به تکون دادن سری اکتفا میکنم و به فکر فرو میرم . دنیل که این حالت من رو میبنه کمی نزدیک تر میشه و میگه :
_ به چی انقدر عمیق فکر میکنی؟
من: برای تو عجیب نیست!؟
دنیل نگاه گیجی بهم میندازه و میگه:
_ چه چیزی باید برام عجیب باشه؟
من: اینکه رونالد چرا باید از الیس دفاع کنه و سعی کنه روی حرف های الیس سرپوش بزاره و اون ها رو اصلاح کنه؟
دنیل نیشخندی میزنه و میگه :
_ مثل اینکه تو خبر نداری؟
من: از چی خبر ندارم؟
دنیل نفسش رو آه مانند بیرون میده و دستش رو توی جیب شلوارش میکنه و میگه:
_ رونالد و الیس دوست های خیلی قدیمی هستن . به قول پدرم اون دوتا به همراه مادر الیس دستشون توی یک کاسه هست .
من: چرا پدرت همچین فکری میکنه؟
_ از چند روز قبل از اینکه خواهرم گم بشه ملاقات های مخفیانه ای بین رونالد و بانو الکساندرا رخ داد . و بعد از چند روز خواهر من ناپدید شد . به خاطر این قضیه پدرم همیشه به بانو الکساندرا و دخترش مشکوکه و فکر میکنه اون ها با رونالد هم دست هستن .
میخوام حرفی بزنم اما با صدایی که از شکمم در میاد خجالت زده سرم رو پایین میندازم .از صدای شکمم دنیل اول متعجب میشه .
_ صدای چی بود!؟
میخوام جوابش رو بدم که صدای شکمم سر به فلک میکشه . توی دلم داشتم که خودم ناسزا میگفتم .
ایش دختره شکمو ! دو دقیقه نمیتونی جلوی شکمت رو نگه داری؟دنیل که تازه متوجه شده بود صدا مال شکم من بود خنده ای میکنه و میگه:
_ دختر تو از کِی غذا نخوردی ؟
من: تقریبا میشه گفت از دیروز ناهار هیچی نخوردم . چون خیلی عصبی و نگران بودم میلم به غذا نمیرفت.
دنیل سری از تاسف تکون میده و میگه:
_ چرا وقتی زورت به کسی نمیرسه اعصبانیتت رو سر شکمت خالی میکنی!؟تو باید غذا بخور تا جون داشته باشی یا نه!؟
مظلومانه نگاهش میکنم و مثل بچه هایی که کار خطایی کردن و مادرشون اونها رو دعوا کرده سرم رو پایین میندازم .
دنیل برای چند لحظه خیره نگاهم میکنه و بعو زیر لب چیزی میگه که من متوجه نمیشم .
تک سرفه ای میکنه و سعی میکنه لحنش عادی به نظر برسه .
_خب بانویِ گرسنه ! بهتره بریم صبحونه بخوریم تا صدای شکمت کل قصر رو خبردار نکرده .
با دستم ضربه ارومی به بازوی دنیل میزنم و پشت چشم براش نازک میکنم و مثل بچه های تخس میگم:
_ گشنه خودتی!
این رو میگم و زبونم رو براش بیرون میارم. میخوام پا به فرار بزارم اما تا اولین قدم رو برمیدارم تا مغز استخونم تیر میکشه .
اطلا حواسم به پای اسیب دیدم نبود . وقتی هم سربازها امده بودن داخل اتاق انقدر ترسیده بودن که به کلی پام رو از یاد برده بودم .
به خاطر درد پام چند لحظه ای توی اون حالت میمونم تا دوباره پام له حالت عادی برگرده .
دنیل که وضعیتم رو میبینه نگران میگه:
_ چیشد چرا رنگت پرید یک دفعه؟
خنده مصلحتی میکنم تا زیاد نگران نشه .
_ چیزی نیست . اصلا حواسن نبود که پام زخمه .
دنیل اخم ظریفی میکنه و به سمتم میاد. بازوم رو توی دستش میگیره و میگه:
_ به من تکیه کنه . اینطوری میتونی راحت تر راه بری .
با اینکه پام درد میکرد اما نتونستم به این همه مهربونیش لبخند نزنم .نگاه قدردانی بهش میکنم و زیر لبی ازش تشکر میکنم
_ تو باید بیشتر از اینها مراقب خودت باشی . ندیمه شخصی شاهزاده که نباید همیشه زخمی باشه .
من: ایش! یک جوری میگی من همیشه زخمیم که انگار خودم خواستم این بلاها سرم بیاد .
دنیل به این حرفم لبخندی میزنه . اما یک دفعه نمیدونم چی میشه . قیافه دنیل رفته رفته جدی تر میشه .
با لحن مردَدی رو به دنیل میگم:
_ چی..چیشد یک دفعه؟ چرا انقدر جدی شدی ؟من حرف بدی زدم؟
دنیل به سمتم برمیگرده و با جدی ترین لحنی که تا به حال ازش ندیده بودم میگه:
_ ایزابلا اینکه میگم یک تعارف یا یک شوخی ساده برای عوض کردن حال تو نیست ! به طور جدی دارم میگم تو باید مراقب خودت باشی.
با نگرانی که توی تک تک رفتارم مشخص بود میگم:
من:چیشده دنیل؟ داری من رو با حرف هات میترسونی .
_ ایزابلا با دقت به حرف هام گوش کن ببین چی میگم.
سرم رو تکون میدم و منتظر میشم تا حرفش رو بزنه . دنیل چشم هاش رو میبند و نفس عمیقی میکشه.
انگار داشت حرف هاش رو کنار هم میچید تا به زبونشون بیاره . این دست دست کردنش بیشتر من رو نگران میکرد
_ خب من زیاد اهل مقدمه چینی نیستم و یک دفعه میرم سر اصل مطلب . الان که شاهزاده بیهوش هست اختیار قصر افتاده دست الیس …
من: اما الیس که ..
_ هیس! تا وقتی حرفم تموم نشده هیچی نگو!
سرم رو تکون میدم و منتظر بهش خیره میشم . دنیل نفسش رو آه مانند بیرون میده و ادامه میده .
_ همینطور که گفتم به خاطر اینکه شاهزاده بیهوشه اختیار قصر افتاده دست الیس . درسته مقام من و اون در یک سطح هست اما الیس چون جزء خانواده سلطنتی محسوب میشه توی این شرایط دستور به دستور من ارجعیت داره . من تا اونجا که بتونم جلوش رو میگیرم اما ..اما..من..
به اینجای حرفش که میرسه سکوت میکنه .
من: اما چی دنیل؟ جلوی چه کاری رو میگیری؟
_ اما اگه نتونم جلوی الیس به ایستم اون به هدفش میرسه . اون وقت تورو به جرم کاری که نکردی دستگیر میکنه و ازار و اذیتت میکنه . و حتی ..حتی ممکنه شکنجت هم بکنن و یا اعدامت کنن.
من: چی؟ اعدامم کنن؟ ههه چه مسخره ؟ مگه میتونه؟به چه جرمی میخواد این کار رو انجام بده؟
_ ساده ای ها!! از اون و رونالد هر کاری برمیاد!فکر میکنی حال الان شاهزاده تقصیر کیه؟هان؟
من: میدونم همه اینها نقشه رونالد هست . اما الیس چرا؟ اونکه میگفت شاهزاده رو دوست داره. پس چطور راضی شده هم دست بشه توی این نقشه با رونالد ؟
_ خودم هم هنوز نمیدونم . اصلا نمیدونم الیس چجوری از این ماجرا با خبر شد و به اینجا امد! و یا چرا میخواست شاهزاده رو بکشه . خودم هم هنوز گیجم.
کمی به فکر فرو میرم . همه چی باهم قاطی شده بود . افکارم بهم ریخته بود و تمرکزی نداشتم .
_ بهتره بریم صبحانه بخوریم . ممکنه بهمون شک کنن . میتونی راه بری؟
من: اره میتونم راه برم.فقط باید یکم آهسته تر قدم بردارم .
_ بسیار خب . پس من یکم زودتر از تو به سالن غذا خوری میرم . میتونی تنهایی راه بری؟
من: نگران من نباش . از پس کارهای خودم برمیام.
دنیل سری تکون میده و بعد از خداحافظی با من سالن رو ترک میکنه . بعد از رفتن دنیل اروم اروم شروع به حرکت میکنم .
تقریبا نزدیک سالن غذا خوری بودم که صدایب توجهم رو جلب میکنه. آهسته به سمت صدا میرم تا واضح تر بشنوم .
_ قرار ما این نبود رونالد ! من دیگه نیستم.
+ یعنی چی؟ تا اینجای کار امدی حالا میخوای کنار بکشی! ما باهم قول و قرارهایی گذاشته بودیم . میخوای بزنی زیر همه چی!
_ تو کار ما قرار نبود دیوید اسیبی به این شدت ببینه! فقط قرار بود کمی زخمی بشه و اون دختره دهاتی هم کشته بشه !
+ خب چته الان؟ به خاطر اینکه اون دختره دهاتی اسمش چی بود ؟..اها ایزابلا ! نمرده انقدر عصبی هستی؟
_ نه از این عصبانیم که به جای اون دختره دیوید داره بین مرگ و زندگی دست و پنجه نرم میکنه . نمیتونم توب این حالت ببینمش .
+ اوف گفتم چی شده حالا! نترس اون دیویدی که من میشناسم سگ جون تر از این حرفا هست . به راحتی تسلیم عزرائیل نمیشه!
_ الان تو ناراحتی از اینکه دیوید هنوز زندس؟
+ تو که خودت بهتر میدونی . من دلم میخواد سر به بدن دیوید نباشه.
الیس پشت چشمی برای رونالد نلزک میکنه و میگه :
_ من نمیدونم اون دختره چی داشت که شما دوتا حاظر شدید به خاطرش به جون هم بیوفتید .
رونالد نفس عمیقی میکشه و با افسوس میگه:
_ اون دختر همه چیز من بود ! حتی اگه الان هم پیدا بشه حاظرم همسرم و فرزندم رو ترک کنم تا با اون ازدواج کنم .
الیس قهقه ای سر میده و میگه:
_ بیچاره همسرت اگه این رو بشنوه از قصه دق میکنه .
رونالد پوزخندی میزنه و دستی به لباسش میکشه و پشت به الیس می ایسته
_بود و نبودش برام مهم نیست .هر کاری میخواد بکنه .
الیس شاید متوجه نشده باشه اما من چون زاویه دیدم با اون فرق میکرد به خوبی دست مشت شده و قیافه پر از خشم رونالد رو دیدم .
الیس چرخی به دور خودش میزنه و میگه:
_ رونالد زن تو یک احمق به تمام معناست .تو هیچ علاقه ای به اون نداری اما اون تورو دیوانه وار دوست داره .
الیس این رو میگه و به سمت در خروجی حرکت میکنه و میگه:
_ من برم کمی استراحت کنم . تو هم بهتره بری صبحانه بخوری .
با رفتن الیس ، رونالد کمی به سمت در میچرخه و با صدای پر خشمی میگه:
_ دختره عوضی! من حتی یک تاره موی گندید زن و بچم رو با هیچکدوم از شماها عوض نمیکنم . فقط صبر کن تا نقشم کامل اجرا بشه اون وقت نشونت میدم وقتی اسم زن من میاد دهنت رو اب بکشی!
رونالد این رو میگه و با اعصبانیت به سمت در خروجی قدم برمیداره . با رفتنش از اون جایی که مخفی شده بودم بیرون میام .
خداروشکر کسی من رو ندیده بود . اهسته شروع به حرکت میکنم . ذهنم پر شده بود از سوال های بی جواب .
یعنی رونالد چه نقشه ای داره؟ میخواد چیکار کنه؟ رونالد زنش رو دوست داره؟ اگه دوست داشت پس اون حرفا که به الیس زد چی بود؟
اصلا برای چی رونالد به اینجا امده؟ چرا الیس میخواست من رو بکشه . سرم داشت از هجوم این همه فکر میترکید .
انقدر مشغول افکارم بودم که اصلا نفهمیدم کی به سالن غذا خوری رسیدم . با صدای رونالد به خودم میام .
_ هی دختر چرا اونجا ایستادی؟زود باش بیا اینجا .
از افکارم بیرون میام و نگاهی به رونالدی که سر جای همیشگی دیوید نشسته بود میندازم .
چطور به خودش اجازه داده که اونجا بشینه ؟ اخ که دلم میخواد با دستای خودم الان خفش کنم .
نگاهی به دنیل میندازم . اون هم مثل من از اینکه رونالد اونجا نشسته بود عصبانی بود
سعی میکنم خشمم رو کنترل کنم . با قدم های آهسته به سمت رونالد میرم . با سردی نگاهش میکنم و میگم:
_بله؟ با من کاری داشتید؟
رونالد بی تفاوت نگاهم میکنه و میگه:
_ برام چایی بریز!
متعجب میپرسم: چیکار کنم؟!
_ نشنیدی؟ گفتم چایی میخوام . برام چایی بریز!
این چی پیش خودش فکر کرده؟ مگه من خدمتکار اونم که براش چایی بریزم؟ لبخند عصبی میزنم و میگم:
_ مگه شما خودتون خدمتکار شخصی ندارید؟
رونالد همینجوری که داشت برای خودش لقمه ای درست میکرد میگه:
_ دارم . برای چی این سوال رو میپرسی؟
من: خب فکر کردن ریختن چایی و اماده کردن صبحونه برای شما کار ایشون باشه نه من!
رونالد عصبی لقمه ای که دستش بود رو روی میز پرت میکنه و از جاش بلند میشه . چند قدم به سمت من برمیداره و با اون چشم های ابی وحشیش به من خیره میشه .
_ نشنیدم چی گفتی ! یک بار دیگه تکرار کن!
من: گفتم این کار وظیفه من نیست . اگه چایی میخواید خدمتکار شخصیتون رو خبر کنید .
رونالد پوزخنده عصبی میزنه .دستی گوشه لبش میکشه و یک دفعه سیلی برق آسایی بهم میزنه .
انقدر این کارش سریع بود که برای لحظه ای هنگ میکنم . دستم رو روی جای سیلی میزارم .
احساس میکردم پوست صورتم داره میسوزه . همینجوری که دستم روی صورتم بود سرم رو بالا میارم و با نفرت به رونالد خیره میشم.
دنیل که تا اون موقع ساکت نشسته بود با دیدن کاری که رونالد کرد از روی صندلیش بلند میشه و با خشم کنترل شده ای رو به رونالد میگه:
_ شاهزاده رونالد این چه کاریه ؟ برای چی همچین کاری رو انجام دادید!
رونالد عصبی به سمت دنیل برمیگرده و پر خشم میگه:
_ ندیدی طرز برخوردش رو!؟ یک رعیت زاده چطور به خودش جرعت میده با من اینطوری صحبت کنه؟
حق با رونالد بود . همه ندیمه های قصر باید بی چون و چرا دستورات مقام بالاتر از خودشون رو اجرا کنم .
فکر کنم من اولین نفری باشم که اینطوری برای مقام بالاتر از خودش حاظر جوابی میکنه.
اما برام مهم نیست . من به خواست خودم به اینجا نیومدم که حالا بخوام درخواست های این و اون رو انجام بدم .
_ این ندیمه تازه به قصر امده و با اداب و رسوم زیاد اشنایی نداره . ما برای تنبیه ندیمه های تازه کار از تنبیه بدنی استفاده نمیکنیم .
رونالد پوزخندی صدا داری میزنه . عصبی به سمت میز میره و سر جاش میشینه و شروع به تکون دادن پاش میکنه .
_ خیلی جالبه ! روش متفاوتی رو برای تربیت کردن ندیمه هاتون در نظر گرفتید . اما من هنوز معتقدم حیوان های چموش رو باید با شلاق رام کرد .
دلم میخواست برگردم بگم تو خودت حیونی که بقیه رو هم حیون میبینی اما سکوت کردم .
دنیل تا اینجا هم به خاطر من توی دردسر افتاده بود . نمیخواستم بیشتر از این باعث ناراحتیش بشم .
رونالد به سمتم برمیگرده و مثل ادم هایی که یک موجود چندشی رو دیدن رو به من میگه:
_ هی دختر ! وقتی قیافت رو میبینم اشتهام کور میشه . زود باش از اینجا برو . حتی یک لحظه هم نمیخوام چهرت رو ببینم .
دستم رو با خشم مشت . از خشم داشتم میلرزیدم خیلی جلوی خودم رو گرفتم تا جوابش رو ندم .
_ پس جرا اونجا ماتت برده! بیا برو دیگه ! اها رفتی بگو چندتا ندیمه به اینجا بیان .
نگاهی به چهره دنیل میندازم که داشت با خواهش نگاهم میکرد تا حرفی نزنم و از اینجا برم .
نفسم رو پر از اعصبانیت بیرون میدم . نگاه پر نفرتی به رونالد میکنم و به سمت در حرکت میکنم .
وقتی به در رسیدم صدای رونالد رو میشنوم که میگه :
_ نگاهش کن ! جوری اروم و با ناز و ادا راه میره انگار ملکه ای یا اشراف زادس!دیگه رعیت ها هم برای ما دم در اوردن!
نفسم رو کلافه بیرون میدم و از سالن خارج میشم و در رو محکم میبندم و بهش تکیه میدم .
من اگه یک روز به اخر زندگیم مونده باشه صدر در صد اول رونالد رو با دست های خودم میکشم و بعد خودم میمیرم .
بعد از چند دقیقه به سمت اشپزخونه حرکت میکنم و به اماندا میگم چندتا از ندیمه ها رو به سالن غذا خوری بفرسه.
عصبی روی صندلی نتوی اشپزخونه نشسته بودم و سرم رو توی دست هام گرفته بودم .
با قرار گرفتن لیوان ابی جلوی صورتم سرم رو بالا میارم و با چهره مهربون اماندا رو به رو میشم .
_ چیشده اول صبحی انقدر داغون و ناراحتی ؟!
نفسم رو اه مانند بیرون میدم و لیوان اب رو از دست اماندا میگیرم و یک نفس میخورمش و لیوان خالی رو به دست اماندا میدم .
من: حوصله داری برات تعریف کنم؟
_ اره بهم بگو . من همیشه برای شنیدن حرف های تو حوصله دارم .
لیوانی که بهش داده بودم رو به دست یکی از ندیمه ها میده و کنار من میشینه و دست هام رو توی دستش میگیره .
_ من اماده شنیدنم .
نفس عمیقی میکشم و شروع به تعریف وردن اتفاقات امروز میکنم . بعد از تموم شدن حرفام لبخندی روی لبم میشینه .
حس میکردم خیلی سبک شدم . امانده دستم رو میفشاره و لبخنده مهربونی بهم میزنه .
_ پس امروز با یک شروع بد همراه بوده برات .
سرم رو تکون میدم و نفسم رو آه مانند بیرون میدم . اماندا از کنارم بلند میشه و من رو مجبور میکنه که همراهش حرکت کنم .
_ با اینجا نشستن و خورد کردن اعصاب خودت چیزی درست نمیشه . بیا ..بیا اینجا یک صبحونه عالی بهت بدم بخوری تا علاوه بر صدای شکمت از شر این افکار مزاحم خلاص بشی .
لبخندی بهش میزنم و همراهش میرم . چقدر این زن دوست داشتنی هست . حتی برای اینکه من اذیت نشم خیلی اروم راه می رفت .
پشت میزی که مال غذا خوردن خدمتکارها بود میشینم . اماندا هم بعد از نشستن من کلی خوراکی های مختلف اورد و من رو مجبور کرد از همشون بخورم .
بعد از تموم شدن صبحانم هم به همه ندیمه ها گفت که.پای من اسیب دیده برای همین امروز کارهای سبک رو به من بدن .
دیگه کم کم داشتیم به شب نزدیک میشدیم .قرار بود شام امشب از گوشت شکاری باشه که رونالد اون رو شکار کرده .
دنیل دستور داده بود که از گوشت شکار به بقیه ندیمه ها هم بدن . سر میز شام همه داشتن با لذت غذا میخوردن و از اینکه از شکار دیروز سهمی به اونها رسیده خوشحال بودن .
اما من ساکت یک گوشه نشسته بودم و داشتم با غذا بازی میکردم. همه ی حواسم پیش دیوید بود .
اخر هم به زور غر غر های اماندا چند قاشق بیشتر از غذام نتونستم بخورم. چند روزی از این ماجرا میگذره .
دیوید همچنان بیهوشه . اما جرج میگه حالش رو به بهبودی هست . توی این چند وقت بجز همون شب دیگه نتونسته بودم دیوید رو ببینم .
هر دفعه میخواستم برم ببینمش الیس و رونالد مانع شدن . دلم خیلی براش تنگ شده بود و نگران حالش بودم .
اما چاره چی بود ! مجبور بودم صبر کنم تا بهوش بیاد . توی این چند وقت الیس و رونالد از هر فرصتی برای اذیت کردن من از دست نمیدادن .
الیس مدام دنبال فرصتی بود که من رو توی زندان بندازه و رونالد هم هر وقت من رو میدید شروع به نیش و کنایه زدن میکرد و تحقیرم میکرد.
امروز دنیل مجبور بود به خاطره کاری که برای پدرش پیش امده بود از قصر خارج بشه . نمیدونم چرا از اینکه دنیل میخواست بره میترسیدم.
اما دنیل این اطمینان رو بهم میداد که بعد از تموم شدن کارش سریع به قصر برمیگرده و من رو زیاد تنها نمیزاره.دنیل بعد از اینکه سفارشات لازم رو به اماندا میکنه از قصر خارج میشه .
بعد از رفتن دنیل ،رونالد هم به بهانه اینکه حوصلش توی قصر سر رفته و میخواد کمی بیرون گشت بزنه به همراه چندتا از سربازها قصر رو ترک میکنه.
با رفتن رونالد نفس عمیقی میکشم . خداروشکر که رفت! تحمل وردن الیس و رونالد بدون حظور دنیل واقعا برام سخت بود .
خداروشکر که یکیشون رفت . بهتر بود تا وقتی که دنیل نیومده خودم رو با کارهای خارج از قصر مثل لباس شستن و غیره مشغول کنم تا کمتر با الیس برخورد کنم .
به همراه چندتا از ندیمه ها به سمت رودخونه پشت قصر میریم . چند ساعتی از رفتنمون میگذره .
وای خدا چقدر لباس! غلط کردم خواستم لباس بشورم . نگاهی به دست هام میندازم . به خاطر سردی اب سرخ شده بودن .
مطمعنم چند ساعت دیگه حتما خشک میشن و شروع به سوزش میکنن .نفسم رو آه مانند بیرون میدم و دوباره مشغول شستن میشم .
از اون دور چندتا از سربازها رو میبینم که با عجله داشتن به این سمت می امدن . یعنی اینجا چیکار دارن .
همین سوال رو از یکی از ندیمه ها میپرسم ولی اون هم مثل من چیزی نمیدونست .با نزدیک شدن سربازها همه دست از شستن لباس ها میکشن و متعجب به سربازها نگاه میکنن .
یکی از سربازها جلو میاد و تقریبا با صدای بلندی رو به بقیه میگه :
_ دختری به اسم ایزابلا بین شما هست؟
با این سوال سرباز همه به هم نگاه میکردن و شروع به پچ پچ کردن . قدمی به جلو حرکت میکنم و میگم :
من:من ایزابلا هستم . با من کاری دارید?
_ تو باید همراه ما بیایی !
من: میتونم بپرسم برای چی؟
_ ما هم خودمون نمیدونیم .
به چندتا از سربازهاش اشاره میکنه که به سمتم بیان و دست هام رو ببندن که بلافاصله میگم:
من: نیازی به این کارها نیست من خودم میام .
_ اما اخه نمیشه ما….
من: من که نمیدونم برای چی میخواید دستگیرم کنید . از دست شماهم که نمیتونم فرار کنم . پس نیازی به بستن دست هام نیست .
سرباز کمی به فکر فرو میره و میگه :
_ بسیار خب نیازی نیست ببندینش .
سربازها تعظیمی میکنن و از من فاصله میگیرن . همراه سربازها حرکت میکنم تا ببینم برای چی من رو میخوان دستگیر کنن .
به همراه سربازها وارد سالن اثلی قصر میشیم . وقتی داخل میشم الیس رو میبینم که روی مبل سلطنتی بزرگی نشسته و داره قهوه میخوره .
حدس میزدم این دستور الیس باشه. به سمتش میرم و میگم:
_ برای چی دستور دادی که من رو دستگیر کنن!؟
الیس جرعه ای از قهوش میخوره و اون رو روی میز کناریش میزاره . با نگاه تحقیر امیزی سر تا پام رو نگاه میکنه و میگه:
_ میپرسی برای چی؟ هه خب معلومه به جرم نقشه کشیدن و هم دستی برای سوء قصد به جان شاهزاده!
من: این مسخره ترین دلیلی هست که تاحالا شنیدم! من همچین کاری نکردم! توهم هیچ مدرکی برای اثبات حرفت نداری!
سلام ادمین جون ، خسته نباشین …
میشه بگین چه ساعت هایی پارت جدید میزارین ….