رمان شاهزاده و دختر گدا پارت 49

4.5
(39)

 

برای لحظه ای خشکم میزنه و حتی نفس کشیدن هم از یاد میبرم . سکوت مرگ باری توی سالن حکم فرما شده بود . همه افراد داخل سالن مثل من از این حرف الیس متحیر شده بودن .

بعد از چند دقیقه وقتی الیس میبینه کسی واکنشی از خودش نشون نمیده نیشخندی میزنه و میگه:

_ چیه ؟ چرا همگی ساکت هستید؟ خوشحال نشدید از کادوی من و مادرم؟

دنیل زودتر از همه به خودش میاد و میگه:

_ این ..این دختری که اینجاست ..خواهر منه؟

الیس سری به معنای تایید تکون میده. دنیل لب هاش رو کمی با زبونش تر میکنه و میگه:

_ خب ..خب شماها از کجا مطمعنید این دختر واقعا خواهر من باشه؟!

الکساندرا پیش قدم میشه و میگه:

_ اگه به خاطر داشته باشید وزیر اعظم روی بدن دخترش یک خالکوبی حک کرده ..این دختر اون خالکوبی رو روی بدنش داره دوک جوان!

دیوید با اخم ظریفی روی پیشونیش جلو میاد و رو به روی اون دختر می ایسته و رو به الکساندرا میگه:

_ برای اطمینان میخوام اون خالکوبی رو ببینم ! اشکال که نداره؟!

الکساندرا لبخند بدجنسی میزنه و میگه :

_ نه چرا باید اشکال داشته باشه .

این رو میگه و به سمت اون دختر میاد و با مهربانی ساختگی رو بهش میگه:

_ اوه ایزابل عزیزم لطفا شنلت رو در بیار و خالکوبی پدرت رو بهشون نشون بده.

دختر بدون اینکه حرفی بزنه به ارومی شنل رو در میاره ولی همچنان میزاره روبنده روی صورتش باقی بمونه. تعظیمی رو به پادشاه و زیرچشمی به دیوید نگاه میکنه .

دیوید با همون اخم و نگاه سردش رو به دختر میگه:

_ خب ! من منتظر دیدن اون خالکوبی هستم!

دختر نگاهی به الکساندرا میکنه و اون هم لبخند الکی بهش میزنه و سرش رو تکون میده .اون دختر که الکساندرا ایزابل خطابش میکرد. بندهای استین لباسش رو باز میکنه و دستش رو سمت دیوید میگیره .

دیوید دست دختر رو میگیره و نگاهی بهش میندازه . بعد از چند لحظه پوزخندی گوشه لبش میشینه و با تمسخر رو به الکساندرا میگه:

_ این خالکوبی نشان وزیر اعظم هست؟!

این رو میگه و دست دختر رو عصبانی میکشه و به سمت دنیل و مادرم میبرش و رو به دنیل میگه:

_ تو بگو دنیل! تو با دیدن این گل میتونی متوجه بشی که این دختر خواهر تو هست؟!

دنیل و مادرم نگاهی به دست ایزابل میندازن و سرشون رو به معنی نه تکون میدن .دیوید به سمت الکساندرا برمیگرده و میگه:

_ خب عمه جان مثل اینکه کادوتون زیاد هم جالب و اصلی نبوده ! شوخی جالبی بود ..بهتره دیگه هرکس برگرده سرکار خودش .

دیوید این رو میگه و دست اون دختر رو به شدت رها میکنه و به سمت من میاد . میخواد حرفی بزنه که الکساندرا بلند میگه:

_ صبرکن! این خالکوبی یک گل معمولی نیست! این گل نماد خانواده وزیر اعظم هست!

دیوید برمیگرده و رو به مادرم میگه:

_ بانوی من شما این گل رو میشناشید؟

_ نه سرورم این برام اشنا نبود .

دیوید نگاهی به الکساندرا میکنه و میگه: خب ؟ این چه نمادی هست که همسر وزیر اعظم از اون اطلاعی نداره؟!

_ این نماد مال صد و بیست سال پیش هست . وقتی پدر مرحوم وزیر اعظم به قدرت رسید این نماد رو حذف کرد . چون از این گل به شدت متنفر بود

دیوید پوزخندی میزنه و میگه:

_ و الان شما هم انتظار دارید چون فقط این نشان روی دست این دختر هست اون دختر وزیر اعظم باشه؟!

الکساندرا بی تفاوت میگه: چرا که نه! این نماد کم چیزی نیست !

_ بسیار خب ! به که این دختر فرزنده گمشده وزیر اعظم هست ! خب پس باید خاطراتی از گذشتش به یاد داشته باشه .اینطور نیست؟!

الکساندرا میخواد چیزی بگه که دیوید دستش رو به نشانه سکوت بالا میبره و میگه :

_ میخوام این دختر خودش جواب بده! اگه این دختر وزیر اعظم هست پس انقدر زبون داره که بتونه از پس خودش بربیاد.

با این حرف دیوید، الکساندرا دهنش رو میبنده و ساکت میشه . دیوید به سمت اون دختر میره و میگه:

_ خب ! ما منتظریم ! چرا از خاطراتت برای ما تعریف نمیکنی؟!

قبل از اینکه اون دختر چیزی بگه مادرم قدمی جلو میاد و میگه:

_ روبنده صورتت رو بردار ..میخوام چهرت رو ببینم .

دختر سری تکون میده و روبنده رو باز میکنه . بالاخره تونستم چهرش رو ببینم . قیافه به شدت معمولی داشت و موهاش هم تقریباً فر بود .

این که اصلا شبیه من نیست! الکساندرا چی پیش خودش فکر کرده همچین دختری رو به جای من اورده؟! اون اصلا هیچ چیزیش به دختر یک نجیب زاده نمیخوره !

نه طرز حرف زدنش و نه طرز راه رفتن و یا حتی نگاه کردنش! هیچکدوم به یک دختر نجیب زاده نمیخوره! دختر نفس عمیقی میکشه و با صدای لرزونی شروع به تعریف کردن یکی از خاطرات کودکیم میکنه .

خاطره جوری بود که من هیچ نقشی در اونجا نداشتم و فقط شنونده حرف های بین چند نفر بودم . چندین خاطره هم مثل این تعریف میکنه .

بعد از اینکه صحبت کردن اون دختر تموم میشه چند لحظه ای همه سکوت میکنن . مادر دیوید تک سرفه ای میکنه و رو به اون دختر میگه:

_ دختر جوان این خاطراتی که تو تعریف کردی ، خاطراتی بودن که تو هیچ نقشی در اونها نداشتی و ممکنه اونها رو از افراد دیگه ای که اون موقع حضور داشتن شنیده باشی . ایا خاطره دیگه ای داری که برای ما تعریف کنی؟

دختر بله ارومی میگه و چندتا خاطره دیگه از بازی کردنم با الیس و دعواهامون تعریف میکنه و الیس هم اونها رو تایید میکنه .

اون لحظه دلم میخواست خودم با دست های خودم الیس رو خفه کنم . الکساندرا قدمی جلو میاد و رو به ملکه میگه:

_ بانوی من این خاطرات و تایید حرف های این دختر از طرف دختر من براتون کافی بود ؟

ملکه سری تکون میده و میگه:

_ بهتره تصمیم گیری نهایی رو بعد از امدن وزیر اعظم از سفرشون بگیریم. تا اون موقع بهتر این دختر اینجا بمونه . نظر شما چیه پادشاه؟

پدر دیوید هم حرف ملکه رو تایید میکنه و دستور میده تا مدتی که این دختر اینجاست وسایل استراحتش رو فراهم کنن .

چند دقیقه ای میگذره و همگی داشتن سر این بحث میکردن . اما من فقط با نفرت به الکساندرا خیره شده بودم . چطور میتونه همچین کاری رو بکنه؟!

چطور میتدنه انقدر راحت با زندگی یک خانواده بازی کنه ؟ هدفش از این کارها چی بود؟ تو همین فکرها بودم که با سوالی که دیوید میپرسه لبخند محوی روی لب هام میشینه .

دیوید عصبی فریادی میزنه و رو به الکساندرا و اون دختر میگه:

_ شاید بقیه این رو قبول کنن اما من نه! اگه این دختر فرزند گمشده این خانوادس پس میخوام که یک خاطره برام بگه ..خاطره ای که فقط من و اون توش باشیم و کسی بجز ما دونفر از اون خاطره خبری نداشته باشه !

با این حرف دیوید یاد خاطره ای که براش گفته بودم می افتم . این مرد با تمام بد اخلاقی هاش و خشونت های گاه و بی گاهش با تمام وجودش من رو باور داشت !

هر شخص دیگه ای بود با خاطراتی که این دختر تعریف کرده بود این احتمال رو میداد که شاید اون دختر واقعی وزیر اعظم باشه ومن بهش دروغ گفته باشم.

اما دیوید حتی یک لحظه هم به من شک نکرد. به خاطره همین هم این دختر رو باور نداره و اینجوری داره مقاومت میکنه.

دختر چیزی نمیگه و با ترس به الکساندرا نگاه میکنه . ولی اون هم با اخم غلیظی به دختر نگاه میکنه و با سر اشاره میکنه تا چیزی بگه .

دختر نگاهش رو از الکساندرا میگیره و بریده بریده و با ترسی اشکار رو به دیوید میگه:

_ خب ..خب ..سرورم ..این ..این خاطرات مال دوران کودکی من بوده ..برای همین خیلی چیزها رو ..به خاطر نمیارم .

دیوید از سر تا پای دختر رو با تحقیر نگاه میکنه. پوزخند صدا داری میزنه و بلند رو به بقیه میگه:

_ من این دختر رو به هیچ عنوان قبول ندارم ..من هیچ وقت اون رو به عنوان دختر وزیر اعظم قبول نمیکنم ..نمیدونم میخواید چیکار کنید . فقط هر تصمیمی که میگیرید یک کاری کنید این دختر جلوی چشم من نباشه!..چون از دیدن ادم هایی که میخوان با دروغ و فریب دادن دیگران به جایی برسن خوشم نمیاد!

دیوید این رو میگه و با قدم های بلند خودش رو به من میرسونه . دستم رو میگیره و با عصبانیت از اونجا خارج میشه .

انقدر دستم رو محکم فشار میداد که دردم گرفته بود . اما میدونستم الان نباید چیزی بگم چون به شدت عصبانیه .

بعد از چند دقیقه به اقامتگاهش میرسیم . دیوید من رو به داخل اتاقش میبره . در رو میبنده و به ندیمه ها هم میگه تا خودش دستور نداده کسی مزاحمش نشه!

عصبی کتش رو از تنش در میاره. تاجش رو روی میز میزاره و به کنار پنجره میره و لبه اون میشینه . چند بار با خشونت دستش داخل موهاش میکشه و مشتی به دیوار کنارش میکوبه .

به ارومی به سمتش میرم و پنجره رو باز میکنم تا یکم هوای تازه وارد اتاق بشه . من هم مثل خودش گوشه پنجره بزرگ اتاق میشینم و به اسمان خیره میشم.

سنگینی نگاه دیوید رو روی خودم احساس میکنم . لبخند محوی میزنم. نگاهم رو از اسمان میگیرم و به چشم های خوش رنگش میدوزم.

_ سوال هات رو توی ذهنت نگه نداره..بپرسشون .

کمی سکوت میکنم ..انقدر سوال های توی ذهنم زیاد بودن که نمیدونستم کدوم رو باید بپرسم .

من: سوال های زیادی توی ذهنم هستن ..ولی بهتره از این شروع کنم !..چرا حرف های اون دختر رو باور نکردی! شاید من دارم تورو فریب میدم و اون دختر واقعا فرزنده گمشده وزیر اعظم باشه!

_ چون هیچ حسی بهش نداشتم !

متوجه منظور حرفش نمیشم برای همین میگم:

_ یعنی چی؟ من متوجه منظورت نشدم .

دیوید نگاهش رو از من میگیره و به اسمون خیره میشه . نفس عمیقی میکشه و میگه:

_ وقتی دست اون دختر رو گرفتم ..وقتی برای اولین بار چهرش رو دیدم وقتی صداش رو شنیدم . به هیچکدوم هیچ حسی نداشتم . اون دختر توی رفتارش توی حرف هاش توی هیچکدوم از کارهاش صداقت نداشت!اون علاوه بر شخصیتش به صورتش هم نقاب زده بود !

من: چرا حرف های من رو باور کردی؟ اون دختر خاطرات زیادی رو از گذشته تعریف کرد اما من فقط برای تو دو و یا سه خاطره بیشتر تعریف نکردم!

_ چون تو برعکس اون توی حرفات و چشم هات جرعت و صداقتی هست که اون نداشت. درضمن من و تو باهم بزرگ شدیم تو دختر جسوری هستی .این رو حتی از توی حرف زدنت هم میشه تشخیص داد اما اون دختر هیچ شباهتی به دختری که تو بچگی هام میشناختم نداشت!

من: اگه مادرم یا دنیل ..اون دختر رو به جای بپذرین ..من چیکار کنم؟

دیوید به سمتم برمیگرده و عمیق نگاهم میکنه .دستم رو میگیره و من رو به اغوش میکشه . با لحن محکم و دل گرم کننده ای میگه:

_ تا وقتی که من داخل این قصر هستم نمیزارم این اتفاق بی افته .. برای همین دیگه نمیخواد نگران باشی . تا وقتی پدرت نیومده و اون خالکوبی رو تایید نکرده من نمیزارم اون دختر جایگاهی توی قصر پیدا کنه !

حرف هاش برام ارامش بخش بود. با اینکه داشتم از خجالت ذوب میشدم اما دلم نمیخواست از این اغوش امن دور بشم.

من: اگه اون دختر بتونه خودش رو به جای من وارد قصر کنه و به عنوان دختر گمشده وزیر اعظم وارد قصر بشه. تو ..تو با اون ازدواج میکنی؟

دیوید خنده مردونه ای میکنه و من رو از خودش جدا میکنه . با لحنی که هنوز اثرات خنده توش مشخص بود میگه:

_ چرا فکر میکنی اگه اون، دختر وزیر اعظم بشه من باهاش ازدواج میکنم؟ مگه هرکی دختر وزیر اعظم شد من باید باهاش ازدواج کنم؟

خودم از سوالی که پرسیدم خندم گرفته بود . لبخند خجولی میزنم و سرم رو پایین میندازم. همینجوری که با گوشه لباسم بازی میکردم میگم:

من: خب گفتم شاید اونها با نقشه مجبورت کنن که با اون دختر ازدواج کنی .

_ هیچکس نمیتونه من رو به کاری که دلم نمیخواد انجامش بدم مجبورم کنه . انتخاب همسر یکی از حق های منه که هیچکس حق دخالت در اون رو نداره. پس فکرت رو درگیر همچین چیزهایی نکن .

با خجالت سری تکون میدم و چیزی نمیگم. دیوید بلند میشه و پنجره رو میبنده و رو به من میگه :

_ بهتره بریم بخوابیم ..فردا روز سختی رو در پیش دارم .

باشه ای میگم و به سمت اتاقم حرکت میکنم . امشب واقعا شب خسته کننده ای بود . خودم رو روی تختم پرت میکنم و خیلی سریع به خواب میرم.

فردا همراه با دیوید به قصر اصلی برمیگردیم . دیوید و خانوادش سر میز صبحانه نشسته بودن و با ارامش در حال خودرن صبحانه بودن .

بعد از چند دقیقه الکساندرا به همراه دخترش و اون دختر وارد سالن میشن و سر میز میشینن . به هیچ عنوان حس خوبی نسبت به هیچکدومشون نداشتم .

ندیمه ها به سمتشون میرن تا از اونها پذیرایی کنن . یکی از ندیمه ها ظرف عسلی که دستش بود رو رو به روی اون دختر میزاره و میخواد بره که دختر میگه:

_ عسل رو بردار ..من عسل دوست ندارم .

ندیمه تعظیمی میکنه و ظرف عسل رو برمیداره . همون لحظه دیوید رو اون دختر میگه:

_ چرا عسل دوست نداری؟

دختر لبخند خجولی میزنه و میگه :

_ من زیاد چیزهای شیرین دوست ندارم .

دیوید همینجوری که لقمه ای برای خودش میگرفت میگه:

_ ولی تا اونجایی که من به خاطر دارم وقتی تو بچه بودی چیزهای شیرین دوست داشتی!

الکساندرا اینجا پیش قدم میشه و به جای اون دختر جواب میده.

_ خب ادم ها وقتی بزرگ میشن ممکنه سلیقه غذاییشون تغییر کنه . درست مثل بعضی از رفتارها و عادت ها که به مرور زمان تغییر میکنن .

_ اوه بله درسته عمه جان ..ولی فکر کنم شما هیچ وقت این عادتتون رو تغییر ندید .

_ چه عادتی سرورم؟

_ اینکه به جای دیگران جواب جواب ندید عمه جان . فکر نکنم این عادت رو هیچ وقت بتونید تغییر بدید .

_ من نمیخواستم به جای ایزابل عزیزم جواب بدم سرورم . فقط گفتم شاید چون بعد از مدت ها به قصر برگشته کمی احساس غریبی کنه و خجالت بکشه که پاسخ کسی رو بده .

دیوید دست از خوردن میکشه و لبش رو با دستمال تمیز میکنه . نگاه معنا داری به الکساندرا میندازه و میگه:

_ پس فکر کنم ترک قصر خیلی عادت ها رو از ادم ها بگیره و ذات اونها رو تغییر بده!

_ من متوجه منظورتون نشدم سرورم .

دیوید پوزخندی میزنه و از سر میز بلند میشه و میگه:

_ منظورم واضح بود عمه جان شاید تاثیرات کهولت سن هست که منظورم رو درست متوجه نشدید !

دیوید این رو میگه و بعد از تشکر از پدر و مادرش سالن رو ترک میکنه . همینجوری که داشت راه میرفت رو به من میگه:

_ برنامه امروزم چیه؟

لیست برنامه روزانش داخل دفترچه کوچیکی نوشته بودم . اون رو از داخل جیب لباسم درمیارم و شروع به خوندن میکنم .

در بین خوندم متوجه میشم دیوید اصلا حواسش اینجا نیست و داره به یک چیز دیگه فکر میکنه . دست از خوندن میکشم و میگم:

_ به چی داری فکر میکنی؟

انقدر غرق در افکارش بود که متوجه حرفم نمیشه . دستم رو جلوی صورتش تکون میدم و یک بار دیگه سوالم رو ازش میپرسم .

_ چی؟ ..اهان ..داشتم به اون دختر و رفتار الکساندرا فکر میکردم .

من: خب؟ به چه نتیجه ای رسیدی؟

_ هیچ نتیجه ای ! ..خیلی برام عجیبه . الکساندرا هیج کاری رو انجام نمیده مگر اینکه سودی برای اون داشته باشه . اما نمیفهم..چه سودی برای اون داره اگه دختر گمشده وزیر اعظم پیدا بشه؟ چه منفعتی به اون میرسه؟

من: شاید الکساندرا میخواد به وسیله اون دختر روی پدرم نفوذ داشته باشه تا بعداً بتونه بقیه نقشه هاش رو عملی کنه !

_ فکر نکنم اینطور باشه ..چون به محض اینکه پدرت به قصر برگرده متوجه میشه اون دختر فرزندش نیست و تمام ماجرا همون لحظه به اتمام میرسه!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 39

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آوا
آوا
4 سال قبل

سپاس فراوان

No name
No name
4 سال قبل

چطور میتونم با مدیر سایت در تماس باشم؟

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x