رمان عبور از غبار پارت 29

4.6
(10)

همونطور که نیم تنه ذی بالام … روی سینه اش بود و با دستاش بازوهامو گرفته بودگفت :
-اتفاقا تو بی انصافی می کنی ..ادمم انقدر یخ …انقدر بی احساس
داشت سر به سرم می ذاشت ..صورتامون به اندازه یک انگشت از هم فاصله داشت :
-من بی احساسم .؟.من یخم ؟
مطمئن سرشو تکون داد:
-باشه ..فقط خودت خواستیا
به واکنشم خندید:
-مثلا می خوای چیکار کنی که اینطوری تهدیدم می کنی ؟
-اومممم ..خوب تهدید که نه ..ولی کاری می خوام بکنم که انقدر بهم نگی یخ …
ابروهاشو با نمک بالا داد:
-اهان … مثلا؟
خیره تو چشمای خندونش سریع تنه امو بالا دادم و لبهامو محکم روی لبهاش گذاشتم و با قدرت
ب*و*سیدمش
خنده اش گرفته بود و نفسش بالا نمی اومد..منم هم کوتاه بیا نبودم ..تا تسلیم شه و از حرفش
برگرده …کم کم داشت صورتش قرمز می شد که به زور منو از خودش جدا کرد و گفت :
-باشه تسلیم ..من اشتباه کردم ..تو خسیس نیستی…خیلیم دست و دلبازی …از این رو بهتره یکم
ذخیره کنی برای روزای مبادا
در حالی که می خندیدم گفتم :
-روز مبادا امروزه ..
و خواستم دوباره بب*و*سمش که تند نیم خیز شد و گفت :
-جون عزیزت دیگه نه …
جلدی با نیم خیز شدنش لبه تخت که کمی خالی شده بود نشستم و گفتم :
-دیگه سر به سرم نذاریا
با خنده درست نشست و دستش رو دورم انداخت و منو به سمت خودش کشید و گفت :
-اوا؟
با چهره ای بشاش نگاهش کردم :
-بله ؟
حرفش رو خورد و خیره تو نگاهم با لبخندی گفت :
-هیچی
-خوشت میاد هی صدام می زنیا و میگی هیچی ؟
سعی کرد اروم باشه :
-اره ..راست می گی..خوشم میاد..اسمتو دوست دارم ..دوست دارم مرتب صدات بزنم
-اونوقت چرا؟
-نه اینکه سطح جنبه ات یکم پایینه ….هی صدات می کنم که ذوق کنی
خندیدم و اروم با مشت ضربه ای به بازوش زدم و گفتم :
-باز تو بدجنس شدی ؟
اومد جوابمو بده که با شنیدن اسمش که داشتن پیجش می کردن اهی کشید و گفت :
–نه تونستم غذا بخورم ..نه یه چرتی بزنم ..الانم که
-الانم که باید بری …-
با محبت بهم خیره شد..چرا حرفشو نمی زد …چرا مرتب حرفشو می خورد..بهش خیره بود که خیره
تو چشام گفت :
-همیشه همینطوری بمون ..نذار هر اتفاقی عوضت کنه
لحظه ای تو نگاهش خیره شدم ..کاش می فهمیدم منظور حرفش چیه و به خاطر چیه ؟:
توام قول بده –
-من دیگه چه قولی بدم ؟
-قول بده همیشه همین قدر دوسم داشته باشی..اگه خواستی بیشتر ش کن ..ولی کمتر..نه … حق
نداری..حق نداری کمتر از این دوسم داشته باشی …
تک خنده ای کرد و نوک بینیمو کشید و از جاش بلند شد…منم هم بلند شدم ..روپوشش رو تنش کرد
و به طرفم چرخید ..
نگران بود..نگاهش فریاد می زد از چیزی بهم ریخته … تند پریدم و گونه اشو ب*و*سیدم و گفتم :
-بعد از ظهری سر ساعت منتظرتم ..معطلم نکنیا …زودی بیا-
-چشم …امر دیگه ؟
-امر دیگه ای نیست جز سلامتیتون … دکتر جان
با خنده درو باز کرد..بهش خندیدم ..اما اون با خنده ای که توش پر از خستگی و نگرانی بود از اتاق
خارج شد
ساعت کاری تموم شده بود..توی پارکینگ منتظرش کنار ماشین ایستاده بودم
گاهی به خاطر سر زدن به مریضا… اونم اخر وقت دیر می اومد..کیفم رو توی دست جا به جا کردم و تا
اومدنش تصمیم گرفتم کمی تو محوطه پارکینگ راه برم ..
حال و روزش تو اتاق نگرانم کرده بود..خیلی دوست داشتم بدونم داشت با کی حرف می زد…قبل از
اون خوب بود..توی سالن همایش باهام شوخی می کرد و سر به سرم می ذاشت ..فقط خسته بود
اما بعد از اون
اهی کشیدم و از سمت دیگه ای رفتم ..اما همین که چرخیدم و رومو برگردوندم دکتر سهندو مقابلم
دیدم
از نزدیکی بیش از حدش قدمی با تعجب به عقب رفتم که اون اول سلام کرد و ازم پرسید می تونه
چند دقیقه وقتمو بگیره
نگاهی به سمت ساختمون اصلی انداختم ..هنوز خبری از امیر حسین نبود..سرمو تکونی دادم و ضمن
سلام کردن بهش اجازه دادم حرفشو بزنه
لبهاشو با زبون تر کرد و نفسی بیرون داد و به زمین مقابل پاش نگاهی انداخت و بعد م*س*تقیم تو
چشمام خیره شد و گفت :
-خانوم دکتر من باید باهاتون حرف بزنم
سهند می تونست چه حرفی با من داشته باشه …؟تعجب کرده بودم ..زیاد تو بیمارستان باهم همکلام
نمی شدیم …و الانم بنا به همون همکار بودنمون بود که منتظر حرفاش ایستاده بودم
-بفرمایید
انتظار این همه ارامش و منطق رو نداشت …شاید فکر می کرد پسش می زنم و دوست ندارم
حرفاشو بشنوم ..که کمی جا خورد و مکثی کرد :
-قبلش میشه به این سوالم جواب بدید؟
سهند از روز اولم دکتر عجیبی بود…اون اوایل که اومده بود برخوردای بهتری داشت اما به انی تغییر
کرده بود…و دیگه زیاد دقتی به کاراش نداشت ..هرچند این اواخر باز بهتر شده بود و سرش تو لاک
خودش بود
-خوب ..من …من چندین ماه پیش یه پاکت نامه براتون فرستادم ..می خوام بدونم اون پاکت نامه به
دستتون رسیده یا نه ؟
متعجب بهش خیره شدم ..درباره کدوم پاکت نامه حرف می زد؟
-پاکت نامه ؟
سرمو گنگ تکون دادم
-من هیچ پاکت نامه ای که به اسم شما باشه رو دریافت نکردم
وار رفت و رنگش کمی زرد شد:
-مطمئنید…؟شاید براتون مهم نبوده که بازش نکردید؟
خنده دار بود..خنده ام گرفت و با لبخندی که بهش نشون می داد چقدر حرفش بی سرو ته گفتم :
-اگه نامه ای بیاد که برای منه ..تا توشو باز نکنم که نمی فهمم مهمه یا نه ..در ثانی من هیچی پاکتی
رو که به اسم شما باشه رو دریافت نکردم ..
صورتش از فرط خشم ..یه لحظه در هم رفت ..کمی هم گیج شده بود … چند قدمی ازم فاصله گرفت
و گفت :
-ببشخید فکر کنم یه اشتباهی پیش اومده ..
به پیشونیش دست کشید…عصبی شده بود…و مرتب لب پایینشو گاز می گرفت و نمی دونست
چیکار کنه که امیر حسینو دیدم ..اونم متوجه اومدن امیر حسین شد و بی حرف به سمت ماشینش
رفت ..
حتی یه کلمه حرف دیگه هم نزد ..به طرف ماشین خودمون رفتم .. و به امیر حسین خیره شدم
همیشه یادش می رفت سوئیچو بهم بده تا من زودتر سوار بشم …دزدگیرو از چند قدمی زد تا من
سوار شم ..ماشینو دور زدم ..و همزمان به سهند هم نگاهی انداختم …عصبی دستشو روی فرمون
گذاشته بود و به جلوش خیره شده بود
چهره امیر حسین از موقع ناهار بهتر شده بود و زیاد تو خودش نبود..بهم نزدیک شد…با گله گفتم :
-می دونید از کی منتظرتونم دکتر ؟
درو باز کردم و نشستم ..اونم پشت فرمون جا گرفت :
-خوب می رفتی تو اتاق سوئیچو از تو کیفم بر می داشتی…اینو که هزار بار بهت گفتم
خسته به عقب تکیه دادم و گفتم :
-تو درو برام باز کنی یه چیز دیگه است ..مزه اش اصلا به همینه
-اره تنبل خانوم فهمیدم …منم که گوشام دراز…
خندیدم که نگاه امیر حسینم به سهند افتاد..سهند سریع نگاهشو ازمون گرفت و ماشینشو روشن
کرد:
– چیکارت داشت ؟
گفتن درباره پاکت نامه ایی که اصلا به دستم نرسیده بود و حرفای سهند جز اینکه باعث میشد امیر
حسین نسبت بهش و من حساس بشه و فکرای عجیب غریبی بکنه ..چیز دیگه ای نداشت ..قرارم
نبود بهش دروغی بگم …چون واقعا از همه چی بی اطلاع بودم
-یه سلام و احوال پرسی ساده
نگاهی بهم انداخت :
-مگه ..تو ی بخش ندیده بود تو رو ؟
-چرا اتفاقا…سر دوتا از مریضا هم همراهم بود
-تو رو دیده بود و دوباره اومده بود برای سلام و احوال پرسی؟
متعجب نگاش کردم
-چی بگم ..؟انقدر ادم مرموزیه که خودمم نمی دونم چی بهش بگم ..وقتی میاد جلو که نمی تونم
تظاهر کنم که ندیدمش …در کل ادم مرموزیه …
دستشو رو دنده گذاشت و گفت :
-زیاد بهش محل نده
با تعجب نگاهش کردم ..ماشینو روشن کرد و راه افتاد..شاید لازم بود درباره حرفای سهند باهاش
حرف می زدم ..اما وقتی چیزی نبود واصلا من از چیزی خبر نداشتم لازم نبود امیر حسینو درگیر این
موضوع بی سر و ته می کردم ..چرا که اصلا خودمم بهش فکر نمی کردم
برگشتم و درست سرجام نشستم ..هوا گرم بود ..و ترافیک هم اعصاب خورد کن شده بود
از گوشه چشم نگاهش کردم ..تو فکر فرو رفته بود ..پشت چراغ قرمز ایستاد ..ارنجشو به لبه ی
شیشه تکیه داد و پشت دستش روی لبهاش گذاشت
هر کاری می کردم نمی تونستم این امیر حسین تو فکر فرو رفته و اخمو رو تحمل کنم
این قیافه و چهره ی بد اخلاق ..مختص بیمارستان و تو بخش بود…
اما برای من باید میشد یکی دیگه ..همونی که همیشه می خندید و سر به سرم می ذاشت ..
کامل به طرفش چرخیدم و کیفمو انداختم صندلی عقب . با اخمی الکی …با کلی دو قورت و نیم
گفتم :
-ناهار که به ما ندادی…از وقتیم که رفتی ..یه پیامکی که حالا نه عاشقانه محض فهمیدن حال خوبم
… بهم نزدی …الانم که بق کرده نشستی پشت فرمون ..می تونم از حضرت عالی بپرسم
…چتونه ؟..البته اگه بهتون بر نمی خوره ها
دستشو از روی لبهاش برداشت و بهم خیره شد که تند گفتم :
-چهره اتو اونطوری غضبالود نکن که اون برای تو بخشه …
خنده اش گرفت :
اذیت نکن اوا-
-ای دل غافل …بیا تازه طلبکار هم شدن ..
دکتر جان …استاد جونم …اونطور بق نکن ..من دق می کنم ..این هزار بار
خند ه اش بیشتر شد:
-اهان همینه بخند …اگه بخندی قول می دم یه بستی درست و حسابی مهمونت کنم
-اهاه مثل اون دفعه ای که مهمون تو بودم و کلی خوردی و اخرم گفتی کیفتو تو ماشین جا گذاشتی
؟
زدم زیر خنده :
-قربونت برم که مثل خودم دو هزاریت تند و تیزه
-حالا لازم نیست زیاد کشته مرده تحویل بدی …زری..بگو کجا می خوای دعوتم کنی؟
سریع برگشتم و چشمی چرخوندم و اطرفمو خوب نگاه کردم :
-اگه بهت بگم ماشینو یکم جلوتر پارک کنی و پیاده شیم چی میگی؟
اهی کشید و با خنده گفت :
-هیچی ..فقط میگم ..خدا به دادم برسه
-آ قربون ادم چیز فهم
خندید و بی حرف بعد از چراغ قرمز …ازم پرسید:
-کجا پارکش کنم زری؟
سریع جواب دادم :
-یه جایی که بعد از یک دو ساعت .. نه جریمه بشی…نه از لاستیکای ماشینت کم بشه
..دندوناش از شدت خنده نمایان شد
با پارک کردن ماشین ..کیفمو برداشتم و پیاده شدیم …با اینکه هوا گرم بود اما جون می داد برای پیاده
روی دو نفره …شاید اینطوری می تونستم ازش حرف بکشم و بفهم چشه
وارد پیاده رو شدیم ..هوا تاریک شده بود و رفت اومد زیاد بود ..هر دو.. دو شا دوش هم قدمهامونو بر
می داشتیم ..
حرفی نمی زد و هر طرف که من می رفتم می اومد ..تو فکر بود و به زمین رو به روش خیره شده بود
که با شیطنت با بازوم تنه ای به بازوش زدم و گفتم :
-هی.. دکتر ؟
سریع نگاهم کرد:
-وقتی با منی ..یعنی در یمنی …حق نداری به چیز دیگه ای جز من فکر کنی مهندس –
شونه ای بالا داد و با لبخند گفت :
هر چی تو بگی –
بهش چشمک زدم و با دیدن اولین بستنی فروشی که خیلی کوچیک بود و ابمیوه های طبیعی رو
هم رو پیش خونش گذاشته بود تند ازش فاصله گرفتم
وقتی مقابل پیش خون ایستادم . برگشتم طرفش و دوتا انگشتمو بالا بردم و ازش پرسیدم :
-دو تا قیفی پایه ای؟
سرشو تکون داد
با خنده برگشتم و به پسر رو به روم گفتم دوتا بستی قیفی بهم بده
وقتی بستنی ها اماده شد امیر حسین بهم رسیده بود ..خواستم حساب کنم که گفت :
-به تلافی ناهار امروز مهمون من
چشاتم چهار تا شد:
-بنده نوازی می فرمایید استاد
بلند خندید و دست کرد تو جیب ب*غ*لی کتش تا بستنیا رو حساب کنه .همونطور که دستش داشت تو
جیبش حرکت می کرد خنده از رو لباش رفت
با دقت نگاهش کردم ..پسرک هم به ما خیره بود
با نگرانی سرشو بلند کرد و نگاهم کرد و شروع به گشتن کل جیبای کتش کرد و اخر سر بی نتیجه از
گشتن .. دستشو روی جیبای خالیش کشید و گفت :
کیفو تو ماشین جا گذاشتم –
-سرمو تکون دادم و گفتم :
هلاکتم ..هلاک –
خندید و گفت :
-جیب منو تو نداره که عزیزم
دو تا بستنی رو به دستش دادم و کیفمو باز کردم و با خنده کیف پولمو در اوردم و گفتم :
– تو امروز مهمون بکن نیستی
همونطور که می خندیدم با دیدن توی کیف پولم رنگم پرید و با خنده گفتم :
-یا امام غریب …هیچ وقت فکر نمی کردم یه روزی کار به جایی برسه که دوتامونم توان پرداخت دوتا
بستنی قیفی رو نداشته باشیم مهندس
با دهنی باز نگام کرد:
-شوخی نکن زری
-شوخیم چیه ؟ آ..بیا نگاه کن
و کیفمو به طرفش گرفتم
پسرک که کم کم داشت می رفت رو خط بی اعصابی فقط بهمون خیره شده بود
بستنی رو بهم داد و کیفو از دستم بیرون کشید و گفت :
-نگو دوتا دکتر این ممکلت الان بی پوله بی پولن
خنده ام گرفته بود:
-خوب نداریم دیگه ..پس میشم بی پول …من یه دو سه تکه طلا دارم نظرت چیه اونا رو بفروشیم ؟
امیر حسین می خندید..:
-جیباتو بگرد امکان نداره یه زن تو تک تک جیباش پول نداشته باشه
از خنده در حال انفجار بودم :
-مگه قلکم بالامجان ؟..ندارم
اما محض اطمینان شروع کردم به گشتن و برای دلداری دادن به پسرک که می خواست دو دستی
خفه امون کنه گفتم :
ما پزشکای همین بیمارستان بالایی هستیم …فقط کیف پولامونو جا گذاشتیم ..نگران نباشید الان
-حسابشون می کنیم
پسرک که معلوم بود با نگاهش میگه ..اره اروح ..فلانیت …فقط بهمون خیره بود که با احساس یه
اسکانس مچاله شده ته جیبم …
با ذوق دستمو دورش مشت کردم و از جیب مانتوم درش اوردم …هیچ وقت از دیدن یه اسکناس ده
تومنی انقدر خوشحال نشده بودم :
-امیر حسین پول
هر دو زده بودیم زیر خنده …بستنای در حال اب شدن بودن ..برگشتم و پولو به پسر دادم و گفتم :
-بفرمایید-
نوع نگاهش عمق ترحمش به ما دوتا بود:
-عجب دکترای پولداری…نکنه از این دکترای بیکار هستید؟
منو امیر حسین بهم نگاهی انداختیم که امیر حسین بهش گفت :
-بیکاریه برادر من ..بیکاری..شاگرد نمی خوای ؟
پسرک نگاهی به سرتاپای امیر حسین انداخت و بدون اینکه واقعا فکر کنه که شاید امیر حسین واقعا
یکی از بهترین پزشکای تهرونه ..که می تونه هر مرده ای رو به اراده خدا زنده کنه به خنده افتاد…
من و امیر حسین هم شروع کردیم به خندیدن و با گرفتن بقیه پولمون به راه افتادیم …همونطور که
می خندیدم بستنیمون هم می خوردیم …بعضی هم که از کنارمون رد می شدن یه نگاهی بهمون
می نداختن و از اینکه دوتا ادم بزرگ می خندن و بستنی می خوردن با تعجب نگاه ازمون می گرفتن

هوا گرم بود و من تند بستیمو می خورم که زود اب نشه ..یه لحظه ایستاد و گفت :
بستنیمو بگیر
بستنی رو ازش گرفتم و اون کتشو در اورد…گرمش شده بود..کتش رو در اورد و یقه اش رو با نوک
انگشت گرفت و روی دوشش گرفت و بستنیشو ازم گرفت
عجیب بانمک شده بود…اگه همسرم نبود و من نمی شناختمش امکان نداشت حدس بزنم یه جراح
قلبه و امروز عمل داشته
از گوشه چشم نگاهی بهم انداخت و با خنده گفت :
-چرا اونطوری نگام می کنی ؟
یه تکه از بستیمو که شل شده بود بلعیدم و گفتم :
-خیلی بانمک شدی ..کافیه یکی از پزشکای بیمارستان تو رو حین خوردن بستنی تو پیاده رو ببینه
خندید و گفت :
خداروشکر حین حساب کردن بستنیا کسی ما رو ندید ..که پاک بی ابرو می شدیم
..صدا دار خندیدم و کمی بیشتر بهش نزدیک شدم
-بعضی وقتا به این بی پولیا می خوردم ..گاهی وسط ماه کم می اوردم و مجبور بودم برای صرفه
جویی صبح زود از خونه بزنم بیرون تا پول کمتری به تاکسیا بدم و قسمتی از راهو خودم پیاده بیام
تو چی به پولی خوردی تا حالا؟
به رو به روش خیره شد و گازی به بستینش زد و گفت :
-خیلی وقت پیش …سر یه قضیه ای چندتا از حسابام مسدود شد…می دونی که مسدود شدن
حسابم که از قبل بهت اعلام نمی کنن ..منم به خیال اینکه پول تو کاراتم هست هیچ وقت پول نقدی
زیادی رو با خودم بر نمی داشتم ..اون روز به سرم زده بود برم خرید کنم ..رفتم یه فروشگاه بزرگ و یه
چرخ برداشتم و هر چی که به چشم می اومد و ه*و*س می کردم و بر می داشتم . و توی چرخ می
ذاشتمش .کلی خرید کردم
با خنده پوفی کرد:
-صندوق دار وقتی از همه قیمت گرفت و فاکتورو دستم داد..بدون نگاه کردن به رقم تو فاکتور …کارتمو
بهش دادم و شماره رمزو گفتم .. و مشغول جمع کردن خریدام شدم که گفت ..پول نمی ده ..چند بار
امتحان کرد..دوتا دیگه از کاراتمو بهش دادم ….کلی ادم پشت سرم ایستاده بود ..داشتم از خجالت
می مردم
-خوب چیکار کردی ؟
-می خواستی چیکار کنم ؟ با کلی خجالت همه خریدامو گذاشتم پیش صندوق دار و از فروشگاه زدم
بیرون و به پشت سرمم نگاه نکردم
این مسدود شدن تقصیر خودم بود..وسط راه بنزین ماشین تموم شد..پول بنزین زدنم نداشتم ..حتی
کرایه تا رسیدن به خونه … ساعت تمام راه رفتم تا به خونه رسیدم …
دهنم باز مونده بود از تعجب :
شوخی نکن امیر حسین –
-نه باور کن …امیر علی و امیر مسعود هر دوتاشونم اون موقع تهران نبودن ..نمی تونستم ازشون کمک
بگیرم …به پدرمم که روم نمیشد بگم …اخه خیلی ناجور بود
داشتم می خندیدم :
پس چیکار کردی ؟-
از طریق وکیلم فهمیدم مشکل از کجا اب می خوره ..اما تا حل شدنش کاری نمی تونستم
-بکنم …مبلغی رو ازش قرض گرفتم
تا کارا جفت و جور شه یه ماهی طول کشید…تو اون یه ماه با جیره بندی زندگی کردم …
جربان ماله کیه ؟
دو سال پیش
قضیه حل شد؟
اره …ضامن کسی بودم که بد اورده بود..خیلیم شرمنده ام شد…خداروشکر حل شد همه چی
-کی بود طرف ؟از دوستات بود؟
نصف بستنیش مونده بود و من با علاقه نگاهش می کردم
-آوا یه مسئله ای پیش اومده که باید بهت بگم
با دقت و لبخند نگاهش کردم ..و همونطور هم بستنیمو می خوردم
:نگاهم نمی کرد و اونم بستنیشو می خورد که به شوخی ازش پرسیدم
خیلی خوشمزه است ؟-
:سرشو تکونی داد و گفت
سرش که کلی بی ابرو شدیم … اما به خوردنش می ارزید-
خندیدم و یه ذره دیگه از بستنیمو خوردم
امروز که رفته بودی..غذا مونو بگیری و بیای..محسن بهم زنگ زد-
سکوت کردم و چیزی نگفتم که راحت بقیه حرفشو بزنه
گفته بودم که دنبال طرفه ..مقصر مرگ بیمار یوسف و اون چندتا داروی اشتباه تجویز شده پیدا شده –
برخلاف انتظارم …خیلی اروم بودم و اصلا چیزی که باعث نگرانیم بشه وجود نداشت ..حتی به هول و
ولا هم نیفتادم
:از گوشه چشم نگاهم کرد ..به روش لبخندی زدم و گفتم
خوب ؟-
:یکم از ارامشم جا خورد…به ته نون بستی که تو دستش مونده بود نگاهی انداخت و گفت
خیلی از اتفاقایی که افتاده عجیب و غریبن … تا حدی که خودمم اصلا انتظار نداشتم …حقیقتش –
اینکه من فکر می کردم با یه نفر طرفم اما…قضیه پیچیده تر از این حرفاست
:نفسشو بیرون داد
محسن می خواد برای به دام انداختن طرف تو یه کاری انجام بدی …کاری که من دوست ندارم تو –
انجامش بدی…و بدتر از همه اینکه ..پای کسی این وسطه که خیلی نگرانم کرده …نگران که نه ..کلا
بهمم ریخته …باورش برام سخته ..اصلا نمی تونم باور کنم .. و مشکل اینجانست که نتونستم باهاش
کنار بیام ..باورش فوق العاده سخته
نگاه امیر حسین خیلی ناراحت کننده و.آشفته بود…ته مونده بستنیشو توی سطل زباله رها
کرد..نگاهم نکرد و به اون طرف خیابون راه افتاد..قدمهامو تند کردم و پی ش رفتم ..وارد پارک شد..یه
پارک با کلی فضای سبز
:بهش که رسیدیم دستمو از پشت روی شونه اش گذاشتم و گفتم
کی امیر حسین ؟-
…برگشت و نگاهم کرد..نگران تو چشماش خیره شدم
:پوزخندی گوشه لبش نشست
همش فکر می کردم …تویی که باهات مشکل داره …تویی که باعث عذابشی ..برای همین داره اذیتت –
می کنه
:اب دهنمو قورت دادم
اما اون هدفش تو نبودی –
:پوزخندش بیشتر شد
-توام مثل یوسف قربانی بودی..اونم بخاطر من
:داشتم دیوونه می شدم
اون کیه امیر حسین ؟-
:لبهاشو با زبون تر کرد
بذار فردا بریم اداره پلیس .. پیش محسن …شاید همه فکراش اشتباه بوده …شاید داره اشتباه می –
کنه …چنین چیزی اصلا امکان نداره
دستم از روی شونه اش به سمت پایین سُر خورد و بهش خیره موندم ..کامل برگشت و نگاهم کرد و
:گفت
بریم خونه ؟-
…انقدر اشفته و نگران بود که نمیشد دیگه ازش چیزی پرسید
توی خونه هم تو حال خودش نبود..به صفحه تلویزیون خیره بود..اما به ظاهر
…نمی تونستم هیچ حدس از اونی که باعث این همه بهم ریختگی امیر حسین شده بود بزنم …..
با پیش دستی پر از میوه هایی که براش پوست کرده بودم به سمتش رفتم و ب*غ*ل دستش نشستم
کنترل دستش بود و مرتب کانالارو عوض می کرد…این همه بهم ریختگی ازش بعید بود
دست بلند کردم و کنترلو ازش گرفتم که تازه متوجه من شد و چند لحظه ای بهم خیره موند
بهش فکر نکن ..داری با خودت چیکار می کنی ؟-
:حالا احساس می کردم عصبانیه
هر کسی که هست ..قرار نیست تو انقدر بهم بریزی ….مثل اینکه قرارمون یادت رفته ؟قرار بود نذاریم –
…کسی زندگیمونو بهم بریزه
نگاهشو ازم گرفت و دوباره به صفحه تلویزیون خیره شد ..حتما داشت به طرف فکر می کرد
:صداش زدم
امیر حسین ؟-
ارنجشو به دسته مبل تکیه داده بود و انگشت اشاره اش با کلی استرس و نگرانی رو لبش بود که
:برگشت و نگاهم کرد
..اینطوری که میشی منم نگران میشم …خواهش می کنم ازت ..بهش فکر نکن –
از تو بیمارستان بهم ریخته ای تا الان ..اینطوری نباش امیر حسین ..اصلا شامم نخوردی …این
تلویزیونم الکی روشنه ..هی کانال عوض می کنی
دست بلند کردم و با کنترل تلویزیونو خاموش کردم …ساعت بود…برگشتم و با لبخند نگاهش
کردم …شاید اگه منم می دونستم طرف کیه بدتر از امیر حسین برخورد می کردم
حیف این نگاه عسلی و چهره خوشگلت نیست که هی از من دریغش می کنی-
:به زور خندید و چشماشو بست و سری تکون داد و حین باز کردن چشماش گفت
آوا..خواهش می کنم …اصلا فکرم متمرکز نیست …نمی تونم به هیچی فکر کنم ..فردام یه عمل –
دارم ..نگران اونم هستم …با این همه بهم ریختگی ..نمی دونم از پسش بر میام یا نه ؟
:یکم خودمو کشیدم جلوتر و با چهره ای مطمئن گفتم
اینکه خیلی خوبه که تمرکز نداری ..تازه اشم ..تو چشم بسته هم می تونی از پس یه عمل چند –
ساعته بر بیای..عمل فردا که در برابرش چیزی نیست
:با دقت داشت نگاهم می کرد
مگه اینکه بخوای دنبال بهانه باشی-
:تعجب کرد و از م پرسید
بهانه ؟-
اولین باری بود که امیر حسینو اینطوری می دیدم …اینطور که به خودش مطمئن نبود..نمی تونست
ارومم کنه ..نمی تونست خوب فکر کنه …و از درست انجام دادن عملی حرفی بزنه که در برابر عملای
دیگه اش عمل مهمی محسوب نمی شد
خودمم نگران بودم …درباره اون ادمی که نمی دونستم کیه وامیر حسین از گفتن اسمش می
ترسید…حتما نمی خواست تصور ذهنی بدی برام پیش بیاد
دستمو اهسته بلند کردم و در حالی که خودم خیلی بهم ریخته تر ازش بودم به موهای روی شقیقه
اش دست کشیدم
..بهم خیره مونده بود
بهتر نیست اصلا به فردا و ادمایی که می خوایم ببینیم فکر نکنیم ..و این شهر سهرابو بخونیم و به
چیزای خوب فکر کنیم
” زندگی خالی نیست
مهربانی هست ،سیب هست ،ایمان هست
“آری تا شقایق هست زندگی باید کرد
اون یکی دستمو بلند کردم و کامل صورتشو تو قاب دستام گرفتم و مطمئن بهش خیره شدم ..به نگاه
بهم ریخته …به نگرانی بیش از حدش
فردا می ریم پیش اقا محسن شما ..و همه حرفاشو می شنویم …بعد تصمیم …میگیریم که باید –
…چیکار کنیم
اما الان نه پیش اقا محسنتونیم ..نه می خوایم به چیزی فکر کنیم …حتی به عملی که برات مثل اب
خوردنه
الان تو به من فکر می کنی ..من به تو … و این نگاه ناراحتو از خودت دور می کنی
چند لحظه ای م*س*تقیم تو نگاهش خیره شدم …حقیقت این بود که طرف خوب تونسته بود نابودش کنه
..برای همین حرفام هیچ تاثیر مثبتی نمی تونست روش داشته باشه
فکر کردم …که باید چیکار می تونستم بکنم که اینطور نباشه …فهمیده بودم حرفها و جمله های
قشنگ …. امشب ….هیچ …کار ساز نیستن
دستاشو بلند کرد و دور هر دو مچم گرفت و دستامو از صورتش جدا کرد و بلند شد و به طرف اتاق
خواب رفت
ناراحت بلند شدم و به رفتنش خیره شدم .. با رفتنش به داخل اتاق ..به پیش دستی دست نخورده
روی میزنگاهی انداختم و از اونی که اینطور امیر حسینو داغون کرده بود به شدت متنفر شدم و پشت
سرش وارد اتاق شدم
روی تخت به پهلو دراز کشیده بود.. پشتش به من و نگاهش رو به پنجره بود ..لبه تخت نشستم و
… نگاهش کردم …چشماش باز بودن
لبخندی زدم و دست بلند کردم و گیره رو از موهام جدا کردم ..موهام از زیر گیره رها شدن و به سمت
پایین فرار کردن
حالا نوبت ترفندای زنانه بود …امشب رو باید از زیر این همه فکر و فشار ی که روش بود …رهاش می
کردم
با پشت انگشت اشاره لاله گوشش رو با حرکتهایی اهسته و اغواگرانه به بازی گرفتم
می تونستم نیم روخش رو ببینم ..اروم پلکهاشو بست
حرکت انگشتم از گوش به زیر چونه و بعد به لبهاش رسید..فشار خفیفی به چشمهای بسته اش وارد
:کرد و اروم گفت
امشب نه اوا-
لبخندم بیشتر شد و هیچی نگفتم …و حرکت انگشتم رو ادامه دادم …و دوباره تا زیر چونه اش رفتم
…به سمت گردن و دگمه پیرهنی که امشب باید خودم بازش می کردم
نباید می ذاشتم ذهنش انقدر درگیر باشه …وقتی دگمه اولو باز کردم ..هنوز چشماش بسته بود که
:دستشو بلند کرد و دستمو توی دستش مشت کرد و با صدای تغییر کرده ای گفت
داری اذیت می کنی اوا-
شگرد های و عشوه های زنانه مردهای قوی و مصمم رو هم می تونه از راه به در کنه …حال که من
عاشق امیر حسین بودم …و اونم منو دوست داشت
:روش خم شدم و با صدای پر از نیاز و عشوه ای گفتم
چرا چشماتو باز نمی کنی ؟-
:..دستمو بیشتر فشار داد
میشه چشماتو باز کنی و به من نگاه کنی-
نه –
:خندیدم
می ترسی از راه به درت کنم ؟-
کلافه پلکهاشو باز کرد ..چرخید و به طرفم برگشت و بهم خیره شد..کامل روش خم شده بودم ..اون
کلافه با رنگ و رویی تغییر کرده …منم با لبخندی مرموز
تو امشب چته ؟من اصلا حالم خوب نیست …نمی تونم –
:انگشتمو سریع روی لبهای نیمه بازش گذاشتم و گفتم
چرا می تونی …چون تو امیر حسین موحدی…چون هر چی بخوای می تونی انجام بدی ..هیچ کس و-
هیچ چیزی هم نمی تونه تو رو بهم بریزه
نفس گرمش رو بیرون داد و بهم خیره شد..بیشتر روش خم شدم و به نگاهش خیره موندم
این نگاهو خوب می شناختم در حال و تجزیه و تحلیل بود..اینکه باید چیکار کنه و تصمیم بگیره ..داشت
سر و سامونی به افکاری از هم گسسته اش می داد که توی یه حرکت غافلگیرانه دستاشو زیر ب*غ*لم
. برد و منو به سمت خودش کشید و محکم و با تمام قدرت لبهامو ب*و*سید
حرکاتش یکم عصبی بود ..درکش می کردم ..خودشم می خواست از اون ادم فرار کنه که حالا با هام .
همراه شده بود..کمی خشن ولی باهام بود و منم همینو می خواستم
وقتی توی آ*غ*و*شش منو محکم به خودش فشار می داد و تلاش می کرد به طرف فکر نکنه با خودم
عهد می بستم که تلافی همه این دردها و نگرانی های و بهم ریختگیهای امیر حسینو سر طرف در
..بیارم
تلافی این هم آ*غ*و*شی که توش هیچ کلمات عاشقانه ای نبود ب*و*سه هایی که گاهی با درد همراه
بود
… کبودهایی و خونمردگی های روی گردنم که بر خلاف میل همیشگیش بود
نگاهم نمی کرد…چون می دونست داره چه بلایی سر میارم ..و من کاملا واقف بودم که چه فشاری
روشه که مجبور شده بود برای اروم کردن خودش مثل همیشه نباشه …کسی که دوست نداشت
…کمترین اذیت و ازاری در این رابطه به من وارد بشه
نزدیک اذان صبح بود که چشمهامو از هم باز کردم …بدنم کمی کوفته بود..سرمو رو حرکتی دادم و به
امیر حسین نگاهی انداختم …خواب بود
نیم خیز شدم ..و از روی تخت بلند شدم …به تاپ افتاده جلوی پام که رسیدم خم شدم و از روی
زمین برداشتمش …و همزان برگشتم و به امیر حسین چشم دوختم
به ظاهر اروم خوابیده بود..موهاش نامرتب بودن ..اما دم و باز دمهاش منظم بودن
وارد حموم شدم و مقابل اینه ایستادم
دو سه ناحیه از گردنم خون مردگی و کبودی داشت …بدنمم کمی درد می کرد..مخصوصا پهلوم ..با یه
دوش اب گرم باید خودمو راست و ریست می کردم و برای مقابله با فردی که این بلا رو سرم اورده
بود اماده می شدم
…بعد از حموم و اماده کردن صبحونه زود اماده شدم که کبودی های روی بدنمو نبینه
امیر حسین دیشب تو حال خودش نبود و اگر امروز قبل از رفتن اینها رو می دید باز بهم می ریخت و
می فهمید که تو حال خودش نبوده
سر میز صبحونه اروم بود و حرفی نمی زد..عوضش من درباره همه کارهایی که امروز تو بیمارستان
داشتم باهاش حرف می زدم و اون گاهی با لبخند همراهیم می کردکه اخر سر قبل از بلند شدن از
:سرمیز ازم پرسید
دیشب خیلی اذیت شدی ؟-
:لقمه که تو دهنم می چرخید رو کامل قورت دادم و گفتم
نه –
پهلوت درد نگرفت ؟-
پهلوم ؟-
:بهم خیره موند
نه خوبه خوبه …حالا اول بریم اداره پلیس ..یا بیمارستان ؟-
اداره پلیس –
:بلند شده در حال جمع کردن وسایل رو میز گفتم –
تا برسی دم در ماشین ..منم اومدم –
بلند شد و با برداشتن سوئیچش از خونه زد بیرون … منم تر و فرز با جمع کردن وسایل صبحونه کیفم
.. رو برداشتم
کیفش رو گذاشت صندلی عقب وبا بستن در رفت که پشت فرمون بشینه
منم بلافاصله درو باز کردم و نشستم و مشغول بستن کمربندم شدم
همین که نشست نگاهی بهم انداخت و با ناراحتی..در حالی که حواسم به چک کردن وسایل توی
کیفم بود دست بلند کرد و مقنعه امو بالا زدو به گردنم خیره شد
تند انتهای مقنعه امو از بین انگشتاش بیرون کشیدم که عصبی برگشت و نگاهشو ازم گرفت و من
:گفتم
دیشب خیلی خوب بود –
:همونطور عصبی نگاهی بهم انداخت و گفت
کجاش خوب بود ؟تمام بدنتو کبود کردم ..فکر می کنی انقدر تو حال خودم نبودم که نفهمم چه بلایی –
سرت اوردم
:باز نگاهشو ازم گرفت که دستمو رو بازوش گذاشتم و مطمئن گفتم
خوب بود…من اذیت نشدم –
:با شرمندگی تو چشمام خیره شد
…حرکت کن …دیر میشه ها-
لبخند محزونی زد و دستش به سمت سوئیچ رفت تا روشنش کنه اما همین که خواست لمسش
کنه ..مکثی کرد و دستشو عقب کشید و به سمتم برگشت و دستشو انداخت دور شونه ام و
صورتمو به صورتش نزدیک کرد و اروم و نرم مثل قبل لبهامو ب*و*سید..ب*و*سه ای که شبیه هیچ کدوم از
ب*و*سه های دیشب نبود…عاشقانه عاشقانه بود
:وقتی سرشو عقب کشید گفت
بابت دیشب ازت معذرت می خوام –
:بهش لبخند زدم و گفتم
برو دیر شد-
بلاخره لبخند به لبهاش اومد و حرکت کرد که من با شیطنت قبل از حرکتش .. تند نیم خیز شدم و گونه
:اشو ب*و*سیدم و گفتم
عذر خواهیت قبول …فقط دیگه تکرار نشه که به جان خودت تا یه ماه بهت شیفت شب می دم –
خندید و خندیدم و به راه افتاد
***
هر قدمی که توی سالن برمی داشتم ..یه چیزی به استرسم اضافه می شد…با هماهنگی که از
…قبل کرده بودن …بدون معطلی به اتاق دوست امیر حسین رفتیم
رنگ و روش از اخرین باری که دیده بودم خیلی بهتر شده بود . به گرمی از حضورمون ابراز خوشحالی
کرد و بعد از گفت و گوی کوتاهی رفت سر اصل مطلب
اصل مطلبی که از باز گو کردنش می ترسیدم
کنار امیر حسین نشسته بودم و اونم رو به روی ما روی مبل ساده اتاقش نشسته بود که نگاهی به
:من انداخت و گفت
قراره شما یه کاری کنید..یه کاری که طرف تحریک بشه و دست به اقدامی بزنه که ما مطمئن شیم –
خودشه
:نگاه امیر حسین غمگین ترو غمگین تر شد محسن متوجه حالش شد و رو بهش کرد و گفت
این همه ناراحتیت معنایی نداره ..حالا الان نه یه مدت بعد…متاسفم ..خود منم انتظارش رو –
نداشتم ..اما همه شواهد نشون می ده که کار …. کار خودشه
:طاقتم تموم شده بود
من باید چیکار کنم ؟-
باید توی بیمارستان چو بشه که شما و دکتر می خواید برای همیشه از ایران برید و در ضمن یه صیغه –
نامه دیگه درست کردیم که باید جایی قرار بدید که طرفو وسوسه کنه برای بدست اوردنش
:رنگم پرید و از گوشه چشم به امیر حسین نگاهی انداختم که خود محسن گفت
ببخشید اما لازم بود امیر حسین همه چی رو بگه …نگران نباشید قرار نیست کسی بفهمه …در –
صورت به دستش افتادنم قبل از هر اقدامی جلوش گرفته میشه …یه درصدم بگیم بتونه کاری
بکنه ..اون صیغه نامه جعلیه و قابل اثبات نیست
:خجالت زده از محسن چیزی نگفتم که اون ادامه داد
ظرف امروز فردا میگیریمش …باید عجله کنیم …چون احتمال خروج از کشورو داره …خوب می دونه –
جرمش کم نیست …اقدام به کشتن خانوم دکتر برای دوبار …چیز کمی نیست ..البته باعث مرگ یه
بیمارم تو بیمارستان شدن …هرچند با واسطه ها..پای چند نفری خواسته یا ناخواسته گیره
:سرمو بلند کردم وخیره تو نگاهش ازش پرسیدم
می تونه ازتون بپرسم طرف کیه ؟-
:محسن نگاهی به امیر حسین توی فکر انداخت و با لبخندی رو به من گفت
ببینید ما مطمئن هستیم که طرف کیه …اما بازم یه درصد احتمال داره که ما اشتباه کرده –
باشیم …می دونم حق دارید بدونید اما یکم دیگه صبر کنید..چون ممکنه با فهمیدنش کارا خوب پیش
نره ..اینطوری طبیعی تره
:سرمو تکونی دادم و چیزی نگفتم ..صیغه نامه جدیدو وقتی روی میز گذاشت بهم گفت
از قبل چو انداخته شده که قراره برید..اما شما هم باید با حرفتون تاییدش کنید که طرف مطمئن –
شه …و اما این صیغه نامه ..باید جایی قرار بدید که خانوم دولت خواه بتونه ببینتش
:چشمامن از حدقه زد بیرون
دولت خواه ؟صنم دولت خواه ؟-
بله –
:رنگ صورتم پرید
-ایشون مهره اصلی نیستن …اما کمک شایانی هم برای بهم زدن زندگیتون کردن
کافیه یه بار صیغه نامه رو ببینه و بعد بیفته دنبالش ..شما باید یه جایی که اونم هست ..به صورت غیر
م*س*تقیم نشونش بدید که بیاد دنبالش …مثلا بذارید توی کمد لباساتون و یادتون بریدکه درشو قفل
…کنید
:هنوز نتونسته بودم صنم رو هضم کنم ..تردید داشتم
پای دکتر کلهرم توی این ماجرا هست ؟-
:امیر حسین بهم خیره شد..اما نگاه پرسشگرم رو به محسن بود
تا الان چیزی که دال بر حضور ایشون توی این ماجرا باشه رو پیدا نکردیم ..اما خوب شاید با رو شدن –
ماجر… ایشونم دست داشته باشن …ولی فعلا نه
:سوالا کم کم داشتن توی دریچه ذهنم پر رنگ میشدن ..
دکتر اقبالی چی؟-
:زبونشو توی دهنش چرخی داد و لب پایینشو با زبون تر کرد و گفت
دکتر اقبالی از ایران رفتن …متاسفانه ما هم نتونستیم بهشون دسترسی داشته باشیم …ایشونم –
باید یه جورایی تو ماجرا دخیلی باشن ..اما اصله کاری هنوز تو ایرانه وطبق پیگری های ما تا اخر هفته
قراره از ایران بره ..اونم برای همیشه ..رفتنی که قبلش می خواد اخرین ضربه اشو به شما و دکتر بزنه
وقتی از اداره پلیس در اومدیم ..یه جور گیج و بهم ریخته بودم طوری که موقع رد شدن از خیابون اگه
امیر حسین بلافاصله منو عقب نمیکشید ممکن بود با ماشینی که با سرعت از خیابون رد می شد
تصادف کنم
****
وارد بیمارستان که شدیم وقتی از مقابل استیشن رد می شدم به صنم خیره شدم ..پرونده به دست
:با تلفن داشت حرف می زدکه امیر حسین اروم بهم گفت
…خوبه اسم اصلی رو بهت نگفتیم که اینطوری شدی …یکم اروم باش –
:برگشتم طرف امیر حسین
من بعضی وقتا فکر می کردم که کاره صنمه .. اما باور کن از ته دلمم می خواست نباشه …تازه می –
فهمم این یه نفره که به اون اصلیه کمک میکرده …اگه ..اگه کلهرم تو این ماجرا دست داشته باشه که
هیچی…یعنی نمی تونم باور کنم
امیدوارم اون نباشه …کاری که محسن بهت گفته رو انجام بده …من می رم ..نزدیک ظهر عمل –
دارم …زیاد جلب توجه نکن ..هرکیم گفت قراره برید …با رفتارت یه جورایی تاییدش کن
ناراحت سرمو تکون دادم و اون رفت …برگشتم و به سمت استیش رفتم ..باید عجله می کردم ..ازم
خواسته بودن ..زودتر این کارو انجام بدم .. کیفمو بلند کردم و مقابل چشمای صنم کنار تلفن
…گذاشتمش و مشغول تماس گرفتن شدم …انقدر ازش بدم اومده بود که نمی خواستم نگاهش کنم
به ظاهر با جایی تماس می گرفتم که اشغال بود..گوشی رو به ناچار سر جاش گذاشتم و به بهانه
پیدا کردن چیزی از توی کیفم … درکیفمو باز کردم و بعضی از وسایلو از توش در اوردم …بخصوص صیغه
.. نامه رو
صنم که نیم نگاهی به کارام داشت ..متوجه صیغه نامه شد و یه لحظه بهش خیره موند که تند
برداشتمش و نگاه بدی بهش انداختم که تند نگاهشو ازم گرفت و من وسایلمو تو کیف گذاشتم و با
:گوشی خودم ضمن به تماس الکی با فردی خیالی شروع کردم به حرف زدن
کجایی این همه تماس می گیرم ؟…نه گفتم که بعد از ظهر ..میام ..جلوی محضر …..باشه فعلا-
… گوشی رو توی کیفم انداختم و نگاهی به صنم انداختم ..چهره اش خوشحال می زد
خیلی نگران بودم ..کیفو با نگرانی توی کمد گذاشتم و با دلهره بدون قفل کردن در کمد از اتاق بیرون
اومد م که متوجه صنم شدم
…با گوشیش با کسی حرف می زد که به محض دیدنم .سریع ازش خداحافظی کرد و تماسو قطع کرد
هنگامه همراه دکتر رفعت در حال اومدن بودن …گوشی معاینه امو دور گردنم انداختم که از پشت سر
…دکتر سهند صدام زد ..به سمتش چرخیدم
تازه یاد دیروز و حرفش افتادم
:حرف می زد و من چیزی نمی فهمیدم چی میگه …که در پایان ازم پرسید
خانوم دکتر ؟-
:گنگ سرمو تکون دادم و ازش پرسیدم
بله ؟…چیزی گفتید؟-
:یه لحظه بهم خیره شد و گفت
در مورد مریضی که امروز عمل داره داشتم صحبت می کردم –
-آآآ هان …خوب چی می گفتید؟
:از رفتارم تعجب کرده بودم
زیاد حالش خوب نیست ..وضعیتشو چک کردم …فشارم مرتب در حال تغییر کردنه …یکم براش –
نگرانم ..خواستم شما هم بیاید و ببینیدش
باشه باشه الان ..بفرمایید-
انقدر ذهنم اشفته بود که بی خیال هنگامه و دکتر رفعت که داشتن بهم نزدیک می شدن شدم و
همراه سهند برای دیدن مریض رفتم
با چک کردن وضعیت بیمار…و هماهنگی با دکتر کاظمی ..زودتر برای عمل اماده اش کردیم ..در تمام
…این مدت کلا صنم رو فراموش کرده بودم ..و سهند مرتب در کنارم بود
بعد از پایان کار هر دو که با دکتر کاظمی از بخش خارج شده بودیم در حال برگشتن به بخش بودیم
:که سهند از فرصت استفاده کرد و حرف نیمه تمام دیروز ش خواست کامل کنه
خانوم دکتر در مورد دیروز می خواستم بگم که من چند ماه پیش یه نامه ای براتون فرستادم ..منظورم –
یه پاکته
البته به وسیله یه واسطه ..اما وقتی شنیدم که شما می گید چنین پاکتی به دستون نرسیده هم
نگران شدم هم ناراحت ؟
:سرجام ایستادم
تو پاکت مگه چی بود؟-
به دو طرف سالن نگاهی انداخت ..از بچه های بخش کسی نبود و رفت اومدی کمی بود
:کمی رنگ به رنگ شد
گفتن این حرفا اصلا درست نیست …چون ممکنه باعث سوءتفاهم بشه …لطفا برداشت بد نکنید..چون
.. دیگه
:نفسشو به سختی بیرون دادو دستی به پیشونیش کشید
من اوایل که اومده بودیم اینجا ..از ..از شما خوشم اومده بود..تورخدا ببخشید مجبورم این حرفا رو –
بزنم
قصدمم ازدواج بود…رررر رومم نمیشد م*س*تقیم بیام و بهتون بگم ..هی دست دست می کردم تا اینکه
تصمیم گرفتم یه نامه براتون بنویسم و حرفمو بهتون بزنم ..اما درست همون روزی که می خواستم
نامه رو به دستتون برسونم دکتر سلحشور فوت کردن …بعدشم که شما تا چند روزی بیمارستان
..نیومدید
اما همون روزی که دکتر سلحشور فوت کردن … اتفاق عجیبی افتاد…ماشین دکتر تو همین خیابون
…اصلی تصادف کرده بود
وقتی دکتر ا نتونستن نجاتش بدن و دکتر تموم کرد…همه برای چند ساعتی قاطی کرده بودن …منم
خیلی ناراحت بودم و می خواستم برم تو محوطه که یکی از بچه های نگهبانی که بر حسب اتفاق
یکی از دوستان بودن … به سمتم اومد و گفت دکتر تقوی رو پیدا نمی کنه ..و یه پاکت طرفم گرفت و
گفت پلیسا که سر صحنه اومده بودن و همه چی رو بردن …اینو ندیدن چون افتاده بود زیر سطل زباله
نزدیک در ورودی بیمارستان ….ادم خوب و امانت داری بود که اصلا توشو نگاه نکرده بود…چون نگهبان
شاهد ماجرا بود..متوجه جا به جایی و افتادن پاک شده بود…البته خوب یکی از دوستان منم بود و بهم
اطمینان کرد و پاکتو داد…جسارته خانم دکتر …نمی دونستم چیه …و بازش کردم
:بهش خیره شدم ..نگاهم نمی کرد
توش پر بود از عکسای شما و دکتر سلحشور-
:رنگ صورتم پرید
…اونجا بود که فهمیدم چیزی بین من و شما نمی تونه شکل بگیره –
:داشتم از عصبانیت سرخ می شدم
بخدا تا فهمیدم عکسای شماست ..دیگه بقیه اشو نگاه نکردم …به هیچ کسم هیچی نگفتم ..باور –
کنید …به هیچ کس
…از عصبانیت لبهام داشت می لرزید
نمی تونستم بیام م*س*تقیم به شما بدم …تو مراسم دکتر هم فهمیدم ایشون زن داشتن ..پس دادن –
عکسا به خانواده اشونم کار درستی نبود
:به نفس زدن افتاده بودم
پس اون عکسا کار تو بود … تو اونا رو می فرستادی به خونه امون .. نه ؟
:از حرفم تعجب کرد
…نه به قران محمد…من فقط یه اشتباه کردم …یه اشتباه افتضاح –
:ته دلم خالی شده بود
فقط به خانوم رئیسی اعتماد کردم و گفتم این پاکت پلمپ شده رو به دستون برسونه ..ادرس خونه –
اتونو نداشتم ….یه مدت دستم بود…بعدم که ازدواج کردید نمی تونستم بفرستم ادرس جدیدتون
…..منظورم دکتر موحده …بخدا از این حرفایی که می زنم قصد سواستفاده و اذیت و ازار شما رو ندارم
فقط نمی دونستم به دست کی برسونم ..خانوم رئیسیم که شما رو توی اون چند روز گیر نیورده
بوده ..و قرار بوده بره برای مرخصی زایمان پاکتو می سپره دست خانوم دولت خواه که ایشون اگه شما
رو دید بهتون بده …..حماقت کردم که به خانوم رئیسی دادم ..خانوم رئیسی هم از اینجا رفتن …نمی
… تونستمم برم پیش دولت خواه و بگم بسته رو فرستاده یا نه
..با ناباوری دستمو جلوی دهنم گذاشتم ..از یه اشتباه کوچیک چه فاجعه ای به بار اومده بود
…الانم قصد برهم زدن زندگیتونو ندارم …..فقط خواستم در جریان باشید-
..تمام بدنم از ترس می لرزید و رنگ به روم نمونده بود
تمام این مدتم می خواستم این حرفا رو بهتون بزنم …تو روخدا فکر بد نکنید…زندگی خصوصی –
..خودتون به خودتون ربط داره ..به من هیچ ربطی نداره
همونطور که نگاهش می کردم سرشو پایین انداخت و ناراحت و اشفته به سمت بخش رفت
…نتونستم تعادلم حفظ کنم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم
صنم ..صنم ..صنم …می خواستم خفش کنم ..سهند چه گندی بود که به زندگیم زده بود..تازه احساس
ارامش می کرد از بازگو کردن حقایق
…چقدر همه چیز داشت تو هم پیچیده می شد
حالم بد شده بود..دستی به صورتم کشیدم و تکیه امو از دیوار جدا کردم و به سمت بخش به راه
افتادم
از اینکه سهند همه چی رو می دونست هم داشتم خجالت می کشیدم هم دلم می خواست از این
همه بی فکریش یه کاری کنم که دیگه از این هنرنمای ها نکنه ..ادمم اخه انقدر بی فکر ؟چه راحت
تونسته بود تمام زحماتم رو برای پنهون کاری از گذشته ام از بین ببره
وارد بخش شدم … دوباره دیدمش ..یکم رنگ به رنگ شدم …اما زودی بهش بی تفاوت شدم …حالا هر
اتفاقی هم که افتاده بود…نباید هی جلوش سرخ و زود می کردم که فکر کنه چه خبره ……با نگاهم
صنمو جستجو کردم …نبود…از یکی از پرستارا پرونده یکی از بیمارارو گرفتم و به سمت اتاق بیمار رفتم
باید خودمو مشغول می کردم …حداقل اینطور بیشتر درگیر کار می شدم و کمی تمرکز می کردم
بشتر بدبختیام از این عکسا بود…عکسایی که شاید امیر حسینم از دیدنشون حالش بد میشد و به
روی من نمی اورد
از وقت ناهار گذشته بود و من همچنان توی بخش بودم …عصبی..کلافه ..تو فکر فرو رفته …حتی
حوصله حرف زدن با کسی رو هم نداشتم .
بلاخره زمانی که کمی از کارام سبک تر شد..برای استراحت به رست رفتم …از کنار کمد که گذشتم
…فهمیدم از صبح و به خاطر حال بدم …صیغه نامه رو پاک از یاد برده بودم
کیفو از داخل کمد برداشتم .. نفسمو بیرون دادم و داخلشو نگاهی انداختم …کار تموم شده بود…
با دیدن جای خالی صیغه نامه با حرص پلکهامو بستم که گوشیم زنگ خورد..جواب دادم :
-کجایی؟تو بخشی؟
نگاهم خیره به داخل کیف بود:
-عملت تموم شد؟
-اره …
-تو اتاقتی ؟
-اوهوم ..تازه از سر یکی از بیمارا اومدم ..پیدات نکردم بهت زنگ زدم
-الان میام پیشت
کیفمو گذاشتم سرجاش و در کمدو بستم ..حالا از این به بعد باید منتظر میشیدم ..خیلی استرس
داشتم …نگران بودم
در اتاقش باز بود و پشت میز در حال نوشتن بود ..منو که دید..بهش لبخندی زدم و گفتم :
-خسته نباشی
-ممنون ..ناهار خوردی؟
به سمتش رفتم و روی صندلی چسبیده به میزش نشستم …همونطور که می خواستم به عقب تکیه
بدم گوشی معاینه رو هم از دور گردنم برداشتم و گفتم :
-نه میل نداشتم
نیم نگاهی بهم انداخت :
-چته ؟درد داری؟
نگاهش کردم ……خودکار تو دستش بی حرکت مونده بود و منو نگاه می کرد:
-عکسا …همون عکسایی که به خونه امون پست می شد..کار سهنده بوده ..
چشاش گشاد شد:
-سهند؟
-کار خودش که نه
و شروع کردم همه ماجرا رو بهش گفتن
با ناباوری خودکارو روی برگه رها کرد و به عقب تکیه داد:
-از صبح حالم بده ..الانم که فهمیدم صنم صیغه نامه رو برداشته ..حالا اگه همین امروز صیغه نامه رو
ببره بده خانواده یوسف چی میشه ؟
توی فکر فرو رفته بهم خیره نگاه می کرد که زود خم شد و گوشی روی میز رو برداشت و با محسن
تماس گرفت
انگشتای دستم رو دونه دونه فشار می دادم و به نقطه ای خیره شده بودم که تماسش تموم شد و
با دیدنم وضعیتم گفت :
-نترس …نمی ذارم اتفاقی بیفته
تند نگاهش کردم :
-اگه پدر و مادرش بفهمن قضیه از چه قرار بوده ..باز میان بیمارستان و رسوایی به بار میارن ..وای امیر
حسین
از جاش بلند شد و رفت در اتاقش رو بست و اومد کنارم نشست ….کامل به طرفم برگشت ..به روی
میز خیره شده بودم ..
تمام اون لحظه هایی که تو اتاق دکتر تقوی زیر حرفا و نگاهاشون داشتم خرد می شدم رو به یاد می
اوردم ….که دستشو آروم روی دستم گذاشت و مانع از فشار دادن انگشتام تو هم شد و گفت :
-وقتی میگم نگران نباش ..نباش ..درستش می کنم
سرمو بلند کردم و تو نگاهش میخکوب شدم :
-لااقل اسم طرفو بگو بدونم کیه که داره این همه عذابمون میده
رنگش پرید:
-داری مراعات چی رو می کنی ؟..نمی بینی ابرومون رو هواست ؟…بخدا این بار بیان
بیمارستان …دیگه رحم نمی کنن …اونوقت به خاطر من ..توام نابود میشی
دستی به صورتش کشید:
-یه امشبو تحمل کن ..محسن گفت تا فردا همه چی مشخص میشه ..فقط یه امشب
مرتب پلکهامو باز و بسته می کردم و نفسمو بیرون می دادم …چطور تا فردا باید صبر می
کردم .؟.داشتم دیوونه میشدم …
خودشم نگران بود…تا پایان وقت اداری هر دو نفهمیدیم چطوری روزمونو گذرونده بودیم
موقع برگشت هم تصمیم گرفتیم به خونه پدریش بریم …البته پیشنهاد امیر حسین بود
فکر بدی هم نبود..اگه تنها نمی بودیم بهتر بود …کمتر فکر می کردیم ..
همه بودن جز امیر علی و حنانه …امیر حسین که به بهانه تلویزیون ..زیاد حرف نمی زد …منم به
سختی در مقابل حرفها و سوالهاشون حرف می زدم و سعی می کردم عادی به نظر بیام
نزدیک شام بود که امیر علی و حنانه هم اومدن …یکم خرید کرده بودن … داشتن کم کم برای
عروسیشون که تو تابستون بود اماده میشدن …
بعد از سلام و احوال پرسی حنانه ب*غ*ل دستم و امیر علیم کنار امیر حسین نشست ..هرکی حرفی
می زد و همه مشغول بودن که حنانه سرشو بهم نزدیک کرد و گفت :
-امیر حسین چرا انقدر ساکته ؟اتفاقی افتاده ؟
نگاهی به امیر حسین انداختم و گفتم :
-این چند روز ه مدام عمل داشته ..خسته است …الانم فکر کنم حسابی خوابش میاد که هیچی
نمیگه
سرشو تکونی داد و دوباره به حالت قبل نشست
طاقت نشستن یه جا رو نداشتم ….به بهانه کمک بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه …اما همین که اونجا
هم رفتم دیدم حوصله اونجا رم ندارم که حنانه از پشت سر وارد شد و با ذوق گفت :
-بیا بریم بالا خریدای منو نگاه کن …کلی چیز خریدم
لبخندی زدم :
-معلومه که دیگه ..باید … زدن ساز عروسی رو شروع کنیم
-اوه اون که داره زده میشه ..این شما دوتاید که تو باغ نیستید..با امیر علی تازه لباس عروسم
دیدیم ..هرچند هنوز پسندمون نشده ..اما قراره تو همین هفته چندتا مدل جدید بیارن …منتظر اونایم که
لباس عروسم انتخاب کنیم
-بسلامتی ..-
دستم رو گرفت و به سمت خودش کشید ..به دنبالش از پله ها بالا رفتم …توی اتاق تک تک خریداشو
نشونم می داد و درباره اشون کلی حرف می زد..اما من تمام حواسم پیش صیغه نامه و طرفی بود
که نمی شناختمش
حنانه که متوجه بی حواسیم شده بود با گله نگاهی بهم کرد و گفت :
-حواست کجاست ..؟مثل اینکه دارم به تو نشون می دما
رنگم پرید و با ببخشیدی گفتم :
-خیلی دیگه از خریدات مونده ؟
لبه تخت نشست و گفت :
-اره …تو فکر اینم که از کمک توام استفاده کنم
خنده ام گرفت :
-چرا که نه …هر چی کی بگی در خدمتم ..
بسته ها رو کناری زد و گفت :
-بیا اینجا بشین
به سمتش رفتم و کنارش نشستم …همین که نشستم تمام ذوقش فروکش کرد و غم عالم صورتشو
پوشوند
-یه چیز بگم بین خودمون می مونه آوا؟
-چی؟
رنگش از خجالت قرمز شد و دستی به صورتش کشید :
-خوب چطور بگم …راستش ..هنوز امیر علیم نمی دونه ..یعنی نمی دونم اگه بفهمه ..می خواد چه
واکنشی از خودش نشون بده
کنجکاو نگاهش کردم ..سرشو بلند کرد و خیره تو چشمام گفت :
-اوا گند زدم ..خیلیم گند زدم
– چی شده ؟
از رنگ و روش می فهمیدم چقدر ناراحته …سرشو پایین انداخت و با صدای خیلی اروم و پر از خجالتی
گفت :
-فکر کنم حامله ام ..
پوزخند زد و به دستاش خیره شد:
–فکر که نه … مطمئنم ..جواب ازمایش مثبته
دهنم از تعجب باز موند:
– اصلا فکرشم نمی کردم که این اتفاق بیفته
به نیم رخش خیره شدم :
-حالا می خوای چیکار کنی ؟
-هیچی دیگه باید مراسمو زودتر بگیریم ..اما این وسط امیر علی هی میگه زوده
وای اوا اینطوری خیلی بد میشه ..دلم نمی خواد کسی از این موضوع خبر دار بشه ..من حتی روم
نشد به مادرم بگم ..این خیلی بده …
-چند وقته ؟
دستاشو توی هم گره کرد و روی پاهاش گذاشت و با آهی گفت :
– ماه …بخوام – ماه دیگه وایستم که ابرو ریزیه …
خنده ام گرفت ..حرصش گرفت و با مشت به پهلوم زد و گفت :
-برای چی میخندی؟ ..این وضع من خنده داره ؟
با همون خنده گفتم :
-نه ..ولی خوب …مبارکه ..ایشاͿ که قدمش خوب باشه
-چی چی قدمش خوب باشه ؟…می دونی برای چی به تو گفتم ؟
بهش چشمک زدم :
-لابد می خوای تو خریدای عروسیتو کنی منم خریدای سیسمونی؟
با عصبانیت بهم خیره شد که لب پایینمو تند گاز گرفتم و گفتم :
-ببخشید شوخی کردم ..اما برای چی داری حرص می خوری؟..خلاف شرع که نکردی ..با همسر
قانونیت بودی ..حالام اتفاقیه که افتاده ..نمیشه کاریش کرد …حالا مشکل کجاست ؟
-مشکل اینجاست که تو باید یه چیزی رو قبول کنی
تعجب کردم :
-من ؟چی رو؟
بلند شد و رو به روم ایستاد:
-بهت گفته بودم من الان بچه نمی خوام ..همه چیزم رعایت می کردم ..واقعا نمی دونم ..چرا اینطوری
شد…اصلا ولکش کن ..من یه اشنا دارم می تونه بچه رو سقط کنه …فقط یه نفرو می خوام که
همراهم باشه
رنگم پرید و گفتم :
-خجالت بکش حنانه …دو ماهشه …می خوای بکشیش ؟
تندی اومد و مقابل زانو زد و دستامو توی دستاش گرفت :
-من نمی خوامش ..تو روخدا..نمی خوام اول زندگیم دستم بند این بچه باشه …تازه ابرومم می
ره …کلی حرف پشت سرم در میاد
دستمو از توی دستاش بیرون کشیدم و بلند شدم و به سمت دیگه ای رفتم :
-من نمی تونم حنانه …جواب امیر علی رو بعدا چی بدم .؟.بفهمه ..بهم نمیگه …چرا بهم نگفتی.؟.چرا
رفتی و تو کشتن بچه ام شریک شدی…؟من نمی خوام گ*ن*ا*هش پای منم باشه ..حنانه باید امیر علی
بدونه
-چی چی می گی برای خودت ..امیر علی از کجا می خواد بفهمه …دو سال بعد یکی دیگه …
-مگه شهر هرته حنانه ..؟اون حق داره بدونه …
عصبی به سمت خریداش رفت و از روی تخت برشون داشت و گفت :
-اصلا تقصیر منه که به تو گفتم ..نمی دونستم انقدر ترسویی
-چه ترسی؟…چرا درک نمی کنی و نمی خوای بفهمی..اون بچه دو ماهشه …بفهمه …دیوونه
میشه …این خیلی بی انصافیه که بخوای تنهایی درباره اش تصمیم بگیری …
بسته ها رو گوشه اتاق با حرص رها کرد و گفت :
-ممنون ..نارحت نشو..اما نظرتو نمی خوام ..لطفا هم چیزی به کسی نگو
ناراحت از برخوردش بهش خیره شدم
دستشو گذاشته بود لبه پنجره و به بیرون خیره بود ..از پشت سر رفتم که باهاش حرف بزنم و این فکر
مسخره رو از سرش بندازم که متوجه امیر علی و امیر حسین شدم ..دوتاشون رو در روی هم ایستاده
بودن و حرف می زدن
حنانه هم بهشون خیره بود که اروم گفت :
-قرار نیست بفهمه …تو فردا فقط یه توک پا بیا بریم اونجا…فردا که قرار نیست کاری کنی ..تو فقط
همرام میای …شایدم بگه نه نمی تونم سقطش کنم …اگه گفت نه ..منم دیگه هیچی نمیگم ..قبوله ؟
تمام حواسم به امیر حسین بود و امیر علی …چهرشون زیاد قابل تشخیص نبود که بتونم بفهمن دارن
درباره چی حرف می زن که حنانه به سمتم چرخید:
-نیای هم خودم می رم
بهش نگاه کردم ..م*س*تقیم تو چشمام خیره بود…اصلا فکر نمی کردم چنین ادمی باشه که درباره
جون یه بچه انقدر راحت حرف بزنه و قصد کشتنشو داشته باشه
-فقط همراهت میام ..اما نمی ذارم کاری کنی …یعنی تا زمانی که من پیشتم نمی ذارم
نگاهش عوض شد و لبخند ی از رضایت روی لباش نقش بست ..اعصابم بهم ریخت و از اتاق زدم بیرون
..از پله ها که پایین رفتم همزمان امیر علی و امیر حسین وارد شدن ..امیر علی عصبی و امیر حسینم
بدتر از اون ..بی حرف دوتاشون دور از هم توی سالن نشستن ..
.امیر مسعود که حسابی تنها شده بود با دیدنشون خواست شروع کنه به خنده و شوخی …و اولین
نفری روهم که می خواست به خنده بندازه امیر علی بود که چنان با واکنش تندی از جانب اون مواجه
شد که با ترس تونست فقط بهش خیره بشه …
خودمم متعجب نگاهش می کردم ..در برابر شوخی امیر مسعود که بهش گفته بود…نبینم غمبرک زده
باشی..با عصبانیت از جاش پریده بود و با داد سر امیر مسعود گفته بود:
-وقتی می بینی کسی حوصله نداره …انقدر احمق نشو که بخوای مسخره بازی دربیاری
همه شوک زده نگاهش می کردیم که حنانه هم اومد ..امیر علی دیگه وای نیستاد و با همون خشم
از پله ها بالا رفت
نگاهمو برگردوندم سمت امیر حسین …حسابی صورتش قرمز شده بود که دستی به صورتش کشید و
اونم از جاش بلند شد و رو به من گفت :
-پاشو بریم
هستی خانوم که فکر می کرد بین برادرا دعوایی شده …برای وساطت جلو اومد و خواست مانع
رفتنمون بشه اما امیر حسین به زور راضیش کرد که چیزی نشده و این رفتن از دلگیری و ناراحتی
نیست و اونم قبول کرده بود
قبل از رفتن …حنانه باهم هماهنگ کرد که چه ساعتی باهاش برم ..همه حسابی ناراحت شده
بودن طوری که متوجه حنانه و کارو کرداراش نمیشدن
امیر حسینم اونقدر عصبانی بود که توی راه برگشتم جرات نکردم سوالی ازش بپرسم و ببینم
موضوع ازچه قرار بوده
حالا… علاوه بر استرس فردا که شاید معلوم میشد طرف کیه …استرس حنانه هم بهم اضافه شده
بود…شاید باید به امیر علی میگفتم ..به اونم نمی تونستم بگم … باید به امیر حسین می گفتم ..این
بزرگترین اشتباهی بود که حنانه می خواست مرتکبش بشه
***
صبح روز بعد …اول تصمیم گرفتم که همراه حنانه برم و بعد همه چیزو به امیر حسین بگم …برای
همین هیچی درباره اینکه می خوام کجا برم بهش نگفتم ..و رفتن به جای دیگه ای رو بهانه
…کردم …اونم اونقدر درگیری ذهنی داشت که چیز زیادی ازم نپرسه و بدون من به بیمارستان بره
نیمی از راهو طی کرده بودم که یهو پیغامی از طرف حنانه بهم رسید…شب قبل ادرسو برام پیامک
کرده بود و قرار گذاشته بودیم سر ساعت اونجا باشم ..
توی پیامکش نوشته بود دیگه نیازی به اومدن من نیست ..نظرش عوض شده و نمی خواد که بچه رو
بندازه …
این تصمیم … با اون برخورد دیشب اصلا همخونی نداشت ..نزدیکای ادرس بودم …با خوندن پیامش …
تردید و نگرانی به دلم افتاد که نکنه می خواد تنهایی کاری کنه که من مانعش نشم …چون بهش
گفته بودم که اگه من باهاش باشم نمی ذارم کاری کنه
وقتی از ماشین پیاده شدم ..ماشینشو پارک شده جلوی یه ساختمون دیدم ..این ساختمون به
هرچیزی شباهت داشت الا مطب ..
نگران شدم و خواستم به سمت ساختمون برم که صدای دزدگیر ماشینی به گوشم رسید..چراغای
ماشینش روشن و خاموش شدن ..ماشین خودش بود…نمی دونم چرا سریع خودمو عقب کشیدم و
پشت یه درخت پنهون شدم تا منو نبینه
اما تا همین که خواستم منتظرش شم ..در پارکینگ ساختمون رو به رویی رفت بالا و یه ماشین از
توش در اومد..ماشینی که خوب می شناختمش ..
تو جام خشکم زده بود..نمی تونستم راننده رو ببینم ..دیگه حواسم پی حنانه نبود… بی اراده پاهام به
سمت ماشینم کشیده شد
باید می فهمیدم کی راننده این ماشینه …پشت فرمون که نشستم .. ماشینی که یکبار نزدیک بود زیر
م بگیره رو با دقت زیر نظر گرفتم … با سرعت شروع به حرکت کرد و منم بی معطلی …. ماشینمو
روشن کردم و به راه افتادم
وارد بزرگ راه شده بودیم که دیدم حنانه داره به گوشیم زنگ می زنه ..مجبور بودم جواب بدم :
-سلام
-سلام خوبی ؟کجایی آوا؟
-تو ماشینم ..تو کجایی ؟
-دارم بر می گردم خونه …
-چیکار کردی حنانه ؟
-هیچی …
-مطمئنی ؟
-اره ..من بعدا باهات تماس می گیرم
-حنانه کاری که نکردی؟
صداش عجیب غریب بود:
-نترس … نذاشتم گ*ن*ا*هش پای تو بیفته ..خداحافظ
از ترس رنگ صورتم پرید…از این حرفش ترسیدم ..نکنه کارشو کرده بود..لعنت به من … چرا افتاده بودم
دنبال این ماشین پر رمز و راز که از حنانه غافل بشم ؟
خواستم دور بزنم و برگردم که دیدم توی راه فرودگاه هستیم …آنی یاد حرف محسن افتادم که گفته
بود طرف می خواد دیر یا زود از کشور خارج بشه
اگه این همون ماشین بود یعنی داشت می رفت که از ایران بره ..شماره پلاکشو می دیدم …اونم برای
اولین بار ..تنها دلیلم هم برای دیدن و شناختن این ماشین …عروسکی بود که پشت ماشینش
گذاشته بود …
سرعت ماشین زیاد شد..دنده رو جا به جا کردم و سرعتمو بیشتر کردم …اما شدیدا هم نگران وضعیت
حنانه بودم ..گوشیمو برداشتم و با امیر حسین تماس گرفتم ..باید زود بهش می گفتم ..من دیر نرسیده
بودم اگه همون ساعت که گفته بود باید اونجا می بودم پس به این معنا بود که اون هنوز کاری نکرده
و امیر علی یا امیر حسین می تونن زودتر جلوشو بگیرن
تماس که برقرار شد قبل از اینکه فرصتی به امیر حسین برای حرف زدن داده باشم تند گفتم :
-امیر حسین .. فکر کنم داره اتفاق ….بدی… می افته … باید امیر علی رو از موضوعی مطلع کنی
پشت سر هم …حرف می زدم و همه چی رو بهش می گفتم که یهو تماس قطع شد و دیگه صداش
نیومد…سعی کردم دوباره باهاش تماس بگیرم ..اما یا اشغال بود یا مرتب می گفت در دسترس
نیست
به فرودگاه رسید منم پشت سرش ..هی با ماشین این ور و اون ور می رفت ..
نمی خواستم گمش کنم … بلاخره رسید جلوی یه پارکینگ ..نگهبان شماره ماشینو برداشت و کارتی
رو به سمت راننده گرفت همین که دست راننده از داخل ماشین برای گرفتن کارت بیرون اومد… رنگ
از صورتم پرید…
با دیدن یه دست زنونه ظریف ..بدنم سرد شد..ماشینش که به داخل رفت ..یه ماشین دیگه پشت
سرش رفت تو پارکینگ …منم با گرفتن کارت ..بعدا ازاونا رفتم تو …خیلی با فاصله و یه جایی که تو
چشم نبود ماشینو پارک کردم …پیاده که شدم با چشم دنبال ماشین گشتم ..نبود..ترسیدم که گمش
کرده باشم
اما صدای حرکت چرخهایی منو به سمت عقب ماشین برای پنهون شدن کشید
یه زن لاغر و نسبتا قد بلند …با قدمهایی محکم در حال کشیدن چمدونش به سمت در خروجی بود
شک داشتم خودش باشه اما با دیدن ساعت ظریف مچی که به هنگام گرفتن کارت از نگهبان دیده
بودم فهمیدم خودشه …
هیکلش خیلی اشنا بود..پشت به من در حال راه رفتن بود که یهو ایستاد و کیف روی دوشش رو جا به
جا کرد ..
چیزی که می دیدم باور کردنی نبود..یه چیزای محو از یه کیف سبز با سگکی بزرگ . به یاد م می
اومد..
.قبل از پرت شدنم توی استخر…و ضربه محکمی که توی صورتم خورده بود…
این رنگ سبز و سگگ کیف روی دوشش ….قابل فراموش کردن نبودن
از پارکینگ خارج شد …قلبم تند می زد … بعد از دقیقه ای بلاخره وارد سالن اصلی شد.. منم
پشت سرش ..تمام مدت پشتش بهم بود…
توی سالن اولین چیزی که نگاه کرد تابلو اعلانات بود…سر جاش ایستاده بود که صدای زنگ گوشیش
در اومد ..در فاصله قدمیش توی شلوغی ایستاده بودم ..
صدای زنگ گوشیش رو می شناختم و هر بار …با شنیدنش قلبم هری پایین می ریخت ..با دیدن
شماره رد تماس زد و به راه افتاد و موقع رد شدن از کنار سطل زباله ای… گوشی رو توی سطل رها
کرد
دست خودم نبود اشکم می خواست هر لحظه در بیاد
از کنار سطل که گذشتم …گوشی رو دیدم …این گوشی رو هم خوب می شناختم ..داخل چشمام پر
اشک شده بودن
امیر حسین حق داشت ..اونقدر بی تاب باشه و اونقدر بهم بریزه
داشت به یه سالن دیگه می رفت که یهو از عقب بازوم کشیده شد
امیر حسین حق داشت ..اونقدر بی تاب باشه و اونقدر بهم بریزه
داشت به یه سالن دیگه می رفت که یهو از عقب بازوم کشیده شد
و یه راست رفتم تو ب*غ*ل کسی که توی چرخشم به عقب دیده بودمش تا خواستم چیزی بگم اروم دم
گوشم گفت :
-هیس …آروم باش
قلبم مثل گنجشک تندتند می زد …و نفسم با لا نمی اومد
به چشمای پر از اشکم خیره شد و گفت :
-دیدیش ؟
یه قطره اشک از گوشه چشمم به پایین فرو افتاد:
-این امکان نداره امیر حسین ..امکان نداره اون باشه
ناراحت بهم خیره شد:
-متاسفانه امکان داره
-اون داره میره
امیر حسین نگاهی بهش انداخت :
-محسن نمی ذاره …تا چند دقیقه دیگه می گیرنش
شدت اشکم بیشتر شد و سرمو روی سینه اش گذاشتم و گفتم :
-اخه چرا .؟برای چی ؟
و با مکثی ..دوباره سرمو بلند کردم و چرخوندم و به رفتن زنی که دیگه نمی شناختمش خیره
شدم ….همونطور که بهش خیره بودم محسن رو دیدم که همراه یه مامور زن از توی جمعیت در اومدن
و جلوش رو گرفتن …
یه لحظه شوکه شد و ایستاد و بی حرکت بهشون خیره شد …نگاه محسن به سمت ما
چرخید..متوجه نگاهش شد و اروم سرشو به عقب برگردوند…از طرز نگاهش وحشت کردم …نه
ترسیده بود…نه نگران بود ..آرامش خوف انگیز توی نگاهش موج می زد …نمی تونستم نگاه از تو
نگاهش بردارم
لبخند به لبهاش اومد و دسته چمدونش رو که روی زمین می کشید رها کرد و سرشو به طرف
محسن برگردوند
بازی تموم شده بود…برای همه امون
***
من و امیر حسین ساکت پشت در اتاقی که برده بودنش تو… ایستاده بودیم که محسن بیرون اومد و
گفت :
-می تونید برید تو..البته اگه دلتون بخواد….تا یه ربع دیگه باید ببریمش
امیر حسین اروم و جلوتر از من وارد اتاق شد..من هم پشت سرش …
روی صندلی در حالی که پای راستشو روی پای چپش انداخته بود نشسته بودو کیفش هم روی
پاهاش گذاشته بود که با دیدنمون ..باز همون لبخندو زد
محسن عقب تر از ما ایستاده بود که امیر حسین گفت :
-باورم نمیشه که این کارا …همش کار تو بوده باشه !!!
نگاهی به سرتاپای امیر حسین انداخت …و با ارامش کیفشو ..ب*غ*ل دستش …روی صندلی کناریش
گذاشت
خیره … حرکاتشو نگاه می کردم و زیر نظرش داشتم …چقدر آرامش داشت
انگشتاشو توی هم قلاب کرد و روی پاهاش گذاشت و خیره تو نگاه حیرون امیر حسین با راحتی و
بدون لرزش صدایی گفت :
-برای اینکه ازت بدم می اومد….برای اینکه تو باعث نابودی همه چیزیم شده بودی …برای اینکه انتقام
از تو شده بود خواب و خوراکم …
-مگه من چه بدی تو حق تو کرده بودم ؟
به حرف امیر حسین پوزخند زد:
-خیلی دلم می خواست این داغم تو دلت بنشونم اما انگاری
نگاهی از گوشه چشم به من انداخت :
-خانومت سگ جون تر از این حرفا بود…اگه انقدر دوسش نداشتی که هی با همه چی کنار بیای …
همه نقشه های من خوب از اب در می اومد و زندگیت خیلی بیشتر از این نابود میشد..
درست همون بلایی رو می خواستم سرت بیارم ..که سر من اورده بودی
یه دفعه بهم خیره شد:
-حیف که توام وسط راه عاشقش شدی ..وگرنه جون می دادی که ازت علیه اش استفاده کنم ..جون
می دادی که بازیچه شی..برای عذاب دادن این ادم نامرد…
هرچند هنوز دیر نشده ..اون صیغه نامه تا الان باید به دست سلحشور بزرگ …پدر یوسف سلحشور
..همون عاشق پیشه سابق خانوم دکتر رسیده باشه …یه صیغه نامه با یه نامه پر طمطراق از عشق
بازیهای تو و سلحشور..اوه ببخشید..یوسفت
با خنده به امیر حسین خیره شد و سعی کرد با حرفاش نیششو بزنه :
-خیلی دلت به زندگیت خوشه … نه دکتر ..؟
پوزخند زد:
-اما کلاه سرت رفته ..اون هنوز یوسفشو دوست داره …تو خیلی بدبختی دکتر …اون از زن ه*ر*زه اولت
که نیومده تو خونه ات … از عشقش حامله بود… اینم از این زنت که به ناچار زنت شد…
من و امیر حسین رنگمون پرید و اون شروع کرد به راحت خندیدن
محسن قدمی به سمتش برداشت و دست کرد تو جیب ب*غ*لی کتش و گفت :
-زیاد نخند …می ترسم برات خوب نباشه …اگرم از اون نامه پر طمطراق منظورت اینه …
پاکت ارسالی رو بالا اورد و بهش نشون داد و ادامه داد:
– که این تیرتم …به سنگ خورد
خنده اش به انی محو شد و یه لحظه خشم تمام نگاهشو فرا گرفت و خیره به صیغه نامه هیچی
نگفت که محسن گفت :
-ترسوندن خانوم دولت خواه ..کار زیاد سختی نبود…باید به کسی می دادی که انقدر ترسو
نباشه ..مهره های خوبی رو برای بازیت انتخاب نکرده بودی
از اون حالت رو دست خوردن خارج شد و راحت به عقب تکیه داد..احساس می کردم داره افکارشو
مرتب می کنه که تو نگاه امیر حسین گفت :
-مهم نیست سرگرد …باید تلاشتو تحسین کرد… ادم زبرو زرنگی هستی ..لااقل نسبت به این دوتا
زرنگتری …نمی دونم سری قبل … که کل عکسای توی ب*غ*لی خانوم دکتر و عشقشو برای پدرش
فرستادم …این دکتر جان چه وردی زیر گوش اون پیرمرد خوند که دیگه صداشم در نیومد..برای همین
رسیدن یا نرسیدن این نامه برام اصلا مهم نیست

پوزخند بدی زد:
-گور پدر دکتر و زنش …حالا به ظاهر هی نشون بدن خوشبختن …
امیر حسین خیره تو نگاهش گفت :
-هستیم
-اوه اوه …مثلا دلمو کباب کردی؟ …فکر کردی دلمو سوزوندی ؟آتیش زدی به جونم
شونه ای بالا انداخت :
-نه جوونی …کوچیکتر از این حرفایی ..خییییلی کوچیک
شاید زندگی به ظاهر خوبتو نتونستم خراب کنم ……اما عوضش زندگی اونی که خیلی دوسش داری
رو خراب کردم ….گند زدم به تمام هیکلش ….با روح روانش بازی کردم …اگه بدونی دارم چه عشقی
می کنم دکتر ..چه حالی دارم الان من
خنده وحشتناکی کرد و ادامه داد:
-هنوز خبر نداره چه کلاهی سرش رفته ..پسره احمق دیوونه …نمی دونم با خودش چه فکری می کرد
که انقدر دوسم داشت …شما مردا هلاک یه عشوه زنونه هستید تا خودتونو وا بدید و عین موم تو
دستمون بازیچه شید
حالا داشت با چندش حرف می زد:
-مطمن باش تو زندانم برم ..انتقام سینا رو ازت می گیرم ..نمی ذارم اب خوش از گلوت بره پایین دکتر
امیر حسین با گنگی اسم طرفو تکرار کرد:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x