رمان عروس استاد پارت 4

4.2
(75)

 

استاد و دانشجو
سرمو به علامت منفی تکون دادم:
_نمیشه… هر جا که بریم آرمین راحتمون نمی ذاره.
عصبی به موهاش چنگ زد و گفت
_عوضی می کشمش
دلم به حالش سوخت دستمو سر شونه ش گذاشتم و گفتم
_همه چیز درست میشه نگران نباش.آرمین آدم تنوع طلبیه زود ولم می کنه.

_دیگه کی؟هان؟وقتی من دیوونه بشم؟
لبخند محوی زدم و بغلش کردم.گفتم
_یه جوری از پسش بر میایم من مطمئنم
دستشو روی شونه م گذاشت و بی حرف ثابت موند.
نمی دونم چقدر اون طوری موندیم که صدای باز شدن در اومد.سریع از میلاد فاصله گرفتم اما دیر شده بود چون آرمین ما رو دید.

اول خشکش زد اما رفته رفته قیافه ش برزخی شد .. میلاد با خونسردی بلند شد اما من استرس داشتم چون قیافه ی آرمین خیلی عصبانی بود .

زودتر گفتم
_آرمین باور کن ما…

منتظر فریادش بودم اما اون با فکی قفل شده گفت
_گمشو تو اتاقت تا نگفتم نیا پایین.
نگاهم با ترس به میلاد افتاد و اعتراض کردم
_آخه…
این بار فریاد کشید
_گفتم برو تو اتاقت…
ناچارا به سمت پله ها رفتم اما همون بالا ایستادم .
آرمین به سمت میلاد رفت با یه دست یقه ش رو گرفت کوبوندش به دیوار و با خشم گفت
_تو خونه ی من چه گهی می خوری؟
میلاد با همون کله شقیش جواب داد
_اومدم دوست دخترمو ببینم موردیه؟
آرمین خنده ی صدا داری کرد و بعد با تمام قدرت مشت محکمی به صورت میلاد کوبید که پرت شد اون طرف.

نتونستم جلوی جیغمو بگیرم . نگاه آرمین به من افتاد . اعتنایی نکردم و به سمت میلاد دویدم.
دماغ و دهنش پر از خون شده بود… با نگرانی کنارش نشستم و گفتم
_خوبی؟

قبل از اینکه جواب بده آرمین بازومو کشید و گفت
_مگه نگفتم برو تو اتاقت ؟
عصبانی پسش زدم و گفتم
_روانی واسه چی اینو میزنی؟
_واسه اینکه بفهمه به مال مردم دست درازی نکنه،واسه تو هم دارم.
رو کرد به میلاد و عصبی غرید
_شر تو کم کن،دهنت سرویسه خبر نداری.علی الحساب با این مشت حال کن تا نشونت بدم عاقبت دست درازی به مال آرمین تهرانی چیه.

میلاد پوزخندی زد و گفت
_مالی که به زور تصاحبش کردی.
باز خواست حمله کنه که پریدم جلوش و گفتم
_دیگه نه آرمین خواهش می کنم.
رو کردم به میلاد و با التماس گفتم
_لطفا از اینجا برو میلاد .
از جاش بلند شد خون لبشو پاک کرد و گفت
_یه روزی از اینجا فراریت میدم عزیزم.نگران نباش.
با تهدید به آرمین نگاه کرد. از نگاه آرمین برداشت خوبی نکردم. طوری نگاه می کرد انگار داشت بهش می گفت بعدا برات دارم.

میلاد که رفت گفتم
_چرا زدیش؟چه توقعی داشتی؟ منو اینجا نگه داری منم برده ت بشم ؟ میلاد دوست پسر منه اوکی؟دوستش دارم… اصلانم…

حرفم با سیلی محکمی که به گوشم خورد قطع شد .. روی مبل پرت شدم و سرم سوت کشید .

گیج نگاهش کردم.کتش رو در آورد و با خشونت کمربند شو باز کرد .غرید :
_از اول باید مثل سگ می… تا واسه من زبون درازی نکنی.

به سمتم اومد. ازش ترسیدم نکنه اینم مثل طاهر باشه؟
سه دکمه ی بالای بلوزشو باز کرد .روم خم شد و با خشونت به بالاتنه م چنگ انداخت.انقدر محکم این کار و کرد که جیغم به هوا رفت . جری تر سرش رو نزدیک آورد و لب پایینم رو بین دندوناش گرفت… طعم خون توی دهنم حس حس کردم . بی اعتنا دستش به سمت زیپ شلوار جینم رفت و کنار گوشم غرید
_این بار تا سه روز صدا سگ میدی جای زبون درازی.حالا ببین من جرت میدم یا نه هرزه…

از چشماش خون می بارید.هیچ حسی نداشت انگار فقط می خواست منو شکنجه کنه.
بلوزمو توی تنم جر داد و غرید
_تو نبود من هر لاشی میاری خونه لاس می زنی؟بدموقع سر رسیدم اگه نمیومدم می خواستی بهش سرویسم بدی آره؟

اشکم در اومد و نالیدم
_نکن آرمین .
توجهی نکرد ،نه به جیغ و دادام نه به التماسم. برعکس بار قبل هیچ ملاحظه ای نداشت و این بار رسما بهم تجاوز کرد و در آخر جسم آش و لاشم رو مثل یه تیکه زباله به سمتی پرت کرد .
شلوارش و پوشید و تلو تلو خوران به طبقه ی بالا رفت .

حتی نمی تونستم تکون بخورم.انگار دست و پام شکسته بود.
لعنت به تو آرمین.به هزار بدبختی بلند شدم و لباسام و پوشیدم.
رفتم طبقه ی بالا. همون لحظه آرمین از حموم بیرون اومد.حوله ی دور کمرش بسته بود و تنش خیس بود .
نگاهمو با نفرت ازش گرفتم که گفت
_جای تو باشم دیگه فکر غلط اضافه به سرم نمی خوره،البته اینم در نظر بگیر من همیشه اینقدر مهربون نیستم..

با عصبانیت گفتم
_چه مهربونی؟ داغونم کردی کثافت .
تک خنده ای کرد و گفت :
_چرا؟اتفاقا خوش گذشت.ناله هات بدجوری بهم حال داد .
دلم می خواست با یه چاقو تیکه پارش کنم.خواستم به اتاقم برم که دستمو گرفت. برگشتم. با جدیت گفت
_دم خور اون عوضی نمیشی وگرنه به جای تو اونو می کشم.
با نفرت نگاهش کردم و به اتاقم رفتم.
روی تخت دراز کشیدم و موبایلم و برداشتم،برخلاف خواسته ی آرمین برای میلاد پیام فرستادم :
_خوبی؟

خیلی منتظر موندم اما وقتی جوابی نیومد گوشی رو به طرفی پرت کردم و از جام بلند شدم.
زیر لب به آرمین لعنت فرستادم و به سمت حموم رفتم.کل تنم کوفته و کبود بود. مونده بودم با این وضعیت فردا چطوری می خوام برم دانشگاه!

وارد ساختمون دانشگاه که شدم چشمم به میلاد افتاد . فکر می کردم آرمین یکی و فرستاده باشه تا کتکش بزنه اما اون سالم بود البته اگه زخم کنار لبشو فاکتور می گرفتم .

به سمتش رفتم و با نگرانی صداش زدم
_میلاد خوبی؟
سرشو به سمتم گردوند نگاه سردی بهم انداخت و گفت
_به تو ربطی داره؟
از لحنش یخ زدم ،با تته پته گفتم
_تو چته؟
با همون لحن سردش جواب داد
_ببینید خانم مجد لطفا دیگه منو به اسم کوچیک صدا نزن این یک، من نمی خوام شما با من احساس صمیمیت بکنی این دو،لطف کن هر وقت منو دیدی راهتو کج کن از یه طرف دیگه برو اینم سه .

ناباور بهش نگاه کردم. منو با قیافه ی شوک زدم تنها گذاشت و رفت.
محال ممکن بود میلاد با من این طوری حرف بزنه من مطمئنم کاسه ای زیر نیم کاسه ست .
با عصبانیت به سمت اتاق آرمین رفتم و بدون در زدن خصمانه بازش کردم و گفتم
_تو چی کار کردی با…

حرفم با دیدن استاد آریافر قطع شد. آرمین با نگاه وحشتناکی به من خیره شده بود…بدجوری خجالت کشیدم چون احترام خاصی برای استاد آریا فر قائل بودم اونم برای جدیتش موقع درس دادن.
بی اهمیت سرش رو برگردوند سمت آرمین و گفت
_پس خیالم بابت اون وکیلی که گفتی راحت باشه ؟
آرمین دستی به شونه ش زد و گفت
_انقدر نگران نباش رفیق،هر چی نباشه یه نیمچه نفوذی داریم.مطمئن باش نمی ذارم یه جوجه فوکولی واست دردسر درست کنه. تازه پدرش و می شناسم،از اون سگ مصب های عالمه،دو تا تهدیدش بکنم دادگاه به نفع تو تموم میشه .

استاد لبخندی زد و گفت
_باشه،یه روزی جبران کنم .
آرمین با اخم ساختگی گفت
_برو دیگه این حرف و ازت نشنوم
استاد با لبخند کمرنگی سر تکون داد و به سمت در اومد . سریع کنار رفتم و اونم بدون اینکه نیم نگاهی بهم بندازه از اتاق خارج شد
اون که رفت آرمین با عصبانیت به سمتم اومد،در و بست و غرید
_این چه وضع داخل اومدنه هانا؟

حق به جانب و عصبانی گفتم
_به میلاد چی گفتی ؟
بی حواس گفت
_میلاد کدوم خریه؟
من سکوت کردم و انگار اون تازه فهمید،نگاه بدی بهم انداخت و گفت
_گفتم دیگه اسم اونو جلوی من نیار گفتم یا نگفتم ؟
_بهم بگو چیکارش کردی که این طوری شد ؟
به سمت میزش رفت و گفت
_کاریش نکردم اون خودش بادهوا بود یه سوزن زدم بهش بادش خوابید بچه قرتی تخم سگ.

منظورش و از این حرفا نمی فهمیدم. فقط می دونستم یه کاری با میلاد کرده
به سمتش رفتم روبه روش ایستادم و گفتم
_چیکارش کردی آرمین؟
بهم نگاه کرد ،چشمش که به صورتم افتاد اخمی کرد و گفت
_باز که از این آت آشغالا مالیدی؟مگه من بهت نگفتم بدم میاد ؟
کلافه از اینکه بحث و به کجا کشوند گفتم
_ولم کن تو رو خدا .
سری تکون داد .نمی فهمیدم من که کم آرایش کرده بودم دردش چی بود ؟ انگار هر زمان آرایش رو صورتم و میدید یه آدم دیگه میشد .
دستشو دور کمرم حلقه کرد.سرشو نزدیک آورد و زمزمه وار کنار گوشم گفت
_تنبیه دیشب بهت حال داد آره؟ آرایش میکنی،جلوی من اسم اون سگ پدر و میاری.

هلم داد به سمت در .چسبوندم به در و با کلید قفلش کرد . با تته پته گفتم
_من فقط…
_فقط چی؟
_فقط خواستم که…
حرفم رو با گذاشت لبهاش روی لبهام قطع کرد . این بار خبری از گاز گرفتن نبود،نرم و آهسته منو بوسید و در نهایت ازم فاصله گرفت همون طوری که به سمت میزش می رفت
_اگه می خوای ملکه بشی باید با من راه بیای،اگر هم میخوای زندگی تو جهنم کنم می تونی به سرتقی هات ادامه بدی…فعلا برو،سرکلاست دیر میرسی .

نفس راحتی کشیدم و کلید و چرخوندم درو باز کردم و از اتاق بیرون رفتم . باید اعتراف می کردم که از آرمین می ترسم رفتار و نوع حرف زدنش شبیه مافیا های آدم کش بود.خذا عاقبت منو با این بشر به خیر میکرد

داشتم سالاد خرد می کردم که در به طرز وحشیانه ای باز شد .
با ترس پریدم و چاقو از دستم افتاد .. بلند شدم و از آشپزخونه به بیرون سرک کشیدم.
با دیدن آرمین توی این وضع چشمام گرد شد ،خبری از اون تیپ همیشه ش نبود بلوزش به طرز شلخته ای از شلوارش بیرون زده برد و نصف دکمه هاشم باز بود .
تلو تلو می خورد و از این فاصله معلوم بود مست کرده. این حالت ها برام آشنا بود،بابامم خیلی زیاد مست می کرد اما مستی اون کجا و مستی آرمین کجا!
در حالی که با خودش حرف می زد به سمت مبل رفت و روش ولو شد .
جرئت نزدیک شدن بهش رو نداشتم،مونده بودم چه خاکی به سرم کنم که صدای فریادش اومد:
_غلط کردی بخوای شوهر کنی… من دو تاتونم جر میدم.
ابروهام بالا پرید،با کی بود؟
دوباره با فریاد گفت
_هرزه فکر کردی من به حال خودت می ذارمت؟تو مال منی پدرسگ مال من .

ناباور بهش خیره شده بودم،این واقعا آرمین بود ؟
دلو به دریا زدم و به سمتش رفتم… روبه روش ایستادم.
چشمای قرمزش و به چشمام دوخت و کشدار گفت
_چـــــرا شما زنـــــا… انقدر نمک به حرومین؟
اخمام در هم رفت و گفتم
_نمک به حروم جد و آبادته این چه وضعشه؟
خندید ،قهقهه زد و گفت
_اونم مثل تو زبون درازه می دونی؟چشماشم شبیه توعه،عطرشم شبیه توعه.
به سمتم خم شد دستم و کشید .. کنارش پرت شدم. با داد و بیداد گفتم
_چیکار می کنی؟
سرشو بین موهام فرو برد و عمیق نفس کشید و سکوت کرد .
یه طوری سکوت کرد انگار خوابش برده!این دیوونه چش شده بود؟ با فکر اینکه از مستی بیهوش شده خواستم بلند بشم که نذاشت. محکم گرفتتم و خمار گفت
_نمــــی ذارم بری،نمی ذارم شوهر کنی.غلط کردی شوهر کنی…
ساکت شدم تا ادامه بده.
عمیق تر نفس کشید و گفت
_من همه زندگیمو پات ریختم تخم سگ.گه زیادی خوردی بخوای عاشق یکی دیگه بشی .
نفس توی سینم حبس شد. یه لحظه حس کردم اینا رو داره به من میگه. واقعا چه قدر خوب بود یکی تا این حد دوستت داشته باشه .

صداش هر لحظه ضعیف تر می شد اما ادامه داد:
_من تو توعه خر و دوست داشتم،بی لیاقت من خواستمت.
برای یه لحظه از اون دختری که آرمین و به این روز در آورده بدم اومد . درست که من دل خوشی از این آدم نداشتم ولی اون هم عاشق من نبود .
اما الان یه جوری تو مستی ناله می کرد که آدم واقعا دلش می خواست همچین مردی عاشق اون باشه.

به هزار بدبختی ازش جدا شدم،خواستم بلند بشم که مچ دستمو کشید و خمار گفت :
_نرو…
مچمو کشید،دوباره کنارش پرت شدم.خمار بهم نگاه کرد.دستشو زیر چونه م گذاشت و کشدار گفت
_می دونی با چند نفر خوابیدم تا فکر بوسیدن تو از سرم بپره؟
دلم برای یه لحظه سوخت.منم جز همونا بودم .. یه ابزار برای فراموش کردن عشقش.
نگاهش رو به لب هام دوخت و ادامه داد:
_از پیشم نرو خوب؟؟؟؟
جوابی ندادم.سرش و نزدیک آورد و نرم لب هامو بوسید.برعکس همیشه که از روی هوس این کار و می کرد این بار مثل یه عاشق واقعی بود . برای یه لحظه دلم لرزید .
ناخودآگاه چشمامو بستم… مثل همیشه بوسیدنش خیلی کوتاه بود. خمار گونه کنار گوشم گفت
_خیلی می خوامت ،با اینکه یه جن..ده ی عوضی هستی اما من دوستت دارم.آرایش کردناتم دوست دارم.رژ قرمزتم دوست دارم…
فقط سکوت کرده بودم تا ادامه بده.این بار سرش رو روی شونه م گذاشت و چشماشو بست و با صدای ضعیف و خواب آلودی گفت
_خیلی خاطرتو می خوام… می دونی چرا؟
ساکت شد ،حتی ادامه ی جمله ش رو هم نگفت . از سنگین شدنش حس کردم خوابش برده. یا شاید هم بیهوش شده .
ازش فاصله گرفتم به طور کامل روی کاناپه دراز کشید .. هنوزم حرف می زد اما نامفهوم بود .
به آشپزخونه رفتم و زیر گاز و خاموش کردم بدون اینکه میلی به خوردن داشته باشم قابلمه رو توی یخچال گذاشتم و چراغ و خاموش کردم .. خواستم برم طبقه ی بالا اما نمی دونم چرا دلم نیومد . به سمت آرمین رفتم .کاناپه ای که روش خوابیده بود زیرش طوری بود که به شکل تخت در میومد،همونو بازش کردم. بالشی گذاشتم و دراز کشیدم… به آرمین که الان غرق خواب بود نگاه کردم و در نهایت پلک هام سنگین شد

سر کلاس نشستم و نگاهمو به میلاد دوختم.

دقیقا دو ردیف بالا تر از من سمت راست کلاس نشسته بود.
برعکس قبل حتی بهم نگاه هم نمی کرد و من آخر هم نفهمیدم آرمین چیکار باهاش کرد که میلاد کله شق یهو این همه عوض شد.

موبایلم و در آوردم و براش تایپ کردم:
_ چرا دیگه بهم نگاهم نمی کنی؟

براش ارسال کردم.نگاهی به گوشیش انداخت و بی اهمیت سر جاش گذاشت و دوباره مشغول حرف زدن شدم.

داشت گریه م می گرفت از اون بیشتر عصبانی بودم.
بهش زل زده بودم که متوجه شدم آرمین داخل اومد ..
همه به احترامش بلند شدن… می دونستم با اطمینان بگم چشمهاشو به زور باز نگه داشته.
نه اینکه خوابش بیاد،اما انگار از سردرد رو به مرگ بود… بهتر بره بمیره خودخواه عوضی…

اصلا حال کردم اون دختره ولت کرده و با یکی دیگه ازدواج کرد. امیدوارم که از درد عشق بمیری

برعکس همیشه نه حضور غیاب کرد نه به کسی گیر داد. مشغول تدریس شد اما معلوم بود حالش خوش نیست… نیمه های درس هم نتونست ادامه بده،روی صندلیش نشست و سرش و بین دستاش گرفت .

مثل همیشه دخترای آویزون و بدبخت یکی یکی مشغول خودشیرینی شدن.

اول از همه فریده بود که با عشوه گفت
_خدا مرگم بده استاد چی شدین یهو ؟

نتونستم جلوی دهنمو بگیرم و گفتم
_سر درده اما اگه تو ادامه بدی حالت تهوع هم به احساسش اضافه می‌شه.

یکی از پسرا با طعنه گفت:

_شما از کجا می دونید ایشون سردردن ؟
یکی مثل وز وز مگس از پشت سرم گفت
_معلومه دیگه این از استادا پول می گیره باهاشون می خوابه

بدجوری حرصم گرفت… خواستم جوابشو بدم که صدای خش دار آرمین بلند شد :
_کلاس کنسله می تونید تشریف ببرید.

نگاه عصبانیم رو به آرمین دوختم و زیر لب گفتم
_ایشالا سرت از درد بترکه و بمیری .
بلند شدم و وسایلم و جمع کردم،همون لحظه به موبایلم اس اومد. بازش کردم،از طرف آرمین بود که نوشته بود:
_با تاخیر بیا اتاقم.
پوزخندی زدم و توی دلم گفتم
_به همین خیال باش
لابد می خواست باز منو با یکی دیگه اشتباه بگیره،نامردم اگه من توی این دانشگاه رسواش نکنم و به همه نشون ندم هرزه ی واقعی من نیستم استاد عزیزشونه.

کولم و روی دوشم انداختم و از کلاس بیرون رفتم،تا شروع کلاس بعدی نیم ساعتی وقت داشتم برای همین رفتم سلف و برای خودم چایی گرفتم و با آرامش خوردم. هر چند در ظاهر آروم بودم وگرنه داشتم از حرص خفه می شدم. نیمه های چایم بود که تلفنم زنگ خورد،با دیدن اسمش اخمام در هم رفت و ریجکت کردم که بلافاصله دوباره زنگ زد .
تماس و وصل کردم و با تندی گفتم
_چیه؟
با شنیدن صداش شک کردم که خودشه یا نه .
_کجایی هانا؟
با دودلی گفتم
_تویی؟این چه صداییه؟
_هیچی نپرس برو از رمضون یه مسکن بگیر با آب بیار تو اتاق من،دیر نکنی!
حرفش و زد و تماس و قطع کرد .. میخواستم نرم تا تلف بشه اما دلم نیومد صداش خیلی بد میومد و معلوم بود که درد زیادی داره.
از جا پریدم و به آبدار خونه رفتم یه بسته قرص و یه لیوان آب گرفتم و با عجله به سمت اتاقش رفتم.
خداروشکر که آرمین اتاق مجزا داشت وگرنه مثل بقیه اساتید توی یه اتاق بود و من الان باید زیر نگاه سنگین همشون می بودم.
خودش رو روی مبل رها کرده بود و با دستش چشم هاش و پوشونده بود .
به سمتش رفتم و کنارش نشستم،دستم و روی آرنج دستش گذاشتم و گفتم
_بیا این قرص و بخور .
به زحمت دستش و باز کرد،انگار نور چشماش و اذیت می کرد که پلک هاش به سختی باز بود ،قرص رو از بسته در آوردم و با آب به خوردش دادم. بلند شدم و پرده رو کشیدم و گفتم
_وقتی تا خرخره می خوری فکر اینجاشم باش!
با اینکه داشت به رحمت الهی می رفت اما زبونش همچنان تند و تیز بود
_من که مثل اون بابای به درد نخورت بدمست نیستم،یارو بهم جنس بنجل انداخته اما تو نگران نباش من اونو هم جر میدم

لبخندی از این لحنش روی لبم نشست. مثلا استاد بود!
دوباره کنارش نشستم و گفتم
_مشکل از جنس اون نبوده جنابعالی به یاد عشق از دست رفتت تا پای مرگ خورده بودی،کل خونه روی بوی الکل برداشته بود…

نگاه تند و تیزی بهم انداخت و گفت
_تو مستی که دستمالیت نکردم؟لابد کردم که انقدر شنگولی… حال دادم بهت .
صورتم و جمع کردم و گفتم
_نخیر… خداروشکر که خوابت برد ولی با اون هذیون گفتنات تا صبح نذاشتی بخوابم.حالا اون دختری که ولت کرده و شدی فرهاد کوه کن کیه؟

چپ چپ نگاهم کرد و گفت
_فضولیش به تو نیومده
با پوزخند گفتم
_ آره به من نیومده ولی وقتی مست می کنی من باید جمعت کنم .
دستشو روی سرش گذاشت و با صدای خش داری گفت
_من دارم می میرم هانا تو با من بحث می کنی،به قرآن تلافی همشو سرت در میارم .
از جام بلند شدم و گفتم

_بمیر بهتر منم به زندگیم میرسم.
به سمت در رفتم که گفت
_یعنی داری میری؟
خودمم دلم نمیومد ولش کنم ولی از یه طرف می گفتم به من چه؟همونی بیاد جمعش کنه که به خاطرش مست کرده .
درو باز کردم که دیدم دو تا دختر دارن به این سمت میان تو دست یکیشون یه قرص و یه لیوان آب میوه بود… از اونجایی که اتاق آرمین انتهای راهرو بود و اتاق دیگه ای اینجا نبود مطمئنم که اون دخترا داشتن میومدن اینجا.

درو و بستم که گفت
_منصرف شدی؟
حالا که آوازه م پیچیده بود پس بذار هر فکری می خوان بکنن.
به سمتش رفتم و گفتم
_آره منصرف شدم… چی کار می تونم برات بکنم؟
با همون چشمای بسته و صدای خش دارش گفت
_بیا سرم و ماساژ بده.
تا خواستم بگم رو تو کم کن صدای چند تقه به در اومد و بعدش هم در باز شد .
پشت چشمی نازک کردم و برگشتم،فکر می کردم اون دو تا دختر و می بینم اما در کمال تعجب استاد آریافر رو دیدم .
نیم نگاهی به من انداخت و خطاب به آرمین گفت
_خیر باشه ! کل دانشگاه از تو میگن،کلاس تو کنسل کردی مریضی چیزی شده؟
آرمین با همون صدای دو رگه ش گفت
_یارو جنس بنجل بهم انداخت ولی بذار من روبه راه بشم تمام اون بطری ها رو تو حلقش می کنم.

استاد سری با تاسف تکون داد و گفت
_ صد دفعه بهت گفتم از هر کسی نخر،مگه شاهین چشه؟همیشه جنساش اصله !
چشمام از تعجب گرد شد . یعنی استاد آریا فر هم اهل مشروب خوری بود؟ از اون گذشته جلوی من راحت حرف زد از کجا می دونست بین من و آرمین چیزیه ؟
روی صندلی نشست که آرمین گفت
_شاهین اگه خودشو پاره کنه من ازش نمیخرم،بچه پرو واسه من شاخ و شونه می کشه.
_پس برو از هر کس و ناکس بخر تا به این حال بیوفتی حقته .
اخمام در هم رفت . این همه این استادا تریپ با شخصیت بودن بر میدارن اما همشون یه مشت الکلی معتادن. مارو بگو فکر می کردیم استادآریا فر یه فرقی با آرمین داره نگو اونم لنگه ی رفیقش بوده

دیگه واینستادم تا حرفاشونو بشنوم و از اتاق بیرون رفتم و همون طوری که به سمت کلاس بعدیم می رفتم جد و آباد هر چی دانشگاه و استاده رو مورد عنایت قرار دادم .
* * *

ساعت ده و نیم شب بود که صدای زنگ آیفون بلند شد . تعجب کردم،آرمین که کلید داشت و جز اون هم کسی رفت و آمدی به اینجا نداشت.طرف انگار طلبکار بود که زنگ رو پی در پی می زد و با مشت و لگد به جون در افتاد… به سمت آیفن رفتم اما قبل از اینکه من دکمه رو بزنم در با کلید باز شد ،از پنجره سرک کشیدم،آرمین در حالی که بازوی یه دختر و گرفته بود اومد داخل… درو بست و بازوی دختره رو با شدت ول کرد . چشمامو ریز کردم تا بهتر ببینم،انگار دختره داشت داد می زد،همین طور آرمین که از حالت های صورتش فهمیدم عصبانیه و داره فریاد میزنه… نمی دونم آرمین چی گفت که دختره با قدم های بلند به سمت خونه اومد و طولی نکشید که در با شتاب باز شده و فریاد دختره به گوشم رسید
_حالا بهت نشون میدم بهم ریختن زندگی من یعنی چی؟
آرمین هم پشت سرش اومد . دختره نگاهی به من انداخت و گفت
_این کیه؟
اصلا از لحنش خوشم نیومد ولی از حق نگذریم خوشگل بود،قد بلندی داشت و تیپ و لباس هاش همه مارک و اتو کشیده.اگه این همونی باشه که آرمین عاشقشه باید اعتراف کنم که حق داره..
ٱرمین نگاهی به من انداخت و رو به دختره گفت
_آبروریزی نکن ستاره،بهت گفتم من کاری به اون نامزد مفنگی تو نداشتم.
_ پس کی بود که دیشب به جون فرهاد افتاده بود و سیر کتکش زد تو نبودی که تا فهمیدی نامزد کردم زهرتو ریختی؟
آرمین داد زد:
_نه من نبودم حالیته؟من با مشت و لگد نمی جنگم خودتم می دونی.
ستاره پوزخندی زد و گفت
_ آره راست میگی تو یه اسلحه می ذاری رو سر دشمنت و جونشو خلاص میکنی… شیوه ی شما رو یادم رفته بود جناب تهرانی.

نگاه معنادار آرمین به من افتاد و در جواب ستاره گفت
_من کاری به نامزد تو نداشتم ستاره،من فراموشت کردم… الانم جلوی زنم بیشتر از این آبرومو نبر.

چشمام گرد شد،دوست دختر هم نه،نامزد هم نه،زنم!!!!
نگاه پر از نفرت ستاره به من افتاد و گفت
_منم باور کنم تو با این ازدواج کردی!
خونم به جوش اومد و گفت
_درست حرف بزن اولا این رث در اشاره با بابات به کار ببر ثانیا تا چشم تو در بیاد من زنشم همه کارشم ثالثا اینجا خونمه و من می خوام تو رو با لگد پرت کنم بیرون مگر اینکه خودت شخصیت داشته باشی و گورتو گم کنی.

اوهوع من و چه جو گرفته… حس کردم لبخند محوی کنج لب آرمین دیدم که البته خیلی زود جمعش کرد.

ستاره با عصبانیت به سمتم اومد و گفت
_ببین خانم کوچولو نمی دونم اینجا خدمتکاری باغبونی چه کاری ای ولی اینو بدون این آقایی که اینجا وایستاده مثل سگ عاشق منه.

آرمین با عصبانیت گفت
_حرف دهنتو بفهم وگرنه. ..
_وگرنه چی؟ تو نمی تونی بلایی سر من بیاری چون هنوز منو دوست داری .

پوزخندی کنج لب آرمین نشست.از جیبش جعبه ی سیگاری در آورد. سیگار و گوشه ی لبش گذاشت و با فندک گرون قیمتش روشنش کرد.
به سمت ستاره اومد و روبه روش ایستاد… تمام دود سیگار رو توی صورتش فوت کرد .
دستش و پایین برد و دست ستاره رو گرفت ،یه تای ابروم بالا پرید. می خواست چی کار کنه؟ نکنه الان برن تو کار بوس و لب گیری ؟؟

با چهار تا چشم اضافه بهشون خیره بودم،آرمین دست ستاره رو بالا آورد،سیگار و از گوشه ی لبش برداشت و با خونسردی کف دست ستاره خاموشش کرد که جیغ از سر دردش به هوا رفت .

یه قدم عقب رفتم،خدا می دونه چقدر از آرمین ترسیدم . ستاره از درد نفسش بالا نمیومد اما آرمین با همون پوزخند و خونسردیش گفت
_تو هنوز منو نشناختی…قبل از اینکه اون صورتتو خط خطی کنم تا بهت ثابت بشه تو هم برام یه آشغالی مثل بقیه گورتو گم کن.کسی که یه بار رفت،دیگه جایی تو خونه ی من نداره،حالا هری!

ستاره حتی نمی تونست جوابش رو بده،جدا از دستش بدجوری ترسیده بود.
برای همین بعد از انداختن نگاه سنگینی به آرمین از خونه بیرون زد.

اون که رفت آرمین هم رنگ عوض کرد،با خشم گلدون کنار در رو برداشت و با داد بلندی پرتش کرد.از ترس پریدم.اون گلدون ارضاش نکرد و سراغ میز وسط پذیرایی رفت و با این ترتیب با عربده کل خونه رو به هم ریخت و در آخر روی مبل وا رفت.
هنوز گیج همونجا وایستاده بودم که صداش اومد
_بیا اینجا .
نه جرئت داشتم به سمتش برم و نه جرئت داشتم به حرفش گوش ندم.. برای همین نفس عمیقی کشیدم هر چی بگه جوابشو میدم،اگه هم خواست یکی از سیگاراشو کف دست من خاموش کنه منم کلا آتیشش میزنم .. با این فکر به سمتش رفتم دستش و روی مبل انداخته بود،اشاره ای به بغلش کرد و گفت
_بیا اینجا .
اخمام در هم رفت و گفت
_که چی بشه؟ باز ضعف و ناله هاتو من تحمل کنم؟
معلوم بود حوصله نداره،با صدای دورگه ای گفت
_مثل اینکه وظیفه ت یادت رفته؟پس روی سگم و بالا نیار که مثل اون سری از خجالتت در بیام. بیا اینجا .

قدم از قدم برنداشتم و گفتم:

_نمی خوام،نعشه ی عشقت شدی برو سراغ خودش.مگه دیشب واسه اون مست نکرده بودی؟ چرا بهش دروغ گفتی که برات مهم نیست.اون راست می گفت تو مثل سگ عاشقشی.

یهو مثل آتشفشان فوران کرد، به سمتم اومد و با عصبانیت بازوم و گرفت و غرید
_کمتر زر بزن،به قران آرمین نیستم که به گه خوردن حرفات نندازمت.

ترسیده بودم اما خودم و نباختم
_هیچ غلطی نمی تونی بکنی،من اگه اینجام از سر ناچاریه وگرنه یه لحظه هم حاضر نیستم تحملت کنم چون تو یه موجود نفرت انگیزی می فهمی؟ازت متنفرم… از…

حرفم قطع شد چون لب های آرمین با خشونت روی لب هام نشست.

هیچ وقت عادت به بوسیدن نداشت،این بار هم مثل همیشه گاز کوتاهی از لب هام گرفت،سرش رو فاصله داد و با صدای دورگه ای گفت

_ الان آتش بس اعلام کنیم،بعدا به حسابت می رسم.
سرش و توی گردنم فرو برد و دستش زیر بلوزم رفت.

داشت اشکم در میومد یادمه دیشب تو مستی گفت به یاد اون با چند نفر خوابیده منم انقدر بی ارزش شده بودم که برای رفع دلتنگیش مثل فاحشه ها بهش سرویس بدم.

دستش روی بالاتنه م نشست و با نوازش تحریک کننده ای به سمت بند لباس زیرم رفت و بازش کرد.

دیگه نتونستم طاقت بیارم و اشکم جاری شد و اون خمار و مست در حال بوسیدن گردنم بود.
لبم و گزیدم تا صدام در نیاد،من و خریده بود پس حق اعتراض نداشتم.

دستش به سمت دکمه های بلوزش رفت،سرش و ازم فاصله داد،سه دکمه ی بلوزش رو باز کرد و به دکمه ی چهارم چشمش به صورت اشکیم افتاد و برای لحظه ای مات موند.

نگاهم و ازش دزدیدم و اشکام و پس زدم،به سمتم اومد و این بار با گرفتن کمرم منو به خودش چسبوند.

دستش و زیر چونه م گذاشت و سرمو بلند کرد. به چشمای عسلیش خیره شدم،معنا دار نگاهم کرد و گفت
_چته؟
با وجود حال خرابم باز به تندی گفتم
_به تو چه؟
برعکس انتظارم لبخندی زد. دستشو بالا آورد و اشکام و پاک کرد . مات حرکت دستش رو صورتم مونده بودم که زمزمه وار گفت
_کاریت ندارم،گریه نکن

مات نگاهش کردم که گفت
_من حالم بده هانا داغونم لطفا درک کن که میخوام آروم بشم.
فقط نگاهش کردم،چنگی به موهاش زد و گفت
_من می رم اتاقم،قراره که یه نفر بیاد درو باز کن و پلاستیک و ازش بگیر بیار بالا

سری تکون دادم… بالا رفت روی مبل وا رفتم و اتفاقات و مرور کردم،آرمین حق داشت عاشق ستاره باشه چون که خیلی خوشگل بود .
برای یه لحظه بهش حسودی کردم،چقدر خوبه که یکی مثل آرمین انقدر دوستت داشته باشه.
من چی؟ براش حکم یه زیرخواب رو داشتم که هر وقت دلش از جای دیگه پر بود سر من خالی کنه.
توی فکر و خیال خودم بودم که زنگ خورد… بلند شدم و بعد از اینکه شالی روی سرم انداختم رفتم جلوی در یه موتوری بود که یه پلاستیک بزرگ به دستم داد .
درو که بستم نگاهی به پلاستیک انداختم،مشروب بود و من تا حد مرگ از این زهر ماری ها بدم میومد. همه رو یکی یکی از پلاستیک در آوردم و خالیشون کردم توی باغچه و شیشه های خالیشو بردم داخل الان که مطمئنا خوابیده فردا هم که شیشه های خالی رو ببینه ازم عصبانی میشه ولی به درک من خوشم نمیومد با یه آدم مست زیر یک سقف باشم،زور که نبود
* * * *
_خانم مجد شما بیاید و یه نمونه از سوالی که الان توضیح دادم حل کنید.
حیرت زده نگاهش کردم،از اون چشم غره ش معلوم بود که عصبانیه و می خواد به یه نحوی زهرشو بریزه.
بلند شدم و رفتم پای تخته، ماژیک رو از دستش گرفتم و مشغول حل مسئله شدم.
هه کور خوندی آقای تهرانی من اگه حواسمم نباشه اون قدر گاگول نیستم که یه مسئله رو نتونم حل کنم .
همه رو کامل پای تخته نوشتم و با پیروزی نگاهش کردم،معلوم بود دنبال یه بهانه ست تا ضایعم کنه برای همین گفت
_وقتی من درس می دم حواس شما کجاست خانم؟
با حاضر جوابی گفتم
_به درس
_ با سر پایین افتاده؟
_دیدید که مسئله رو حل کردم استاد پس یعنی حواسم بوده الانم اگه امری ندارید سر جام بشینم

با اخمایی در هم اشاره کرد بشینم. از اینکه ضایعه ش کردم توی دلم عروسی بود اما به روی خودم نمیاوردم.
نگاهم به میلاد افتاد که داشت به من نگاه می کرد ولی وقتی دید نگاهش کردم سریع صورتشو برگردوند .
برگه ای رو برداشتم و براش نوشتم
_فکر نمی کردم انقدر نامرد باشی که به این راحتی ول کنی و بری.
برگه رو به سمتش پرت کردم. خوند و بعد چیزی نوشت و دوباره به سمت من انداخت .
بازش کردم نوشته بود:
_متاسفم ،نشد .
با حرص نوشتم
_چرا نشه؟با تو تا تهدید آرمین جا زدی آره؟خودتم می دونی چرا باهاشم و خیلی زود همه چیز عوض میشه و می تونیم باهم باشیم اما نخواستی عیبی نداره ولی بدون…
برای یه لحظه سرم و بلند کردم که نگاهم به نگاه عصبانی آرمین گره خورد.

با فکی قفل شده به سمتم اومد و برگه رو از زیر دستم کشید،اخماش چنان در هم رفت که گفتم ممکنه هر لحظه زیر بار کتک بگیرتم.
برگه رو توی دستش مچاله کرد و غرید
_برو بیرون.
نگاهی به اطراف انداختم… همه حواسشون به ما بود… این بار آرمین با همون خشونت کلامش گفت
_تا سه جلسه حق ورود به کلاس رو ندارید،جلسه ی چهارم میاین و تمام فصل هایی که من توی سه جلسه غیبتتون تدریس کردم و کنفرانس می دید،حتی کوچکترین اشتباه مجبورم می کنه این ترم حذفتون کنم.

با دهن باز نگاهش کردم. این چه قدر عوضی بود؟ حالا نامه نگاری کردم که کردم آخه از کجاش سوختی؟
از جام بلند شدم و طی یه تصمیم ناگهانی گفتم
_عیب نداره استاد،شب توی خونه بهم یاد میدید .
چشمکی زدم و بعد از برداشتن وسایلم از کلاس بیرون اومدم.می تونستم قسم بخورم که چشم کل بچه ها در اومده بود… حالا که من انگشت نما شده بودم پس بهتر که آبروی اونم می رفت .
کلاسام تموم شده بود برای همین از دانشگاه بیرون اومدم… دلم نمی خواست برم خونه ی اون…جایی رو هم نداشتم که برم… موبایلم زنگ خورد با دیدن اسم آرمین پوزخندی زدم و تلفن و خاموش کردم.

بی هدف قدم زدم و به زندگی فلاکت بارم فکر کردم،به اینکه میلاد چه ساده ازم گذشت… به اینکه آرمین چقدر آدم شارلاتی بود… به این که خودم چقدر بدبخت بودم…
انقدر فکر کردم که هوا تاریک شد و من موندم جایی که حتی نمی دونستم کجاست .

یه لحظه ترس برم داشت چون هیچ ماشینی هم از اونجا رد نمی شد.
موبایلم و در آوردم و روشنش کردم،خیلی طول نکشید که آرمین زنگ زد.تماس و وصل کردم گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و واقعا از صدای عربده ش ترسیدم
_کدوم قبرستونی رفتی؟
با وجود ترسم اما از لحنش اخمام در هم رفت و گفتم
_ حرف دهنتو بفهم.
صداش بلند تر شد
_اون روی سگمو بالا نیار که به قران اگه ببینمت جرت میدم .
از اونجایی که حوصله ی بحث نداشتم آدرس و دادم و منتظر موندم… تقریبا بیست دقیقه ی بعد ماشینش با سرعت به سمتم اومد و کنار پام ترمز کرد .
سوار شدم و هنوز درو نبسته بودم که پاش رو روی پدال گاز فشار داد و ماشین از جاش کنده شد.
برعکس تصورم هیچ داد و بیدادی نکرد و فقط با عصبانیت روند و در نهایت ماشین و جلوی یه خونه ی بزرگ و نا آشنا نگه داشت .
پرسیدم
_اینجا کجاست ؟
پیاده شد،ماشین و دور زد و در سمت منو باز کرد و بازوم و کشید با حرص گفتم
_چته آرمین؟ منو کجا آوردی؟
بدون اینکه جواب بده منو به سمت اون خونه کشوند و زنگ رو زد. بلافاصله در توسط یه آدم قوی هیکل باز شد و با دیدن آرمین راهو باز کرد.
وارد که شدیم مخم از دیدن بزرگی عمارت سوت کشید .. حتی چهار برابر عمارت آرمین.
رو به اون مرد پرسید :
_رئیس کجاست؟
مرد با صدای زمختش جواب داد
_تو باغ.
سری تکون داد و باز دست منو کشید و به سمت پشت ساختمون برد.
ناباور به صحنه ی روبه روم چشم دوختم یه مرد پیر در حالی که چهار تا دختر نیمه برهنه کنارش بودن داشت نوشیدنی می خورد و پا روی پا انداخته بود .
به سمتش رفتیم.پیرمرد چشمش به آرمین افتاد و با صدای خمارش گفت
_به به! تازگیا بدون صدا زدن هم میای،زود به زود دلت برامون تنگ میشه.
آرمین در جوابش سرد و خشک گفت
_اینو برات آوردم
و به من اشاره کرد . نفسم توی سینه حبس شد .آرمین می خواست با من چی کار کنه؟

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 75

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان انار

خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به…
رمان کامل

دانلود رمان اردیبهشت

  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش…
رمان کامل

دانلود رمان تکرار_آغوش

خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده،…
رمان کامل

دانلود رمان ارباب_سالار

خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت…
رمان کامل

دانلود رمان بر من بتاب

خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x