رمان شاهزاده و دختر گدا پارت 57

4.5
(43)

 

من: اما چطور میخوای من رو بهش معرفی کنی بدون اینکه کسی بفهمه ؟!

_ نگران نباش فکر اونجاش رو هم کردم .فقط میخواستم بدونم تو هن موافقی با این کار یا نه که جوابم رو گرفتم .

من: کِی من رو بهش معرفی میکنی؟

_به زودی ! باید ببینم چه کِی موقعیت انجام این کار پیش میاد . باید محتاط عمل کنیم .نمیخوام به خاطره یک اشتباه کوچیک تمام نقشه هایی که توی این مدت ریختیم بهم بخوره!

دیوید این رو میگه و به سمتم میاد. لباس های حمامش رو از دستم میگیره و بوسه ارومی روی گونم میزنه . با برخورد لب هاش روی گونم گرمای زیادی به وجودم تزریق میشه .

لبخند خجولی میزنم و با خجالت سرم رو پایین میندازم . دیوید از من فاصله میگیر و همینجوری که به سمت حمام میرفت میگه:

_ الان به خاطره یه بوسه انقدر سرخ و سفید شدی وقتی همسرم شدی فکر کنم دیگه از خجالت تبخیر بشی!

اول متوجه منظورش نشدم اما بعد از چند لحظه فکر کردن تازه به عمق حرفی که دیوید زده بود پی میبرم .جیغ خفه ای میکشم و کوسن مبل داخل اتاقش رو به سمتش پرت میکنم .

اما دیوید خیلی سریع جا خالی میده و وارد حمام میشه .با حرص به سمت در حمام میرم و میخوام بازش کنم اما دیوید سریع اون رو قفل میکنه .

نفیم رو پر حرص بیرون میدم و به در حمام میکوبم و میگم: اگه راست میگی در رو باز کن پسره بی حیا!

_ نه عزیزم مگه از جونم سیر شدم که در حمام رو برای تو باز کنم! من اینجا جام راحته و در امنیت کامل به سر میبرم مگه عقلم کمه که در رو برای تو باز کنم گلم!

من: بالاخره که شما از اون حمام میایی بیرون ! اون وقت من میدونم و تو عزیزم !

_ اگه لازم باشه تا اخر عمرم اینجا میمونم تا از خشم بانو در امان باشم مطمعن باش این کار رو میکنم .

من: پس امیدوارم تا اخر عمر تنهایی اونجا بهت خوش بگذره !

میخوام چیزی بگم اما با امدن صدای در اتاق منصرف میشم و به سمت در میرم . وقتی در رو باز میکنم با چهره اشنای یکی از ندیمه ها رو به رو میشم .

کمی که دقت میکنم متوجه میشم این دختر رو بین ندیمه های الکساندرا قبلا دیده بودم. با این فکر اخم محوی روی چهرم میشینه و میگم:

من: کاری داشتی که به اینجا امدی؟!

_ اگه میشه لطفا همراه من بیایید !

من: همراهت به کجا بیام؟!

_ نمیدونم فقط همراهم بیایید!.

من: نمیدونی ؟! یعنی چی نمیدونم؟! انتظار داری کسی رو همراهی کنم که نمیدونه کجا میخواد بره ؟!

_ بله اگه میشه همین کار رو بکنید!

من: چرا میخوای همراهت بیام ؟! با من چیکار داری؟

_ من نمیتونم …

نمیزارم ادامه حرفش رو بزنه. اخمی میکنم و با لحن جدی میگم:ببین من تا ندونم تو کی هستی و چه کسی تورو فرستاده و اینکه کجا قراره با تو بیام ! هیچ کاری انجام نمیدم !

ندیمه مردد به اطراف نگاه میکنه و میگه: خب من از طرف بانو الکساندرا اینجا امدم تا شما رو با خودم به اونجا ببرم .

پس درست حدس زده بودم اون دختر یکی از ندیمه های الکساندرا بود .

من: نمیدونی بانو الکساندرا با من چیکار دارن؟

_ نه بانو ..فقط به من دستور دادن تا شما رو پیششون ببرم.

من: بسیار خب صبر کن الان میام .

این رو میگم و به داخل اتاق برمیگردم . برگه ای برمیدارم و برای دیوید نامه ای مینویسم تا وقتی از حمام بیرون امد متوجه بشه من کجا هستم .

در حال نوشتن نامه بودم که ندیمه با استرس میگه : بانو دارید چیکار میکنید ؟!

من: دارم برای شاهزاده یاداشت میزارم که میزارم که کجا دارم میرم .

_ اما بانو شما نباید به کسی اطلاع بدید !

من: چرا نباید به کسی بگم کجا دارم میرم؟!

_ بانو الکساندرا گفتن کسی نفهمه که شما دارید میرید پیش ایشون !

من: من خدمتکار شخصی شاهزادم ..نمیتونم بدون اطلاع دادن به ایشون کاری رو انجام بدم !

این رو میگم و نامه ای که نوشتم رو میزارم جایی که دیوید اون رو بتونه ببینه . وقتی داشتم از اتاق خارج میشدم اون ندیمه مردد میگه:

_ بانو لطفا نامه رو بردارید ..اگه بانو الکساندرا بفهمن شما به کسی اطلاع دادید من رو مجازات میکنن .

من: نگران نباش ..ایشون قرار نیست بفهمن که من به کسی اطلاع دادم!

ندیمه “باشه” ارومی زیر لب میگه و به راه می افته . همراهش میرم اما حسم اصلا خوب نبود . دلیل این همه پا فشاری الکساندرا رو برای اینکه کسی نفهمه من رو احضار کرده نمیفهمید و این من رو بیشتر از قبل نگران میکرد .

اصلا برای چی میخواست که من رو ببینه ؟! نفسم رو کلافه بیرون میدم و سعی میکنم کسی از تشویش درونم باخبر نشه!

بعد از چند دقیقه بالاخره به در یکی از سالن های بزرگ قصر میرسیم . ندیمه می استه و به سمتم برمیگرده و میگه:

_ بانوی من لطفا داخل بشید ..بانو الکساندرا اینجا منتظرتون هستن .

نفس عمیقی میکشم و وارد سالن میشم علاوه بر الکساندرا ، الیس و اون دختری که به جای من به قصر امده بود همراه با مرد که نمیشناختم اونجا حضور داشتن .

من: با من کاری داشتید بانو الکساندرا؟!

الکساندرا همینجوری که داشت از قهوه تلخش که بوش کل فضای سالن رو پر کرده بود میخورد رو به من میگه: دیروز من اصلا تورو توی قصر ندیدم ..کجا رفته بودی؟

من: باعث افتخاره که شما انقدر نگران من هستید و حواستون به کارها و رفتارهای من هست !

_از زیر جواب دادن طفره نرو دختر جون! بگو کجا بودی و چیکار میکردی؟!

من: برای کاری از قصر خارج شده بودم.

_ برای چه کاری؟!

من: نمیتونم بگم بانوی من ! برای اینکه بفمید من دیروز کجا بودم من رو احضار کردید ؟!

الکساندرا پوزخندی میزنه و میگه : نه دقیقا!.. تو نگفتی کجا با شاهزاده اشنا شدی و چطوری خدمتکار شخصی ایشون شدی!

من: بانوی من فکر کنم قبلا هم بهتون گفته بودم نمیتونم در این مورد حرفی بزنم!

_ نمیتونی حرفی بزنی یا نمیخوای حرفی بزنی تا کسی از ماجرای دزدی تو از شاهزاده باخبر بشه!؟

من: متوجه منظورتون نمیشم بانو! کدوم دزدی؟

دختری که الکساندرا به جای من به قصر اورده بود کمی توی جاش جا به جا میشه و با بدجنسی میگه: از اونجا که من و شاهزاده توی بچگی دوستان خوبی برای هم بودیم . من خیلی نگران ایشون بودم بالاخره ایشون قراره پادشاه این کشور بشن برای همین ادم که اطراف ایشون هستن باید مورد اعتماد و با اصل و نسب باشن! من هم به عنوان یک دوست نزدیک و صمیمی شاهزاده تصمیم گرفتم درمورد اطرافیانشون کمی تحقیق کنم . البته این رو هم بگم که این اصلا کار راحتی نبود اما ارزشش رو داشت چون چیزهای جالبی طی این تحقیقات متوجه شدم !

من: خب چرا اینها رو دارید به من میگید بانو!

_ ایزابل !

من: چی؟!

_ بانو ایزابل صدام کن!..میخوای نتیجه این تحقیقات رو بدونی؟!

صدا کردن اون دختر به اسم خودم خیلی برام سخت بود! هیچ وقت نمیتونستم اون رو به اسمی که لیاقتش رو نداره خطاب کنم!

همین که اون رو بانو خطاب میکردم از سرش هم زیاد بود! دوست نداشتم حتی یک لحظه دیگه هم اونجا بمونم برای همین میگم:

من: متاسفم بانوی من اما من علاقه ای به شنیدنشون ندارم !

بعد از زدن این حرف به سمت الکساندرا برمیگردم و میگم: ببخشید بانوی من اما من کار مهمی دارم که باید انجام بدم ! با اجازتون من دیگه میرم!

این رو میگم و میخوام از سالن خارج بشم که با صدای الکساندرا متوقف میشم .

_ صبر کن! من هنوز اجازه رفتن به تو ندادم ! برگرد و به حرف های ایزابل گوش بده!

نفسم رو پر حرص بیرون میدم و میگم: اما بانوی من خدمتکار شاهزادم ! دستورات شاهزاده برای من خیلی مهم تر از شنیدن چیزهایی هست که ایشون طی تحقیقاتشون متوجه شدن!

الکساندرا خنده بلندی میکنه و میگه: بگو چون میدونم به نفعم نیست دارم یه چیزی رو بهانه میکنم تا برم ! چرا دیگه پای شاهزاده رو وسط میکشی!

من: چیزی وجود نداره که بخواد به نفع و یا ضرر من باشه بانو!

_ واقعا؟! ..خب بگو ببینم تو این مرد رو میشناسی؟

نگاه سر سری به مرد نسبتا چاقی که لباس های بسیار فاخری به تن داشت میکنم . نمیشناختمش ! من از وقتی وارد قصر شدم بیرون نرفتم که حالا بخوام کسی رو بشناسم !

من: نه من ایشون رو تا به حال ندیدم !

_ با دقت نگاهش کن ! ایا تو واقعا این مرد رو نمیشناسی؟!

بی حوصله یک بار دیگه به اون مرد نگاه میکنم. هیچ تصویری از این مرد توی حافظم نداشتم که حالا بخوام بشناسمش.

من: گفتم که بانو ! من ایشون رو نمیشناسم!

_ ایشون یکی از بزرگ ترین تاجرهای برده توی کل این کشور هستن و جز طبقه اشراف محسوب میشن !

من: و خب چرا من باید ایشون رو بشناسم؟!

الکساندرا میخواد حرفی بزنه که اون مرد زودتر پیش دستی میکنه و میگه : اجازه بدید من خودم شخصا با این دختر صحبت میکنم سرورم . این طبیعیه که این دختر من رو نشناسه چون من اون زمان توی کجاوم داشتم استراحت میکردم .برای همین نتونسته چهره من رو ببینه. ولی من اون رو به خوبی به یاد دارم .

الکساندرا سری تکون میده و میگه :فکر خوبیه ! شنیدن این ماجرا از زبان کسی که خودش اونجا حضور داشته یک چیز دیگس!

مرد چابلوسانه تعظیمی میکنه و به سمت من برمیگرده و میگه: تو تا به حال اسم بازار برده فروش ها به گوشت خورده؟! میدونی در کجا قرار داره؟!

من: من تو این کشور زندگی میکنم ! اگه اسم همچین جایی به گوشم نخورده باشه و ندونم کجاست قطعا جای تعجب داره!

_ کاملا درسته ! اما میدونی برده فروش ها بارز ترین ویژگی شخصیتیشون چیه؟!

من: علاقه ای به دونستنش نداشتم تا به حال! اما حدس زدنش کار چندان سختی نباید باشه! گرفتن ازادی دیگران و تبدیل کردنشون به برده هایی که حتی اختیار نفس کشیدنشون هم دست خودشون نیست بارزترین ویژگی شخصیت برده فروش ها هست!

مرد لبخند کریحی میزنه و با افتخار میگه: اونی که تو گفتی ویژگی شخصیتی ما برده فروش ها نیست بلکه در اصل کارمون به حساب میاد! گرفتن ازادی حشرات موذی که کل شهر رو پر کردن به استحکام این کشور رو زیاد میکنه!

من: اما اونها فقط حشرات موذی نیستن اونها مردم این کشورن! اونها هم مثل بقیه حق زندگی دارن و میتونن ازادی رو تجربه کنن .

_ ازاد بودن اونها به چه درد مملکت میخوره! اونها افرادی هستن که بود و نبود اونها توی اینده کشور هیچ نقشی نداره !

میخواستم جواب دندون شکنی بهش بدم اما با فریاد الکساندرا سکوت میکنم و فقط با خشم نگاهش میکنم!

_ بسه دیگه ! به جای حرف زدن درمورد چیزهای مزخرف بهتره برید سر اصل مطلب !

_ چشم بانوی من .

مرد با ترس این رو به الکساندرا میگه و رو به من برمیگرده و میگه : حالا که نمیتونی حدس بزنی خودت بزار خودم بهت بگم …ما برده فروش ها هیچ وقت چهره کسی رو که قراره با قیمت بالا خریداری بشه رو فراموش نمیکنیم و تو جزء برده هایی هستی که من هیچ وقت چهرت رو نمیتونم فراموش کنم .

من: من برده نیستم ! من برای خودم ازادی دارم ..میتونم هر کاری رو انجام بدم!

_ اشتباه نکن تو برده ای ! برده زیرک و شجاعی هستی ..تو برای اینکه ازاد بشی جرعت کردی اسب شاهزاده رو بدزدی و از اونجا فرار کنی!

من: از حرفاتون اصلا سر در نمیارم ..نمیفهمم چی دارید میگید!

_شاید حرف های من رو نفهمی ..اما مطمعنم حرف های پسرم رو به خوبی درک میکنی!

مرد این رو میگه و به سربازهای که اونجا حضور داشتن لشاره میکنه . استرس تمام وجودم رو گرفته بود. دوست نداشتم کسی از این موضوع بویی ببره!

بعد از چند دقیقه در سالن به صدا در میاد و شخصی وارد میشه . برمیگردم تا با فرد تازه وارد اشنا بشم که با چهره کریح جک رو به رو شدم!

از وحشت و تعجب و نفس توی سینم حبس میشه. اون اینجا چیکار میکنه!! فکرنکنم به کسی توی دنیا به اندازه این مرد حس تنفر داشته باشم.

_ فکر کنم حالا حرف های هم دیگه رو بهتر متوجه بشیم ! اینطور نیست دختر جون؟!

سعی کردم خودم رو نبازم ! نباید نقطه ضعف به کسی نشون میدادم! باید به ترس خودم غلبه میکردم تا از این مخمصه رها میشدم .

تمام اعتماد به نفسم رو جمع کردم و تو چشم های اون مرد خیره شدم و گفتم: من تو درک حرف های درست و منطقی مشکلی ندارم اما از شنیدن حرف هایی که چرتن و هیچ سودی برای ادم ندارن خوشم نمیاد!

_ زبون تند و تیزی داری دختر جون! میخوام ببینم وقتی هویت واقعیت هم رو بشه باز هم انقدر زبون درازی میکنی یا نه!

مرد این حرف رو میزنه و به سمت جک برمیگرده و میگه : پسرم به بانو الکساندرا هر چیزی درمورد این دختر میدونی بگو .

جک تعظیمی میکنه و رو به الکساندرا میگه: بانومی من وقتی ما برای جمع کردن برده ها به یک دهکده رفتیم و این دختر رو به همراه چند برده دیگه به اینجا اوردیم . اما این دختر فرار کرد و وقتی میخواستیم دستگیرش کنیم اسب شاهزاده رو از ایشون دزدید و فرار کرد . من مخفیانه تعقیبش کردم و متوجه شدم این دختر اسب شاهزاده رو به یک قصاب فروخت و با پول اسب ایشون قصد داشت فرار کنه که خوشبختانه شاهزاده پیداش کردن و مجبورش کردن به جای دزدی اسبشون برای ایشون کار کنه .

الکساندرا اخمی میکنه و میگه: سر اسب شاهزاده چه بلایی امد؟

_متاسفانه توسط قصاب کشته شد بانوی من .

من: دروغ میگه! من اسب شاهزاده رو به کسی نفروختم که حالا بخوام با پولش از جایی فرار کنم ! اون اسب تا وقتی پیش من بود صحیح سالم بود من هیچ وقت قصد کشتن و یا فروختن اون رو نداشتم!

الکساندرا ابرویی بالا میندازه و با بدجنسی میگه: پس قبول داری تو اسب شاهزاده رو از ایشون دزدیدی و از بازار برده فروش ها فرار کردی؟!

من: من مجبور نیستم درمورد گذشتم به کسی توضیح بدم . شاهزاده به خوبی من رو میشناسن و از گذشته من اگاهی کامل دارن ! هیچ الزامی در توضیح دادن گذشتم به شخص دیگه ای نمیبینم !

_ساکت باش دختره کلفت دزد! تو چطور به خودت اجازه میدی با یکی از اعضای خانواده سلطنتی انقدر گستاخانه صحبت کنی! وقتی من ازت سوالی میپرسم تو مجبوری به من پاسخ بدی و اگه این کار رو نکنی مطمعن باش به سختی مجازات میشی! حالا بگو ببینم چرا اسب شاهزاده رو فروختی؟! با پول اون اسب چیکار کردی؟!

من: من اسب شاهزاده رو نفرختم!

_ بسیار خب بر فرض محال تو این کار رو نکردی ! خب پس الان اسب شاهزاده کجاست؟!

من: من از جای اون اسب خبری ندارم!

_ دیگه داری حوصلم رو سر میبری! بهت یک فرصت میدم تا خودت به گناهانت اعتراف کنی اینجوری اجازه میدم بدون اینکه مجازات بشی قصر رو برای همیشه ترک کنی ولی اگر این.کار رو نکنی مطمعن باش مجازات سختی در انتظارت خواهد بود !

من: اما من کار اشتباهی نکردم که حالا بخوام بهش اعتراف کنم بانو!

الکساندرا میخواد حرفی بزنه اما الیس مانع میشه میگه: صبرکن مادر جان! من برای به حرف اوردن این دختر راه های زیادی رو میشناسم .

_ چه راه هایی دخترم؟

_ افرادی مثل این دختر فقط باید زور بالا سرشون باشه تا مثل یک بره رام و اهلی بشن ! فکر کنم کمی شلاق این دختر رو به حرف بیاره!

با این حرف الیس از سرم دود بلند میشه ! دیگه نمیزارم کسی بهم اسیبی بزنه تا به هدف خودش برسه! من وسیله خالی کردن عقده های این و اون نبودم تا هر وقت دلشون خواست بتونن بلایی سرم بیارن .

دست هام رو از خشم مشت میکنم و میخوام برای دفاع از خودم چیزی بگم که یک دفعه در یال باز میشه و پدر دیوید وارد سالن میشه .

با ورودش همه از جاشون بلند میشن و تعظیم میکنن . پادشاه با قدم های محکم و استوار به سمت ما میاد و دقیقا رو به روی ما می ایسته و میگه:

_ این گردهمایی برای چی هست؟

الکساندرا قدمی جلو میاد و همینجوری که با دستش به اون دختری که به جای من به قصر اورده بود اشاره میکرد میگه : سرورم ایزابل این چند مدت خیلی نگران شاهزده بودن برای همین تصمیم گرفتن درمورد اطرافیان ایشون کمی تحقیق کنن . طی این تحقیقات به چیزهای جالبی رسیدن که خالی از لطف نیست که شما هم اونها رو بشنوید!

_ چه چیزهایی؟

الکساندرا تمام حرف هایی که جک به اونها گفته بود به پدر دیوید میگه و ازش میخواد که من رو به خاطر اینکه من اسب دیوید رو ازش دزدیدم مجازاتم کنه .

_ سرورم اگه این خبر تو کل قصر پخش بشه که این دختر اسب شاهزاده رو دزدید و مجازات نشده حتما مشکلی برامون پیش میاد. اون موقع همه دست به دزدی میزنن و تصور میکنن که کسی اونها رو مجازات نمیکنه ! اینجوری امار دزدی در قصر زیاد میشه و هرکسی به خودش اجازه میده دست به دزدی از وسایل قصر بزنه!

پادشاه چند لحظه ای سکوت میکنه و بعد از مکث کوتاهی میگه : کدوم دزدی؟

با این حرف پدر دیوید هم من و هم تمام افرادی که داخل سالن بودن متعجب میشن . الکساندرا با صدایی که تعجب توش موج میزد رو به پادشاه میگه :

_ منظورتون از این حرف چیه سرورم سرواین دختر اسب شاهزاده رو دزدیده و قصد داشته به شاهزاده اسیب بزنه !

_ اما اسب پسرم که الان در اصطبل سلطنتی به سر میبره و زندس! من نمیفهمم شما از کدوم دزدی حرف میزنید خواهر جان!

_ مم..منظور..منظورتون از اینکه اسب شاهزاده داخل اسب اصطبل هست چیه سرورم ! من مطمعنم که این دختر اسب شاهزاده رو دزدیده و اون رو به قصاب فروخته تا با پولش فرار کنه!

_ اگه اینطور هست پس اسبی که من دیروز داخل اصطبل دیدم چی هست ! تو از کجا مطمعنی که این افراد دارن به تو راستش رو میگن خواهر جان ! چرا بهشون انقدر اعتماد داری؟

الکساندرا سکوت میکنه و فقط با تعجب به پادشاه خیره میشه . پادشاه سری تکون میده و میگه : اگه هنوز هم به حرف های من باور نداری همراهم بیا.

این رو میگه و به سمت در حرکت میکنه همینجوری که داشت از در خارج میشد رو به ما میگه : همه افرادی که داخل این اتاق هستن همراه من بیان این یک دستور هست .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 43

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تینا
تینا
4 سال قبل

وای بازم خطر از بیخ گوش الیزابت رد شد

اناهیتا
اناهیتا
4 سال قبل

این رمان اوباش خوب واقعا خیلی بی معنی و چرت شده🙄🙄🙄

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x