رمان عشق با اعمال شاقه پارت 2

3.1
(7)

سرمو عقب کشیدم و پتومسافرتی رو بیشتر به خودم فشردم.نفس عمیقی کشید و رو به دریا کرد.

-نمیخوای هیچی از من بدونی؟؟؟؟؟؟اینکه کی م ؟؟؟؟چکاره م؟؟؟چرا کمکت کردم؟؟چرا ولت نمیکنم به امون خدا؟؟

برگشتم سمتش سرشو به سمتم گرفته بود و با نگاهش هدف گرفته بود.توی اون تاریکی شب به زور با چراغی که تو حیاط ویلا روشن بود چهرشو میدیدم.راست میگفت من هیچی از زنی که منو اون شب از دست سه تا عوضی نجات داده بود نمیدونستم تو تمام اون 5 6ماه گذشته هم ازم مراقبت کرده بود و من هیچی ازش نمیدونستم.اونم هیچوقت ازم سوالی نپرسیده بود. هزینه های بیمارستان و اون چندهفته ای که آسایشگاه روانی بستری بودنم قرص و دواهام و همه و همه رو دیده بودم ولی هیچی ازش نپرسیده بودم.چجور پیش خودم فکر کرده بودم اون وظیفشه که منو نگهداری کنه منی که عزیزانم باهام به بدترین شکل ممکن برخورد کرده بودن و باعث این آوارگیم شدن.

دستمو جلو بردم رو شونه ش گذاشتم حتی تو همون تاریکی برق چشماش و دیدم بعداز چندماه اولین عکس العملی که بهش نشون داده بودم انگار خوشحالش کرده بود.کاملا به سمتم چرخید و نشست دستاشو تو هم قفل کرد و گفت :

-دوست داری بگم؟؟میخوای بدونی؟؟؟

خب بزار ببینم از کجا باید شروع کنم

آهان اسمم حورا شکیباست 29 سالمه.وکالت خوندم ولی نصفه نیمه رهاش کردم.

صورتش از گفتن این حرف سخت شد و ابروهاش تو هم رفت انگار دلش نمیخواست بیاد بیاره که چرا درسشو نیمه تمام رها کرده.به سرعت به خودش مسلط شد و ادامه داد

-ولی الان تو یه دفتر وکالت منشی م حقوقش زیاد نیست ولی از هیچی بهتره یه خواهر دارم هلنا که دیدیش.دوتا خواهر زاده ی دوقلوی دوازده سیزده ساله دارم هیوا و حسام.دوقلو ن ولی اصلا شبیه همدیگه نیستن حسام به خواهرم رفته و هیوا شبیه خانواده پدریشه.

منم که نصف شبیه مادرمم نصف شبیه عمه م.پدر مادرم خیلی وقته فوت شدن

باز ابروهاش تو هم رفت.حس میکردم دیگه دلش نمیخواد بیشتراز این از گذشته بگه دستمو روشونه ش فشردم که باعث شد صورتش به لبخند باز بشه.

دلم میخواست در جوابش لبخند بزنم که تموم سعی م به خمیازه ی بی موقعی ختم شد باعث شد صدای خنده ش بلند شه.

-ببینم ترو ؟؟خسته نشدی این همه خوابیدی؟؟؟باید از این قرص هات کمتر کنیم؟؟هان نظرت چیه؟؟؟شوهر خواهرم تا اینجاست باید به حرفش گوش بدی تا بتونی این قرص های رو بزاری کنار

با صدای به نسبت ارومتری ادامه داد:

-من از وقتی دیدمت حس میکنم گمشده ی خودمو پیدا کردم !!دلم نمیخواد گمشده م انقدر عذاب بکشه!

نارگل جان من نمیدونم چه بلایی سرت اومده نمیخوام هم بدونم چون گذشته ها گذشته است.ولی حالا که خدا مارو سر راه هم قرار داده ازت میخوام بهم اعتماد کنی و بزاری کمکت کنم این کارو میکنی؟؟؟

گذشته ها گذشته نبود حداقل برای من نبود برای منی که همه چیزمو از دست داده بودم.این زن چی میدونست چه تاوانی برای این گذشتن داده بودم.من دیگه چی داشتم که بخوام بخاطرش با آینده روبرو بشم .من یه بازنده ی تنها بودم همین !!چی میدونست از من ؟؟فقط چون شبیه مادرش بودم میخواست کمکم کنه ؟؟؟دلیل قانع کننده ای نبود؟؟

سرمو تکون دادم تا بدونه که قراره بهش اعتماد بکنم نباید دل کسی رو که در حقم خوبی کرده بود میشکوندم.نه حقش این نبود.جواب این همه محبت خالصانه این بود که باید میرفتم باید بارمو از دوش این زن بر میداشتم نباید بیشتر باعث آزارش میشدم.وقتی یاد تمام دفعاتی که حالم بد میشد میفتادم دلم براش میسوخت اون نباید بخاطر منی که زندگیمو باخته بودم اذیت میشد.

با صدا دستاشو بهم زد و گفت :

-عالی شد عالی .عارف تو کارش متخصصه میگه میتونه با هیپنوتیزم کمکت کنه.من بهش ایمان دارم.تو هم که چیزیت نیست فقط این حالتهای ترسته که با دارو میشه کنترلشون کرد.من مطمئنم از پسش برمیای .اینو بدون هرکسی تو زندگیش مشکلاتی داره.من نمیدونم تو چرا از خونه زندگیت فراری شدی اما اینو بدون که من هم یه روزی مثل تو بودم

سکوت کرد و نفس عمیقی کشید و ادامه داد :

-خیلی بدتر امـا همیشه یاد حرف مادرم میوفتادم که میگفت همیشه تاریک ترین نقطه ی شب ،نزدیک ترین زمان به طلوع صبحه!

اشکی از گونه ش پایین چکید .انگار یادآوری خاطره ی مادرش براش سنگین بود سرشو به سمت آسمون گرفت تا از ریختن باقی اشک هاش جلوگیری کنه.

چی باید میگفتم منم درد نبود مادرمو کشیده بودم باز اون مادرشو دیده بود اما من سالها حسرت نبودنن مادرمو کشیده بودم مادری که بارفتنش پدرمو هم از دست داده بودم.نمیخواستم بیشتر از این سکوت کنم خم شدم بادستم رو شن ها نوشتم “اولین درد مشترک حسرت آغوش مادر”

نگاهشو به شن ها داد از جام بلند شدم ایستادم دستمو به سمتش گرفتم لبخندش عمیق تر شد.با دست رو شن ها نوشت :دوست؟

بهم نگاه کرد.سرمو بااطمینان تکون دادم و لبخند زدم.

صبح باصدای صدای گنجشک ها از خواب بیدار شدم.پرده اتاق کنار بود و نور اتاق و پر کرده بود تو جام بلند شدم رفتم روشوئی دست و صورتمو شستم. تو آینه خیره شدم این چه قیافه ای بود این ابروهای درهم برهم و چشمای بی فروغ و این رنگ و روی پریده مال من بود؟؟؟منی که تموم وقتم پای آرایش و این آرایشگاه و اون مدل ابرو و مدل مو بود.

اشکی از گوشه ی چشمم چکید با سرعت با دست کنارش زدم و بازم آب پاشیدم به صورتم گریه بس بود یکسال تمام گریه کرده بودم.حورا راست میگفت باید سر پاهام می ایستادم باید سعی میکردم از گذشته فاصله بگیرم .باید یاد میگرفتم باید تنها زندگی کنم.تمام سعی م تو آینه واسه زدن یه لبخند یه زهر خند کج و کوله شد.

صورتمو خشک کردم و لباسمو عوض کردم تا از شراون لکه ی خونای روی آستینم راحت بشم.صدای صحبت کردن ناآشنایی میومد حدس میزدم هلنا باشه.تو درآشپرخونه ایستادم هلناو حورا پشت میز روبروی هم نشسته بودن و صبحانه میخوردن طولی نکشید که هلنا متوجه م شد با لحن مهربون و صمیمی بلند شد و صندلی کنارش و برام عقب کشید:

-صبحت بخیر عزیزم.بیا اینجا بشین تا برات چای بریزم

حورا با لبخند نگاهم میکرد سرمو براش تکون دادن به عنوان صبح بخیر همونجور لیوان به دست صبح به خیر گفت.

پشت میز نشسته م و شروع به خوردن صبحانه کردم با اون افتضای دیشب حسابی گرسنه بودم.هلنا رفت تا به قول خودش با خونه تماش بگیره واز بچه هاش خبر بگیره.

همیشه میل زیادی به خوردن صبحانه داشتم . داشتم با ولع میخوردم احساس میکردم حورا به سختی جلو خنده شو گرفته نگاهش کردم لیوانشو رومیز گذاشت و همونجور که با دسته ی لیوان بازی میکردم گفت:

-با عارف صحبت کردم گفت از شهر برگرده میخواد باهات شخصا حرف بزنه سرشو بالا اورد و سعی کرد لبخندشو حفظ کنه

-ازت خواهش میکنم باهاش حرف بزن.بزار..بزار…تا کمکت کنه

“چشمای سبزآبی رنگش ازم چی میخواست ؟؟چرا انقدر براش مهم بودم؟؟؟سرمو زیر انداختم.باید از یه جایی شروع میکردم مخصوصا منی که همه چیزمو باخته بودم.”

بغضم و با لقمه قورت دادم و چای رو هورت کشیدم باعث شد گلوم و تموم دهنم بسوزه.صدای خنده ش بلند شد با چشمای خندون گفت :

-چقدر هول میکنی تودختر مگه دنبالت کردن

لقمه ی بعد و خودش گرفت دستم داد .

-اینجور نگاه نکن باید تاآخرشو بخوری.حرف هم نباشه

***

تو اتاق خودم روی تخت نشسته بودم داشتم به سوالاتی که ممکن بود دکتر ازم بپرسه فکر میکردم.باید چی میگفتم؟؟واقعیتو؟؟اگه حرفامو باورنکنن؟؟؟اگه اونام برام نقشه کشیده باشن چی؟؟

دستام ناخودآگاه مشت شد با یادآوری لبخند صبح رو صورت حورا، یه حس امنیت بهم تزریق شد.نه !!اگه میخواستن همون چند ماه پیش تو آسایشگاه تحویلم میدادن!!هه اونموقع که نمیدونستن کی هستی چه کاره ای؟اگه بگی میفهمن!!!خب باید چیکار کنم جایی رو ندارم که برم؟؟

با یادآور یاون شب و اون سه تا پسر حس کردم کمر م بی حس شد.نه !!حورا گفت باید بهش اعتماد کنم باید بهش اعتماد کنم!!!

صدای در بلند شد از جام پریدم ، حورا مثل همیشه آروم و استوار داخل شد شلوار جین مشکی تنگ پوشیده بود با یه پیرهن عروسکی سفید آستین کوتاهی که برخلاف شلوارش گشاد بود و تضاد قشنگی داشت .هرچی میپوشید بهش میومد قدش حول و حوش 180 185 باید میبود چون من 175 سانتی کنارش تا شونه هاش میرسیدم.

نزدیکم شد و بالبخند گفت که عارف ازش خواسته هرکجا که راحت ترم می خواد شروع کنه.باچشمام دورتادور اتاق و نگاه کردم .نگاهمو خوندو با لبخند گفت:

-همینجا؟؟باشه بهش میگم بیاد

خواست بره که دستشو کشیدم نگاهم کرد ، دلم میخواست از تونگاهم بخونه که دوست دارم بمونه

با گیجی سرشو تکون داد گفت :میخوای منم باشم؟؟

سرمو تکون دادم حس کردم جا خورد شاید انتظارشو نداشت ازش بخوام پای سرگذشته م بشینه اما خودش گفته بود بهش اعتماد کنم من هم به جز اون به کسی اعتماد نداشتم.مثل همهی دفعاتی که ازش میدیدیم چشماشو بست و با کشیدن یه نفس عمیق بالبخند اضافه کرد که اونم میونه.

روتخت نشستم لباسمو درست کردم و دست رو موهام کشیدم یه سوال مدام تو کله م بود خب باید از یه جایی شروع میکردم اما از کجا؟؟؟؟؟

تکیه مو دادم به بالای تختخوابم. حورا روی صندلی میز آرایش کنار پنجره نشسته بود یه حسی بهم میگفت دلش نمیخواد حضور داشته باشه پاهاشو روی هم انداخته بود و دستاشو معذب روی پاش گذاشته بود توی تمام جلسات مشاوره های قبلی با دکتر شفق یا دکترای تیمارستان هم همیشه بیرون بود.هیچوقت کنجکاوی در مورد زندگیم نکرد ، همیشه فقط حامی وار تنهایی مو تحمل میکرد و صبوری میکرد.

اما خودش خواسته بود بهش اعتماد کنم، واسه منی که خیلی وقت بود همه چی مرده بود مخصوصا واژه ی “اعتماد”.

عارف روی تخت نشسته بود نزدیکم بود و با اینکه پاهامو تو بغل گرفته بودم و فاصله باهاش داشتم اما معذب بودم به حورا نگاه کردم بعد از این همه سکوت نگاه آشنای این دختر باعث میشد اعتماد کنم.

صدای عارف سکوت و شکست:

-ببین نارگل..اسمت نارگل بود دیگه درسته؟؟؟

سرمو تکون دادم.عینک شو یه خرده با دست بالا برد و ادامه داد:

-نه نشد.اگه بخوای با مشکلت روبرو بشی باید سعی کنی حرف بزنی و به یادش بیاری و با کسی درمیونش بزاری من دلم میخواد به من اعتماد کنی تا باهم مشکلتو حل کنیم.قبوله؟!

با لبخند بهم نگاه کردو منتظر جواب بود آب گلومو قورت دادم و طبق آموزش های سابق دکتر شفق سعی کردم رو گذشته تمرکز کنم.چشمامو بستم.تصویر دختری تو خاطرم نقش بست چشمای رنگی موهای طلایی و صورت سفید و لبهایی خندون احساس آرامشی بهم تزریق شد.نفس عمیقی کشیدم ضربان قلبم بالا رفته بود دستام شروع به لرزیدن کردن صداها تو سرم پیچید:

“-تــــو فکر کردی کی هستی هــــان!میدونی من کـم؟! ”

“-خفه شو فاحـــشه ”

“-دیگه نمیـــخوام ببینمت از خونه ی مـــن برو بیرون ”

دستامو کسی گرفت تو دستاش سعی کن آروم و شمرده بگه :

-به من نگاه کن نارگل تو الان اینجایی و هیچ اتفاقی قرار نیست برات بیوفته .اینا فقط یه مشت خاطره ن که دیگه هیچ وقت تکرار نمیشن نباید انقدر بترسی.به من اعتماد کن و سعی کن فقط به زبون بیاریشون!

“لیلا-میخوام هرچی شد به من اعتماد کنی باشه گلم؟؟ ”

عارف-بهشون گوش نده به من گوش کن !!!به من نگاه کن!!نمیخواد بترسی فقط حرف بزن!

بهش نگاه کردم به مردی که دستامو تو دستاش گرفته بود نگاهش آروم و مطمئن بود ..ته چشماش یه رگ آشنایی داشت یه رگ مهربونی یه رگ حمایت همون چیزی که هیچوقت نداشتم..سعی کردم بخاطر بیارم اینکه کی بودم چشمامو بستم صدای زخم خورده و لرزونم بعد مدتها طلسم سکوتش و شکست :

-میگن ..وقتی به دنیا اومدم…مادرم مرد!!!!

عارف نفس عمیقی کشید و چشماش برق زد.حورا با شنیدن صدام کمرش و صاف کرد و تو جاش سیخ نشست و با کنجکاوی و نگرانی نگاهم میکرد .

چشمامو بستم باید ادامه میدادم حالا که شروع کرده بودم باید ادامه می دادم شاید..شاید ..خدا یه فرصت زندگی دوباره بهم داده بود.و با کشیدن نفس عمیقی دوباره ادامه دادم:

-بابا خیلی مادرم و دوست داشت همه دوسش داشتن میگفتن شبیه من بوده !فقط..همین ازش برام موند..همین ظاهری که بابا رو فراری میداد از من..من خیلی دوسش دارم اما..اون از من فرار میکرد..منم پیش عمه ندا بزرگ شدم …مدرسه رفتم درس خوندم میخواستم دانشگاه برم که ..که…همه چی بهم ریخت.یه تصادف بد کردم ،همون روزی که آزمون رانندگی قبول شده بودم چون حین تصادف گواهینامه م صادر نشده بود انداختنم زندان خانواده م مجبور به دادن پیشنهادی به فرد مصدوم شدن که شکایتشو پس بگیره آخه..آخه..اون مرده تو تصادف آسیب دیده بود و دیگه نمیتونست سر پاهاش بایسته، قرار شد من مراقبش باشم من همه ی سعی مو کردم اما نمیدونستم نمیدونستم ممکنه همه چی مو ببازم..

خاطرات نارگل-آرش:

روی تخت یه نفره تو اتاقی که امید راهنمائیم کرده بود نشسته بودم و چندساعت قبل و مرور میکردم .چقدر همه چی زود اتفاق افتاد باورم نمیشد .

بدون اجازه پدر برای مدت 6 ماه صیغه ی مردی شده بودم که هیچی ازش نمیدونستم.به دستم روی پام خیره شدم دست خالی از حلقه و انگشترم نشون این وصلت مصلحتی میداد.

رو تخت روبه تا دراز کشیدم و دستامو زیر سرم گذاشتم .چیکار کرده بودم؟؟؟ازدواج؟؟

اونم با کسی که تنها چیزی که ازش دیده بودم بی احترامی و بی ادبی بود.با یادآوری اخم و تخمش موقع خوندن صیغه اونجور بی تفاوت بله گفتنش از حرص نشستم تو جام مقنعه رو از سرم کشیدم و پرت کردم حس گرما کلافه م کرده بود دکمه ها مانتومو باز کردم و و اونم پرت کردم رو زمین تو آینه میز آرایش چشمم به تاپ تنم افتاد ،بلند شدم رفتم جلو آینه تاپ دو بنده سفید و نازکی تنم بود که حسابی فیت تنم بود.با دیدن اندامم تو آینه باعث شد یه قدم عقب برم و به چپ و راست بچرخم.بقول لاله:

-اوفففف عجب هیکلی داشتم

با یادآوری لاله ذوق چند ثانیه پیشم پرید این اولین شبی بود که از خانواده عمه دور بودم .منی که وابستگی م بهشون خیلی بیشتر از حسی بود که بشه توضیحش داد اما چاره ای نبود کاری بود که خودم کرده بودم این 6 ماه برام میشد مثل تجربه که بیشتر قدر چیزایی رو که دارم بدونم.

تو آینه به صورت خودم خیره شدم چشمام کشیده و مشکی بود.بقول پژمان دوست پسر سابقم سگ داشتن ، البته به نظر خودم چیز زیاد خاصی توشون نبود فقط چون سایبونی پیوندی و مشکی بالاشون بود، حسابی جلب توجه میکرد.

عاشق چشمام بودم و میدونستم زیباترین عضو صورتم محسوب میشن نه اینکه باقی اعضای صورتم زشت باشه فقط چیز خاصی نداشت یه پوست سبز متمایل به روشن بینی جمع و جور لبای متناسب نه خیلی بزرگ نه خیلی کوچیک .موهام لخت و مشکی که همیشه به زور کش و گیره عقب نگهشون می داشتم که تو چشمم نیان.

دومین ویژگیم که همیشه بهش افتخار میکردم قد 175سانتی م بود، واسه من عالی بود وقتی تو خانواده پدریم اکثرا قد کوتاه بودن قد بلندم که از مادرم با ارث برده بودم ،آپشن محسوب میشد.

تقریبا نه دختر زیبا اما مقبولی بودم حداقلش این بود که خودم عاشق خودم بودم .لاله همیشه میگفت اسمتو باید میذاشتن خود شیفته بس که از صب تا شب خودتو تو آینه نگاه میکنی.

صدای پیامک گوشیم بلند شد به سمت کیفم پریدم و گوشیمو چک کردم لیلا بود اس داده بود که مشکلی پیش اومد زنگ بزنم.

هههه مثلا چیکار میتونست بکنه اینکه از جاش نمیتونه تکون بخوره.

ز یادآوریش رو ویلچر و نگاه باحسرت حاج آقایی که صیغه رو خوند رو پاهاش قلبم فشرده شد.واقعا بی انصافی بود بخوام مسخره بکنم.

رو زمین نشستم دلم میخواست گریه کنم حس دلتنگی و بلا تکلیفی گریبان گیرم شد…وای خدا حالا باید چیکار میکردم؟؟از کجا باید شروع میکردم؟؟؟یعین همه ی کاراشو من باید بکنم؟!از تصور کارهای شخصیش صورتم سرخ شد .سرمو تکون دادم نباید به این زودی کم میوردم من قول داده بودم به خدا که تو این 6 ماه همه ی سعی مو بکنم اونم منو ببخشه و اون پسره بتونه رو پاهاش وایسه.ههه اون پسره؟؟؟اون پسربی ادب و بداخلاقی که از قضا شوهرم شده بود.

از یادآوری اوقات تلخی هاش تو محضر ناخودآگاه اخم کردم عجب روئی داشت .کارد میزدی خونش در نمیومد پررو فکر کرده من همینجوری دست بهش میزنم.همین الانشم حسابی معذبم وای به حال قبلش.نمیخواست راضی بشه برا صیغه اگه عمه زنگ نمیزد و توضیح نمیداد ما خانواده ی مذهبی هستیم زیر بار نمیرفت.ولی خوشم اومد آخرش ضایع شد.

از تصور قیافه ش که از حرص وفشار قرمز شده بود جلو چشمم تازه شد لبخندی زدم.این پسر خیلی کار میبرد و

ساعت گوشیم وگذاشتم سر زنگ و گرفتم خوابیدم.

بی خبر از فردایی که طوفان تو راه بود.

با صدای فریادی از جا پریدم .هوا روشن بود به دنبال صدا اطرافمو نگاه کردم .هنوز تو شوک بودم که فریادش بگوشم رسید:

-لعنتـــی کدوم گوری هســـتی؟!

با من بود لعنتی؟؟؟اخمام تو هم رفت “چه پررو “با خشم و عصبانیت از جام بلند شدم و به طرف اتاقش رفتم باید از همین امروز تکلیفمو باهاش روشن میکردم حق نداشت بخاطر کاری که از قصد نبوده تحقیرم کنه در اتاقشو بدون در زدن باز کردم و داخل شدم از دیدن صحنه ی روبروم مات شدم.

رو زمین افتاده بود و به زور با کمک تخت خودشو گرفته بود ملافه روی تخت نامرتب و بهم ریخته بود هنوز تو شوک بودم که با دیدنم صداش اونقدر بالا رفت که با دستام گوشام و گرفتم:

-بـــــُرو زنگ بزن اون امید لعنتی همین الان بیاد اینجــا!!!!!!!

امید بیاد؟؟برا چی؟؟نفس عمیقی کشیدم نباید همین اول کار کم می اوردم یه قدم رفتم جلو و بااحتیاط گفتم :

-من که هستم کمکتون میکنم بلند شید

با تحقیر سرتاپامو نگاه کرد با بدترین لحن ممکن گفت:

-تاالان فکر میکردم فقط مشکل بینایی داری نگو مشکل شنوایی هم داشتی رو نمی کردی.کاری رو که گفتم انجام بده سریـــع!!

اخمام تو هم رفت داشت متلک تصادف و میزد تا کی باید به این بحث مسخره ادامه میدادیم.بی خیال طعنه و فریادش شدم و رفتم جلوتر و سعی کردم با صدای کنترل شده مجبورش کنم به حرفم گوش بده:

-ببین آقای محترم من اینجام که کارای شما رو بکنم بزارید کارمو بکنم بعد زنگ میزنم امید وقت داشت بهتون سر بزنه.

کلافه شد با دست آزادش عرق روی پیشونی شو پاک کرد و بی حوصله گفت:

-تو مثل اینکه حرف نمیفهمی نه؟! گوشی منو بیار بده و اتاق گمشــــو بیرون نمیخوام جلو چشمم باشی.

یه قدم عقب رفتم چه مرگش بود انقدر بدقلقی می کرد؟؟تا بحال کسی باهام انطور صحبت نکرده بود ناخودآگاه بغض کردم میخواست رو زمین باشه خب باشه به درک.با اخم رفتم سمت چپ تخت دونفری سلطنتیش از رو پاتختی گوشی و نزدیکش رو زمین گذاشتم و از اتاق رفتم بیرون و در و محکم پشت سرم بستم.

همونجور که زیر لب غر غر میکردم و بد و بیراه بارش میکردم رفتم دستشویی و دست و صورتم و آب زدم و تازه به خودم اومدم که با همون تاپ تنگ و بندی رفته بودم جلوش یه لحظه خجالت کشیدم ولی با خودم گفتم ای بابا شوهرمه دیگه .لفظ شوهرو چند بار زیر لب تکرار کردم و پوزخند زدم لباسمو عوض کردم و رفتم تا صبحانه چیزی دست و پا کنم بخورم.

آشپرخونه بزرگ و نورگیری بود پنجره ش از اونجایی که تو خیابون باز میشد یه نظر بیرون و نگاه کردم.ماشینی به سرعت جلو ساختمون ترمز کردو مردی ازش پیاده شد.با کنجکاوی بیشتر دقت کردم امید بود.

امید اینجا چیکار میکرد ؟؟یعنی واقعا زنگ زده بود به امید ؟؟؟ من و بگو گفتم یه ربع بگذره راضی میشه.میدونستم قصدش چیه حتما میخواست بااین کارش منو ضایع کنه که من کارم و بلد نیستم .صدای زنگ واحد فرصت واسه تجزیه تحلیل بیشتر تصمیم بچگانه ش نداد در و باز کردم امید با سرعت وارد شد و با یک سلام هول هولی رفت سمت اتاق کیان و درو بست و من و گیج و منگ پشت در جا گذاشت.

در و بستم رفتم تو آشپزخونه از تو یخچال یه پاکت شیر دراوردم ، واسه خودم یه لیوان ریختم .زل زدم به در اتاق و آروم آروم شروع کردم به خوردن شیر. بعداز یه بیست دقیقه امید بیرون و تو آشپرخونه پشت میز نشست.

ذهنش مشغول بود میشناختمش وقتی زیادی تو فکر بود یه دستش همیشه مشت کرده بود .به لیوان چای ریختم و کنار دستش گذاشتم متوجه م شد و آروم تشکر کرد.سعی کردم خودم سر صحبت و باز کنم و هم بابت رفتار زشته صبحش توضیحی به امید داده باشم.

-امید جان من باید یه چیزی بگم؟!

نگاهشو از میز گرفت وبهم خیره نگاه کرد چقدر این مرد و دوست داشتم از وقتی پاش به خونه ی عمه باز شده بود یه حس امنیت بهم میداد مثل یه برادر بزرگتر برام قابل احترام بود.سرمو زیر انداختم و گفتم :چش بود؟!

عکس العمل امید و از سوالم نمی دیدم ، یه دقیقه ای گذشت .انگار خیال نداشت جوابی بده.سرمو بالا بردم و تا خواستم چیزی بگم با دستش علامت به سکوت داد .قصد گفتن چیزی رو داشت کلافه و بی قرار بود.

-نارگل جان من دقیقا نمیدونم چه جوری برای تو توضیح بدم اما باید بدونی که شرایط آرش چقدر به کمک احتیاج داره.

با گیجی گفتم:

– منظورتو متوجه نمیشم اگه منظورت به صبحه خودش نیست خداش هست من خواستم کمکش بکنم بلند بشه نبودی ببینی چجوری داد میزد انگار من از رو تخت انداختمش امید اگه قراره..

امید با بی حوصلگی سرشو تکون داد و حرفمو قطع کرد:

-ببین بابت صبحش دلیلش موجهه اگه منم از 5 ساعت دسشتویی مو نگه میداشتم مطئنن حال بهتری نداشتم.

-چــــی؟

“خدای من بگـــو چش بود چرا به فکر خودم نرسید؟با دست زدم به پیشونیم خودم رفتم دستشویی ها ولی اصلا به این فکر نکردم ممکنه … ”

امید رشته ی کلامشو دست گرفت و ادامه داد:

-ببین نارگل اون یه مرده .هیچ مردی دلش نمیخواد تو این شرایط باشه مخصوصا آرش که همیشه یه جورائی…یه جورائی..مثل..مثل..

وسط حرفش پریدم:مغروره . و کسر شانش میشه که من بخوام کمکش کنم بابت همچین چیزی درسته؟؟

امید نفسشو پرت کرد بیرون انگار که باری از دوشش برداشته باشن.لبخند زد گفت:

-آفرین دقیقا !!شیطون خوب شناختیش ها!

سرمو انداختم زیر و زیر لب گفتم :

-خب حالا باید چیکار کنیم ؟؟

-ببین راستش باهاش صحبت کردم گفت که نه میخواد نه اجازه میده که تو واسه همچین کاری کمکش کنی ؟بخاطر همین قرار شد که برای چند ساعت در روز پرستاری بیاد واسه انجام اینجور کاراش.

با تعجب سرمو بالا بردم.اینا عقلشون و از دست داده بودن ؟؟؟پرستار بیاد؟؟؟برای کاراش؟؟

از جام بلند شدم و رو میز خم شدم با صدایی که از عصبانیت میلرزید گفتم :

-این وسط میشه بفرمایید بنده چی هستم؟؟نخودی ؟؟؟ببین امید هم تو هم لیلا گفتین باید تاوان اتفاقی که افتاده رو بدم .خب منم میخوام همه ی سعی مو بکنم دیگه!!پس دیگه حرفی از پرستار مرد نزن لطفا!

-ولی..

-ولی بی ولی ببین ما محرم شدیم بخاطر همین چیزا وگرنه عاشق چشم و ابروش نبودم که کار غیرقانونی بکنم که اگه اون به اصطلاح پدر بفهمه شرش دامن همه مون و بگیره اگه اون لجبازه و یکدنده ست من از اون بدترم پس لطف کن بزار همه ی سعی مو بکنم .میدونم و مطمئنم از پسش برمیام!!

امید که از صحبت با من هم به جائی نرسیده بود چایی نخورده از جاش بلند شد و با یه خود دانی از آشپزخونه زد بیرون.

***

یک ساعتی از رفتن امید گذشته بود ، ساعت ناهار بود ،دست به کار ناهار شدم .

غذا درست کردن و از عمه یاد گرفته بودم چون از دخترا کوچیکتر بودم وقتایی که اونا مدرسه بودن و من تو خونه بیکار بودم عمه می نشوندم رو کابینت آشپزخونه من براش شعر میخوندم و اون به کارهاش میرسید .

از یادآوری عمه بی اختیار بغض کردم و باز دلم گرفت .چقدر زحمت بزرگ کردن منو کشیده بود و حالا با این خرابکاری اگه چیزی به گوش بابا میرسید، معلوم نبود چجور برخورد میکرد.

گرچه هنوز هم راضی شدن عمه برام سوال بود ولی وقتی فکرشو میکردم اگه زندان میرفتم چقدر تو آینده تحصیلی و شغلی و زندگی مشترکم تاثیر میذاشت منم جای عمه بودم راضی میشدم که بی سروصدا بعد از6 ماه برگردم سرجای اولم.

فقط میموند عدم حضورم تو خونه عمه بود که قرار بود همه جا بگن دانشگاه شهر دیگه ای درحال تحصیلم.گرچه بابا به قوت خودش باقی بود که از بعد از شنیدن خبر ازدواجش با یکی از همکارای ایرانیش دیگه سالها میشد باهاش حرف نزده بودم پس میشد یه جوری سرشو شیره مالید.

صدای ملودی ساعت دیواری ساعت دوازده رو نشون میداد باید به خودم مسلط میشدم و برای یه جنگ اعصاب دیگه خودمو آماده میکردم .تو سینی برنج خورشت سبزی غذای مورد علاقه مو گذاشتم و رفتم سمت اتاقش در زدم و داخل شدم.

نشسته بود رو ویلچر از پنجره آسمونو نگاه میکرد حتی برنگشت نگاهم کنه.معذب در اتاق وایساده بودم و نمیدونستم بابت جریان صبح چی جوری باید برخورد کنم.سینی رو تخت گذاشتم یه قدم نزدیکش شدم.جوری که بشنوه گفتم:

-ناهار براتون اوردم…

هیچ عکس العملی نشون نداد.چند لحظه مکث کردم و نزدیک تر رفتم گفتم:

-صبح هم چیزی نخوردین .رو تخت گذاشتمش تا سرد..

-بـُـــرو بیرون!

سکوت کردم چقدر بی ادب بود نمی دید این همه وقت گذاشتم غذا درست کردم.این بچه بازی هارو نمی فهمیدم مگه واسه همین کار پای منو به خونش باز نکرده بود پس این لجبازی ها چی بود؟!

-ببینید بخاطر جریان صبح متاسفم.

-….

-قبول دارم باید از قبل فکرشو…

برگشت سمتم با اخم نگام کرد باقی حرفمو خوردم.سرمو زیر انداختم.صدای رنجیده ش بلند شد:

-برو از این اتاق بیرون نمیخوام جلو چشمم ببینمت اینو بفهــم!!

ای بابا این که گربه مرتضی علی بود از هرجایی که پرتش میکردیم چارچنگولی پایین میومد.ولی منو دست کم گرفته بود.

سرمو بالا بردم هنوز داشت با جدیت نگام میکرد:

-مثل اینکه یادتون رفته واسه چی اینجام؟!واسه اینکه کارهاتونو انجام بدم تا روزی که..

صداش بالا رفته بود این پسر بچه ی لجباز چقدر زود عصبانی میشد.انگشت اشاره شو سمتم گرفت :

-گوش کن دختر خانم لازم نیست تو واسه من دایه مهربان تر از مادر بشی!!همین که جلو چشمم نبینمت لطف بزرگی کردی

-من واسه اینکه به شما لطف کنم اینجا نیستم آقا آیندم و به خطر انداختم که..که ..

-که چی؟؟؟تو از آینده چی میدونی هـــان!؟ تو گند زدی به اینده ی من !بخاطر بی دقتی تو خانم محترم من از همایشی که بخاطرش زحمت کشیدم و طرح و نقشه داشتم جا موندم ..تو آینده ی منو به خطر انداختی و حالا هم هنوز زبونت درازه!!

با دست ویلچرش و هول داد و سمت تخت رفت.سینی رو بلند کرد و پرت کرد وسط اتاق.صدای شکستن کاسه ی خورشت باعث شد تکونی بخورم.

برگشت سمتم و با چشمایی که تیره شده بود ادامه داد:

-میخوای کارای منو بکنی خب بزار از غذا شروع کنیم من از برنج خورشت سبزی متنفرم.دوساعت وقت داری برام خورشت فسنجون درست کنی.

مات بهش خیره بودم دید تکونی نخوردم .داد زد:

-یالـا دیگه گشنه مه.بجمــب!!

به طرف ظرف رفتم و تو سینی گذاشتمشون و بی خیال غذا ها رو زمین شدم و با سرعت سمت در اتاق رفتم که داد زد “در هم پشت سرت ببند”!!

حتی پشت سرمو هم نگاه نکردم با سرعت خودمو به آشپزخونه رسوندم.پشت میز نشستم اشکام بی اختیار دونه به دونه از گونه هام پایین میومدن سابقه نداشت تو عمرم کسی اینجوری تحقیرم کنه.

سرمو رو میز گذاشتم تا آروم بشم.

یه ربعی از دو گذشته بود زیر گاز و خاموش کردم.غذارو با سلیقه تو سینی گذاشتم وسمت اتاقش رفتم .نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بغض سمجی رو که به سختی نگه داشته بودم و قورت بدم.در زدم در و باز کردم و وارد شدم رو تخت نشسته بود و با لب تاپ رو پاش کار میکرد.از کنار برنج خورشت ها رد شدم و سینی رو تخت نذاشته بودم که صدای زنگ واحد بلند شد.

با تعجب نگاهش کردم عین خیالش نبود انگار نه انگار اینجا خونه ی اونه و ممکنه دوستی آشنایی ناغافل بیاد دوباره زنگ زده شد شالم رو دسته مبل سر کردم و در و باز کردم یه پسر جوون 17 18 ساله پشت در بود.تو دستش یه جعبه غذا بود.با لبخند نگاهم کرد گفت:این خدمت شما خانم

با گیجی به دستش که به سمتم دراز بود نگاه کردم گفتم ببخشید ؟؟؟

از تعجب یکی از ابروهاش بالا رفت چونه شو خاروند گفت:مگه اینجامنزل کیان نیست؟؟؟!!!

سرمو تکون داد.ادامه داد خب خانم غذا سفارش داده بودید بفرمائید پولش هم اینترنتی حساب شده بگیرید یخ کرد.

اخم کردم و غذا رو تحویل گرفتم درو هم محکم بستم.باورم نمیشد یعنی 2 ساعت منو مسخره کرده بود.چرا؟؟!

بغض تو گلوم بزرگ و بزرگ تر میشد.رفتم سمت اتاقش به در اتاق نگاه میکرد منتظر بود عوضی.غذارو رو تخت گذاشتم بدون حرف از اتاق رفتم بیرون.مستقیم رفتم اتاق خودم و به عادت بچگی هام پتو رو رو سرم کشیدم و بی صدا شروع کردم گریه کردن مثل همه ی وقتایی که دلم برای بابا تنگ میشد.وقتایی که بچه های مدرسه بابا مامان هاشون دنبالشون میومد .اما پدرمن بخاطر ظاهرم از من فراری بود.مثل همه ی وقتای تنهاییم.

***

صدای گوشیم بلند شد سرم درد میکرد .از رو پاتختی بر داشتمش و جواب دادم لیلا بود.

-سلام

-سلام

خوبی ؟؟!صدات چرا گرفته؟؟!مشکلی پیش اومده؟؟!

-نه چیزی نیست .تو خوبی عمه خوبه؟؟لاله کجاست؟؟

-منو نپیچون نارگل من تورو بزرگت کردم بگو ببینم چی شده؟

یه خرده مکث کردم و همه ی جریان و تعریف کردم لیلا ساکت گوش می کرد.بعد از تموم شدن حرفام یه خرده نصیحت کرد که آروم باشم و طبیعیه و سعی کنم صبوری کنم تااین مدت بگذره.مثل همیشه با حرفاش آروم شدم.همیشه مثل یه دوست باهام حرف میزد بخاطر همین هیچ وقت هیچی رو ازش پنهان نمیکردم برعکس رابطه ش با لاله که مثل کارد و پنیر بودن.

یعد از قطع تماش ساعت و نگاه کردم چهار ونیم بود .گوشی رو زدم به شارژ و رفتم رو شوئی تا دست و صورتمو بشورم وضو بگیرم نماز بخونم.

تا ساعت شیش خودمو با تلویزیون مشغول کردم از عمد هم صداش و زیاد کردم .گوشی مو از شارژ دراوردم و با دوست دبیرستام یه خرده اس بازی کردم ساعت شد هشت .گرسنه م بود ولی قصد خوردن نداشتم.همون چند قاشق ظهر هم بزور خوردم وقتی از چیزی ناراحت بودم واقعا اشتهامو به غذا از دست میدادم.

نمی دونستم باهاش چیکار کنم ؟؟از یه طرف شرایطش واقعا جوری نبود که باهاش لجبازی کنم از یه طرف هم واقعا حرصمو در میورد که هرکس دیگه ای بود انقدر تحملش نمی کردم.

باید میرفتم ببینم به چیزی احتیاج داره یانه؟!از صبح هم که از اتاقش بیرون نیومده بود.

پشت در اتاقش مکث کردم نمی دونستم باید چیکار کنم ؟!

دستمو بردم در بزنم که در باز شد جیغ زدم یه قدم پریدم عقب با تعجب داشت نگام می کرد.اخم کردم کنار کشیدم یعداز چندثانیه مکث باچرخ از کنارم رد شد رفت سمت آشپزخونه از پشت نگاش کردم تی شرت آستین کوتای مشکی رنگی تنش بود بازوهاش حین تکون دادن صندلی نشون از ورزشکار بودنش میداد چون این همه ماهیچه فرم داده شده بهشون نمی یومد خدا دادای باشن.خواست وارد آشپزخونه بشه نتونست سکوی 20 سانتی مانع از بالا بردن صندلیش میشد چرخ و عقب برگردوند چشمم به من افتاد که هنوز در اتاقش ایستادم و بهش نگاه میکردم.اخم کرد و تشر زد :

-نگاه داره؟؟؟ببین به چه روزی انداختیم که آب هم نمی تونم از یخچال بردارم!

حس کردم چیزی ته دلم هری ریخت خجالت ،عذاب وجدان ،حس دلسوزی همه یهو باهم به قلبم اونقدر فشار اوردن که یادم رفت این جونور همونی بود که ظهر اونجور ضایع م کرده بود.با سرعت رفتم سمت آشپزخونه در یخچال و باز کردم واز بطری یه لیوان براش ریختم و گرفتم سمتش یه خرده تو چشمام نگاه کرد و با دست زد زیر دستم لیوان با صدا زمین خورد و شکست و آبش شلوار پامو خیس کرد داد کشید:

-مــَــن به دلسوزی تو احتیاجی نَدارَم.چقدر باید بگم از جلو چشمم گم و گور شی هان؟؟؟!چندبار؟؟

صورتم داغ شد.این بشر مرغش یه پاداشت .اشکام رو گونه م ریختن سرشو عقب برد و دستشو به صورتش کشید.دیگه یه لحظه هم اونجا نمی موندم .این دیوونه فقط میخواست منو عذاب بده.با برداشتن اولین قدم آخم دراومد باعث شد کف پام بسوزه یه تیکه شیشه رفته بود به پام .تکیه مو دادم به دیوار و از پام درش اوردم که خون بیرون زد سرمو با بیچارگی بالا اوردم به سرعت سرشو برگردوند که یعنی چیزی ندیده .پامو با دست گرفتم و لی لی کنان رفتم سمت اتاقم درو هم محکم بستم.

پشت در سر خوردمو نشستم.پام میسوخت و خونش رو زمین میریخت نمی تونستم بلند شم.با آستینم اشکامو پاک کرد نه!!الان وقت گریه نبود خودمو کشیدم رو زمین و از تو ساکم دم دست ترین روسری رو دراوردم و کف پای زخمم و باهاش بستم نگاهم به روسری افتاد.فشار بغض تو گلوم بیشتر شد این روسری رو لاله برای تولدم خریده بود.

دوباره چشمام پر از اشک شد جلوی دهنمو گرفتم که صدای هق هق گریه م بیرون نره.پام و رو لبه تخت گذاشتم و رو زمین دراز کشیدم بالا بودن پام به زودتر بند اومدن خون حتما کمک میکرد.

نمیدونم چقدر گذشته بود سوزش پام همچنان ادامه داشت و نمیدونستم باید باهاش چیکار بکنم صدای پیام گوشیم از تو حال بلند شد یادم اومد اونجا جاش گذاشتم.دستمو گرفتم به تخت و بلند شدم تو آینه چشمم به قیافه مسخره ای که برای خودم درست کرده بودم افتاد پشت چشمام از گریه زیاد باد کرده بود و متورم بود رد پای اشک رو صوزتم تو ذوق میزد.موهام بهم ریخته شده بود و و یاد دختر شلخته ها بندازم این فکر باعث شد به قیافه درب و داغونم تو آینه لبخند بزنم و براش زبون در بیارم.

با احتیاط در و باز کردم و رفتم بیرون هیچ کس تو آشپزخونه نبود یه سرک به حال کشیدم خیالم راحت شد اونجا هم کسی نبود.پای دردناکم و رو زمین گذاشتم که آتیش گرفتم.دوباره باید لی لی کنان میرفتم تا روشویی در و بستم و دست و صورتم و آب زدم.

چشمم به جعبه کمک های اولیه ی حمام افتاد بازش کردم و دعا کردم چیز بدرد بخوری توش پیدا کنم که به کارم بیاد.یه محلول ضد عفونی کننده بود با در پلمپ شده معلوم بود تازه خریداری شده تا در مواقع لزوم استفاده بشه به روحش یه صلوات فرستادم و با برداشتن یه باند تکیه مو دادم به دیوار و شروع به ضدعفونی کردن و بستن پام کردم.

روسری که دیگه داغون شده بود و عمرا اگه سر میکردم و با حالت چندشی انداختم زباله و رفتم بیرون .همینجوری سرمو انداخته بودم زیر و میرفتم سمت آشپزخونه که شیشه هارو جمع کنم یه تیکه نره به پام که صداش سر جام میخکوبم کرد.

-پای برهنه نرو تو آشپزخونه!!!

نمیدونستم باید برگردم یا نه ؟!تو اینکه نمی خواستم ببینمش شکی نبود ولی نمی خواستم بی جواب بزارمش بچه پررو رو فکر کرده کیه!اگه فکر شکم آقا نبود دم پایی رو فرشی هام و جلو تلویزیون جا نمیزاشتم.از اونجایی که تو خونه ی عمه فرش بود نیازی به پوشیدن دم پایی روفرشی نمیدیدم.

بقول لاله فقط وقتی مهمون داشتیم نارگل دم فرشی میپوشید که کلاس بزاره اما اینجا با این اوضاع لخت و پارکت بودنش واقعا نپوشیدن کار احمقانه ای بود.

برگشتم سمتش و سعی کردم خونسردی خودم و حفظ کنم جای اون روزیش رو ویلچرش نشسته بود و نگام می کرد تو نگاهش هیچی نبود .نکبت نه عذرخواهی نه آشتی هیچی فقط خیره خیره نگام میکرد و منتظر عکس العملم بود.منم نه گذاشتم نه بر داشتمش با پرروئی تو صورتش گفتم:

-به شما مربوط نیست!!

و به سمت آشپزخونه رفتم .با احتیاط از کنار شیشه ها رد شدم و با ترس و لرز اینکه نکنه باز چیزی تو اون پام بره با جارو برقی دستی و جمع جوری که به دیوار بود سعی کردم همه خورده ریزه ها رو جمع کنم و تیکه ها بزرگ و هم با دست جمع کردم و جای لکه های خون و هم با دستمال پاک کردم کمر که راست کردم ساعت نزدیک یازده بود.

اعتراف میکنم گرسنه م شده بود ولی عمرا اگه از گرسنگی می مردم جلو این ابوالهول میرفتم چیزی میخوردم .لنگ لنگ رفتم گوشی مو از رو زمین برداشتم.

دم پایی فرشی های صورتی مو هم با اون گل مسخره روش پوشیدم و تو دلم به لیلا بابت این سلیقه مسخره فحش دادم.میخواستم برم اتاقم که چیزی یادم اومد برگشتم سمتش سرش پایین بود و به جایی رو زمین نگاه میکرد سعی کردم صدام خالی از هر نوع احساسی باشه:

-آقا شما به چیزی احتیاج ندارید میخوام برم اتاقم؟!

نشنید؟؟؟یا خودشو زد به نشنیدن ؟؟عوضی !همش دنبال دردسره..یه مکث کوتاه کردم و با صدای بلند جمله م و تکرار کردم تکون شدیدی خورد که باعث شد با اخم سرشو بالا بگیره و نگام کنه.استفهامی نگاش کردم که چته!!!؟

با خستگی سرشو تکون داد و علامت نه داد!

می خواست دلم براش نسوزه خوب نمیسوخت.بدرک مگه برای من مهمه از صب دستشویی نرفته.هنوز در اتاق و نبسته بودم که صدای زنگ واحد بلند شد یه لحظه خواستم برم ببینم کیه ولی با خودم گفتم حتما بازم غذا گرفته نامرد .رو تخت نشستم اس و باز کردم لاله بود اس داده بود بابا زنگ زده و اینام ماموریت و انجام دادن.

صدای حرف زدن امید اومد بازم امید اومده بود رو تخت دراز کشیدم چه روز مسخره و سختی صدای در و متعاقبا باز شدنش اومد تو جام نیم خیز شدم که با دیدن لیلا سرجام نسشتم .دیدنش چه حس خوبی داشت میون این همه تنهایی.

-سلام اینجایی؟

نگاش کردم یه مانتو شکلاتی رنگ کوتاه پوشیده بود و با جین مشکی تنگ و یه یه روسری مشکی ست کرده بود.سلام کردم نزدیکم اومد کنارم بشینه که چشمش به پام خورد.

-این چیه دیگه؟!چرا بستیش ؟چی شده ؟

با دلهره و نگرانی بهم نگاه کرد دست بردم و گذاشتم رو دستش و توضیح دادم چی شد.لیلا با خشم و عصبانیت از جاش بلند شد و رفت سمت در.از جام بلند شدم جلوشو بگیرم که صدای آخم بلند شد از شنیدن صدام برگشت عقب.رو زمین نشسته م و پامو تو دستم گرفتم پارچه دوباره نم داده و لکه قرمز خون بیشتر و بیشتر شده بود معلوم بود اون همه تلاشم برای بند اومدنش با این یهویی بلند شدنم به باد رفت.

-چی شدی تو!؟ببخشید ببخشید

-چرا رم میکنی لیلا من اگه حرفی به تو میزنم نمی خوام بلندگو بگیری دستت همه جا جار بزنی .

اخمش تو صورتش بیشتر شد سعی کرد نگاهش و از پام بگیره به صورتم بده.تو صورتش نگرانی و دلهره بود . با صدایی که عصبی بود جواب داد:

-درست حرف بزن.فقط میخوام بپرسم معنی این کاراش چیه؟!اون از صبحش که امید و از وسط دادگاه کشوند اینجا اینم از الان.من نمیدونم این کارا چه معنی میده.مگه بیماره فقط قصدش عذاب دادن تو باشه!؟

درد و سوزش پام هر لحظه بیشتر میشد رو کردم به لیلا و بی توجه به سوالات تکرای که از صبح صد دفعه از خودم پرسیده بودم و به نتیجه ای نرسیده بودم ازش خواستم وسایل ضد عفونی و باند بیاره تا باز هم پامو ببندم.

هرچی لیلا اصرار کرد تا به امید بگه بریم درمونگاه قبول نکردم .اگه بخیه میخورد تا مدتها درگیرش بودم.پارگی زیاد نبود شاید دو بخیه ولی بدجایی بود درست تو سینه ی پام و از اونجایی که همه ی فشار وزنم روش بود نیازی به دکتر نبود باید دقت بیشتری میکردم تا زودتر خوب بشه.

یه هفته ای گذشت.

دیگه به اخلاقاش عادت کرده بودم .صبحا امید قبلا از رفتن سر کار و شبها قبل از رفتن به خونه گاهی همراه لیلا میومد و کارای شخصی شو انجام میداد یه بار هم حموم بردش .غذا شو هم از رستوران سفارش میداد و در کل نسبت به حضور من تو خونه بی اهمییت بود.منم وقتمو با اینترنت و اس بازی و یه کمی همش یه کمی درس خوندن پر میکردم .هرروز هم غذا درست میکردم تا بوش حالشو جا بیاره نکبت حقش همون غذاهای رستوانه نه دست پخت من که هرکی خورده بود تعریف کرده بود.

تنها کار مفیدم روزا پر کردن پارچ آب و دادن صبحانه ش بود .از اون شب که پام برید کمتر بهم گیر میداد ولی هنوز نگاهش به همون اندازه قبل تحقیر آمیز بود.

گاهی شبا هم پای ماهواره برنامه های حال بهم زدن پزشکی نگاه میکرد که حوصله مو سر می برد تا میرفت پای ماهواره از ترس بالا اوردن میرفتم تو اتاقم و هدست میذاشتم تو گوشم که صداش بلندش رو اعصابم نره.

یکی دیگه از سرگرمی های همیشگیش هم با تلفن صحبت کردن بود که به محض دیدن من صداش قطع میشد واقعا به این تلفن هاش کنجکاو بودم بدونم با کی حرف میزنه!!

گرچه حسی میگفت به تو چه ولی خب اون حس کنجکاویم زورش غلبه کرد و باعث شد یه روز که امید حموم برده بودش گوشیشو بردارم و تماساشو نگاه کنم که انگار فکر اینجاش و هم کرده بود گوشیش رمز داشت و صدالبته لب تابش فایده ای نداشت این پسر مثل یه سنگ غیرقابل نفوذ بود.

***

دوماه گذشت زیاد از خونه بیرون نمی رفتیم هفته ای دو سه بار امید می اومد و می بردش بیمرستان تاآزمایش بده و چکاب بشه و منم نه خودم حال و حوصله شو داشتم بیرون برم کسی ببینم و دروغائی که عمه اینا به همه گفتن لو بره.تنها سرگرمیم بالا پشت بوم رفتن و تماشا کردن طلوع و غروب آفتاب بود و عکس گرفتن.

عاشق عکاسی کردن بودم.دبیرستانی که بودم تابستونا کلاس های آزاد عکاسی میرفتم با ذوق و شوق دنبال می کردم و از عکاسی خسته نمی شدم.

اوایل دی بود هوا سرد تر شده بود و خونه هم برای من سرمائی یخ بود.به امید نمی شد چیزی بگم خودش هم که آدم نبود بخوام رو بهش بندازم.به ناچار روزی که به عادت هفته های پیش رفته ببود بیمارستان رفتم از نگهبانی خواستم بیاد شوفاژ ها رو راه بندازه.آخرین شوفاژ که تو اتاقم بود و روشن کرد و داشتم از نگهبانی تشکر میکردم بابت زحمتی که کشیده اون بنده خدابا سر زیر و خجالت خواهش میکنم میگفت و به سمت در خروجی میرفت که با دیدن کیان و امید که با تعجب تو چارچوب در به ما زل زده بودن سر جاش وایساد.

اخمای امید تو هم رفت و مشتای کیان تو هم گره شد و با صدای بلند داد زد:

-اینجا چه خبره؟!

جاخوردم اما خوردمو نباختم چند قدم رفتم جلوتر و رو به امید گفتم :

-من ازشون خواستم بیان شوفاژا رو روشن کنن.داشتن میرفتن شما اومدین

قبل از اینکه بازم حرفی زده بشه از نگهبان که مات سرجاش وایساده بود تشکر کردم و راه خروجی رو نشونش دادم طفلک آنچنان جا خورده بود از فریاد کیان که حتی جوابم هم نداد و با تمام سرعت از جلو صندلی آرش رد شد و از خونه بیرون زد و بدون اینکه منتظر آسانسور بشه از پله ها پایین رفت.امید در و بست من هم دیگه ایستادن و جایز نمی دونستم برگشتم برم اتاقم که صداش بازم بلند شد:

-کی به تو اجازه داد یکی رو راه بدی تو خونه من هــــان؟!

برگشتم بااخم سمتش خواستم حرف بزنم که بادست حرفمو قطع کرد و ادامه داد:

-نمیدونی خودت هم تو این خونه اضافه ایی ؟؟؟یکی دیگه رو هم راه دادی تو خـــونه م؟؟؟

دیگه داشت توهین میکرد نگاه امید کردم تکیه شو داده بود به در و چشماشو بسته بود باید چی جوابش میدادم وقتی انقدر زبون نفهم بود.حرف میزدم جلو اشکام و نمی تونستم بگیرم.پشتمو کردم برم سمت اتاقم که با لحن تهدید کننده ای داد زد:

-از این به بعد تا یه گندی به بار نیوردی توهم با ما میای بیمارستان روشن شــــــد؟!

خشکم زد.با ناباوری برگشتم سمتش امید هم تکیه شو از در برداشته بود و با اخم سرشو زیر انداخته بود اینجای بحث انگار به مذاقش خوش نیومده بود.

داشت با عصبانیت نگام میکرد تو صورتش اثری از شوخی وتحقیر نبود با جدیت داشت نگام میکرد .جدی جدی چه فکری در مورد من کرده بود “احمـــق”.دستمو جلو دهنم گرفتم و عقب گرد کردم و با سرعت رفتم تو اتاقم و درو بستم .

خودمو انداختم رو تخت و سرمو تو بالش بردم و تا میتونستم به تخت مشت زدم باید یه جوری خالی میشدم.

خیره به سقف رو تخت دراز کشیده بودم .پوست صورتم از گریه هام میسوخت هنوز دستام مشت بود.دلم خیلی شکسته بود.چجور به خودش اجازه داد جلوی امید اونجوری با من حرف بزنه؟؟مگه چیکار کرده بودم؟؟؟فقط سردم بود همین!

چشمامو بستم صدای زنگ واحد بلند شد.حدس میزدم از رستوران باشه!!کوفت بخوره نکبت!!!

بعد چند دقیقه دستگیره در کشیده شد و در باز شد.تو جام نشستم و زل زدم به در که تمام چارچوبش وصندلی چرخدارش گرفته بود.اخمام رفت تو هم از تخت پریدم پایین و جلوش ایستادم.

-نباید یه در بزنی ؟؟

یه نگاه از پایین به بالا تحویلم داد و با صدای آرومی گفت:

-غذا گرفتم

عصبی از بی توجهیش به سوالم با صدای بلند گفتم:

-به من چه این وسط!!

دستاش رو صندلی مشت شد یه نفس عمیق کشید و با لحن عادی و معلولی گفت:

-بیا بکش برام تو بشقاب تو ظرفش نمیخورم!

چقدر پررو تشریف داشت انگار نه انگار صبح بهم گفته بود هرزه .چشمامو بستم و نفسمو پرت کردم بیرون و به سمتش رفتم نگاهش رنگ تعجب گرفت.دستامو گذاشتم رو دستش که رو دسته های صندلی بود و یواش یواش هولش دادم عقب هنوز تو چشمای همدیگه نگاه میکردیم.از در که عقب تر رفت صورتمو نزدیک تر بردم یکی از ابروهاش بالا رفت.چشمای نمیدونم چند رنگش رو دوتا علامت سوال بزرگ گرفته بود .نفسش به صورتم میخورد یه جوریم میشد .

سعی کردم به خودم مسلط باشم یه نفس عمیق کشیدم تو صورتش و با صدای آروم و لحن کشداری تو صورتش گفتم:

-بخاطر بی ادبـــی صبحت تا فردا سرویس بی سرویس تو تنبیهی عـــزیزم!

یه اخم هم گذاشتم آخرش و سمت اتاقم برگشتم و درو هم محکم زدم و قفلش کردم.

به در تکیه دادم چند ثانیه قبلش و مرور میکردم نمیدونم چرا یه حسی مجبورم میکرد ببینم هنوز ایستاده یا رفته.خم شدم و از سوراخ در نگاه کردم هنوز سرجاش بود و متفکر به زمین خیره شده بود.لبام به یه لبخند غیر عادی باز شد.چند قدم عقب تر رفتم یه چیزی داشت تو دلم بالا پایین میشد دست کشیدم به صورتم سرم و چندبار تکون تکون دادم شاید میخواستم همون چند ثانیه نزدیکی رو از کله م بیرون کنم که مثل یه ویدئو تو کله م پخش میشد.

ساعت گوشم دو و نیم رو نشون میداد به شدت احتیاج به دستشویی داشتم و نمیدونستم چجور باید برم بیرون.بیشتر حس میکردم خجالت میکشم ازش تا بخاطر رفتارم بترسم.کلافه شده بودم دیگه نمیتونستم بیشتر تحمل کنم .

با احتیاط سمت در رفتم و با کمترین صدای ممکن درو باز کردم.آروم لای در و باز کردم و بیرون و نگاه کردم هیچ صدایی نبود نفس راحتی کشیدم و رو نوک پا از در اتاقش رد شدم و به سرعت تو دستشویی پریدم .کارم که تموم شد میرفتم سمت اتاقم که صداش میخکوبم کرد:

-من تحریمم خودت هم نمی خوای چیزی بخوری؟؟؟

به سرعت سمتش برگشتم مثل کسی که مچشو گرفته باشن سرم و زیر انداخته بودم.دیدم صدائی ازش نمیاد زیر چشمی نگاه کردم ،دم آشپزخونه بود و دستاشو زده بود زیر چونه ش و داشت خالی از هر حسی نگاهم میکرد.نمی دونستم باید چی بگم سعی کردم عادی و نرمال باشم.یه لبخند که مضطرب بودنم بپوشونه زدم و همونجور که به سمت آشپزخونه میرفتم با لبخند در جوابش گفتم:

-چرا اتفاقا خیلی گرسنه مه.مرســـی از یادآوریت!

از جاش تکون نخورد از کنارش رد شدم و قابلمه غذا استانبولی دیشب و رو گاز گذاشتم.برای اینکه بیکار هم نباشم و از یخچال وسائل سالاد رو دراوردم و مشغول سالاد درست کردن شدم.ویلچرش و حرکت داد و رفت سمت تلویزیون ای لعنتی باز برنامه پزشــکی

با اخم شروع کردم زیر لبی غرغر کردن هیچی از من نمیدوست اینقدر اذیتم میکرد کافی بود نقطه ضعفامو بدونه دیگه هیچی.وای فقط کافیه بدونه از ترس تاریکی شبا چراغ راهرو رو روشن میزارم دیگه هیچی.اونموقع حتما بین زندان رفتن و این بساط مسخره زندان رفتن و انتخاب میکردم.

غذارو خاموش کردم و تو بشقاب کشیدم و شروع کردم خوردن بعدش هم ظرفارو شستم و جمع کردم و وضو گرفتم رفتم اتاقم نماز خوندم و خوابیدم.

با صدای گوشیم از جا بیدار شدم و با کسلی دنبال گوشی گشتم رو میز توالت بود که باعث شد فحش خودم بدم و از جای گرم و نرمم بلند شم گوشی رو جواب بدم.عمه بود از صدای خواب آلودم فهمید خواب بودم کلی نصیحت کرد تا موقع غروب خوابیدن درست نیست و یادآوری کرد غذا رو باید زودتر دست به کار می شدم.طفلی عمه نمی دونست تبیهش کردم.بازم یه حسی تو دلم قیلی ویلی بره.

بعد از تماس عمه نگاه به ساعت کردم نزدیک هفت بود چهارساعت خوابیده بودم .دستی به موهام کشیدم و رفتم بیرون .دست و صورتمو شستم رفتم سمت آشپزخونه که نایلکس زیر اپن توجه مو جلب کرد.نایلکس و باز کردم دوتا غذا توش بود در غذا رو باز کردم یه خرده بو گرفته بود دومی هم همینطور!

غذای ظهر بود؟؟؟نخورده بودش واقعا؟؟؟چقدر تببل بود آخه!؟اینا از کی اینجا بودن؟! چرا ظهر ندیده بودمشون

گذاشتمشون سرجاش رفتم تو آشپزخونه ذهنم حسابی مشغول بود یعنی ظهر خودش چیزی نخورده بود؟؟پس چرا به من یادآوری کرد غذامو بخورم.

با دست سرمو خاروندم.چه عذاب وجدانی گریبان گیرم شده بود.یعنی انتظار داشت به اونم تعارف میزدم؟؟؟باز هم اون روز اول یادم اومد باعث شد دستام مشت بشه.با اخم سمت یخچال رفتم و بطری آب و دراوردم یه لیوان آب ریختم خواستم بخورم یاد در گیری و شکستن لیوان افتادم.لیوان آب و نصفه راه برگردوندم تو ظرفشویی.

***

روز چهارشنبه به امید زنگ زدم تصمیم و بهش گفتم یه خرده مخالفت کرد وقتی دید از موضع م عقب نمیرم با یه “خدا بخیر بگذرونه” گوشی رو قطع کرد.ساعت هشت بود امید رسید و رفت تو اتاقش. منم تو این فاصله آماده شدم رو مبل منتظر نشسته بودم که از اتاق بیرون اومدن

بلند شدم و رو به امید گفتم :

-خب امیدجان من دیگه زنگ بزنم به آژانس؟؟

سرشو با تعجب بالا گرفت به امید نگاه کرد.امید به عادت کلافگی همیشگیش دست کرد تو موهاشو به سمت کیان برگشت و گفت:

-من یادم رفت اینو بگم من امروز نمبرسم باهاتون بیمارستان بیام .نارگل قراره همراهیت کنه.

جمله ش تموم شد گوشیش زنگ خورد همونجور که گوشی رو جواب میداد با دست رو شونه کیان زد و با سر از من خداحافظی کرد و رفت بیرون.

کیان هنوز مات و مبهوت داشت نگاه میکرد.ساعتمو نگاه کردم صدا بوق آژانس بلند شد.نزدیکش شدم پشت صندلی شو به سمت در واحد هل دادم.که با صدای بلند فریاد کشید:

-این کارا یعنی چی؟؟؟؟

بی توجه به فریادش همونجور به سمت در میبردمش دستشو عقب اورد و دستمو رو دسته گرفت کشید و جلوی خودش کشید .از حرکتش تعادلم بهم خورد و رو زمین افتادم دستم هنوز تو دستش بود.اخمام تو هم رفت و سعی کردم دستمو بیرون بکشم از دستش که محکم تر گرفت .به سختی تو چشاش نگاه کردم گفتم:

-چـــته؟!

با صدای عصبی و چشمایی که از عصبانیت به تیره شده بودن.تو صورتم فریاد کشید:

-میگم این مسخره بازی ها چیه؟؟خودتو نزن به اون راه میدونم زیر سر توهه.هرروز امید میتونست باشه امروز نمیتونست؟؟

هان پس دردش این بود.رو زانوهام نشستم جلوش صورتمو جلو سینه ش بود باید سرمو بالا تر میگرفتم تا بتونم تو صورتش نگاه کنم .با لحن عادی و اعصاب خورد کنی که خودم میدونستم چقدرتو این موقعیت میتونه دیوونه کننده باشه جوابش دادم.

-من گردن گرفته بودم .از اولش هم نباید اجازه میدادم میومد.بردنت بیمارستان ،انجام کارا شخصیت ،همه و همه مربوط به منه نه کس دیگه!!!

حس کردم جا خورد.دستمو ول کرد.مچ دست و که از فشار قرمز شده بود و گرفتم تو اون دستم.ولی نگاهمو از تو چشاش نگرفته بودم.سرشو جلوتر اورد و با فک فشرده و دستای مشت شده با صدای بلند فریاد کشید:

-خوشت میاد نه؟؟؟؟خوشت میاد یکی رو تو این وضعیت ببینی؟؟خوشت میاد ببینی یکی کارای شخصی شو هم به سختی انجام میده آره ؟؟؟

-آر..

حرفم تموم نشده بود که حس کردم یه طرف صورتم سوخت .با ناباوری دستمو رو صورتم گذاشتم ونگاهش کردم.اخماش تو هم بود صندلیشو عقب گردوند و راه اتاقشو پیش گرفت من هنوز رو زمین نشسته بودم و خیره به رفتنش بودم.

بغض تو گلومو قورت دادم با اخم از جام بلند شدم و جلوی در اتاقش سد راهش شدم.نگاهم نکرد میخواست مسیرشو عوض بکنه که این بار من صدامو بالا بردم تو روش ایستادم:

-زدم زیرت،متاســفم…به این روز انداختمت ،متاســفم…نمیتونی کارای شخصیتو بکنی، متاســفم ..سختته هرروز آویزون یکی باشی متاســفم.منو ببینید !!

مـن متاسفم آقا !! حالا باید چیکار کنم ؟؟هان؟؟حالا باید چیکار بکنم تا شما منو ببخشید.تا اون تصادف و فراموش کنید تا بدونید به همون اندازه که شما از این وضعیت عصبانی هستید خب منم ناراحتم.

ریسک این ازدواج مصلحتی رو قبول کردم اینجا اومدم تا بتونم کمک حالتون باشم.تا بدونید من متاســـفم.ولی تو این دوماهه فقط بی احترامی کردید.نصف رفتارهایی که ازتون دیدم و هیچکس تابحال باهام نداشته.اونقدر میترسم ازتون مجبورم به نگهبانی بگم برام شوفاژا خونه رو راه بندازه بعد به راحتی به من میگین هــرزه.

اخماش تو هم رفت.نگاهم نکرد اما به فک فشرده شد.صندلی رو عقب کشید و خواست راه به سمت اتاقشو باز کنه که دورش زدم و از پشت صندلی شو عقب کشیدم و به سمت خروجی رفتم.

وقتش بود تا با نارگل کله شق و لجباز هم آشنا بشه.هرچی بیشتر جلوی این بشر ساکت میشدم بیشتر پررو میشد.

-دیگه ازین ماجرا نمیگذرم.گفتین بیا بیمارستان منم دارم میام پس حرفی توش نباشه!!!

تا آسانسور بیاد بالا برگشتم کیفم و و پوشه مدارکشو برداشتم و رفتیم پارکینگ تا در اصلی ساختمون حس میکردم هنوز دستام میلرزه نمیدونستم اون همه شجاعت از کجا یهو فوران کرده بود.نگهبانی که پسر 27 28 ساله ای بود درو با احترام برامون باز کرد راننده تاکسی هم پیاده شد تا کمکی بکنه که با لحن سردی بهش گفتم کنار وایسه خودم میتونم!

اون موقع به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که جلوش کم نیارم به اندازه کافی این دو ماهه کم اورده بودم.در جلو رو بازکردم صندلی شو نزدیک بردم تمام مدت سکوت کرده بود.دستمو گذاشتم رو دستش که دستشو پس کشید و بادست چپ دست دستگیره تو سقف ماشینو گرفت و با کمک دست راستش و گرفتن دسته صندلی با مهارت کج رو صندلی نشست .صندلی چرخدارو عقب کشیدم و پاهاشو صاف کردم تا تونست تعادلشو نگه داره و دستشو از دستگیره برداره.

تو از قدرت دستاش که تونسته بود تقریبا یه وزن نود و خرده ای رو جابجا بکنه دلم قند آب میکردن و سعی میکردم همچنان اخم و ظاهر جدی مو حفظ کنم.

راننده که تو این فرصت صندلی رو صندوق عقب گذاشت پشت فرمون نشست و از تو آینه از من که عقب نشسته بودم پرسید کجا باید بره؟

تا خواستم جواب بدم صدای خش خشی و بمش تو ماشین پیچید که آدرس بیماستانی رو میداد

بعد از مدتها حس کردم خودمم و خوشحالم نارگلی که هیچوقت زیر بار حرف زور نمیرفت، حتی به قیمت های گرون تر از یه سیلی.از یادآوری سیلی بازم اخم نشست تو صورتم حس کردم بغض هر لحظه بیشتر و بیشتر میشه به خودم امیدواری میدادم شب تا صبح فرصت واسه گریه زیاده کاری که مدتها از ترس کابوس دیدن عادت هرشبم شده بود از ترس گریه سرمو تکیه دادم به صندلی عقب تا برسیم چشمامو بستم.

یکی از مذخرف ترین بیمارستان های شهرم بود با تعجب نگاهش کردم این همه بیمارستان به این خوبی چرا اومده بود اینجا.با تعجب نگاهش کردم و گفتم :اینجاست ؟؟اینجا که…

حرفمو با بی حوصلگی قطع کرد و از راننده خواهش کرد صندلی شو دربیاره.حرصم گرفته بود از این همه بی توجهیش واقعا که هیچوقت آدم نمیشد.

پیاده شدم و صندلی رو از راننده گرفتم و جلو گذاشتم همونجور که سوار شده بود با مهارت دسته ی صندلی شو گرفت و با کمک در پیاده شد.تو این فاصله حساب راننده رو دادم.

تا در شیشه ای بیمارستان هنوز سکوت کرده بود که بالاخره اقا رضایت داد مخاطب قرارم بده:

-تو محوطه بمون تا کارم تمام بشه به هیچ وجه دلم نمیخواد کسی تو بیمارستان ببینت همراهم!

سعی کردم عادی باشم و بدون جرو بحث حرفمو بزنم:ولی من اومدم تا آخرش بمونم

نگام کرد تو نگاهش یه چیزی بود یه چیزی که برام سخت بود خوندش یه پوزخند زد و با طعنه گفت:

-بخوای نخوای تا آخرش نمیتونی بمونی…..

بعد هم راهش و کشید و منو مات و مبهوت جام گذاشت.منظورش چی بود؟؟؟

تمام مدتی رو که رو صندلی تو محوطه بیمارستان منتظرش بودم با خودم میگفتم یعنی چی؟؟خب منظورش چی بود؟؟یعنی امید هم تا داخل نمیرفت ؟؟بخاطر همین بود از امید پرسیدم چه دکتری میرفت میگفت نمیدونه نکنه تااینجا می اوردش و به امون خدا ولش میکرد عجب بی فکرن این مردا!نمیگفت ممکنه بیوفته چیزی بشه!

یه کسی بهم نهیب زد بتو چه؟!افتاد هم افتاد تو چته ؟

مــن ؟؟من چیزیم نیست که؟؟فقط نگرانم؟

مطمئنی فقط نگرانی ؟؟آخه مشکوک میزنی ها!!

خفه شو لطفا!!همینم مونده تو بخوای واسه من حرف بزنی من نگران بودم که الانم دیگه نیستم پسره دیوونه چی فکر کرده واسه خودش!!!

ساعت یازده و نیم بود که آقا تشریف اوردن از زور گرما کلافه و نفسم بالا نمیومد یه لبخند پیروزمندانه رو لبش بود.بی توجه به لبخندش بدون سلام دورش زدم و از پشت صندلی شو سمت اتاقک نگهبانی هول دادم از عمد تو آفتاب گذاشتمش و رفتم نگهبانی نشستم تا زنگ بزنن آژانس!!

آژانس از قسمت پارکینگ تو اومد و بازهم به شیوه ی صبحش سوار شد که تمام مسیر برگشت به خونه ذهنم درگیر این مهارت سوار پیاده شدن و شدت صدمه ایی که تو تصادف دیده و دکترش کیه چرااین بیمارستان درب و داغونو امتحان کرده و اونقدر سوالای جورواجور که سردرد گرفتم.ترجیح دادم باقی مسیرو با صدای خواننده ایی که تو ماشین پخش میشد حواسمو پرت کنم.

با صدای راننده به خودم اومدم که رسیده بودیم به محض پیاده شدن نگهبانی ساختمون نزدیک تر اومد کمکی بکنه که آنچنان نگاهی تحویل داد که مسیر اومده و برگشت فقط به باز کردن در ساختمون اکتفا کرد.عادی و روزمره تشکر کردم که فکر نکنه خبریه یه خرده بخاطر رفتار زشتش خجالت بکشه.

به محض رسیدن تو واحد بخاطر وسواس جزئی که داشتم برگشتم سمتش و گفتم یه دیقه وایسا چرخاشو تمییز کنم!

تا برگشتم نصف راه و به سمت اتاقش رفته بود میخواست مثلا لجبازی کنه.رد کثیفی چرخا رو پارکت جا مونده بود .وارد اتاقش شد.با تمام خستگیم زمین و طی کشیدم و به طرف اتاقش رفتم که چرخا صندلی شو تمییز کنم تا بیشتر از این خونه رو کثیف نکنه که هنوز پامو تو اتاق نگذاشته بودم که از دیدن صحنه ی روبروم سر جام میخکوب شدم.

نیم تنه ی بالاش برهنه بود و سعی داشت شلوارشو که دکمه و زیپش باز بود و از پاش دربیاره.منو که محو تماشای خودش دید یه پوزخند رو لبش نشست و با بدجنسی گفت:

-اه خوب شد اومدی میتونی بیای کمکم کنی!!!

صداش باعث شد از هنگ دربیام و سرمو زیر بندازم حس میکردم صورتم سرخ شده از خجالت چون به شدت احساس گرما میکردم.وقتی دید تکونی نمیخورم این بار صداشو بالاتر برد:

-مگه نمیشنوی ؟؟میگم بیا کمکم کن!!مگه وظیفت همین نیست؟؟بیا دیگه!!

زیاد بسته از لحاظ اخلاقی نبودم اما آموزه های تربیتی عمه باعث میشد همیشه فاصله م با پسرا حفظ باشه.دودل بودم اگه برمیگشتم کم اورده بودم یک قدم هم جلوتر پام نمیکشید برم.همونجور بلاتکلیف و سربزیر وایساده بودم که با دست صندلی شو نزدیک تر اورد ، حس میکردم ضربان قلبم بالا و بالاتر میره از جام جم نمیتونستم بخورم رسید نزدیک نزدیکم و با صدای آروم و وسوسه کننده گفت:

-نمیخوای کمکم کنی؟؟نکنه هنوز تو تحریمم!!

لعنتی تیکه مینداخت به اون کار اونروزم نگاش کردم چشمام از خباثت برق میزد ولی هنوز نمیتونستم تشخیص بدم بالاخره چه رنگن؟پوزخند روی لبش و ابروهای بالا رفته ش نشون از این میداد که از کل کل کردن خوشش میاد .بدرک گور بابا شرم و حیا نارگل نیستم اگه جلو این بچه پررو کم بیارم.

یه لبخند مستااصل زدم و جلو پاش نشستم با اشاره چشم و ابرو به کمر شلوارش اشاره میکرد که بکشمش پایین.یه نفس عمیق کشیدم که بوی عطر تندش باعث شد اخم کنم نزدیک تر شدم و کمر شلوارو گرفتم دستام میلرزید اما هنوز نمیتونستم بیخیال بشم چشمامو بستم کمر شلوارو پایین تر کشید که با دیدن زیرپوشش زیر لب فحش خودم دادم و شلوار و از زیر پاش کشیدم پایین و به ترتیب از پاش دراوردم و شلوارو انداختم رو تخت و بدون اینکه برگردم سمتش تا خواستم از اتاق بزنم بیرون صداش بلند شد :

-چیکار کردی؟؟

با گیجی برگشتم سمتش نگاه اون به شلوار رو تخت بود و نگاه من ناخودآگاه به سمت پاهای کشیده و روفرمش خیره شد.چشمامو بستم و سعی کردم ندید بگیرم با یه اخم مسیر نگاهشو گرفتم :

-چشه مگه؟؟!

-دیگه هیچوقت این کارو نمیکنی فهمیدی؟؟بدم میاد لباس بیرون رو ملافه تختم بخوره !!حالا هم ملافه تخت و عوض کن کمک کن لباس بپوشم

هی وای من این ول بکن من نبود .دیگه داشت گریه م میگرفت .

خواستم بگم نه که با دستش کمد و نشون داد شلوار و از رو تخت برداشتم و انداختم رو زمین و از توی کمد طبقه مخصوص ملافه ها یه ملافه جدید برداشتم و رو تختی و عوض کردم و از توی کمک لباس های خونه ش یه دست تی شرت سفید آستین کوتاه و یه شلورا گرم کن در اوردم و به سختی چرخیدم سمتش که مچ نگاه خیره و کنجکاوشو رو خودم گرفتم،به ثانیه نکشید به حالت عادی برگشت و با اشاره به لباسای دستم اشاره کرد و با گفتن “خوشم اومد خوش سلیقه ای” دستشو برای گرفتن تی شرت به سمتم گرفت. دستش دادم و نشستم رو زمین به ترتیب با دستای لرزونم شلوارو پاش کردم فقط بالا کشیدنش بود که با دستاش خودشو از رو صندلی بالا کشید که برای منی که باید نزدیکش میشدم فاجعه بود این همه نزدیکی .

سعی کردم حواسمو پرت کنم به سرعت شلوارو بالا کشیدم که باعث شد ناخونم بکشه به بدنش بکشه و صداش دربیاد:

-چیکـــار میکنی مگه داری روبالشتی میگیری آرومتر هول شدن نمیخواد!

حس کردم تموم تنم گر گرفت از خجالت ،پس میدونست و داشت اذیت میکرد .ترجیح دادم متلکش و بی جواب بذارم و با تموم سرعتم از اون اتاق بیرون بزنم .

زیر دوش حموم ناخودآگاه صحنه ی برهنه بودنش تو خاطرم تداعی شد تقصیری نداشتم هیچوقت به هیچ پسری انقدر نزدیک نبودم تنها پسری که راحت بودم امید بودم که اونم مثل برادرم بود بماند که امین خیلی شیطون و شیشه خورده داشت اما هیچوقت انقدر نزدیکشون نبودم که بخوام برهنه ببینمشون چه برسه به این همه نزدیکی سرمو به عادت همیشگیم تکون تکون دادم و آب سرد و یهو باز کردم که باعث شد نفسم بند بیاد و افکار منحرفم از کله م بپره.اون فقط یه رهگذر بود همین!

***

در اتاقشو زدم و رفتم داخل رو تخت نشسته بود و با تلفن همراهش با یه لحجه ی عجیب غریب صحبت میکرد.ابروهام ناخودآگاه بالا رفت باعث شد با تعجب سینی به دست نگاهش کنم.با چشمائی که به زور خنده شو قایم میکرد با دست اشاره کرد غذارو بزارم و برم.

هه کجای کار بود عمرا اگه میرفتم.غذارو رو تخت گذاشتم و چهارزانو نشستم روی تخت و مثل بچه های تخس زل زدم بهش.

نفس عمیقی کشید و نفسشو پرت کرد بیرون و چیزی تو گوشی گفت و تماس و قطع کرد با حالت استفهامی نگاهشو بین

سینی و من حرکت میچرخوند.سکوت بیشتر از این جایز نبود.با خونسردی جوابش دادم:

-زنگ زدم رستوران براتون غذا گرفتم.

یه ابروش بالا رفته بود سعی کرد خنده شو بخوره و با لحن دوستانه ای که ازش بعید بود سرشو حرکتی داد و در جوابم گفت:

-بعد تنبیه چی میشه!!!!!

حس کردم صورتم سرخ شد نباید خودمو میباختم سعی کردم جدی باشم.عادی و خیلی معمولی با حاضرجوابی گفتم:

-الانم تنبیه هستینا.با چشمام به ظرف سفید مخصوص غذا اشاره کردم.

آهانی گفت و دست برد غذارو جلو کشید.قاشق چنگال و برداشت در ظرف و باز کرد و بو کشید.

-به به چه بوی خوبی.میگم تو که اشتراک رستوران و نداشتی چجوری سفارش گرفتی؟

-جای دیگه زنگ زدم.اینا بیخیال.میگم به چه زبونی حرف میزدین؟!

قاشقش تو ظرف غذا مکث کرد و نگام کرد.با کنجکاوی داشتم نگاهش میکردم.

-کُردی

-واقعا؟؟؟تو کُردی؟؟؟

سرشو تکون داد و با بسم الله گفتن غذارو دهنش گذاشت نمیدونم چرا نتونستم جلو کنجکاوی مو بگیرم .

-زبونتون خیلی باحاله .من یه دوست داشتم کرد بود خیلی مهربون بود.

سرشو بدون حرف تکون داد صدای زنگ گوشیم بلند شد با عجله بلند شدم و با یه ببخشید رفتم بیرون.

لیلا بود صحبت مون که تمام شد.رفتم تو اتاقش دراز کشیده بود و ظرف غذارو رو پاتختی گذاشته بود.کج شدم غذارو برداشتم برم بیرون.دم در نرسیده بودم که با صداش مجبورم کرد بایستم برگشتم سمتش چشماشو بسته بود همونجور حرف میزد.

-بابت غذا ممنونم.هرروز زنگ بزن این رستوران.

با عجله از اتاقش بیرون زدم تا لبخندی رو که رو لب هام نشسته بود و نبینه.تو دلم گفتم از تو بدقلق تر دستپخت منو خورده مشتری شده.تموم طول مدت نیش بازم تا آخر شب یه لحظه از صورتم محو نشد.

ویبره گوشیم زیر سرم بیدارم کرد.لاله بود اس داده بود که میخواد با دوستاش بره سینما باهاشون میتونم برم یا نه؟!چقدر این دختر پرت بودبه نظرش با کیان میذاشتم و میرفتم دنبال شیطنت.جوابش و دادم و رو به سقف دراز کشیدم .رفتم دستشویی و دست و صورتم و شستم و صبحانه رو آماده کردم نه و نیم بود .آروم در زدم و رفتم تو خواب بود پتو یه خرده از روش کنار رفته بود. میتونستم قد تقریبا یک و نود و شو تخمین بزنم یه لحظه از مغزم گذشت اگه سر پاها بود یعنی تا کجاش بودم.با یادآوری اینکه ممکنه سرپاش نتونه بایسته یه چیزی مثل برق از کله م رد شد دنبال اون پوشه مدارک پزشکی با سرعت اطرافم و نگاه کردم باید یه اسم دکتری چیزی پیدا میکردم تا بدونم چقدر آسیب دیده و چند درصد امکان دوباره سرپا ایستادن و داره .چشمم رو زمین کنار پاتختی به پوشه مدارکش افتاد کج شدم برشون دارم یه دستش و بالا اورد و پیشونی شو خاروند.از ترس بیدار شدنش همونجور خم از اتاق زدم بیرون و تحقیق تفحصم و به یه موقع دیگه انداختم.

ظرفا صبحونه رو میشستم که زنگ واحد و زدن دستامو شستم در دو باز کردم از دیدن لیلا و امید با جیغ پریدم بغل لیلا امید با خنده گفت:

-ای بابا منم اینجا آدمم ها!

از بغل لیلا بیرون اومدم ولی هنوز همونجور دستشو محکم گرفته بودم و رو به امید سلام کردم و تعارفشون کردم تو.امید ازم سراغ کیان و گرفت که علامت دادم تو اتاقشه.رفت سمت اتاقش و منو لیلا رو تنها گذاشت.چشما لیلا برق میزد همیشه هروقت خیلی خوشحال بود چشمام برق میزد دیگه میشناختمش.تعارفش کردم هرجا راحته بشینه تا چیزی برای خوردن بیارم که دنبال تو اشپرخونه اومد و پشت میز نشست.همونجور که میرفتم زیر گاز و روشن کنم با خنده گفتم :

-چیه؟؟خبریه؟خیره ؟حامله ای؟

از پشت میز بلند شد برام پریدم اونور میز و با صدا خندیدم تو دلم اعتراف میکردم دلم براش تنگ شده برای همه ی سربه سر گذاشتنش با اینکه خوشش نمیومد از این شوخی ها ولی همین که حرصشو درمیوردیم کلی برا من و لاله سرگرم کننده بود.دستشو گذاشت رو صندلی و با حرص گفت :

-تو آدم نمیشی نه!!!کی یاد میگیری درست حرف بزنی!!

سرمو مظلوم کج کردم و انگشتم و بالا بردم و گفتم:

-خانم اجازه؟!واسه اینکه چشماتون برق میزنه خوشحالین گفتم شاید ..شاید..شاید دارم خاله میشم

با حرص میز و یه دور زد که منم از دستش در رفتم وسر جای قبلیش سنگر گرفتم.چشماشو ریز کرد و گفت:

-خب بایست میخوام خواهرزداه تو نشونت بدم بایست اگه جرئت داری

خواستم جوابش بدم که صدای سرفه ایی باعث شد جفتمون برگردیم سمت صدا .

امید و کیان وسط راهرو رو به آشپزخونه ایستاده بودن امید سرخ و معذب به زمین نگاه میکرد و کیان به سختی خنده شو نگه داشته بود لیلا به خودش اومد و میز و دور زد و سمتشون رفت و با صدا سلام کرد منم ترجیح دادم از زور خجالت خودمو تو آشپزخونه مشغول چای درست کردن نشون بدم.

امید و کیان مشغول صحبت کردن در مورد اخبار سیاسی بودن و لیلا سرشو با گوشیش گرم کرده بود.نزدیک تر شدم و چایی رو تعارف کردم کیان بر نداشت امید برداشت و اروم تشکر کرد.بازم با یادوری شوخی مسخره م حس کردم سرخ شدم.برگشتم سمت لیلا و به اون هم تعارف کردم و کنار لیلا نشستم و سعی کردم عادی باشم:

-چه خبر از عمه!

امید:خوبه خدارو شکر سرگرم خریده این روزها

کیان:خیر باشه.خرید سیسمونی انشاا…

ای بر ذاتت لعنت مرد من یه شوخی کردم تو باید یادمون بیاری.لیلا سرشو انداخت زیر امید با مشت زد تو شونه کیان و گفت -زبونتو گاز بگیر بعد عمری دارم ازدواج میکنم حالا حالا ها میخوام خوش بگذرونم.

چی شد؟؟؟ازدواج؟؟میخوان ازدواج کنن؟؟؟با گیجی نگاه لیلا و امید کردم.نکنه…نکنه..لیلا بخاطر همین خوشحال بود!

-یکی به من بگه اینجا چه خبره؟؟

امید بهم نگاه کرد و با محبت همیشگیش گفت:

-نارگل از همین حالا به فکر لباس باش کمتر از دوماه دیگه عروسی در پیشه!!

با بهت نگاه لیلا کردم.واقعا داشتن عروسی میکردن؟؟

لیلا با لبخند داشت نگام میکرد:

-خوشحال نشدی؟؟واممون دراومد اطراف خونه خاتون جون خونه خریدیم.میخواستم بزارم وقتی همه چی اوکی شد بهت بگم.

ته ته دلم یه جوریم شد .این مدت اینجا بودنم باعث شده بود از این همه اتفاق خوب دور باشم .سعی کردم لبخند بزنم و عادی باشم.

-این چه حرفیه عزیزم معلومه که خوشحال شدم.بابت خونه هم تبریک میگم.

لیلا مکث کرد تو صورتم خوب میدونست از یه چیزی ناراحت شدم.سمت امید برگشتم و گفتم:

-شماها که از ترس شیرینی این همه خبر خوب و نگفتین بزارین برم شیرینی بیارم دهنمونو شیرین کنیم.

همه سکوت کرده بودن انگار طعنه ی کلامم رشته کلامم و از دست همه گرفته بود.

از جام بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه یه بغض سمج باز نشسته بود تو گلوم نمیدونستم خوشحالم ازینکه لیلا میخواد ازدواج کنه یا ناراحتم از اینکه این مدت از این همه خبر خوب بی خبر بودم.

از تو کابینت داشتم ظرف درمیوردم که شیرینی بچینم توش که لیلا وارد آشپزخونه شد تمام سعی مو بابت زدن یه لبخند به نمایش گذاشتم.پشت میز نشست هیچی نگفت.

منم تند تند کارمو میکردم یه دست چایی دیگه ریختم و تو سینی گذاشتم رو به لیلا گفتم:

-زحمت شیرینی ها رو میکشی؟

-ما فقط میخواستیم سوپرایز بشی!

از بازی کردن با ریشه ها رومیزی دست برداشت و نگام کرد.ته چشماش غمگین بود اینو میتونستم ببینم.

-درک میکنم عزیزم.

به سرعت زدم بیرون نگاه کیان به مسیر آشپزخونه بود با کنجکاوی دنبال چیزی تو صورتم میگشت.هه فکر کرده بود بچه م که بزنم زیر گریه.لیوان های دست نخورده و سرد شده چایی ها قبلی رو برداشتم و چایی جدید گذاشتم پشت سرم لیلا هم با ظرف شیرینی اومد وتعارف کرد.

رو به امید کردم و گفتم:

-خب امید جان برای چه روزی در نظر گرفتین؟

به شیرینی برداشت و تو پیش دستی مقابلش گذاشت و جواب داد:

-راستش اواخر اسفند قبل از عید مد نظرمونه.هم هوا خوبه .هم عید و میتونیم بریم مسافرت!

دستامو بهم زدم و گفتم:

-این که عالیه.حالا مسافرت کجا میخواین برین البته اگه فضولی نیست!

اخمای لیلا تو هم رفت کیان سرشو پایین انداخت و امید همینجور که چایی شو میخورد گفت:

-نه این چه حرفیه!!مشهد تو نظرمه حالا تا چی پیش بیاد

لبخند زدم و گفتم:

-بسلامتی…..

باقی صحبتا در مورد هزینه های سنگین مراسم ازدواج بود .نه دخالتی کردم نه از جام جم خوردم تمام حواسمو به حرفای پسرا دادم تا ذهنم به سمت این همه تنهایی پرنکشه.بیعد نیم ساعتی گوشی امید زنگ خورد و بابت کاری زودتر میرفتن قبل از رفتن لیلا نزدیکم شد چیزی بگه که منصرف شد.با یه خداحافظی آروم رفت.

بعد از رفتن لیلا و امید داشتم ظرفارو میشستم که صدای کیان بلند شد.آخرین لیوان و آب کشیدم و رفتم تو اتاقش.روبروی کمد لباساش بود و بالاترین طبقه رو نگاه میکرد.

-چیزی شده؟

نگام کرد و با اشاره بالا رو نشون داد و گفت:

-حوله مو میدی؟؟امید کم عقل کجا گذاشته ش

نزدیک تر رفتم صندلی شو عقب کشید تا راه برام باز بشه حوله رو برداشتم و برگشتم بندازمش رو تخت که وسط راه دستمو نگه داشتم .با ریز بینی داشت نگام میکرد:

-خب کجا باید بزارمش؟؟

-بگیر دستت.بریم

-بریم؟؟کجا بریم؟

برگشت از سرتا پا نگام کرد و گفت:

-با حوله کجا میرن؟!! حموم دیگه!

کلمه ی حموم تو مغزم اکو شد .میخواست بره حموم؟؟؟تنهایی ؟؟همیشه که با امید میرفت.نصف راه و رفته بود من هنوز سرجام ایستاده بودم با گیجی پرسیدم:

-صبر کن ببینم میخوای بری حموم؟؟چجوری؟؟؟

-ایستاد سرشو برگردوند سمتم:چجوری؟؟؟؟

-نه منظورم اینه که تنهایی؟؟

-تنهایی؟؟؟نه تو هستی دیگه!!

-مـــــن!!!!!!؟؟؟

کامل برگشت سمتم و منتظر نگام کرد.

-خب..خب..من ..راستش من..زیاد بلد نیستم ..چیکار کنم..بهتر نیست به امید زنگ بزنم!!!!!

-نه واسه چی از اول هم نباید امید میومد کارایی که تو گردن گرفته بودی و انجام میداد .کار خاصی نمیخواد بکنی فقط هرکاری گفتم بکن همین

داشت تیکه اونروز و میزد یعنی نمیفهمید خیلی شرایط با همدیگه فرق دارن .تو وجود این بشر چیزی به اسم حیا و خجالت وجود داشت؟؟؟نه والله.

با اخم رفتم طرفش و بدون حرف به سمت حموم هولش دادم تو دلم خدا خدا میکردم جدی جدی مجبورم نکنه حمومش بدم چون از تصورش هم گر میگرفتم از خجالت.

در حموم با یه سکوی ده سانتی بالا بود باید جلوی چرخ و بالا میبردم تا رو سکو قرار بگیره.هولش دادم تو حموم و در و بستم با دست چرخ و جلوتر برد و یه چرخ زد سمتم و اشاره کرد کمکش کنم لباسشو دربیاره.

واله تا صبح دستاش سالم بود نمیدونم یهو سکته کرده بود شاید که لباس تنش و هم نمیتونست در بیاره.چشمم به بالا تنه اش افتاد تو دلم شروع کردم استغفراله گفتن خودش عین خیالش نبود اشاره داد به شلوراش بازم کمکش کردم سعی کردم تا اونجائی که میتونم لرزش دستا و ضربان قلبمو ندید بگیرم.

اشاره کرد آب وانو باز کنم آب و سرد و گرم کردم و لبه ی وان نشستم تا پر بشه.نگاهم دادم به آب حس میکردم نگام میکنه ولی جرئت نگاه کردن و کل کل کردن باهاشو نداشتم حداقل الان نداشتم که دلم پر بود از بی معرفتی لیلا .تمام مدت اینجا بودنم هرروز باهم تماس داشتیم یعنی نمیتونست بگه!!!!باید اینجوری میگفت که جلوی کیان حس کنم که خانواده م ندید گرفتنم.که با دوماه دوری همچین مسئله مهمی که برام کلی ارزش داشت و نمی دونستم.حس کردم چشمام سوخت نه جای گریه کردن نبود!!

باید یه وقت دیگه ایی ه به این همه تنهایی فکر میکردم الان نه!!

-پر نشد؟؟

نگاه آب کردم اندازه ش واسه نشستن خوب بود.آب و بستم و برگشتم سمتش:

-خب حالا باید چیکار کنیم؟؟

-کاری نمیخواد کنیــــم.فقط کمکم کن بشینم تو وان.یه لبخند خبیثانه هم گذاشت تنگش.

نکبت نکبت نکبت.شیطونه میگفت ولش کن لخت تو سرما یخ بزنه.زر نزنه “کاری کنیم” .خب مثلا چیکارش میتونستم بکنم؟؟؟

-فکر کنم بهتره افکار خودتونو یه خرده تصحیح کنین چون منم دقیقا داشتم همینو میپرسیدم که چجوری فکر نمیکنم بتونم بلندتون کنم ها!!!

نیش بازشو بست آخیش دلم خنک شد.بزنی میخوری حضرت آقا !

ویلچرش رو جلوتر اورد و گفت:

-اول پاهامو بزار تو وان بعد من دستمو میگیرم به لبه ی وان تو فقط نگهم دار تعادلم به هم نخوره.دسته ها صندلی رو هم قفل کن تکون نخوره.بعدش کاری نداره

فکر کنم یه ربع طول کشید تا با کمک گرفتن از لوله ی آب بتونه تو وان بشینه بماند که دیگه جاییمون نبود به هم نخورده باشه!!!!

گرچه اونقدر کمرم درد گرفته بود که دیگه ذهنم هیچ جا نمیتونست بره از درد.نشستن تو وان همانا و لرزیدنش همانا آب سرد شده بود تو دلم گفت حقته میخواستی منو اذیت کنی حالا بلرز تادرست بشی.

همه ی آب گرم و باز کردم تا یه ذره آب عادی بشه سردوش وان و از دستم گرفت و آب و رو تنش نگه داشت صابون و شامپو و وسائلشو رو قسمت خالی لوازمات وان گذاشتم و با گفتن “کاری داشتی صدام کن” از حموم زدم بیرون. پشت در حموم نشستم و پاهامو که به شدت میلرزید بغل کردم.

گوشیم کلی تماس از دست رفته و پیام داشت.حدس زیاد سختی نبود که کی بوده.همشون از لیلا بود پیامارو نخونده حذف کردم از اینکه توجیه بابت مسئله ای بشنوم متنفر بودم معتقد بودم آدم یا یه کاری رو نباید بکنه یا اگه کرد توجیه بابتش نده.من به لیلاحق میدادم همه ی مسائل زندگیشو نخواد با من شریک بشه هرچی بود من فقط یه دختر دایی بودم که چون پدرم هیچوقت نخواست باهام روبرو بشه یکی از عمه هام نگهم داشته بود.مخصوصا با این دردسری که درست کرده بودم همون که تو دست و پاشون نباشم خودش خیلی بود.

سه ربعی گذاشت صدام کرد تو این فاصله ته چین مرغ و تو ماکروفر گذاشتم و خیالم از غذا راحت شده بود.

پر از وان کف بود و من واقعا نمیدونستم چیکار باید بکنم.بدنش بخاطر تو اب گرم بودن خسته شده بود و مطمئنن کمک زیادی نمیتونست بهم بکنه بابت در اومدن تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که لبه ی وان بشینه تا من بکشمش تو صندلی فکر خوبی بود و عملی شد یعنی انقدر که واسه تو وان رفتن اذیت شدیم واسه بیرون اومدن دردسری نبود تنها دردسر بدن کف کفیش بود که باید شسسته میشد دوش حموم و برداشتم و آب سردو گرمشو سریع تنظیم کردم و دادم دستش جاهایی رو که دستش میرسید شست و سر و کمرو جاهایی رو که دستش نمی رسید و میتونستم براش شستم و صندلی رو آب گرفتم و زیر صندلی کف ها رو شستم و حوله شو دستش دادم که تنش کنه!!

آروم گرفته بود و هیچی نمیگفت اخلاق عجیبی داشت یه لحظه شیطون میشد یه لحظه عصبانی یه لحظه اونقدر آروم که به سختی میشد تشخیص داد همون آدم قبلی ه حوله شو تنش کرد منم زیر پاشو با خشک کن خشک کردم و با پارچه چرخا صندلی شو خشک کردم و بیرون بردمش از قبل دمای خونه رو بالا برده بودم با این حال بازم از برخورد با هوای بیرون یه لحظه لرزید دعا دعا میکردم مریض نشه چون فقط همین یه رقم دردسر و کم داشتم .

تو اتاقش به نسبت گرم تر بود.لباساشو که رو دسته ی سبدش آماده دید حس کردم یه لحظه یه مکث کرد سریع جهت نگاهشو تغییر داد.پیراهنشو تنش کردم و با دستای لرزون زیرپوشش شلوارشو هم از پاش رد کردم که بازم خودش کمک کرد و جابجا شد و پوشیدشون.یه ژاکت آستین حلقه ای هم خواستم تنش کنم که مخالفت میکرد که باعث شد با روئی که نمیدونستم از کجا اوردم بهش تشر رفتم:

-مریض میشی ، حوصله مریض داری و ندارم.

اونقدر سردی و تلخی کلامم مشخص بود که سرشو بالا اورد با تعجب بهم نگاه کرد.

سخت نبود فهمیدن اینکه ناراحتم و حواسم جمع و جور کارائی که میکنم و حرفائی که میزنم نیست وگرنه باید صدبار بخاطر دیدن یه مرد لخت آب میشدم از خجالت.ولی اونقدر ذهنم درگیر و عصبانی از صبح و ماجرای لیلا و زندگی خودم بود که اجازه نمیداد به چیز دیگه ای تمرکز کنم.

-بهتره بری بیرون خودم از پس باقیش بر میام!

عقب گرد کردم و از اتاق زدم بیرون.از اون روزا بود که حوصله ی خودمو هم نداشتم.

نهار و براش بردم بود کشید و گفت عجیبه تو و این رستوران جدیده باهم یه غذا درست میکنید.جالب نیست؟!

سینی رو گذاشتم رو پاش و گفتم:

-آخرش جالبه یا عجیب؟؟؟

از نکته سنجیم یه لبخند زد و گفت:بیشتر عجیبه برام!!!

-زیاد ماجرارو جادوئیش نکن از اونجائیکه تو یه غذا بگیری ممکنه من دوست داشته باشم و من یه غذا درست بکنم تو شــایــد دوست داشته باشی با خودم گفتم غذاهایی سفارش بدم که درست میکنم.همین!

-جدی؟؟خب اومدیم من یه غذا خواستم که تو بلد نباشی.اونوقت چی؟؟؟

یه لبخند تلخ زدم و جوابش دادم :خوشبختانه من اکثر غذاهارو بلدم درست کنم.چون تابستونا انواع کلاسارو میرفتم و از وقتم استفاده میکردم

آهانی گفت و همونجور که سمت تخت میرفت گفت:در هر صورت من فردا لازانیا میخوام .

رفتم سمتش کمکش کنم که نذاشت با یه دست رو تختی رو گرفت و با یه دست میخواست رو تخت بشینه یه بار امتحان کرد نتونست میدونستم بخاطر خستگی بعد از حمومه پشت کمرشو گرفتم و یه دستشو بلند کردم تا دوباره امتحان کنه نگام کرد تو نگاش هیچی نبود یا شاید من نمیتونستم چیزی از تو نگاش بخونم.

با کمک دستش خودشو بلند کرد و رو تخت نشست پاهاشو کشیدم و پتورو تا نزدیک کمرش بالا اوردم و زیر سرشو درست کردم بدون هیچ حرفی از اتاقش زدم بیرون.درو بستم اشکام سرازیر شد.یعنی یه تشکر خشک و خالی هم نمیتونست بکنه؟؟!

اشتهای غذا خوردن و نداشتم انقدر خسته بودم فقط دست و صورتمو شستم وضو گرفتم و بدون غذا تا دراز کشیدم خوابم برد.

از درد معده م چشمامو باز کردم .صدای تلویزیون از بیرون میومد.چرخیدم رو کمر دراز بکشم که کمرم تیر کشید.نیم خیز تو جام نشستم و با دست آزادم کمرم و مالش میدادم.سرمو دورتادور اتاق دنبال ساعت گشتم که باز فحش دادم به خودم چرا یادم میره یه ساعت دیوار بزنم.

ملافه رو کنار زدم و از جام بلند شدم همونجور کج و راست شدم تا بتونم صاف وایسم باید هم کمر درد میگرفتم کم نبود اون همه زور زدن اونم منی که تنها چیز سنگینی که بلند میکردم کیف وسائلم بود.جلو آینه سر و وضعمو مرتب کردم و بیرون رفتم.

صدا از پذیرایی میومد ترجیح میددم قبل اینکه دیده بشم برم سرویس بهداشتی آبی به دست و صورتم بزنم.کارم که تموم شد رد میدشم برم تو آشپزخونه دیدمش به زمین خیره شده بود و حواسش به تنها چیزی که نبود تلویزیون بود.نزدیک تلویزیون شدم و خاموشش کردم تکونی نخورد به هرچی که فکر میکرد اونقدر غرقش بود که متوجه خاموش شدن تلویزیون نشد.از رو زمین کنار دیوار گوشی مو برداشتم و ساعتشو نگاه کردم شیش بعداز ظهر بود بگو چرا معده م آبروریزی کرده بود حسابی از صبح گرسنه مونده بود.حواسم توگوشی بود و به سمت آشپزخونه میرفتم که صداش دراومد:

-چرا خاموشش کردی؟

-نشسته خواب بودی گفتم خاموش باشه راحت تر بخوابی

-مزه نریز.روشنش کن!

-روشنش میکنم اما صداشو قطع میکنم.صداش خونه رو گذاشته تو سرش.خودت تو هپروتی….

برگشتم سمت تلویزیون روشنش کردم و صداشو کم کردم برگشتم برم تو آشپزخونه که :

-از بیمارستان تماس گرفتن….

بی تفاوت به راهم ادامه دادم نزدیک در آشپزخونه بودم که از شنیدن باقی حرفش سر جام میخکوب بشم

-استادم اول هفته میاد اینجا.تا آخر هفته هم اتاق عمل خالی باشه قراره جراحیم کنه!

ضربان قلبم بالا رفت برگشتم سمتش یه دستش رو دسته صندلی گذاشته بود و چونه شو باهاش گرفته بود و کنجکاو نگام میکرد نمیدونستم چی باید بگم.تموم زورم برای زدن یه لبخند یه لبخند کجکی از آب دراومد.چند قدم رفتم سمتش نزدیک ترش شدم سرشو بالاتر گرفت.سعی کردم صدام نلرزه:

-تا چه حد به کارش وارده؟؟

-دارم در مورد دکترای جراحی داخلی از بهترین دانشگاه های امریکا صحبت میکنم.منظورت از این سوال چیه؟!

با بدجنسی و خباثت زوم کرد تو چشمام .منظورم معلوم نبود میخواستم مطمئن بشم حالش خوب میشه من از این وضعیت دربیام اینم پرسیدن داشت.با اخم و جدیت نگاش کردم:

-میخواستم مطمئن بشم حالتون خوب میشه همین!!

-خوب شدن حال من خیلی برات مهمه؟!

-معلومه که مهمه هرچی باشه من در برابر مشکلی که براتون پیش اومده مسئول بوده و هستم!

به ابرو شو بالا برد و با حالت مسخره ای پرسید:

-اونوقت میشه بپرسم اگه این جراحی خوب پیش نره بعدش میخوای چیکار کنی؟

حس از بدنم رفت، ضربان قلبم کند شد اوج خباثتش بود داشت با همچین موضوعی اذیتم میکرد .دستای سرد و لرزونمو تو جیب شلوار جینم کردم و سعی کردم خودمو مسلط و جدی نشون بدم کاری که از ظاهرم بر نمیومد :

-برای بعدش هم خدا بزرگه……

یه قدم عقب رفتم و به سمت اتاقم فرار کردم.به عادت همیشه م پشت در اتاقم رو زمین سرد نشستم .بعد از تمام این مدت گذشته هرگز جرئت نکرده بودم به جواب این سوال حتی فکر بکنم.خب بعدش چی؟؟؟اگه نشه چی؟؟؟؟صدای بعد گفتنش تو سرم اکو شد “بعدش بعدش بعدش”

سرمو تکیه دادم به در اشکام رو صورتم میریختن با صدای بغض آلودی رو کردم به سقف اتاق:

-خدایا بعدش چی میشه؟!نکنه تنهام بزاری؟من..من..من تنهام..میترسم از بعدش….

سرمو رو پاهام گذاشتم و بی صدا برای بعدی که نیومده بود عذاداری کردم.

نمیدونم چقدر گذشته بود سرمو از روی پام بلند کردم و با دستام شقیقه هامو مالوندم به شدت سرم سنگین شده بود و درد میکرد.

بلند شدم و خودمو به آینه اتاق رسوندم یاد لاله افتادم که میگفت نارگل عین مادر سفید برفی میره جلو آینه

“آینه؛ آه ای آینه ی جادویی.. بگو تا به حال کسی زیباتر از من دیده ای؟”خنده م گرفت تو آینه به چشمای قرمز و پف کرده م نگاه کردم دیگه دنبال تنها چیز که نبودم زیبایی و اینکه به لاله ثابت بکنم با توجه به سبزه بودن از اون خوشکل ترم .

اولین قطره ی سمج اشک رو گونه م چکید با دست پاکش کردم و سرمو بالا گرفتم و چندبار نفس عمیق کشیدم.دوباره تو آینه خیره شدم:

-آینه ای آینه ی جادوئی بگو اگه جراحی موفق پیش نره چه بلایی سر من میاد؟!

صدای اذان تو خونه پیچید .چرخیدم سمت پنجره پرده رو کنار زدم و زل زدم به سقف تیره ی آسمون دستمو آروم رو شیشه ی سرد گذاشتم و پیشونی مو به پنجره چشببوندم.از نفسام رو بخار گرفت سرمو عقب بردم و رو بخار نوشتم “خدایا تنهام نذار”

تو همون حس و حال عارفانه بودم که در با صدای وحشتناکی باز شد .یه لحظه حس کردم قلبم واستاد برگشتم میبینم لاله تو چارچوب در با یه نگاه خبیثانه داره نگام میکنه.

نکبت عادتش بود هروقت میفهمید من تو اتاقم عوض در زدن درو با صدا باز میکرد.نفسی کشیدم که جون برگرده به تنم.با یه لبخند ژکوند یه قدم وارد اتاق شد و عادی که انگار نه انگار:

-سلام نارگل جــــون اینجایی؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.1 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x