رمان عبور از غبار پارت 15

4.4
(13)

پدرش و یه زن مسن ..که احتمال دادم مادربزرگش باشه بودن
نگاه همه خیره به من بود …نگاهم …به نگاه پر کینه عمه افتاد……..می ترسیدم یهویی یه چیزی
بپرونه و ابرومو حسابی ببره …از اونجایی هم که اگه دعوتش نمی کردیم فردا کل فامیلو پر می کرد
که … یا من مشکل داشتم یا داماد… که بی سرو صدا خواستگار اومده و رفته …بلاجبار مجبور شده
بودیم که دعوتش کنیم …وگرنه همه امون می دونستیم اخلاق عمه چقدر بده و غیر قابل تحمل
چشمامو با نگرانی باز و بسته کرد و با سینی به سمت پدرش رفتم …نزدیکش که شدم تازه متوجه
ویلچر ی که روش نشسته بود شدم ….کمی تعجب کردم ….مرد مرتب و شیکی بود
بهم لبخند می زد …جلوش خم شدم ..همزمان زن عموم هم وارد شد و کنار عمو نشست ..تو اینجور
مجالس خوب حواسش به همه چی بود و درست همه چی رو اداره می کرد …مادرم که کلا کشیده
بود کنار و این اعصاب منو بدتر بهم می ریخت ….خیلی تحت فشار بودم
پدر موحد نگاهی مهربونی بهم انداخت و برای چای تشکر کرد….مادرشم همچنان با لبخند رضایت
نگاهم می کرد…از تو گرم شده بودم
به مادر بزرگش که رسیدم .قبل از اینکه چایی برداره ….سری به عقب داد و با اخم و خنده …نگاهی
بهم انداخت و بعد با خنده رو به موحد و البته به جمع گفت :
-این پسر ما حق داشت ..انقدر عجله داشته باشه که یه هفته ای قرار خواستگاری رو گذاشته
…ماشاͿ به دخترتون حاج اقا ..چیزی از خانومی کم ندارن
مادرم از تعریفش حسابی ذوق کرد و پدرم لبخندی زد …جو سنگینی بود …توقع این برخورد راحت و
دوستانه رو از خانواده موحد نداشتم ….همش می ترسیدم با این ازدواج مخالف باشن ….برعکس
خانواده ما همه اونا لبخند به لب داشتن ..طرف ما فقط این زن عموم بود که حرف می نداخت و با
لبخند جوابشونو می داد
بعد از تعارف چایی به پدر و عمو و عمه ام به سمت موحد رفتم ..چقدر از این مراسم چایی بردن
متنفر بودم …توی خانواده ما هرچقدرم که می گذشت رسم بود..نه اینکه که کلا این مراسم از بین
رفته باشه ..اما من دوستش نداشتم …تازه اگرم نمی خواستم کس دیگه ای نبود که چایی
بیاره …مادرم که هول بود ..زن عمومم که حق داشت نیاره .. وقتی من حاضر و اماده ..حضور داشتم …
به سمتش که خم شدم …لبخند محوی زد و فنجون چایشو برداشت ….حالم طوری بود که قادر به
لبخند زدن ظاهری هم نبودم ….و این بد بود …امیر علی و امیر مسعود نمی دونم چرا انقدر
لبخنداشون پر از شیطنت بود ..حنانه هم بدتر از اونا که مادر بزرگش گفت :
-شهر قشنگی دارید …باعث خوشحالیه که قرار باهم فامیل بشیم ..
.بعد از تعارف چایی اروم رفتم و کنار زن عموم که کنارش خالی بود نشستم …دقیقا میشدم رو به
روی موحد …احساس می کردم اصلا خانواده ها بهم نمیان ..از دو دنیای متفاوت ..با فرهنگهای مختلف
…ارتباط برقرار کردن بین خانواده به نظرم سخت می اومد..
کمی گذشت و حرفهایی رد و بدل شد پدر و عموم با پدر موحد و حتی خود موحد حرف می زدن
..برادرشم کم نمی اوردن چیزیایی می گفتن ….خلاصه هر کسی چیزی می گفت …و جوابی می
شنید
تا اینکه بلاخره بحث اصلی شروع شد و پدر موحد به حرف اومد و به پدرم گفت :
-خوب از همه این حرفا و اب و هوا بگذریم … جناب فروزش …..ما امروز مزاحمتون شدیم که دختر
خانومتونو برای پسرمون خواستگاری کنیم …
نگاهم به موحد افتاد..فکر می کردم حوصله اینجور مراسما رو نداشته باشه …اما با دقت به پدرش و
پدرم نگاه می کرد که پدرم گفت :
-خیلی خوش اومدید ..قدم رو چشم ما گذاشتید …ما که حرفی نداریم ..تصمیم گیرنده خود اوا است
..بلاخره همکار هستن ..توی یه بیمارستان کار می کنن ..بیشتر بهم شناخت دارن …دوتا ادم بالغ و
عاقلن …که فکر می کنم قادر به تشخیص درست و غلطشون هستن …حضور ما هم صرفا برای
رسمیت بخشیدن به خواسته اشونه ….دیگه تصمیم گیرنده خودشونن
عمه با غضب نگاهم می کرد پدرش روشو به سمت چرخوند و ازم پرسد:
-خوب نظر شما چیه خانوم دکتر ؟
لفظ دکتر گفتنش عمه امو بیشتر عصبی کرد ..از نگاهش اتیش می بارید …نه اینکه دختراش تا همون
دیپلم بیشتر نخونده بودن ..دکتر بودن من اعصابشو بهم می ریخت ….که توی یه لحظه غیر قابل
کنترل شده ای اتیش زد به جونم و زهرشو ریخت :
-وا چرا انقدر ناز می کنی ..بار اولت که نیست دختر
زن عموم با دهنی نیمه باز به عمه و من نگران به موحد خیره شدم …از خجالت در برابر نگاههای همه
اشون مردم و زنده شدم …دیگه نمی تونستم به کسی نگاه کنم ..کاش از اولم این برنامه رو نمی
ریختیم …
حالا نگاه عمه پر از ذوق بود ..از خداش بود این مراسمو خراب کنه و نذاره که چیزی سر بگیره …
پدر و عموم جلوی اونا مجبور شدن زبون به دهن بگیرن …نمی شد چیزی بهش گفت …از دست زن
عموم هم کاری بر نمی اومد …که مادر بزرگش خیلی ریلکس گفت :
-عروس باید ناز داشته باشه خانوم …باید حجب و حیام داشته باشه …مگه هوله که بخواد زود جواب
بده ؟….
چه بار اول باشه چه بار دوم ..در ثانی به گذشته هم ما کاری نداریم …ما عروسمونو پسندیدیم که
اینجاییم …شما هم خواهشا بحث گذشته ها رو پیش نکشید ..مجلس خواستگاریه …بذارید مزه
شیرینیش تو دهن همه همچنان باقی بمونه …
عمه لبهاشو محکم بهم چسبوند..ذوقش پر کشید و رفت … سرم رو کمی با خجالت بلند کردم و به
موحد که با لبخند ارومش بهم نگاه می کرد خیره شدم ..
.
خواستگارای دیگه بودن انقدر خجالت نمی کشیدم ..اما حالا که خودمو به موحد تحمیل کرده بودم …از
اینکه یه بار ازدواج کرده بودم و عمه به واسطه اش تو سرم و توی جمع کوبیده بود…از خودم و از
انتخابم خجالت می کشیدم ….
همه منتظر حرف من بودن ..اروم سرمو به سمت پدر موحد چرخوندم ..چه با لبخند نگاهم می کرد
…کاش اصلا نمی اومدن …اما اومده بودن و منتظر جوابم بودن …معلوم بود همه چی رم می
دونن ..همه اون چیزیایی که موحد می خواسته بدونن و می دونستن …اخه هیچ کسی دربرابر حرف
عمه واکنشی از خودش نشون نداد …لبهامو با زبون تر کردم و سر به زیر گفتم :
-هر چه که پدرم بگن
لبخند به لبهاش اومد و نگاهش رو به لبهای پدرم دوخت …دلم نمی خواست مراسم زیاد کش بیاد اما
موحد قصد داشت که کشش بیاره که با ببخشیدی رو به همه گفت :
-با اجازه جمع … قبل از هر جوابی می خواستم یه چند دقیقه با خود خانوم دکتر حرف بزنم
و همزمان نگاهی به پدرم انداخت و با ارامش و جدیت بهش گفت :
-البته اگه اجازه بفرمایید
با استرس نگاهش کردم ..نگاهش به پدرم و اجازه اش بود که پدرم با لبخندی گفت :
-خواهش می کنم پسرم ..چه حرفیه …باید م حرف بزنید ..
توی مراسم خواستگاری هومن انقدر استرس نداشتم …اما اینجا هر لحظه احساس می کردم داره
فشارم می افته ..نگران از حرفایی که عمه می پروند..خجالت زده از طلاقی که گرفته بودم …
بلاخره اینجا ایران بود ..وقتی مهر طلاق توی شناسنامه یه زن می خورد ..نگاهها به کل درباره اش
عوض می شدن ..حتی برخورد راحت و بی دغدغه خانواده موحد هم نتونسته بود ارامش رو بهم
برگردونه ..
پدرم روشو به سمتم کرد و گفت :
-اوا جان راهنمایشون کن دخترم …
گنگ متوجه حرف پدرم شدم و به اهستگی از جام بلند شدم ..موحدم بلند شد …نگاهی به سرتا پام
انداخت متوجه حال خرابم بود :
-بفرمایید …. از این طرف
سری تکون داد و پشت سرم اومد…. به سمت اتاق قدیمیم به راه افتادم ..حالا که ما بینشون نبودیم
..انگار راحت تر باهم حرف می زدن ..حتی صدای پدرم رو هم می شنیدم ..در اتاق رو باز کردم و کمی
کنار کشیدم و گفتم :
-بفرمایید
لبخندی زد و وارد اتاق شد ..پشت سرش وارد شدم و درو نیمه باز رها کردم که برگشت و گفت :
-لطفا دروکامل ببند..نمی خوام کسی حرفامونو بشنوه
سری تکون دادم و به سمت در رفتم و درو کامل بستم وقتی برگشتم ..جلوی پنجره ایستاده بود که
گفتم :
-ببخشید یکم اینجا بهم ریخته است …
به سمتم چرخید و گفت :
-خوب ؟
سرمو بلند کردم و بهش خیره شدم ..منظورشو نفهمیدم که گفت :
-تو نمی خوای حرفی بزنی ؟..
نفسی تو دادم و به کندی بیرونش دادم و گفتم :
-خوب من هیچ شرط و شروطی ندارم
و ناراحت سرمو پایین گرفتم ..لبخندی زد و صندلی کنار پنجره رو برداشت کمی اینور تر گذاشت و
گفت :
-میشه بیای اینجا بشینی ؟
با تعجب سرمو بالا بردم
با لبخند بهم خیره بود :
-اخه اینطوری که توایستادی… اصلا من راحت نیستم
دستی به لبه روسریم و گونه ام کشیدم و به سمت صندلی رفتم …دستشو از پشت صندلی
برداشت و رفت و صندلی دیگه ای رو برای خودش اورد و درست مقابلم گذاشت و روش نشست
…رو در رو و کاملا نزدیک بهم
انگشت وسط دست چپ رو بین انگشتای دست دیگه ام گرفته بودم و بدون جلب توجه فشارش می
دادم
-اما من شرط و شروط دارم
حقش بود داشته باشه …من خودمو بهش تحمیل کرده بودم …هر چی که می گفت باید چشم و
گوش بسته قبول می کردم
سرمو بلند کردم …نگاهشو رو روی کل صورتم چرخوند و گفت :
-اول اون اخماتو باز کن که از وقتی که دیده امت ..بدجوری تو چشمن
متعجب بهش خیره شدم :
-اخم نداشته باش لطفا ..منم خسته ام ….از دیروز تا حالا نخوابیدم …اما سعی می کنم لبخند بزنم و
نشون بدم خوشحالم ..لااقل برای اون جمع بیرون
سعی کردم به زور در مقابل نگاه خیره اش لبخند بزنم و بگم :
-یکم از استرسه وگرنه
ابروهاشو بالا داد و گفت :
-خوبه که میشناسمت ..
سرمو پایین انداختم و اونم سرشو پایین انداخت و انگشتای کشیده شو توی هم قلاب کرد و خیره
بهشون گفت :
-قراره زیر یه سقف زندگی کنیم …..حالا الان نه …یکی دو ماه دیگه ..نمی دونم ازم خوشت میاد یا
بدت ….اما به هر حال قراره زندگی کنیم دیگه ….
بهش خیره شدم که سرشو بلند کرد و خیره تو نگاهم ازم پرسید::
-اما قبل از حرفام …می خوام بدونم تو می خوای چطوری زندگیم کنیم ؟
سوالی نگاهش کردم …”چطوری می خوایم زندگی کنیم ؟”…راستش تا حالا بهش فکر نکرده
بودم …انگار داشت تازه یه در یچه هایی از سوالای عجیب توی ذهنم جا باز می کردن که گفت :
-جواب سوالم انقدر سخت نیست ..توام دختر گیجی نیست که منظورمو نفهمیده باشی
سرخ شدم و انگشت وسطمو بیشتر فشار داد و گفتم :
-طور خاصی قرار نیست زندگی کنیم ..مثله …
یه لحظه با خودم فکر کردم و اولین چیزی که به ذهنم رسیدو در نگاه م*س*تقیمش گفتم :
-مثله ..همه زن و شوهرای دیگه
چشماشو کمی تنگ کرد و پرسید:
-معنی حرفتو می دونی چیه دیگه ؟
اب دهنمو قورت دادم ..اره که می دونستم …خوبم می دونستم :
-بله
خودشو کمی عقب کشید و گفت :
-شاید من و تو هیچ وقت مثل بقیه نتونیم با علاقه یا عاشقانه در کنار هم زندگی کنیم ..اما نمی
خوامم فقط نقش بازی کنیم ..جلوی دیگران خوب باشیم و توی خونه دوتا غریبه .. از این نوع زندگی
بدم میاد ..نمی خوام تجربه قبلیم دوباره تکرار بشه …لطفا خودت باش …هر اتفاقیم افتاد فقط خودت
باش ..و چیزی رو از من پنهون نکن ..به هیچ وجه ….نمی خوام تو زندگیمون اخرین فردی باشم که از
چیزی مطلع میشه …زندگی خصوصی من و تو به خودمون مربوط میشه و به هیچ کس دیگه ای
مربوط نیست که بخوای براش توضیحی بدی و یا دلیل بیاری ……
می دونستم چی تو فکرش می گذره برای همین گفتم :
-منم دنبال ارامشم ..شما تو حقم خیلی بزرگواری کردید ..مطمئن باشید بعد از عروسیمون قرار
نیست مثل دوتا همخونه زندگی کنیم ..منم یه زندگی خوب می خوام … و تمام تلاشمو هم می کنم
نگاه خیره اش معذبم می کرد که گفت :
-خوب من همشم به اجبار اینجا نیستم …قبلا یه بار ازت خواستگاری کردم ..و همه چیمو بهت گفتم
..یادته که
مثل یه معامله سخت و نفس گیر بهش چشم دوختم …
-پس لطفا اینطور فکر نکن که باید تحمل کنی ..باید قبول کنی ..هنوزم هیچی عوض نشده ..می تونی
اون چی رو که توی دلته عملی کنی …به هر حال حق انتخابو نمیشه از کسی گرفت
چقدر اون انگشت بدبختم داشت درد میکشید زیر فشارهای دستای بی رحمم
-خوب من راستش فکر نمی کردم که برای کمک به من چنین پیشنهادی بدید ..من حتی بار اولم
..صراحتا جواب رد بهتون دادم ..و باعث ناراحتیتون شدم
نفسی گرفتم و ادامه دادم :
-شاید قبلا دنبال چیزی به اسم عشق بودم ..اما الان می بینم عشق مال قصه هاست ..مال ادمایی
که هیچ مشکلی تو زندگی ندارنه …شما هم می تونید تا دیر نشده نظرتونو عوض کنید ..به هر حال
شرایط زندگی من و خوانواده امو می بینید …وضعمون مثل شما خوب نیست …مطمئنم از نظر خیلی
چیزا بین خانواده ها مشکل پیش میاد ..شما هم لطفا این چیزا رو نظر بگیرید و بعد تصمیم بگیرید
لبهاشو بهم فشاری داد و پرسید:
-به نظرت منو توام مشکل پیدا می کنیم ؟
اب دهنمو قورت دادم …یکم سردرگرم وبی قرار بودم …معمولا توی اولین گفتگو ها خودمو نمی باختم
اما اینجا ..دست و پامو کمی گم کرده بودم ..اما هنرمندانه نقش بازی می کردم …هرچند بازیم جلوی
موحد رو شده بود
-فکر نمی کنم مشکی بین من و شما باشه
لبخند بدجنسی گوشه لبش نشست …و من حقیقتی رو برای بارو کردن حرفام در موردش گفتم :
-راستش ..من ..من اخلاقتونو دوست دارم ..مثل من زود تسلیم هر چیزی نمی شید ..اخلاقای
فردیتونو دقیق نمی دونم …اما تا اونجایی که چند ساله باهاتون همکار بودم و قبلش دانشجوتون …
باید بگم ..نسبت به همه اونایی که توی زندگیم بودن چه نزدیک چه دور …شما بهترین فردی بودید
که تو مواجه شدن با مشکلات برخورد مناسبی از خودش نشون داده ..ادمی هستید که میشه با
اطمینان بهش تکیه کرد و مطمئن بود که با وجودتون میشه به ارامش رسید
از تعریفم لبخند به لبهاش نشست …کاش اونقدر خیره نگاهم نمی کرد
-پس مشکل دیگه ای نیست …. درسته ؟
چند ثانیه ای بهش خیره شدم و گفتم :
-نه ..هیچ مشکلی نیست دکتر
لب پاینشو گازی گرفت و پرسید:
-نظرت با اینکه عقد و عروسی رو باهم بگیریم چیه ؟
همه فکر می کردن ما توی این اتاق داریم در مورد علایق هامون باهم حرف می زنیم و می خواییم به
تفاهم برسیم ..اما هیچ کس نمی دونست فقط عجله داریم خودمونو زودتر خلاص کنیم از حرفایی و
تهمتهایی که مدام پشت سرمون بود
-نه اتفاقا خیلیم خوبه ….
خواست چیز دیگه ای بپرسه که سریع گفتم :
-فقط یه چیزی؟
سرشو تکونی داد و پرسید:
-چی ؟
-من …
نفسم بیرون دادم :
-نمی خوام مراسمی گرفته بشه …اگه امکانش هست همه چی تو محضر باشه
ابروهاشو بالا داد و با تعجب بهم خیره شد..نگاهمو ازش گرفتم و به دستام خیره شدم که صداشو
شنیدم :
-اما
زود چشمامو بالا بردم تا ببینم چی می خواد بگه :
-منظورت چیه ..یعنی فقط تو محضر و
-بله توی محضر ..بدون مراسم و بدون لباس
به خنده افتاد و گفت :
-مگه میشه دختر ؟
انگشتمو تا اخرین حد فشار دادم
-البته برای منم فرقی نمی کنه …اما اگه خودتم نادیده بگیری ..یعنی پدرت ..مادرت ..ارزو ندارن
دخترشونو توی لباس عروس ببینن ؟..فکر نمی کنی از اینکه دخترشونو خشک و خالی بخوان بفرستن
خونه بخت … چقدر ناراحت میشن ؟ تو که تا حالا عروسی نگرفتی
میگم برای من فرقی نمی کنه ..به هر حال من یکبار ازدواج کردم ..مراسمم داشتم …
سرمو پایین انداختم و اون با شیطنت گفت :
-ولی می دونی چیه ؟… من برعکس … تو دوست دارم که مراسم داشته باشیم
با نا امیدی بهش خیره شدم :
-چیه خوب ؟..دلم می خواد دیگه
وقتی دید باورم نمیشه که تصمیم گرفته مراسم بگیره با لبخند گفت :
-قول می دم مراسم زیاد سنگینی نباشه ..البته من از طرف خودم قول می دم ..از طرف پدر و مادر و
برادرام هیچی قولی نمی تونم بهت بدم
با نامردی شونه هاشو بالا داد …داشت از اذیت کردنم لذت می برد :
-چیکار کنم دیگه دوسم دارن ..می خوان سنگ تموم بذارن
مجبور شدم تسلیم بشم …کوتاه بیا نبود…این وسط تصمیم گیرنده هم من نبودم ..ادم تحمیل شده
که تصمیم نمی گیره ….هرچند بدم نمی گفت من توی ازدواج اولم ..حتی یه لباس مجلسی ساده هم
نپوشیده بودم …و مطمئن بودم پدرم دوست داره منو توی لباس عروسی ببینه
با ذوق از تسلیم شدنم و گفت :
-حرف دیگه ای باقی مونده ؟
داشت همه چی تموم میشد
سری تکون دادم و گفتم :
-نه
لبخند دندون نمایی به لبهاش اومد و از جاش بلند شد و گفت :
-پس بلند شو بریم …خیلی وقته که اون بیرونیا رو منتظر گذاشتیم
از روی صندلی به ارومی بلند شدم ..به سمت در رفت و درو باز کرد و منتظرم شد که به سمتش برم
صدای امیر علی که حرف می زد و باعث خنده جمع می شد واضح می اومد ..موحد با لبخند بهم
خیره بود ..به سمتش رفتم سرش رو با محبت تکون داد و گفت :
-بریم
اول من از اتاق خارج شدم و بعد اون ….. به هال که رسیدیم اول از همه امیر علی سر چرخوند و ما رو
دید اول به من خیره شد و بعد به موحد که پشت سرم ایستاده بود که لبهاش به خنده از هم باز شد
و گفت :
-وقتی اون لبخند روی لبای خان داداش ماست یعنی دیگه همه چی تمومه ..
همه زدن زیر خنده
پدرش با لبخندی که کل صورتشو پوشنده بود بهم خیره شد …از اینکه همه نگاهها به سمتم بود
معذب بودم و کمی خجالت می کشیدم :
-دخترم اگه جوابت بله است لطف می کنید یه بار دیگه به ما هم بگی که همه بشنویم
همه با ذوق به من و لبهام چشم دوخته بودن ..دستامو از جلو توی هم گرفته بودم ..پدرم با محبت
بهم خیره شده بودم ..مادرم همچنان اضطراب داشت ..عمه هم که کوره اتیش ….نمی دونم چرا اینبار
برای دادن جواب بله خجالت نکشیدم :
-بله
با بله من …. خنده ها و تبریک گفتنا شروع شد و امیر علی با خنده گفت :
-پس این شیرینی که از دو ساعت پیش داره بهم چشمک می زنه ..خوردن داره
و بلند شد ظرف شیرینی رو برداشت و شروع به تعارف کردن به بقیه کرد ..همه از شیطنتش به خنده
افتاده بودن همراه موحد به سمتشون رفتم و خواستم برم سمت زن عموم که مادر بزرگش با خنده
و محبت گفت :
-کجا عروس خانوم ؟ …دیگه نوه امو نباید تنها بذاری
منو و موحد که سراپا ایستاده بودیم با تعجب بهش خیره شدیم
امیر علی با خنده صاف ایستاد و گفت :
-غصه نخورد داداش من ..مادر جون قبلا این بلا رو سر من و حنانه هم اورده ..نگران نباش الان
راهنماییتون می کنم
و رو به حنانه که روی یه مبل دو نفره نشسته بود کرد و گفت :
-پاشو خانومم ..پاشو ..من و تو همیشه اضافه ایم
حنانه با خنده از جاش بلند شد و امیر علی رو به ما دو نفر گفت :
– بنده خدا امیر حسین تقصیری نداره ..اخه تو مراسم خواستگاری من بدبخت …من فلک زده ..من تک
داداش … نبود که …. اون موقعه ایشون …سفر خارج تشریف داشتن …..و داشتن قلب اون اجنبی ها
رو تکه تکه می کردن …والا
همه زدن زیر خنده …همونطور که امیر علی می خندید با اشاره به من و مبل گفت :
-بفرماید خانوم دکتر …
کمی صورتم قرمز شده بود نگاهم به زن عموم افتاد که با حرکت سر و خنده بهم گفت برم بشینم
سر به زیر در برابر لبخندای بقیه همراه موحد روی مبل نشستیم
پدرش رو به پدرم کرد و گفت :
-اگه اجازه بفرمایید یه صیغه محرمیت بینشون خونده بشه ..تا مراسم اصلی که دو سه ماه دیگه
است
رنگ صورتم پرید و زود به موحد نگاه کردم که بار ارامش رو به پدرش و پدرم گفت :
-ببخشید…اگه میشه صیغه ای خونده نشه
همه یه دفعه ساکت شدن و با تعجب به موحد خیره شدن ..امیر علی و امیر مسعود انقدر متعجب
نگاهش کردن که انگار این حرف یه چیز غیر طبیعیه و گفتنش از زبون موحد غیرممکن
توی دلم چند تا صلوت فرستادم و از خدا صبر و ارامش خواستم
که باز صداش تنها صدای حاضر تو جمع بود :
-راستش حاج اقا ..با عرض معذرت از شما..من از صیغه خوشم نمیاد..ما هم که قراره دو ماه دیگه
عقد کنیم …پس فکر نمی کنم نیازی به صیغه باشه …باز م از جمع معذرت می خوام
همه داشتن یه جوری نگاهش می کردن که امیر علی زودی برای تغییر حال جمع با خنده گفت :
-من و حنانه هم صیغه محرمیت نخوندیم اخه اونقدر هول بودیم که هفته بعد از خواستگاری رفتیم و
عقد کردیم ..یعنی تو فامیل کسیم به گرد پامون نرسید
مادرم خوشش نیومده بود و یه فکرای دیگه می کرد که پدر موحد نگران از نگاههای مادرم رو به پدرم
گفت :
-چیزی نمونده که حاج اقا ..دو ماهه …. بچه ها هم که همش درگیر بیمارستان و کاراشون هستن
..انشاͿ دو ماه دیگه عقد می کنن ..گفتم که امیر حسین تا کاراشو جفت و جور کنه ..برای عقد و
عروسی دو ماهی وقت می خواد
خانواده موحد کمی گرفته به پدرم و اجازه اش چشم دوخته بودن …عمه ام ارزوش بود که پدرم بگه نه
…مادرمم بدتر از اون که
پدرم لبخندی زد و به چهره نگرانم نگاهی انداخت و گفت :
-مبارک باشه ..به پای هم پیر شن
لبخند دوباره به لبهای همه برگشت …انگار این اجازه برای همه یه نفس دوباره ای بود….. اما مادرم
همچنان ناراحت و گرفته بود ….ولی بقیه که به مراد دلشون رسیده بودن دیگه به نگاه مادرم توجه
نکردن ….که مادر بزرگش در کیفشو باز کرد و گفت :
-من تا مراسم طاقت ندارم …هدیه امو همین امروز به عروس گلم می دم
جعبه مخملی مشکی رنگی رو در اورد و بلند شد و به سمتمون اومد و گفت :
-من کادومو الان می دم
درجعبه رو باز کرد ..گردنبند ظریف و قشنگی بود که روش حسابی کار شده بود..جعبه رو داد دست
موحد و گردنبند و برداشت و گفت :
-اجازه می دی عروس خانوم ؟
با لبخند خواستم از جام بلند شم که نذاشت و مشغول بستن گردنبند دور گردنم شد ..کارش که
تموم شد ..منو ب*و*سید و همه دست زدن ..بعدم موحدو ب*و*سید
هرچند همه از اینکه موحد نذاشته بود صیغه ای خونده بشه یکم ناراحت بودن ..به هر حال با نبود
محرمیتی بینمون رفت و امدا… کمتر…. و برخوردا رسمی تر باقی می موند
چقدر از این شرایط ناراحت بودم ..شرایطی که خودم مسببش بودم ….
با غمی که توی دلم بود به پدرم و لبخندش خیره شدم …که موحد دست کرد توی جیب کتش و جعبه
کوچیکش رو در اورد که امیر علی با خنده گفت :
-اصل کار اینه ..اینجاست ..این داداش ما چقدر اب زیر کاه …
موحد بهش خندید و در جعبه رو باز کرد .. یه حلقه کاملا زیبا و چشمگیر که یه نگین روش بود ..فوق
العاده قشنگ بود
حلقه رو از توی جعبه اش در اورد و رو به جعبه گفت :
– با اجازه
و خواست دستمو بگیره و حلقه رو توی دستم کنه که مادرم با ناراحتی قدمی اومد جلو …یه جوری
که مانع بشه که عمه دیگه تحملشو از دست داد و از روی همون صندلی که نشسته بود و تکونم
ازش نخورده بود بلند شد و گفت :
-اقا داماد ..شما هنوز محرمش نیستی ..پس برای چی می خوای دستش کنی ؟وقتی نمی خوای
صیغه ای خونده بشه ..حقم نداری دستش کنی
رنگ صورت موحد چنان پرید و بهش خیره شد که من از حرف عمه خجالت کشیدم …که سریع
گفت :
-بله حق با شماست ببخشید ..مادرم زحمتشو می کشه
و بلند شد که حلقه رو بده مادرش
برادراش و خانواده اش کمی ناراحت شدن که پدرم جلو اومد و گفت :
-نه بابا دستش کن ..دو ماه دیگه که قراره زنت بشه …دستش کن پسرم ..هیچ اشکالی نداره
عموم پشت سر پدرم در اومد:
-دستش کن اقای دکتر …شما دستش نکنی که مزه نداره ..همه لطفش به الانه
عمه ام صورتش قرمز شد ..
ناراحت از رفتار عمه با حرکت سر پدرم که می گفت دستتو بلند کن … دستمو به سمت موحد بلند
کردم ..سعی کرد لبخند بزنه که امیر علی گفت :
-همه دست بزنید شاید این خان داداش ما دلش بیاد دستش کنه …پسره خسیس ..زود باش دیگه
موحد بالاجبار به خنده افتاد و بدون کوچکترین تماسی با دستم حلقه رو توی انگشتم کرد ..چهره اش
ناراحت بود اما به زور می خندید
عمه زحمت یه خاطر بد رو برای مراسمم گذاشته بود…عجب سنگ تمومی گذاشته بود برام …
همه دست می زدن و خوشحال بودن …و تبریک می گفتن …درباره مهریه و مراسم زمانی که من و
موحد تو اتاق بودیم هم به توافق رسیده بودن …
دیگه برای شام نموندن ..چون راه دور بود و باید با ماشین بر می گشتن …زود بلند شدن که برن …
موقع رفتن همه کمی خودمونی تر شده بودن ..همه جلوتر از ما به سمت در رفته بودن ..موحد کمی
تو فکر بود که همونطور که اروم به سمت در می رفتیم گفتم :
-من ازتون معذرت می خوام
لبخندی زد و گفت :
-برای چی معذرت می خوای ..من باید حواسمو جمع می کردم
به سختی بهش لبخندی زدم که کمی از خودش در بیاد و ناراحت نباشه :
-عمه ام توی همه مراسم فامیل یه یادگاری می ذاره ..شما به دل نگیرید
به سمتم برگشت و گفت :
-به دل نگرفتم ..کی میای تهران ؟
برای اینکه از دلش در بیارم و ناراحت نباشه ..سعی کردم کمی لبخند و لحن خودمونی تری به کار
بگیرم :
-برای فردا بعد از ظهر بلیط دارم ..پس فردا بیمارستانم …برای شیفت شبم امادگیمو اعلام می کنم
-لبخندی زد و گفت :
-خوبه ..موقع حرکت تماس بگیر و ساعت اومدنتو بگو …که بیام دنبالت
-نه ممنون دیگه شما رو زحمت نمی ندازم …
اهی کشید و نفسی بیرون داد و گفت :
-یادت نره ..زنگ بزن و بگو کی می رسی
قانون موحد همین بود ..حرف حرف خودش بود …بهش لبخند زدم
-راستی ادرس اینجا رو راحت پیدا کردید ؟
با یاداوری ادرس اینجا به خنده افتاد و گفت :
-ادرسی که داده بودی خیلی سر راست بود..فقط دوتا میدونو اشتباه رفتیم پایین …یه بنده خدام تا
می تونست ادرس غلط بهمون داد..خلاصه یه یه ساعتی داشتیم دور خودمون می چرخیدیم
با خنده سرمو پایین انداختم و همراه هم به سمت ماشینا رفتیم
همه کم کم سوار شده بودن و از هم خداحافظی می کردن و منتظر من و موحد بودن
بعد از سوار شدن همه … موحد با پدر و مادرم هم خداحافظی کرد… و قتی پدر و مادرم و عمو و زن
عموم داخل خونه شدن به سمتم برگشت و گفت :
-زنگ بزن … یادت نره
سرمو تکون دادم
لبخندی زد و گفت :
..مراقب خودتم باش …خداحافظ
خیلی خشک و خالی منم بهش گفتم :
-خداحافظ
دوباره لبخند زد و به سمت ماشینش رفت ..امیر علی و امیر مسعود و حنانه توی یه ماشین بودن و
موحد و پدر مادرش و مادر بزرگش یه ماشین دیگه ..ته دلم هنوز اروم و قرار نداشت
نگاهی به حلقه توی دستم کردم و بعد به موحد که ماشینو روشن کرده بود….چقدر ناراحت بود و
سعی می کرد به روش نیاره … به راه که افتاد …. برام بوق زد و حرکت کرد …تا از کوچه خارج بشن
..بهشون خیره شده بودم ..انقدر عصبی بودم که حاضر بودم حال عمه رو همین امشب حسابی بگیرم

به یاد چند وقت پیش افتادم که به شوخی به یوسف گفته بودم من عمه ندارم تا می تونی فحش
بوده و ای کاش نداشتم ..توی دل تمام اعضای خانواده موحد اون خوشحالی اولیه رو خشکونده بود
..همه به احترام موحد و من و خانواده ام در برابر ش سکوت کرده بودن و به روی خودشون نیورده بودن

عصبی به سمت در رفتم و داخل حیاط شدم
وارد راهرور که شدم …. حوریه رنگ پریده به سمتم اومد ..صدای پدرم بلندشده بود…نگاهی به حوریه
انداختم و از کنارش گذشتم
وارد هال که شدم …. دیدم پدرم مقابل عمه که روی مبل نشسته بود ایستاده بود و با عصبانیت
بهش می گفت :
-به چه حقی مراسم دختر منو خراب می کنی ؟
به عمو م نگاه کردم ناراحت روی یه مبل دیگه نشسته بود و به اون دوتا نگاه می کرد … دوباره به
پدر و عمه ام که عمه گفت :
-بده می خوام حساب کار دستشون بیاد که بفهمن دخترت بی کس و کار نیست
پدرم یه دفعه صداشو برد بالا:
-لابد تو کس و کارشی ؟..ماهم همه برگ چقندریم ؟..تو برو حساب کارو به دامادات نشون بده که هر
روز دختراتو با چشم گریون نفرستن دم در خونه ات …برو حساب کارو دست اونا بده
نگاه عمه که بهم افتاد …با حرص از جاش بلند شد و گفت :
-چیه نکنه چون فکر کردی یه دکتر پا به سن گذاشته اومده خواستگاری دخترت ..دیگه کلاست رفته
بالا…؟
نه اقا …کلاهتو بالا تر بذار..طرف زن داشته …همچین عاشق جمال تو و دخترتم نبوده که به پاتون
بیفته ..معلومه که فقط دنبال یه مورد جوونن ..یه دختر خام و ساده مثل اوا …که بشه راحت خرش کرد
ندیدی اصلا به وضع زندگیتون اهمیت نداد؟..چون فقط می خواد دخترتو بگیره و ببره …مطمئن باش
همین که زنش بشه دیگه عمرا پاشو اینجا بذاره … اونم توی خونه یه اشپز ..که حقوقش دستمزد یه
روز اونم نمیشه
با حرص لبهامو بهم فشار دادم و به سمتش رفتم ..دیگه داشت زیاده روی می کرد..این یکی رو نمی
تونستم کوتاه بیام :
-عمه ..اگه احترام منو نداری …اصلا مهم نیست ..اما بهت اجازه نمی دم … رو در روی من … توی
خونه بابام ..به پدرم توهین کنی
اشپزه که اشپزه …از دیوار مردم که بالا نرفته ..با همون اشپزی منو دکتر کرده ….زندگیشو چرخونده
..دستشم جلوی هر کس و ناکسی بلند نکرده …که انقدر راحت بی احترامش می کنی
رنگ صورتش پرید
-اونیم که اومده خواستگاریم ..اگه پا به سن گذاشته باشه …اگه دنبال یکیه که فقط خرش کنه … بهتر
از اینکه یکی باشه مثل پسرت که هر روز با داشتن یه زن و دو تا دختر تا چشمش می افته به یه
دختر و عشوه اش ..خراب میشه سر زنش و زندگیش که می خواد باز زن بگیره
پدرم از پشت سر بازومو گرفت و با عصبانیت صدام زد
اما من داغ کرده بودم ..اعصابم بهم ریخته بود صدامو بردم بالا..مامان و زن عمو از اشپزخونه بیرون
اومدن
-چرا نمی ذاری حرفو بزنم بابا ؟…چون یه عوضی طلاقم داده .. باید به خودش اجازه بده به همه امون
توهین کنه ؟..به خودش اجازه بده تا شما هستی برای مهمونامون تعیین تکلیف کنه ؟
چهره عمه هر لحظه برافروخته تر میشد که یه دفعه گفت :
-کرم از خود درخته دختر جون …اون پسری که طلاقت داده …مطمئن باش الکی طلاقت نداده
..شایدم به این یاور پا می دادی که فهمیده و طلاقت داده
حرفش اونقدر بد و سنگین بود که نمی دونم چی شد که یهو ساکت شدم و با ناباوری و بهت
چشمامو حلقه های اشک فرا گرفت ..خیلی وقیحانه حرف زده بود که عموم از جاش بلند شد و
بهش گفت :
-خجالت بکش اذر ..داری درباره دختر برادرت حرف می زنی
عمه هم که گویا از حرفی که زده باشه کمی پیشمون شده باشه قدمی به عقب رفت و یهو گفت :
-خوب اگه دروغ میگم … چرا از خودش دفاع نمی کنه …؟
با چشمای پر اشک به صورتش خیره شدم و با لبخند تلخی گفتم :
-به احترام مهمون بودنتون هیچی نمی گم …چون خونه پدرمه حق بیرون کردنتم ندارم ..چون خواهر
پدرمی …مجبورم سکوت کنم …اما عمه …قدیمیمای مثل خودت .. یه مثال خوب دارن ….که گفتن
…خلایق هر چه لایق …یه نگاه به دامات بنداز بعد انقدر تهمت بزن
به خاطر حرفی که امشب بهم زدی هیچ وقت ازت نمی گذرم عمه ..هیچ وقت

عمه که خودشو گم کرده بود سعی کرد چیزی بگه :
-به داماد من چیکار داری ؟…انقدر خودتو مثل این مظلوما نشون نده که
-درباره دختر من درست صحبت کن
صدای عمه با صدای بلند پدرم خاموش شد و عمه با دهنی نیمه باز به پشت سرم و پدرم خیره موند
-اونی که فکر می کنی پا به سن گذاشته و دنبال خوش گذرونی با دختر جون منه ..اونقدر شرف داره
که وقتی دو سه بار حالشو تو جمع می گیری به خاطر دخترم چیزی به روی خودش نمیاره و بهت
نمیگه ..
فکر می کنی چشم و گوش بسته دخترم بهش دادم ؟ ..اصلا می دونی اون کیه ؟چیکاره است ؟پدرش
کیه ؟یعنی اونقدر دخترای رنگ و لعاب دار دورش کم بود که بیاد شهرستون و دختر منو بگیره …انقدر
احمقه ؟
چرا وقتی چیزی رو نمی دونی همین طوری برای خودت حرف می زنی ؟
حتما یه چیزی توی دخترم دیده که اومده …اونقدر که سختی راهو تحمل کنه و حرفای بی سر و ته
تو رو بی خیال شه ….
همه که عین دختر و دامادت نمیشن که دو سال قایمکی دوست باشن و بعد برای جلوگیری از
ابروریزی… زود دوتاشونو بهم برسونی که اخرم همه بگن دخترش شب عروسی.. ماهه حامله بود
تو که توی زندگی خودت و بچه هات مشکل داری ..چرا سر ماها خالی می کنی …؟تو به فکر و سر و
سامون دادن به زندگی خودت باش …بچه هات باش …منتتو از سر من و دخترم کم کن ….
به احترام بزرگ بودنت توی این مجلسی ..نه حرفای بی حساب و کتابت …بس حد خودت بدون خواهر
من ..که اخر سر مجبور نشم جلوی زن و بچه هام و برادرم …اینطوری باهات حرف بزنم و سکه یه
پولت کنم
عمه اونقدر رنگش پریده بود که دیگه صداش در نمی اومد
-دل دخترمو شکستی ..اشکال نداره …ارزو هم نمی کنم که دل بچه ها تو خدا بشکنه …اما ارزو
می کنم یه روزی از حرفت پشیمون بشی …یه روزی که خیلی دیره خواهر من …
چند لحظه ای به هم خیره موندن و پدرم با لبخندی تلخ از ش نگاه گرفت و به سمت اتاقش پناه برد

حال همه امون گرفته شده بود
با رفتن پدرم نگاه پر کینه عمه بین همه امون می چرخید … ….همه منتظر بیرون رفتنش بودن
…اخرین نگاهش روی من بود که با خشم و کینه گفت :
-دیدی بین من و برادرمو خراب کردی..دلت خنک شد ؟
یه ادم چقدر می تونست حقیر باشه و برای بالا کشیدن خودش به این اون چنگ بندازه
منم مثل پدرم نگاهمو از ش گرفتم و به سمت اتاقم رفتم …دیگه تحمل دیدنشو نداشتم …
اعصاب همه امون بهم ریخته بود ..خیلی هم بهم ریخته ….عمه نذاشته بود چیزی از مراسمو بفهمیم
…تا تونسته بود زهرمون کرده بود
***
فصل هفدهم :
جلوی اینه در حال سر کردن مقنعه ام بودم …داشتم برای رفتن به بیمارستان اماده میشدم
دیروز که از شهرستان برگشتم …موحد دنبالم اومده بود…خودش همون صبح باهام تماس گرفت و
ساعت حرکتمو ازم پرسیده بود…
وقتی رسیدم ترمینال …در کمتر از پنج دقیقه خودشو بهم رسونده بود …..تمام طول راه فکر می
کردم که باید چطوری بعد از نامزد شدنمون باهاش برخورد کنم ….و با خودم کلنجار رفته بودم …اما اون
با برخوردش خیلی کارو راحت کرد……
به محض دیدنم ..فقط یه سلام کرد و خیلی رسمی…. درست مثل یه غریبه ..اومدنموخوشامد گفت
……..حتی راحتی گذشته رو هم کنار گذاشته بود …گذشته ای که گاهی توش به شوخی منو زری
صدا می زد
می دونستم همه اش به خاطر حرف عمه است ..اما به روی خودم نیورده بودم …مشکل اصلی
طبقات فرهنگی تازه داشت خودنمایی می کرد ..
اما انگار یادش رفته بود من هیچ مشکلی ندارم ..یادش رفته بود که من چندین سال و به دور از خانواده
ام توی این شهر و در نزدیکی اون زندگی کردم ..یادش رفته بود که به تمام اخلاقاش واقفم و باهش
مشکلی ندارم ..
اون عمه بود که می خواست سنگ بندازه و مانع تراشی کنه ..حضورش تنها به عنوان یک بزرگتر بود نه
کسی که حرفش برای ما حجت بشه برای همه چیز …
اونقدر رفتار عمه روش تاثیر گذاشته بود که بی حرف و در حد یه سلام و علیک ساده منو تا خونه
رسونده بود …می دونستم ادم کینه ای نیست ..اما این رفتارشم دوست نداشتم ….مثلا می
خواست مراعات کنه …
رفتار سرد دوتامون کاملا دور از انتظار بود و با افکاری که توی راه برای خودم داشتم زمین تا اسمون
فرق می کرد …..
دست از مقنعه ام کشیدم و کمی سرمو به عقب کشیدم و به اینه نگاه کردم
باید امروز باهاش حرف می زدم ..این وضعیت تا دو ماه دیگه غیر قابل تحمل بود …می دونستم برای
خودشم عذابه و داره تحمل می کنه ..ما که شهرستان نبودیم …من همون رفتار گذشته رو می
خواستم …همونی که گاهی شیرین می شد و گاهی زننده …اما تهش رو خوب می دونستی که
خوبه و توش دلخوری وجود نداره
.صدای زنگ گوشیم که در اومد …انگشتی به زیر خط لبم کشیدم و سریع جواب دادم …:
-سلام ..الان میام پایین
به خنده افتاد و گفت :
-سلام …عجله نکن …منم تازه رسیدم
صدای راحتش که توش ته مایع های خنده رو هم داشت لحظه ای متعجبم کرد …اما کمی بعد
..خیالم رو راحت کرد که شاید دوباره شده همون موحد ….موحدی که هنوز صدا زدن اسم کوچیکش
برام ثقلین و سخت بود
اخرین بار به سر و ضعم نگاهی انداختم …حسابی به خودم رسیده بودم …و پالتوی جدیدمو که تازگیا
گرفته بودم پوشیده بودم ..
باید از این به بعد به ظاهرم بیشتر می رسیدم …دیگه یه دختر مجرد نبودم که نگاههای دیگران برام
بی اهمیت باشه ..لااقل به خاطر موحد باید از این به بعد خیلی چیزا رو مراعات می کردم ..
ادم کمی نبود …باید در برابر دیگران نشون می دادم که انتخاب خوبی کرده …باید از نظر ظاهری هم
که شده بود در حد اون می بودم که بعد ها باعث شرمندگیش نشم
پله ها رو با عجله یکی دوتا کردم و رفتم پایین ..ماشینشو درست جلوی در خونه پارک کرده بود ..
مرتب و اراسته مثل همیشه ..به سمت ماشین رفتم و دروباز کردم ….
سخت بود رفتاری از خودم داشته باشم که نشون بده از این نامزدی خیلی خوشحالم …مشکل اینجا
بود که نمی دونستم باید چه حسی نسبت بهش داشته باشم …همه کارام تظاهر بود ..حسی هم
که موحد به منو داشتو هم نمی دونستم و این از همه بدتر بود
با لبخندی رو صندلی نشستم و گفتم :
-سلام …صبح بخیر
اونم لبخند داشت …دعا می کردم مثل دیروز رفتار نکنه
-سلام …گفتم که عجله نکن
سری تکون دادم و گفتم :
-اماده بودم …
لبخند کوچیکی زد و فرمون چرخوند ..دستامو روی کیفم گذاشتم ..زیر چشمی نگاهی به حلقه توی
دستم انداخت و دوباره به رو به رو خیره شد
کمی که گذشت خواستم در مورد عمه باهاش حرف بزنم اما سکوت حاکم بر فضای ماشین اونقدر
سنگین بود که به لبهام مهر خاموشی زد
کاش می دونستم شوخ طبعی روز خواستگاریش کجا رفته بود که بلاخره حرفمو زدم :
-میشه ازتون خواهش کنم عمه امو و رفتار اون روزشو فراموش کنید ؟>
متعجب سرشو چرخوند و نگاهم کرد..سرم پایین انداختم و گفتم :
– از اون روز تا حالا از رفتار عمه ام …. همه اش دارم خجالت می کشم ..شرمنده شما و خانواده اتونم
شدیم
نگاهم رو ازش گرفتم و به بیرون خیره شدم ..حالا که شرایط طوری شده بود که باید در کنار هم می
موندیم ..دلم نمی خواست این جو سنگین باقی بمونه …
-امروز که عمل نداری نه ؟
نگاهم رو از بیرون گرفتم و نگاهش کردم …با دقت رانندگیشو می کرد با صدای ارومی گفتم
-نه
دنده رو جا به جا کرد:
-عوضش من دوتا دارم …بخش شلوغه وگرنه می گفتم برای عمل دومی بیای …عمل جالبیه
از اینکه داشت میشد دوباره همون موحد قبل لبخندی دزدکی به لبهام اومد و زود گفتم :
-اگه کارامو زود انجام بدم ..فکر کنم بتونم برای عمل حاضر بشم
سری تکون داد و گفت :
-نه ..نمیشه ..سه روز نبودی …باید به بیمارات سر بزنی …از همه مهمتر حواست به بچه های تازه
باشه …تو که حواست باشه ..خیالم راحت تره …دیروز..یکیشون اشتباهی بیمار یکی دیگه رو داشت
معاینه می کرد و فکر می کرد بیمار خودشه …اونم با یه تشخیص اشتباه …نمی دونم چرا انقدر بخش
بهم ریخته ..عین مدرسه شده ..مدام باید بالا سرشون باشم …
تازه هنوز شیرینیم نگرفتیم …
وقتی گفت شیرینی ….یادم افتاد که داریم کجا می ریم ..یهو نگاه بچه های بخش جلوم شکل
گرفت ..نگاههای متعجبشون …کمی اضطراب گرفتم و با نگرانی پرسیدم :
-همه بخش می دونن ؟
نیم نگاهی به من انداخت و گفت :
-کل بیمارستان می دونن
چشمامو با استرس بستم و باز کردم ..موجی از وحشت از رفتارها و عکس العمل های بچه ها و
کارکنان بیمارستان بهم هجوم اورد
به عقب تکیه دادم ..در حق موحد چقدر بدی کرده بودم …سرمو پایین گرفتم …و دیگه چیزی نگفتم
..بین راه شیرینی گرفت …انقدر حالم بد بود که از ماشینم پیاده نشدم …اونم چیزی نگفت
وقتی جلوی در بیمارستان رسیدم و نگهبان راهو برامون باز کرد تازه نگاهی بهم انداخت و گفت :
-چرا انقدر ساکت شدی ؟
محیط بیمارستان همیشه روی رفتارم تاثیر می ذاشت ..همیشه رفتارمو خشک و سخت می
کرد.مخصوصا بعد از جدایی از هومن
ماشینو به داخل و به جای همیشکیش روند ..وقتی روی ترمز زد ..به اهستگی گفتم :
-متاسفم که به خاطر من …
چشمامو با باری از گ*ن*ا*ه بستم و باز کردم که با لحن شوخی گفت :
-چقدر تو متاسفی؟ ..چقدر تو معذرت می خوای…چقدر تو شرمنده ای ..چقدر تو خجالت می کشی
..چقدر چقدر چقدر ……تو اینطوری بودی و من نمی دونستم ؟
سرمو بلند کردم و نگاهش کردم ..با خنده داشت نگاهم می کرد :
-به جای متاسف بودن ..که برام نون و اب نمیشه ..یه لطفی کن و یه لبخند چاشنی لبات کن که
حداقل ظاهریم شده فکر کنم از این نامزدی خوشحالی
حرفشو با همون لحن شوخشم بهم انداخته بود…طوری که قارد نبودم واکنشی از خودم نشون بدم
کامل به سمتم چرخید..یه دستشو روی فرمون ودست دیگه اشو روی پشتی صندلی من گذاشت و
سرشو کمی بهم نزدیک کرد :
-بذار قشنگ روشنت کنم خانوم دکتر ……چیزی نزدیک به چهار روز اینجا نبودی …خبر نامزدی من و تو
به اندازه سرعت نور که کمتر از اونم نه … توی کل بیمارستان … همون روز اول پخش شده ..
.دقیقا مثل یه بمبی که وسط بیمارستان انداخته باشن ….خبر نامزدی من و تو تاثیرشو گذاشته و
پخش شده ..از ریز و درشت همه یه جوری نگاهم می کنن که انگار از کره مریخ اومدم …شایدم ماه
…حالا هر کدوم که برای اونا جالب تر باشه
به خنده افتاد…:
-نمی دونم چرا انقدر این خبر واکنش داشته ؟ …انقدر براشون مهم بود ه که تا منو می بینن یه جوری
میشن …طوری که فکر می کنم یه زامبیم
شیطنت صداش بیشتر شد :
-راستش برای خودمم جالبه ..اخه نمی دونستم انقدر مهمم که خبر ازدواجم اینطور تکونشون داده
با تعجب نگاهش می کردم که با انگشت اشاره اش که روی فرمون گذاشته بود مسیر راه و پله ها
رو نشونم داد و گفت :
-حالا قراره من و تو از این پله ها بالا بریم ..بعد به اسانسور برسیم ..بعدم همزمان از اسانسور خارج
بشیم و وارد بخش بشیم ….حالا فکر می کنی ..چی میشه ؟ چی در انتظارمونه ؟
اصلا منظور حرفاشو نمی فهمیدم ..گنگ سرمو تکون دادم و پرسیدم :
-منظورتونو از این حرفا نمی فهمم دکتر ؟
توی همون وضعیت با خنده سرشو پایین انداخت و لب پایینشو گاز گرفت و دوباره سرشو بلند کرد و
گفت :
-اخه اونقدر اون رنگ و روت پریده که منم ترسوندی که یعنی اون بالا چیه ؟..قراره چه اتفاقی بیفته
؟دختر خلاف شرع که نکردیم ..نامزد کردیم ..اخه به مردم چه ؟تو مثل همیشه باش ..بی خیال ..بی
تفاوت ..اصلا می خوای مثل این کلاس اولیا که مادرشون تا اخر کلاس پیششون می شینن همراهت
باشم تا اخر وقت ؟
ناراحت از لحن تمسخر امیز ی که برام به کار گرفته بود..با گلگی نگاهش کردم خندید و گفت :
-بین اصلا یه قراری می ذاریم ..نه ام نمی گی ..من رفتار عمه اتو فراموش می کنم ..توام این رنگ
پریدگی و استرستو فراموش کن ..مثل قبل باش ..هوم ؟معامله پایا پایی دیگه ؟
در همون حال انگشت اشاره و شستشو رو دو طرف لبش گذاشت و با شیطنت کشی به لبهاش
اورد و گفت :
-اون لباتم یکم بخندون که نگن چه زن اخمالویی گرفته
دیگه نتونستم جلوی خنده امو بگیرم ..سرمو پایین انداختم و سعی کردم نخندم ..با خنده نگاهم می
کرد …که کمی جدی شد و گفت :
-هرجایی که رفتارم اذیتت می کنه بگو..نمی خوام همیشه معذب باشی
حرفش خنده امو جمع و جور کرد .. جدی شدم و گفتم :
-رفتارتون معذبم نمی کنه ..یعنی اگه رفتارتون مثل گذشته باشه ..من ..معذب نمیشم
لبخند ی زد و گفت :
-من مثل همیشه ام …اینو مطمئن باش …حالا اجازه می فرمایید بریم ؟ ….الان اون بالاییا از کی
منتظرن تا با شوک زدگی نگاهمون کنن …دل تو دل بدبختا نیست ..یعقوبی تا الان فکر کنم هزار بار این
پله ها رو بالا پایین رفته ..به فکر پاهای اون بیچاره باش
یوسف می گفت موحد شوخه ..اما من باور نمی کردم …مرد شوخی که فقط …. لحن شوخ و خنده
هاش داشت کم کم متعلق به من میشد و من هنوز قدر این لبخند ها رو نمی فهمیدم ونمی
دونستم
سر راه از یکی دوتا از بچه های خدمه خواسته بود ..شیرینا رو توی بخش و قسمتایی که خودش
گفته بود پخش کنن …نگاههای عجیب و غریب از همون بدو ورود شروع شده بود …از دکتر احمدی
ساکت و مهربون تا سمیه ای که توی اورژانس از من متنفر بود …
شوخی اول صبحی موحد تونسته بود لبخند رو به لبهام بیاره و چهره امو شاد و بشاش نشون بده
..لااقل با ارایش کمی هم که کرده بودم ..بیشتر خودنمایی می کرد … وارد اسانسور که شدیم
..کیفشو توی دستش جا به جا کرد و گفت :
-مراقب دکتر سهند باش …از روزی که برگشته چند بار خرابکاری کرده ..نمی دونم حواسش کجاست
…توی یه عالم دیگه سیر می کنه ..حواست به مریضای اونم باشه ..من امروز زیاد توی بخش نیستم
…دکتر علیان و محمودی هستن …تو فقط حواست به اون بچه ها باشه
سرمو تکون دادم …چقدر بهم اعتماد داشت ..که اونا رو به من می سپرد …از اینکه مورد اعتمادش
شده بود…حسی خوش به زیر پوستم دونده شد ..در اسانسور که باز شد با چشمکی بهم گفت :
-لبخند فراموشت نشه …و با روی باز از همشون استقبال کن
این تکه اخر جمله اش دقیقا متلکی بود به اونایی که روی دیدنمو نداشتن …همراهش از اسانسور
خارج شدیم …
اولین نگاهی که ما دوتا رو باهم دید..نگاه صنم بود …نگاهی که یک دفعه به شعله های اتیش تبدیل
شد …
نگاهی خیره و پر از تهدید و حرف …در عوض نگاه اون …نگاه من به خنده و لبخند تبدیل شد..
به یه لبخند از اون لبخندایی که یوسف می گفت …دوسشون داره و دلش می خواد همیشه رو لبام
باشه ..
.چند نفری که جلوی استیشن بودن برگشتن و به ما نگاه کردن …بهشون لبخند زدم …شوک زده از
نزدیکی من و موحد نه لبخند می زدن و نه حرفی می زدن ..
فکر این که من با بد اخلاقترین و سختگیر ترین مرد بیمارستان نامزد کرده بودم …داشت دیوونه اشون
می کرد
که هنگامه از یکی از اتاقا بیرون اومد …با دیدنم ..برخلاف همه ادمایی که از صبح سعی می کردن
که فقط لبخند بزنن …..از ته دل لبخند زن ..یه لبخند دندون نما….
از اونایی که ادم از هفت فرسنگی هم می فهمید ..بی غل و غشه و از خوشحالیه …به سمتمون به
راه افتاد..
معلوم بود از موحد می ترسه و نمی دونه باید چطور ابراز احساسات کنه
..سر و کله چند نفر دیگه از بچه ها پیدا شد ..بعضیا با ناباوری و بعضیا با لبخند نگاهمون می
کردن ….همزمان یکی از خدمه ها با جعبه شیرینی از پله ها بالا اومد
موحد که خنده اش گرفته بود..زیر اون نقاب جدیش اروم بهم گفت :
-امروز به جای اینکه به بیمارا برسیم …بهتر به وضع اینا برسیم …همشون دارن کم کم دچار
انفارکتوس میوکارد(ایست قلبی) می شن .
سرمو چرخوندم …. نگاه پر شیطنتش روم بود .
بچه ها نا خودگاه نزدیک هم داشتن جلوی استیشن جمع می شدن که موحد همزمان با خدمه ای
که داشت شیرینی رو به طرف بچه ها می برد… دستشو اروم روی شونه ام قرار داد و به سمت
بچه ها حرکتم داد
فکر می کردم از روی قصد این کارو کرده …برای اون کسی که اون صیغه نامه رو پیداکرده بود..این
حرکتش برای اولین بار جلوی بچه ها کمی معذبم می کرد …اگه یه عشق و علاقه واقعی بینمون بود
انقدر معذب نمی شدم …
فقط تلاش می کردم لبخندمو حفظ کنم و نشون بدم که خوشحالم
خدمه که به بچه ها رسیده بود با خوشحالی رو به همه اشون گفت :
-بفرمایید… شیرینی نامزدیه دکتر موحد و خانوم دکتره
با احتیاط نفسمو بیرون دادم هر دو نزدیک بهم حرکت می کردیم ..خیلی نزدیک ..اگه از دور کسی ما
رو می دید فکر می کرد کاملا بهم چسبیدیم ..
هنوز به بچه ها نرسیده بودیم که هومن از انتهای سالن درو باز کرد و وارد شد ..نگاهم بهش افتاد و
همزمان فشار سر انگشتای موحد روی شونه ام بیشتر شد …توی یه قدمی بچه ها ایستادیم
صنم سریع سر چرخوند و به هومن خیره موند …این ازدواج به قصد انتقام و تلافی نبود ..پس نگاه
ازش گرفتم و به بچه ها خیره شدم ..می دونستم داره دیوونه میشه ..اخلاقشو بعد از پنج سال خوب
می شناختم … که هنگامهِ شر و شیطون …دیگه طاقت نیورد و با خوشحالی گفت :
-وای مبارک باشه …تبریک می گم اقای دکتر …
و سریع با همون خنده شیرینش به من نگاه کرد و گفت :
-اوا جون تبریک
بیچاره … اگه موحد نبود بالا و پایین هم می پرید …موحد از کارش خنده اش گرفته بود و در برابر
تبریکیش ازش تشکر کرد..بچه ها هم یکی پس از دیگری به من و موحد تبریک می گفتن …ناخودآگاه
لبخند رو لبام خیلی بیشتر از قبل شده بود..
هومن با قدمهای اروم و با چهره ای که توش پر از ناباوری بود… خیره به من .. خیره به دست موحدی
که روی شونه ام مونده بود بهمون نزدیک میشد …
بچه ها که از خوشی و لبخند موحد سر ذوق اومده بودن گاهی حرفی و شوخی می پروندن و باعث
خنده جمع می شدن …
صنم دیگه طاقتش تموم شد و از پشت استیش در اومد و با عصبانیت به سمت هومن که تو جاش
خشکش زده بود رفت ..
موحد نگاهی بهشون انداخت و بعد در حالی که خنده اش گرفته بود.. مثلا جدی شد و گفت :
-زنگ تفریح تموم شد بچه ها ..شیرینیاتونم که خورید ..زود باشید برگردید سر کارتون
بچه ها که از لحن موحد خنده اشون گرفته بود ..اروم شروع کردن به خندیدن و باز تبریک گفتن
..موحد هم کمی همراهشون خندید
خیلی خوش اخلاق شده بود…اونقدر که اصلا سابقه نداشت توی این همه مدت که توی بیمارستان و
طی دوره ام باهاش بودم این لبخندا و خنده ها رو ازش ببینم
چند نفر از بچه ها که قضیه من و هومنو می دونستن …گاهی نگاهی به من و گاهی نگاهی به
هومن رنگ و رو پریده می نداختن …اما من دیگه توجه نمی کردم …
توی اون همهمه و حرف زدنا که همه فقط ما رو می دیدن و صدای اروممونو نمی شنیدم موحد کمی
سرشو به سمتم خم کرد و گفت :
-یکساعت دیگه عملم شروع میشه ….من دیگه برم …..چیزیم که بهت گفتم یادت نره …حواستم به
این خرابکونا باشه
تلاش می کرد خوب باشه ..شایدم خوب بود…و من فکر می کردم داره تلاش می کنه …اگه واقعا توی
نقشش فرو رفته بود..جلوی جمع باید منم حفظ ظاهر می کردم ..
تازه اگه بازیم در کار نبود …دربرابر محبتش ..دربرابر لطفش ..لطفی که تا اخر عمر قادر به فراموش
کردن و جبران کردنش نبودم ..باید بهش محبت می کردم ..باید نشون می دادم منم می فهمم که در
حقم چه خوبیه کرده ..برای همین تلاش کردم از اون لبخندایی که با دیدن یوسف می زدم بهش بزنم
و فعل های جمع رو از بین ببرم و بگم :
-امیدوارم روز خوبی داشته باشی
در جوابم چنان لبخند شیرینی زد که از خودم برای اینکه فقط سعی کرده بودم لبخند بزنم بیزار شدم
و اون گفت :
-توام روز خوبی داشته باشی ..
کم کم بچه ها داشتن می رفتم دنبال کاراشون …که دستشو از روی شونه ام برداشت و با لبخند
دیگه ای ازم جدا شد
نفسی بیرون دادم و برگشتم و به چند نفری که هنوز کنار استیش ایستاده بودن خیره شدم ..از
بینشون هنگامه با خنده خودشو بهم رسوند و گفت :
-کشتمت اوا..چرا اصلا بوشو در نیورده بودی کلک بلا ؟بخدا خیلی زبر و زرنگی
بهش خندیدم …نگاهشو ازم گرفت و به دستم خیره شد و گفت :
-اوه … حلقه ات چقدر خوشگله …وای خدا جون …تا حالا همچین حلقه ای رو ندیده بودم ..واووووووووو
همین حرفش باعث شد که چند نفر از خانوما هم بهمون نزدیک بشن و به حلقه ام نگاهی بندازن
همونطور که دستم توی دستاشون بود …برگشتم و نگاهی به موحد که حالا داشت با دکتر سخاوت
حرف می زد انداختم …که با شنیدن صدای الهه نگاهمو ازش گرفتم
الهه که می خواست پوست کله امو بکنه بهم نزدیک شد و قایمکی بشکونی ازم گرفت و گفت :
-ای بترکی آوا که همه امونو سرکار گذاشته بودی …اخه تو؟..دکتر؟ …باور می کنی هنوزم باور نکردم
…اخه چطوری ؟همه امون الان هنگیم …به خدا تا امروز فکر می کردیم همه اش حرفه … شایعه است
…اما با این اومدنتون …من یکی که تا شب گنگم
خندیدم و چیزی نگفتم که با عصبانیت گفت :
-کوفت نخند …بله منم باشم می خندم ..همه سرکار بودیم ..بگو خانوم چقدر طرفدار موحد بود ..بگو
پس خبرمبرایی بوده ..اون همه تیپ زدنا …ای بترکید دوتاتون که خوب نون بعضیا رو اجر کردید
و همرنان با من شروع به خندیدن کرد
منظورش همون دختر چشم زاغ بود …اصلا هم معلوم نبود کجا بود که نمی دیدمش ..همونطور که می
خندیدیم نگاهم به هومن افتاد که رنگ پریده به من خیره شده بود ..اصلا از جاش تکون نمی
خورد…صنم همش داشت دم گوشش چیزی می گفت ..اما هومن فقط به من نگاه می کرد .
الهه رد نگاهمو دنبال کرد که با دیدن هومن پوزخند صدا داری زد و چیزی نگفت
همراه الهه و هنگامه برای عوض کردن لباسم به راه افتادم …حالا که کسی اطرافمون نبود الهه با
ایما واشاره طوری که هنگامه نفهمه گفت :
-اخلاقش این چند روزه سگ شده …دیروزم توی بخش سر زنش داد زد
هنگامه با اشاره یکی از بچه ها که کارش داشت با ببخشیدی ازمون فاصله گرفت و الهه با خیال
راحت تری گفت :
-این پسر یه مرگش هست آوا ..مراقب باش …
شونه هامو بالا انداختم و گفتم :
-به من چه …من با اون چیکار دارم
وارد اتاق که شدیم بازومو از پشت گرفت و متوقفم کرد و مقابلم ایستاد و گفت :
-این نامزدیتون چرا انقدر پنهونی و یه دفعه ای شد ؟
بهش خیره شدم و با اخم گفتم :
-ببخشید که نمی دونستم باید اول از شما اجازه بگیریم
چشماشو بست و باز کرد و گفت :
-حق بده ..همه تو شوکیم …حالا ادم قحط بود؟ ..اونم با موحد …؟با کدوم اخلاقش می تونی کنار
بیای؟…عصبانیتاش ؟بد اخلاقیاش ؟گیر دادناش ؟توبیخ کردناش ؟ضد حال گرفتناش ؟کدومش ؟به خدا
دیوونه ای
چرا بعضیا به خودشون اجازه می دادن به تصمیماتم خرده بگیرن و نظر بدن ..البته تصمیم من نبود ..اما
واقعا موحد چنین ادمی نبود ..بهم اثبات شده بود
-درست صحبت کن الهه
وقتی اخم و تخم و جدیتم رو دید …کمی رنگ به رنگ شد و گفت :
-معذرت می خوام ..اما دیروز می دونی بچه ها پشت سرت چی می گفتن ؟
شروع کردم به در اوردن پالتوم :
-می گفتن ..به خاطر پولش زنش شدی وگرنه هیچ ادم خری با این ادم گند اخلاق نمی سازه
عصبی استین پالتومو بیرون کشیدم و گفتم :
-بچه ها همیشه حرف می زنن
الهه امروز می خواست مزه خوب این نامزدی رو بهم زهر کنه :
-فقط همین نبوده که …میگن تو باعث جدایش از همسرش شدی ..تو کاری کردی اونو طلاق بده
وبعد بیاد تو رو بگیره
چشمامو با عصبانیت بستم و باز کردم روپوشمو تنم کردم که باز خواست حرفی بزنه که با عصبانیت
برگشتم و تو چشماش براق شدم
وقتی نگاه پر اخممو دید سکوت کرد و سعی کرد لبخند بزنه
-لطفا دیگه جلوم در برابر من و یا دکتر حرف بی ربط نزن ..هرچیم که می شنوی ..پیش خودت نگه دار
…هیچ علاقه ای به شنیدنشون ندارم …
دیگه اجازه نمی دم کسی توی این بیمارستان برام حرف در بیاره …اینو به همه بگو ..اینبار در برابر
حرفای مزخرفشون سکوت نمی کنم …فقط برخورد می کنم اونم قاطعانه
الهه وحشت زده به عصبانیت که ناشی از حرف همه و اتفاقای چند وقت اخیر بود …بهم خیره شده
بود..اخرین دگمه روپوشمو بستم و گفتم :
-حالام می خوام به مریضام سر بزنم …اجازه می دی یا باز می خوای حرفای این و اونو برام بگی ؟
ناراحت از برخورد تندم ..سریع سرشو پایین انداخت و از اتاق خارج شد
اونقدر عصبانی بودم که مرتب نفسمو تو بیرون می دادم ..گوشیمو دور گردنم انداختم …و چند لحظه
ای چشمامو بستم و بعد با ارامشی ظاهری از اتاق خارج شدم
تا ظهر حسابی درگیر مریضا و بچه های جدید بودم …بعد از خروجم از اتاق ..دیگه هومنو ندیده
بودم ..اثری هم از صنم نبود
همراه یکی از بچه های جدید که یکی از اقایون بود داشتم وضعیت یکی از بیمار رو تو توی پرونده ثبت
می کردیم …همزمان هم سوالایی ازم می پرسید …خیره به پرونده با دقت جوابشو می دادم که
احساس کردم کسی کنارم ایستاد..نیم نگاهی به کنار دستم انداختم و با دیدن دکتر سهند …بهش
لبخندی زدم رو به اون یکی گفتم :
-داروها کم کم تاثیرشو می ذاره …

پرونده رو بستم و اون برای معاینه بیمار بعدی ازم فاصله گرفت …به سمت تخت رفتم ..سهند بی
حرف فقط نگاهمون می کرد
کمی که گذشت کلافه از نگاهش سرمو چرخوندم و گوشیمو دور گردنم انداختم که نگاهش میخ حلقه
توی دستم شد …
از نگاه خیره اش دستام یه لحظه تو همون وضعیت باقی موند و بهش خیره شدم که زود فهمید داره
چیکار می کنه …تند سرشو تکونی داد و با رنگ پریدگی گفت :
-یکی از بیمارارو تازه از بخش مراقبتهای ویژه اوردن ..وضعیتشو چک کردم ..میشه شما هم بهش یه
سری بزنید ..دکتر علیانو پیدا نکردم
دکتری که کنارم بود نگاهی به سهند انداخت و صاف ایستاد که به سهند گفتم :
-اگه وضعیتش خوبه ..پس نیازی نیست که من بهش سر بزنم ..در ضمن پزشک متخصص حضور
داره ..تا ایشون هستن بهتره ایشون سر بزنن نه من
دوباره لحظه ای بهم خیره نگاه کرد ..نگاهی بهش انداختم و به سمت اون یکی دکتر رفتم که دیدم با
ناراحتی از اتاق خارج شد .
پزشک که خیالش راحت شده بود که من هنوز پیشش هستم دوباره معاینه اشو از سر گرفت …که یه
چیزی توی ذهنم جرقه خورد ..چند روز پیش که با اون حال خراب بیمارستانو ترک کرده بودم ..هنگامه
حرفایی رو در مورد یکی می زد ..یکی به اسم سهند
سرمو بلند کردم و به در خیره شدم …کمی گیج شده بودم که دکتر یه سوالی ازم پرسید و مجبور
شدم برای جواب دادن بهش فکرم رو از دکتر سهند دور کنم
از اتاق پرونده به دست خارج شدیم .. و اون یکی دست ازادم رو توی جیب روپوشم فرو بردم و به
سمت استیش به راه افتادم …
همزمان به ساعت وسط سالن هم خیره شدم ..و با دیدنش فهمیدم که موحد حتما برای عمل دومش
داره اماده میشه
با اینکه از صبح خیلی گذشته بود اما هنوز بعضی از بچه ها یه جور خاص نگاهم می کردن …و گاهی
دم گوشی با هم پچ پچ می کردن
کم کم دیگه داشت وقت ناهار میشد …حوصله غذا رو نداشتم ..از صبح هم توی بخش بودم …ترجیح
دادم برای هوا خوریم که شده …برم بیرون و یه لیوان چای از کافی شاپ بیمارستان بگیرم
حسابی خسته شده بودم ..وارد محوطه شدم ..هوا نسبتا خوب بود و میشد یه لیوان چای رو بیرون و
روی یکی از این نیمکتا خورد …
چای رو که از کافی شاپ گرفتم به دنبال یه جای دنج برای خوردنش سرجام ایستادم و اطرافم رو
جستجو کردم …یه جایی که رفت و اومد توش کمتر بود…امروز خیلی بهم نگاه می کردن ..می
خواستم دقایقی بدون این نگاهها فقط چایمو بخورم
لیوان به دست به سمت محوطه خلوت که مخصوص بازی بچه های بیمار بیمارستان بود رفتم ..
این موقع از فصل هیچ وقت بچه ها نبودن ..و کمتر کسی اونور می رفت …به محوطه که رسیدم یه
سرسره کوچیک با یه تاب زنگ زده که با وزش باد کمی تکون می خورد تنها چیزایی بودن که می شد
دید..
به سمت نیمکت رو به روی اون وسایل رفتم و اروم روش نشستم ..سرد بود.دستامو دور لیوان کاغذی
حلقه کردم و به حلقه ی توی دستم خیره شدم
با اینکه از صبح خودمو به بی خیالی زده بودم اما حرفای الهه لحظه ای رهام نمی کرد و بدجوری اذیتم
می کرد .
..ناراحت لیوانو کنارم روی نیمکت گذاشتم ..کمی خم شدم و ارنجامو روی زانوهام قرار دادم و صورت
و چشمامو با دستام پوشندم
هر طرفو جمع می کردی ..بازم حرف می زدن ….تا ته توی ماجرا رو در نمی اوردن ول کن نبودن
نفسی بیرون دادم که با شنیدن صدایی در چند قدمیم … با وحشت سرمو بلند کردم و دستامو
پایین اوردم
هومن عصبی در حالی که سیگار نصفه ای توی دست اویزونش بود و تهشو با عصبانیت فشار می
داد بهم خیره شده بود
و اون یکی دستشو توی جیب شلوارش فرو برده بود و جلوی روپوشش باز گذاشته بود
چند بار پلکامو باز و بسته کردم که با حرص دستشو بلند کرد و یه پک عصبی به سیگارش زد و
چشماشو بست و با حرص کنترل شده ای گفت :
–شوخیه دیگه … مگه نه ؟
اصلا نمی تونستم بفهمش …همونطور که با تعجب نگاهش می کردم .. باز یه پک عمیق دیگه زد..
هیچ ندیده بودم سیگار بکشه اونم انقدر عصبی ..موهاش اشفته بود ..به شدت حرص می خورد
..توی چشماش قرمز بود
بهم خیره شده بود :
-اون اداها..این حلقه ..اون چسبیدن به هما ..همه اش برای در اوردن حرص منه مگه نه ؟نقشه اتونه
که دیوونه ام کنید ..درست می گم ؟
به زور و از روی تعجب لبهامو تکون دادم و گفتم :
-دیوونه شدی ؟
به خنده افتاد …و سرشو پایین انداخت و شروع کرد به خندیدن :
-منو خر باش که فکر می کردم همه اون حرفا در موردت دروغه ..تو اونطور ادمی نیستی که با اقبالی
باشی…تو ادمی …زود ولت کردم ..اما …اما نشون دادی یه ک*ث*ا*ف*ت به تمام معنایی ..یه بیشرف بی
بندبار که هر روز با یکیه
خنده اش بیشتر شد …:
-همش فکر میکردم پیش یوسفی…. اما سر اون بدبختم کلاه گذاشتی …و رفتی ور دل این یاروی
عوضی ….
رنگ صورتم قرمز شد
-دوتاتونم توی این مدت چه خوب نقش بازی کردید.. طوری که هیچ کس هیچی نفهید
حرکات و رفتارش دست خودش نبود خواستم بلند شم و برم که با عصبانیت سیگارشو یه طرفی پرت
کرد و اومد سمتم و مچ دستمو محکم چسبید و به زور منو سرجام نشوند و توی چشمام خیره شد:
-خیلی عوضی هستی آوا ..خیلی
سعی کردم مچ دستمو ازاد کنم اما محکم چسبیده بودش که گفتم :
-ولم کن … الان یکی رد میشه
-چرا اینکارو باهام کردی ؟
اعصابمو بهم ریخته بود :
-چرا تو انقدر چرت و پرت می گی ؟منو تو زندگیمون از هم سواست …تموم شد هومن ..برای همیشه
هم تموم شد …چرا انقدر توی گذشته دست و پا می زنی ؟
چرا هرچند وقت یه بار دیوونه میشی و میفتی به جونم ؟..مگه این خودت نبودی که ولم کردی و
رفتی؟..مگه این تو نبودی همه جا رو پر کردی که با اقبالیم .؟…حالا چی میگی ؟ دردت چیه ؟چرا
نامزد کردم ؟ ..خوب به تو چه …. زندگی خودمه …دلم خواسته
سرم داد زد :
-اخه تو و اون عوضی چه ربطی به هم دارید ؟چیتون بهم میاد دختره احمق که این تصمیم مزخرفو
گرفتی ؟
نمی دونم چش بود و چرا این خبر انقدر بهمش ریخته بود که منو باز خواست می کرد …اما در کل
هرچیم که بود ….تصمیماتم …کارای خصوصی زندگیم دیگه هیچ ربطی به اون نداشتن
-صداتو بیار پایین دیوونه ..عوضیم خودتی که کارتو می کنی و انتظار داری همه خفه شن و هیچی
نکن …. ..
.وقتی زن می گرفتی ..وقتی با تمام شخصیتم بازی می کردی …وقتی با هلهله و شادی شیرینی
عروسیتو تو ی کل بیمارستان و دوستایی پخش کردی که می دونستن یه روزی شوهر م بودی ..
فهمیدی باهام چیکار کردی ؟
فهمیدی چقدر خردم کردی ؟فهمیدی چه به روز …روح و روانم اوردی ؟
حالا اومدی چی بهم می گی …؟که چرا با موحدم ؟چرا می خوام زن اون شم ؟…به تو چه اخه
؟…مگه وقتی زن می گرفتی من اومدم جلوتو بگیرم و بگم که چرا با این دختر ازدواج کردی ؟حالا
چی شده که به خودت جرات دادی و اومدی سرم داد بزنی و بازخواستم کنی ؟
تند مچ دستمو از دستش بیرون کشیدم ..لیوان چایی روی زمین افتاد .. من قدمامو تند کردم که سریع
به سمتم چرخید و به دنبالم اومد و بازومو گرفت و گفت :
-کجا ….؟
با عصبانیت به طرفش برگشتم :
-ولم کن هومن ..بی ابرویی راه ننداز…تو زن داری …این کارا درست نیست
دیوونه شده بود…اصلا حرفامو نمی فهمید
-بی ابرویی من راه می ندازم یا تو …؟
هر کاری کردم که از دستش خلاص بشم نشد …با تمام زور ش منو به سمت حیاط پشتی
ساختمون قدیمی بیمارستان کشوند
وحشتناک شده بود… کافی بود فقط یه نفر ما رو ببینه …اونم توی اولین روز حضورم بعد از نامزدی
توی بیمارستان !!!
سعی می کردم داد و بیداد راه نندازم تا جلب توجه نشه ..به حیاط پشتی که رسیدیم ..با خشم منو به
دیوار کوبید و سرم داد زد :
-بگو همش دروغه …بگو ک*ث*ا*ف*ت
شرایط بدی بود ..نگران از دیده شدن …نگران از اینکه بخواد بلایی سرم بیاره ..م*س*تاصل با دردی که تو
ی کتف و شونه هام بر اثر برخورد به دیوار به وجود اومده بود کمی خم شده بودم که به گریه افتاد و
گفت :
-تو زن من بودی …به همچیت قسم می خورم …به پاکیت به نجابت …اما همه رو به ک*ث*ا*ف*ت کشوندی
..به ل*ج*ن کشوندی …توی یه اشغالی اوا ..یه اشغال …یه پست فطرت
باید زود ازش دور می شدم … تا دیدم توی حال خودش نیست خواستم با اون درد بدوم و ازش فاصله
بگیرم … که زود متوجه شد و منو گرفت و به عقب هولم داد ..
محکم زمین خوردم و همزمان درد بدی توی ساعد دستم حس کردم و چشمامو بستم که با
عصبانیت غیر قابل کنترل شده ای با پاش محکم توی شکمم کوبید
چشمام سیاهی رفت و خواست باز به طرفم هجوم بیاره که علیان از پشت سر محکم گرفتش و
سرش داد زد و گفت :
-داری چه غلطی می کنی ؟
از درد توی خودم مچاله شده بودم و نمی تونستم از روی زمین بلند شم ..که هومن داد زد:
-باید این عوضی رو ادم کنم …
علیان عصبی کشیدش عقب و گفت :
-خفه شو …صداتم بیار پایین …دیوونه شدی احمق ؟
هومن شل شد و افتاد روی زمین و نالید :
-این دیوونه ام کرده …چند ماه داره عذابم می ده ..این دیوونه ام کرده ..خود ک*ث*ا*ف*تش
همونطور که چشمام سیاهی می رفت ..سعی کردم خودمو عقب بکشم که گوشیم به صدا در اومد
علیان گیج و حیرون به ما نگاه می کرد که هومن اشفته و عصبی از جاش بلند شد ..نمی دونست
چیکار کنه ….یهو به خودش اومد و با پشت دست اشکاشو پاک کرد و با خشم علیانو کنار زد و از
اونجا دور شد
علیان رنگ پریده در حالی که گوشیش توی دستش بود به سمت اومد …و پرسید:
-خوبید؟
از خجالت اشک توی چشمام جمع شد و نیم خیز شدم ..صدای زنگ گوشیم مرتب می اومد که بهش
گفتم :
-خواهش می کنم دکتر
دستشو برای ارامش خیالم برد بالا و گفت :
-باشه باشه ..چیزی نمی گم حواسم هست ..من اتفاقی شما رو دیدم ..جای خلوتی بود ….اومده
بودم که با همسرم تماس بگیرم ..که صداها رو شنیدم و کشیده شدم اینور ….
موضوع چیه ؟
اشکم در اومد و لبهامو محکم بهم چسبوندم که گفت :
-باید دکترو در جریان بذاری
سرمو بلند کردم و بهش خیره شدم :
-من بهش چیزی نمی گم ..خودت باید بهش بگی …شاید غیر از من کس دیگه ای شما ها رو دیده
باشه ..بهتر ه قبل از هر حرفی و یا اینکه چیزی بخواد از کسی بشنوه …خودت بری بهش بگی ..این
وضعیت خوبی نیست …اصلا خوب نیست
-به خدا من کاری نکردم …دیوونه شده …اصلا نمی دونم سر و کله اش از کجا پیدا شد…یهو دیوونه
شد و بهم حمله کرد
خواستم دستمو بلند کنم که دیدم سر استین روپوشم خونی شده
علیان نگران به من و بعد به خرده های شیشه روی زمین نگاه کرد:
-اوه خدای من ..دیگه باید بهش بگی …اما قبلش بیا بریم دستتو ببینم …فکر کنم حسابی دستت
بریده …
به سختی از جام بلند شدم …..صدای زنگ گو شیم قطع شده بود…همراه هم وارد اورژانس شدیم و
اون به بقیه برای رد گم کنی گفت که پام گیره کرده و افتادم رو زمین و یه تکه شیشه توی دستم فرو
رفته …
حتی برای اینکه کسی شک نکنه خودش ..دستمو پانسمان کرد ..خدا رو شکر نیاز به بخیه نداشت
…فقط روپوشم خونی و سر استینش پاره شده بود …به ساعتم نگاه کردم
هنوز کتف و شونه ام و شکمم درد می کرد… گوشیمو در اوردم که به هنگامه بگم یه روپوش از توی
کمدم برام بیاره که دیدم موحد بار باهام تماس گرفته
علیان متوجه شد و گفت :
-همین الان برو و بهش بگو ..حرفمو گوش کن …
سرمو با ناراحتی تکون دادم و با هنگامه تماس گرفتم …
اونم در کمترین زمان روپوشم رو اورد …خداروشکر اورژانس زیاد شلوغ نبود و علیان زود کار پانسمانو
تموم کرده بود ..طوریم حرف زده بود که همه باور کرده بودن این فقط یه اتفاق بوده
با کمک هنگامه پشت یکی از پردهای اورژانس روپوشمو عوض کردم …که با خنده گفت :
-چشم خوردید…بابا قبل از اومدن از خونه یه اسپند برای خودتون دود کنید …مامانی من همیشه برای
من اینکارو می کنه ..نمی بینی اصلا چشم نمی خورم ..
و شروع کرد به خندیدن ..اما من نخندیدم …نگران بودم که چطور به موحد بگم …چه عکس العملی
می خواست از خودش نشون بده
همراه هم به طرف بخش رفتیم ..متوجه ضعفم شد و گفت :
– چرا انقدر مچاله شده راه می ری ؟
سرمو تکون دادم و گفتم :
-هیچی نیست …یکم گشنمه
مشکوک نگاهم کرد و گفت :
-یعنی انقدر گشنگی می تونه اذیتت کنه که کار دست خودت بدی ؟
سعی کردم بهش لبخند بزنم
نگاهی بهم انداخت و گفت :
-من دیگه برم …توام برو یه چیزی بخور….
سرمو تکون دادم و خواستم برم سمت اتاق موحد که لحظه ای ایستادم ….بهتر بود خارج از محیط
بیمارستان بهش می گفتم
سر جام ایستادم و سعی کردم صاف بایستم … دستمو گذاشتم روی شونه و کتفم که اتنا با صدای
پر از تعجب صدام زد و گفت :
-مرموز تر از خودت باز خودت باشی اوا ….
چشمامو از درد باز و بسته کردم … بهم نزدیک شد و گفت :
-از صبح درگیر بودم تازه اومدم بخش …عجب ادمی هستی تو ….چیم برای خودت تور کرده بودی و ما
نمی دونستیم …عجب هنرمندیم هستی …که تونستی مخشو بزنی …اونم موحد …!!!
اصلا صداشو نمی شنیدم …به راه افتادم …اما ترسیدم بیرون از بیمارستان دیر بشه ..هومن دیوونه
شده بود …..باید بهش می گفتم ..علیان راست می گفت …
چرخیدم …اتنا هم باهام چرخید ….عملش خیلی وقت بود که تموم شده بود..اتنا ناراحت از جواب
ندادنم به دنبالم اومد جلوی در اتاقش که رسیدم اتنا جلومو گرفت و گفت :
-نکنه چون نامزد کردید قرار نیست دیگه جواب سلام کسی رو هم بدی ؟
نفس عمیقی کشیدم ..نمی تونستم تمرکز کنم
اتنا اونقدر عصبانی شد که چیزی نمونده بود چندتا فحشم رو در روم بده که بهش گفتم :
-چرا انقدر دور من می پلکی ؟کار دیگه ای نداری ؟
رنگ صورتش پرید و گفت :
-حالا فکر کردی چون نامزدش شدی ..حق داری با ما ها هر جور که دوست داری حرف بزنی ؟واقعا که
خیلی بی ظرفیتی …
و با عصبانیت گذاشت و رفت و تنه محکم به شونه ام زد که آخ ام در اومد و دستمو روی شونه و کتفم
گذاشتم همزمان در اتاق موحد باز شد و اومد بیرون ..بدتر از این نمیشد امادگی حرف زدنو نداشتم
..سریع دستمو اوردم پایین
تا منو دید لبخندی زد و گفت :
-کجایی که هرچی زنگ می زنم جواب نمی دی ؟
و با چشمکی ادامه داد:
-نکنه توام عمل داشتی ؟
حالا چطوری باید بهش می گفتم ؟اگر در موردم فکرای بد می کرد چی ؟هنوز با لبخند نگاهم می کرد
..اب دهنمو قورت دادم و با لبخندی مصنوعی گفتم :
-عملت چطور بود ؟
مشکوک نگاهی به چشمام انداخت و با صدایی که کمی تنش پایین اومده بود گفت :
-مثل همیشه …. خوب
و خیره … چند ثانیه ای بهم نگاه کرد که زودی برای رد گم کنی نفهمیدم چطور شد که با لحنی
خودمونی بهش گفتم :
-من هنوز ناهار نخوردم ..بریم ناهار ؟
با چشمایی که کمی تنگشون کرده بود ..خیره بهم سری تکون داد و گفت :
-بریم
در کنارش اروم ..با درد شدید ی که توی ناحیه شکم داشتم به راه افتادم که پرسید:
-امروز چطور بود ؟
نگاهم به جلو و حواسم به متعادل نگه داشتن بدنم بود :
-خو ب بود
نیم نگاهی بهم انداخت :
-پس چرا انقدر رنگت پریده ؟
نباید تو چشماش خیره میشدم ..ادم زبر و زرنگی بود معلوم بود حسابی شک کرده :
-فکر کنم از گشنگیه
سرشو کامل به سمتم چرخوند و به خنده افتاد:
-خوب می رفتی یه چیزی می خوردی ؟
جلوی اسانسور ایستاد…دلم می خواست دستمو بزارم رو شکمم …هومن یه مرگش بود …که اینطور
زده بود به سیم اخر ..داشت اشک توی چشمام جمع می شد که یه دفعه پرسید:
-جایت درد می کنه ؟
سریع تو چشماش خیره شدم ..نگاهش مثل همیشه بود… اما نگاه من مثل همیشه بی خیال و
راحت نبودم ..این ترس بود و اضطرابی که از گفتن واقعیت در نگاهم فریاد می زدند
بهم خیره بودیم که در اسانسور باز شد و من زودتر رفتم تو ..پشت سرم با نگاهی که دیگه پر از
سوال و شک شده بود وارد شد و دکمه رو فشار داد ..قدمی برای نگه داشتم هیکلم به عقب رفتم
و به دیوار اتاقک تکیه دادم که بهم نزدیک شد و با لحن جدی گفت :
-استین دست راستتو بالا بزن
با نگرانی ..نگاهم به دست راستم افتاد ..باید همین الان بهش می گفتم :
–میشه بریم بیرون از بیمارستان ؟
به چشمام با اخم خیره شد :
-باید باهات حرف بزنم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x