رمان عروس استاد پارت 11

4.3
(140)

این بار من پوزخند زدم،روی تخت کنارش نشستم و گفتم
_الان می خوای چیکار می کنی؟می خوای منو پیش کش کی کنی؟مجازاتم چیه؟

نگاهم کرد،چشماش مثل هر زمان که مست می کرد قرمز بود.
بازوم و گرفت و پرتم کرد روی تخت،دستش رو کنار سرم گذاشت و خیره به لبهام گفت
_اگه هوش از سرم بپرونی که گندکاریت یادم بره کاریت ندارم وگرنه از عاقبتت بترس.
با چشم های گرد شده گفتم
_اینجا؟

سرش رو نزدیک آورد و خمار گفت
_همین الان.
آب دهنمو قورت دادم… چه فکر می کردم و چی شد!
بلند شد،کتش رو در آورد و همراه با اسلحه ش کنار گذاشت.دو دکمه ی بالای بلوزش رو باز کرد و گفت
_تو شروع کننده باش،اگه امشب راضیم کنی کاری باهات ندارم.
اشک توی چشمم جمع شد.پشتش به من بود… نگاهم به اسلحه افتاد،چی میشد اگه یه گلوله حرومش می کردم؟
همین مونده بود به خاطر این بی لیاقت توی زندان بیوفتم.بلند شدم و از عمد جلوی صورتش خم شدم و چکمه هام و از پام در آوردم.
سرم و برگردوندم و به اون که مسخ نگاهم می‌کرد لبخندی دلفریب زدم.

روی پاهاش نشستم و دستم و دور گردنش حلقه کردم،دکمه های بلوزشو و یکی یکی باز کردم و کنار گوشش گفتم:
_هنوز هیچی نشده تنت هرم داره.
جوابی بهم نداد،هلش دادم روی تخت و خودمم هم روش افتادم و گفتم
_از تک تک لحظه هاش لذت ببر عزیزم.
توی دلم ادامه دادم
_یه روزی به پام میوفتی که برگردم.
سرم رو توی گردنش فرو بردم،دستش دور کمر برهنه م حلقه شد و با صدای خش داری گفت
_لِم من دستت اومده… می دونی وقتی روم لش می کنی چقدر خواستنی میشی خوشگلم؟

ته دلم پوزخند زدم،همیشه توی تخت خواب مهربون بود.
با لبخند کوتاهی سرم رو جلو بردم و با بوسیدن لبهاش به وضوح قطع شدن نفسش رو حس کردم.

نگاهی با ترس به اطراف انداختم،خبری از میلاد نبود.از دیشب که از مهمونی بیرون اومدم تا امروز که آخرین کلاسم رو داشتم هر چقدر بهش زنگ میزدم جواب نمیداد از ترس اینکه ممکنه بلایی سرش اومده باشه کل دیشب رو با ترس گذروندم و امروز حتی یک کلمه هم از درس ها رو نفهمیدم.

اون طوری که حدس می زدم آرمین یک بلایی سرش آورده بود…نتونستم تحمل کنم و به سمت اتاق آرمین رفتم،نمی دونم حدسم چقدر درسته اما شک ندارم آرمین به این راحتیا از کار دیشبمون نمی گذره.
جلوی در اتاقش ایستادم و وقتی دیدم کسی حواسش به اینجا نیست بی هوا در رو باز کردم و وارد شدم.
با دیدن مهرداد توی اتاق حرف توی دهنم موند،خبری از آرمین نبود.
در اتاق رو بستم و گفتم
_م… من با آرمین کار داشتم.نمی دونستم اینجایید وگرنه در می زدم.
لبخندی زد و گفت
_اشکال نداره خوبی؟
با بی حالی گفتم
_ولش کن…ترانه خوبه؟اذیت که نیست؟
انگار دست روی دلش گذاشتم که با کلافگی گفت
_از من بدش اومده،انقدر هم بداخلاق شده که اکثر شبا توی ماشین میخوابم.
با تعجب گفتم
_واقعا؟
سری تکون داد که دلم براش کباب شد،گفت :
_تو هم انگار حالت خوب نیست،چیزی شده؟
روی صندلی نشستم و گفتم
_متاسفانه بله،مهرداد می دونم آرمین دوستته ولی لطفا بهم کمک کن من نمی خوام باهاش زندگی کنم.

اخم هاش در هم رفت و جدی پرسید:
_چرا اذیتت میکنه؟
پوزخندی زدم،یه دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و ژر لبم و پاک کردم و پارگی لبم رو نشونش دادم و گفتم
_وحشیه،وحشی…من دیگه تحملش و ندارم.
فکر نمی کردم براش مهم باشه اما اخم هاش بیشتر درهم رفت و با عصبانیت گفت
_عوضی…
_این یه بخششه رفته زن گرفته خجالت نمی کشه دو تا زنو باهم تو یه خونه نگه داشته صبح و شب مجبورم زر زدنای اون زنیکه رو تحمل کنم.

دست مشت شده و قرمزی صورتش برام تعجب آور بود.با فکی قفل شده گفت:
_چرا اینا رو زودتر بهم نگفتی ؟

چند لحظه ای با شک نگاهش کردم و گفتم
_به نظر خیلی عصبانی شدی…
دهن باز کرد که حرفی بزنه اما پشیمون شد،از جا بلند شد و کلافه پشتش رو بهم کرد.

رفتارش یه کم فراتر از انتظار بود…بلند شدم و گفتم
_مهرداد چیزی شده؟
برگشت و روبه روم ایستاد.با مکث گفت
_هانا من…
منتظر نگاهش کردم،خواست ادامه ی حرفش رو بزنه که در اتاق باز شد
سرم و برگردوندم،آرمین بود…با دیدن مهرداد چنان اخم کرد که یک لحظه شک کردم….مگه اینا رفیق هم نبودن؟

به مهرداد نگاه کردم که دیدم دست کمی از آرمین نداره.
اینجا چه خبر بود؟
آرمین با لحن بدی رو به مهرداد گفت
_دیدی زنم اومده تو این اتاق پریدی تو؟بزن به چاک تا اون روی سگم تو دانشگاه بالا نیومده.
مهرداد عصبی تر از اون غرید:
_تو به چه جرئتی زدیش؟
پوزخندی روی لب های آرمین نشست.داخل اومد و در و بست با طعنه گفت
_زنمه اختیارش و دارم.
_طلاقشو ازت میگیرم آرمین حالا می بینی که داغشو به دلت میذارم.

چشمام گرد شد،اینجا چه خبر بود؟؟صورت آرمین از خشم کبود شده بود اما مهرداد بی هیچ ترسی ادامه داد:
_بهت گفته بودم اذیتش کنی با من طرفی
خدایا کاش می فهمیدم اینجا چه خبره اگه ترانه رو نمیشناختم می گفتم مهرداد عاشقم شده اما می دونستم چقدر عاشق ترانه ست.
آرمین نگاه بدی بهش انداخت و غرید:
_چه طوری می خوای ازم بگیریش؟خوب منو میشناسی مهرداد پا رو دمم بذاری یک عمر پشیمونت می کنم پس تو زندگی من دخالت نکن.

مهرداد با عصبانیت به سمتش رفت و مشتش رو بالا برد که پریدم جلوش و گفتم
_تو رو خدا نزنیش…
آرمین با جدیت گفت
_هانا برو بیرون.
با مخالفت گفتم
_اما شما…
وسط حرفم پرید و این بار جدی تر گفت
_گفتم برو بیرون.
ناچارا نگاهی بهشون انداختم و از اتاق بیرون رفتم.
همونجا پشت در ایستادم و با استرس طول ث عرض راهرو رو طی کردم.
بعد از ده دقیقه بالاخره در باز شد و مهرداد با چهره ای کبود شده از خشم بیرون اومد و بی اعتنا به من از کنارم گذشت.

چند لحظه ای با ناباوری نگاهش کردم و گیج و گنگ به سمت اتاق ارمین رفتم. هنوز وارد نشده بودم که دستم و گرفت و چنان کوبوند به دیوار که استخون کمرم خورد شد.
درو بست و دستش و کنار سرم روی دیوار گذاشت و شمرده شمرده گفت
_هر جا که بودی اگه این یارو جلوت سبز شد حتی جواب سلامشم نمیدی وگرنه من میدونم و تو

متعجب گفتم:
_چرا؟
_چون من میگم.
متنفر بودم کسی برام تأیین تکلیف کنه.
با اخم های در هم گفتم:
_اگه دلیلش و نگی میرم از خود مهرداد می پرسم.
خونش به جوش اومد،برای اینکه به قول خودش فکم و نیاره پایین نفس بلندی کشید و شمرده شمرده گفت
_تو که نمیخوای اون پسره ی عوضی بمیره؟
گنگ نگاهش کردم که گفت
_خودش با دست خودش قبرش و کند و حالا تو داری وادارم می کنی یه گلوله حرومش کنم.

فهمیدم منظورش میلاده.با عصبانیت زدم تخت سینه ش و داد زدم:
_کثافت آشغال با میلاد چیکار کردی؟
مچ دست هامو گرفت و با نگاه ترسناکی گفت
_هیش… عصبیم نکن.
_عصبیت کنم چه غلطی می خوای بکنی؟من که زندونی تو هستم به میلاد چیکار داری؟
ازم فاصله گرفت و دستی تو موهاش کشید،برگشت سمتم و با همون خشمش پرسید:
_برات مهمه؟
منظورش و نفهمیدم و ترسیده از چشماش سکوت کردم که این بار با خشم بیشتری گفت
_اون پسره ی لاشخور انقدر برات مهمه؟
مثل خودش جواب دادم
_آره برام مهمه.
پوزخندی زد و گفت
_ساده…
به سمت لپ تاپش رفت و روشنش کرد،گفت
_بیا اینجا.
از روی کنجکاوی نزدیکش شدم لپ تاپ رو به سمتم چرخوند.عکس میلاد و خواهرش بود.
بی تفاوت گفتم
_خوب؟من این عکس و توی گوشی خود میلاد هم دیدم،این خواهرشه و…
پوزخندی زد و گفت
_ساده ای که باور کردی خواهرشه کور بودی و ندیدی توی دست جفتشون حلقه ست؟ اونم ست هم؟احمقِ زود باور اون پسره ی یه لقبایی که سنگش و به سینه میزنی زن داره،یک سال بیشتره که زن داره زنشم پنج ماهه حامله ست از ترس من فرستادتش اون ور آب پیش ننه باباش خودشم نشسته اینجا رو مغز توئه ساده کار می کنه.تو چی؟ انقدر ک**خولی که…

حرفش و ادامه نداد،لپ تاپ و بست و گفت
_تو همه رو به چشم دوست می بینی و من یکی دشمنتم؟هارت و پورت داری اما قد یه جو عقل تو کله ت نیست.به زن به چاک که امروز با خنگ بازیات ری**دی به اعصابم.

بی توجه به حرفش با ناباوری به عکس میلاد فکر کردم …می خوام بگم آرمین دروغ میگه اما اون حلقه ها مثل خار توی چشمم میزد
چطور نفهمیدم این دختر هیچ شباهتی به میلاد نداره؟
وقتی این عکس و اتفاقی توی گوشیش دیدم هول شد،چقدر احمق بودم که نفهمیدم!
یادم رفت آرمین اونجاست و اشکی از چشمم پایین چکید
نگاهش روی اشکم ثابت موند.با تاسف سر تکون داد و گفت
_اگه کلاس نداری جمع کن بریم.
چیزی نگفتم،کتش رو پوشید و کیفش رو برداشت.
وقتی دید مثل مرده ها همون جا ایستادم مچ دستم و گرفت و دنبال خودش کشوند.
درو باز کرد،دستم و ول کرد و گفت
_تو ماشین منتظرتم.
* * * * * * *

برای خودم چای ریختم و بی حوصله روی صندلی نشستم،صدای خندیدن های ستاره میومد.
عادتش شده بود کنار آرمین بشینه و با دلبری حرف بزنه.گاهی این ارادشو تحسین می کردم.
برعکس من هر شب آرایش داشت و یه لباس زیبا می پوشید…
اون طوری که خودش می گفت ثروت پدرش هم دست کمی از آرمین نداشت.
اما من بو بردم که بابای ستاره از این ازدواج بی خبره،بدم نمیومد برم در خونه ی باباش و داد و بیداد کنم که دخترت زیر پای شوهرم نشسته اما می ترسیدم آرمین هوا برش داره.

صدای بلند خندیدناشو شنیدم،چاییمو داغ سر کشیدم و لیوان و توی سینک گذاشتم.
از آشپزخونه بیرون رفتم و بدون اینکه نگاهشون کنم رفتم توی حیاط.

امشب اصلا حوصله نداشتم،حتی نتونستم از آرمین بپرسم بلایی سر میلاد آورده یا نه.

حیاط با چراغ های پایه بلندی روشن شده بود.روی تاب نشستم و به زندگی مزخرفم فکر کردم.
من اونقدر احمق بودم که فکر می کردم میلاد پشتمه اما اون هم…
با صدای پایی سرم رو برگردوندم و آرمین رو دیدم.
کنارم نشست که گفتم
_چرا اومدی؟
دستش و پشتم روی تاب گذاشت و گفت
_اومدم بغلت کنم شل بشی از این فاز چس ناله ای در بیای.
بهش نگاه کردم و با لبخند کمرنگی گفتم
_تو نمی تونی مثل آدم حرف بزنی نه؟
_مگه تو آدمی؟
خندم گرفت و چیزی نگفتم.
دستش و دور شونه م حلقه کرد و در آغوشم کشید و گفت
_از صبح اشکاتو شمردم به ازای هر دونه ش یکی از استخون های اون بی ناموس شکسته شد اگه میخوای نمیره گریه نکن

ناباور گفتم:
_آرمین تو چه آدم وحشی هستی؟ولش کن اونو ازت خواهش می کنم.
بی خیال ادامه داد:
_خواهش هاتو نگه دار در کوزه آبشو بخور من حرف کسی برام مهم نیست… بلند شو بریم بخوابیم از دست صدای این دختره سرسام گرفتم.

ابرو بالا انداختم.
_مگه عاشقش نبودی؟پس چرا اذیتش می کنی؟
خیره نگام کرد و گفت
_من عاشق نمیشم.
با طعنه گفتم
_عاشق نشدی و اون طوری براش مست کرده بودی؟
لبخند کجی زد و گفت
_من الان برای تو هم مست می کنم،عاشقتم؟
خندم گرفت.سرش و توی گردنم فرو برد و کشیده گفت
_میای بریم استخر؟
سرم و عقب کشیدم و گفتم
_حوصله ندارم،شنا هم بلد نیستم خودت برو.
بلند شد و مچ دستم و کشید و گفت
_هوس استخر به سرم زد،اونم با تو… راه بیوفت.
ناچارا دنبالش راه افتادم،دو تا استخر توی خونه بود یکی توی حیاط و اون یکی دو سه پله پایین تر و سر پوشیده.
به سمت استخر سرپوشیده رفت و گفت
_حالا راستی راستی شنا بلد نیستی؟
سری به علامت منفی تکون دادم،در کمد رو باز کرد.پر بود از مایو های زنونه در اقسام مختلف اینا رو خودش سفارش میداد هر لباس جدیدی که وارد بازار میشد به لطف رفیقش اول وارد این خونه میشد.

از بینشون یه مایوی قرمز در آورد و به سمتم گرفت و خودشم لباساشو در آورد و پرید توی آب.
در کمال مهارت شنا میکرد.به سمت اتاقک رفتم و لباسامو عوض کردم و بیرون اومدم.
لبه ی استخر نشستم…آرمین به سمتم اومد و گفت
_بپر دیگه.
نگاه دودلی انداختم و گفتم
_خفه نشم؟
خندید و دستم و گرفت و کشید.با ترس جیغ زدم:
_بیشعور الان می میرم.
یک دستشو زیر پاهام و یک دستشو زیر کمرم گذاشت و روی آب نگهم داشت و گفت
_نمی میری فسقلی من هستم.
با ترس دستم و دور گردنش حلقه کردم و خودم و کامل بهش چسبوندم و گفتم
_ولم نکنیا…
حس کردم نفس توی سینش حبس شد.معنادار نگام کرد و گفت
_ولت نمی کنم.
دستش و دور کمرم انداخت و گفت
_نفس تو حبس کن.
قبل از اینکه بپرسم چرا هر دومون زیرآب فرو رفتیم.
نفس توی سینم حبس شد،به بازوش چنگ انداختم که آوردتم بیرون.
با نفس نفس گفتم
_خیلی بیشعوری.
خندید و گفت
_چرا میلرزی؟از ترس؟گفتم که حواسم بهت هست.
حرفش و زد بدون اینکه منتظر جواب بمونه لب هاشو با التهاب روی لبهام گذاشت

????

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 140

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ماهرخ

خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه…
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…
رمان کامل

دانلود رمان زئوس

    خلاصه : سلـیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه…. اون از دروغ و…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x