_ چشم
دیوید : چشم چی!؟
چشم هام رو محکم روی هم فشار میدم و نفسم رو بیرون میدم .
_ چشم شاهزاده !
دیوید: خوبه میتونی بری ..از دیدن قیافت خسته شدم .
با نفرت نگاهی بهش میندازم ولی چون اون پشتش به سمت منه نگاهم رو نمیبینه.
از اتاق بیرون میرم و درش رو محکم میبیندم . به سختی سمت اتاق خودم حرکت میکنم . انگار پاهام تحمل وزنم رو نداشتن.
داخل اتاقم میشم و همونجا پشت در میشینم و سرم رو روی زانوهام میزارم .
وقتی وارد اتاق دیوید شدم تمام اون صحنه های شلاق خوردنم جلوی چشمم امد.
از اون روز به بعد وقتی شاهزاده رو میبینم یه حس ترس تو وجودم بیدار میشه.
ولی من سعی میکنم به روی خودم نیارم که ازش میترسم هوف پسره عوضی ازش متنفرم متنفرر!
میگه از دیدن قیافم خسته شده! خب کی مجبورت کرده که من رو ندیمه شخصیت کنی که هر روز من رو ببینی!
خدایا بسه دیگه خسته شدم چقدر تحقیر و توهین های دیگران رو تحمل کنم و دم نزنم!
یعنی جون خانواده من فقیر بودن این حق رو دارن که بهم توهین کنن! مگه اون هایی که فقیرن ادم نیستن!؟
فقط به پولدار ها باید احترام گذاشته بشه ! چرا؟ چون ثروتمندن!!
درسته من فقیرم ولی خودم رو انسان با ارزشی میدونم و هیچ وقت خودم رو کمتر از دیگران تصور نکردم و نخواهم کرد .
دست از حرف زدن با خودم برمیدارم و از جام بلند میشم . دلم حمام میخواست اما دکتر گفته بود فعلا نباید برم .
جلوی ایینه میرم و نگاهی به خودم میندازم . قیافه خودم رو دوست داشتم و همیشه از خدا بابت این قیافه تشکر میکردم .
برای اینکه کمی از این حال و هوا در بیام موهام رو باز میکنم و شروع میکنم به بافتنشون .
همیشه عاشق بافتن مو بودم و از این کار نهایت لذت رو می بردم .وقتی کار موهام تموم شد با گل های کوچیک قرمزی تزیینشون میکنم .
از نظر خودم خیلی قشنگ شده بود . به چهرم می امد . لبخندی به خودم توی ایینه میزنم و به سمت در حرکت میکنم تا پیش اماندا برم .
از بالای پله ها با چشم هام دنبال اماندا میگردم اما پیداش نمیکنم. بعد از گذشتن چند دقیقه توی سالن اصلی قصر پیداش میکنم.
اروم به سمتش میرم
من:پــخــخ
اماندا از جاش میپره و دستش رو روی قبلش میزاره
_هیــعــع ترسوندیم دختر ! این چه کاریه .نمیگی من قلبم می ایسته!
من: عه خدانکنه اماندا جووونم .
_ بسه دیگه دختر انقدر زبون نریز . خب بگو ببینم پیش شاهزاده رفتی؟!
من: چشم ..بله رفتم
_ چی گفتن؟!
من: گفتن که از فردا ندیمه شخصی ایشونم و گفتن که شما کارهای لازم رو به من اموزش میدید .
_ هوم بسیار خب مثل اینکه فرصت زیادی برای اموزش نداریم. بیا اینجا تا کارهات رو بهت بگم.
من: چشم
_ خب ببین تو باید 6 صبح بلند بشی. و بع اتاق شاهزاده بری و اون رو مرتب کنی .
حمامش رو اماده کنی و سر ساعت 7 ایشون رو بیدار کنی . چیدن میز صبحانه ناهار و شام برای شاهزاده با تو هست .
شاهزاده هرشب قبل خواب یک لیوان شیر داغ میخورن. هروقت ایشون از قصر بیرون میرن توهم به عنوان ندیمه شخصیشون باید همراهش باشی و هرکاری که ازت درخواست کردن رو باید انجام بدی .
من: اوف چه کار های سختی!
_ تو چون همیشه همراه شاهزاده هستی باید یک سری اموزشات خاص مثل خوندن کتاب .. نواختن ساز .. اواز خوندن ..ماساژ دادن و.. رو بلد باشی . مقام تو توی قصر از بقیه ندیمه ها بالاتره.
من: چرا بالاتره !
_ چون کسی که ندیمه شخصی شاهزاده هست باید اَمین ایشون باشه و چیزهایی که میبینه و حرف هایی که میشنوه رو نباید به کسی بزنه . یه جورایی ندیمه شخصی ایشون جز نزدیکان ایشون به حساب میاد.
من: متوجه شدم .
_ خوبه بیا تا جای کلاس هایی که باید بری رو بهت یاد بدم .
همراه اماندا به راه افتادم به سمت اتاقی که روی درش عکس یکی از نت های موسیقی بود حرکت کرد .
اماندا: خب اینجا اتاق موسیقیه تو اینجا باید کار با پیانو و چنگ و.. ساز هارو یاد بگیری و هروقت که شاهزاده خواستن باید براشون بزنی .
از اتاق خارج شد و به سمت یک سالن دیگه رفت وقتی در یکی از اتاق هارو باز کرد چشم هام از تعجب چهارتاشد .
اوه چقدر کتاب!! تا سقف اتاق کتاب دیده میشد و یک میز دایره شکل بزرگی وسط اتاق به چشم میخورد.
اماندا: تو هرشب قبل خواب باید برای شاهزاده بک کتاب بخونی تا ایشون خوابشون ببره… ببینم تو بلدی بخونی و بنویسی!
_ بله بلدم .
اماندا: خیلی جالبه تاحالا دختر رعیتی رو ندیده بودم که خوندن و نوشتن بلد باشه .چطور خوندن و نوشتن رو یاد گرفتی!؟
_ اوم خب نمیدونم !
اماندا: نمیدونی!!!! مگه میشه!؟
_ خب من بخشی از حافظم رو از دست دادم وخیلی از خاطره هام رو به یاد ندارم فقط تا اونجا که یادمه خوندن بلدم.
اماندا : خیلی خب همین که خوندن و نوشتن بلدی مارو کلی از ماجرا جلوتر میندازه . دنبالم بیا تا جای بقیه کلاس هات رو نشون بدم.
غروب شده بود و من تقریبا جای همه کلاس هام رو بلد بودم . سرباز ها توی قصر بیشتر شده بودن و زیاد رفت و امد میکردن .
خوبه پس حرفم رو باور کرده و شروع به اقدام کرده . دلم شور میزد ولی ولی دلیلش رو نمیدونستم.
سعی کردم خودم رو اروم کنم اما نشد. پوف کلافه ای میکشم و به سمت پله ها میرم که شاهزاده رو بالای پله ها میبینم .
همینجوری که خونسرد از پله ها داشت پایبن می امد رو به من گفت
_ دنبالم بیا باید جایی برم
من: ساعت کاری من از فردا شروع میشه و الان نمیتونم همراهتون بیام .
یه تای ابروش رو بالا میندازه و به سمتم میاد .
_ ازت درخواست نکردم که باهام بیایی!! به عنوان شاهزاده بهت دستور دادم .
من: اوه متاسفم شاهزاده اما نمیتونم دستورتون رو اجرا کنم .
_ تو مثل اینکه زبون خوش حالیت نمیشه! حتما باید تنبیه بشی تا حرف گوش کنی!!
من: زبون خوش حالیم میشه ولی زبون زور نه ! واسه چی باید باهاتون بیام!
یه جور خاصی نگاهم میکنه و دستش رو توی موهام میبره اروم شروع به نوازش موهام میکنه و میگه :
_ زبون زور نمیفهمی!؟
نگاهش میکنم . یه دفعه اخم هاش رو توی هم میکشه و موهام رو توی دستش میگیره و سرم رو به سمت بالا میاره چشم هام رو از زور درد میبندم . دهنش رو روی گوشم میچسبوبه و میگه:
_ اما از این به بعد مجبوری زبون زور رو بفهمی و گرنه من هنوز پیشنهاد دومم رو یادم نرفته دختر کوچولو .
موهام رو ول میکنه و پوزخندی میزنه .
_ تا 5 دقیقه دیگه پایین باش و گرنه من پیشنهاد دومم رو بدون در نظر گرفتن خواستن یا نخواستن تو اجرا میکنم.!
این رو میگه و به سمت بیرون حرکت میکنه. بعد از رفتنش به دیوار تکیه میدم . پاهام از ترس می لرزیدن . چندتا نفس عمیق میکشم تا حالم بهتر بشه .
تاحالا توی عمرم ادمی به پستی این ندیدم . تحدیدم کرد که اگه به حرف هاش گوش ندم من رو همخواب اشراف میکنه !!
خدایا !! هستی!!؟ مبینی حالمو!؟ میبینی چجوری بندت داره ظلم میکنه! خدایا من از این روزا میگذرم ولی این روزا از اون نگذره.
با شنیدن صدای پایی تکیه ام رو از دیوار برمیدارم و به سمت صدا برمیگردم .
اماندا: ایزابلا!! تو که هنوز اینجایی !؟ چرا وایسادی سریع تر برو پایین شاهزاده منتظرتن .
_ ب ..باشه
به سمت در خروجی حرکت میکنم که اماندا در بین راه دستم رو میگیره . به سمتش برمیگردم و سوالی نگاهش میکنم.
_ بانوی جوان چیزی شده ؟! رنگ صورتت پریده.
من: نه اماندای عزیزم فقط کمی خستم .
_اهان ! خب سیع کن توی کار ها به شاهزاده کمک کنی تا زودتر برگردی و بتونی استراحت کنی.
شنلی رو که دستش بود رو روی شونه هام میندازه و گره شنل رو برام میبنده .
لبخندی به این همه مهربونیش میزنم و بوسه ای روی گونش میکارم .
من: مرسی اماندای عزیزم .
ازش فاصله میگیرم و به سمت بیرون حرکت میکنم . سرباز ها دورتا دور قصر مستقر شده بودن .
دیوید رو در حال سوار شدن روی اسبی میبینم . به سمتش میرم که متوجه من میشه به یکی از سرباز ها اشاره میکنه که به سمتش بیاد .
دیوید: یک اسب برای من بیار. سریع
سرباز: اطاعت قربان
تعظیمی میکنه و با سرعت شروع به دویدن میکنه. به سمت دیوید برمیگردم . داشت یال های اسبی که روش بود رو نوازش میکرد .
من: کجا مخوایم بریم شاهزاده!؟
_ بعدا میفهمی .
چیزی نمیگم و منتظر امدن اسب میشم .
بعد از چند دقیقه سرباز اسب رو میاره و تعظیمی برای شاهزاده میکنه . به سمت اسب میرم تا سوارش بشم که صدای شاهزاده بین راه متوقفم میکنه .
_ کجا میری!
من: میخوام سوار اسب بشم .
_ چرا میخوای سوار این اسب بشی!?
چشم هام بیشتر از این باز نمیشدن . یعنی چی که چرا میخوای سوار این اسب بشی!؟ نکنه انتظار داره تمام راه رو پشت سرش بدوم! اگه اینجوریه چرا یک اسب دیگه رو به سرباز بیاره براش!
من: برای اینکه همراهتون بیام
_ اون اسب برای تو نیست
من : پس برای کیه!؟
صدا : برای منه .
به سمت صدا برمیگردم و با پسری با موهای طلایی. پوستی سفید و با ته ریش هم رنگ موهاش رو به رو میشم.
_ بالاخره امدی دنیل
دنیل: درود بر شاهزاده جوان .. ببخشید اگر معطل شدید .
دیوید سری براش تکون میده . اون پسر که تازه فهمیدم اسمش دنیل بود به سمت اسب میره و سوارش میشه.
کلافه نفسم رو بیرون میدم
من: شما که انتظار ندارید من پیاده دنبال شما بیام!؟
_ نه
من: خب پس من با چی بیام !؟
_ با این
به اسبی که روش نشسته بود اشاره میکنه . با تعجب بهش خیره میشم . از اسب پیاده میشه و همراه با اسب به سمتم میاد .
روی به روی من می ایسته و دستش رو دو طرف کمرم میزاره و با یک حرکت من رو از جام بلند میکنه .
جیغی میزنم و با دست هام دست هاشو میگیرم . اروم من رو روی اسب مینشونه و خودش هم سوار اسب میشه
از پشت کامل توی بغلش بودم و این من رو معذب میکرد
از پشت کاملا توی بغلش بودم و این من رو معذب میکرد . فاصله بینمون خیلی کم بود. و نفس های داغش از پشت به گردنم برخورد میکرد .
من: چی ..چیکار میکنی ! من رو بزار پایین .!
بدون توجه به حرف من اسب رو به حرکت درمیاره . و رو به دنیل میگه :
_ تونستی بفهمی نفوذی های بینمون چه کسایی هستن؟!
دنیل: متاسفانه نه قربان
نفسش رو کلافه بیرون میده و سرعت اسب رو بیشتر میکنه . اسب شیهه ای میکشه و شروع میکنه دویدن .
زین اسب رو محکم میگیرم تا نیوفتم . سعی میکردم نزارم بدن دیوید باهم تماسی داشته باشه .
بین درخت ها دوتا سایه میبینم . دقیق تر نگاه میکنم تا بفهمم چیه . دوتا مرد سیاه پوش داشتن مارو تعقیب میکردن!!
من: شاهزاده اون ..
وقتی سرم رو به سمت دیوید برمیگردونم لبم با چونش برخورد میکنه و باعث میشه نتونم حرفم رو ادامه بدم .
از تعجب خشکم میزنه . با دیدن لبخند ملیح دیوید سریع ازش فاصله میگیرم و پشتم رو میکنم بهش .
دیوید: خوب بود؟!
از خجالت سرخ میشم و لبم رو گاز میگیرم .
من: خیلی بی ادبی !
_ تو من رو بوسیدی بعد من بی ادبم!؟
من: م ..من نمیخواستم شما رو ببوسم… کاملا تصادفی بود . ببخشید
صدای پوزخندش به گوشم میرسه
_ خب چی میخواستی بگی ؟! حرفت نا تموم موند.
من: من متوجه شدم چند نفر دارن تعقیبمون میکنن .
_ میدونم
من: میدونید!؟ پس چرا کاری نمیکنید ! چرا سرعتتون رو زیاد کردید تا دنیل ازتون جا بمونه؟!
_ چون نمیخواستم جون دنیل به خطر بی افته و باید چیزی رو امتحان میکردم .
من: چه چیزی رو باید امتحان میکردید!
_ حافظت رو
من: چی حافظه من !؟ ولی این کار چه ربطی به حافظه من داره؟!
_ الان نمیتونم چیزی بگم بعدا خودت میفهمی .
دیگه چیزی ازش نمیپرسم. ذهنم خیلی مشغول بود . چه چیز حافظه من رو باید امتحان کنه؟!چیو من بعدا قراره بفهمم؟! اونا کین که دارن مارو تعقیب میکنن؟!
از قصر خیلی دور شده بودین و نمیدونم کجا داشتیم می رفتیم . دیگه اون سیاه پوش ها مخفیانه مارو تعقیب نمی کردن و اشکارا پشت سرمون داشتن می امدن .
یکی از اون سیاه پوشا بهمون نزدیک میشه و میخواد جلوی راهمون رو بگیره که دیوید با پاش لگدی بهش میزنه که اون مرد از روی اسبش پرت میشه پایین.
نفر دوم از پشت ضربه ای به پای اسب میزنه که اسب تعادلش رو از دست میده و روی زمین می افته .
چشم هام رو میبندم و منتظرم که به زمین برخورد کنم که توی جای گرمی فرو میرم .
با صدای اخ دیوید چشم هام رو باز میکنم . کاملا من رو توی بغلش گرفته بود و نزاشته بود من به زمین بخورم.
گرمی چیزی رو زیر دستم احساس کردم . دستم رو بالا میارم و با دیدن خون روی دستم وحشت میکنم.
رد خون رو دنبال میکنم . اوه خدای من ! بازوی دیوید به تیکه شیشه ای که اونجا بود خورده بود و بازوش پاره شده بود و داشت خون ریزی میکرد.
سریع از روش بلند میشم و کمکش میکنم از جاش بلند بشه . نگاه نگرانی بهت میندازه و میگه :
_ خوبی؟!
سرم رو به نشانه تایید تکون میدم و دستم رو به سمت بازوش میبرم .
من: بازوت زخمی شده .
_ میدونم .
نگاهی به پشت سرم میندازه و اخم هاش رو توی هم میکشه .شمشیرش رو از قلافش درمیاره و رو به من میگه :
_ عقب وایسا .. هر اتفاقی که برای من افتاد تو توجه نکن و فرار کن به هیچ عنوان برنگرد و فقط فرار کن .
من: باشه
به سمت اون سیاه پوش میره و باهاش میجنگه . به سمت مخالف اونا شروع به دویدن میکنم .
اما وسط راه منصرف میشم. اون الان به خاطره من زخمی شده و اگه بلایی سرش بیاد مقصرش منم .
بعدم من که جایی رو بلد نیستم پس فرار کردن من فایده ای نداره .به سمت جایی که دیوید بود برمیگردم.
وقتی رسیدم دیوید شمشیرش رو توی قلب مرد سیاه پوش فرو کرد و اون رو کشت .
شمشیرش رو از توی قلب اون مرد درمیاره و دستش رو روی بازوش میذاره .به سمت جایی که قبلا بودم برمیگرده و با دیدن جای خالیم پوزخندی میزنه.
شمشیرش رو روی زمین میندازه و روی زمین میشینه. به سمتش میرم . با صدای پاهام دستش رو سریع به سمت شمشیرش میبره و شمشیرش رو به سمت من میگیره .
با دیدن من تعجب میکنه و شمشیرش رو پایین میاره . نیشخندی میزنه و درحالی که نفس نفس میزنه میگه:
_ چرا برگشتی!؟
من: چرا برنمیگشتم !؟ ..تو جونم رو نجات دادی و به خاطره من زخمی شدی
_ میدونستی فرار کنی اینجوری دیگه خدمتکار من نمیشدی
من: بهت مدیون بودم .درسته زورگویی ولی دلیل نمیشه من نامردی کنم و اینجوری تورو وسط این جنگل ول کنم .
سرش رو تکون میده و نگاهی به بازوش میندازه . به سمتش میرم و تیکه ای از شنلم رو پاره میکنم و دور بازوش میبندم .
_ میتونی بلند بشی؟!
دیوید: اره
_ اسب فرار کرده توهم زخمی شدی .جایی رو میشناسی که شب بتونیم اونجا بمونیم؟!
دیوید: این نزدیکیا یه کلبه متروکس شب میتونیم اونجا بمونیم .
به سمت داخل جنگل شروع به حرکت میکنه . معلوم بود حالش خیلی بده و به زور داره راه میره .
بهش نزدیک میشم و میگم:
من: میدونم حالت بده به من تکیه بده تا بتونی راه بری .