم سرورم .

دیوید رو به من میگه:

_دنبالم بیا ایزابلا.

طبق خواسته دیوید باهاش همراه میشم و اونجا رو ترک میکنیم . دیوید خیلی به فکر فرو رفته بود چون چندبار صداش کردم اما انگار متوجه نشد .

من هم وقتی دیدم خیلی توی فکره چیزه دیگه ای نگفتم و گذاشتم توی حال خودش باشه .

به شدت خسته بودم و خوابم می امد . فردا هم قرار بود رونالد به همراه کاروان کشورش به اینجا بیان و صبح هم باید زود از خواب بیدار میشدم .

اما مثل اینکه دیوید قصد رفتن به داخل قصر رو نداشت چون داشت اروم به سمت یک جای نامعلوم قدم برمیداشت .

دیگه سکوت رو بیشتر از این جایز ندونستم و صداش کردم.اما متوجه نشد . دوباره صداش میکنم که به سمتم برمیگرده .

_ من رو صدا کردی؟

من: اره

_ خب بگو برای چی صدام زدی!

من: اوم خب میگم که ..نمیخوای بری داخل قصر؟ دیر وقته.!

_ نه میخوام کمی قدم بزنم . اگه تو میخوای میتونی بری .

نگاهی به پشت سرم میندازم . هوا کاملا تاریک بود و هیچ چیزی مشخص نبود .به خاطره این اتفاق امشب خیلی ترسیده بودم برای همین میترسیدم تنهایی به سمت قصر برم .

با لحن مظلوم و ناراحتی میگم:

من: نه میمونم پیشت .

دیوید یکی از ابرو هاش رو بالا میندازه و با کنجکاوی میگه:

_ میترسی تنهایی بری به سمت قصر؟!

من: چی ؟ نخیرم نمیترسم ! فقط میخوام تو تنها نباشی .

_میترسی!

من: نه !

_ مشخصه داری دروغ میگی .

من: نخیرم دروغ نگفتم !

دیوید چند قدم بهم نزدیک میشه .صورتش رو مماس با صورتم قراره میده و با صدای بمی میگه:

_ هر وقت بهم دروغ میگی نگاهت رو از من میدزدی و توی چشم هام نگاه نمیکنی .

از این همه نزدیکی گُر میگیرم .قدمی به عقب برمیدارم و میگم :

من: می..میشه انقدر به من نزدیک نشی!

دیوید نیشخندی میزنه و همون فاصله کمی هم که بینمون بود رو از بین میبره و میچسبه بهم .

به خاطر اینکه حرکتش خیلی ناگهانی بود خشکم میزنه . دیوید دستش رو به حالت نوازش روی بازوم میکشه. سرش رو کنار گوشم میاره و میگه:

_ من هر کاری که دلم بخواد رو انجام میدم جوجه کوچولو.

بعد از گفتن این حرف گاز ریزی از گردنم میگیره و بلا فاصله از من جدا میشه .داغ میشم ، گر میگیرم .!

برای لحظه ای احساس میکنم خون توی بدنم خشک میشه .دستم رو با تعجب روی گردنم میزارم و به جای خالی دیوید خیره میشم.

برای چند لحظه ای توی همون حالت میمونم ولی با صدای دیوید که از پشت سرم می امد به خودم میام.

_ اگه میخوای اینجا تنها نمونی بهتره دنبالم بیایی.

به سمتش برمیگردم که دیوید رو چهار ، پنج قدم دور تر از خودم در حال راه رفتن میبینم .

اول میخواستم به خاطره کاری که باهام کرد همراهش نرم.اما وقتی برای چند لحظه کوتاهی تنها شدم صدای باد و خش خش برگ ها ترسی توی وجودم انداخت.

به خاطره همین به سمت جایی که دیوید بود پا تند کردم تا بهش برسم .وقتی به دو قدمیش میرسم سرعت قدم هام رو کمتر میکنم .

نمیخواستم پا به پاش راه برم . یک جورایی از رو به رو شدن باهاش خجالت میکشیدم . تا وقتی که به داخل قصر رسیدیم حرفی بینمون زده نشد .

وقتی داخل قصر شدیم دیوید بدون مکث به سمت اتاقش حرکت میکنه و من هم دنبالش میرم .

به ساعت داخل سالن بالا نگاهی میندازم. با دیدن زمانی که ساعت نشون میداد از تعجب چشم هام گرد شد .

چند بار چشم هام رو باز و بسته میکنم تا ببینم درست دیدم یا نه . وای خدا باورم نمیشد! ساعت چهار و سی دقیقه صبح بود!

یعنی من فقط دو ساعت و نیم فرصت داشتم تا بخوابم !! نگاهم رو از ساعت میگیرم و به دیویدی که بی خیال داشت به سمت اتاقش قدم برمیداشت میندازم .

یعنی واقعا دیوید می تونست با دو ساعت و نیم خوابیدن کنار بیاد؟ نفسم رو کلافه بیرون میدم و صداش میزنم .

می ایسته اما به سمتم بر نمیگرده .

_ میشنوم .

من: اوم خب میخواستم بدونم کاروان رونالد کِی به اینجا میرسن ؟!

با پرسیدن این سوال به سمتم برمیگرده و مشکوک نگاهم میکنه .

_ برای چی میخوای بدونی؟

من: خب ..خب هیچی همینجوری ! میخواستم ببینم از کِی باید نقشم رو شروع کنم.

دیوید نگاه نافذش رو به چشم هام میدوزه و با تردید میگه :

_ دقیق نمیدونم . فکر کنم حدود ساعت ده یا یازده اینجا باشن .

نمیدونستم این حرفی که میخوام بزنم درسته یا نه . حدس اینکه دیوید چه واکنشی نسبت به حرفم نشون میده برام خیلی سخت بود .

خیلی دو دل بودم برای گفتنش . داشتم با خودم کلنجار میرفتم برای گفتنش که صدای دیوید رشته افگارم رو پاره میکنه .

_ چیزی میخواستی بگی؟!

کلافه تیکه ای موهام رو توی دستم نیگیرم و باهاش بازی میکنم .بالاخره که چی ؟ تو که نمیتونی ساعت هفت از خواب بلند بشی! پس دلت رو بزن به دریا و بهش بگو !

من: خب ..خب ..میخواستم بگم که ..چون کاروان رونالد ساعت ده اینجا میرسن میشه من ساعت هفت صبح بلند نشم؟! امروز واقعا روز سختی برام بوده و خیلی خسته شدم .خودت هم دو ساعت و نیم بیشتر برای خواب فرصت نداری . اگه بزاری ساعت نُه از خواب بیدار بشیم هم من خسته نیستم و هم تو خوابالود نیستی برای رو به رو شدن به رونالد.

دیوید برای چند لحظه کوتاهی به فکر فرو میره و میگه :

_ نه ! ساعت هفت صبح توی اتاقم باش.

این رو میگه و بی توجه به من به سمت اتاقش حرکت میشه . از حرس پام رو روی زمین میکوبم و عصبی به سمت اتاقم میرم .

وارد اتاقم میشم و محکم در رو به هم میکوبم .به سمت تختم میرم . خودم رو روش پرت میکنم و شروع به مشت زدن به متکام میکنم.

اه پسره غد و یک دنده ! چی میشد اگه یک روز دیر از خواب بلند بشی !! هفت صبح چه حلوایی خیرات میکنن که تو همیشه این موقع از خواب بیدار میشی؟!

همینجوری که داشتم با خودم غر میزدم کم کم چشم هام گرم میشه و به خواب میرم . صبح با صدای نحس ساعتم از خواب بیدار میشم .

صدای ساعتم رو قطع میکنم و از روی تختم بلند میشم .انقدر خوابم می امد که بدون اینکه دست و صورتم رو بشورم یا موهام رو شونه بزنم به سمت اتاق دیوید حرکت میکنم .

چون خوابالود بودم بین راه نزدیک بود چندبار زمین بخورم یا به در و دیوار برخورد کنم .

 

با چشم های نیمه باز نگاهی به دیویدی که مست خواب بود میندازم . خمیازه ای میکشم و روی تخت میشینم .

_ دیوید پاشو صبح شده .

طبق معمول از خواب بیدار نمیشه .انقدر خوابم می امد که اگه یک ثانیه چشم هام رو روی هم میزاشتم دوباره خوابم میبرد .

من از دست تو چیکار کنم پسر! من بدبخت هفت صبح باید بلند بشم بعد این اقا هنوز توی خواب نازه هرچی هم صدلش میکنم بیدار نمیشه!

دوباره صداش میکنم که بالاخره چشم هاش رو باز میکنه و با لحن خوابالودی میگه :

_چیه؟

من: هفت صبحه وقتشه بیدار بشی .

دیوید روی تختش میشینه و دستی به صورتش میکشه . وقتی مطمعن شدم که بیداره میخوام از روی تخت بلند بشن تا صبحونش رو اماده کنم که یک دفعه دستم رو میگیره و مانع از بلند شدنم میشه .

برمیگردم و با چشم های خوابالود نگاهش میکنم .

_تا من میرم حمام میتونی روی تختم بخوابی .

توی اون لحظه انگار دنیا رو بهم داده بودن . سرم رو تکون میدم و مثل بچه ها وقتی دیوید از روی تختش بلند شد سریع روش میخوابم .

انقدر خوابم می امد که نمیخواستم به چیزی فکر کنم . فقط چشم هام رو میبندم و طولی نمیکشه که به خواب فرو میرم .

_دیوید _

تا از روی تخت بلند شدم ایزابلا پاهاش رو جمع کرد توی شکمش و طولی نکشید که به خواب فرو رفت .

لبخند نصفه و نیمه ای روی صورتم میشینه . دختره خنگ انقدر خوابالود بود که حتی متوجه لباس های توی تنم نشد .

من همیشه موقع خواب لباس هام رو درمی اوردم ولی من از دیشب تا الان حتی یک لحظه هم نخوابیده بودم و داشتم روی پرونده سارا کار میکردم .

هر چند وقت که میگذشت بیشتر به این نتیجه میرسیدم که ایزابلا ممکنه اون کسی باشه که من دنبالشم .

ای کاش میتونستم بدنش رو ببینم تا مطمعن بشم اون خواهر دنیل هست یا نه . اما نمیشد من جای اون نشان رو نمیدونستم .

چون وزیر اعظم خودش شخصا اون نشان رو روی بدن دخترش حک کرده و فقط اون از جای دقیقش خبر داره .

چون کاروان رونالد ساعت یازده صبح به اینجا می رسیدن میزارم ایزابلا اینجا تا ساعت نه بخوابه .

دیشب هم میخواستم با خواستش موافقت کنم اما با فکر اینکه وقتی من حواسم بهش نیست ممکنه اتفاق دیشب دوباره تکرار بشه .

گفتم صبح بیاد توی اتاقم تا ادامه خوابش رو اینجا بکنه . چون اتاق من امن تر از اتاق خودشه و کسی هم فکر نمیکنه اون توی اتاق من خواب باشه .

چشم هام به خاطر اینکه دیشب اصلا نخوابیده بودم به شدت میسوخت. به سمت حمام میرم تا دوش اب سردی بگیرم تا بلکه یکم از سوزش چشم هام کمتر بشه

بعد از یک دوش بیست دقیقه ای از حمام خارج میشم . بعد از خشک کردن موهام به سمت لباس هام میرم تا بپوشمشون .

به چهره ایزابلا نگاه میکنم . موهاش ژولید شده بود و ریخته بود توی صورتش . دهنش هم باز بود .

به سمتش میرم و موهاش رو از توی صورتش کنار میزنم . بوسه ای روی پیشونیش میزنم و ازش فاصله میگیرم .

برای چند لحظه از کاری که کردم متحیر میشم .این چه کاری بود که کردم!! چرا من ایزابلا رو بوسیدم!!؟

مات و مبهوت چند قدمی به عقب میرم . خودم هم دلیل کارهام رو نمیفهمیدم . کلافه چند بار دستم رو لای موهام میکشم .

از خودم به خاطر کاری که کرده بودم عصبانی بودم .توی همون حالت اتاق رو ترک میکنم تا برم صبحانه بخورم .

_ایزابلا_

با برخورد نور خوشید بهم چشم هام رو باز میکنم و کش و قوسی به بدنم میدم .

خیلی سر حال تر از قبل بودم . احساس میکردم تمام خستگی هام برطرف شده . از روی تخت بلند میشم و به سمت ایینه میرم .

از دیدن قیافه خودم داخل ایینه خندم میگیره .یعنی من با این موهای ژولیده و صورت کثیف به اینجا امدم؟!

حالا خوبه دیوید هنوز هم حمامه . پس یک کوچولو وقت دارم برم و به وضع ظاهرم برسم .

سریع اتاق دیوید رو ترک میکنم و به اتاق خودم میرم . بدون درنگ به سمت دسشویی میرم .

بعد از انجام کار های لازم از دسشویی خارج میشم . روی صندلی جلوی ایینم میشینم و مشغول شونه کردن موهام میشم .

برام عجیب بود که حمام دیوید انقدر طول کشیده . اون معمولا حمام هاش ده دقیقه ای هست ولی الان فکر کنم سی دقیقه ای باشه که هنوز توی حمامه.

سرم رو بالا میارم تا نگاهی به ساعت بندازم . اما با چیزی که میبینم به چشم های خودم شک میکنم .

باورم نمیشد ! یعنی الان ساعت نه و بیست دقیقه صبح هست!! پس چرا دیوید من رو از خواب بیدار نکرد!

دختره خنگ اون که وظیفه نداره تورو از خواب بیدار کنه .حتما به خاطر اینکه انقدر دیر از خواب بلند شدی حتما تنبیهت میکنه .

به سرعت از جام بلند میشم .اتاقم رو ترک میکنم و با استرس زیاد به سمت پایین حرکت میکنم .

به خاطره عجله ای که داشتم پله ها رو دوتا یکی پایین میرم .وقتی به پایین پله ها میرسم شروع به دیویدن به سمت اشپزخونه میکنم .

با دیدن اماندا تو درگاه اشپزخونه با شتاب به سمتش میرم . به خاطره اینکه دویده بودم نفس نفس میزدم برای همین بریده بریده رو به اماندا میگم :

_اماندا ..زودبگو ..شاهزاده ..الان ..کجاست !

اماندا که معلوم بود از دیدن من توی اون وضعیت شوکه شده بود نگران میگه :

_ این چه وضعیه دختر! چرا نفس نفس میزنی؟ شاهزاده رو برای چی میخوای؟!

من: وای اماندا هیچی نپرس ..فقط بدون که بدبخت شدم ! زود بگو شاهزاده کجاست

_ از دست تو دختر! باز چیکار کردی؟!

من: دیر از خواب بلند شدم .. وای اماندا. دیوید حتما من رو میکشه !

اماندا چینی به دماغش میندازه و میگه :

_ اولند باید بگی شاهزاده نه دیوید !دومن گفتم حالا چیشده اول صبحی که تو انقدر پریشونی !.. نگران نباش دخترم شاهزاده بهم گفت که وقتی بیداری شدی بهت بگم خودش اجازه داده تا این موقع بخوابی پس نمیخواد نگران باشی .

من: داری شوخی میکنی ؟!

_ وا دختر مگه من با تو شوخی دارم؟! خوده شاهزاده این حرف رو بهم زدن دروغ که بهت نمیگم!

برای چند لحظه با دهان باز و چشم هایی هر لحظه ممکن بود از شدت تعجب از جاشون در بیان به اماندا خیره میشم .

_ وا چته دختر! چرا اینجوری نگاهم میکنی؟!

من: اخه باورش برام سخته که شاهزاده اجازه داده تا الان من بخوابم!

_ دختر تو توی ذهنت از شاهزاده چی برای خودت ساختی؟! ایشون اونقدرها هم که تو فکر میکنی بی رحم نیست.

من: نمیدونم چی بگم .. صبح وقتی به ساعت نگاه کردم از تعجب خشکم زد . اصلا فکر نمیکردم دیوید بزاره من تا الان بخوابم .

اماندا سری تکون میده و میگه:

_ حالا این ها رو ول کن . بیا بریم بهت صبحونت رو بدم بخوری . باید سریع حاظر بشی چون تا سی دقیقه دیگه مهمان های شاهزاده میرسن .

همراه اماندا به داخل اشپزخونه میرم و صبحونم رو زیر نگاهای فضول و پچ پچ های ندیمه ها خوردم .

بعد از جمع کردن میز رو به اماندا میگم :

من: شاهزاده الان کجاست؟!

_ فکر کنم توی اتاقشون باشن و دارن حاظر میشن برای امدن مهمان ها .

از اماندا تشکر میکنم و به سمت اتاق دیوید حرکت میکنم . طبق معمول در میزنم و منتظر اجازه ورود میشم .

_ بیا داخل .

وارد اتاق میشم و دیوید رو جلوی ایینه اتاقش و در حال درست کردن موهاش میبینم .

دیوید بدون اینکه نیم نگاهی به من بندازه میگه :

_ اخه به تو هم میگن خدمتکار ؟! این چه وضعیه!؟

من: چرا؟ مگه چیشده؟

دیوید به سمتم برمیگرده و با دستش تختش رو نشون میده و میگه:

_ تختم از صبح نامرتبه ..اتاقم هم بهم ریخته هست ..لباس هام رو هم حاظر نکردی تا بپوشم ..دقیقا تو چیکاره ای پس اینجا؟!

من :خب صبح وقتی بیدار شدم و ساعت رو دیدم انقدر هول زده شدم که یادم رفت تخت و اتاقت رو مرتب کنم .

دیوید چپ چپ نگاهم میکنه که مظلوم سرم رو پایین میندازم و تیکه از موهام رو توی دستم میگیرم و باهاش بازی میکنم .

_ خیلی خب ! الان برو لباس برای من حاظر کن بعدش هم اتاقم رو مرتب کن!.. ولی حواست باشه من بی نظمی رو نمیبخشم .این کارت دیگه تکرار نشه!

من : باشه ..حواسم رو جمع میکنم .

سرش رو تکون میده و دوباره مشغول درست کردن موهاش میشه. از اینکه به خاطر این کارم تنبیهم نکرد و همچنین به خاطر اینکه گذاشت تا این موقع بخوابم ازش ممنون بودم .

برای همین با خوشحالی به سمت کمدش میرم تا لباس مناسبی برای ورود مهمان ها براش حاظر کنم .

سعی کردم نهایت سلیقم رو به خرج بدم و بین اون همه لباسی که داشت بهترینش رو براش حاظر کنم .

کت مشکی که روش طرح داشت به همراه یک پیراهن سفید از تو کمد بیرون میکشم . شلوار ، کفش، پاپیون مشکی هم انتخاب میکنم و همه رو روی صندلی میزارم .

بعد از اینکه کار انتخاب لباس تموم شد سریع شروع به جمع کردن اتاقش میکنم . دیوید به سمت لباس هایی که براش انتخاب کرده بودم میره و نگاهی بشون میندازه .

زیر چشمی نگاهی بهش میندازم .داشت لباس ها رو برسی میکرد . معلوم نبود از لباس ها خوشش امده یا نه .

دیوید شروع به باز کردن دکمه های لباسش میکنه . با تعجب رو بهش میگم:

من: داری چیکار میکنی؟!!

_ مشخص نیست؟! دارم لباس هام رو عوض میکنم .

من:جلوی من !! اون هم اینجا؟!

_ نکنه انتظار داری برم داخل سالن جلوی اون همه ندیمه و سرباز لباس هام رو عوض کنم !

این رو میگه و جلوی چشم های من پیراهنش رو از تنش در میاره . نگاهم به بدن لخت و عضلانیش می افته .

درسته چند بار بدن لختش رو دیده بودم ولی هر بار با دیدن بدنش نمیتونم ازش چشم بردارم .

دست دیوید به سمت شلوارش میره که جیغی میکشم و پشتم رو بهش میکنم و زیر لب میگم:

من: پسره بی حیا ..خجالت هم نمیکشه ..نمیگه من یک دختر جونم ممکنه از راه به در بشم دلم بغل بخواد! ..عه عه داشت جلوی من شلوارشو در می اورد!

_شنیدم چی گفتی !

متعجب به سمتش برمیگردم اما با دیدن بدن لختش دوباره برمیگردم و پشتم رو بهش میکنم .

من:چرا لباست رو نپوشیدی؟! مهمان ها الان میرسن . بپوش لباست رو

صدای قدم هاش که بهم نزدیک میشد شنیدم . حرم نفس های داغش از پشت به گوشم میخورد که باعث میشد مور مورم بشه .

لب هاس رو روی لاله گوشم قرار میده. گاز ریزی از گوشم میگیره . انقدر از کارش تعجب میکنم که برای لحظه ای انگار نفس کشیدن یادم میره .

گوشم رو ول میکنه و با صدای بمی کنار گوشم زمزمه میکنه :

_ اخی کوچولو دلت بغل خواست؟! خب زودتر میگفتی شاید بتونم کمکت کنم دلت چیزهای بیشتری هم بخواد.

من: م م..منظورت چیه؟! ولم کن ببینم . از من فاصله بگیر!

با تموم شدن حرفم دیوید خودش رو بیشتر بهم میچسبونه . با برخورد بدن لخت و داغش به بدنم از خجالت سرخ میشم و ضربان فلبم روی هزار میره .

_ چرا فاصله بگیرم ؟! مگه خودت نگفتی دلت بغل میخواد؟!خب منم دادم بغلت میکنم دیگه .

من: اقا دل من اشتباه کرده ..حالا ولم میکنی ؟!

_ نه!

میخوام چیزی بگم که در اتاق به صدا درمیاد و پشت یرش صدای املندا میاد .

_ سرورم اجازه ورود دارم؟!

وای خاک بر سرم شد! اگه اماندا توی همچین وضعیتی من رو ببینه من چه خاکی توی سرم بریزم!!

هول زده از دیوید جدا میشم و مثل مرغ پرکنده دور خودم میچرخم و میگم :

_ وای بدبخت شدیم اگه اماندا بیاد تو چیکار کنم؟؟! نمیگه تو اینجا توی بغل شاهزاده اونم بدون لباس چیکار میکنی؟! حالا چیکار کنم ؟!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 60

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان زیتون

خلاصه : داستان باده من از شروع در نقطه پایانی آغاز میشه از همون جایی که باده برای زن بودن ، نفس کشیدن ،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x