حافظ نمی توانست نخندد !
اگر جا داشت روی زمین غلت هم می زد !
اصلا برایش مهم نبود که این اتفاق برای جشن ازدواجی افتاده است که او میلی به آن نداشت ولی . . .
مگر می شد به کودک چند روزه ای که در لباسِ عروسِ نباتی گم شده بود نخندید ؟!
سبحان دست روی دل گذاشته و از کمر تا شده بود .
سبا لب برچیده به آنها توپید :
– زهــر مار ! بچه ام به این خوشگلی !
حافظ نفس نفس زنان جوابش را داد :
– البته . . . البته اگه چیزی ازش دیده شه !
و بلندتر خندید !
سبا بغ کرد :
– خب به این خوشگلی !
حنا بازوی خواهرش را چسبید و با لبخند گفت :
– کسی نگفت زشته ! ولی هیچی ازش مشخص نیست !
حافظ که ناراحتی خواهرش را دید ، بلند شد و دخترکِ نورسیده را از دست های او قاپید :
– خودم براش یه لباس مجلسی میخرم که همین ماهِ اول خواستگار پیدا کنه !
– پس من چی دایی !؟! منم خواستگار !
با ابروهای بالا رفته به یاسمین خیره شد و با وجود اینکه همه می خندیدند اما سیگنال های حسادت را هم دریافت می کردند .
همانطور که حواسش بود تا جوجه ی چند روزه ی سبا از میان دستانش بیرون نپرد ، به سمت او رفت و کنارش نشست که با عروسک هایش سرگرم بود .
حریر را با یک دست نگه داشت و با دست دیگر او را به خودش چسباند :
– شما همینطوری خاطرخواه داری فت و فراوون ! مثه این زشتوک نیستی که !
انگار همین یک جمله برای او قابل قبول بود که مثل یک گربه ی ملوس خودش را به آغوش او دعوت کرد و دستِ خواهرش را گرفت .
و نگاهِ پر مهرِ سبحان تاییدی بود بر رفتارِ او . . . .
گردنِ حریر خم شده و با چشم هایش که عجیب شبیه چشمانِ سبحان بود ، به خواهرش خیره می نگریست .
حافظ دست زیر گردنِ نرم و ضعیفش انداخت و او را درست به آغوش کشید .
به دنیا آمدنِ کوچکترینِ عضو خانواده شان ، اندکی از حسِ بدی که داشت را از بین برده بود .
اینکه قرار بود دختری را به همسری بگیرد که هیچ از او نمی دانست .
اینکه قرار بود با دختری زندگی اش را شریک شود که حافظ اولین مردِ زندگی اش است و او . . . .
هیچ وقت نمی توانست با تجربه ی زیبا کنار بیاید !
***
صورتِ صاف و صیقلی اش . . . .
موهایِ تافت خورده و براق و حالت دارش . . .
کراواتِ مشکیِ باریک و کتِ خوش دوختش . . .
همه نشان از یک چیز داشتند .
روزِ دامادی و روزِ ازدواج !
بعضی اسبابِ خانه عوض شده بودند .
غیرتِ پدرانه ی مرد قبول نکرده بود که هیچ چیز برای دخترش تدارک نبیند .
و حافظ شک نداشت که این ها را هم با قرض و وام خریده است .
و از همه چیز عجیب تر ، برایش آن تختِ دو نفره ی درونِ اتاق بود .
پشتِ گردنش از عرق خیس می شد وقتی به این فکر می کرد که از آن شب باید تنِ ظریفِ زنانه ای را در بسترش شریک کند .
سبحان صدایش زد .
عکسِ کوچکی را درونِ جیبش گذاشت .
روزِ ازدواجِ مادر و پدرش . . .
نفس عمیقی گرفت و دستی روی پلک هایش کشید .
نمی دانست از خودش خجالت بکشد یا نه اما . . .
عجیب دلش هوای گریه داشت !
هوفی کرد و کیفِ پول را هم در جیبِ داخلِ کتش گذاشت .
سبا در حالی که سعی کرده بود با لباسِ خاصی که انتخاب نموده ، شکمش را که هنوز تماما پائین نرفته بود را بپوشاند ، به دنبالش آمد :
– بجنب دیگه ! باید بری آرایشگاه دنبالِ عروس !
حیاطِ کوچکِ خانه شان محلِ نشستنِ جمعِ مردانه و فضایِ کوچکِ سالن شان ، زنانه بود .
مهمانان زیادی نداشتند . بیشتر خانواده ی عروس بودند . . .
لب گزید و سر خم کرد .
مطمئنا امشب با عمه خانم و خاله خانم جریان ها داشتند !!
61#
***
درخششِ حلقه ی درون دستش به او ثابت می کرد که دیگر متاهل شده است .
صدای زیاد موزیک و جیغ و شوری که گه گاه صدایش اوج می گرفت نشان از شادیِ جمعِ بیرونِ آن اتاق داشت ولی آنها نیم ساعتی می شد که در اتاق
تنها بودند .
مهری رو صندلی نشسته و با گردنی خم ، به حلقه اش خیره بود و او هم ایستاده و به دیوار تکیه زده و با سری افتاده به مسئولیت سنگینی که بر شانه
اش گذاشته شده بود فکر می کرد .
نمی دانست باید حس خاصی داشته باشد یا نه ؛ اما او تهی بود !
از هر چیزی خالی و پوچ .
حسِ خستگیِ عجیبی داشت . ترجیح می داد زمانِ بیرون رفتن شان از اتاق را هر چه بیشتر به تاخیر بیندازد . از اینکه مجبور باشد لبخند بزند و جفتک
بیندازد حس خوبی نداشت !!!!
به مهری نگاه کرد و به موهای حلقه شده اش . . .
زیبا بود !
یک عروسِ زیبا و دوست داشتنی . همان هایی که دلِ دخترانِ جوان با دیدنش قیلی ویلی می رود و لبخند به لبِ جماعتی می آورد . . .
حتی با وجودِ اینکه حافظ می دانست لباسِ عروسش را برای این آستین دار انتخاب کرده که لکه های بازویش را بپوشاند !
هر چند می دانست حتی در صورتِ صاف و صیقلی بودنِ پوستش هم ، دخترک راضی به بیرون انداختنِ بازوهایش نمی شد . . خجالتی تر از این حرف ها
بود !
زبان روی لب کشید و دلش به حالِ او سوخت . . .
کلافه دست در مو فرو برد و چند باری لب هایش را به هم فشرد برای اینکه بین شان فاصله بیندازد و چیزی بگوید . . . اما انگار اسم او با لب هایش
نامانوس بود .
تا اینکه بالاخره راضی شد :
– مهری . . .
دلِ دختر رفت !
نیازمندِ آب قند شد !
اسمش وقتی در گلویِ او می پیچید و با تارهایِ صوتیِ او می رقصید و در هوا پخش می شد چه قدر دوست داشتنی تر بود !
سرش را به آرامی بالا گرفت . حافظ قدمی پیش آمد و دست در جیب فرو برد :
– لباست . . . اینا . . . میگم .. . بهت میاد !
خب چه چیز دیگری می گفت ؟!
خدا لعنت کند زیبا را که او دچار چنین سرنوشتی کرد .
که به بی حسیِ تمام به یکی از بزرگترین اتفاقات زندگی اش برسد .
مهم نبود که حافظ متوجه شد یا خیر اما گونه های او زیرِ آرایش گل انداخت !
این ها تبِ عشق بودند که صورتش را رنگ به رنگ می کردند .
لبخندِ کوچکی روی لب هایِ سرخش نشست :
– مرسی . . . تو هم . . . . بهت میاد !
خنده دار بود !
حافظ نمی دانست زوج های دیگر بعد از عقد به هم چه می گفتند یا چه می کردند اما بی شک مثلِ او سرد و سنگی و با چنین فاصله ای از یار نمی
ایستادند !
آنطور که تصور می کرد احتمالا برای به وصال رسیدنِ زوج بود که برای دقایقی اتاق را خالی می نمودند !!
پیش رفت و برابرش ایستاد .
مهری هم به آرامی قامت راست کرد و پیشاپیشِ او قرار گرفت .
با خودش درگیر بود . از سویی بودن در چنین وضعیتی را نمی توانست تحمل کند و از سویِ دیگر . .
دل شکستن کارِ او نبود !
می دانست این مدتِ اخیر چه شخصیتِ مزخرفی پیدا کرده است اما با هر بار زخم زدن به دیگران به جانِ خودش هم زخمی کاری می نشاند .
آبِ دهان فرو برد و دست های سردش را بالا آورد و روی بازویِ او گذاشت . .
مکث کرد . . . مثلا می خواست چه بکند ؟!
لب گزید و زمزمه کرد :
– امیدوارم بتونی تحملم کنی !
سپس چشم بست و سر پیش برد و بینِ ابروهایِ کمانی شده اش را بوسه زد .
بوسه ای کوتاه و به اندازه ی یک صدمِ ثانیه اما برای عروسِ جوان دنیایی بود .
قلبش به تپش افتاد و تمام تنش به لرزش . . .
بغض کرد و دست هایش بی اختیار رویِ سینه ی مرد نشستند که حافظ بیشتر پلک هایش را روی هم فشرد.
مثلا شب ها باید دست دورِ تنِ او می پیچید و همیشه در این فکر غوطه می خورد و زجر می کشید که این زن ، آن کسی نیست که باید ؟!
قبل از اینکه فرصت کنند از هم فاصله بگیرند در گشوده شد و سبا داخل پرید :
– میگم پس . . .
و با دیدنِ آنها لبخندی وسیع زد و لب گزید :
– خب ببخشید . . میگم که . . . . همممم . . . بیاین دیگه !
و تندی از اتاق بیرون رفت .
حافظ پوزخندی زد و از مهری فاصله گرفت . خواهرش احتمالا فکر کرده در این چند روز به او تمایلی پیدا نموده است .
ناچار بود و باید به خوبی بازیگری می کرد . هر چند هیچ گاه نتوانسته بود هیچ رُلی را در زندگی اش درست بازی کند . .
نه هیچ وقت برادرِ خوبی بود و نه پدرِ وظیفه شناسی و نه حتی یک عاشقِ به وصال رسیده !
مچِ دستِ مهری را گرفت و او را به دنبالِ خود کشید . .
باید چند ساعتِ دیگر تحمل می کرد . . . . چند ساعتِ دیگر !
***
مهمان ها برای بار هزارم تبریک می گفتند و خانه را ترک می کردند .
حافظ حس می کرد کمرش به دو نیمه تقسیم شده است و به سختی روی پا ایستاده بود .
از یک سو آن کفش هایِ ناراحت و از یک سو سرپا ایستادن و خم و راست شدن برای بزرگان مجلس .
و اصلا نمی دانست باید با فامیل هایشان چطور برخورد کند !
مثلا با عمویِ بزرگش چگونه روبرو می شد ؟! یا با خاله اش ؟! یا عمه اش؟!مادرِ پریا !
درست که با پریا مشکلی نداشتند اما مادرش . . .
حافظ خوب او را می شناخت !
حتی دخترش هم از او و رفتارش شاکی بود!
کراواتش را از دورِ گردن گشود و به دوقلوها و حریر که کنارِ هم به خواب رفته بودند لبخندی زد .
سر و صدایِ پارسا و کاظم از حیاط می آمد که صندلی ها را جمع می کردند و سبحان هم با آنها سخن می گفت .
صدای زن ها هم از یکی از اتاق ها می آمد .
کنارشان نشست . .
حریر میانِ خواهر و برادرش چه کوچک بود !
خم شد و یک به یک پیشانی هایشان را بوسه زد و کتش را رویِ آنها انداخت .
حریر تکانی خورد و دستِ راستش را بالا برد و کنارِ سر گذاشت .
با دو انگشتِ اشاره و وسطش زیر گلوی او را نوازش کرد که بالاخره خوابید . . .
سر و صداها خوابید و او سر بلند کرد .
اخمی به صورت نشاند و به سمت در رفت . .
نه خبری از پارسا بود و نه از کاظم و سبحان !
به سمت اتاقِ حنا رفت و ضربه ای به آن زد :
– سبا ؟!
لحظه ای بعد در گشوده شد :
– جونم ؟!
انگار مضطرب بود :
– چی شده ؟! پسرا نیستن !
سبا لبخندِ لرزانی زد :
– دیگه امشب گفتم مهمون داریم ، پارسا و سبحان برن خونه ما پیشِ کاظم !من و بچه ها و حنا هم میریم خونه عمه !
سینه جلو داد و بازویِ او را گرفت و از اتاق بیرون کشید :
– مگه خونه ندارین که میخواین برین خونه عمه ؟! بچه ها رو کجا میخوای ببری ؟! میخوای زا به راشون کنی ؟! خلی ؟!
– نه عمه ! خل نیست ! داره کارِ درست رو میکنه !
سر بلند کرد و عمه و خاله ی بزرگش شانه به شانه ی هم بودند .
عجیب بود که از دو خانواده ی متفاوت بودند و اخلاقی بسیــار شبیه هم داشتند و حافظ با هر دویِ آنها به یک اندازه احساسِ ناسازگاری می کرد .
زن پیش آمد و از کنارِ او گذشت :
– مام کم کم بریم !
به حیاط رفتند و او هاجِ و واج ماند .
گوشه ی حیاط روی تخت نشستند و آنها را چه شده بود ؟!
حتی عمه ی کوچکش هم حضور داشت و مادرِ مهری . . .
چرخید و به حنا نگریست :
– دسته جمعی دیوونه شدین ؟!
خواهرش نگاه شرمگینش را به زمین داد و سبا نوکِ پا نوکِ پا به او نزدیک شد و چیزی را در مشتش چپاند :
– عمه میگه . . . . امشب . . . خب . . .
با دیدنِ پارچه ی سفیدِ گلدوزی شده دوهزاری اش افتاد و خون به مغزش دوید !
انگار دیگِ بخاری بود که جوش آورد .
چرخید و غرید :
– غلط کرد !
دستِ سبا روی سینه اش نشست و او را به عقب هل داد :
– داداش . . . تو رو خدا . رسمِ !
حافظ باورش نمی شد او این حرف ها را بزند . یادش رفته بود اشک هایش را ؟!
نمی توانست به خاطر خواب بودنِ خواهرزاده هایش صدایش را بالا ببرد اما همان صدای پائین و خفه هم پر از غیظ و حرص و عصبانیت بود :
– من اگه این رسمِ مسخره رو قبول داشتم شبِ عروسیت اون الم شنگه رو راه نمینداختم ! برم بیفتم رو سرِ اون دخترِ بدبخت که چی ؟! رسمِ !؟! گورِ
بابایِ هر چی رسمِ !
از کنارش گذشت و داخلِ حیاط شد. با دیدنِ پریا شک نداشت که گوش هایش قرمز شده اند .
این ها با خود چه فکر می کردند ؟!
برابرِ خاله اش ایستاد و غرید :
– دستِ شما درد نکنه !
چرخید و پارچه را رویِ پایِ عمه اش انداخت :
– دستِ شمام درد نکنه ! ولی نمیخوام اینو پرچمش کنین و فردا باهاش بزنین و برقصین !
عمه ی کوچکش ایستاد . او هم نگران بود :
– حافظ جون . . . الهی قربونت برم .
کفِ دستش را به سمتِ او گرفت و اندکی صدایش بالا رفت :
– خواهش میکنم عمه !
از بینی اش پر سر و صدا نفس می کشید . به پریا اشاره زد :
– بیا مامانت رو وردار ببر تا دوباره سگ نشدم ! یالّا !
مغزش سوت می کشید که سبا چطور به سبحان فهمانده که از خانه بروند و برای چه ؟!
او هم که خنگ نبود !
عمه ی بزرگش ایستاد و دستش را سمتِ او دراز کرد :
– حوصله ی بحث باهات رو ندارم ! برو و تمومش کن و بیا !
کم مانده بود دیوانه شود !
پارچه را گرفت و روی زمین انداخت و سینه به سینه ی زن درآمد :
– برم چی کار کنم ؟! خجالت نمیکشی تو چشمِ من زل میزنی میگی برو با زنت بخواب ؟! حالا شدی عمه ؟!
نگاهش را لحظه ای به خاله اش داد :
– شما حالا شدی خاله ؟!
دوباره به عمه اش نگریست و با لحن تندتری گفت :
– اون زمانی که من مثه سگ تو کوچه و خیابون و زیر دست و پایِ مردم جون میکندم کجا بودی که دستمال بدی دستم که عرق پیشونیم رو بگیرم ؟!
حالا اومدی پارچه میدی دستم که برم چه ___ بخورم ؟!
خاله ی کوچکترش ، همانی که مادر و پدرشان را برایِ دیدارِ او از دست دادند ، به حرف آمد :
– حافظ ! چرا انقدر عصبانی ؟!
دوست داشت چنگ بیندازد و موهایِ خودش را از ریشه بکند .
خواهرانش از ترس لال شده و پریا نیم قدمی عقب رفته بود .
روی سینه کوبید و رگِ گردنش برآمده شد :
– چرا عصبانی ام ؟! چرا ؟! اون دخترِ بیچاره تویِ اتاق حتی زورش نمیرسه لباس عروسیش رو از تنش در بیاره اونوقت این دو تا خانم حق به جانب پارچه
گرفتن دستشون که برو و . . . . لا اله الا الله !
چشم بست و کفِ دست روی پیشانی کشید . فقط اندکی تا دیوانگی اش مانده بود !
این چیزی نبود که بتواند تحملش کند . حتی حرف زدن درباره ی آن خونش را به جوش می آورد .
حتی اگر عاشقِ سینه چاکِ مهری بود و برای وصل و وصالِ او له له می زد هم حاضر نبود آن کاری که از او می خواستند را انجام دهد .
مگر عهدِ دقیانوس بود ؟!
سرش را به سمت مادرزنش چرخاند :
– مادر . . شما بیا برو به مهری برس . . . دیگه آخرای مراسم کم مونده بود غش کنه !
نگاه زن برق می زد .
علاقه ای به آنچه که بستگانِ دامادش قصدِ انجامش را داشتند ، نداشت اما مجبور بود لب ببندد . نمی خواست برای فرزندش بد شود ولی حالا . .
دیگر در دنیا چه چیز می خواست ؟!
وقتی دامادش سینه جلو داد و لباس درید برای حفظِ حریمِ زندگی اش ، یعنی مردِ خوبی انتخاب کرده است . . .
به آرامی سر تکان داد و از کنارِ آنها گذشت .
خاله ی بزرگش ، حنانه ، لب باز کرد :
– ما حق داریم نگران باشیم !
و عمه سوری اش دنباله ی حرفِ او را گرفت :
– ما از کجا . . .
که با تندترین لحنِ ممکن کلامِ او را برید :
– در نیاد از دهنت عمه ! نشنوم چیزی بگی ! لازم نیست شما چیزی رو بدونید ! من شوهرشم و هر چی هم هست به خودم مربوطه!
نگاه بدی به عمه اش انداخت و عقب رفت . باز به پریا اشاره زد :
– دستتون درد نکنه که اومدین ! سرافرازمون کردین ! بفرمائید !
و دستش را سمتِ در گرفت . حنا جیرجیرکنان گفت :
– حافظ !
رفتارِ او را بد می دانست . دیگر بیرون کردنشان زیاد از حد بود . او عاشقِ خانواده شان بود . عاشقِ روابطِ فامیلی . . .تمامِ عمر حسرت این را داشت که
مثلا هر دو هفته یک بار منزلِ یک نفر از فامیل شان جمع شوند و چه قدر به عروسی برادرش امید بسته بود که ترمیمی شود برای این دوری ها و فاصله
ها و زخم ها . .
حافظ اما بداخلاق و ناراحت لحظه ای به او نگریست و سپس از پله ها بالا رفت که قدم های تندی به دنبالش آمدند و به محض داخل شدنش دستی از
پشت او را در آغوش کشید :
– قربونت برم . . برادرزاده ی رشیدم . . عزیزدلم . .
چرخید و با بی حالیِ تمام سعی کرد لبخندی بزند . عمه سمیرایش دست در گردنش انداخت و گونه اش را آبدار بوسید :
– به خدا سعی کردم با آبجی مخالفت کنم اما گوش نمی داد که !
و کمی عقب تر ، خاله حمیرایش ایستاده بود . چشمانش در تاریکی برق می زد ، مثلِ چشمانِ مادرش !
تمامِ شب با دیدنِ هیچ یک از دایی و عمو و خاله و عمه و فرزندانِ آنها حسرت نخورد جز دیدنِ حمیرا !
دست دراز کرد و زن با دو گام خودش را به او رساند و روی بازویش را بوسید . با صدای خفه ای زمزمه کرد :
– خوشبخت شی عزیزدلم !
و حافظ می دانست او تمامِ عمر عذاب وجدان دارد .
به خاطر حادثه ای که تقصیرِ او نبوده است اما . . .
به هر حال خودش را مقصر می دانست .
با لبخندی هر دوی آنها را بدرقه کرد و روبروی اتاق شان ایستاد .
حالا چطور با مهری روبرو می شد !؟
چرا نمی فهمیدند هر چیزی وقتی دارد ؟!
و هر کلامی جایی ؟!
مادرِ مهری اندکی بعد با لبخند شیرینی اتاق را ترک کرد و پیشانی او را بوسه زد و هزاران دعایِ خیر برایش نمود .
حافظ در را بست و به آن تکیه زد .
مهری با پیراهنی سفید و کوتاه لبه ی تخت نشسته بود .
کجخندی زد . دخترک استرس داشت و هر چند لحظه یک بار روی بازویش دست می کشید . از چه خجالت می کشید ؟! از چیزی که دستِ او نبود ؟!
حافظ تمام تلاشش را به کار بست که نگاهش پائین نرود . نمی خواست مهری تشویشِ بیشتری را تحمل کند .
پیش رفت و دکمه های پیراهنش را گشود اما لحظه ای مکث کرد . باید برابر او لباس عوض می کرد ؟
نچی نمود و دستی به پشت گردنش کشید که مهری ایستاد .
تقریبا پچ می زد :
– آقا . . . حافظ . . .
به سمتش چرخید . اندکی پیش آمد و نگاهش هنوز به زمین بود :
– اگه . . اگه اصرار . . . . اصرار دارن . . . من . . . من . . خب . . . . نمیخوام بینتون . . . بینتون بحثی . . بحث و مشکلی بشه . . .
بین هر کلامی که میگفت مکثی می کرد . انگار زبانش سنگین بود !
حافظ حس می کرد حتی پوستِ سرش هم سرخ شده است !
روبرویش ایستاد و بازوهایش را چسبید :
– مهری ! نمیگم عابد و زاهدم . . نمیگم هم که عاشقتم . . . انتخابت کردم که کنارت زندگی کنم ! هر چیزی به وقتش اتفاق میفته . نگران اونام نباش !
خودشون اصلِ مشکلن !
خودش هم می دانست دیر یا زود به جزئی ترین و خصوصی ترین وقایع و اتفاقات زندگی مشترک تن می دهد .
درست که علاقه ای به این ازدواج نداشت ولی حالا که رخ داده بود ، مردِ به بازی گرفتنش هم نبود . .
او کسی نبود که مهری را بازیچه قرار دهد . . .
نمی خواست او آسیب ببیند .
لب و چانه ی او لرزیدند و برای اولین بار مستقیم در نگاهش خیره شد .
چشمانِ قهوه ای رنگش انعکاسی از خرمایِ رسیده ی جنوب در اوجِ گرمایِ تابستان بودند . .
زیبا و درخشان و هوس انگیز .
دلش به حالِ تمنایِ چشمانِ او سوخت . . .
چه بد درگیرِ روابطِ کج و معوجِ خانوادگیِ آنها شده بود .
زمزمه کرد :
– چشمات پر از خستگیه !
سپس با کمی مکث رهایش کرد و از کمد ، لباسی برداشت و از اتاق بیرون رفت . . .
در اتاقِ سبحان ، لباس دامادی از تن بیرون کشید و به تصویرِ خودش در آینه خیره شد .
داشت با زندگیِ خودش و مهری چه می کرد ؟!
با ترکِ اتاق و رفتنش به سالن ، خواهرانش را دید و لحظه ای توقف کرد .
آرام گفت :
– شب بخیر !
و می دانست اگر به اتاق نرود ، احتمالا هم برای مهری بد می شود و هم حنا و سبا کچلش خواهند کرد !
مهری به آرامی زیر ملحفه خزیده و چشم هایش را به هم دوخته بود .
چراغ را خاموش کرد و با تردید سمت دیگر دراز کشید .
همه چیز عجیب و غریب بود !
لحظه ای به اطرافش نگاه کرد و بعد به فاصله ی میان شان .
باورش نمی شد !
دختری که کنارش خفته بود ، حالا همسرِ او شناخته می شد !
62#
***
انگار این دختر تمام شب را یک پهلو خوابیده بود !
حتی یک سانت هم از این ور به آن ور نشده بود و این تعجب او را بر می انگیخت !
همانطور که تی شرت به تن می کرد به او خیره بود و نمی دانست که مهری تمام شب را به سمت او چرخیده و صورتش را تماشا نموده است .
به ساعت روی دیوار نگاهی انداخت و بسیار دیرتر از اوقات معمول بود که برای تدارکِ صبحانه بر می خاست.
به آرامی اتاق را ترک کرد و به سرویس بهداشتی رفت . .
آبی به صورتش زد و نگاهش خیره ی درخششِ حلقه اش ماند. معنی بودنش در انگشتش را نمی فهمید و وجودش برایش عجیب بود .
پوفی کرد و چشمانش روی حوله ی سفید رنگ با گل های ریزِ صورتی و سرخ ماند . . .
مهری . . . مهربانو . . !
از سرویس که بیرون آمد ، با سبا روبرو شد . حریر را به بغل گرفته و آرام قدم می زد .
با دیدنش ایستاد و لبخند زنان او را نگریست .
حافظ پیش رفت و آرام خم شد و پیشانیِ کرکی اش را بوسید . زیر ابروهایش قرمز بودند و این نشان از این داشت که تا لحظاتی پیش احتمالا می
گریسته است .
سر بالا گرفت و سبا هنوز با لبخند به او خیره بود . سرش را تکان داد :
– هوم ؟!
سبا چانه ای بالا انداخت :
– هیچی عزیزم . . . .
حریر را به آهستگی میان دستانش جابه جا کرد و از کنارش گذشت . . .
به آشپزخانه که پا گذاشت حنا پشتِ میز نشسته و دو لپی صبحانه می خورد :
– زود بیدار شدی !
نمی توانست سخن بگوید چون دهانش پر بود پس بنابراین سرش را تند و تند جنباند .
از کتریِ رویِ گاز به آرامی بخار بر می خاست و این یعنی چای داغ بود .
لیوانی برای خودش ریخت و پشتِ میزِ کوچک جای گرفت :
– فک نکنم تا حالا این موقع روز رو دیده باشی !
حنا خندید و دست جلوی لب هایش گرفت و لقمه اش را فرو برد :
– سبحان زود اومد . نون تازه و حلیم گرفته بود . منم افتادم سرش !
و با سر به کاسه ی پیش رویش اشاره زد . حافظ هومی گفت . خدا را شکر که حلیم دوست نداشت وگرنه از زیر دست خواهرانش نمی توانست چیزی به
غنیمت بگیرد !
حنا لقمه ای دیگر گرفت و نیشخندی به لب نشاند :
– سبا دیشب گوشی رو داده بود دستش ! با کاظم اومدن . الان تو اتاق پیش بچه ها خوابه . . . . مهری حلیم خیلی دوست داره !
حافظ دست دورِ لیوان حلقه کرد و آهانی گفت . . .
لب هایش را روی هم فشرد و حنا او را زیر نظر گرفت و بی اختیار لبخند بر لبش نشست .
انگار حافظ را گونه ای دیگر می دید . گویی نشستنِ همان حلقه ی ناقابل به انگشتش پوسته ای جدید به رویِ تن و اسکلت او کشیده بود .
حافظ نگاهش را چرخاند و حنا را هم لبخندزنان دید . ابروهایش را بالا برد . این ها را یک چیزی می شد !
زیر نگاه خیره ی خواهرش چایش را نوشید و لقمه ای نان و پنیر خورد و به ساعت روی مچش نگاه کرد .
از آنجا که خبری از ماه عسل نبود باید به سر کار می رفت . آقا تمایلی به این امر نداشت ولی حافظ حاضر نبود بی دلیل مرخصی بگیرد .
ساک لباس هایش را برداشت و نیم نگاهی از لای در به مهریِ انداخت . خوابِ خواب بود !
پاورچین پاورچین داخل شد و مقداری پول درونِ کیفِ آویزان از چوب رختی اش گذاشت .
درِ اتاق را به آهستگی بست و از خانه بیرون رفت . . .
سبحان کنارِ حوض نشسته بود و با سرانگشتانش روی گل های شمعدانی آب می ریخت .
حافظ کتانی به پا کرد و سلام و صبح به خیری به برادرش گفت ولی فقط نگاهِ خیره و لبخندی جوابش شد .
قامت راست کرد و اخم به چهره آورد :
– دسته جمعی خل و چل شدین ؟!
سبحان خندید و سر بالا انداخت .
حافظ هم شانه هایش را بالا برد . دیوانه شده بودند !
سبحان اشاره زد :
– بیا اینجا . . . .
حافظ ایستاد و نگاهش کرد که او دوباره اشاره زد :
– بیا ! نمیخورمت !
به آرامی پیش رفت و برابرش ایستاد . سبحان با ابروهایش روبروی پاهایش را نشانِ او داد :
– بشین اینجا . . . بشیــن !
و حافظ اطاعت امر کرد و به محضِ خم شدنِ زانوهایش دست های قویِ سبحان دورِ شانه های او پیچید و سرش را به سینه ی او چسباند . سبحان روی
شانه اش را بوسید .
تا صبح خوابش نبرده بود !
از اولین خاطره ای که از او به یاد داشت تا همان شبِ عروسی را برای خودش مرور کرده بود . .
لبخندها ، اشک ها ، شادی ها ، دویدن ها ، عصبانیت ها ، اخم ها و نگاه های مهربانش . . . .
عطرِ تنِ برادرش را به ریه فرستاد و زمزمه کرد :
– خیلی مراقبِ خودت باش ! خیلی !
حافظ هم دست روی پایِ او گذاشت و بی حرف گوش به صدای قلبش سپرد .
سر از سینه اش برداشت و لبخند از لب هایِ سبحان جدا نشدنی بود .
سر تکان داد و ایستاد . روی سر سبحان را بوسید و دور شد . .
آنقدر دور که پشتِ درِ بسته ی خانه گم شد اما هنوز لبخند رویِ لبِ سبحان بود . . .
***
ملحفه را کنار زد و درون تخت نشست .
قلبش بی امان می کوبید وقتی به بالشتِ کناری اش نگاه می کرد .
دست لرزانش را پیش برد و آن را برداشت و به صورت چسباند .
عطرِ موهایِ مردی که فکر نمی کرد آنقدر راحت به او برسد !
“سفر میکنم تا خیالِ تو و
از این لحظه ها پامو پس میکشم
کنارت به هر چی بخوام میرسم ،
تو رو بی بهانه نفس میکشم”
لبخند زنان و با ذوقی پنهان نشدنی به حلقه اش نگاه کرد و کفِ دستِ راستش را به لب چسباند تا از شادی جیغ نکشد !
این همان چیزی بود که ماه ها برای خودش خیالش را بافته و از نقش و نگارش لذت برده بود !
شب گذشته وقتی صدای نفس های حافظ مرتب شد ، چرخید و به صورتش خیره ماند . .
پلک های بسته اش ، بینی و گونه و لب هایش . . . ابروهایش !
همه را هزار بار مرور کرد !
و هر بار در دل هزاران بار عاشق تر شد !
ایستاد و در آینه ی میز آرایش به خودش خیره شد . . . .
همان میز آرایشی که پدرِ مهربانش با خجالت گفته بود که پولش را ندارد که برایش تهیه کند و دو روز بعد با لبخندی وسیع و نگاهی براق به کمکِ
راننده آن را از پشتِ وانت پائین آورد .
هیچ وقت نفهمید پدر چطور توانست هزینه اش را تهیه کند . .
به لبه ی تیز و براقش دست کشید .
عقب رفت و چرخی دورِ خودش زد .
راضی بود . . . راضیِ راضی !
هر چند خیلی چیزها آنگونه که می خواست نبود ؛ مثل همه ی دخترها شوقِ خریدِ جهیزیه و دردسرهایش را تجربه نکرد اما . . .
او تجربه ای نابتر از این حرف ها داشت !
توانسته بود عاشقِ مردی شود که از نگاهش غروری دوست داشتنی می بارید !
و حالا همسرش بود . . . .
لباسی برداشت و پوشید . آستینِ سه ربعِ بلوزش لکه ها را می پوشاند . لب هایش آویزان شدند . . .
دوست داشت پوستش سفید باشد و برّاق اما . . .
امایی نداشت !
لب هایش اتوماتیک وار تبدیل به لبخند شدند .
در این اولین روزِ زندگیِ مشترک امکان نداشت هیچ چیزی ناراحتش کند . حتی اینکه می دانست همسرش قبل از بیداریِ او خانه را ترک کرده است .
شالی به سر انداخت و از اتاق بیرون رفت .
این سرآغازِ راهِ دلدادگیِ او بود !
63#
***
لب زیر دندان فرستاده بود و سعی می کرد با نهایتِ دقت گلِ گوجه ای را رویِ ظرفِ سالاد بگذارد . . .
از شدت تمرکز چشم هایش تنگ شده و ابروهایش در هم رفته بودند .
سبا به چهارچوبِ در تکیه زده و او را می نگریست .
از خودش راضی بود !
می دانست حافظ به مهری ، مهری ندارد . .
می دانست چشم هایش اصلا دخترک را نمی بینند .
می دانست هر چه که انجام می دهد از روی مسئولیت و وظیفه است اما . . .
از این هم کاملا آگاه بود که عشقِ مهری ، او را رام می کند !
به ظرف هایِ جهازیه ی او نگاه کرد که روی میز چیده بود . لبخندی زد . . .
انگار با آمدنش همه چیز نو شده بود . حتی حال و هوای دلشان !
پیش رفت و کنارش ایستاد :
– خسته نباشی !
مهری با چشم هایی براق نگاهش کرد :
– ممنون !
سبا نیم نگاهی به هنرِ دستِ او انداخت .
دست روی شانه اش گذاشت :
– زحمت کشیدی . . . خودم یه چیزی درست میکردم !
اما مهری لبخند کوچکی زد و چانه ای بالا انداخت :
– این حرفا چیه !
صدای خنده های حریر می آمد . صدایش ریز و ضعیف بود اما به گوش همه می رسید !
مهری لبخند کوچکی زد و زیر لب قربان صدقه اش رفت که سبا با نیشخندی پرسید :
– بچه دوست داریا !
و وقتی مهری با خجالت سر به زیر انداخت ، لب به گونه اش چسباند و بوسه ی آبداری به صورتش زد :
– ان شاءالله بچه های شما . . قربونِ برادرزاده ام برم من !
و دلِ مهری از فکرِ داشتنِ فرزندی از حافظ ، قنج زد !
لبخندش پنهان شدنی و سرخی گونه هایش مهار شدنی نبود . . .
سبا در دل آرزو می کرد عشقِ مهری بتواند کویرِ دلِ برادرش را آبیاری کند و دوباره به آن سرزندگی و عشق ببخشد . .
***
تمامِ خانه غرقِ تاریکی بود . . . پائیز از راه می رسید و کم کم سوزِ سرما ، گرمایِ تابستان را کنار می زد .
کفش هایش را از پا درآورد و خمیازه ای کشید .
خدا را شکر می کرد که فردا دیگر مجبور نبود چوب ها را اره کند !
از بس تکه های مساوی و یکسان برش داد که حالش به هم می خورد !
در را به آرامی بست و ساکش را گوشه ای نهاد . دکمه های پیراهنش را گشود و یک راست راهیِ حمام شد .
قطرات آب که روی تنش می لغزیدند به جای اینکه باعث شوند خستگی از تنش برود ، خمیازه های طولانی تری را به دنبال داشتند .
با چشم های بسته زیر دوش ایستاده بود که تقه ای به در خورد . ابروهایش را به هم نزدیک کرد و لای در را به آرامی گشود . مهری با لباس ها و حوله
اش پشتِ در ایستاده بود :
– یادت رفته بود . . .
صدایش ضعیف و پر از شرم بود . دست دراز کرد و آنها را گرفت :
– مرسی .
و همانطور لایِ در ایستاد تا او به اتاقشان باز گردد .
با ابروهای بالا رفته به لباس های درونِ دستش خیره بود . تا آن زمان بیدار مانده بود ؟!
شانه بالا انداخت و بعد از حمام و خشک کردن سر و تنش ، لباس به تن نمود و به آرامی از حمام بیرون خزید .
به سبحان و حنا سر زد و لحظاتی کنارِ سبا و بچه هایش ماند و به صورت های معصوم شان خیره شد .
بالاخره بعد از چند دقیقه از آنها دل کند و به اتاقشان رفت .
مهری لبه ی تخت نشسته و موهای گیس شده اش را باز می کرد . . . .
در را بست و بی آنکه به او نگاه کند ، لب زد :
– سلام !
مهری چشم به او دوخت و لبخند کمرنگی بر لب نشاند :
– سلام . خسته نباشی !
سرش را تکان داد و با حوله موهایش را خشک کرد که مهری ایستاد :
– میرم غذات رو گرم کنم . . .
که حافظ بی آنکه بچرخد و به او نگاه کند ، زمزمه کرد :
– نیازی نیست . شام خوردم .
لب های مهری آویزان شدند و به شانه های پهنش خیره ماند .
با لحن دلخوری گفت :
– آخه برات قیمه پختم !
چرخید و روبرویش ایستاد :
– باید عادت کنی . خیلی وقتا شبا ممکنه دیر بیام !
مهری همانطور با لب و لوچه ی برگشته اش سری تکان داد و مدام لبه های آستینِ تی شرتش را پائین می کشید.
پیش رفت و روبرویش ایستاد :
– چرا همچین میکنی ؟!
مهری نگاه از او دزدید و نیم قدمی عقب رفت :
– هیچی !
اما حافظ بازویش را گرفت و او را به سمت خود کشید ، آستینِ کوتاهِ لباسش را بالا زد و به لکه ها و دانه هایِ رویِ آن خیره ماند :
– چرا اینطوری شده ؟!
مهری خجالت کشید . کاش به رویش نمی آورد !
درست که ظاهر زیبایی نداشتند و خودش هم این را می دانست ولی اینکه کسی درباره اش صحبت کند ، دل آزرده اش می کرد :
– هیچی !
حافظ دستِ او را بالا تر آورد و به آنها خیره شد . نچی کرد :
– ببین چه کرده با دستش ! خب نَکَن اینا رو !
مهری بغض کرد و بازویش را عقب کشید . دلخور شده بود . خودش که هر روز بابتِ وضعِ دستش غصه می خورد :
– فهمیدم زشتِ ! دیگه انقدر نکوب تو سرم !
حافظ با دیدنِ چشمانِ خیسش ، لبخندِ کمرنگی زد و او را بیشتر به سمتِ خود کشید :
– تو سرت نکوبیدم ! زشتم نیست . یه عارضه ایه که ممکنه برا همه پیش بیاد . بهش چی میگن ؟! اممم . . .
قبلا درباره ی آن خوانده بود . درگیرِ یادآوریِ نامش بود که مهری با صدای کم رمقی پچ زد :
– پوست مرغی !
حافظ ابرو بالا برد و گفت :
– آها ! همین . . . برا خیلیا پیش میاد . تو این دونه ها رو نکن . ببین چی میشه !
مهری آبِ دهان فرو برد و آرام گفت :
– فرقی نداره . اونوقت دونه هایی که اینطوری میشن ، بیشترن !
حافظ بی اختیار با دیدنِ ناراحتیِ او ، دست دورِ کمرش انداخت . عادت کرده بود !
تمامِ عمر شده بود دیواری که از غصه و غم سر به آن تکیه می دادند و دردهایشان را به سینه ی او می سپردند . او را به خود چسباند و دست زیر چانه
اش انداخت . سرش را بالا گرفت :
– کاری برای درمانش کردی ؟!
برای او این آغوش عادی بود !
شاید اصلا به بُعدِ دیگرش فکر نمی کرد که او تازه داماد است و مهری تازه عروس . .
فقط دلش نمی خواست ناراحت باشد !
از کودکی یاد گرفته بود هر کاری که می تواند انجام دهد تا دیگران را ناراحت نبیند .
اما مهریِ بیچاره کمی مانده بود تا غش کند . عطرِ تنِ حافظ که با همان عطرِ صابونِ معمولی اما خوشبو ترکیب شده بود و گرمایِ تنِ همسرش . . . .
بیچاره دلِ دخترک !
نفس کوتاهی گرفت و زمزمه کرد :
– رفتم . . . رفتم دکتر . گفت میشه با لیزر شاید . . شاید کاری کرد ولی . . . ولی شاید برگرده دوباره . . . بعدش . . بعدشم . . .
حافظ دستی روی بازوی او کشید و با اخم هایی در هم گفت :
– دیگه دونه هاش رو نَکَن . بذار لکه ها کم کم از بین برن . یه جایی هم خوندم سرکه ی سیب خوبه برای درمان پوست مرغی . فردا میخرم برات .
ضایعه و ناهمواریِ پوستش زیاد نبود . شاید به حالتِ حادِ بیماری نرسیده بود اما می دانست که مهری مثلِ هر دخترِ دیگری طاقتِ دیدن لکه و جوش و
دانه رویِ پوستش را ندارد .
حتی حسِ آن دانه های ریز در کفِ دستش حالِ او را هم بد می کرد نه که باعث چندش و حال به هم خوردگی اش شود . . . او را هم ناراحت می کرد !
نگاه بالا آورد و به چشم هایِ درشت و تیره اش خیره شد :
– غصه اش رو نخور . انقدرم به خودت نپیچ . مردم به بدتر از ایناش گرفتارن و با اعتماد به نفسِ تمام رفتار میکنن. هر طور که خودت رفتار کنی از مردم
بازخورد میگیری .
بی آنکه بداند بیش از پیش دلِ او را گرفتار خود کرد .
آنقدر عادی و بی واکنشِ بدی با او برخورد کرد که خیالش راحت شد !
فکر می کرد حافظ با دیدنِ دست هایش ، از او زده می شود .
حافظ سری تکان داد و عقب رفت و خمیازه کشید :
– من دیگه نمیتونم رو پا واستم !
و به تخت خواب رفت . .
مهری چرخید و به او نگاه کرد که چطور پشت به او خوابید . . .
لبخند کوچکی زد و لبه ی تخت نشست و باز به او نگاه کرد .
می دانست روزی می رسد که این سدِ میان شان از بین می رود . هر چه نباشد ، آنها خیلی زودتر از آنکه فکرش را بکنند با هم ازدواج کردند و خو گرفتن
شان با هم زمان می برد . . . .
لبخندش وسعت گرفت و رویِ بازوهایش جایی که تا لحظاتی پیش ، دستِ حافظ روی آن بود را لمس نمود . . . .
گرمایِ دستانِ بزرگش را دوست داشت !
64#
***
از خواب که برخاست ، دیدنِ تختِ خالی باعث بالا رفتن ابروهایش شد .
درونِ آن نشست و دستی روی موهای پریشانش کشید . لب هایش به خمیازه گشوده شدند و چشم هایش تمنای دقیقه ای خوابِ بیشتر را داشتند .
اما ناچار بود از خوابِ صبحگاهیِ نازنینش دل بِکَنَد و برای سر و سامان دادنِ امورِ خانه از زیر ملفحه ی نازک و سفید رنگ بیرون بیاید .
دوباره نگاهش به سمتِ جایِ خالیِ مهری کشیده شد .
یعنی او واقعا چند شب بود که کنارِ دختری به عنوان همسرش سر به بالین می گذاشت ؟!
دوباره خمیازه کشید و سلانه سلانه از اتاق بیرون رفت . .
صدای آرام رادیو او را با اخم به سمت آشپزخانه کشاند . بعید می دانست این وقتِ صبح کسی به خود ظلمِ بیداری را روا داشته باشد اما . .
– سلام . صبح بخیر ! چرا زود بیداری شدی ؟!
دستی روی چشم هایش کشید و با تعجب پرسید :
– تو اینجا چی کار میکنی ؟!
مهری با لبخند قوری را رویِ کتری گذاشت و به سمت یخچال رفت :
– صبونه درست میکنم ! حواسم هم هست که برای آقا سبحان و حنا باید چی بپزم !
جلو رفت و به ساعت رویِ دیوار نگاهی انداخت. کمی مانده به ششِ صبح :
– تو چرا انقدر زود بیدار شدی ؟!
مهری با تخم مرغ هایی در دست برابرش ایستاد و لبخند به صورتش پاشید :
– برای اینکه تو زود بیداری نشی . شبا که دیر میای صُبام که زود پاشی دیگه وقتی نداری برای خواب . الانم برو بخواب . خودم ساعت هفت بیدارت
میکنم .
چشمانِ مهربانش در نورِ لامپِ آشپزخانه برق می زدند . . .
و این برق نه تنها از بازتابشِ اختراعِ ادیسون و دوستان بلکه از خورشیدِ درونش بود . ..
حافظ هم بی اختیار لبخند زد :
– ولی اینا که وظیفه ی تو نیست !
مهری چرخید و ظرفِ مخصوصِ پختنِ تخم مرغ ها را با کمترین سر و صدا از کابینت بیرون کشید :
– چرا ، هست . . . اگرم نباشه ، خودم دوست دارم که انجامش بدم ، چون . . .
حرفش را نیمه تمام گذاشت و در همان حال که دست به لبه ی کابینت گرفته بود ، نگاهی به او انداخت .
دلش فریاد می کشید که جمله اش را تمام کند و بگوید چون تو را دوست دارم اما . .
تنها با لب هایی بسته به صورتش خیره شد .
به گونه های زبر و چشمان خونی و ابروهایِ مردانه اش .
لبخندِ کمرنگی زد :
– یه ساعت هم یه ساعته . برو بخواب .
حافظ چرخید و قبل از خروج از آشپزخانه مکث کرد . .
سر گرداند و به مهری خیره شد که تند و فرز سعی می کرد با کمترین صدای ممکن کارها را انجام دهد .
نسبت به خواهرانش از هیکل و اندام درشت تر و قدِ بلندتری برخوردار بود .
موهای گیس شده اش به دنبالش پیچ و تاب می خوردند و دلِ او هم . . .
زبان روی لب کشید و راهِ اتاقشان را در پیش گرفت .
روی تخت که نشست دوباره به بالشت او خیره شد .
بویِ عطرِ نرمِ کننده ی موهایش انگار به مشامش می رسید .
یادش هست که شبِ قبل با موهایِ خیس به خواب رفته بود .
سرش را رویِ مرزِ میانِ دو بالشت گذاشت و به جایِ او خیره شد .
به راستی مهری همسرِ او بود ؟!
***
ملحفه را روی تخت پهن کرد و با رضایت به نتیجه ی کارش خیره شد .
درست که اتاق از باز بودنِ پنجره سرد بود اما حالا تماما جارو و گردگیری شده بود .
صدای سبحان آمد :
– چی کار میکنی دختر ؟!
دستمال را از روی صورتش برداشت و از اتاق بیرون رفت :
– داشتم اتاق رو تمیز میکردم !
سبحان خندید و ویلچرش را به سمت او هل داد :
– اتاق رو که تازه تمیز کرده بودیم . وسواسی هستیا !
مهری اما سرخ شد و زمزمه کرد :
– نه خب . . . دستتون درد نکنه اما . . .گفتم از عروسی تا حالا . . اصلا . . . اصلا دستی به سر و گوشِ خونه نکشیدم !
سبحان لبخندی زد و هومی گفت .
صدای در که آمد ، مهری تندی سر بالا گرفت و این اشتیاق از چشمانِ سبحان دور نماند .
یعنی این دختر تا این حد عاشقِ برادرش بود ؟!
گفته های سبا را باور نداشت ولی حالا . . . .
گاهی حس می کرد مهری هر ثانیه انتظار می کشد تا صدای قدم های حافظ را بشنود !
وقتی سوی در پر گرفت و با صدای بلند به او سلام کرد این تعجب چندین برابر شد .
آخر او چه چیز در برادرش دیده که این چنین به او دل داده و هوش و حواس سپرده بود ؟!
حافظ خسته و با دست های پر داخل شد و به او لبخند زد :
– سلام داداش !
مهری کیسه ها را از دستان حافظ گرفت و او ندید که برادرش تشکری از او کند !
ابروهایش بی اختیار کمی به هم نزدیک شدند .
مهری به آشپزخانه رفت و حافظ به سمت او آمد . برابرش خم شد و شانه اش را بوسید و قبل از قامت راست کردن ، سبحان دست رویِ کمرش گذاشت :
– یه کم بیشتر به این دختر توجه کن !
حافظ کمی سر بالا گرفت و با اخم به او خیره شد . سبحان خیره به چشم هایِ برادرش ادامه داد :
– چیزی بهم نگفته ولی رفتار تو یه جوریه انگار نمیبینیش . وقتی فهمید اومدی با سر دوئید سمتِ در . یه دستت درد نکنه میگفتی بابتِ گرفتن وسایل از
دستت !
حافظ متحیر ، صاف ایستاد و او را صدا زد :
– داداش !
اما سبحان از کنارش گذشت .
درست که حافظ را مجبور به این ازدواج کردند ولی وقتی مهری تلاش می کرد که بخشی از وظایف او را به دوش بکشد ، او حتی تشکری نمی نمود!
حافظ به دنبالش رفت و روبرویش ایستاد :
– سبحان . . . . چی کار کردم که نباید ؟! شما از اولشم می دونستین که من آدمی نیستم که دلی داشتم باشم واسه بقیه .
سبحان نگاه تندی به او انداخت :
– پس واسه ما هم دل و دماغی نداری .
حافظ لحظه ای پلک روی هم گذاشت تا صبری بطلبد . خم شد و دست روی دسته های ویلچر گذاشت :
– شما بقیه نیستین . شما پاره ی تنِ منین ! فرق دارین با یه غریبه !
سبحان اخم در هم برد و صورت به هم پیچاند :
– غریبه ؟! تو اونو غریبه میبینی ؟!
– آقا سبحان ! تلفن همراهتون زنگ میخوره !
سر هر دو برادر به سمت او چرخید . ترس داشتند که چیزی شنیده باشد اما لبخندی که می زد . . .
سبحان به ناچار لب هایش را لرزاند :
– مرسی دخترم .
مهری موبایل را به دستش داد و به خاطر اینکه برای سبحان مزاحمتی ایجاد نکند ، با صدای آرامی گفت :
– برات چایی گرم کنم حافظ ؟!
حافظ به سختی نگاه از برادرش که به تماس پاسخ می داد گرفت و به او داد . انتظار داشتند چه کند؟!
هوفی کرد و دستی به موهایش کشید :
– آره !
و مهری قبل از اینکه او بتواند چیزی بگوید ، چرخید و با قدم های تند به آشپزخانه رفت و اویی که با تاخیر توصیه ی برادرش را به یادآورد را همانطور در
هم و خسته بر جای گذاشت .
چنگی به موهایش زد و روی مبل نشست . پاهایش را دراز نمود و پلک بست .
اصلا به صحبت های سبحان توجهی نداشت .
ذهنش درگیرِ مهری بود . خودش هم می فهمید که او تمایلی به نزدیک تر شدن و از میان برداشتن فاصله ی میانشان دارد اما او . . .
میانِ دلش مثلِ شوره زار بود . . باد که می زد بویِ نمک بلند می شد ! بویِ بی حاصلی . . . بویِ خشکی !
– فکر نکنم اصلا میتونستی تصور این یکی رو بکنی !
چشم باز کرد و سر جایش درست نشست . ابروهای سبحان به محلِ رویشِ موهایش چسبیده بودند :
– مهمون داریم !
65#
***
حافظ اخم کرده و با پا روی فرش ضرب گرفته بود .
حنا سر به زیر روبرویش نشسته بود و سبحان کنارِ او . اما مهری با تشویش و ناراحتی بالایِ سرِ آنها ایستاده و انگشت هایش را می چلاند .
سبا سر دخترکش را روی شانه اش گذاشت و به آرامی برخاست و به اتاق رفت .
کمی مانده بود که حافظ منفجر شود. مگر می شد این حجم از خودسری را در این دخترِ آرام و بی صدا یافت ؟!
صدایش را صاف کرد و صورتش را کمی به سمت چپ چرخاند و بینی و صورتش را اندکی جمع کرد :
– دقیق بهم بگو حنا . . . این . . . این یعنی چی ؟!
حنا حرفی نمی زد . یعنی جرات نمی کرد در چشمانِ حافظ خیره شود و لب هایش را بجنباند .
حافظ با کفِ دست روی دسته ی مبل کوبید :
– با توام ! میگم این یعنی چی ؟!
سبحان نچی کرد و دستی به موهایش کشید . نمی خواست حافظ را برابر همسرش کوچک کند وگرنه بی شک یک تشرِ درست و حسابی از جانبِ او
نصیبش می شد .
حنا اندکی سر بالا گرفت و زمزمه کرد :
– چی یعنی چی داداش ؟!
حافظ پلک روی هم فشرد . این صدای مظلوم و این همه پنهان کاری ؟! :
– یعنی چی که میخوان بیان خواستگاری ؟!
گونه های سفیدِ حنا رنگ گرفتند و شوقِ نگاهش از کسی پنهان نماند . سبحان سر به سمتِ حافظ چرخاند :
– یعنی چی داره ؟! واضحه ! میخوان بیان این دختر رو از ما خواستگاری کنن !
خون خونِ حافظ را می خورد !
انگار نمی فهمیدند او برای چه جلز و ولز میکند !
از جا پرید و عصبی دو گام عقب و جلو رفت . چرخید و به آنها نگریست :
– سبحان خودت میفهمی چی میگی ؟! کیو خواستگاری کنن ؟! برای کی ؟! پسره سالمِ ! ســــالم !
حنا سر به زیر انداخت و سبحان اخم کرد .
حافظ پوزخند زد و دندان قروچه ای نمود :
– ما رو باش فکر میکردیم حنا خانم کلا تو این دنیا سیر نمیکنه ! نگو واسه خودش کسی رو زیر سر داره !
– داداش !
لحنِ بیچاره ی کلامِ او هم دلِ حافظ را نرم نکرد . رگِ گردنش ورم کرده بود و شقیقه اش نبض می زد.
انواع و اقسام فکر ها به ذهنش هجوم آورده بودند .
و مهم ترین شان این بود که نمی خواست با احساساتِ خواهرش بازی شود .
صورت سمتِ او گرفت و غرید :
– زهرِ مارِ داداش ! واسه من میرفتی دکتر یا مخِ پسرِ مردم رو زدن ؟! منِ خر رو بگو فکر میکردم خواهرم بی سر و صداس ! یعنی من حتی اندازه یه ارزن
تو زندگیتون ارزش نداشتم که ازم مشورت بخوای ؟! اونوقت سبحان و سبا باید بدونن و من هیچ ؟! به همین راحتی ؟! میخوان بیان خواستگاری ؟! اصلا
فکر کردی به قضیه ؟! مگه خودش تنهاس ؟! پدر و مادر نداره ؟! راضی ان ؟! نیستن ؟! شرایطِ خودت رو دیدی ؟! بهت بربخوره یا نخوره تو معلولی ! تحملِ
زندگی با یه آدم سالم رو داری ؟! فردا پس فردا ازت زده شد میخوای چه خاکی تو سرت بریزی ؟!
سبحان با صدای بلند او را خواند :
– حـافظ !
نفس نفس زنان سرش را تکان داد و عقب عقب رفت :
– تازه دارم میفهمم تو زندگی تون هیچی نیستم . جز یه حمال که صبح تا شب مثه خر کار میکنه . اونوقت تو مهم ترین رازهاتون منو میذارین کنار و سه
تایی پچ پچ میکنین !
حنا نالید :
– حافظ !
از حرف هایش ناراحت نبود ، از خشم و عصیانِ نگاهش غصه دار بود !
سبحان ویلچرش را به سمت او چرخاند :
– منم دقیق نمیدونستم چی به چیه . چند وقت پیش سبا گوشی رو داد دستم که یکی از حنا خوشش میاد . اصلا فکر نمیکردم انقدر قضیه جدی باشه !
انگار کبریت زیرِ انبار باروت کشیده باشند که حافظ فریاد زد :
– چند وقت پیش ؟! فکر نمی کردی ؟! واقعا دیوونه این یا خودتون رو زدین به دیوونگی ؟! میونِ این دختر تا اون پسر زمین تا آسمون تفاوت هست ! حنا
کجا و پسر پولدارِ بالاشهریه سالم کجا ؟!
تمام روزهایی که بازیچه ی زیبا شد را به یاد داشت .
ثانیه به ثانیه . .
اگر کسی هم او را بخواهد بازی دهد چه !؟!
حافظ جان می داد !
حاضر بود گوشتِ تنش را ذره ذره بِبُرَند ولی کسی نگاه چپ به خانواده اش نیندازد .
فکش روی هم قفل شده و نگاهش به چشمانِ معصومِ حنا خیره بود. . .
سرش را تکان داد و به آرامی گفت :
– چطوری حتی فکرِ اینوکردی که من میذارم این وصلت سر بگیره ، هان ؟!
حنا لب روی هم فشرد . می خواست از خودش و دل و احساسش دفاع کند اما . . .
حس می کرد دیوارِ غرورِ برادرش شیشه ای است و در آن لحظه ترک برداشته .
باید زمان می داد تا ترمیم شود . حتی چند ساعت یا شاید چند روز !
اما آن لحظه . . .
انگار حافظ خودش را یک سو می دید و آنها را سویِ دیگر . . .
دوباره سر تکان داد و خودش را میان درِ نیمه بازِ هال کوبید و بیرون رفت .
مهری با ناراحتی لب گزید و تا نزدیکیِ در رفت و سرک کشید . دودِ سیگار که درهوا پیچید بغض کرد .
صدای سبا باعث شد سر بچرخاند :
– حسابی رم کرده !
نگاه از آنها گرفت و به آرامی به آشپزخانه رفت و از پنجره ی آن به حافظ خیره شد که عصبی و پشتِ سرِ هم سیگار دود می کرد . حرصِ جان و سلامتیِ
او را می خورد .
دلش می خواست که می توانست و می رفت و محکم او را در آغوش می کشید اما . . .
امان از دوری . . . امان از دوری !
در سالن سبحان هم از اتفاق پیش آمده شوکه و ناراحت بود . حساسیت های حافظ را درک می کرد .
و می دانست او حتی بیشتر از خودش برای آینده ی حنا نگران است . آنها خواهرشان را با چنگ و دندان حفظ کرده بودند . .
نیم نگاهی به حنا انداخت و سپس جمله اش را رو به سبا گفت :
– چیزیش نیست . نگرانه . داد و بیداداش هم واسه همینه . آروم شه ، منطقی تر برخورد میکنه .
سبا چشمانش را در کاسه چرخاند . شک داشت حافظ در موردِ خواهرانش چیزی به عنوان منطق داشته باشد .
یادش هست وقتی برای اولین بار کاظم برابرِ آنها دستش را گرفت چنان به آنها می نگریست که گویی خونِ پدرش بر دستانِ اوست !
اما به خاطر ناراحتیِ دلِ کوچکِ خواهرش چیزی نگفت !
مهری با استرس از آشپزخانه بیرون آمد و رو به سبحان گفت :
– خیلی داره سیگار میکشه ! تو همین چند دقیقه چهار تا کشیده !
سبا روی مبل نشست و پاهایش را دراز کرد :
– بهش میگیم حافظ دودکش ! نگرانِ اون نباش ! تو چرا رنگت پریده حالا ؟!
مهری لب گزید و زمزمه کرد :
– خب براش ضرر داره !
سبحان خنده ی کوتاهی کرد و به او نگاه نمود :
– دخترِ من . . اگه انقدر نگرانشی کم کم سعی کن از سرش بندازی . ولی هر کاری میکنی الان طرفش نرو . ترکشش به تو میگیره !
مهری سری تکان داد و باز به آشپزخانه رفت و خیره ی حافظ شد . . .
کاش حداقل می توانست نقشِ همان سیگار را برایش داشته باشد . به قدرِ همان نیکوتینِ درونِ آن لوله ی سفیدِ باریک آرامشش باشد اما . . .
لب و لوچه اش را آویزان کرد و پرده ی حریر آشپزخانه را انداخت و کفِ آن نشست .
کاری نمی توانست بکند . . . هیچ کاری !
***
صدای سرفه های حافظ همه ی آنها را کلافه کرده بود .
انگار مهری حق داشت که نگران باشد چون عصر از خانه بیرون رفت و شب وقتی برگشت آنقدر بویِ سیگار روی تنش نشسته بود که وقتی در خانه راه
می رفت گویی یک سیگارِ در حالِ دود کردن را زیر بینی شان می گرفتند !
سبحان به سبا که به زحمت دوباره توانسته بود حریر را بخواباند و حالا در آستانه ی در بود نگاهی انداخت :
– من که نمیتونم . . . ولی تو برو یه نگاه بنداز . . پسره خفه شد !
سبا سر تکان داد و برابرِ درِ اتاقِ آنها ایستاد و چند تقه ای کوبید .
مهری که نگران کنارِ حافظ نشسته بود و هر چند لحظه یک بار از او سوال می پرسید تا شاید بتواند از زیر زبانش بیرون بکشد که چه کاری برای بهبودِ
حالِ او می تواند انجام دهد ، سر چرخاند و به در نگاهی انداخت .
حافظ با تنی عرق کرده و دهانی نیمه باز سر بلند کرد . باز سرفه زد و میانِ آن به زحمت گفت :
– بیدار . . بیدارشون کردم !
مهری بازویش را گرفت و به او کمک کرد که در تخت بنشیند :
– من که بهت میگم که بهم بگو ! اینطوری نمیشه که !
سبا دوباره به در تقه کوبید و این بار مهری گفت :
– بله ؟!
سبا آرام لایِ در را گشود :
– خوبین ؟!
مهری با چانه ای لرزان سر بالا انداخت :
– نه ! حافظ خوب نیست !
سبا با اخم هایی در هم سوی آنها آمد و به چهره ی عرق کرده ی برادرش نظری انداخت . :
– چی کار کردی با خودت !؟
حافظ باز سرفه کرد و دست روی سینه کشید :
– چیزی . . . چیزی نیست . . . زیاد . . زیاد سیگار کشیدم !
سبا عصبی صدا بالا برد و تقه ای به سرِ او کوبید :
– خب غلط کردی ! خاک تو سرت کردی ! چه با افتخارم میگه !
رو به مهری کرد و با اخم هایی در هم گفت :
– برو قربونت برم یه لیوان آبِ ولرم بیار . . یه کیسه فریزرم بیار ببینم چی کار میشه کرد .
مهری شالش را از روی زمین چنگ زد و بیرون دوید . با دیدنِ سبحان لحظه ای ایستاد که او نگران ، چرخِ ویلچرش را چرخاند :
– چی شده ؟!
حنا هم از اتاق بیرون آمد و هر دو نگران به او چشم دوختند . آبِ دهانش را فرو برد :
– هی سرفه میکنه !
و بعد خودش را درونِ آشپزخانه انداخت و پلک هایش را روی هم فشرد تا زار نزند .
می ترسید حافظ چیزی اش شود !
اندکی بعد که توانست خودش را آرام کند ، همان کاری را انجام داد که سبا خواسته بود و به سرعت به اتاق بازگشت .
سبا روی تخت کنارِ حافظ نشسته بود و میان شانه اش دست می کشید .
سبحان با تشویش روی ویلچرش آرام و قرار نداشت :
– زنگ بزنم آژانس ، برین بیمارستان ؟!
سبا لیوان را از دستِ مهری گرفت و به لب های حافظ چسباند :
– بذار ببینم چی میشه . اثر نداشت میریم .
حافظ اما همانطور که جرعه ای از آب می نوشید ، سرش را تند جنباند :
– نه . . .. خو . . خوبم !
اما حتی نمی توانست یک کلمه را کامل ادا کند .
سبا پلاستیک را برابرِ دهان و بینی او گرفت و گفت :
– یواش دم و باز دم بده .
حافظ همان کاری را که او می گفت کرد و هر سه بار پلاستیک را عقب می کشید تا او نفس عمیقی بگیرد .
سرفه های خش دار و شدیدِ حافظ دلشان را ریش می کرد .
سبحان سرش را به تاسف تکان داد :
– ببین با خودت چی کار میکنی ؟!
حافظ نفس کوتاهی گرفت و زمزمه کرد :
– خوبم !
که مشتِ سبا میانِ شانه اش نشست :
– کوفتِ خوبم ! این خوبته ؟!
حافظ از دردِ ضربه اش چهره جمع کرد . اما سبا دوباره پلاستیک را برابرِ دهانش گرفت و به او توپید :
– نفس بگیر ببینم !
و نیم ساعت بعد اندکی از سرفه های او کاسته شده و سینه اش آرام گرفته بود .
حنا که در تمامِ آن مدت سکوت کرده بود با صدایی لرزان گفت :
– لازم نیست دیگه . . . دیگه ببریمش دکتر ؟!
سبا با مهربانی به خواهرش نگریست و همانطور که از رانِ پایِ حافظ نیشگون می گرفت ، گفت :
– بذار یه کم بگذره . اگه دیدیم باز شروع شد ، میبرمش !
حافظ تک خنده ی بی رمقی کرد و دست سبا را پس زد :
– کندی گوشتِ تَنَم رو !
سبا اما این بار بازویِ او را هدف گرفت :
– حقته ! عین اسب سیگار میکشه . ببین همه رو زا به راه کردی !
حافظ خنده کنان دوباره روی تخت دراز کشید و جوابش را داد :
– اسب که سیگار نمیکشه !
اما جوابش تنها چشم غره ی سبا بود که اتاق را ترک می کرد .
سبحان و حنا هم از اتاق بیرون رفتند و حافظ ماند و مهری . . .
دخترک کنارِ همسرش نشست و برای اولین بار به خودش اجازه داد که بازویش را نوازش کند :
– خوبی ؟!
حافظ به آرامی پلک زد و پچ پچ کرد :
– خوبم !
مهری با ناراحتی عرق از پیشانی او گرفت و باز پرسید :
– مطمئن باشم خوبی ؟!
حافظ به پهلو شد و تک سرفه ای کرد . دست او را گرفت و چشم بست :
– خوبم !
و این خوبم خوبم گفتن هایش خیالِ مهریِ نگران را راحت نمی کرد .
آنقدر که تا خودِ صبح بیدار ماند و نفس های نامنظمش را شمرد . . . .
66#
***
ظرف های شام را که شست ، لحظه ای دست لبه ی سینک گذاشت و وزنش را روی آن انداخت .
سرفه های گاه و بیگاهِ حافظ دلش را به درد می آورد ؛ هنوز قطع نشده بودند و اصرار او هم برای رفتن به پزشک و بیمارستان فایده ای نداشت .
در سکوت گوشه ای می نشست و سرفه هایش وجودش را اعلام می کردند .
زیر کتری را خاموش کرد و قوریِ حاویِ گیاهانِ دارویی را از آب پر و آن را رویِ کتری گذاشت و دستمالِ حوله ای هم رویِ آن تا به حالِ خودش بماند و
دم بیاید .
به سالن رفت و سبحان را مشغولِ بازی با حریر و حنا و سبا را مشغولِ سر و کله زدن با دوقلوها دید .
سبا سر بلند کرد و با شرمندگی گفت :
– میذاشتی خودم میشستم .
لبخند وسیعی زد و سر تکان داد :
– کار را که کرد ، آن که تمام کرد . خودم شام پختم و خودمم ظرفاشو شستم !
حنا خنده ی آرامی کرد و به بازوی سبا کوبید :
– تیکه اش رو حال کردی . . . .
و هر سه خندیدند . روابط شان زودتر از آنچه که فکر می کردند صمیمی و دوستانه شد .
مهری نگاهش را چرخاند و آرام پرسید :
– حافظ . . . کو ؟!
حنا به حیاط اشاره زد :
– رفت بیرون !
سری تکان داد و بعد از کمی مکث بیرون رفت . مثلا می خواست رد گم کند که به هوای حافظ نیست که بیرون می رود !
او را گوشه ی حیاط و زیر درخت و سیگار به دست دید .
آهسته به سویش رفت و برابرش ایستاد . حافظ خیره به صورتِ او سیگار به لب چسباند و به آرامی پکی به آن زد .
ابروهای مهری در هم رفتند و چانه اش لرزید . زمزمه وار صدایش زد :
– حافظ ؟!
بی حرف نگاهش کرد و خواست دوباره سیگار را به صورت نزدیک کند که مهری مچ اش را چسبید .
صدایش غمگین بود :
– سیگار نکش !
اخم های او در هم شدند و مهری با بغض و به آرامی ادامه داد :
– سیگار نکش . . . هر یه دونه سیگار انگار یه دقیقه از زمانِ مالِ من بودنت رو ، میگیره !
ابروهای او نم نمَک گشوده شدند و چشمانش به حیرت گشاد . . .
مهری دیگر ابایی نداشت از اینکه علاقه اش را بروز دهد . در تبِ آغوشِ او می سوخت !
بی اختیار دل دل زد و دست او را پائین آورد :
– دیشب ترسیدم ! هنوز یه روزم نگذشته ! دیگه سیگار نکش !
حافظ نگاه سرگردانش را میان صورتِ او چرخاند و بی صدا لب زد :
– چی میگی ؟!
مهری سر به زیر انداخت و با دستِ دیگرش در حالی که هنوز با یک دست مچِ دستِ حافظ را چسبیده بود ، سیگار را از میانِ انگشتان او بیرون کشید و
روی زمین انداخت .
بینی بالا کشید و چشمانش را چند باری باز و بسته کرد . اگر حافظ آنقدر درگیرِ دنیایِ شلوغش بود که یادش می رفت او همسرش است ؛ خودش پا
پیش می گذاشت ! :
– دیگه نمیتونم واضح تر از این بگم که دوست دارم ! دوست دارم و سلامتی ات برام مهمه . انقدر مهمه که از دیشب تا الان یه لحظه ام قرار نداشتم ! با
خودت اینطوری نکن !
لب های حافظ دوخته شدند از این اعترافِ صریح . . .
هنوز به چشمان او خیره بود ولی گونه اش گل انداخته و به چشمانش نم نشسته .
ضربه ی حمله ی غافلگیرانه ی مهری سنگین بود ! هوفی کرد و نگاهش دو دو می زد .
این دختر به همین زودی به او دل بسته بود یا . . . ؟
مگر در این چند مدتِ کم چه کرده بود که دست و دلش برایِ اویِ بداخلاقِ بی عاطفه بلرزد ؟!
حتی نیازهایِ مردانه اش هم باعث نشده بود به او نزدیک شود که چنین برای او بی تابی می کرد !
پس . . . .
نکند سبا . . . ؟!
گیج می زد . . .
هنوز گیج می زد که سر مهری آرام آرام روی سینه اش نشست و دستانش دورِ کمرِ او حلقه شدند .
دخترک خودش را به سینه ی او فشرد و اجازه داد اشک هایش بریزند .
حتی یک ثانیه یا یک صدمِ ثانیه هم تصویرِ صورتِ عرق کرده و لب های کبود و لرزشِ تن حافظ از سرفه های شدید از برابر چشمانش کنار نمی رفت .
و مرد ، ایستاده و بی حرکت تنها به روبرو خیره بود و به آرامی و با خس خس نفس می کشید .
انگار این بار از خواهرش بازی خورده بود !
***
دو قلوها از سویی به سوی دیگر می دویدند و از شادی جیغ می کشیدند .
حریر درونِ آغوش حافظ بود و سبا کنارِ او نشسته بر نیمکتِ پارک .
حتی اندکی اخم هایش از هم گشوده نمی شدند .
خنگ که نبود !
چیزهایی دستگیرش می شد . . .
سر فرود آوردن های بی قید و شرطِ مهری برابر او و شروطِ عجیب و غریبش . . .
سکوتش در برابرِ کلامِ سرد و بی مهر و علاقه و خشکِ او در دورانِ آشنایی . . .
به نیم رخِ سبا خیره شد که با لبخند به فرزندانش می نگریست :
– تو میدونستی !
سبا نیم نگاهی به او انداخت و متعجب پرسید :
– هان ؟!
حافظ سرش را تکان داد و دوباره گفت :
– تو میدونستی !
پوزخندی زد :
– تو میدونستی اون دختر یه حسی به من داره و تو هچل انداختیش !
سبا بی حرف به او نگریست که حافظ دندان قروچه ای کرد . از روزی که ازدواج کردند تنها فکرش این بود که برای مهری فقط و فقط یک همسر باشد .
یک همسر تمام و کمال !
حالا که او واردِ زندگی اش شده بود هیچ کم نمی گذاشت . از نیازهای مالی و مادی تا نیازهای جسمی و جنسی .
قصد داشت برای او یک مرد باشد که حواسش به خورد و خوراکش هست . گاهی او را به آغوشش دعوت کند و گاهی مثلا به مسافرتی بروند اما . . .
حالا با فهمیدنِ علاقه ی مهری ترسیده بود .
نمی توانست به محبتِ او پاسخ دهد !
مثلا وقتی سر روی سینه ی او می گذاشت حرارتِ صورتش را حس می کرد . می فهمید که انتظار دارد او هم دست دورِ کمرش بپیچاند و مثلا از روی
شانه اش عطرِ تنش را به ریه بکشد اما . .
با حرص سمت خواهرش چرخید و غرید :
– می دونی چی کار کردی ؟! اون دخترِ بیچاره رو بدبخت کردی !
سبا نمی فهمید حافظ از چه چیز عصبانی است :
– چته ؟! چی میگی ؟! چه بدبخت کردنی ؟! چرا جنی میشی یهو ؟!
حافظ ، حریر را که بغض کرده و لب و لوچه اش آویزان بود، تکانی داد و پلک روی هم گذاشت .
سبا کالسکه را پیش کشید و فرزندش را از دستان او گرفت و درونِ آن نهاد .
حافظ خم شد و پیشانی اش را میان دستانش گرفت :
– سبا اون دختر منو دوست داره ! می فهمی یعنی چی ؟! من بهت میگم هیچ زنی دیگه نمیتونه دلم رو گرم کنه ، بهت میگم وقتی یه زن رو میبینم فقط
زیبا یادم میاد . . اونوقت تو رفتی و کسی رو انتخاب کردی که در قبالِ محبت و علاقه اش به من انتظارِ مهر و محبت داره ؟
سبا مثل گیج ها او را می نگریست . نمی فهمید چه می گوید ؟! :
– چرا دری وری میگی ؟! یعنی چی ؟! خب آره . . . من . . من میدونستم دوست داره ! دیده بودم وقتی میای خونه ی من چطوری سرخ و سفید میشه .
دیده بودم چطوری وقتی اسمت میاد دستش می لرزه و انگشتانشو به هم میپیچه تا من نبینم ولی . . . مگه چه عیبی داره ؟! مشکل داری که یه زنی داری
که دوست داره ؟!
حافظ دوباره به پشتی نیمکت تکیه زد و با خنده ای تلخ و تمسخرآمیز سرش را به چپ و راست جنباند :
– نمیفهمی سبا . . . نمی فهمی . منِ بی شرف راضی شدم که زن بگیرم . . . با خودم عهد کردم واسه رضایت شما زن بگیرم . به خودم قول دادم هر زنی
بیاد تو زندگیم هیچ جوری براش کم نذارم . چون واسه خودخواهیه شما با زندگی اش بازی کردم و قبول کردم باهاش ازدواج کنم با اینکه میدونم
نمیتونم هیچ وقت بهش دل ببندم . ولی . . . . ولی وقتی کسی روبرومه که میبینم حتی وقتی نگاهش میکنم پلکاش از خجالت می لرزه و نگاهش رو
میندازه زمین ، کم میارم سبا ! میفهمی ؟! چون به اون و دلش خیانت میکنم ! اینا رو نمیفهمی . . اگه میفهمیدی که منو اینطوری تو منگنه و عذاب
وجدان نمیذاشتی !
سبا پوزخند زد و ایستاد :
– نمیفهمم چون داری دری وری میگی ! چون خودتم اصلا نمیدونی چی میگی ! حرفات نه منطقیه نه عقلانی ! آره . . میدونستم دوستت داره و از عمد
انتخابش کردم . آره . . وقتی که تو ناچار شدی واسه خاطرِ ما تن به ازدواج بدی از فرصت استفاده کردم و کسی که میدونستم کشته مرده ی توی تحفه
اس رو برات انتخاب کردم . میدونی چرا ؟!
خم شد و با دست روی سینه ی برادرش کوبید :
– میگی دلت کویره ؟ بیابونه ؟! میگی یه زمینِ بی حاصل و نمکیه ؟! منم دوایِ دردت رو جلو انداختم . میخوام دلت بلرزه حافظ . . . حتی از عذاب وجدان
! میخوام ببینی دوست داشتن چطوریه ! نمیدونم زیبا باهات چی کار کرد ، چه طور رفتار می کرد که فکر کردی دوستت داره . . . اما حالا دوست داشتن
واقعی رو ببین ! آره . . اون دختر وقتی حتی اسمت میاد لبخند میزنه . وقتی اونطوری سرفه می کنی جونش در میره برات . وقتی میبینه سیگار چی کار
کرده باهات صبح کله ی سحر میزنه بیرون و برات دنبالِ گیاهِ دارویی میره تا سینه ات رو صاف کنه . من سنگدل . . من بی انصاف . . ولی مطمئنم
انتخابم درسته !
کمر راست کرد و نگاهِ شماتت باری به او انداخت :
– که از اول عهد کردی هر کی زنت شد ، واسه اینکه بازی نخوره براش کم نذاری ؟! واسه همینه مهری هنوز دختره ؟! خواستی براش کم نذاری حتما که
یه جوری رفتار میکنی که انگار برات با دیوار فرقی نداره !
حافظ دندان روی هم فشرد و حس می کرد چیزی به رگِ گردنش فشار می آورد :
– سبا ! مراقب حرفات باش !
سبا کالسکه ی بچه اش را به جلو هل داد و در همان حال گفت :
– خودت هم میدونی این روزا دری وری زیاد میگی. ایرادِ این ازدواج از علاقه ی مهری نیست که ازش ترسیدی ، ایرادِ این ازدواج اینه که بی خود و بی
جهت خودت رو درگیرِ زنی کردی که خودشو واسه ات تا اندازه ی دستمال کاغذی پائین آورد واسه اینکه برای یکی دیگه خودش را تا حدِ الماس بالا ببره
!
به آرامی به راه افتاد و بچه هایش را صدا زد . . . .
حافظ با دست هایی مشت شده به دنبالش رفت و دلش می خواست هم خودش و هم سبا را یک کتک مفصل بزند !
او از این می ترسید که احساساتِ مهری را به بازی بگیرد . . . هیچ دوست نداشت خودش هم یک زیبا باشد !
67#
***
آرام و قرار نداشت .
مهری کنارش دراز کشیده و مثل جنین در خود جمع شده بود و حتم داشت که بیدار است !
دلش می خواست برخیزد و از آن اتاق بگریزد . حالا که تمایل او را نسبت به خودش می دانست ، روبرو شدن با او سخت بود !
نمی دانست دخترک از او چه انتظاراتی دارد و چه باید بکند .
پشیمان بود !
در یک کلام بسیار پشیمان بود !
کاش تن به این ازدواج نمی داد ، کاش حتی با وجودِ تمامِ اتفاقاتِ افتاده اسیر دستِ احساساتِ خودش نمی شد و بر موضع خود می ماند .
حالا با دلِ او چه می کرد ؟!
به صدای نفس هایش گوش سپرده بود و به حضورِ تنِ ظریفش در چند وجبیِ خودش فکر میکرد .
مسخره بود !
مدتی می شد که ازدواج کرده بودند و شبی را به یاد نداشت که سرِ او روی سینه اش باشد و آن را به صبح برسانند !
آنها چگونه تازه عروس و دامادی بودند ؟!
یاد حرف های سبا افتاد !
مثلا تا حالا چند بار خیالهای دخترانه در ذهن خود پرورانده است ؟!
به پهلو و سمتِ او چرخید و به دستش خیره شد .
می توانست فراموش کند یا حداقل به روی خود نیاورد و زندگیِ این دختر را با شکست مواجه نکند ؟!
آرام و بی آنکه تمایلی داشته باشد سرانگشتانش را روی دست او لغزاند و زمزمه کرد :
– مهری ؟!
بیدار بود و نمی توانست وقتی حافظ اینگونه او را صدا می زند ، باز پلک هایش را بسته نگه دارد .
چشم گشود و به او خیره شد .
دلِ حافظ لرزید . آخر مگر می شد بی هیچ علاقه ای ، کسی را در آغوش گرفت آن هم برای ساعت های طولانی ؟!
اما با این حال بازویش را دراز نمود و در حالی که حس می کرد استخوان های سینه اش به قلبش فشار می آورند لب زد :
– بیا اینجا .
مهری مات ماند !
قفسه ی سینه اش از حرکت ایستاد و به آرامی آب دهان فرو داد .
به صورتش نگاه کرد . اخم داشت و فکش را روی هم می فشرد .
حافظ دوباره با سرانگشتانش به او اشاره زد و مگر همین را نمی خواست ؟!
به آرامی سر روی بازوی او گذاشت و به حریمِ امنش پناه برد .
نفسش که روی سینه ی حافظ بازدم می شد حالش را دگرگون می کرد .
از خودش متنفر می شد وقتی می دانست با این اعمال تنها مهری را وابسته تر می کند !
اما چاره ای نداشت . مثلا چه می کرد ؟!
حقیقت را به او می گفت و بعد هم جدایی ؟!
مگر این دختر می توانست دوباره به خانه ای باز گردد که جایی برای او نداشت ؟!
پدرِ بیچاره اش با بدبختی و انواع و اقسام قرض و وام توانسته بود حداقل ها را برایش فراهم کند و با آبروداری او را راهیِ خانه ی بخت .
فقط خودش و او نبودند که بر اثرِ شکستِ این ازدواج آسیب می دیدند .
دستش را دورِ کمرِ او حلقه کرد و پچ پچ نمود :
– سردته ؟!
آخر او تقریبا میانِ آغوشِ او مچاله شده بود .
مهری چانه بالا انداخت و بیشتر سر روی سینه ی او فشرد . حسِ گرمایی زیر پوستش دویده بود که نمی گذاشت بخوابد !
مثلِ فوتبالیستی بود که گلِ قهرمانیِ تیمش در جامِ جهانی را در ثانیه های آخر زده است و دوست دارد دورِ زمینِ مسابقه را بدود و فریاد بکشد !
او هم دوست داشت دورِ کره ی زمین را بدود و از شادی جیغ بزند !
انگشتانِ دستِ حافظ که روی کمرش لغزیدند چشم بست .
چشم بست و صدایِ قلبِ او را با جان و دل بلعید و نفس هایش را شمرد .
حافظ هم پلک هایش را روی هم آورد و از خودش گذشت .
دیگر در این سراشیبی افتاده بود و نمی توانست جلویِ سقوطش را بگیرد .
زانوهایش به زمین کوبیده شده بودند . . .
تصویرِ موهایِ طلایی و چشمانِ روشنِ یک زن پشتِ پلک هایش نقش بست . اگر زیبا هم در آغوشش بود انقدر بی تفاوت و ساکن می ماند ؟
بی شک امانش نمی داد و عطشِ سیری ناپذیرش را به مراد می رساند .
عقش گرفت و کمرِ مهری را چنگ زد و نفس عمیقی به ریه فرستاد . آنقدر عمیق که عطرِ ملایمِ دختر در تمامِ وجودش بپیچد و زیبا را پس بزند .
زنِ شرعی و قانونی اش را در آغوش داشت و به معشوقه اش فکر می کرد ؟!
معشوقه . . . همسر . . .
همانطور که میان معنی این دو کلمه تفاوت از زمین تا آسمان بود میان شخصیت هایشان هم حفره ای عظیم فاصله انداخته بود .
زیبا چه راحت خودش را به او عرضه می کرد . دست حافظ تا هر جایی می توانست اجازه داشت که پیشروی کند و هر کاری که می خواست حق انجامش
را داشت و زیبا هم متقابلا دست به انجام هر کاری می زد تا او را از خود بی خود کند . راه که می رفت ، حرف که می زد ، خودش و ناز و غمزه و اندامش
را به رخِ او می کشید و دست و دلش را می لرزاند. اما مهری . . .
حتی با نگاه های گاه و بی گاهِ حافظ از شرم سرخ می شد و لبخند می زد.
حتی اکنون که در آغوشش بود هم از خجالت سرش را در سینه ی او پنهان کرده و محکم او را در آغوش گرفته مباد که حافظ گونه های رنگ گرفته اش
را ببیند .
زیاد از حد ساده و بی ریا بود .
زمانی به خود آمد که نفس های مهری منظم شده و به خوابی عمیق فرو رفته و صورتش عقب آمده بود .
دهانش نیمه باز بود . . .
لبخندی زد . دخترکِ ساده ی خجالتی !
سرانگشتانش را جلو برد و موهای روی پیشانی اش را عقب زد و آهی عمیق کشید .
کاش به او کِششی داشت و این آغوش از روی ترحم و به خاطرِ دلِ عاشقِ او نبود .
کاش دلِ خودش هم هنوز زنده بود .
زیبا ضربه ای کاری را به پیکره ی دلِ ساده اش وارد نموده بود . نمی خواست همین کار را با مهری بکند .
او هم عاشق شد . .بی قاعده . . بی فکر و بی دلیل .
او هم به خاطرِ زیبا تن به هر کاری داد ، حتی پا گذاشتن روی عقاید و اصول و شخصیتش .
ولی او ناجوانمردانه به رخش کشید که در حدِ هم نیستند و دل در گرویِ کسِ دیگری دارد . اگر زیبا آن پسر را دوست نداشت مگر می شد جدایی شان
چنان به او زخم زند که در صددِ انتقام برآید ؟!
نمی خواست از مهری ، حافظی دیگر بسازد !
***
سبحان کتابش را کنار گذاشت و کش و قوسی به تنش داد و به حافظ نگاهی انداخت که خیره ی پاهای خودش بود و غرق در فکر .
صدایش زد :
– چی شد بالاخره !؟
حافظ چشمانش را سمت او چرخاند و سبحان سوالش را واضح تر پرسید :
– درباره ی خواستگارِ حنا . چی میگی ؟!
حافظ دندان قروچه کرد و صورتش حالتِ تهاجمی گرفت :
– چی باید بگم مگه ؟! حرفِ من همونه !
سبحان نچی کرد و سر کج نمود :
– چرا آخه ؟! یه دلیل منطقی بیار !
حافظ خودش را روی مبل بالا کشید و با خشم گفت :
– دلیلِ منطقی ؟! فاصله ی ما زمین تا آسمونه ! فاصله ی ما نه ! فاصله ی حنا و پسره ! پسره سالمِ سبحان . . سالمِ سالم ! نمی تونم به خودِ اون دختره
ی احمق بگم که ! دو فردای دیگه پسره دلش هوایِ یارِ سالم رو کرد که بتونه کنارش قدم بزنه چی ؟! اصلا مگه زندگی فقط غذا پختن و لباس شستنه ؟!
اگه حنا زنیتِ یه زنِ سالم رو نداشته باشه که پسره رو راضی کنه چی ؟! هر روز باید تو سرش بکوبه ! حنا توانایی یه دخترِ سالم رو نداره ! محدودیت
حرکتی داره ! یه سال از ازدواجشون بگذره و پسره از حنا خسته شه چی ؟! نتونه با اون و معلولیتش بسازه و بیاره خونه ی باباش بندازتش چی ؟! اگه
دلش هوسِ یه زنِ سانتال مانتال و ترگل ورگل و هم قد و قامت خودش رو کرد چی ؟! اصلا به این فکر کردی که حنا حتی نتونه بچه دار بشه یا بچه های
سالم داشته باشه ؟! به اینا فکر کردین ؟!
سبحان با ابروهایی به هم گره خورده دست روی دسته ی ویلچر مشت کرد و غرید :
– میدونی با این حرفات کیو یادم میاری ؟! میدونی منو یادِ چی میندازی ؟! به منم همینو گفتن ! با همین لحنِ تو ! برگشت تو چشمام زل زد و گفت
میترسم مرد نباشی ! برگشت و تو صورتم خیره شد که میترسم ازت خسته شم ! چرا ؟! چون معلولم ! حافظ . . اگه نمیتونی ما رو درک کنی حداقل
جلویِ زبونت رو بگیر که هر چرت و پرتی رو ردیف نکنی ! اول درست پرس و جو کن که کیه که پیِ خواهرت رو گرفته و بعد دری وری بگو !
چرخ های ویلچرش را به حرکت درآورد و درِ اتاق را پشتِ سرش محکم بست .
حافظ درمانده هر دو دستش را به صورتش کشید .
چرا نمی فهمیدند ؟!
او از عواقبش می ترسید !
مگر او خوشبختی خواهرش را نمی خواست ؟!
مگر او تمامِ عمر برای شادیِ آنها تلاش نکرد ؟!
از خدایش هم بود کسی به حنایِ مهربان دل ببندد و با او ازدواج کند ولی او فاصله ها را می دید .
تفاوت ها را !