آه سردی کشید و سینی غذا را جلوتر آورد. طعم مطبوع غذا تازه داشت رنگ به رخ سفیدش میداد که زود کنار کشید. در حد دوسه قاشق برای رفع نیاز، نه اشتهایش را داشت و نه دلش میخواست فکر کنند پرخور است و برای مفتخوری اینجا آمده.
میترسید، ولی میرفت. سربار بودن را یاد نگرفته بود و با تمام امنیتی که اینجا داشت، باید به زودی زحمت را کم میکرد.
روسری گلدار را از سر باز کرد و دراز کشید. خرمن موهایش زیر تنش پخش و چند تاری هم کشیده شد. صورتش در هم رفت. آرام آنها را بالا کشید.
دلش یک حمام گرم میخواست و یک دست لباس درست و حسابی.
بحث نو و کهنه بودن لباس که هیچ، لباسهای خاتون انقدر برایش گشاد بود که حد نداشت و موقع راه رفتن، نمیدانست دست به دیوار بگیرد که نیفتد یا کش شلوار را جمع کند که حیثیتش بر باد نرود.
با حرص سرشانهاش را که به خاطر گشادی لباس برهنه شده بود، پوشاند و مصممتر تصمیم گرفت؛ فردا هرطور که شده از اینجا میرفت. تا ابد که نمیتوانست اینجا پناه بگیرد.
با همین فکر و خیال سر در متکا فرو برد و عطرش را به دماغ کشید. آشنا بود و بدون شک برای یاسین. خندهی کوچکی کرد، وضعشان هر بار چنان بد و در هم بود که فرصتی برای توجه به چیزی نداشت ولی حالا که دقت میکرد، عطرش هر چه بود، عطر مشهدی نبود.
–
شانهای برای خود بالا انداخت، حق داشت خب!
بعضاً از افراد مذهبی شنیده بود که بوی عطرت تحریککننده نامحرم باشد، گناه است و مجازاتها برایش ردیف میکردند.
عطر مشهدی بهترین گزینه در ذهنش برای حاج یاسین بود که شکر خدا رد شد. متکایش بویی ملایم و رایحهای کم داشت و صد البته موردقبول.
سرش را چرخاند و پلک بست تا حداقل بخوابد.
سرگرمی دیگری جز خواب نداشت و تنهای تنها نصف روز را تلاش بر خوابیدن میکرد.
به عادت بچگی، شروع به شمردن گوسفندانِ درون سرش کرد.
آدمها که تنها میشدند، مخلوط کودکی و بزرگسالیشان دیگر بر کسی عیب نبود. نه که عیب نباشد، نه! در اصل کسی نیست که از آنها عیب بگیرد. چیزی که شاید از دور قشنگ باشد، و از نزدیک پر از حسرت و آه.
گوسفندها به کمک مسکنها آمدند و دست به دست هم کار خودشان را کردند. ذهنش با آرامش به خاموشی رفت، بیخبر از اینکه در فاصلهی چندمتریاش، چند نفر دارند برای آیندهاش تصمیم میگیرند.
***
– من میگم یاسر واسه این کار بهتره.
چای تلخ در گلویش پرید و اسکان بالا رفته، پایین آمد.
معراج ضربهای به کمر پسرش زد و با خنده گفت:
– آروم بابا جان، سهم خودته!
کنایه میزد.
یاسین خیلی زود خودش را جمع کرد و با تعجب پرسید.
– یعنی چی یاسر واسه این کار مناسبتره مامان؟ اصلاً چه معنی داره؟
خاتون همانطور که سیب زرد را پوست میکند، اخم در هم کشید.
– یعنی چی نداره. مگه نمیخواید اسم بازاریها بیفته رو این دختر تا شر مزاحماش کم بشه؟ خب یاسر بچهم برادر توئه، چه فرقی داره؟
فرق نداشت؟ به راستی که فرق نداشت، ولی… امان از این “ولی” که خودش دلیل وجودش را درک نمیکرد.
لب روی هم فشرد و دنبال بهانه گشت.
– خب… خب معلومه که فرق داره. این دختر دست من امانته. از کی تا حالا امانت رو میسپرن به یکی دیگه؟
خاتون مکدر از حرف یاسین گفت:
– انقدر امانت امانت نکن یاسین.
سرش را به سمت شوهرش چرخاند که مشغول حسابکتاب بود.
– تا اسم این دختر میاد، مثل اسفند رو آتیش میشه. من میگم سَر و سِری با هم دارن، هی تو بگو دلت رو سیاه نکن، تهمت نزن!
یاسین نچ بلندی کرد و لعنت بر شیطان فرستاد تا زبانش را به هرز نچرخاند. مادرش ول کن ماجرا نبود.
معراج که عصبانیت پسر و همسرش را درک میکرد، دفتر دستک را رها کرد و عینکش را از چشم برداشت. با آرامش ذاتیاش باز لبخند زد. پدر و مادرش تضاد عجیبی با هم داشتند و با این حال عاشق هم بودند.
– چرا حرص الکی میخوری خانوم؟ خب حق داره. یه دختر رو امانت دستش سپردن، مثل برگ گل پاک و ظریفه، یه وقت یاسر با حرف یا کاری دلش رو بشکنه گناهش گردن یاسینه که با علم بر همه چیز، از کاری که خودش قبول کرده شونه خالی کرده.
دستت درد نکنه ولی اینم داره اب میره هی
ای کاش یکم منطق باباش رو مادرش هم داشت یکم دل رحم تر بود به نظرم یاسین عاشقش شده ولی نمی خواد قبول کنه
ممنون قاصدک جان که اینو هر شب میزاری
دله حاجی مون سریده ک😅