رمان عبور از غبار پارت 21

4.3
(15)

عاشق رفتاراش شده بودم …یاد وقتی افتادم که وارد اتاق شدم …و امیر حسین بالا سر مریض
بود…صورتش بر عکس من خیلی اروم بود و اثری از رنگ پریدگی و خجالت نداشت …و بدتر از همه این
بود که جلوی دوتا پرستار تا می تونست بهم دستور می داد…
و من کاملا واقف به این اخلاقش شده بودم که با این کار می خواست همه چی رو به حالت اولش
برگردونه و خودشو کمی اروم کنه …چرا که صد در صد خودشم انتظار چنین چیزی رو نداشت ..نگاهمو
از گلا گرفتم و به بیرون خیره شدم .
امیدوار بودم باسال جدید تحول اساسی هم توی زندگیم به وجود بیاد و این همه فاصله …کم کم از
بین بره …و هر دو به ارامش برسیم
اصلا نفهمیدم کی خونه رسیدیم و کی خوابیدیم ..هر دو انقدر خسته بودیم که به محض رسیدن به
خونه با عوض کردن لباسامون به خواب رفته بودیم …..
خیلی وقت بود که بیدار شده بودم …با اون همه سرپا موندن تنها چند ساعت بیشتر نخوابیده بودم …و
جالب این بود حس پایین اومدن از تختو هم نداشتم …امروز و برای خودمون بودیم ..یعنی تا اخر عیدو
برای خودمون بودیم ..و این بهترین حس بود …حسی که بعد از اتفاق دیشب بهترم شده بود…هر دو
به روی خودمون نمی اوردیم و مثلا اتفاقی نیفتاده بود و سعی می کردم عادی رفتار کنیم
از روز عروسی به بعد هیچ استراحتی نداشتیم ….کمی به پهلو شدم که دیدم امیر حسینم چشم باز
داره به من نگاه می کنه
خنده ام گرفت و بیشتر به پهلو شدم و گفتم :
-چرا بیداری ؟
چشماش هنوز خوابالود بودن :
-دیگه خوابم نمیاد..همیشه برعکسه روزی که باید برم بیمارستان دلم نمی خواد از خواب بیدار
بشم ..اما امروز که نباید برم ..چشمام باز بازه …
به لبخندش لبخندی زدم و گفتم :
-جالبه منم همینطوریم ..ساعت هنوز هشتم نشده
و تند نگاهمو ازش گرفتم که نگاهی به ساعت انداخت و ازم پرسید:
-مطمئنی دیگه خوابت نمیاد؟
نیم نگاهی بهش انداختم و سرمو با اطمینان تکون داد م که یهو شیطون شد . ..و تو جاش به پهلو
شد و دست راستش زیر سرش گذاشت و گفت :
-به نظرت اگه عید دیدنی جایی نریم کسی ازمون ناراحت میشه ؟
خنده ام گرفت و لپمو از تو گاز گرفتم ..چه خوب بود که طوری رفتار می کرد که من فکر کنم همه چی
مثل سابقه :
-کسایی که انتظار دارن خونه اشون بریم صد در صد ناراحت میشن
ابروهاشو با اخمی بالا انداخت و گفت :
-ول کن توروخدا …من میگم بیا یه کاری کنیم …
ذوق زده تو جاش کمی نیم خیر شد و به ارانجاش تکیه داد و شیطون گفت :
-تا اخر عید تعطیل تعطیلیم …این می دونی یعنی چی؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم
با خنده وشوخی با انگشت اشاره اش ضربه ای به نوک بینیم زد و گفت :
-یعنی روز البته منهای دیروز مال خودمونه ..این یعنی کلی وقت ..کلی تعطیلات
…کلی خوش گذرونی
در برابر شیطونیش نمی دونم چرا منم رگ شیطنتم گل کرد و گفتم :
-با این همه تعطیلات ..برنامه ات چیه ؟
…خندید و گفت :
-خوشم میاد همیشه دو هزاریت خوب می افته …یعنی عاشق این دوهزاریاتم
شدت خنده ام بیشتر شد و اون گفت :
-برنامه ام اینه …اول یه صبحونه دبش می خوریم ..بعد پا میشیم …بارو بندیلمونو می بندیم …و می
ذاریم تو ماشین ….و حسابی تیپ می زنیم و می ریم طرف کردستان
چشمام گشاد شد و گفتم :
-شوخی نکن
-شوخی چیه دختر ؟…توی پیغام گیرم …پیغام می ذاریم ما رفتیم مسافرت …کسی خونه امون نیاد
دیوونه شده بود ..با خنده صدا داری گفتم :
-نه بابا ..بده ..نمیشه ..اصلا
…سرشو تکونی داد و گفت :
-نه نداریم …تصویب شد
با ناباروی بهش خیره شدم که با خنده گفت :
-باور کن حسابی خوش می گذره …تازه بینشم …به چندتا شهر دیگه سر می زنیم …معرکه است
دختر …دوتایی.. تا اخر عید..فقط خودم و خودت
-پدر و مادرت ناراحت نمیشن ؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت :
-خوب ..اول می رم خداحافظی پیش اونا بعد می ریم …نه نگو دیگه …ما ماه عسلم هیچ جا
نرفتیم ..این روزا فقط مال من و توه ….
از برنامه اش خوشم اومد ..منتظر جواب مثبت من بود …این روزا شده بودم اوای دوره دانشجویی ..که
پر از شیطنت بود..مخصوصا از دیشب به بعد احساس میکردم انرژی دیگه ای پیدا کردم …
-باشه فقط به یه شرط
یه تای ابروش بالا رفت …خنده امو قورت دادم
-کل مسیرو من رانندگی کنم
می دونستم به خاطر جونشم شده اجازه چنین کاری رو بهم نمی ده
عین خودم چهره اش تخس و شیطون شد و گفت :
-باشه به یه شرط
هنوز تو جام به پهلو بودم و اونم نیم خیز
-سوئیچ رو ماشینه ..توی پارکینگ …
کم کم داشتم منظورشو می فهمیدم ..و یه چیز وادارم کرد که با پایان حرفش اماده حرکت باشم
-با یک دو سه من ..هر کی زودتر به سوئیچ برسه ..رانندگی کل مسیر با اونه …
پتو رو کمی کنار زدم ..دو تامون خنده امون گرفته بود
نامرد …اروم اول گفت یک ..توی چشمام خیره بود …
پتو رو کامل زدم کنار …و منتظر شدم که …تند گفت ..سه و خودش تند از تخت رفت پایین
…با حرص یه نامردی گفتم و با عجله از تخت پایین پریدم …و دنبالش دویدم
که دیدم هر کاری کنم اون زودتر از من به پارکینگ می رسه …برای همین با نامردی مثل خودش یهو
داد زدم و گفتم :
-مواظب باش …شیشه ..نره تو پات
از هول نرفتن شیشه تو پاش ..با همون سرعت سر جاش ایستاد که با خنده از کنارش رد شدم و
گفتم :
-جواب نامردی نامردیه
با حرص سرشو تکونی داد و دنبالم دوید
وارد سالن شدم و خواستم به سمت در برم که از پشت سر بازومو گرفت و منو به عقب کشید که
همزمان به خاطر قالیچه کوچیک روی سرامیک پامون لیز خوردو دوتامون نقش زمین شدیم و محکم
زمین خوردیم
نگران از اینکه چیزیم شده باشه سریع بلند شد و خواست نگاهم کنه که ..تند پسش زدم و گفتم :
-سوئیچ مال خودمه
و با درد توی ارانجم بلند شدم که هنوز کامل بلند نشده … پامو گرفت و باعث شد نتونم بلند بشم و
همزمان گفت :
-محاله بذارم رانندگی کنی
با خنده سعی کردم پامو از توی دستش در بیارم که گفت :
-تقلای بی خودی نکن
بلند خندیدم :
-خیلی بدی …. این بازی منصفانه ای نیست
با خنده نیم خیز شد و گفت :
-منصفانه اشو من تشخیص می دم نه تو
همونطور که می خندید خواست بلند شه که منم تند پاشو چسبیدم و گفتم :
-نمی ذارم دستت به سوئیچ برسه
باورش نمی شد منم پاشو بچسبم ..بدجوری خنده اش گرفته بود:
-پامو ول کن دختر
..با خنده گفتم :
-عمرا
از خنده ..نتونست کامل بلند بشه و به ناچار روی زمین نشست که از فرصت استفاده کنم و به سمت
در بدوم
تا از در بیرون رفتم با خنده از پشت سر داد زد :
-سوئیچ مال خودمه
با خنده به سمت پارکینگ رفتم ..تا وارد پارکینگ شدم دیدم امیر حسین از طرف حیاط وارد پارکینگ
شد
هر دو نفس زنان و پای برهنه ..به هم نگاه کردیم و بعد به ماشین و همزمان توی یه لحظه به سمت
ماشین دویدیم
من نزدیکتر بودم .. به محض رسیدن به ماشین در سمت راننده رو باز کردم و خم شدم که سوئیچو
بردارم که از پشت کشیده شدم و دستم در حسرت لمس سوئیچ رو هوا موند…
به سختی داشتم زور می زدم تا سر انگشتام به سوئیچ برسه ..اما امیر حسین با خنده منو به عقب
می کشید
داد زدم :
-ولم کن چیزی نمونده
با یه دست منو عقب می کشید و همزمان دستشو بلند کرده بود که به سوئیچ برسه ..هر دو دست
دراز کرده به سمت سوئیچ داشتیم تقلا می کردیم ..
باز زور زدم و کمی خودمو جلو کشیدم که با قدرت منو بلاخره عقب کشیدو خودش با یه جهش
..سوئیچو در اورد و نفس زنان وبا خنده گفت :
-من بردم
با ناراحتی در حالی که نفس می زدم بهش خیره شدم و گفتم :
-تو که عقب بودی چطوری از حیاط اومدی ؟
-سوراخ سنبه های این خونه رو بهتر از تو می شناسم خانوم
با چشم و در حال خط نشون کشیدن بهش بودم که نفس زنان با خنده گفت :
-برای اینکه دلت نشکنه تا خونه بابا تو رانندگی کن …اولش می ریم بیمارستان تا ماشین امیر علی رو
بیاریم ..بعدم تا خود خونه تو برون
بی معرفت انگار داشت از کیسه خلیفه می بخشید ..دست به سینه شدم و ناراحت گفتم :
-نمی خوام
خنده اش گرفت و گفت :
ناراحتی نداره بازی برد و باخت داره …ادم باید تحمل شکستم داشته باشه –
توی چشمای خندونش خیره شدم و با خودم گفتم :
-یه شکستی نشونت بدم دکتر موحد که دیگه از این حرفای فلسفی برای حرص دادنم نزنی –
لب پایینشو با خنده گاز گرفت سوئیچو جلوی چشمام توی دستش تکونی داد و گفت :
-حالا بیا بریم شاید تو راه نظرم عو ض شد و دادم تو رانندگی کردی
نگاهمو در حالی که خنده ام گرفته بود ازش گرفتم و به سقف خیره شدم که با همون خنده به سمت
در رفت و گفت :
-اگه از سقف اینجا حاجت می گیری مزاحم حاجت گرفتنت نمیشم …فقط یه جور زمان حاجتتو تنظیم
کن که ساعت خونه امون باشیم
به زور جلوی خنده امو گرفتم که دیدم داره می ره
طاقت نیوردم و گفتم :
-اصلا منصفانه نیست ..منم راه میونبر بلد بودم زودتر می رسیدم
ایستاد و برگشت و با همون نگاه شیطون بهم خیره شد و گفت :
-می خواستی بازی رو از اول قبول نکنی ..وقتی قبول کردی یعنی پای همه چیش بودی
چشام گشاد شد و دستامو از حالت دست به سینه بودن خارج کردم و بهش چشم دوختم که با
خنده گفت :
-خروجی تهران می زارم یکم برونی ..خوبه ؟
ابروهامو با ناراحتی ساختگی دادم بالا
با انگشتش پس کله اشو خاروند و گفت :
-تا اولین شهر بعدی …خوبه ؟
بازم ابروهامو دادم بالا
با دهنی نیمه باز بهم خیره شد که یه دفعه جدی شد و گفت :
-فروزش بهت شب پشت سرهم شیفت می دم ..انقدر رو حرف من حرف نزن
یه لحظه شوک زده از اینکه با اون لحن جدی داره واقعا باهام حرف می زنه ..رنگ پریده نگاهش کردم
که گفت :
-دوتا شهرش کن و تمومش کن
با دهانی نیمه باز نگاهش می کردم ..خنده اش گرفته بود
-ساعت شد ..بدو دختر
همونطور شوک زده ..چند بار پلکهامو باز و بسته کردم و یه دفعه به راه افتادم و زودتر از اون وارد خونه
شدم از خنده اخرش فهمیده بودم داره سر به سرم می ذاره ..منم تصمیم گرفتم تلافی این سر به
سر گذاشتناشو بد سرش در بیارم .هنوز منو نشناخته بود …
***
جلوی در خونه اشون اروم زد رو ترمز و چندتا بوق پشت سر هم زد و بعد نیم نگاهی به من انداخت ..
از همون برخورد توی پارگینک به بعد …فقط حرف گوش کن شده بودم و بی سرو صدا و هر بحث
اضافه دیگه ای ..هر چی رو که می گفت بی چون و چرا قبول می کردم و می گفتم چشم
همونطور که به نیم رخم خیره بود خنده اش گرفت و نگاهشو ازم گرفت ..با باز شدن در…. ماشینو به
داخل روند ..
جدای از شوخی هایی که باهام داشتیم و این لجبازی که برای اذیت کردنش شروع کرده بودم …از
دیشب به بعد اخلاق و رفتارش به کل تغییر کرده بود
هر دو در کمال ارامش وسایلمونو جمع کرده بودیم و حسابی تیپ زده بودیم و برای یه سفر عالی
اماده شده بودیم
بالای پله ها ….امیر مسعود با دیدنمون ..لبخند قشنگی زد و پایین اومد و همزمان امیر حسین
ماشینو نگه داشت و در حال چرخوندن سوئیچ ..از من که نگاهم به لبخند امیر مسعود بود پرسید:
-قهر که نیستی ؟
سرمو به طرفش چرخوندم و با شیطنت گفتم :
-استغفراͿ …قهر ؟

بدجور خنده اش گرفته بود
-اخه تا اینجا رانندگی نکردی ..گفتم لابد رفتی تو فاز قهر
سرمو تکونی دادم و گفتم :
-نه خوشبختانه انقدر لوس نیستم ..برای این چیزا ی کوچولو هم … اصلا قهر نمی کنم
و همزمان تو دلم گفتم :
-فقط حاضرم به خاطر این مسائل قیمه قیمه ات کنم که اذیت کردنمو برای همیشه فراموش کنی
لبخند قشنگی زد و گفت :
-خیلی دوست دارم حرفاتو باور کنم ..اما نگاهت داره یه چیز دیگه بهم میگه
چشمامو با لبخند چرخشی دادم و خیره تو چشمای خندونش گفتم :
-خیالت راحت …نگاهمم بی خودی نگرانت کرده …من خیلی گلم باور کن
سرشو برای باشه ای گفتن تکون داد که امیر مسعود در سمت منو باز کرد و گفت :
-برادر من … خودت کم بودی که خانوم دکترم اسیر خودت کردی ؟
با خنده بهش خیره شدم :
-خوب خودت نمی تونستی.. دیگه چرا زن داداش گل ما رو کشوندی بیمارستان ؟
امیر حسین که خنده اش گرفته بود با خنده گفت :
-دیشب که همه اتون پیش هم بودید…حالا اشکالی داشت منم تنها نباشم ..و همسرم پیشم باشه
؟
امیر مسعود با خنده اول نگاهی به من و بعد به امیر حسین انداخت و گفت :
-همه منتظرتونن …بیایید که مامان بیچاره امون کرد بس گفت ..طفلی عروسم ..طفلی پسرم …تا خود
صبح ..هی غصه خورد و ما هم پسته و خنده
هر دو با خنده پیاده شدیم …هوا هنوز کمی سرد بود ..از پله ها بالا رفتیم که امیر مسعود با شیطنت
خاص سن خودش گفت :
-عمه … خاله … زن دایی …خلاصه هر کی که فکرشو کنی الان تو سالنن … و چشم به در دوختن که
وارد بشید …عمه که چشماشو چهارتا کرده … زن دایی مثلا به روی خودش نمیاره ..اما چشماش به
طرف در خشک شده بینوا …خاله بنده خدا هم نمی دونم با چه رویی پا شده اومده …
با شنیدن اسم خاله نگاهی به امیر حسین انداختم که دیدم سر جاش ایستاد و از امیر مسعود
پرسید:
-تنها اومده ؟
رنگ از صورت امیر مسعود کمی پرید و گفت :
-به خدا من نمی دونم این دختر به کی رفته که انقدر رو داره …هرچند …همه امون فکر نمی کردیم
الان بیایید…احتمالا اونا هم نمی دونستن
بابا تا همین یه ربع پیش پایین بود …اما برای استراحت رفت بالا …خودت که بهتر می دونی روز اول
عید همه اینجان
امیر حسین نگاهی به من انداخت و سعی کرد لبخند بزنه ..
به روش به سختی لبخند زدم که به سمتم اومد و دست اویزونم توی دستش گرفت و گفت :
-یه سلام و تبریک عید می گیم و می ریم پیش بابا….بعدشم راه می افتیم می ریم …جایی که قراره
بوده بریم
امیر مسعود که احساس می کرد شاید امیر حسین می خواد حرف خاصی بهم بزنه با لبخند زودتر از
ما داخل شد که امیر حسین با لبخند گفت :
-رانندگی کل مسیرم با توه
…از مهربونیش غرق لذت شدم و گفتم :
-من دلسوزی نمی خوام دکتر …باختمو قبول دارم …نیازی هم به ترحم نیست که بهت نمیاد
به خنده افتاد و نگاهشو یه لحظه به زمین و بعد به من دوخت و گفت :
-اخلاقتو خیلی دوست دارم …
کمی رنگ به رنگ شدم و همونطور که مقابل هم ایستاده بودیم و دستم رو توی دستش گرفته بود
گفت :
-زیاد طول نمیکشه …هر چی پیش اومد خودتو اصلا ناراحت نکن
سعی کردم محکم باشم :
-من به این راحتیا ناراحت نمیشم …پس نگران من نباش …قرارم نیست اتفاق وحشتناکی اون تو
بیفته
دستمو بیشتر توی دستش فشار داد ….واقعا دلم نمی خواست چشمم به افاق بیفته …نمی دونم
چه سِری بود که بعد از هر خوشیمون یه چیز حال خراب کن سریع به سراغمون می اومد …به زور
لبهامو تکون دادم :
-بریم تو …چشم بنده خداها خشک شد
با خنده سری تکون داد و به سمت در رفتیم …
پدر امیر حسین بزرگ فامیل بود و برای همین اکثرا اومده بودن …بعد از شب عروسی هیچ کدومشونو
ندیده بودم …وقتی وارد شدیم بعضیا با لبخند و بعضیا طور خاصی نگاهمون می کردن ..
همراه امیر حسین به سمتشون رفتیم و شروع به سلام و علیک و تبریک عید کردیم …بعضیاشون
ذوق زده منو تو آ*غ*و*ش می گرفتن و سال جدید و همراه تبریک مجدد ازدواجمون بهم تبریک می گفتن
..بعضی ها هم خیلی رسمی به دادن یک دست ساده اکتفا می کردن
همونطور که گرما گرم سلام و علیک و خوش بش بودیم … پدرامیر حسین که برای استراحت بالا رفته
بود همراه امیر مسعود که ویلچرشو حرکت می داد وارد سالن شدن …
افاق که از همون اول با دیدنمون رنگ پریده گوشه سالن نشسته بود و نگاههای دیگران رو تحمل می
کرد …حتی صداشم در نمی اومد..معلوم بود که حالش زیاد خوب نیست
اخلاق عجیبی داشت …من اگه جاش بودم ..یه دقیقه هم صبر نمی کردم و سریع میرفتم …ولی گویا
به قصد خاصی اینجا اومده بود
پدر امیر حسین با محبت نشسته روی ویلچر منو تو آ*غ*و*ش گرفت و سال جدیدو بهم تبریک گفت
..ته نگاهش معلوم بود کمی ناراحته ..و احتمال دادم از وجود افاقه که نمی ذاره زیاد توی چشماش
شادی باشه ..امیر حسینم باهاش رو ب*و*سی کرد و سال جدیدو تبریک گفت …بعد از اون هستی خانوم
با احترام و کلی خوشحالی جلوی دیگران منو تو آ*غ*و*ش گرفت و تا می تونست ازم تعریف کرد
خبری از امیر علی و حنانه نبود
مثلا قرار بود ماشینشونو بیاریم …اما از ترس اینکه باز تو بیمارستان گیر کنیم و کار دستمون بدن …
نرفته بودیم و تنها سوئیچشو اورده بودیم که حتما باعث کلی حرص خوردن امیر علی میشد
هستی خانوم و بقیه انقدر تحویلم می گرفتن که در برابر محبتاشون واقعا کم می اوردم …همراه امیر
حسین روی یکی از مبلا نشستیم و خدمه شروع به پذیرایی کردن ..
کمی که گذشت زن دایش رو بهمون گفت :
-شب تحویل سالم باید بیمارستان می بودید؟
امیر حسین کمی راحت تر به عقب تکیه داد ..همه نگاهشون به ما و البته بیشتر به من بود …انگار
تازه انالیز کردناشون شروع شده بود…
نگاهم به دخترای زن داییش بود …هر دو اروم و خوش خنده بودن ..و نگاه از من بر نمی داشتن
-پش میاد دیگه …به عنوان رئیس بخش که نمی تونم از سر کارم جیم بزنم
این تیکه اخر به شوخی بود ..لبخند به لب بعضیا اومد که یهو مادر افاق بی مقدمه توی جمع گفت :
-بله داشتم می گفتم ..اگه خدا بخواد توی همین عید مراسم عروسیشونو می گیریم
متعجب به افاق که کنار مادرش نشسته بود خیره شدم و سریع نگاهمو گرفتم که در ادامه ..دایی
امیر حسین ازش پرسید:
-بسلامتی …ما که این شازده رو ندیدم ..اصلا چیکاره هستن ؟
زیر چشمی نگاهی به امیر حسین انداختم ..اصلا به خیالش نبود و راحت داشت با شوهر عمه اش که
نزدیک بهش نشسته بود با خنده حرف می زد و درباره یه خونه که نمی دونم کجا بود بحث می کردن
سرمو چرخوندم و به بهانه میوه خوردن نگاهم رو به دستای افاق دادم که داشت با حرص پوست کنار
ناخوناشو می کند …بی توجهی امیر حسینم خیلی ناراحتش کرده بود
-می بینیدش به زودی ..اتفاقا امروز قراره بیاد دنبال افاق جان
لحن بلند صداش باعث شد ..امیر حسین برای چند ثانیه ای حرف زدنشو قطع کنه و نگاه گذرایی رو
تنها به مادر افاق بندازه و دوباره بحثشو با شوهر عمه اش ادامه بده
مادر افاق اصرار زیادی داشت که همه رو متوجه کسی که قرار بود دامادش بشه بکنه … که با اومدن
یکی از خدمه و نام بردن از مردی که اولین بار بود اسمشو می شنیدم نگاه همه به سمت در جلب
شد …
یه مرد.. با قدی نسبتا متوسط ..موهای جو گندمی و صورتی که ازش شیطنتا و نشاط جونی گذشته
بود و چیزی توی مایع های – سالش می شد… وارد شد ..مادر افاق با دیدنش لبخند گله
گشادی زد و از جاش تند بلند شد و گفت :
و با افتخار با گرفتن دستش به سمت افاق گفت :
-نامزد افاق جون
با ناباوری نگاهم بین دوتاشون رد و بدل شد …افاق کجا بود و این مرد کجا
حتی امیر حسینم اینبار دست از حرف زدن کشید و به مرد تازه وارد خیره شد…افاق سعی می کرد
لبخند بزنه
اقایون جمع به احترام ورودش از جاشون بلند شدن
مرد مودبی به نظر می رسید و با احترام به بقیه دست می داد..به امیر حسین که رسید ..امیر
حسین به روش لبخند بی روحی زد و بهش تبریک گفت
نمی دونم چه سر و سری بین این مرد و افاق بود ..اصلا بهم نمی اومدن
نگاه امیر حسین کاملا بی تفاوت بود ..از بحثا و حرفایی که پیش اومده بود فهمیدم طرف تو کار تجارت
و این حرفاست و وضع مالی خوبی داره …..
بعد از سلام و علیک با همه به سمت افاق رفت و خیلی سرد و خشک بهش سلام کرد و کنارش
روی یه مبل جدا نشست …
تازه وارد جمع کم کم توی بحثا که البته با پرسش های دیگران ازش بود وارد گفتگوهاشون شده بود و
با پاسخ های کوتاه بهشون جواب می داد و جمع کمی باهاش گرم گرفته بود که پدر امیر حسین
کمی صداشو بالا تر برد و گفت :
-خوب دیشب که امیر حسین و آوا جان نبودن …که کادوی اولین عیدشونو بدم …از اینکه همه اتون
امروز اینجایید خیلی خوشحالم …براتون سالی پر از موفقیت و شادکامی رو ارزو می کنم …شروع
سال که برای خانواده ما خیلی عالی بوده …امیدوارم برای شماها هم همین طوری باشه و تا اخر
ش خوب پیش بره
هستی خانوم با لبخند جعبه مخملی نسبتا بزرگی رو به سمت همسرش برد
پدر امیر حسین جعبه رو ازش گرفت ..همه با لبخند نگاهم می کردن که صدام زد و گفت :
-ناقابله دخترم ..
زود از جام بلند شدم که خودش در جعبه رو باز کرد ..سرویس طلای قشنگی از همون تو شروع به
برق زدن کرد ..خجالت زده از این همه محبت به سمتش رفتم و با لبخندی حین ب*و*سیدن دوباره گونه
اش گفتم :
-ممنون بابا…
جعبه رو به سمتم گرفت :
-هدیه من و هستی خانومه ..
هستی خانوم که در کنار همسرش ایستاده بود لبخند شیرینی زد و گفت :
قابلتو ندارم عزیزم ..همیشه به شادی ازش استفاده کنی –
همونطور که هستی خانومم منو می ب*و*سید نگاهم به افاق افتاد …شاید کارای خیلی بدی در گذشته
اش و در زندگی امیر حسین کرده بود…
اما واقعا بهش حق می دادم نتونه این صحنه ها رو تحمل کنه …مطمئن بودم از اومدن ما کاملا بیخبر
بودن …چون مادرشم از همون بدو ورود رنگ پریده و نگران یه چشمش به ما و یه چشمش به افاق
بود ..افاقی که داشت ذره ذره اب میشد در کنار مردی که از همون ابتدا جز یه سلام خشک حتی یه
حرف دم گوشی هم با افاق نزده بود ..و تنها در کنارش چون یه مجسمه بی روح نشسته بود
در کنار امیر حسین که جا گرفتم با لبخند…. نگاه گذرایی به من و بعد به جمع انداخت و گفت :
-رفتن دیشبمون به بیمارستان کاملا اتفاقی و برنامه ریزی نشده بود..منم نتونستم هدیه امو بدم
..اخه هدیه ام اینجا بود …
همه خیلی مشتاق بودن بدونن هدیه ای که می خواد بهم بده چیه ..
صورت افاق کمی قرمز شد…سعی می کردم نگاهش نکنم ..بعضی از فامیل ..منتظر واکنش من
نسبت به افاق بودن و از خونسردیم تعجب کرده بودن …فضای زیاد خوبی نبود..بودن اضافیشون کاملا
مشهود بود …و حتم داشتم خودشونم این احساسو درک کرده بودن
امیر حسین از یکی از خدمه خواست کیفشو که از همون ابتدا ورود بهشون داده بود و بیارن
وقتی کیف به دستش رسید ..با ارامشی که داشت دیگران رو بیشتر تحریک می کرد که بدونن چیه
درش رو باز کرد و یه جعبه کوچیک کادو شده رو از توش در اورد ..
کادو توی دستش بود که کیفشو بدون بستن … پایین ، روی زمین و تکیه داده به مبل قرار داد و بعد
به سمتم چرخید و کادو رو به طرفم گرفت و با محبت گفت :
-عیدت مبارک ..امیدوارم ازش خوشت بیاد
بگم ذوق زده نبودم دروغه ..بگم هیجان نداشتم دروغه …حسی مملو از شادی و خوشی بی حد در
وجودم زبانه می کشید
نه از هدیه ..بلکه از توجه بیش از حدشون ..از محبتهایی که لحظه ای کم رنگ نمیشدن ..از خودمونی
بودنشون …از اینکه منو جز خودشون می دونستن و براشون عزیز بودم
با گرفتن کادو و تشکر ازش …در برابر نگاه منتظر همه در حالیکه دلم می خواست کادو رو بعدا باز کنم
..با ارامش و دقت شروع به باز کردن کادو کردم
در جعبه رو که باز کردم …یه عالمه کاغذ رنگی فشرده شده کمی بیرون زد و همزمان شی مورد نظر
نمایان شد..
با دهنی که کمی از تعجب باز شده بود بهش خیره شدم و بعد سریع لبخند به لبهام اومد … اروم
سوئیچو برداشتم که امیر حسین گفت :
-هر چی فکر کردم چیز دیگه ای به فکرم نرسید
و همراه جمع شروع کرد به خندیدن …و با ژست قشنگی پاشو روی اون یکی پاش انداخت و دستشو
از پشت سرم رد کرد و روی شونه ام گذاشت …
افاق عصبی به سوئیچ توی دستم و دست امیر حسین که روی شونه ام باقی مونده بود خیره شده
بود..
اما نامزدش بی خیال نگاه های اشفته افاق …تنها یه لبخند خشک به لب داشت و به ما نگاه می کرد
کمی خجالت زده همراه یه لبخند محو… به امیر حسین خیره شدم …البته کمی هم ناراحت شده
بودم …شاید به خاطر گیرایی که برای سوار شدن به ماشینش می دادم این هدیه رو برام گرفته بود

هر کدوم از اعضای فامیل به شوخی و خنده چیزی می گفتن که من سعی می کردم به بعضیا لبخند
و به بعضیا پاسخ های کوتاه جواب بدم …
جمع خودمونی بود …البته اگه افاق و خانواده اش نبودن ..جمع راحت تر هم می بودن … چرا که همه
انگار سختشون بود حرفی بزنن و کاری بکنن
اکثر ترجیح می دادن سکوت کنن بلکه اونا برن ..و همین اتفاق درست یکساعت بعد با بلند شدن
نامزد افاق افتاد
چهره های دمغ افاق و مادرش ..چیز پنهونی از کسی نبود…نگاه همه بهشون یه جور تاسف بود …
با رفتنشون چند نفر دیگه از اعضای فامیل هم قصد رفتن کردن و کم کم سالن خلوت شد که امیر
حسین سرشو بهم نزدیک کرد و ازم پرسید:
-نمی خوای ماشینتو ببینی ؟
حالا که اطرافمون کسی نبود راحت تر می شد حرف زد:
-اخه برای چی تو…
لبخندی زد و گفت :
-دوست داشتم برات بگیرم ….حالا پاشو بریم ببین رنگشو می پسندی ؟
لبخندی زدم و از جام بلند شدم که گوشیش زنگ خورد …حین بلند شدن جواب گوشیش رو داد ..
.یکی از پزشکا بود با سر بهم اشاره کرد برم طرف حیاط تا اونم بیاد
امیر حسین به سمت دیگه سالن رفت و من به سمت حیاط …هنوز داشت با تلفن حرف می زد ..
از پله ها پایین رفتم …فضای بیرون و درختا و گلا بهم ارامش می داد تصمیم گرفتم تا اومدنش کمی
توی حیاط قدم بزنم …
کمی که راه رفتم ..راهمو به سمت استخر بزرگ خونه کج کردم ..
استخر توی دید خونه نبود و یه جایی بین درختا قرار داشت ..لبه استخر ایستادم ..
توش تمیز بود و در حال پر شدن از اب بود…مقدار کمی هنوز توش اب داشت و تا پر شدنش خیلی
مونده بود..
از تمیزی استخر و اب لذت بردم … دستامو از پشت توی هم قلاب کردم و از لبه استخر با شیطنت
دخترونه ام شروع به لی لی کردم
که با شنیدن صدای سوت مانند چیزی…تند سرجام ایستادم و به اطرافم نگاه کردم ..
چیزی نبود..مردد اینبار بدون لی لی کردن به راهم ادامه دادم که متوجه یه گنجشک کوچولوی شدم
که لبه استخر در حال اب خوردن از اب جمع شده کوچیک لبه استخر بود ..
با لبخندو با احتیاط قدمهامو به سمتش اروم کردم و خواستم به سمتش خم بشم که با تکون خوردن
دسته ای از گلای رویش کرده کنار استخر سریع صاف ایستادم و برگشتم که قبل از فهمیدن اینکه
بدونم طرف مقابلم کیه …با ضربه سریع کیفی به سمت صورتم …دیدم کور شد و درد بدی کنار چشم
و روی گونه ام ناشی از برخورد سگک بزرگ کیف ایجاد شد
صورتم از درد مچاله شد نفهمیدم کجا ایستادم که از شدت ضربه قدمی به عقب رفتم و همزمان
تعادلم بهم خورد و قبل از هر واکنشی با فریاد به درون استخری که مقدار کمی اب داشت … پرت
شدم
سرم به شدت درد می کرد …پلکهامو به سختی از هم باز کردم …صدای شر شر اب توی گوشم می
پیچید…خیسی لباسامو احساس می کردم …دست راستمو کمی تکون دادم بدنم درد گرفت …
روی یه ناهمواری افتاده بودم …تمام بدنم خیس بود …چشمامو حرکتی دادم و به کفش شناورم روی
اب خیره شدم …قادر نبودم صدامو در بیارم ..گونه ام خیلی درد می کرد ….تمام نمای قابل
دیدم ..اسمون بالای سر و درخت سر به فلک کشیده ای بود که سایه شاخ و برگش روم افتاده بود…
لبهامو تکون دادم تا از کسی کمک بخوام … اما نتونستم ..برای بار دوم تلاش کردم که صدای فریاد
امیر حسین روزنه امیدم شد
صدام می زد …داشت دنبالم می گشت ..یادم اومد که موقع افتادن با تمام توان فریاد زده
بودم ..فریادی که مطمئن بودم باید به گوششون رسیده باشه ..
صدای امیر علی رو هم می شنیدم ..صداشون داشت نزدیکتر می شد …صداهاشونو می شنیدم …
-مطمئنید …شاید رفته باشه بیرون ؟
پرسش امیر علی باعث شد امیر حسین صداشو ببره بالا :
-بره بیرون ..که .. اون طوری داد نمی زنه …قرار نبود اصلا بره بیرون
در تعجب بودم که چرا طرف استخر نمیان ..ارتفاع استخر زیاد بود و به خاطر درختا و گلای اطرف حتما
احتمال نمی دادن که به این سمت اومده باشم …
گردنمو به جون کندنی به سمت راست چرخوندم که با دیدن شیلنگای تلنبار شده و تیوپ پر باد زیرم
فهمیدم به خاطر وجود ایناست که جون سالم به در بردم و هنوز دارم نفس می کشیم
چون اگه نبودن …توی استخری که مقدار کمی اب داشت …ضربه مغزی شدنم حتمی بود …البته
هنوز نمی دونستم کجای بدنم اسیب جدی دیده
اشکم در اومد… اب کم کم داشت بالا می اومد …هر چی فکر کردم و به ذهنم فشار اوردم که چهره
طرفو به یاد بیارم چیزی عایدم نشد …اب تا سر شونه هام بالا اومده بود …کسی به سراغم نمی
اومد
سردم شده بود ..صداها داشتن دور می شدن … حرکت خون روی گونه ..زیاد شده بود …
صدای امیر حسین فقط تو گوشم بود…می ترسیدم بره و این ور نیاد …اخه برای چی اینور اومده بودم
…؟کی بود که منو به سمت استخر…با اون خشم هلم داده بود ؟
سعی کردم کاری کنم ..که متوجه ام بشن ..کنج استخر افتاده بودم و برای هرکسی که کمی دورتر
از استخر ایستاده بود قابل رویت نبودم
کفش شناورم داشت به سمت سرم می اومد
با درد حاصل از برخورد شدید به شیلنگا و تیوپ ..دستمو برای گرفتن کفش با لا بردم …..کفش به
بازوم گیر کرد
-نکنه رفته حیاط پشتی ؟
امیر حسین با ترس گفت :
-چاه اونجا هنوز پر نشده
یه لحظه همه سکوت کردن که با تنی نیمه جون .. انتهای کفش رو با انگشتم گرفتم و با پرتاب به درد
نخوری به سمتی پرتابش کردم
.پرتابی کوتاه که تنها یه صدای کوچیک ایجاد کرد .
امیر علی با نگرانی گفت :
-نگران نباش …مطمئنم اونرو نرفته ..بچه که نیست …برای اطمینان می رم طنابو از کنار استخر بیارم
قلبم تند شروع به زدن کرد …اومدنشو دیدم ..اصلا به انتهای استخر نگاه نمی کرد..هول کرده و
ترسون داشت به طرف دیگه استخر می رفت تا طناب به جای مونده کنار استخر رو برداره ..کفش با
حرکت اب داشت دوباره به سمتم می اومد ..
اگه می رفت شاید تا یه ساعت دیگه هم کسی اینورا نمی اومد… با اشکایی که از ترس بند نمی
اومدن …دوباره کفشو کمی دور تر از خودم پرت کردم تا که متوجه ام بشه …
همونطور که خم بود با شنیدن همون یه مقدار صدای کم سریع نگاهشو به سمتم داد ..تا منو دید با
وحشت طنابا از دستاش رها شدن و شروع به دویدن به سمت نردبون استخر کرد
نگاهش به من بود …تند از نردبون پایین اومد…اب تا زانوهاش رسیده بود…پلکهام داشتن بسته می
شدن ..
قدمهاشو توی اب تند کرد و به سمتم دوید .و به بالای سرم رسید…حین نشستن بالای سرم امیر
حسینو صدا زد..اونم نه یه بار ..چند بار پشت سر هم و با وحشت
با دیدن خون روی صورتم وحشت زده اروم صدام زد و سرشو بهم نزدیک کرد
از اینکه پیدام کرده بود خیالم راحت شده بود و دیگه پلکهامو روی هم گذاشته بودم و بازشون نمی
کردم ..
.بیچاره فکر می کرد تموم کردم که شوک زده دیگه حرکتی نمی کرد که با شنیدن صدای امیر حسین
نگاهشو به نردبون پشت سرش داد و زود بلند شد تا مانع اومدن امیر حسین به سمتم بشه
حتما وضع اسفناکی داشتم که نمی خواست امیر حسین منو اونطوری ببینه
پلکهامو به سختی باز کردم ..اونم خیلی کم ..اونقدر کم که همه چی رو تار می دیدم
رنگ صورتش مثل گچ … سفید شده بود ..بی حس یه لحظه با مانع شدن امیر علی سرجاش وایستاد
و با دهنی نیمه باز با ناباوری نگاهم کرد
امیر علی اونقدر هول کرده بود که حتی یادش رفته بود علائم حیاطیمو چک کنه ..شایدم یادش بود و
نمی خواست فعلا امیر حسین نزدیکم بشه …
که بلاخره همتی به خودم دادم و چشمامو بیشتر باز کردم که امیر حسینی که داشت کم کم می
رفت که پس بیفته با دیدن چشمای بازم …با خشونت امیر علی رو پس زد و به سمتم دوید
به محض رسیدن … بالای سرم زانو زد و دستشو برد زیر گردنم و اروم صدام زد ..حتی لبهاشم بی
رنگ شده بودن
لبهامو به سختی حرکت دادم …و پلکهامو تا حد الامکان کمی باز کردم …
رنگ به رو نداشت ..قفسه سینه اش مرتب بالا و پایین می رفت
امیر علی نگران نگاهی به ارتفاع استخر و سرم کرد و گفت :
-برو کنار .. بذار وضعیتشو چک کنم
اما امیر حسین به حرفش گوش نداد و با احتیاط مچ دستمو فشار داد و گفت :
-می تونی دست و پاتو تکون بدی ؟
نتونستم جواب بدم که گفت :
-اگه می تونی فقط دستمو فشار بده
دستاش گرم بودن …به زور با نوک انگشتام دستشو فشار دادم …نگاهم خیره به صورتش بود
…احساس می کردم هر انه که قلبش بیاد توی دهنش …. سرشو به سمت امیر علی چرخوند و
گفت :
-با احتیاط باید ببریمش بالا و زود برسونیمش بیمارستان …
امیر علی زود سرشو تکون داد و برای اوردن چیزی به سمت نردبون رفت …امیر مسعود و دو نفر دیگه
از اقایون که توی سالن بودن هم اومده بودن توی استخر .بقیه هم با وحشت از بالای استخر داشتن
نگاهمون می کردن
چشمای هستی خانوم پر اشک بود ..حنانه بدتر از همه رنگش پریده بود و هیچ کس حرفی نمی زد

.امیر حسین با کمک بقیه و با احتیاط با یه تخته که منو روش خوابوندن …از توی استخر درم اوردن
…خیلی سردم بود همه هول کرده در حال انجام کاری بودن امیر حسین تا اوردن ماشین بالای سرم
با دقت به سر و قسمتای دیگه بدنم نگاه می کرد …
کمی دست و پاشو گم کرده بود …اینو منی که خوب مشناختمش به خوبی فهمیده بودم …می
خواست مطمئن شه جایم شکسته یا نه ..
حنانه با پتو به طرفمون اومد ..داشتم می لرزیدم ..امیر حسین زود پتو رو روم انداخت و برای سوار
شدن به ماشین دستاشو زیر زانوها و کمرم برد و بلندم کرد …و اروم و در حالی که حسابی هول
کرده بود بهم گفت :
-چیزی نیست ..خوب میشی
با قرار گرفتتنم توی ماشین حنانه جلو نشست و امیر علی سریع حرکت کرد
امیر حسین سرم رو طوری نگه داشته بود که زیاد تکون نخوره همونطور که می لرزیدم و درد کل بدنمو
احاطه کرده بود با انگشت شست اروم اطرف محل ضرب دیده رو لمس کرد با نگرانی گفت :
-این به خاطر شیلنگا و خوردن به تیوپ نیست
صدای امیر علی رو شنیدم :
-فکر کنم نیاز به بخیه داشته باشه ..خدا رحم کرد..شیلنگاو تیوپ رو حاج قاسم جمع نکرده بود
لرزم بیشتر شده بود و نیم تنه بالام توی آ*غ*و*ش و روی پاهای امیر حسین بود ..پتو رو بیشتر دورم
کشید و منو بیشتر به خودش چسبوند
حنانه نگران پرسید:
-جایش که نشکسته ؟
امیر حسین مضطرب و نگران سرشو تکون داد و گفت :
-اما نیاز به عکس برداری داره
تا اینو گفت نگاهشو بهم دوخت و با صدای گرفته ای گفت :
-اخه اونجا چیکار می کردی دختر ؟حواست کجا بود ؟
یک ربع بعد توی بیمارستان بودیم …متوجه هیچی نبودم …سالم بودنم فقط یه معجره بود …معجزه
ای که نمی تونستم باورش کنم …
بعد از عکس برداری و معاینه شدن توسط پزشک متخصص خیال همه اشون راحت شد که جز
کوفتگی که با استراحت بهتر میشه و کبودی و زخم روی صورتم هیچ مشکل دیگه ای نیست ..اما
باید یک شب رو بستری می بودم تا مطمئن شن مشکلی برام پیش نمیاد …
موقعی که امیر علی و حنانه می خواستن برن ..کمی هوشیار بودم درد داشتم البته نه به اندازه
صبح …توی یه بیمارستان خصوصی از اشناهای امیر حسین بودیم که کاملا مجهز بود …و به علت
داشتن پزشکای متخصص سریع منو اورده بودن اینجا
حنانه به سمت امیر حسین رفت و گفت :
-به خانواده اش خبر بدیم ؟
امیر حسین برگشت و نگاهی به من انداخت و گفت :
-نه اون بنده خداها رو دیگه نگران نکنیم …خداروشکر بخیر گذشت …
امیر علی خیره به صورتم به امیر حسین گفت :
-هنوز موندم صورتش کجا خورده …اخه اونطوری که دیدم افتاده بود..صورتش به سمت بالا بود ..به
شیلنگا هم می خورد ..بازم صورتش اینطوری نمی شد
دلم می خواست بخوابم …همه اشون سکوت کرده بودن ….البته میشد اضطرابو تو ی وجود همه
اشون دید …
کمی بعد با سکوت ایجاد شده به خواب رفتم و متوجه رفتنشون نشدم ..نیمه های شب بود که
چشم باز کردم و به اطرافم نگاهی انداختم
امیر حسین نشسته روی صندلی به نقطه ای خیره بود…به ساعت روی دیوار نگاه کردم …الان باید
توی راه کردستان می بودیم …
دوباره سرم رو به طرفش چرخوندم که متوجه ام شد و سریع ازجاش بلند شد و گفت :
-چیزی می خوای ؟
بهش خیره بودم ..لبخند به لبهاش اومد و گفت :
نگران نباش …یکم استراحت کنی خوب خوب میشی ..-
بعدازچند لحظه سکوت ..دست بلند کرد و موهایی که از زیر روسریم بیرون زده بود و رو با محبت کنار
زد و همونطور لبخند به لب گفت :
-چطوری افتادی تو استخر ؟
پلکهامو در زیر نوازش های پر محبتش بستم تا چیزی به یاد بیارم ..اما باز جز یه سایه مبهم چیزی
دیگه ای به خاطر نیومد
وقتی پلکهامو باز کردم اروم گفتم :
-همه اتونو نگران کردم
خسته بهم لبخند زد …و گفت :
-بخواب عزیزم ..فردا صبح می ریم خونه
باید بهش می گفتم …مطمئن بودم همه اشون فکر می کردن از بی دقتی خودمه که افتادم تو
استخر..با صدایی که کمی تنش پایین بود خیر توی چشماش گفتم :
-یکی هلم داد
لبخند به یکباره از لباش دور شد :
-ندیدمش اما با یه کیف قبل از اینکه ببینمش کوبید توی صورتم …وقتی که منو زد..تعادلمو دیگه
نتونستم حفظ کنم و افتادم
اونقدر همه چی سریع اتفاق افتاد که اصلا نفهمیدم چی شد ..هیچی یادم نمیاد..تنها چیزی که یادم
میاد …یه کیف بزرگ سبز زنونه با یه سگک بزرگ که محکم کوبیده شد توی صورتم
خیره توی نگاهم ..حتی یه کلام هم حرف نمی زد…شوک زده شده بود :
-مطمئنی ؟
سرمو اروم تکون دادم ..توی فکر فرو رفته بود..رنگش پریده بود با دقت به صورتم نگاه می کرد اب
دهنمو قورت دادم و سعی کردم بهش لبخند بزنم
-مسافرتتم خراب کردم …
مجبور شد بهم لبخند بزنه :
-همیشه من مخربم ….تمام برنامه هاتو بهم می ریزم
همونطور که توی فکر بود به خنده افتاد و گفت :
-هیچی رو بهم نریختی عزیزم …سفر و برنامه هامون سر جاشه …تو فقط سالم باش ..بقیه اش
درست شدنیه
با اینک درد داشتم اما از اینکه کمی بهم ریخته و نگران شده بود به خودم سختی دادم و به روش
خندیدم و گفتم :
-فردا بریم ؟
خنده اش گرفت و سرشو تکونی داد و گفت :
-می دونی از کجا افتادی ؟اصلا اون ارتفاع رو دیدی؟باور کن وقتی اونجا دیدمت دیگه هیچ اومیدی به
باز کردن چشمات نداشتم ..اما وقتی چشماتو باز کردی اصلا نفهمیدم چطوری خودمو رسوندم به
بالای سرت ..
خدا خیلی بهمون رحم کرد..حاج قاسم بعد از تمیز کردن استخر برای ابیاری درختا …شیلنگا رو توی
استخر گذاشته بود ..تیوپم با حرکت اب رفته بوده طرف شیلنگا و تو سر و کمرت با اون برخورد کرده
بود …
و با خنده ای :
-باید یه قربونی بدیم …می خوای با پدر و مادرت تماس بگیرم ؟
سرمو تکونی دادم و گفتم :
نه …
یه دفعه یاد صورتم افتادم و گفتم :
-صورتم خیلی بد شده ؟
خنده ای کردو گفت :
-نه خانومی …فقط ای …یه ده تا بخیه ای خورده
با ناباوری بهش خیره شدم که به خنده افتاد و گفت :
-شوخی کردم …البته نیاز به بخیه داشت ولی نذاشتم بزنن …تا یه هفته دیگه جاش خوب میشه
..فقط باید بیشتر مراقب باشی و به گونه ات فشار نیاری
خیالم از حرفش راحت شد که اروم خم شد و پیشونیم رو ب*و*سید..یهو بی علت اشکم در اومد …با
لبخند نگاهم کرد و گفت :
-باید با یه جایی تماس بگیرم …زود بر می گردم …بخواب
سرمو تکون دادم و اون با لبخندی با سر انگشتاش اشک کنار چشمم رو گرفت و از اتاق خارج شد
***
خم شدم تا ژاکتم رو از روی تخت بر دارم که توی چهار چو ب در ظاهر شد و گفت :
-مطمئنی تو حالت خوبه ؟اخه چه اصراریه ..یه وقت دیگه
با لبخند ژاکتو تا کردم و روی ساعد دستم انداختم و دستامو از هم باز کردم و گفتم :
-من خوبه خوبم ..ببین ..هیچیم نیست ..چهار روز از اون روز گذشته …یکم کوفتگی ناچیز مونده که
اونم نیازی به این همه استراحت و نگرانی های تو نداره
دست به سینه شد:
-راه طولانیه ….می فهمی …؟
لبخند عریضی زدم :
-منم عاشق راه های طولانیم
دستی به صورتش کشید و گفت :
-اصلا بیا بریم یه جای نزدیکتر ..مثل ..شمالی
سریع تو حرفش پریدم و گفتم :
-من تا حالا کردستان نرفتم ..دوست دارم برم اونجا –
نمی خواست بره …می ترسید خسته بشم ..یا باز برام مشکلی پیش بیاد …بعد از اون روز …سخت
پیگیر ماجرا شده بود …
دستی به موهاش کشید و نفسی بیرون داد و بهم خیره شد که زود گفتم :
-راستی نمی خوای گوشیمو بهم بدی …کم کم دارم از دوریش دق می کنم
با لبخند بهش خیره شدم
به سختی لبخندی زد و گفت :
-یه گوشی جدید … با یه خط جدید دیگه برات می گیرم …دیگه به اون خط و گوشیت فکر نکن
ابروهامو دادم بالا
خنده اش گرفت و گفت :
-عجله کن که راه بیفتیم تا باز اتفاقی نیفتاده
با همون خنده سری تکون دادم و مشغول جمع کردن بقیه وسایلم شدم
نیم ساعت بعد توی راه بودیم …بدنم هنوز کمی کوفتگی داشت …البته نه تا اون حدی که نتونم
حرکتی داشته باشم ..
نیاز به استراحت بیشتر داشتم اما دلم می خواست این سفرو می رفتیم …چون بعد از عید باز درگیر
بیمارستان می شدیم و کمتر این شرایط برای رفتن جور می شد ..
همونطور که به جلو خیره بودم ازم پرسید:
-اینطوری دیگه وقت نمی کنیم خونه پدر و مادرتم بریم
نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم :
-چرا انقدر اصرار داری این سفرو لغو کنی ..روز اول که خیلی مشتاق بودی ؟
نگاهش م*س*تقیم به جلو بود…که کمی لبهاشو حالت داد و گفت :
-چون فکر می کنم هنوز حالت خوب نیست …نباید انقدر به بدنت فشار بیاری …
به نگرانیش لبخند زدم :
-گفتم که نگران نباش …حالا اونجا که رسیدیم جایی داریم یا باید بریم مسافر خونه ؟
خنده اش گرفت و گفت :
-نه نداریم …باید گوشه خیابون چادر بزنیم
به خنده افتادم ..و اون گفت :
-خونه پدریم بهترین جای شهره خانوم
اروم برگشتم و از سبد ی که توش مواد غذایی رو گذاشته بودم سیبی به همراه یه چاقو برداشتم و
حین پوست کردنش ازش پرسیدم :
-اون خونه توی لواسون هم مال پدرته ؟
سرشو تکون داد و گفت :
-نه اون مال خودمه ..البته تابستونا و گاهی هم وسط سال .. که خانواده ه*و*س کنن همگی می ریم
اونجا …
به یاد کوکب خانوم و دخترش افتادم و با برشی از سیبی که با سر چاقو به سمتش گرفته بودم ازش
پرسیدم :
-کوکب خانوم همیشه اونجاست ؟…اونجا زندگی می کنه ؟
-اره ..خیلی وقته که اونجا ساکنن
برشی برای خودم جدا کردم
-دختر کم حرفی داره
از گوشه چشم نگاهی بهم انداخت ..یه لحظه احساس کردم خنده اش گرفت …برگشتم و نگاهش
کردم که عینک افتابیشواز رو از روی داشبورد برداشت و به چشماش زد …و گفت :
-درباره دخترش چیز زیادی نمی دونم
در حال خوردن سیب با لبخند شیطنت باری به اذیت کردنش خیره شدم ..نیم نگاهی بهم انداخت
..صورتش پر از خنده شد و ازم پرسید:
-چرا اونطوری نگام می کنی؟
مظلوم سری تکون دادم و گفتم :
-همین طوری
خنده اش بیشترشد..یه برش سیب دیگه به سمتش گرفتم …که گفت :
-توی یه روستای نزدیک کردستان یه ویلای خوب داریم ..الان نمی دونم وضعش چطوره …چون زنگم
نزدم و هماهنگم نکردم …بریم اونجا خیلی بهتر از خونه پدریمه …نظر تو چیه ؟
شونه ای بالا انداختم و گفت :
-هر جا که بیشتر خوش می گذره بریم اونجا
سرشو کمی برگردوند و نگاهم کرد لپم از خوردن سیب کمی باد کرده بود ….خنده اشو قورت داد و
گفت :
-به اون صورت و گونه ات تا می تونی فشار بیار …باشه ؟
به زور و با خنده سیبو قورت دادم و گفتم :
-مراقبم ..انقدر حساس نباش
با خنده سری تکون داد و به جلوش خیره شد
به خاطر این که تعداد روزهای کمتری رو پیش رو داشتیم از خوش گذروندن تو شهر های بین راه صرف
نظر کردیم و یه راست به سمت کردستان می رفتیم
تنها گاهی برای استراحت می ایستادیم و کمی استراحت می کردیم و دوباره به راه می افتادیم …
نزدیکای صبح بود که برای زدن بنزین … توی یه جاده فرعی رفت و وارد پمپ بنزین شد…از تکونای
ماشین ..چشمامو باز کردم و با دیدن پمپ بنزین صندلیمو راست کردم … همزمان امیر حسین زد رو
ترمز
چشماش به شدت خواب آلود بودن …از ماشین پیاده شد… به اطراف نگاهی انداختم …دیگه چیزی
نمونده بود و نزدیک کردستان بودیم ..خم شدم واز روی صندلی عقب ژاکتمو برداشنم و از ماشین پیاده
شدم …
سوز سرما به صورتم خورد …و همراه با ورزش باد گوشه شال سفیدم بلند شد و صورتمو پوشوند
..شالو پس زدم و به امیر حسین نگاهی انداختم …
هوا گرگ و میش بود ..خواب دیگه از سرم پریده بود …همونطور که امیر حسین مشغول بود به سمت
سوپری که نزدیک پمپ بنزین بود رفتم ..توی این هوا خوردن دوتا لیوان چای داغ خیلی مزه می داد…
وقتی که برگشتم دیدم داره از یکی از کارکنان اونجا سوالایی می رپرسه و هنوز سوار نشده
…نزدیکشون که شدم با تشکری ازش ..مرد سری تکون داد و به سمت دیگه ای رفت ..لیوانو به
سمتش گرفتم و گفتم :
اینجا هوا خیلی سرده …-
لیوانو به لبهاش نزدیک کرد و گفت :
-دیگه چیزی نمونده
نگاهم به چشمای خواب الودش بود که گفتم :
-بقیه راهو من رانندگی کنم ؟
بدون مکث گفت :
-نه
حق داشت ..اما خودشم داشت از بی خوابی پس می افتاد :
-مراقبم …باور کن …توام راحت بگیر بخواب ..هر جا که احساس کردم نمی تونم بیدارت می کنم
-حرفشو نزن اوا..اصلا
بهش خیره شدم …
روزی که منو از بیمارستان مرخص کرده بودن ..یه راست منو به خونه پدریش برد …می خواست تنها
نباشم …و چون به اصرار خودم چیزی هم به خانواده ام نگفته بود.. خیلی ناراحت بود…می دونستم
بازگو کردن این ماجرا حالا که همه چی به خیر گذشته بود بی فایده بود …
درد و خستگی همون دو روز اول بود ..هستی خانوم و حنانه خیلی مراقبم بودن و یه لحظه تنهام نمی
ذاشتن ..
تمام مدت توی اتاق امیر حسین بودم …خیلی هوامو داشت …نمی ذاشت از جام تکون بخورم
…بعضی از اقوام و فامیل هم توی همون دید و بازدیدا که از موضوع خبر دار شده بودن برای عیادتم
می اومدن …
توی همون روزا بود که پی به موضوع سر به مهر دیگه ای برده بودم ..درست روز دوم بود… هستی
خانوم بالای سرم نشسته بود …بعد از ظهر بود و امیر حسین برای کاری بیرون رفته بود…
به شدت خوابم می اومد ..هستی خانوم روی صندلی راک قشنگ و خوش رنگی در حال خوندن یه
کتاب بود و با صدای منظم حرکت صندلیش به خواب رفته بودم ..خوابی که تازه ابتدای گرم شدن
چشمهام بود …
چند دقیقه بعد از اینکه چشمهام روبستم در حالی که از هر حرکت و صدایی در اطرافم مطلع بودم
حرت صندلی متوقف شد …
اما پلکهامو باز نکردم …می تونستم بلند شدن و نزدیک شدنشو به تخت احساس کنم …اروم صدام
زد ..دلم نمی اومد با باز کردن چشمهام دوباره مجبورش کنم که پیشم بمونه ..خسته بود …و به روی
خودش نمی اورد …
با سر انگشتاش و با احتیاط کمی از موهامو کنار زد و به روی گونه ام دستی کشید …
حسابی روی گونه ام کبود شده بود و رنگ به رو نداشتم …
توی همین بین صدای باز شدن در اتاق رو شنیدم ..دست از نوازش صورتم کشید :
-دختر بی نوا تازه خوابیده …خدا لعنت کنه کسی که این بلا رو سرش اورده
صدای حسام خان پدر امیر حسین توی فضا پیچید:
-خدا خیلی بهمون رحم کرد…اگه اتفاقی می افتاد نمی دونم باید چطور جواب پدر و مادرشو می
دادیم …
صدای چرخش چرخهای ویلچرش روی پارکت اتاق به وضوح شنیده میشد
هستی خانوم با قدمهاش از تخت دور شد و گفت :
-بعد از افاق فکر نمی کردم دیگه ازدواج کنه ..هنوز که یادم میاد وقتی اوا رو اونطوری دید چطوری شد
…حالم بد میشه ..یه لحظه احساس کردم روح از تنش جدا شد ..حرکتم نمی تونست بکنه
حسام خان بعد از لحظه ای سکوت ازش پرسید:
-خوابه ؟
گوشامو تیز کردم :
-اره ..تمام بدنش درد می کنه …امیر حسین به زور مسکن ارومش کرده …
هر دو سکوت کردن که یهو هستی خانوم شروع به حرف زدن کرد و چیزی گفت که ذهن در حال
استراحتمو بعد از مدتها دوباره مشغول کرد
-وقتی عاشق افاق شد ..با اینکه مخالف بودم اما به خاطر دلش کوتاه اومدم …همیشه به خاطر
انتخابش در تعجب بودم … اونم از امیر حسینی که هیچ وقت بی گدار به اب نمی زد
تو جدا شدنشونم کم عذاب نکشید..تا یه مدت خیلی بد اخلاق شده بود اونقدر که با شوخیای امیر
علی و امیر مسعودم سرحال نمی شد و بیشتر توی خونه خودش می موند
تا اینکه توی اون روز بارونی بعد از بیمارستان اومد خونه و بی حرف رفت تو اتاق خودش ..اخلاقش رو
خوب می شناختم …مطمئن بودم چیزی ذهنشو بدجور درگیر کرده که دوست داره تنها باشه … اونم
اینجا پیش ما…تا خود فردا صبحش هیچ حرفی نزد …
دل نگرانش شدم و با تو مشورت کردم و توام بهم پیشنهاد دادی وقت استراحتش تو بیمارستان برم
پیشش و باهاش حرف بزنم …منم همین کار کردم
هستی خانوم لبخندی زد و ادامه داد:
-وقتی باهاش تماس گرفتم و گفتم توی بیمارستانم برای استقبالم کمتر از یک دقیقه اومد توی
محوطه بیمارستان و به اصرار من همونجا روی یه نیمکت نشستیم و من شروع کردم و ازش
خواستم بهم بگه چشه
اون روزا خیلی وقت بود که از افاق جدا شده بود ..همونطور که منتظر بودم ..یهو بی مقدمه گفت که
فکر می کنه که از یکی خوشش اومده ..یکی که خیلی وقته می شناستش
خنده ام گرفته بود چون بعید بود بعد از افاق که داغ داشتن یه بچه رو به دل امیر حسین گذاشته بود
بخواد به زن دیگه ای فکر کنه …
با اینکه هضمش برام کمی سخت بود بهش لبخند زدم و اون گفت طرف توی بخش خودشه …دو دل
بود که برای خواستگاری پا پیش بذاره یا نه …چون توی انتخاب اولش خیلی اشتباه کرده بود..برای
همین خیلی تردید داشت
منم می دونستم اینبار دیگه اشتباه نمی کنه …همون روز بهم نشونش داد ..از دور دیدمش
اون دختر کسی نبود جز اوا …شاید باورت نشه با همون یه بار.. مهرش به دلم نشست ..یه جوری
انگار با همه ادمای اونجا فرق داشت …بالای سر مریض بود و باهاش حرف می زد با رفتن امیر
حسین به طرفش …حسابی دست و پاشو گم کرده بود و نمی دونست چیکار کنه .
.معلوم بود خیلی ازش می ترسه …که سعی می کرد کاراشو درست انجام بده ..پسر شیطون من که
می دونست قضیه از چه قراره جلوی من حسابی توبیخش کرد ..بیچاره اوا صداشم در نیومد و سر به
زیر بهش می گفت چشم
وقتی امیر حسین پیشم اومد و دید منم ازش خوشم اومده مصمم شد که زودتر اقدام کنه
…گاهی وقتا که می اومد خونه و تنها می شدیم ازش برام تعریف می کرد ..
فکر می کردم پسرم به زودی دوباره با رسیدن به این دختر میشه همون امیر حسین سابق
که بعد از مدتی همین چند ماه پیش با یه هیکل خیس شده زیر بارون وارد خونه شد …خیلی بهم
ریخته بود …دستاش حسابی سیاه شده بودن ..حال و حوصله نداشت …مرتبم از بیمارستان باهاش
تماس می گرفتن و اون جواب نمی داد…
نه با تو حرف می زد نه با من …. نه با برادراش …هر کاری کردم چیزی بهم نگفت ..به ظاهر اروم اما از
درون اشفته …اخلاق خاصی داره که گاهی منم نمی تونم خوب درکش کنم
وقتیم امیر علی سر میز شام ازش پرسید ماشینش کجاست و این ماشین کیه ؟..گفت مال یکی از
همکاراشه که امروز ازدواج کرده و امیر حسینم شاهد عقدشون بوده ..و به خاطر پنچر شدن
ماشینشون ..ماشین خودشو به اونا داده ..تا اینو گفت شستم خبر دار شد که یه خبرایی هست …
خواستم هر جوری که شده ته توی ماجرا رو در بیارم که از فرداش دوباره شد همون امیر حسین قبل
…اخماش کمتر شده بود …دیگه تنها نمی موند ..بیشتر وقتاشو توی بیمارستان می گذروند …منم
که اونطوری می دیدمش …دیگه بی خیال قضیه شدم
تا اینکه بلاخره تصمیمشو گرفت و برای خواستگاری اولین قدمو گذاشت …فقط نمی دونم چرا انقدر
بینش فاصله انداخت ..اما خوشحالم افاق بخاطر دوست نداشتن بچه …هیچ وقت باردار نشد و بچه
ای به وجود نیومد…
حسام خان نفسی بیرون داد که هستی خانم بلاخره حرف دلشو زد:
-کاش زودتر بچه دار بشن
حسام خان تا این حرفو شنید با صدایی اروم اما جدی بهش گفت :
-توی این مسائل بهتره نظری ندیم هستی جان …اگه خودشون بخوان ..این کارو می کنن ..من و تو
حق هیچ اظهار نظری رو نداریم
هستی خانوم چند قدمی به سمت حسام خان رفت :
-نمی خوام تجربه قبل دوباره تکرار بشه ..امیر حسین بچه دوست داره …افاق هر بار یه بهانه می اورد
تا اینکه علنا گفت نمی خواد بچه دار بشه ..
هر چند مطمئنم امیر حسین به خاطر یه چیز دیگه ازش جدا شد ..چون برای این چیزا انقدر زود اقدام
به طلاق نمی کرد ..یعنی چنین ادمی نیست ..البته کم کم دارم شک می کنم که امیر حسین از همه
گذشته افاق خبر داره یا نه
-هستی خانوم …زندگی که بخواد فقط به خاطر یه بچه دوام داشته باشه ..به هیچ دردی نمی خوره
جز اینکه به خود اون بچه اسیب می رسونه
دوست داشتن افاق هم یه اشتباهی بوده که هر کسی می تونه مرتکبش بشه …چرا که اصلا بهم
نمی اومدن …
…امیر حسینم لابد تمام سنگاشو با اوا وا کرده …لطفا این حرفا رو جلوشون نزن …مگه اینا چند وقته
ازدواج کردن ؟…دختر بیچاره هنوز یه ماهم از ازدواجش نمی گذره ببین به چه حال و روزی افتاده
می دونم نگرانی …اما نگرانیت بی مورده ..بذار برای خودشون باشن ..افاقم که داره ازدواج می کنه
…پس نگران هیچی نباش
هستی خانوم م*س*تاصل به سمتی رفت و گفت :
-وقتی خواهرم می گفت افاق بعد از ازدواج امیر حسین و اوا …با وجود داشتن نامزد هنوزم به امیر
حسین فکر می کنه ..نمی تونم اروم باشم …
صدای هستی خانوم می لرزید :
-همش ..
مکثی کرد و صداشو کمی پایین تر اورد :
-شاید درست نباشه گفتنش …اما همش فکر می کنم افتادن اوا توی استخر کار خود افاقه ..اون
چشم دیدنشو نداره …
چرا که اگه اوا نبود امیر حسین دوباره قبولش می کرد …اما با وجود اوا
ترسید ادامه حرفهاشو بزنه :
-من اوا رو دوست دارم ..خیلیم زیاد ..اما اگه میگم بچه …برای اینکه زندگیشون بهم نریزه ..من دختر
خواهرمو خوب میشناسم …به این راحتیا کوتاه بیا نیست ..ندیدی اصلا به نامزدش نگاهم نمی کرد
…تو فکر می کنی واقعا می خوان ازدواج کنن ؟..اگه یه بچه باشه ..واقعا باور می کنه که دیگه تو
زندگی امیر حسین جایی نداره ……من نگران این دوتام ..بخدا قصد دخالت تو زندگیشونو ندارم …اگه
بعد از این ..باز یه بلایی سر اوا بیاد چی ؟اون موقع باید چیکار کنیم ؟
-هستی جان نگران نباش ..بیا بریم بیرون ..این بنده خدا مثلا داره استراحت می کنه …امیر حسینم
که پلیسو در جریان گذاشته … دیر یا زود همه چی مشخص میشه و می فهمیم کار کی بوده …
لطفا هم این حرفا رو جلوی کسی نگو …چرا گ*ن*ا*ه مردمو می شوری آخه ؟
هستی خانوم نگران تر از همیشه گفت :
-تصادف سال پیش یادته ؟ …اگه افاق لج نمی کرد و اونقدر گاز نمی داد تو الان روی این صندلی
ننشسته بودی
اون پرو شده ..تو و من فقط به خاطر اینکه عروس این خانواده بود چیزی نگفتیم و ساکت موندیم ..اون
باعث زمین گیر شدن تو شد
.چون فکر کرده اونجا کوتاه اومدیم بازم کوتاه می یایم …به پلیس … به همه ..یه چیز دیگه گفتیم و
ماجرو رو فیصله دادیم که حالا خانوم برای ما دور برداشته و هی خط و نشون میکشه
اما حسام دیگه کوتاه اومدنی در کار نیست …اینبار باید امیر حسین بفهمه که افاق چطور ادمیه
…اونجا بوشو در نیوردیم …و پسرم فکر کرد یه تصادف عادی بوده …چون اگه می فهمید صد در صد از
افاق جدا میشد …توی اون تصادف بود که همه چی رو درباره افاق فهمیدیم …فهمیدنی که اگه الان
امیر حسین بفهمه ..معلوم نیست چیکار باهاش بکنه
وای به حال افاق .. اگه بفهمم اون این بلا رو سر اوا اورده .. به هیچ وجه ازش نمی گذرم و نمی
بخشمش …اون یه زمانی عروس این خانواده بوده …اما حالا دیگه نیست
ذهنم درگیر بچه و تصادفی شده بود که هستی خانوم درباره اشون حرف می زد …
از اینکه امیر حسین بچه دوست داشته و هیچ وقت به من چیزی نگفته بود …یا تصادفی که همه
چیزش مشکوک بود
سعی می کردم زیاد تکون نخورم که با باز شدن در و شنیدن صدای امیر حسین هر دو ساکت شدن
-سلام هنوز خوابه ؟
هر دو بعد از سکوت کوتاهی به خودشون اومدن و هستی خانوم گفت :
-اره پسرم …به کارات رسیدی؟
صدای قدمهای یکنواختش توی اتاق پیچید …
-اره …درد که نداشت ..راحت خوابید ؟
هستی خانوم که تلاش می کرد صدایی بدون لرزش داشته باشه گفت :
-راحت راحت خوابید ..ما هم داشتیم می رفتیم بیرون تا راحت تربخوابه
به سمت در رفتن …و چند مکالمه کوتاه بینشون رد و بدل شد که دیگه مورد توجه من نبودن
کمی که گذشت با بسته شدن در اتاق وجودش رو در کنارم احساس کردم
لبه تخت نشسته بود..احساس عجیبی داشتم ..اروم موهام رو نوازش می کرد
خیلی چیزها بود که من ازش بی خبر بودم و دلم می خواست درباه اشون بیشتر بدونم
همونطور که فکرم مشغول بود با حرکت سر انگشتای گرم و پر محبتش کم کم چشمام گرم شدن و
به خواب رفتم
***
همونطور که به نگاه خیره اش خیره بودم بی حرف به سمت ماشین برای سوار شدن رفتم
خنده اش گرفت و گفت :
-خیلی خوب …هر جا که خسته شدی زود بیدارم کن
ایستادم و به سمتش چرخیدم ..لبخند تمام صورتشو پر کرده بود
از شیطنت نگاهش خنده ام گرفت سوئیچ رو با همون لبخند به سمتم پرتاب کرد که توی هوا
قاپیدمش و گفتم :
-تو راحت بگیر بخواب
هم زمان که چایش رو می خورد با خنده از کنارم گذشت و در ماشین رو باز کرد و گفت :
-من که راحت می خوابم فقط امیدوارم وقتی چشم باز کردم ..ملک الموت با لبخند بهم چشمک نزنه
حرفی که زده بود کاملا شوخی بود اما نمی دونم چرا با شنیدن کلمه ملک الموت تمام بدنم به یکباره
سرد شد و توی جام خشکم زد
نا خودآگاه با شنیدن کلمه مرگ … چهره خونین یوسف افتاده روی تخت … توی سرد خونه ….شد یه
تصویر ثابت که از جلوی چشمام محو نمی شد
با بسته شدن در ماشین یک هو از جا پریدم ..نگران نگاهم کرد و گفت :
-چیزی شده ؟
تند سرم رو تکون دادم ..بهم ریخته بودم …نباید بهش فکر می کردم … به سمت در راننده رفتم
و بدون مکث سوار شدم …هنوز ذهنم در گیر بود ..کمربندمو بستم و با تنظیم اینه و صندلیم سوئیچ رو
چرخوندم که اروم دستشو روی دستم که روی دنده گذاشته بودم گذاشت و جدی ازم پرسید:
-چرا یهو رنگت پرید ؟…اگه حالت خوب نیست بیا پایین …من خودم رانندگی می کنم
نگاهم کشیده شد به دستی که روی دستم قرار داده بود ..گرم بود و این نشونه جریان داشتن زندگی
بود …
دست یوسف اون روز سرد بود..صورتش پر از خون بود ..اما امیر حسین اینجا بود..در کنارم ..با همه
محبت هاش ..با خواسته ها و ارزوهایی که هیچ وقت بهم نگفته بود
سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم …و اروم گفتم :
-لطف درباه مرگ دیگه حرف نزن ..حتی به شوخی
گیج نگاهم کرد…
سعی کردم لبخند بزنم :
-راحت بخوام … من دیگه خوابم نمیاد
هنوز گنگ نگاهم می کرد …یه لحظه احساس کردم شاید اخرین باری باشه که چهره اش رو با
چشمای باز می بیینم ..
تجربه از دست دادن کسی که دوستش داشتم باعث شده بود توی این لحظه ها از هر فرصتی
استفاده کنم ..فرصتهایی که بعد ها حسرت هاشونو با هزاران اه و ناله نکشم …
خیره نگاهم می کرد ..دست چپم روی فرمون بود..که با همون لبخند کمی به سمتش خم شدم و
بدون نگاه کردن به چشمهای پر سوالش به ارومی و نرم گونه سردشو رو ب*و*سیدم
اونقدر از کارم متعجب شد که فکر می کردم خواب از سرش پریده ..کمی سرم رو به عقب کشیدم و
بدون رودربایستی گفتم :
-می بخشی..اما …
سخت بود ..اما با لبخندی که باز دست خودم نبود و نمی دونم چطور به روی لبهام اومده … با صدای
ارومی گفتم :
-اما دوست داشتم بب*و*سمت
با لبهایی نیمه باز نگاهم می کرد که نگاهمو ازش گرفتم و درست سر جام نشستم و دنده رو جا به
جا کردم و به راه افتادم ..
.حداقل دیگه مطمئن بودم اگه حسرت هر چیزی رو بخورم حسرت همین یه لحظه و ارزوی ب*و*سیدنش
رو هیچ وقت در زندگیم نخواهم خورد …هیچ وقت
ورودی شهر …با لبخندی به امیر حسین خیره شدم ..غرق در خواب بود و اگه ولش می کردم حالا
حالاها می خواست بخوابه …بعد از ب*و*سیدنم نگاهشو ازم گرفته بود و به بیرون خیره شده بود و در
اون سکوت به خواب رفته بود
دلم نمی اومد بیدارش کنم اما مشکل اینجا بود که نمی دونستم باید از کدوم طرف برم ..اروم ماشینو
کنار زدم و دستی به شالم که کمی عقب رفته بود کشیدم
به ادما و ماشینا نگاهی انداختم و با احتیاط دستمو روی بازوش گذاشتم و صداش زدم ..تکونی خورد و
چشماشو آروم باز کرد …
نگاهاش که به من افتاد ..لبخندی زدم و گفتم :
رسیدیم …بقیه راهو بلد نیستم وگرنه بیدارت نمی کردم —
چند لحظه ای بهم خیره موند که اروم دستشو بلند کرد و دستی به صورتش کشید و خودشو کمی
بالا تر اورد و به اطرافش نگاهی انداخت و گفت :
-چه زود رسیدیم
خنده ام گرفت … ساعت تمام خوابیده بود و حالا می گفت زود رسیدیم
-مثل اینکه خیلی خسته بودی …یه نگاهی به ساعتت بندازی بد نیست
خنده اش گرفت و گفت :
-توام که اصلا صدات در نیومد ؟
با لبخند بهش خیره شدم ..دستی به گردن و چونه اش کشید …خوابیدن توی ماشین بدنشو حسابی
کوفته کرده بود :
-دیگه چیزی نمونده ..راه زیادی نیست …حرکت کن تا بگم از کدوم طرف باید بری
با خنده سری تکون دادم و به راه افتادم … فضای خیابانو و ادما …با تهران ..زمین تا اسمون فرق می
کرد …امیر حسین با علاقه به خیابونا نگاه می کرد…و بعضی جاها لبخند به لبش می اومد ….
نیم ساعت بعد جلوی در یه عمارت بزرگ بودیم ……با کلی درخت که محوطه داخلی حیاطو احاطه
کرده بودن ..بوی.سر سبزی و زندگی به مشام می رسید
نگاهی به امیر حسین انداختم و ازش پرسیدم :
-کسی منتظرمون هست ؟
با لبخند بهم خیره شد:
-با اون تماسی که مادرم با دیلان خانوم داشته ….الان باید منتظر به طایفه باشیم …
چیزی نگفتم و با همون لبخند نگاهش کردم :
-این خونه دوتا ساختمون مجزا داره ..اون موقع ها قبل از اینکه تهران بیایم …همراه عموم و خانواده اش
اینجا باهم زندگی می کردیم …ما رفتیم اونا موندن ..حالا باهاشون بیشتر اشنا می شی …خیلی
وقته که ندیدمشون
نگاهمو ازش گرفتم و به در خیره شدم که در باز شد و یه مرد مسن بیرون اومد و با لبخند بهمون
چشم دوخت …. امیر حسین با همون لبخند گفت :
-خدا می دونه از کی منتظرمونن …
از اینکه اول صبحی خوابو از چشماشون گرفته بودیم ناراحت شدم :
-بنده خداها رو هم زابراه کردیم
نگاهی بهم انداخت …خنده اش گرفته بود و به منی که به مرد خیره بودم گفت :
-فقط امیدوارم اینجا با زبونشون مشکل پیدا نکنی
کمی رنگ از صورتم پرید و سوالی نگاهش کردم :
-یعنی اینجا کسی فارسی حرف نمی زنه ؟
سرشو به نشونه تایید تکون داد
..با حرکت سرش …وا رفتم …بدتر از اینم مگه میشد ؟..حالا نیاز به مترجمم داشتم ..بهش خیره
شدم که شونه ای بالا داد و گفت :
-اونطوری به من نگاه نکن …من نمی تونم مترجمت باشم
حرصم گرفت و گفتم :
-می دونستی خیلی مهربونی ؟
با شیطنت سرشو تکون داد و گفت :
-اره که می دونم خوشه یستم
از ماشین پیاده شد …می دونستم داره شوخی می کنه …
مرد با ذوق و با لهجه کردی همونطور که به طرف امیر حسین می اومد چیزی گفت و اونو در آ*غ*و*ش
گرفت
با اینکه چیزی از زبونشونو نمی فهمیدم ..اما فهمیده بودم این مرد با اون سر به زیری و احترامی که
داره با امیر حسین حرف می زنه مسلما برای این خانواده کار می کنه …
تا نگاه مرد به من افتاد ..بهش خیره شدم و بعد به امیر حسین که باز چیزی به امیر حسین گفت و
سریع رفت تا درو کامل برای ورود ماشین باز کنه
امیر حسین به سمت ماشین و اومد و سوارشد ..نگاهم بهش بود که گفت :
حرکت کن –
موقع رد شدن از کنار پیرمرد..سری برای سلام و احترام برام تکون داد و منم فقط سرمو کمی براش
تکون دادم که امیر حسین به خنده افتاد و گفت :
-نترس …. گفتم همه کردی حرف می زنن ..اما نه اینکه دیگه چیزی از حرفاشونم نفهمی …توی جمع
خودمونی…. کردی حرف می زنن ..در حضور تو مطمئن باش کسی کردی حرف نمی زنه
از مسیر سنگ فرش شده راه با احتیاط به سمت جلو حرکت کردم …کمی که جلوتر رفتیم ..نمای
یکی از ساختمونا دیده شد و به نظر می اومد هر چی که جلوتر می رفتم ساختمون بزرگتر میشه
..که یه ساختمون دیگه رو هم دیدم
از اینکه برای اولین بار بود که می خواستم ببینمشون کمی دستپاچه بودم …
یه جمع – نفری جلوی عمارت به انتظارمون ایستاده بودن ..جمعی که با لبخند برای رسیدنمون
لحظه شماری می کردن
با توقف ماشین بوی اسپند همراه با نسیم صبح بهاری توی بینیم پیچید و به امیر حسین نگاهی
انداختم ..نگاهش با لبخند خیره به اونها بود که یهو نگاهی بهم انداخت و با شیطنت گفت :
-نگران نباش …مترجمت پیشته
سعی کردم لبخند بزنم …از توی اینه نگاهی به کبودی گونه ام انداختم و بعد سوئیچو چرخوندم و
همراه امیر حسین از ماشین پیاده شدم
به محض پیاده شدن ..همگی…بدون فخر فروشی ..به سمتمون اومدن …زن قد بلندی که نمی
شناختمش با چهره ای زیبا و مهربون اسپند به دست به طرفم اومد و با لبخند و بدون داشتن
کوچکترین لهجه ای گفت :
-خوش اومدی عروس خانوم …قدم رو چشم ما گذاشتی
لبخندی زدم و بهش سلام کردم که بی غل و غش حین سپردن ظرف اسپند به یکی از دخترا …منو
توی آ*غ*و*شش گرفت
امیر حسینم اونور با اقایون در حال سلام و علیک بود که یک به یک دخترا هم اومدنمو بهم خوش امد
گفتن و منو در آ*غ*و*ش گرفتن
رفتار خودمونی و مهربونشون کم کم دستپاچگیمو داشت از بین می برد …با کنار رفتن دخترا یک مرد و
یک پسر قد بلند با همون لبخند به سمتم اومدن و ضمن تبریک ازدواجمون از اومدنمون کلی ابراز
خوشحالی کردن که دیدم همون پیرمرد که در لحظه ورود دیده بودمش گوسفندی بزرگی رو برای
قربونی کردن جلوی پاهامون داره اماده می کنه
هوای بیرون کمی سرد بود و لباس گرمی به تنم نداشتم که متوجه حضور امیر حسین در کنار خودم
شدم …چهره اش شاد و سرزنده بود
خانواده عموش یه خانواده صمیمی و گرم و مهربون بود…پسر خانواده از نظر قد و ظاهر کمی شبیه
امیر حسین بود با چشمایی شیطون و لبهای خندونی که یک لحظه هم لبخند ازش دور نمی شدن
بعد از اینکه گوسفند رو جلوی پاهامون قربونی کردن با راهنمایشون وارد عمارت شدیم
خونه ای بزرگ با وسایلی شیک و مجلل ..که فوق العاده زیبا بود….نمای داخلی خونه چند برابر از
نمای بیرونی قشنگ تر بود …با نشستنمون دوتا از خدمتکارا سریع شروع به پذیرایی ازمون کردن که
پسر عموی امیر حسین که هنوز اسمشم نمی دونستم با شیطنت گفت :
-عمو زاده جان نمی خوای ما رو با خانوم دکتر اشنا کنی ؟
امیر حسین لبخند به لب در جواب شیطونی پسرعموش گفت :
-عمو زاده جان شما که شب عروسی افتخار ندادید و گرنه خیلی قبلتر ازینا حتما با خانوم دکتر اشنا
می شدید
پسر که از رو نرفته بود با همون لبخند گفت :
-نه مثل اینکه اب و هوای تهرانم نتونسته عوضت کنه …
امیر حسین با خنده نگاهی به من و بعد به عموش انداخت و گفت :
-ایشون عموی عزیزم کاویار خان هستن …جراح و متخصص مغز و اعصاب
عموش لبخندی بهم زد و امیر حسین رو به زن عموش کرد و گفت :
-این خانوم زیبا و مهربونم که مثل مادرم هستن …زن عموم … دیلان خانوم
با لبخند سری براش تکون دادم
با نگاهی به دو دختر کناریم ادامه داد:
-نیان ونازار دختر عموای عزیزم ..پیرو خط امیر علی ..دندون پزشک
و دست اخر رو به پسر تخس و شیطون خانواده گفت :
-ایشونم …عمو زاده بنده …یکی از پزشکان حاذق و زبر دست و همه چی تموم فامیل ..یکی یه دونه
خونه …سرسبده خاندان موحد ها ..جناب هیمن خان ..که ما خیلی بهشون ارادت داریم
خنده جمع از تعریف پرو پیمون امیر حسین بلند شد که هیمن گفت :
-نه خوبه …شیطون بودی ..شیطون ترم شدی
به خنده افتادم که امیر حسین که در کنارم نشسته بود دستشو بلند کرد و روی شونه ام گذاشت و
گفتم :
-ایشونم همسر عزیزم ..آوا
عمو و زن عموش غرق لبخند و مهربونی بهم خیره شدن
که زن عموش رو به امیر حسین گفت :
-با تماس مادرت خونه رو دادم کارگرا حسابی تمیز کردن …همه چی اماده و مهیاست ..می دونم
حسابی خسته راه هستید ..بهتره برید و کمی استراحت کنید
یهو هیمن با خنده گفت :
-دونستن نمی خواد مادر من ..خواب از چشماشون داره می باره ..عین هو ابر بهار ..نیگا
امیر حسین با لبخند بهش خیره شد که هیمن خودشو زد به اون راه و از من پرسید:
-خانوم دکتر زبون کردی رو که به همت عمو زاده جانمان یاد گرفتید دیگه ؟
نگاهی به جمع مشتاق انداختم و گفتم :
-نه متاسفانه
هیمن سری از تاسف برای امیر حسین با خنده تکون داد و به زبان کردی گفت :
-خوب پسر خوب ..یکم بهشون کردی یاد می دادی …که یهو ما دو کلوم حرف زدیم فکرای بد بد نکنه
…می دونی چقدر دلم لک زده باهات کردی حرف بزنم …نه نمی دونی که …از بس فارسی حرف
زدی ..زبون مادریتم فراموش کردی
امیر حسین خنده اش گرفت و به فارسی گفت :
-نه اینکه توی یه شهر دیگه زندگی می کنی و اصلا نمی تونی کردی حرف بزنی …اینکه منتظر من
بودی تا بیام باهم کردی حرف بزنیم
نیان به خنده افتاد و گفت :
-غصه نخور تا اخر عید کلی یاد می گیری
هیمن رو به خواهرش برای اذیت کردنش گفت :
-اره به خدا به تلاش شبانه روزی شما … تا خانوم دکتر بخوان کردی یاد بگیرن ..فکر کنم زبان
مادریشم فراموش کنن
نازار که بهشو می خورد از نیان بزرگتر باشه با لبخند ملیحی رو به من کرد و گفت :
-نگران نباش خیلی راحته ..هیمن داره شوخی می کنه
به خنده افتادم و گفتم :
-ممنون ..خودمم خیلی دوست دارم یاد بگیرم ..
هیمن که از شیطنش لحظه کم نمی شد سرشو به سمتم چرخوند:
-حالا که دوست دارید از همین حالا شروع می کنیم …همین جمله ای که گفتید می دونید به کردی
چی میشه ؟
با خنده سرمو تکونی دادم که خودش با لهجه با نمکی گفت :
– سپاس .خوم زور هض اکم فیر بوم .امیرحسینیش یارمتیم ا دا چون وظیفه یسی .
ممنون ..خودمم خیلی دوست دارم یاد بگیرم …امیر حسینم کمکم می کنه چون وظیفه اشه …
همه به خنده افتادن که امیر حسین به رودربایستی گفت :
-معلومه که وظیفه امه ..حتما یادش می دم
خنده جمع دوباره بلند شد که عمو گفت :
-هیمن انقدر اذیت نکن بچه ها رو …از گرد راه رسیدن خسته ان …بذار تا ظهر کمی استراحت کنن …
-چه اذیتی اقا جون …؟من فقط نیتم خیره
دیلان خانوم که از شیرین زبونی پسرش لذت می برد رو بهش گفت :
-خوبه من مادرتم پسر..انقدر سر به سرشون نذار ..نوبت توام میشها

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x