به خودم به خاطر این سست بودنم غر میزنم و چشم بسته شروع به باز کردن بقیه دکمه های لباسش میکنم .
وقتی کامل لباسش رو کامل دراورم فوراً حولم رو روش میندازم. به سمت حمام میرم و درش رو باز میزارم تا ایزابلا داخل حمام ببرم .
به سمت ایزابلا میرم و تا اونجا که میتونم سعی میکنم نگاهم روی بدنش نیوفته . با شمارش یک ، دو ، سه ایزابلا رو از روی تخت بلند میکنم و توی بغلم میگیرم .
این دختر از اون چیزی که فکر میکردم خیلی سبک تره که! این با چی زندس وقتی انقدر لاغره!
تچ تچ باید به اماندا بگم وقتی ایزابلا بهوش امد حواسش به تغزیش باشه و نزاره انقدر لاغر بمونه .
به سمت حمام میرم و وقتی داخل شدم در رو با پام میبندم . به سمت وان پر اب داغ میرم و ایزابلا رو همینجوری که حوله دورتنش بود داخل وان میزارم .
خیلی خسته بودم و خوابم می امد اما باید بیدار میموندم تا ببینم تغییری توی حالت ایزابلا رخ میده یا نه .
دستم رو به سمت اب وان میبرم تا دمای اب رو بسنجم . وقتی میخواستم دستم رو از داخل اب بیرون بیارم نگاهم دوباره به قفسه سینه ایزابلا که الان قسمتی از حوله کنار رفته بود می افته .
برای چند لحظه ای خیره نگاهش میکنم اما فوراً به خودم میام و دستم رو از داخل اب بیرون میارم و پشت به ایزابلا می شینم .
میدونستم نباید بیشتر از این تو حمام بمونم اما نمیتونستم هم ایزابلا رو ترک کنم . باید پیشش می موندم و علائمش رو چک میکردم .
برای اینکه دوباره نگاهم به ایزابلا نیوفته پشت بهش میشینم و به بدنه وان تکیه میدم و چشم هام رو میبندم .
کتف هام به خاطر اینکه ایزابلا رو بغل کرده بودم کمی درد میکردن . دستم رو روی کتفی که بیشتر از همه درد میکرد میزارم و شروع به ماساژ دادنش میکنم .
حدود یک ساعتی همینجوری میشینم . خسته بودم و کم کم داشت خوابم میبرد .برای همین تصمیم گرفتم ایزابلا رو از داخل اب در بیارم .
بعد از پوشیدن لباس های ایزابلا اوم رو داخل تخت میزارم و برای اینکه سرما نخوره پتو رو تا کردنش بالا میکشم .
لباس های خودم هم خیس شده بود چون ایزابلا رو از توی وان اب در اوردم . وقتی لباس هام رو عوض کردم به سمت تختم میرم و دراز میکشم .
به سقف اتاقم خیره میشم و نفسم رو آه مانند بیرون میدم . هیچ تغییری توی حال ایزابلا رخ نداده بود. و این من رو عصبی میکرد .
افکار مختلف به سمتم هجوم اورده بودن اما حوصله فکر کردن به هیچ کدومشون رو نداشتم .
نگاهم رو از سقف میگیرم و به سمت ایزابلا برمیگردم . برای چند لحظه نگاهش میکنم و بعد چشم هام رو میبندم .
چند دقیقه ای میگذره . کم کم داشت خوابم می برد که یک دفعه تخت تکون میخوره . توجهی نمیکنم و زحمت باز کردن چشم هام رو به خودم نمیدم .
دوباره تخت بعد از چند دقیقه تکون میخوره و یک دفعه چیزی توی بغلم میاد .فوراً چشم هام رو باز میکنم .
با چیزی که میبینم از تعجب خشکم میزنه . ایزابلا برای اولین بار توی این مدت تکون خورده بود و الان هم توی بغل من بود .
نمیدونستم باید چیکار کنم . نمیدونستم ایزابلا رو باید از بغلم جدا کنم و یا بزارم همینجوری توی بغلم بمونه.
میخوام ایزابلا رو از خودم دور کنم و پتو رکگو که کنار رفته بود دوباره روش بکشم . اما اون بیشتر خودش رو بهم میچسبونه و اخم ظریفی روی پیشونیش میشینه .
از این حرکتش خندم میگیره . دوباره میخوام از خودم دورش کنم اما منصرف میشم .نمیدونم این دختر چی توی وجودش داره که انقدر من رو به خودش جذب میکنه .
تا به حالا بجز خواهر دنیل به هیچ دخوری توی زندگیم جذب نشدم . یک جورایی بقیه در برابرم نقش بازی میکردن .
اما چیزی که خواهر دنیل و ایزابلا رو از بقیه دخترا برام متفاوت میکرد این بود که اونها توی هر شرایطی خودشون بودن و نقش بازی نمیکردن .
و حاضر نبودن برای به دست اوردن کسی یا چیزی خودشون رو عوض کنن . هیچ وقت حرف خواهر دنیل رو یادم نمیره .
همیشه بهم میگفت:( اگه کسی من رو میخواد باید با همین اخلاق و رفتارم بخواد و من رو قبول کنه من هم اون شخص رو اونجوری که هست قبول میکنم . من نمیخوام کسی تو زندگیم بیاد که بخواد برای با من بودن من رو وادار کنه که خودم رو عوض کنم.)
خیلی برام جالب بود که اسم خواهر دنیل و این دختر خدمتکار شبیه هم بود . هردوشون اسمشون ایزابلا هست .
این شک من رو بیشتر میکنه . به خصوص وقتی اون خالکوبی ایزابلا رو دیدم شکم دو برابر شد . ننیدونستم اگه ایزابلا دختر گمشده وزیر اعظم باشه باید چه واکنشی از خودم نشون بدم .
نگاه به چهره غرق خواب ایزابلایی که الان تو بغلم بود میندازم. نمیدونم چقدر از این نگاه کردنم میگذره که کم کم چشم هام گرم میشه و به خواب فرو میرم.
صبح با دست درد از خواب بلند میشم . تمام شب دستم زیر سر ایزابلا بود و سِر شده بود .
به ارومی دستم رو از زیر سرش بیرون میارم و شروع به ماساژ دادنش میکنم . بعد از خوردن صبحانه برای سرکشی به بازار به صورت مخفیانه و با لباس مبدل از قصر خارج میشم .
اما قبلش از اماندا میخوام که وقتی زمان ازاد پیدا کرد اتاق من رو مرتب کنه . این روزها رونالد رو خیلی کم میدیدم .
چون پدرم اون رو به قصر اصلی احضار کرده بود تا دلیل امدنش رو بفهمه . به دنیل سپرده بودم تا درمورد اون کسایی که قصد کشتن من رو داشتن تحقیق کنه .
اگه مدرکی پیدا کنم که رونالد دستور این کار رو داده باشه بی درنگ برای نابودی رونالد صبر نمیکنم .
نمیدونم چرا من انقدر ازش بدم میاد . افکارم رو کنار میزنم و روی کاری که براش به بیرون از قصر امدم توجه میکنم .
تقریبا غروب بود که به قصر برمیگردم. باید به پدرم بگم به حساب مالیاتی یک سری از این تاجرها رسیدگی کنه .
چون توی این گشت زدن متوجه شدم که چند نفرشون دارن از زیر مالیات دادن فرار میکنن .
وقتی به قصر وارد شدن به یکی از ندیمه ها دستور دادم برام یک لیوان شیر گرم حاضر کنه و برام بیاره .
همینجوری که فکرم مشغول اون تاجرها بود به سمت اتاقم حرکت میکنم که ما بین راه اماندایی رو که هول زده و با شتاب به سمتم می امد رو میبینم .
من: چیشده اماندا؟ چرا انقدر آشفته ای؟
_س..سر..سرورم ..ایزا..ایزابلا ..ایزابلا..
با شنیدن اسم ایزابلا نگران قدمی به اماندا نزدیک میشم . سعی میکنم جوری که نگرانیم مشخص نباشه با اماندا حرف بزنم . چون حس کردم کسی داره ما رو نگاه میکنه .
_ اماندا چندتا نفس عمیق بکش و درست بهم بگو چیشده .
اماندا سری تکون میده و چند نفس عمیق پشت سر هم میکشه . وقتی حالش بهتر شد با دست به اتاقم اشاره میکنه و میگه:
_ سرورم ایزابلا ..ایزابلا چشم هاش رو باز کرد ..اون بهوش امده سرورم .
خوشحالی سر تا سر وجودم رو فرا میگیره . اما این حس مزخرف که بهم میگفت کسی داره ما رو زیر نظر میگیره مانع از بروز خوشحالیم میشه.
برای همین با خونسردی ظاهری رو به اماندا میگم:
_ خیلی خب باشه ..اتفاق خاصی نیوفتاده که انقدر شلوغش کردی . برو به پزشک بگو بیاد معاینش کنه .
اماندا که معلوم بود از این رفتار من گیج شده سری تکون میده و میگه :
_ اوم..باشه ..یعنی چشم سرورم الان به پزشک اطلاع میدم .
اماندا تعظیم کوتاهی میکنه و بعدش فوراً از پیشم میره . بعد از رفتنش به سمت اتاقم حرکت میکنم .
میخوام در اتاقم رو باز کنم که صدای رونالد من رو متوقف میکنه . این دیگه اینجا چیکار میکنه ؟!
_ پس ایزابلا رو تمام این مدت توی اتاقت مخفی کرده بودی ..پس بگو چرا هر چی میگشتم نمیتونستم پیداش کنم .
پس حدسم درست بود رونالد داشت مکالمه من و اماندا رو گوش میکرد . سعی کردم خونسرد باشم و به روی خودم نیارم .
من: شاهزاده رونالد ! تو اینجا چیکار میکنی؟ مگه نباید الان توی قصر اصلی پیش پدرم باشی؟!
_انتظار دیدنم رو نداشتی نه؟! ..خب من پادشاه خواستم تا اجازه بدن شب رو پیش پسر عزیزشون بمونم ..چون اون تیر خورده و زخمی شده ..البته این رو هم بگم پدرت از اینکه شنید تو مجروح شدی به شدت ناراحت و دل نگران شد .
دستم رو از عصبانیت مشت میکنم . من نمیخواستم پدرم متوجه بشه که من مجروح شدم !
پدرم به اندازه ی کافی کار و مشغله رو سرش ریخته ! نمیخواستم به خاطر من نگران بشه و کارهاش رو رها کنه .
با خشم کنترل شده ای رو به رونالد میگم :
من: اوه خیلی ممنون که مجروج شدن من رو به پدرم اطلاع دادی اما سعی کن از این به بعد از این لطف ها به من نکنی و گذارش کارهای من رو به پدرم ندی!
_ شاهزاده چرا عصبانی میشی! من که اطلاع نداشتم تو به پدرت در این مورد چیزی نگفتی!
من: ولی من وقتی بهوش امدم سر میز شام به همه گفتم که نمیخوام کسی از این ماجرا چیزی به پدرم بگه !
_ اوه! اصلا حواسم به این حرف تو نبود! الان که گفتی یادم امد ..خیلی متاسفم شاهزاده دیوید!
من: سعی کن از این به بعد حرف هام یادت باشه و از این اشتباه ها در حق کسی نکنی!
رونالد خنده مصلحتی میکنه و به حالت چاپلوسی رو به من میگه:
_ به روی دو دیدم شاهزاده دیوید بزرگ!
سری برای رونالد تکون میدم و قبل از اینکه حرف دیگه ای بزنه در اتاقم رو باز میکنم و داخلش میشم . نفسم رو کلافه بیرون میدم و زیر لب شروع غر زدن میکنم .
اما وقتی یادم امد ایزابلا بهوش امده فوراً تکیه ام رو از در برمیدارم و شتاب زده به سمت تختم میرم .
ایزابلا رو میبینم که مثل این چند مدت چشم هاش رو بسته بود و انگار که بیهوش بود . اینکه هنوز بهوش نیومده !
پس چرا اماندا گفت چشم هاش رو باز کرده؟! چند قدم دیگه ای به تخت نزدیک میشم و به ارومی روی تخت کنار ایزابلا میشینم.
موهای روی صورت ایزابلا رو کنار میزنم و شروع به نوازش سرش میکنم . ایزابلا سرش رو به سمت من برمیگردونه .
پلک هاش رو به ارومی تکون میده و چشم هاش رو باز میکنه .نمیدونم چند وقت بود که چشم های باز ایزابلا رو ندیده بودم .
الان که دارم بهش نگاه مبکنم میفهمم که چقدر دلم برای این رنگ چشم ها تنگ شده بود.
ایزابلا با دیدندمن بغض میکنه و اشک از گوشه چشم هاش جاری میشه . توی نگاهش ترس ..دلتنگی ..ناراحتی ..درد و غم موج میزد .
نمیدونستم این همه دلتنگی و ناراحتی از کجا نشأت گرفته . یک جورایی انگار نگاهش اشنا تر از هر دفعه که میبینمش هست . نمیدوم چرا این حس رو دارم . شاید به خاطر این باشه که خیلی وقته چشم های بازش رو ندیدم .
♡ایزابلا:
با بدن درد شدیدی چشم هام رو ناله خفیفی میکنم که یک دفعه انگار گلوم اتیش میگیره و حنجرم زخم میشه .
احساس میکردم گلوم مثل کویر خشک شده و هر گونه حرف زدن من باعث پاره پاره شدنش میشه .
ولی به خاطر بدن درد که داشتم نمیتونستم خودم رو کنترل کنم و ناله نکنم . از شدت درد ناله دیگه ای میکنم که متوجه میشم کسی به سمتم داره میاد .
سرم رو به سمت اون شخص برمیگردونم و به ارومی چشم هام رو باز میکنم . چون چشم هام به نور اتاق عادت نداشت دوباره چشم هام رو میبندم و بعد از چند دقیقه دوباره باز میکنم .
چند بار پشت سر هم پلک میزنم تا چشم هام به نور اتاق عادت کنه .یک بار دیگه به سمت اون شخصی که پیشم امده بود نگاه میکنم .
اماندا رو با چشم های اشکی میبینم که لبخند رو لبش بود و داشت اشک شوق میریخت .
از باز و بسته شدن لبش میفهمیدم که داره حرف میزنه باهام .ولی چون سرم و بدنم به شدن درد میکرد انگار هیچی رو نمیشنیدم .
به سختی لب های خشکم رو از هن باز میکنم و با صدای ضعیفی رو به اماندا میگم:
_ م..من ..من اب ..میخوام ..
اماندا وقتی میبینه من دارم حرف میزنم ساکت میشه و سرش رو به سمت دهنم میاره و میگه :
_ چی؟ چی گفتی عزیز دلم؟ صدات خیلی ضعیفه نشنیدم چی گفتی .
من: آ..آب ..تشنمه ..
_ اب میخوای !؟ الان برات میارم چند لحظه صبر کن .
اماندا از کنارم به سمت میز مطالعه که اونجا بود میره و یک لیوان اب برام میریزه . به سمتم میاد و کمکم میکنه تا کمی بلند بشم و اب رو بخورم .
با هر جرعه ابی که میخوردم انگار بند بند وجودم سیراب میشده . لیوان اب رو تا اخرین قطرش خوردم و از اماندا خواستم دوباره برام اب بیاره .
بعد از خوردن دوباره اب تشنگیم بر طرف میشه ولی هنوز هم بدن درد داشتم . نگاهی به اطراف میندازم .
تازه متوجه میشم که توی اتاق خودم نیستم و توی اتاق دیویدم . چند بار چشت سرم هم سرفه میکنم که اماندا به سمتم میاد و شروع به ماساژ دادن پشتم میکنه .
_ خوبی دخترم؟ میدونی ما رو چقدر نگران خودت کردی ؟
با صدای گرفته و نسبتاً ضعیفی ذو به اماندا میگم :
من: من چیزی یادم نمیاد . اخرین چیزی که به خاطر دارم این بود که از سرما چشم هام بسته شد و خوابم برد ..من چند دقته که تو اتاق شاهزادم؟
_ چند روزی میشه دخترم ..خدا اون الیس پدرسوخته رو لعنت کنه تورو به این روز انداخت ..خوب شد شاهزاده دیوید بهوش امد و تورو نجات داد. وگرنه معلوم نبود چه بلایی به سرت می امد .
من: د ..دیو..ید بهوش امده؟
_ اره خداروشکر بهوش امدن .نمیدونی دخترم تا بهوش امدن و فهمیدن که الیس چه بلایی سرت اورده با اون حالشون از تخت بلند شدن که تورو نجات بدن .نمیدونی که …
سرم تیر میکشه. دیگه هیچی از حرف های اماندا نمیشنوم و غرق در خاطرات از یاد بردم میشم .
بعضی از خاطراتم مثل یک فیلم از جلوی چشمم رد میشدن .توی اون خاطرات من افراد دیگه ای رو پدر و مادر صدا میکردم ولی چهرشون رو نمیدیدم .
فقط توی اون خاطراتی که داشت یادم می امد مشخص بود که اون زن و مرد رو که پدر و مادر خطاب میکردم خیلی دوست داشتم .
جالب تر از اون این بود که من سوار یک اسب سفید و دیوید سوار یک اسب مشکی در حال بازی کردن باهم بودیم .
خاطرات زیاد جسته و گریخته داشت یادم می امد ولی هیچکدوم رو واضح به یاد نمی اوردم .
تنها چیزی که از اون خاطراتی که داشت یادم می امد دستگیرم شد این بود که پدر و مادرم یکی دیگه بودن و من و دیوید هم بازی دوران بچگی هم دیگه بودیم .
احساس میکردم تو دوران بچگی من و دیوید هم دیگه رو خیلی دوست داشتیم و باهم دیگه خوب بودیم .
_ ایزابلا..ایزابل؟..هی دختر حواست هست من چی میگم؟!
از توی خاطراتم بیرون میام و سرم رو به سمت اماندا برمیگردم .
من: هوم؟ جان؟ ..ببخشید حواسم نبود ..یک بار دیگه تکرار کن گلم .
_ میگم چیزی میخوای برات بیارم ؟
من: هان ..اها اره ..یکم گشنمه میتونی برام یک.چیزی بیاری من بخورم ؟!
_ اره گلم ..اره برات میارم ..تو یکم استراحت کن تا من برات یک سوپ خوشمزه بیارم .
سرم رو تکون میدم و دوباره توی تخت دراز میکشم و جشم هام رو میبندم . با باز و بسته شدن در متوجه میشم که اماندا از اتاق خارج شده .
بدنم درد میکرد برای همین نمیتونستم بخوابم . نمیدونستم دلیل این همه بدن درد برای چی هست .
سعی میکنم بیخیال بدن دردم بشم و به اون خاطراتی که یادم امده بود فکر کنم . یعنی اون زن و مرد کیی بودن که من بهشون میگفتم پدر و مادر؟!
یعنی پدر و مادر من افراد دیگه ای هستن؟! پس اونهایی که من رو بزرگ کردن کیی بودن؟!
اصلا ..اصلا منی که تا به حال از دهکدمون خارج نشده بودم چطوری هم بازی دوران بچگی دیوید بودم؟
اما اخه این چطور ممکن هست؟ اون اسبی که من سوارش بودم خیلی شبیه اون اسب سفیدی که توی این قصر دیدم بود .
چند دقیقه ای همینجوری درگیر افکارم بودم . صدای حرف زدن دو نفر از بیرون توجهم رو جلب میکنه .
ولی حس و حال اینکه از جایی که هستم بلند بشم و برم بیرون ببینم صدا مال کیی هست رو نداشتم
پتو رو بیشتر روی خودم میکشم و با چشمهای بسته سعی میکنم به هیچ چیز فکر نکنم تا شاید بتونم تا امدن اماندا بخوابم .
کم کم افکار مزاحمم رو کنار زدم و داشت خوابم نیبرد که صدای باز و بسته شدن در اتاق رو میشنوم . یعنی اماندا هست؟
چقدر زود برام غذا اورد! حتما سوپ از قبل اماده شده بوده و اون فقط داغش کرده برام اورده .
ولی نمیدونم چرا یک حسی بهم میگفت چشم هام رو باز نکنم . چند لحظه ای میگذره و صدای قدم هایی به تخت نزدیک میشه .
بعد از چند ثانیه تخت خیلی اروم بالا و پایین میشه و یکی روش میشینه . موهام رو از روی صورتم کنار میزنه و شروع به نوازشم میکنه .
این دست های بزرگ و مردونه ..این بوی عطر تلخ ..فقط تنها میتونست مال یک نفر باشه .
قلبم برای دیدار دوبارش به شدت توی سینم میکوبید . اروم سرم رو به سمتش برمیگردونم و چشم هام رو باز میکنم .
با باز کردن چشم هام قلبم از دلتنگی منفجر میشه. با تمام احساسی که داشتم به دیوید نگاه میکنم .
هم از دیدنش خوشحال بودم و هم از دستش دلخور بودم .تمام این احساسی که توی این چند وقت. داشتم یک دفعه به سمتم هجوم میارن.
نمیدونم با این خاطراتی که از دوران بچگیم تقریبا یادم امده بود بیشتر نسبت به دیوید احساس نزدیکی میکردم .
قطره اشک هام خود به خود از چشم هام جاری میشدن و جلوی دیدم رو تار میکردن . دست دیوید به سمت صورتم میاد و اشک هام رو پاک میکنه.
نمیدونستم تونسته احساس الانم رو درک کنه یا نه .سعی میکنم از جام بلند بشم و روی تخت بشینم که دیوید کمکم میکنه .
_ بهتری ؟
سرم رو بالا میارم و توی چشم هاش خیره میشم و به ارومی کلمه ” بهترم ” رو زیر لب زمزمه میکنم .
دیوید سری تکون میده و میگه:
_ به اماندا گفتم فوراً به جرج خبر بده تا به اینجا بیاد و تورو معاینه کنه .. الان چه احساسی داری؟ جاییت درد میکنه ؟
من: گلوم یکم میسوزه و بدنم درد میکنه ولی درکل خوبم.
_ خوب اون زمانیه که تو در سلامت کامل باشی نه حال الانت !
نمیدونستم باید چی بگم . دیوید بیشتر از هر زمان دیگه ای مهربون شده بود و من نمیدونستم جواب اینمحبت رو چطوری بدم .
خجالت زده سرم رو پایین میندازم و چیزی نمیگم . دیوید دستش رو به سمت چونم میگیره و سرم رو بالا میاره .
_ از من خجالت میکشی؟
من: من؟! ن..نه!
دیوید لبخند محوی میزنه و میگه :
_ از سرخ شدنت مشخصه .. بیینم صورتت چرا انقدر داغه ؟!
با تعجب به دیوید نگاه میکنم و دستم رو به سمت صورتم میارم . واقعا داغ بودم؟! چرا خودم متوجه نشدم؟!
من: نمیدونم ! خودم هم تازه متوجه شدم .
_ بسیار خب . استراحت کن تا جرج به اینجا بیاد و معاینت کنه .
حدود یک و یا دوساعتی میگذره و جرج به اینحا میاد و بعد از اجازه ورود خواستن وارد اتاق میشه .
بعد از تعظیم کردن به دیوید به سمت من میاد و میگه :
_ به به چه عجب ما چشم های باز تورو دیدیم ! کم کم داشتم از بهوش امدنت نا امید میشدم .
لبخند نصفه و نیمه ای میزنم و میگم:
من: من سخت جون تر از این حرف هام . به این زودی نمیمیرم .
_سخت جون بودن صفت خوبیه . ادم خوب نیست به این زودیا تسلیم مرگ بشه …خب بگذریم .بگو ببینم کجاهات درد میکنه .
من: سرم و تمام بدنم درد میکنه . گلوم میسوزه و کمی هم تب دارم .
جرج سری تکون میده و شروع به گرفتن نبضم میکنه و میگه:
_ خب این طبیعیه . چون مدت زیادی توی سرما بودی ماهیچه های بدنت سرماخورده . تب و گلو دردت هم به خاطر همین هست . تو سرماخوردگی سختی رو در پیش داری بهتره مراقب خودت باشی و داروهایی که برات مینویسم رو بخوری .
من: باشه ..چقدر طول میکشه تا خوب بشم .
_ معلوم نیست ..ولی هرچی بیشتر میوهایی مثل پرتغال و لیمو شیرن و همینطور داروهات رو بخوری زودتر خوب میشی.
نفسم رو آه مانند بیرون میدم و به نشانه تایید سرم رو تکون میدم . همون لخظه در اتاق زده میشه و اماندا اجازه ورود میخواد .
بعد از اینکه دیوید اجازه ورود رو میده اماندا با یک سینی بزرگ که داخلش پره غذا بود وارد اتاق میشه .
وقتی بوی غذا بهم میخوره حس خوبی بهم دست میده و با دیدن مخلفات توی سینی دهنم اب می افته .
اماندا سینی غذا رو روی تخت میزاره .دستم رو به سمت مرغ سرخ شده ای که توی سینی بود میره که یک دفعه دیوید روی دستم میزنه و جرج هم ظرف مرغ رو از جلوم برمیداره .
_ عه! چیکار میکنی؟! میخواستم بخورمش!
جرج کمی از من فاصله میگیره و دیوید هم کنار اون می ایسته . نگاهم به ظرف مرغی بود که توی دست جرج برام چشمک میزد .
جرج تک خنده ای میکنه و رو به من میگه :
_ اینجوری به ظرف مرغ نگاه نکن تو. قرار نیست این رو بخوری .
با اعتراض رو به جرج میگم:
من: چرا؟!من گشنمه خب! چرا نخورم!
_ چون من میگم ! نباید بخوری .
مثل بچه های تخس به سمت دیوید نگاه میکنم و با مظلومیت میگم:
من: دیوید نگاهش کن! نمیزاره من غذا بخورم! غذامو ازش بگیر!
_ چرا به من میگی!؟
من: خب تو زورت از همه بیشتره! غذامو بگیر ازش.
دیوید دستی روی صورتش میکشه تا جلوی خندش رو بگیره . تک سرفه ای میکنه و رو به من میگه:
_ من نمیتونم این کار بکنم . حتما دلیلی داره که میگه نباید بخوری ؟!
با لب های اویزون و مظلومیت رو به جرج نگاه میکنم و میگم:
من: من مرغ سرخ کرده میخوام!
_ نمیتونی بخوری ! تو سرماخوردی و نباید چیزهای سرخ کردنی بخوری .برات ضرر داره و باعث میشه حالت بدتر بشه و دوره درمانت طول بکشه .
من: خب این دفعه رو بخورم دیگه نمیخورم تا خوب بشم .
_ نه..بقیه غذا های توی سینی مثل سوپ و پوره ایه که داخل ظرف هست رو بخور.
پشت چشمی برای جرج نازک میکنم. چینی به بینیم میدم و قاشقم رو داخل ظرف سوپ میکنم و با بی میلی ازش میخورم .
اوم خیلی خوشمزه بود! بعد از اینکه نزه سوپ زیر زبونم امد. قاشق های بعدیم رو تند تند و با لذت میخوردم .
یک لحظه سرم رو بالا میارم و میبینم که دیوید و جرج همینجوری دارن نگاهم میکنن . جرج لبخندی میزنه و میگه:
_ چقدر عجله داری ! همه غذا مال خودته اروم بخور خب. چند وقته چیزی نخوردی!؟
قاشق سوپ رو داخل ظرفش میزارم و با دستمال دهنم رو تمیز میکنم و میگم :
من: خب گشنمه! مرغ که بهم ندادی مجبورم از این سوپ بخورم تا سیر بشم .
_ باشه هر چقدر میخوای بخور فقط اروم بخور همش مال خودته!
ادمین ژااااان پارت بعدی رو کی میزاری …
دو روز شد
پارت بعدی رو کی میزارید دوروز گذشت که
میشه هر روز پارت بزارین…
ممنونم
خیلی زیابا بود