رمان شاهزاده و دختر گدا پارت 9

4.7
(99)

 

با حوله موهام رو خشک میکنم . شونه ای به موهام میزنم و شروع به بافتنشون میکنم .

خیلی خوابم می امد به سمت تختم میرم. سرم هنوز به متکا نرسیده بود که به خواب میرم.

وقتی بیدار میشم تقریبا نزدیک های غروب شده بود. صورتم رو می شورم و از اتاقم بیرون میام .

خیلی گرسنم بود . به سمت اشپز خونه میرم تا چیزی بخورم. کسی توی اشپزخونه نبود .

به سمت سبد میوه ای که روی میز بود میرم. سیبی برمیدارم و گاز میزنم. با لذت داشتم سیبم رو میخوردم که جورجیا وارد اشپزخونه میشه.

اعتنایی نمی کنم و مشغول خوردن سیبم میشم .

_ کیی به تو اجازه داده که از این میوه ها بخوری !؟

من: من برای میوه خوردن به اجازه کسی نیاز ندارم .

_ این سیب هارو من چیدم تو حق نداری بهشون دست بزنی .

نگاهی به سیب توی دستم میندازم . با حالتی که انگار چندشم شده سیب رو از سرش میگیرم و توی زباله ها میندازم .

من: اوه گلم اگه میدونستم دست تو به این سیب ها خورده حتی سمتشونم نمی رفتم .

پوزخندی میزنم و از کنارش رد میشم. به سالن اصلی میرم .
هنوز هم خیلی گرسنم بود. اما دلم نمی خواست با جورجیا دوباره رو به رو بشم .

_ بانوی جوان ؟

به سمت صدا برمیگردم و با چهره اماندا رو به رو میشم . با خوشحالی لبخندی بهش میزنم.

من: سلام اماندای عزیزم ..جانم کاری با من داشتی؟

_ سلام گلم … امشب برای شاهزاده مهمان قراره بیاد . باید کار های لازم رو انجام بدی

من: اوم باشه ..ولی من نمیدونم باید چیکار کنم . میشه راهنماییم کنی؟

_ البته عزیزم .. این لیست کارهایی هست که باید انجام بشه .

لیست رو از دستش میگیرم و نگاهی میندازم . 5نوع غذا ..4 تا دسر ..3 نوع پیش غذا …انواع شربت ها و شراب ها و…

من: مهمان های شاهزاده چند نفر هستن ؟

_یک نفر .

من: چیی!! یک نفر؟ ..واسه یک نفر این همه غذا رو باید اماده کنیم؟

_ اون شخص دوست صمیمی شاهزاده و پسر وزیر اعظم هست ..شاهزاده میخوان همه چیز به بهترین نحو انجام بشه و هیچ کوتاهی رو نمی پذیره.

من: من همه تلاشم رو میکنم

_ من مطمعنم که تو از پسش برمیای عزیزم .

لبخندی میزنم که چال گونم رو نمایان میکنه .

_ خیلی خب بیا تا کارها رو بهت یاد میدم .

من:چشم

اماندا داخل اشپزخونه میشه و به سمت اشپز میره.

_ اِما امشب شاهزاده مهمان دارن . این لیست غذاهایی هست که باید درست کنی .

اِما تعظیمی برای اماندا میکنه و میگه:

_ چشم خانوم .

اماندا سری تکون میده و رو به من میگه :

_ دنبالم بیا .

همراهش میرم . اماندا به همه کارکنان سر میزنه و کارهاشون رو بهشون میگه .

_ خب ایزابلا حالا بیا کارهایی که باید خودت انجام بدی رو بهت بگم

من: باشه

_ خب ببین تو باید قبل از اینکه غذای شاهزاده رو ببرن ازش بخوری .

من: چرا باید همچین کاری رو بکنم!!

_ چون ممکنه نقشه قتل شاهزاده رو ریخته باشن و توی غذاشون سم بریزن.

من: چی!! چرا من باید همچین کاری رو بکنم!! درسته ندیمه شخصی ایشنونم ولی پیش مرگش که نیستم!
نه من همچین کاری رو نمی تونم بکنم .

_ ببین دخترم وقتی تو قبول کردی که ندیمه شخصی ایشون بشی پس باید ریسک این کار ها رو هم به جون بخری .

من: اما من نمی تونم با جونم بازی کنم !

چند لحظه ای خیره نگاهم میکنه . نگاهش رو از من میگیره و به نقطه نامعلومی خیره میشه

_ تو قبول کردی ندیمه شخصی شاهزاده باشی پس مجبوری با جونت بازی کنی . حتی اگه مجبور باشی باید جونت رو هم فدای شاهزاده کنی .

من: اما ..

_ نمیخوام چیزی بشنوم … بهتره بری و شاهزاده رو بیدار کنی .

بدون اینکه نگاهی به من بندازه به سمت کتابخونه میره .
من نمیتونم با جونم بازی کنم! چرا باید به خاطره دیوید جونم رو فدا کنم .

درسته که دیوید شاهزاده کشورمه و نقش مهمی توی اینده کشورم داره ولی اینده من چی!؟
منم واسه خودم ارزوهایی دارم .
نمی تونم به خاطره یه نفره دیگه از جونم بگذرم

صدای اماندا توی سرم اِکو میشه :

_ اما تو قبول کردی که ندیمه شخصی شاهزاده بشی پس مجبوری با جونت بازی کنی.

مگه من به خواست خودم خواستم ندیمه شخصیش بشم که حالا بخوام جونم رو هم بدم براش !!

بغضی از این همه اجبار توی گلوم میشینه .
با چهره ای ناراحت به سمت اتاق شاهزاده حرکت میکنم تا بیدارش کنم .

چند ضربه ای به در میزنم ولی جوابی دریافت نمی کنم . دستم رو بالا میارم که دوباره در بزنم .
اما با یاداوری اینکه شاهزاده خوابه دستم رو پایین میارم .

اروم در اتاقش رو باز میکنم و داخل میشم . اتاقش غرق سکوت و تاریکی بود
چند لحظه جلوی در می ایستم تا چشمم به تاریکی عادت کنه .

چراق کنار تختش رو روشن میکنم . اروم صداش میکنم . هیچ حرکتی نمیکنه .
چند بار دیگه صداش می کنم اما فایده نداره .

پوف چقدر خوابش سنگینه ! با دستم شروع به تکون دادنش میکنم و هم زمان صداش میزنم . تا شاید بیدار بشه .

من: شاهزاده ؟..دیوید ؟..خرس گنده پاشو دیگه ..دیــویــد!!!

_ هوم !؟

من: پاشو دیگه

_ نمیخوام ..هنوز خوابم میاد .

این رو میگه و سرش رو زیر متکا میبره و پتو رو تا بالای سرش میکشه .
پتو رو توی دستم میگیرم میخوام پتو رو از روش کنار بزنم که پتو رو سفت توی دست هاش میگیره .

پتو رو محکم تر میکشم و میگم:

من: پاشو دیگه ..الان مهمونت میاد باید حاظر بشی

همینجوری که پتو رو میکشیدم یه دفعه پتو رو از روی خودش کنار می زنه و دست من رو میکشه .

چون این حرکتش ناگهانی بود پرت میشم توی بغلش . صورتم توی گردنش فرو میره.

دست هاش رو دور بدنم محکم میکنه و با صدایی که به خاطره خواب دورگه شده بود میگه:

_ فقط پنج دقیقه دیگه بزار بخوابم

قلبم داشت به شدت توی سینم می کوبید . از این همه نزدیکی بدنم داغ شده بود .

با صدای لرزونی میگم:

من: باشه هرچقدر میخوای بخواب اصلا. فقط بزار من بلند بشم .

دست هاش رو دوربدنم سفت تر میکنه و میگه :

_ نه همینجوری خوبه .

نمی تونستم تکون بخورم . دست هام رو روی سینه لختش میزارم تا کمی ازش فاصله بگیرم .

کمی دست هاش شل میشه . سریع از فرصت استفاده میکنم و از بغلش بیرون میام.

پشت سر هم چندتا نفس عمیق میکشم تا شاید قلبم اروم بگیره اما فایده ای نداشت .

_ بیا اینجا!

من: نه دیگه ..تا من برم حمام رو براتون اماده کنم شما هم بیدارشید .

بدون اینکه منتظر جوابش بشم به داخل حمام میرم . درحمام رو میبندم و بهش تکیه میدم.

تو چت شده دختر! اروم باش! این یه اتفاق بود ..چیزی نیست .

به طرف وان میرم و اب داغ رو باز میکنم و منتظر میشم تا وان پر بشه.

نمیدونم چقدر گذشت که با صدای در حمام به خودم میاد .

دیوید با چهره خوابالو وارد حمام میشه . سریع از وان فاصله میگیرم و از حمام بیرون میرم .

نمیدونم چرا جدیدن هر وقت به دیوید نزدیک میشدم قلبم تند میزد .

شاید به خاطره اینکه تا به حال هیچ پسری نزدیک من نشده و دیوید اولین پسری هست که با من اینجوری برخورد میکنه.

به افکارم خاتمه میدم و پیش اماندا میرم تا بقیه کار ها رو بهم بگه.

نزدیک های 9 شب بود که اعلام کردن میهمان شاهزاده وارد قصر شده .
به سمت اتاق شاهزاده حرکت میکنم تا خبر امدن مهمانش رو بهش بدم

چند ضربه به در میزنم و منتظر جوابش میشم .

_ بیا داخل

داخل اتاق میشم و میگم:

من : مهمانتون امدن

_ خوبه ..بیا کمکم کن این رو ببندم .

کرواتش رو به سمتم میگیره و منتظر نگاهم میکنه .
نگاهی به لباس هاش میندازم . بلوز سفید جلیقه مشکی و کت شلوار مشکی .

به سمتش میرم و کروات رو ازش میگیرم و شروع به بستنش میکنم .
قدش از من بلند تر بود و من مجبور بودم کمی خودم رو بلند کنم تا راحت تر بتونم کروات رو براش ببندم

فاصلمون خیلی کم بود. نفس های داغش روی صورتم میخورد . دوباره قلبم داشت بی جنبه بازی درمی اورد .

انقدر محکم توی سینم میکوبید که احساس میکردم الان دیوید صداش رو میشنوه .

خجالت میکشیدم نگاهش کنم اما نگاه خیره اون رو حس میکردم . سریع کارم رو تموم میکنم و ازش فاصله میگیرم .

من: خب من کارم تموم شد . می تونم برم؟

نگاهی به خودش توی ایینه میندازه و میگه :

_ از توی کمد میزم ساعت جیبی من رو بیار

به سمت میزش حرکت میکنم در کشوی میزش رو باز میکنم و به تنها ساعتی که توی اون بود نگاهی میندازم .

میخوام ساعت رو بردارم که چشمم به یک گردنبند میخوره .
عه اینکه شبیهه همون گردنبندی هست که توی اون کلبه پیداش کردم!

_ به چی اینجوری نگاه میکنی!

گردنبند رو توی دست هام میگیرم و رو به دیوید میگم

من: این گردنبند مال خودتونه؟

_ اره ..چطور؟

من: من مثل همین گردتبند رو توی اون کلبه که توش بودیم دیدم .

_چی! کجا دیدیش!! اون کجاست؟!!

من: توی کلبه ای که شب اونجا موندیم دیدمش . اون گردنبند الان پیش منه .

_ اون گردنبند خیلی با ارزشه . بعد از اینکه مهمانم رفت اون گردنبند رو به من تحویل بده

من: باشه

_ خوبه دنبالم بیا .

پشت سر دیوید حرکت کردم . با غرور از پله ها پایین می امد . تقریبا به سالن اصلی رسیده بودیم که به سمتم برمیگرده و میگه:

_ تو میتونی بری ..بیست دقیقه دیگه برای ما شربت و میوه بیار

من:باشه

_ باشه نه باید بگی چشم .

خنثی نگاهش میکنم

من: چشم !…شاهزاده

_ خوبه میتونی بری

بدون اینکه بهش تعظیم کنم به اشپزخونه میرم .
همه در حال تکاپو بودن .
به سمت میزی میرم که تعدادی از ندیمه ها اونجا جمع شده بودن و داشتن حرف میزدن .

_ وایی خبر دارید امشب پسر وزیر اعظم مهمان شاهزاده هستن!؟

_ ارره ..وای خدا اون خیلی جذابه و بانمکه.

_ علاوه بر اینکه جذابه یه شخصیت برجستس توی این کشور .

_ شنیدید که میگن از وقتی خواهرش رو از دست داده تا یک مدت افسردگی گرفته!

_ اره میگن خیلی به خواهرش وابسته بوده ..اما من یه چیز دیگه هم شنیدم.

_ چی؟؟؟

_ اینکه شاهزاده به خواهر ایشون علاقه مند بودن ..از وقتی که خواهر ایشون گم شدن شاهزاده به یک ادم سرد و خشک تبدیل شده .

_ اره منم شنیدم شاهزداه قبلا یک ادم شوخ بوده و قبلا خیلی میخندیده و با بقیه خوش رفتار بوده ولی بعد از رفتن اون دختره کلا رفتارش عوض شده.

_ ایشش حالا دختره چی بوده که این دونفر به خاطرش انقدر داغون شدن!

_ میگن دختر خیلی جذاب و مهربونی بوده. پادشاه و ملکه هم خیلی دوستش داشتن .

_ هنوز کسی نمیدونه چرا گمشده .

_ خیلی دوست دارم اون دختر رو ببینم . دلم میخواد بدونم اگه پیدا بشه شاهزاده چه رفتاری از خودش نشون میده .

_ البته اگه عمه شاهزاده بزاره اون دختر پیدا بشه .

_ چه ربطی به عمه شاهزاده داره ؟

_ پوف مگه نمیدونی؟؟؟ عمه شاهزاده میخواد دختر خودش ملکه بشه .

_ وای بلا به دور فک کن اون عجوزه همسر شاهزاده بشه .

اماندا: ایزابلا ؟

با صدا زدن اماندا دست از گوش دادن به حرف های اون ندیمه ها کشیدم و به سمت اماندا برگشتم .

من: بله اماندا

_ شاهزاده کاری براشون پیش امد و برای چند لحظه به باغ رفتن .
به من گفتن که تو بری و از مهمانشون پذیرایی کنی.

من: باشه .

سینی شربت رو برداشتم و به سالن اصلی رفتم.
اما توی سالن فقط دنیل رو دیدم . با حالت سوالی از دنیل پرسیدم;

من: پس مهمان شاهزاده کو!؟

_مگه تو نمیدونی مهمان شاهزداه کی هستن؟

من:چرا میدونم ..ایشون پسر وزیر اعظم و دوست صمیمی شاهزاده هستن .. ولی ایشون که اینجا نیستن! با شاهزاده بیرون رفتن؟

_ تو تا به حال پسر وزیر اعظم رو ندیدی?

من: نه ندیدم ..ولی شنیدم ایشون خیلی جذاب و با نمک هستن.

دنیل با چهره ای سرخ شده نگاهم کرد و یک دفعه با صدای بلند شروع به خندیدن کرد.

وا این چرا اینجوری میکنه!! چه چیز حرف من انقدر خنده دار بود!
دنیل با صدایی که خنده توش موج میزد گفت:

_ یعنی واقعا میگن پسر وزیر اعظم خیلی جذابه!؟

من:اره

دوباره با صدای بلند میزنه زیر خنده . واقعا به این نتیجه رسیدم که این پسر یا دیوانه هست یا مشنگ میزنه .

دیوید: دنیل؟

دنیل با صدای شاهزاده دست از خندیدن برمیداره و با چهره ای که توش اثار خنده معلومه به سمت شاهزاده میره

دنیل: اوه بالاخره امدی شاهزاده ؟.. تونستی مشکل رو حل کنی؟

_ اره چیز خاصی نبود

به سمت مبل میره و میشینه .

_ پس منتظر چی هستی بلا از مهمانم پذیرایی کن !

من: خب مهمانتون نیومدن هنوز که من ازشون پذیرایی کنم !

_ یعنی تو ادم به این بزرگی رو نمیبینی!!

و با دستش به دنیل اشاره میکنه

من: میبینم ..ولی ایشون که محافظ شما هستن نه مهمانتون!

دیوید معلوم بود که سعی داشت خندش رو کنترل کنه و عادی برخورد کنه ولی چندان موفق نبود. دستش رو گوشه لبش میکشه تا خندش زیاد معلوم نشه .

ایشش خب درست بخند نمیمیری که ! بزار ماهم خندت رو ببینیم .

_ بلا تو واقعا خیلی خنگی ..ایشون پسره وزیر اعظم هستن

با تعجب به سمت دنیل برمیگردم . دنیل با نگاه مهربونی بهم خیره شده بود .
از این همه حواس پرتیم خجالت میکشم و سرم رو پایین میندازم .

من: من ..من نمیدونستم شما پسر وزیر اعظم هستید .

دنیل: اشکال نداره ..راحت تر بودم اگه نمی فهمیدی .

من: چرا؟

دنیل: چون دوست ندارم به خاطره مقامی که دارم مردم مجبور باشن بهم احترام بزارن.

_دنیل این یک قانونه توی کشور ما و بلا هم اون رو باید انجام بده. و گرنه مجازات میشه

دنیل: اما..

_ دیگه نمیخوام چیزی بشنوم دنیل …بلا از مهمانم پذیرایی کن

بدون اینکه چیزی بگم سینی شربت به سمت دنیل میگیرم .

من: بفرمایین اقا

_ همون دنیل صدام کن

من: متاسفم نمیتونم این کار رو بکنم. شاهزاده مجازاتم میکنه.

خیره نگاهم میکنه

_ انقدر ازش میترسی؟

سکوت میکنم . جواب سوالش رو خودم هم نمیدونستم . از دیوید نمی ترسیدم اما …نمیدونم! خودم هم گیجم .

من هیچ وقت زیر بار حرف زور نمیرم اما دیوید ..! نمیتونم با حرف هاش مخالفتی کنم .

نمیدونستم چه جوابی به دنیل بدم. برای اینکه بحث رو عوض کنم میگم:

من: چه نوع شربتی دوست داری برات بزارم؟

چند لحظه ای توی سکوت زل میزنه توی چشم هام . توان خیره شدن توی اون دو گوی ابی رو نداشتم . سرم رو میندازم پایین .

من: نگفتی چه شربتی میخوای .

بدون اینکه نگاهش رو از من بگیره میگه:

_ شربت تمشک .

دلم میخواست از نگاه خیرش فرار کنم . برای همین سریع شربت رو برلش میزارم و به سمت دیوید حرکت میکنم .

_ چی داشتید به هم میگفتید؟

من: هیچی ..چیز خاصی نبود .

دیوید با حرس از توی دندون های قفل هم شدش گفت:

_ بلا ! منو سگ نکن ..بگو چه زری داشتید میزدید .

من: باور کن چیز خاصی نبود ..اون از من خواست تا با اسم کوچیک صداش کنم . من هم گفتم نمیتونم چون شاهزاده من رو مجازات میکنه .

_ به من دروغ نگو!! این همه مدت زل زده بودید به هم فقط همین رو گفتید!

من: باور کن فقط همین بود .

_ خیلی خب برو گمشو تو اتاقت تا وقتی صدات نکردم بیرون نیا!

اشک توی چشم هام حلقه بست . مگه من چیکار کردم که باهام اینجوری برخورد میکنه!

با چشم های اشکی نگاهش میکنم . بعد از گذاشتن شربت روی میزش به طرف اتاقم حرکت میکنم .

تقریبا روی پله ها میدوم .وقتی به اتاقم رسیدم خودم رو پرت میکنم روی تختم .
نمیدونم چرا جدیدن خیلی دل نازک شده بودم .

دیوید همیشه بد رفتار بوده اما نمیدونم چرا این دفعه دلم به خاطره رفتاری که باهام کرد گرفت .

سعی میکنم این بغض که داره خفم میکنه رو سرکوب کنم . دلم برای اغوش مادرم تنگ شده بود .

وقت هایی که از چیزی دلگیر بودم به بغل مهربونش پناه میبردم تا اروم بشم. خیلی وقته ازشون خبری ندارم .

نمیدونم کجان ..چه اتفاقی براشون افتاده .. این چند وقت بیشتر از همیشه به بغل مادرم احتیاج دارم . ای کاش الان پیشم بود .

تا سرم رو توی بغلش بزارم و از اتفاق هایی که برام افتاده بگم . بگم که چقدر دخترش رو تحقیر کردن .

بگم دخترش که تا به حال از کسی کتک نخورده بود زیر شلاق های یه شاهزاده بی رحم داشت جون میداد.

انقدر بگم و بگم تا سبک بشم . ولی حیف که نمیشه . به سمت تراس اتاقم میرم. روی صندلی گهوارای میشینم و به بیرون نگاه میکنم .

امشب خیلی دلم گرفته بود.انقدر محو تماشای اسمون شدم که نمیدونم چقدر گذشت. با صدای در به خودم میام . به سمت در میرم و بازش میکنم .

اماندا: دخترم شاهزداه گفتن بیایی پایین و میز رو بچینی .

من : باشه الان میام .

همراه اماندا پایین میرم . اماندا ظرف بزرگی که توش پر بود از مخلفات رو بهم میده تا سر میز ببرم .

بعد از اینکه کل میز رو چیدم به سمت سالن اصلی میرم تا به شاهزاده بگم شام حاظره.

متوجه حظور من نشدن . امدم حظورم رو اعلام کنم که با حرفی که زدن منصرف شدم .

دنیل: دیوید تو مطمعنی اون دختر خودشه؟

_ هنوز نه ..باید بدنش رو ببینم .

دنیل: ولی این امکان نداره !..اگه یک درصد اون خواهر من باشه نمیتونم این اجازه رو بهت بدم

_ ببین دنیل هیچکس جز من نمیتونه اصلی یا تقلبی بودن اون نشونه رو تشخیص بده . اگه میخوای مطمعن بشیم باید بزاری بدنش رو ببینم .

دنیل: خیلی خب..خیلی خب ..فقط بدنش رو ببین ولی دیوید ازت خواهش میکنم کاری باهاش نداشته باش .

_ قول میدم کاری بهش نداشته باشم رفیق .

دیگه وقتش بود حظور خودم رو اعلام کنم .

من: شاهزاده ؟

_ بله

من: شام حاظره

_ باشه برو ماهم الان میاییم.

زودتر از اونها به سالن غذا خوری میرم .

اماندا: ایزابلا

_ بله!؟

اماندا: یادت نره تو باید قبل از اینکه شاهزاده از غذاشون بخورن تو باید اون رو تست کنی .

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 99

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان گلارین

    🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم…
رمان کامل

دانلود رمان گناه

  خلاصه رمان : داستان درمورد سرگذشت یه دختر مثبت و آرومی به اسم پرواست که یه نامزد مذهبی به اسم سعید داره پروا…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x