رمان شاهزاده و دختر گدا پارت 42

4.8
(169)

 

دکتر شروع به معاینه کردنم میشه و بعد از چند لحظه میگه:

_ خب الان چه حسی داری؟ جاییت درد میکنه و یا حالت بده؟

نمیخواستم به دکتر بگم که خاطراتی رو که فراموش کرده بودم رو به یاد اوردم . چون هنوز به خوبی به یاد نمی اوردم که چه کسی دستور داده بود که من رو از خانوادم جدا کنن .

برای همین رو به دکتر میگم:

من:حالم تقریبا خوبه اما وفتی می ایستم سرم گیج میره و تعادل ندارم . سرم هم درد میکنه .

_ این سر گیجه طبیعی هست چون تازه بهوش امدی و نباید از سر جات یک دفعه ای بلند بشی ..دقیقا کجای سرت درد میکنه؟

من:همه جای سرم مخصوص پشت سرم .

_ برات چند نوع دارو مینویسم باید حتما بخوریشون اما اگه بعد از مصرفشون سر دردت بهتر نشد حتما دوباره بهم اطلاع بده .

“باشه” ارومی میگم و نگاهی به دنیل که با نگرانی گوشه اتاق ایستاده بود میکنم. لبخندی بهش میزنم که اون هم جوابم رو با لبخند میده .

دکتر بعد از اینکه توصیه های لازم رو میکنه از اتاق خارج میشه . با رفتنش دنیل به سمتم میاد و میگه:

_ خوب شد بهوش امدی کم کم داشتی نگرانمون میکردی .

من: مگه چند وقت بیهوش بودم؟!

_ تقریبا حدود سه روز .

سری تکون میدم و میگم:

من: اون شب بعد از اینکه من بیهوش شدم چه اتفاقی افتاد؟

_ اون خاموشی چراغ ها یک اتفاق عندی بود . افرادی میخواستن دوباره به جان شاهزاده سوء قصد کنن . اما با جیغی که تو زدی ما متوجه میشیم و سریع شاهزاده رو از اونجا دور میکنیم .

من: چی؟! باز هم میخواستن به جان شاهزاده سوء قصد کنن؟!! اما برای چی؟! تونستید دستیگرشون کنی؟! برای شاهزاده اتفاقی که نیوفتاد؟! صدمه که ندیدن؟! راستی دکتر گفت مای تو هم اسیب دیده!! چه اتفاقی برات افتاد؟!

_ هی دختر یکم ارومتر چقدر سوال میپرسی!

من: عه بگو خب! میخوام بدونم .

_ باشه میگم.. وقتی داشتم با شاهزاده به یک مکان امن میرفتیم تعدادی از اون افراد جلومون رو میگیرن و به ما حمله میکنن . من توی اون حمله از ناحیه پا صدمه دیدم اما شاهزاده هیچ اسیبی ندید .

از اینکه دیوید اسیب ندیده خوشحال میشم و نفس اسوده ای میکشم . اما با یاداوری اینکه برادرم تو این ماجرا اسیب دیده با نگرانی رو به دنیل میگم:

من: تو حالت خوبه؟ زخمت خیلی جدی هست؟ میتونی پات رو حرکت بدی؟

_ اره تقریبا خوب شدم . نگران من نباش ..من بیشتر از همه نگران تو بودم .

من: چرا من؟!

_ ما تونستیم افرادی که حمله کردن رو دستگیر کنیم اما هنوز نتونستیم اون دو نفری که سر دستشون بودن رو بگیریم .

من: خب این چه ربطی به نگرانی تو درمورد من داره؟

_ خب اونها یک یاد داشتی به جا گذاشتن ..یک تهدید! تهدید به اینکه ما دوباره برمیگردیم و شاهزاده و اون ندیمه عزیزش رو با هم نابود میکنیم .

من: چی ! اما چرا من ؟! من که کاری به اونها ندارم!

_ وقتی ندیمه شاهزاده شدی باید این خطرات هم به جون بخری! ..ولی جدا از اینها من یک فکر دیگه هم میکنم .

من: میدونم …هرکی ندیمه شاهزاده بشه این خطرات هم تو زندگیش به دنبال داره ..خب حالا بگو چه فکری .

_ خب من فکر میکنم سر دسته اونها همون دو نفری هستن که قبلا به حان شاهزاده سوء قصد کردن ..با توجه به اینکه توی نامه اشاره کردن که میخوان تورو بکشن من این فکر رو میکنم .

من: اون دو نفر چیکار به من دارن!

_ خب تو دفعه قبل با رسوندن نامه ای که شاهزاده بهت داده بود تونستی از مرگ حتمی ایشون جلوگیری کنی ..سه شب پیش هم با جیغی که تو زدی جون شاهزاده نجات پیدا کرد ..به خاطره همین اونها از تو کینه به دل گرفتن و میخوان تورو هم بکشن !

با استرس رو به دنیل میگم:

من: خب من الان باید چیکار کنم؟!

_ تو لازم نیست کاری انجام بدی . تعداد محافظ ها دو برار شده و کنترل ها شدید تر شده . فکر نکنم با این حجم از محافظت دوباره بتونن کاری بکنن .

سری تکون میدم و میگم:

من: چرا وقتی امدی از من پرسیدی کسی وارد اتاقم شده یا نه؟

_ خب وقتی تو رو توی اون حالت روی زمین دیدم فکر کردم شاید یکی از همون افرادی که اون شب به ما حمله کردن وارد اتاقت شده و تو هم میخواستی از دستش فرار کنی اما افتادی زمین.

به گفتن” اهانی” اکتفا میکنم و بعد از کمی مکث میگم:

من: دنیل تو میدونی که خواهرت چجوری گمشد؟

_ چرا یک دفعه همچین سوالی رو میپرسی؟!

من: همینجوری ..کنجکاو شدم بدونم چه اتفاقی براش افتاده .

دنیل نفسش رو آه مانند بیرون میده و میگه:

_ خودم هم دقیق نمیدونم .

من: یعنی چی؟! مگه میشه ؟!

_ خب من و پدر و مادرم به یک سفر تجاری میخواستیم بریم . هر چقدر که به خواهرم اصرار کردیم که باهامون بیاد قبول نکرد .

من: اما چرا؟!

_ وقتی دلیلش رو پرسیدیم گفت که شاهزاده سرماخوردگی شدیدی گرفته برای همین میخواد پیش ایشون بمونه و ازش مراقبت کنه . خب اون زمان شاهزاده با خواهر من خیلی صمیمی بود و یک جورایی هم رو دوست داشتن . وقتی پدرم دید که خواهرم از حرفش کوتاه نمیاد قبول کرد که اون پیش شاهزاده بمونه . اما به یک شرط!

به اینجای حرف دنیل که میرسه زیر لب با خودم زمزمه میکنم :

من: بابا گفت حق ندارم از قصر خارج بشم !

_ چیزی گفتی؟!

من: چی؟! اوه ..نه نه ..چیزی نگفتم ..یعنی پرسیدم چه شرطی پدرت برای خواهرت گذاشت؟!

_ پدرم به شرطی قبول کرد که خواهرم به هیچ عنوان از قصر پادشاه خارج نشه و یا اگر میخواد به خونه خودمون برگرده حتما قبلش به شاهزاده و یا ملکه اطلاع بده و اگر اونها اجازه دادن میتونه قصر رو ترک کنه .

من: خب بعدش چیشد؟! چجوری خواهرت گمشد؟؟

_ خواهرم قبول کرد ..اون زمان پدرم دشمن های زیادی داشت که هرکدوم به یک نحوی میخواستن نابودش کنن .. چند روز بعد از اینکه ما به سفر رفتیم برای پدرم نامه ای امد که خواهرم گمشده . ما به سرعت به سمت قصر برگشتیم و وقتی جویای ماجرا شدیم یکی از ندیمه هایی که شاهد ماجرا بود به ما گفت که خواهرم رو دیده که بودن اطلاع به کسی داشته از قصر خارج میشده و بعد از اون دیگه برنگشته !

با تعجب رو به دنیل نگاه میکنم و بی حواس میگم:

_ نه اصلا اینطوری نبود! اون شب ..

با یاداوری اینکه داشتم سوتی میدادم یک دفعه ساکت میشم و چیزی نمیگم. دنیل مشکوک نگاهم میکنه و میگه:

_ منظورت از این حرفی که الان زدی چی بود؟! اون شب چی؟! ببینم تو از ماجرای خواهر من چیزی میدونی؟!

من: من ؟! نه نه ! از کجا باید درمورد خواهر تو چیزی بدونم؟! من فقط ..فقط ..

_ فقط چی؟! ایزابلا خیلی داری مشکوک حرف میزنی!

سعی میکنم به خودم مسلط بشم . نمیخواستم بیشتر از این دنیل رو به شک بندازم . نفس عمیقی میکشم و میگم:

_ هیچی ! من فقط داشتم فکر میکردم که تو از کجا میدونی این داستان حقیقت داشته باشه؟!

دنیل با چشم های ریز شده نگاهم میکنه و میگه:

_ منظورت رو واضح تر توضیح بده .

من: منظورم این هست که از کجا مطمعنی اون ندیمه به تو راست گفته؟! شاید اصلا خواهرت بدون اطلاع قصر رو ترک نکرده باشه! شاید کسی گولش زده و اون رو به یک بهونه از قصر خارج کرده!

دنیل کمی به فکر فرو میره و میگه:

_ نه این امکان نداره .. اون ندیمه شخصی خواهرم بود و مورد اعتماد خانوادم قرار داشت! چرا باید بخواد به ما دروغ بگه!؟

من: میشه یکم بیشتر درمورد اون ندیمه برام توضیح بدی؟

دنیل موشکافانه نگاهم میکنه و میگه:

_ چرا این سوال ها رو میپرسی؟! چرا بعد از اینکه بهوش امدی یک دفعه یاد خواهر من و ماجرای گمشدنش افتادی؟!

نمیدونستم چی بگم . راست میگفت رفتارم خیلی شک برانگیز بود . زیادی داشتم تند پیش میرفتم .گوشه لباسم رو داخل دستم میگیرم و میگم:

_ خب اگه دوست داری نگو . نمیدونم چرا این سوال ها رو ازت میپرسم . شاید چون همیشه این سوال ها توی ذهنم بوده و وقت نشده ازت بپرسم و الان دارم این کار رو میکنم .

دنیل برای چند لحظه خیره نگاهم میکنه. نمیتونستم توی چشم هاش نگاه کنم برای همین سرم رو پایین میندازم و با لباسم بازی میکنم .

میدونستم دلیلی که اوردم اصلا قانع کننده نبود . اما نمیدونستم توی این شرایط باید چیکار کنم و یا چه حرفی رو بزنم .

درست همون لحظه که ناامید شده بودم از توضیح دنیل اون نفسش رو کلافه بیرون میده و شروع به حرف زدن میکنه .

_ خب اون ندیمه از بچگی با خواهرم بود و به مادرم در بزرگ کردنش کمک میکرد . اون رفتارش با بچه ها خیلی خوب بود و بچه ها رو خیلی دوست داشت مخصوصن خواهرم رو .چون از شوهر خودش نمیتونست بچه دار بشه خواهرم رو مثل بچه خودش دوست داشت . اما خواهرم زیاد باهاش خوب نبود و سعی میکرد ازش دوری کنه . یک جورایی بیشتر با من و شاهزاده راحت بود . ولی اگر از هر کسی بپرسی بهت میگه که اون ندیمه چقدر خواهرم رو دوست داشت . یک جورایی این دوست داشتنش تو کل قصر زبان زد خاص و عام بود .

من: خب شاید چون خودش نمیتونسته بچه دار بشه و خواهرت هم زیاد با اون خوب نبوده یکی از این موقعیت سو استفاده کرده و با یک پیشنهاد اون ندیمه رو وادار به کاری نباید انجام میداده کرده !

دنیل خنده ای میکنه و میگه:

_ این امکان نداره ایزابلا ! اون خیلی به خواهرم رو دوست داشت و به خانواده ما وفادار بود ! مثلا چه پیشنهادی میتونه اون رو وسوسه کنه که به خانواده ما خیانت کنه ؟!

من: پیشنهاد اینکه دختر وزیر اعظم رو بدزدن و خواهرت رو به اون ندیمه بدن تا به عنوان دختر خودش برای همیشه بزرگش کنه ! اینجوری همیشه کنار خواهرت میتونه بمونه و هیچ چیز و هیچکس نمیتونه اونها رو از هم جدا کنه .

_ جرا باید این پیشنهاد رو قبول کنه ! اون حتی اگر خواهرم بزرگ میشد برای همیشه میتونست ندیمه خواهرم باشه . اینجوری هم هیچکس و هیچ چیز نمیتونست اونها رو از هم جدا کنه! حرفت اصلا منطقی نیست ایزابلا!

من: شاید اون ندیمه نمیخواست که فقط ندیمه خواهرت باشه! شاید عشق اون ندیمه نسبت به خواهرت انقدر زیاد بوده که نمیتونسته ببینه که خواهرت یکی دیگه رو مادر خطاب میکنه . شاید اون میخواسته خودش تنها مادر خواهرت باشه نه شخص دیگه ای!

دنیل که مشخص بود از حرف های من گیج شده و نمیتونه این حرف ها رو برای خودش هضم کنه با گیجی میگه:

_ ولی اون چندین سال خدمتکار ما بود! تو این مدت هیچ خطایی از اون سر نزده بود! من نمیتونم حرف های تورو قبول کنم!

من: باشه قبول ! اما اون ندیمه الان کجاست دنیل؟! خبری از اون داری؟!

دنیل مکث کوتاهی میکنی و عصبی دستش رو لای موهاش میکنه و میگه:

_ نمیدونم ..خب حدود دو یا سه ماه بعد از اینکه خواهرم گمشد از پیش ما رفت!

من: خب دلیلش چی بود؟! به قول خودت اون چندین سال برای شما کار کرده بود ! برای چی یک دفعه باید بخواد که تو و خانوادت کار نکنه!؟

_ خب من از جریان رفتنش زیاد خبر ندارم اما مادرم میگفت دلیلش برای رفتن این بوده که چون خواهرم دیگه نیست و اون هم وابستگی زیادی به خواهرم داشته نمیتونه شغلش رو بدون خواهرم ادامه بده و یک جورایی از نبود خواهرم افسردگی گرفته !

من: ولی اون قبل از اینکه خواهرت به دنیا بیاد برای شما کار میکرده ! اصلا نشانه هایی از افسردگی تو اون ندیمه وجود داشت؟!

_ من نمیدونم ..من اون زمان همراه پدرم درگیر سرنخی از خواهرم بودیم تا بتونیم پیداش کنیم ! مادرم بیشتر خیلی بیشتر از من درمورد اون ندیمه میدونه .. چرا نمیری از مادرم بپرسی؟!

با شنیدن این حرف تمام بدنم مور مور میشه . مدت زیادی بود که مادرم رو ندیده بودم . دلم برای لبخند های مهربونش و صدای دلنشینش تنگ شده بود .

اما الان نمیتونستم مادرم رو ببینم چون میدونستم با دیدن مادرم نمیتونم اختیار خودم رو داشته باشم و به سمتش پرواز میکنم تا خودم رو توی آغوشی که سال ها ازش محروم بودم بندازم .

برای همین رو به دنیل میگم :

_ نه لازم نیست نمیخوام مادرت رو ناراحت کنم . میدونم که نرور اون خاطرات برای مادرت خیلی سخته برای همین ترجیح میدم چیزی از ایشون نپرسم.

دنیل سری تکون میده و میگه :

_ باشه هرجور راحتی ..ولی سوال هات من رو به شک انداخت ..میخوام برم و درمورد اون ندیمه دوباره تحقیق کنم .

لبخندی رو بهش میزنم و میگم:

من: اوهوم کار خوبی میکنی . مرور اسناد گذشته ممکنه بهت کمک کنه .

_ اره فکر خوبیه ..خب من دیگه برم .به ندیمه ها میسپارم که حواسشون بهت باشه . چیزی خواستی حتما بهشون بگو .

به گفتن “باشه ای” اکتفا میکنم و منتظر رفتن دنیل میشم . با رفتنش نفس عمیقی میکشم و چشم هام رو میبندم .

میخواستم یک بار دیگه خاطراتم رو برای خودم مرور کنم . همه چیز یادم می امد بجز چند مورد و این من رو بیشتر از پیش کلافه میکرد !

صورت زنی رو که توی انبار زندانی کرده بود و اون مردی که درمورد کشتن من داشت باهاش جر و بحث میکرد رو به خاطر نمیارم .

به خوبی یادمه که قرار بود من رو بکشن اما من فرار کردم . سربازهاشون دنبالم کرده بودن برای فرار از دستشون سوار اسبی که اونجا بسته شده بود میرم .

وقتی تقریبا از دست اونها فرار میکنم رعد و برق شدیدی میزنه و اسب میترسه و من رو پرت میکنه . سرم به سنگی که اونجا بود برخورد میکنه و حافظم رو از دست میدم .

حالا که حافظم رو به دست اورده بودم نمیدونستم باید چطوری با وزیر اعظم که همون پدرم میشه رو به رو بشم!

قبل از اینکه بدونم اون پدرمه خیلی عادی برخورد میکردم . اما الان! اصلا نمیتونم کنار پدری که سال ها ازش دور بودم عادی رفتار کنم !

با هر بار فکر کردن به خاطراتم سر دردم بیشتر میشد . به سمت دارویی که دکتر برام نوشته بود میرم و کمی ازش میخورم تا بهتر بشم .

گشنم بود اما میدونستم اگر دوباره از جایی که هستم بلند بشم و بخوام حرکت کنم دوباره سرم گیج میره و زمین میخورم .

چند روزی از اون ماجرا میگذره .حالم بهتر شده بود و میتونستم کارهام رو انجام بدم . در این مدت دیوید خیلی کم دیدم .

اون حتی به خاطره کاری که براش انجام داده بودم از من تشکر نکرده بود ! البته خب این چند وقت به شدت سرش شلوغ بوده شاید به خاطره مشغله زیادش فراموش کرده

چند دقیقه پیش یکی از ندیمه ها پیشم امد و گفت فوراً به قصر اصلی برم چون شاهزاده با من کار مهمی داره .

نمیدونستم چرا دوست داشتم به خودم برسم و پیش دیوید برم . برای همین جلوی ایینه میرم و شروع به درست کردن موهام میکنم .

بافت ساده ای به موهام میزنم و اونها رو به شکل گل پشت سرم جمع میکنم . نیم تاج ظریف و خوشگلی که دیوید بهم داده بود رو هم روی سرم میزارم و به سمت قصر اصلی حرکت میکنم .

وارد قصر میشم و از یکی از ندیمه ها میپرسم که شاهزاده الان کجاست . به سمت جایی که گفته بود حرکت میکنم . بین راه صدای پچ پچ بعضی از ندیمه ها رو میشنوم که داشتن درمورد من صحبت میکردن اما برام مهم نبود .

بعد از اینکه سرباز ورود من رو اعلام میکنه وارد سالنی که دیوید داخل اون بود میشم . دیوید و رونالد رو میبینم که داشتن با هم دیگه شطرنج بازی میکردن و دنیل هم اونجا نظاره گر بود .

قدمی جلو میرم و نگاهی به میز شطرنجشون میندازم . تقریبا اول بازی بودن و دو و یا سه مهره رو بیشتر حرکت نداده بودن .

نگاهم رو از بازیشون میگیرم و رو به دیوید میگم:

من: با من کاری داشتید سرورم؟

_ اره ..برای شب اماده باش قراره بریم بیرون .

من: چشم سرورم .

رونالد زیر چشمی نگاهی به من میکنه و میگه :

_ شاهزاده دیوید بهتر نیست برای جذاب شدن این بازی شرط ببندیم ؟

دیوید یکی از ابرو هاش رو بالا میبره و میگه:

_ بد نیست ..شرط بندی سر چی باشه؟

_ هر چیزی که برنده درخواست باید انجام بشه . قبوله؟

_ باشه قبول میکنم .

حدود سی دقیقه ای میگذره . تقریبا وسط های بازی بودن و دیوید هم مشخص بود داره میبازه اما انگار براش مهم نبود .

رونالد لبخند مرموزی رو به دیوید میگه:

_ خب شاهزاده اگه تو بردی چی از من میخوای؟

دیوید نیش خندی میزنه و میگه :

_ شاهزاده رونالد چون میدونی داری میبری این حرف رو میزنی ؟!..خب من صد راس اسب اصیل میخوام .

رونالد بلند میخنده و میگه:

_ اوه شاهزاده دیوید شما خیلی زیادی خواه هستید .

دیوید پوزخندی میزنه و میگه:

_ خب شما از من چی میخواید شاهزاده رونالد؟

رونالد با دستش به من اشاره میکنه و میگه:

_ ایند ندیمه رو میخوام ..میخوام برای خودم باشه و اون رو به کشور خودم ببرم .

من و دیوید برای چند لحظه خشکمون میزنه و با بهت و تعجب به رونالد نگاه میکنیم. دیوید هر لحظه سرخ تر میشد .

 

رونالد خودش رو کمی روی اونجایی کخ نشسته بود جا به جا میکنه و با بدجنسی رو به دیوید میگه:

_ چیشد شاهزاده ؟ شرط رو قبول میکنی یا این دختر انقدر برات مهمه که نمیخوای از خودت جداش کنی؟!

به وضوح مشت شدن دست دیوید و عصبانیت شدید دنیل رو میتونستم ببینم . دنیل قدمی جلو میاد و میگه:

_ اما شاهزاده رونالد ما نمیتونیم این شرط رو قبول کنیم ! درسته اون خدمتکار شخصی شاهزاده هست و برای ایشون کار میکنه اما ما حق این رو نداریم که برای زندگی این دختر و یا اینکه کجا زندگی کنه و به کیی خدمت کنه رو بهش تحمیل کنیم و یا اون رو مجبور به انجام کاری بکنیم !

رونالد بی تفاوت شونه بالا میندازه و میگه:

_ خب چه فرقی میکنه ..این دختر الان اینجا خدمتکار شخصی شاهزاده هست و داره کار میکنه ..به کشور من هم بیاد باز هم خدمتکار شخصی یک شاهزاده هست! چیزی برای این دختر تغییر نمیکنه فقط کشورش عوض میشه ..نظر شما چیه شاهزاده دیوید؟!

توی دلم دعا دعا میکردم که دیوید قبول نکنه . اون داشت میباخت و اگر قبول میکرد صد در صد من خدمتکار رونالد میشدم .

دیوید بعد از کمی سکوت میگه:

_ باشه قبول میکنم .

من و دنیل از تعجب چشم هامون گرد شده بود . باورم نمیشد که دیوید قبول کرده باشه! نمیتونستم دست روی دست بزارم!

حالا که دیوید قبول کرده خودم باید یک کاری بکنم تا از این منجلاب بیرون بیام! خدمتکار رونالد شدن برای من یعنی مرگ!

با عصبانیت قدمی بهشون نزدیک میشم و میخوام چیزی بگم که دیوید به سمتم برمیگرده و جوری که رونالد متوجه نشه برام لب میزنه:

_ هیچ کاری نکن!.. به من اعتماد کن!

این رو میگه و دوباره به سمت رونالد برمیگرده . رونالد با چشم های ریز شده و مشکوک نگاهی به من و دیوید میکنه .

همونجا می ایستم و با عصبانیت چشم هام رو میبندم . دیوید از من میخواد که بهش اعتماد کنم و حرفی نزنم .

اما مگه میشد ؟! اگه ببازه اون وقت من باید چیکار کنم! اما ته دلم میگفت به حرف دیوید گوش بدم و هیچ کاری نکنم .

میدونستم دیوید هیچ کاری رو بدون دلیل انجام نمیده و حرف الکی هم نمیزنه . اما باز هم میترسیدم . چند تا نفس عمیق پشت سر هم میکشم و چشم هام رو باز میکنم .

مظلومانه رو به دنیل گناه میکنم . الان بیشتر از همیشه به وجود دنیل احتیاج داشتم . میدونم که اون الان نمیدونه که من خواهرشم اما دلم میخواست الان پیشم باشه .

دنیل وقتی حالم رو میبینه دست از نگاه کردن به بازی اونها میکشه و به سمتم میاد . جوری که کسی متوجه نشه دستم رو میگیره و اروم میگه:

_ نگران نباش حتی اگر شاهزاده هم ببازه من نمیزارم کسی تورو به کاری که دوست نداری مجبور کنه .

قدردان نگاهش میکنم و لبخند محوی بهش میزنم . بودنش برام واقعا ارامش بخش بود . با اینکه نمیدونه من خواهرشم اما همیشه از من حمایت کرده.

اروم رو بهش میگم:

_ ممنون که همیشه از من مراقبت میکنی ..من واقعا از رونالد متنفرم .اگه مجبور بشم خدمتکارش بشم شک نکن که خودم رو میکشم .

دنیل اخم وحشتناکی میکنه و میگه:

_ این چه طرز حرف زدنه! خودم رو میکشم یعنی چی! نگران نباش من چندین ساله که شاهزاده رو میشناسم و باهاش بزرگ شدم . میدونم که یک کار رو الکی و بدون فکر انجام نمیده . اگه بدونه که از پس اون کار برنمیاد کلا سمت انجام اون کار نمیره .

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 169

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
"مروارید"
"مروارید"
4 سال قبل

سلام ..رمان جدیدی دارین که بعدازرمان دخترحاج آقا باشه ..من هرروز میام چک میکنم ولی هنوز رمانی نزاشتین …رمان گناه رمان خوبیه اگه دوست دارین توسایت قراربدین⚘

لی لی
لی لی
4 سال قبل

داستان خیلی جذاب شده به همین روال ادامه بده نویسنده عزیز😍

لل
4 سال قبل

مدیر جان یکم زیادتر بزار هم پازت ها طولانی باشه هم زود پارت بزارین

ببخشید پی دی اف این رمان رو نمیذاری؟

آوا
آوا
4 سال قبل

👌❤

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x