با یاداوری خالکوبی پشت گوشم سریع دستم روی گوشم میزارم و هراسان از رونالد فاصله میگیرم . اگه خالکوبی کنار گوشم رو میدید کارم ساخته بود!
همه نقشه هام خراب میشد و هویت واقعیم مشخص میشد . رونالد از رفتارم شوکه میشه و با تعجب نگاهم میکنه . میخوام چیزی بگم که نگاهم به دیوید و وزیر اعظم می افته .
دیوید با اخم و وزیر اعظم با کنجکاوی داشتن نگاهم میکردن .اب دهانم رو به سختی پایین میدم و با صدای تحلیل رفته ای رو به رونالد میگم:
_ اگه حرف هاتون تموم شده من دیگه برم .
این رو میگم و بدون اینکه منتظر جوابش باشم از کنارش رد میشم. هنوز هم دستم روی گوشم بود و قلبم از شدت استرس داشت توی سینم میکوبید.
میخوام فوراً اونجا رو ترک کنم که با صدای دیوید متوقف میشم .
_ ایزابلا بیا اینجا .
نگاهی به رونالد میکنم که بعد از تعظیم کوتاهی رو به دیوید اونجا رو ترک میکنه . پسره احمق! فقط میخواست من رو به دردسر بندازه ! نفس عمیقی میکشم و به سمت دیوید میرم .
چون کنار وزیر اعظم بود مجبور بودم خیلی محترمانه باهاش صحبت کنم .
من: با من کاری داشتید شاهزاده؟
_ اینجا چیکار میکنی؟
دستم رو بالا میارم و نامه ای که ملکه بهم گفته بود براش ببرم رو به سمت دیوید میگیرم و میگم:
من: ملکه بهم گفته بودن نامه ای از دفتر ثبت اسناد براشون ببرم .
_ چرا به تو این دستور رو داده؟ مگه ندیمه مادرم کنارش نبود؟
من: نه مثل اینکه ملکه بهشون دستور داده بودن تا درمورد یک چیزی تحقیق کنن .
دیوید سری تکون میده و میگه:
_ شاهزاده رونالد با تو چیکار داشت ؟!
من: هی..هیچی ..فقط داشت میگفت چطوری یک ندیمه مثل من اجازه ورود به دفتر ثبت اسناد رو به راحتی داره!
وزیر اعظم قدمی به جلو میاد و با لحن مشکوکی میگه:
_ چرا وقتی داشت کنار گوشت حرف میزد از یک چیزی وحشت کردی و سریع دستت رو روی گوشت گذاشتی و از ایشون فاصله گرفتی؟!
نمیدونستم باید چی بگم. میگفتم برای اینکه خالکوبی پشت گوشم رو نبینه این کار رو کردم پدر؟! یا میگفتم از اینکه انقدر بهم نزدیک شده بود داشت چندشم میشد!؟
هیچ چیزی نمیتونستم بگم . وزیر اعظم انگار از سکوت من کلافه شده بود برای همین میگه:
_ خب متتظرم ! نمیخوای چیزی بگی؟
نمیخواستم به پدرم دروغ بگم برای همین نگاه پرِ خواهشم رو به دیوید میدوزم و با چشم هام ازش کمک میخوام . اما دیوید نگاهش رو از من میگیره و پشتش رو به من میکنه .
درست وقتی که از کمک کردنش نا امید شده بودم رو به پدرم میگه:
_ بهتره بریم وزیر اعظم !.
وزیر اعظم با شنیدن این حرف با تعجب به سمت دیوید برمیگرد و میگه:
_ اما سرورم این دختر ..
دیوید دستش رو به نشانه سکوت بالا میبره و میگه:
_ چیکار این دختر داری ..حتما رونالد حرفی بهش زده و خواسته بترسونش برای همین وحشت کرده .
_ اما سرورم چرا شاهزاده رونالد باید بخواد این دختر رو بترسونه؟!
دیوید نگاهی رو به من میکنه و میگه:
_ تو مگه نامه ملکه رو نباید به دستشون میرسوندی؟ پس چرا هنوز اینجایی؟
من که هنوز تو شوک حرف ها و کمک دیوید بودم گیج میگم:
_ هان؟ چی؟ چیکار کنم؟
دیوید چپ چپ نگاهم میکنه و با سر اشاره میکنه که برم . من که تازه متوجه منظورش شده بودم لبخندی میزنم و بعد از تعظیم کوتاهی به سرعت اونجا رو ترک میکنم .
هنوز هم استرس داشتم انقدر که نزدیک بود بین راه چندبار زمین بخورم . وقتی داخل قصر میشم فورا به سمت جایی که ملکه اونجا بود میرم .
صبر میکنم تا سرباز ورودم رو اعلام کنه . چندبار پشت سر هم نفس عمیق میکشم تا حالم بهتر بشه . بعد از اجازه ورود داخل میشم و تعظیم کوتاهی میکنم .
اخ که چقدر بدم می امد که باید مدام وقتی کسی رو میدیدم باید بهش تعظیم میکردم ! ملکه با همون صلابت همیشگیش نگاهی بهم میکنه و میگه:
_ کجا بودی؟ دیر کردی!
من: بابت تاخیرم معذرت میخوام . بین راه شاهزاده دیوید رو دیدم به خاطره همین کمی دیر شد .
_ بسیار خب ..نامه رو برام اوردی؟
من: بله بانو .
این رو میگم و نامه رو تحویلش میدم . ملکه بعد از خوندن نامه رو به من میگه:
_ برو و به پسرم بگو تا چند ساعت دیگه قراره اونهایی که بهش حمله کردن رو به اینجا بیارن . خودش رو برای اون زمان اماده کنه .
من: چشم بانو .
بعد از اینکه ملکه اجازه داد از اونجا خارج میشم و فورا به سمت اقامتگاه دیوید میرم . داخل اتاقم میشم و در رو قفل میکنم .
با قدم های سست به سمت آیینه اتاقم میرم . روی صندلی میشینم و به خودم داخل آیینه نگاه میکنم .
موهای پشت گوشم رو کنار میزنم و به خالکوبی که پدرم اون رو برام زده بود نگاه میکنم . یادمه از پدرم همیشه میپرسیدم که چرا طرح به این قشنگی رو پشت گوشم زده .
اون هم همیشه میگفت این برای خودم بهتره . اینجوری دشمن ها نمیتونن به راحتی من رو از خانوادم جدا کنن و یا اگر کردن پیدا کردنم آسون تر میشه .
اون موقع چون بچه بودم چیزی از حرف های پدرم نمیفهمیدم . اما الان به خوبی درک میکنم که چرا پدرم این حرف ها رو بهم میزد .
تا اونجا که میتونم با موهام خالکوبی رو میپوشونم و یک گل سر هم روی اون قسمت از موهام میزنم تا مشخص نباشه . نگاهی به خودم میکنم .
خوب شده بودم. از روی صندلی بلند میشم و به سمت اتاق دیوید حرکت میکنم تا خبر دستگیری اون افراد رو بهش بدم .
بعد از اجازه ورود داخل اتاقش میشم . دیوید پشت میزش نشسته بود و داشت چیزی رو روی برگه ای مینوشت .
_با من کاری داشتی؟
من: بله ..ملکه بهم گفتن که بهت اطلاع بدم اون افرادی که بهت حمله کرده بودن دستگیر شدن و تا چند ساعت دیگه اینجان .
دیوید سری تکون میده و میگه:
_ اره وزیر اعظم قبل از تو بهم اطلاع داده بود .
“اهانی” زیر لب میگم و رو به دیوید میگم:
من: خب پس من دیگه برم .
_ صبر کن !
به سمتش برمیگردم و سوالی نگاهش میکنم .
_ رونالد چی بهت گفت که انقدر ترسیده بود؟
من: هیچی ..چیز خاصی نگفت ..فقط تهدیدم کرد که اگه دفعه بعد جلوی زبونم رو نگیرم حتما مجازاتم میکنه .
_ اما این حرف نمیتونه دلیل ترسیدن تو باشه! تو با این حرف ها از کسی انقدر نمیترسی!
سکوت میکنم و چیزی نمیگم. دیوید که سکوت من رو میبینه نگاهش رو از من میگیره و با لحن مرموزی میگه :
_ به خاطره خالکوبیت ترسیدی؟
با چشم های گرد شده به دیوید نگاه میکنم . اون از کجا خبر داشت؟!
من: نمیدونم از چی حرف میزنی!
_ چرا خوب میدونی . دارم از خالکوبی که بین موهای پشت گوشت داری حرف میزنم .
نگاهم رو ازش میگیرم و به نقطه نامعلومی خیره میشم . زبونم بند امده بود و نمیدونستم چی باید بگم .
_ ترسیدی رونالد خالکوبی پشت گوشت رو ببینه؟
انکار فایده ای نداشت . انگار دیوید از همه چیز خبر داشت . در جواب حرفش سری به تایید تکون میدم و با گوشه لباسم بازی میکنم .
_ میدونی این خالکوبی رو چه کسی برات زده؟
چیزی نمیگم . انقدر گیج و شوک زده بودم که نمیدونستم باید چه چیزی در جواب بهش بگم . باید واقعیت رو میگفتم و یا سکوت میکردم؟
اگه واقعیت رو بهش بگم چه واکنشی نشون میده؟! من الان نمیخواستم پدر و یا مادرم یا هر شخص دیگه ای بفهمه که من چه کسی هستم !
اما برای اینکه واقعیت رو بفهمم به کمک یک نفر نیاز داشتم . چون به تنهایی از پس این کار برنمی امدم .
_ نمیخوای چیزی بگی؟!
نفس عمیقی میکشم و دلم رو به دریا میزنم و میگم:
من: چه چیزی میخوای بدونی؟
_ میخوام بدونم از کِی این خالکوبی رو همراه خودت داری؟
من: از وقتی که خیلی بچه بودم .
_ چه کسی این خالکوبی رو برای تو زده؟
من: پدرم !
_ چرا؟
من: برای محافظت از من این کار رو کرد.
_ چرا؟ مگه جونت در خطر بود؟
من: پدرم میگفت وقتی نوزاد چند روزه بودم میخواستن من رو با یک نوزاد دیکه عوض کنن و من رو به یک خانواده دیگه بدن اما پدرم متوجه میشه و قبل از اینکه بتونن این کار رو بکنن جلوشون رو میگیره . بعد از اینکه کمی بزرگ تر میشم این خالکوبی رو برام میزنه تا از اگه یک زمانی گمشدم بتونه پیدام کنه .
_ تو که گفتی حافظت رو از دست دادی و چیزی از دوران کودکیت به یاد نداری!
من: بعد از اون ضربه ای که به سرم خورد حافظم برگشت .
دیوید زبونش رو روی لبش میکشه و بعد از کمی مکث میگه:
_ یعنی تو الان حافظت برگشته و میدونی خاطراتت رو یادت میاد؟
سرم رو به نشونه تایید تکون میدم .
_ یعنی میدونی چطوری حافظت رو از دست دادی؟
من: اره.. دزدیده شدم و وقتی میخواستم از دستشون فرار کنم از اسب پایین می افتم و سرم ضربه میخوره .
دیوید عصبی و کلافه میگه :
_ تو کی هستی؟ پدر و مادرت واقعا همون هایی هستن که تو اون دهکده کوچیک بودن؟ چرا میخواستن بدزدنت؟
ساکت میشم . هنوز هم برای گفتن واقعیت مردد بودم .
_ اگه بهت بگم چه تضمینی هست که به کسی نگی!؟
دیوید اخمی میکنه و میگه:
_ به کسی نمیگم. حالا بگو .
من: اما من میخوام مطمعن بشم که به کسی نمیگی .
_ من هیچ وقت زیر حرفم نمیزنم حالا بگو .
سری به طرفین تکون میدم و سکوت میکنم . دیوید کلافه نفسش رو بیرون میده و عصبی زیر لب میگه:
_ اگه این مسئله برام مهم نبود انقدر به یک دختر بچه اصرار نمیکردم !
دیوید دستی داخل موهاش میکشه و میگه:
_ چه تضمینی از من میخوای؟
من: یک نامه کتبی که داخل اون قول بدی تا وقتی من نخوام از چیزی قراره بهت بگم به کسی چیزی نمیگی.
دیوید نیشخندی میزنه و میگه:
_ تو فکر میکنی من همچین کاری رو میکنم ؟
من: فکرکنم این مسئله انقدر برات مهم باشه که برای فهمیدنش همچین کاری رو انجام بدی.
دیوید میخواد حرفی بزنه که میگم:
_ فکرکنم تو این چند وقت انقدر من رو خوب شناخته باشی که بدونی من از این نامه سواستفاده نمیکنم . این هم میدونی که اگه چیزی میخوام بگم مهم نبود هیچ وقت همچین کاری رو ازت نمیخواستم !
دیوید چند لحظه خیره نگاهم میکنه و بعد از کمی سکوت برگه ای از روی میزش برمیداره و شروع به نوشتن چیزی میکنه .
بعد از چند لحظه برگه رو سمت من میگیره و میگه:
_ خب حالا بگو!
برگه رو از دستش میگیرم و میخونم . دقیقا همون چیزی رو که خواسته بودم نوشته بود . نفس عمیقی میکشم و دست هام رو مشت میکنم .
من: خب بپرس .
_ پرسیدم! ..میخوام بدونم دقیقا تو چه کسی هستی.
من: من ..من ایزابلام !..خواهر گمشده دنیل و…دختر وزیر اعظم .
دیوید چند لحظه خیره نگاهم میکنه و بعدش بلند شروع به خندیدن میکنه. با اینکه دفعه اولی بود که خندش رو میدیدم .
اما اخمی میکنم و یا جدیت نگاهش میکنم . اون حرف من رو باور نکرده بود برای همین داشت میخندید!
خیلی خودم رو کنترل کردم تا چیزی بهش نگم . نفس عمیقی میکشم و بعد از اینکه خندش تموم شد میگم:
_ چه چیز حرفم انقدر برات خنده دار بود؟
دیوید با صدایی که هنوز هم رگه هایی از خنده داخلش موج میزد رو به من میگه:
_ مدت ها بود انقدر نخندیده بودم ..خیلی خوب بود!
من: ولی من چیزه خنده داری نگفتم که تو انقدر خندیدی!
دیوید دوباره به حالت جدی خودش برمیگرده و میگه:
_ تو واقعا فکر میکنی اگه بگی من دختر وزیر اعظم هستم من هم به همین راحتی حرفت رو باور میکنم؟! اگه اینجوری بود هر کی از راه میرسید می امد میگفت من دختر گمشده وزیر اعظم هستم و حالا پیدا شدم ! تو خودت جای من بودی باور میکردی؟
نفسم رو کلافه بیرون میدم . راست میگفت نمیتونستم بدون هیچ مدرکی ثابت کنم که من دختر وزیر اعظمم و بعد از یازده سال حافظم برگشته !
من: خب من چجوری باید به تو ثابت کنم که من خواهر گمشده دنیل هستم !
_ یک خاطره یا یک چیزی که بتونی ثابت کنی که تو همون گمشده ای هستی که ما دنبالش میگردیم به من نشون بده.
سکوت میکنم و به فکر فرو میرم . چیزی از گذشتم نداشتم که بخوام با اون ثابت کنم که من خواهر گمشده دنیل هستم .
_ خب چیشد؟ چیزی داشتی که بتونی با اون این حرفت رو ثابت کنی؟
من: من چیزی از بچگیم به همراه ندارم که بخوام با اون حرفم رو ثابت کنم .
دیوید از جاش بلند میشه و همینجوری که داشت به سمت در اتاقش میرفت رو به من میگه:
_ پس برو هر وقت که تونستی با مدرکی که بتونه حرفت رو ثابت کنه بیایی اون وقت با هم صحبت میکنیم .
این رو میگه و میخواد از اتاق خارج بشه که فوراً به سمت در میرم و نمیزارم بازش کنه . نمیتونستم حالا که بهش گفتم چه کسی هستم از این اتاق خارج بشه. تا وقتی که مطمعن نشدم به اون نامه پایبند هست نمیتونستم این ریسک رو بکنم و بزارم از اتاق خارج بشه .
دیوید اخم غلیظی میکنه و میگه:
_ برو کنار!
من:خب تو از سیر توی غذا بدت میاد و توت فرنگی هم حساسیت داری. اسب سواری ورزش مورد علاقت هست و حتی توی چندتا از مسابقات اسب سواری مقام اوردی . عاشق سگ هایی و حدود دوازده تا سگ در پشت باغ قصرت نگه داری میکنی . از خوندن کتاب هایی که درمورد گیاهان و یا پزشکی هست بدت میاد ولی به جاش همه زندگی نامه های شاهان گذشته این کشور رو خوندی . این ها کافی بود؟
دیوید من رو از جلوی در کنار میزنه و در رو باز میکنه .وقتی میخواد خارج بشه رو به من میگه:
_ این اطلاعات برای من قابل قبول نیست ! چون میتونی همه اینها رو از ندیمه ها و یا اشخاصی که توی قصر مدت زیادی هست که مشغول به کار هستن بپرسی و این اطلاعات رو به دست بیاری .
این رو میگه و از اتاق خارج میشه . چند قدمی بیشتر برنداشته بود که یک دفعه یاد چیزی می افتم . خودشه!
_ صبر کن!
دیوید می ایسته اما به سمتم برنمیگرده .
_ زخم روی رون پات توی درگیری ایجاد نشده !
وقتی این حرف رو میزنم دیوید به سمتم برمیگرده و با چشم های ریز شده نگاهم میکنه و میگه:
_ یعنی میخوای بگی من به بقیه دروغ گفتم؟!
سری به نشانه تایید تکون میدم . دیوید قدمی به سمتم برمیداره و میگه:
_ چرا من همچین کاری رو باید بکنم؟! من از کسی ترسی ندارم چرا باید بخوام به اطرافیانم در مورد این موضوع دروغ بگم؟!
من: بله ترسی نداری ..ولی به خاطره من این کار رو کردی!
دیوید یکی از ابروهاش رو بالا میبره و میگه :
_ جالبه ..بیشتر توضیح بده .
من: خب اون زمان من تازه داشتم شمشیر زنی از برادرم یاد می گرفتم . تو هم داشتی زیر نظر یکی از ژنرال های جنگ شمشیر زنی یاد میگرفتی و خب خیلی توی این کار مهارت داشتی . یک روز زمانی که داشتی به تنهایی تمرین میکردی پیشت میام و ازت میخوام که باهم مبارز کنیم . قرار شد فردا به جنگل بیرون و دور از چشم همه باهم مبارزه کنیم . این زخم روی پات هم یادگار همون مبارزه هست !
نفس عمیقی میکشم و با یاداوری اون خاطره لبخند محوی روی صورتم میشینه .
_ خب من زیاد شمشیر زنیم خوب نبود ولی تو هوام رو داشتی و زیاد بهم سخت نمیگرفتی . اما نمیدونم چیشد که شمشیر به طور اتفاقی به پات خورد و تو زخمی شدی . من وحشت کرده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم . میدونستم که اگه ملکه و یا پادشاه از این موضوع با خبر بشن مجازات سختی در انتظار من هست . اما تو با اینکه داشت ازت خون می رفت و درد داشتی سر پا ایستادی و گفتی نترسم و گریه نکنم . گفتی نمیزاری کسی بهم اسیب بزنه و خودت این مشکل رو حل میکنی .
آهی میکشم و ادامه میدم .
_ وقتی به قصر رفتیم همه دورمون جمع شده بودن و از همه بدتر وقتی ملکه زخم پات رو دید به شدت عصبانی شده بود. و وقتی هم جریان زخنی شدنت رو پرسید تو به ایشون گفتی که با چند نفر خارج از قصر درگیر شدی و این زخم هم برای اون درگیری هست.
وقتی حرف هام تموم شد نفس عمیقی میکشم و پر استرس به دیوید نگاه میکنم . از نگاهش هیچ چیز رو نمیتونستم بفهمم .
_ حالا حرف هام رو باور میکنی یا باز هم باید چیز دیگه ای برای ثابت کردن حرف هام ارائه بدم؟!
دیوید نگاهش رو از من میگیره و دستی به صورتش میکشه و میگه:
_ خب این خاطره … یعنی تو واقعا خواهر گمشده دنیل هستی؟!
سری به نشونه تایید تکون میدم و پر تشویش نگاهش میکنم . دیوید کلافه دور خودش میچرخه و یک دفعه به سمتم برمیگرده و میگه:
_ اگه تو دختر گمشده وزیر اعظم هستی پس چرا ..چرا الان این رو داری میگی؟!
من: خب من حتی الان هم نمیخواستم به کسی بگم که چه کسی هستم . چون میدونستم تا زمانی که رونالد اینجا هست من در امان نیستم اگه هویتم فاش بشه !
دیوید میخواد چیزی بگه که همون لحظه چندتا از ندیمه ها به اینجا میان و بعد از تعظیم کردن رو به دیوید میگن:
_ سرورم ما از بخش نظافت برای تمیز کردن اقامتگاهتون امدیم .
دیوید نگاهش رو از من میگیره و میگه:
_ بسیار خب میتونید به کارتون برسید .
ندیمه ها بعد از تعظیم کوتاهی. نگاهی به من میکنن و مشغول به کار میشن. دیوید دوباره وارد اتاقش میشه و رو به من میگه :
_ دنبالم بیا .
همراهش وارد اتاق میشم و در رو پشت سرم میبندم .دیوید روی مبل چرمش میشینه و از من میخواد که رو به روش بشینم .
به اهستگی به سمتش میرم و اونجایی که گفته بود میشینم .
_ از کِی میدونستی که چه کسی هستی؟
من: وقتی تو مهمونی بودیم و اون اتفاق برام افتاد … وقتی بهوش امدم خاطراتم مثل یک فیلم از جلوی چشمم رد شدن و همه چیز یادم امد .
_ چرا زودتر چیزی نگفتی؟!
من: چون هم من و هم تو وخانوادم با فهمیدن این موضوع به خطر می افتادیم .
_ چرا ؟ یعنی فکر میکنی من یا پدرت قدرت محافظت کردن از تو رو نداریم ؟!
من: نه نه ! اصلا اینطور نیست !..اما خب من هنوز خیلی چیزها رو به یاد نیاوردم .
_ یعنی چی خیلی چیزها رو به خاطر نیاوردی!
من: خب من میدونم چطوری دزدیده شدم اما یادم نمیاد اون افرادی که من رو دزدیدن چه کسایی بودن و چرا این کار رو کردن!
_ خب اگه این ماجرا رو از اول به ما میگفتی میتونستیم کمکت کنیم .
من: دقیقا الان هم برای همین دارم به تو این ماجرا رو میگم …چون میخوام توی فهمیدن واقعیت ماجرا کمکم کنی .
_ کمکت میکنم ..اما قبلش باید به خانوادت بگم که دخترشون پیدا شده ..حتما از شنیدن این موضوع خوشحال میشن و ..
شتاب زده حرفش رو قطع میکنم و میگم:
_ نه دیوید ! نه تو به من قول دادی که چیزی از این موضوع به کسی نگی! این ماجرا فقط قراره بین من و تو باقی بمونه تا وقتی که حل بشه !
دیوید نیشخندی میزنه و میگه:
_ مثل همیشه لجبازی!.. خب حالا بگو چطور دزدیده شدی !
من: همینطور که میدونی پدر مادرم به سفر رفته بودن و من هم چون تو مریض بودی پیشت موندم و همراه خانوادم نرفتم . من اون زمان ندیمه ای داشتم که من رو خیلی دوست داشت . من هم اون رو دوست داشتم و براش خیلی ارزش قائل بودم اما جنس دوست داشتن اون فرق میکرد . اون من رو به عنوان بچه خودش دوست داشت و ولی حس من نسبت به اون اینطور نبود . مدتی میگذره و من متوجه حرکات و رفتار ندیمم میشم . با ادم های ناشناس صحبت میکرد و رفتارهای عجیبی ازش سر میزد . تا اینکه اون شب رسید .
خیلی قشنگه
ممنون و خسته نباشید به نویسنده و ادمین❤
ممنون ادمین جون
ممنون ادمین جون مثل همیشه عالی
خیلی خوب شد که دیوید فهمید ایزابلا خواهر گمشده دنیله
ممنون امین خیلی خوب بود❤
ااا لی لی سلااام… خودتییی؟!؟!؟!
اره خودمم
خخخ چه سوالیم پرسیدم اخه…
بار هفتمه از اول میخونم ادیمین پارت بدههههه