-چشم حتما!قسمت شد زیارتتون شامل حال ما بشه حتما زحمت میدم خدمتتون شبتون خوش
خندید و گفت:دست خودت نیست زبونت هرچی زخم بزنه میدونم تو دلت هیچی نیست .الان اینجا ساعت 5 بعد از ظهر گلم.
یه نگاه به ساعت کردم هشت و خورده ای از شب بود .
-ببخشید یه لحظه این همه فاصــله فراموشم شد.بعدشم شما از قلب من خبر ندارین خدا نگهدار
گوشی رو گذاشتم سرجاش تو قلب من هیچی نیست ؟؟؟تو قلب من یه عالمه حسرته …حسرت پدری که فقط اسمش تو شناسنامه مم بود حسرت دیدن پدری که فقط از روی عکساش میشناختمش..پدری که …فقط اسما پدرم بود.نباید دلم براش میسوخت حقش بود هرچقدر اذیتش میکردم.
خیره شدم به ساعت به کیان خبر ندادم حتما تا الان صد دفعه زنگ زده خونه.
نخیر آیکیو بخواد زنگ بزنه زنگ میزنه همین جا!
آخه مغز نخودی من چی به تو بگم نارگل!! شماره خونه عمه ی تورو اون از کجا داره هان؟؟!
راست میگی ها چرا به ذهن خودم نرسید..خب زنگ میزنه به موبایلم.ای بخشکی شانس شماره مو هم نداره.
حقشـه !!!میخواست قطع نکنه روم امان نداد بگم شمارشو ندارم پسره ی پررو روان پریش یه بار خوبه یه بار بد.
***
سه روز از آخرین روزی که باهاش حرف زدم گذشت و خبری ازش نشد.دیروز پنج شنبه بود و نمیدونستم چی شد و چیکارکردن!!
انقدر عصبانی و بی حوصله بودم که رابه راه به لاله گیر میدادم طفلک از صبح رفته بود خونه دوستش و هنوز برنگشته بود.لیلا هم که با دختر عموی هم سن و سالش و زن عموش دنبال خرید جهیزیه بودن اصلا خونه نبود ازش سوالی بپرسم از خود امید هم دلم نمیخواست خبری بگیرم یه جورائی دلم ازش گرفته بود .
عمه هم که در حال تماشا کردن برنامه های آشپزی تلویزیون بود.لب تاب و روشن کردم حوصله هیچ کاری نداشتم بی قرار بودم و خودم نمیدونستم چه مرگمه .دلم میخواست برگردم خونه و این ساعت از روز و بالا ی پشت بوم عکس بگیرم.
لباسامو پوشیدم و آماده از اتاق زدم بیرون عمه به محض دیدنم ابروهاش رفت بالا و گفت:
-کجا قربونت برم؟؟
-میرم پارک سر کوچه هوام عوض بشه
-چشمون سیاه من با لاله میرفتی چقدر بچم التماس کردم گفتی حوصله ندارم
-نمیدونم عمه اون موقع حوصله نداشتم الانم ندارم فقط میخوم یه جا نمونم
عمه یه لبخند رو صورتش نشست .با کنجکاوی زل زدم بهش: چته عمه؟؟چرا این جوری نگاه نگاه میکنی؟؟
-از روزی که اومدی قرار نداشتی گل خوشکلم خبریه…حرفی داری با عمه ت بزن
چشمام اندازه دو تا تخم شترمرغ درشت شد:حرف دل؟؟؟
-بی حوصله یی مادر چشمات دیگه برق شیطنت ندارن نازنینم نگو عاشق شدی عمه ت به قربونت بره
عاشق؟؟؟؟من؟؟؟نارگل؟؟؟با گیجی زل زدم به عمه و گفتم:عاشق کی اونوقت؟؟؟
عمه یه قری به گردنش داد و با ناز پشت چشمی نازک کرد و گفت:همون که چندروزه از ندیدنش کلافه ای .
با دستم جلو دهنمو گرفتم که نخندم:
-عمه بی خیال !!!اگه تنها مرد روی کره ی زمین باشه مطمئن باش عاشقش نمیشم.چرا یه همچین فکری کردی؟
عمه دستشو جلو اورد تا دستشو بگیرم دستاشو تو دستم گرفتم و جلو پاش نشستم دو زانو نشستم رو زمین پیشونی شو چسبوند به پیشونیم گفت:
-خدا شاهده از همون روزی که امید حرف این صیغه رو زد دلم راضی نبود و همش بالا سر تو بود چشمون سیاه من .میدونستم شیطونی برو رو داری به دل میشینی.پسره هم جوون رعنا و سر بزیریه اما همش دل نگرونت بودم چیزی بشه شرمنده ی مادرت بشم اون دنیا
یه قطره اشک از چشم عمه رو گونه ی تپلش ریخت.آخ عمه عمه عمه صورتمو بالا بردم و اشک رو گونه شو بوسیدم:
-به همه ی خوبی هات قسم عمه اگه بیشتر از مادر خودم دوست نداشته باشم کمتر ندارم..دلمو خون نکن قربون قلبت برم.تو بودی راه رفتن یادم دادی ،حرف زدن یادم داری، نوشتن یادم دادی، آشپزی، خیاطی ،گلدوزی …هرچی دارم از تو دارم پیش مرگت بشم .درد اون آرتروزت بخوره تو سر من..
عمه باقی اشکاشو پاک کرد یکی به شوخی زد پس گردنم گفت:کم زبون بریز بلا برده …بمیرم روزی رو نبینم غم و غصه ای به دلت باشه چشمون سیاه من !
چرا لاله و لیلا یاد نگرفتن مادر این هنر تو خون تو از مادرت خدابیا مرزت.یادم نمیره وقتی واسه اولین بار بابات اون لباس عروسی رو که منو مادرت واسه مسابقه درست کرده بودیم و دید ماتش برد باورش نمیشد هنر دست به اون همه زیبایی باشه .میدونست پارچه رو من دوختم اما سنگ دوزی هاش یه چیزی بود خاص مادرت هنرمند بود هنرمند…
لباس عروسی مادرمو میگفت همون لباس تو مسابقه برنده شده بود و عمه اینا با پشتوانه وامی که دولت بهشون داده بود مزون لباس عروس زدن اما اون لباس تک موند تا وقتی بابام اونجور که همیشه عمه میگفت بعد از 2 سال رفت و آمد خانواده ی مادرم به شرط طرد کردن مادرم رضایت به ازدواجشون دادن اخه انگار مادرم پسرعموش خواهانش بوده که مادرم پدرم و انتخاب میکنه و از خانواده طرد میشه !
-به به باز تا چشم مارو دور دیدی نشستی چاپلوسی نارگل خانم!!
صدای لاله بود برگشتم عقب با شال سبز فندقی و مانتوی تیره ی مشکی کوتاه و جین برفی تنگ حسابی چشمک میزد.موهای بور و روشنش عسلی رنگش از زیر سالش بیرون زده بودن بر عکس من که همیشه تا حد عروس آرایش نمیکردم و از خونه بیرون نمیزدم لاله همیشه ساده و بدون آرایش بود استدلالش هم این بود خوشکلا نیازی به آرایش ندارن.
-باز تو پریدی وسط حرف دوتا بزرگتر بیام رو زبونت فلفل بریزم..
لاله دستی به کمر زد و گفت:ببخشیــد تا اونجایی که یادم میاد سه سال ازت بزرگتر بودم حالا چجور شد وسط حرف تو بچه پریدم و نمیدونم؟
-ای بابا راست میگی ها یادم نبود خب ببین این چطوره :بزار بگیم خاک انداز بعد تو خودتو بنداز
چشماش برق زدن از خشم تا خواست بیاد سمتم داد زدم:عمـه میبینی همش این لاله ست با کفش میاد پادری رو خاکی میکنه اینم سندش
لاله پاش تو هوا خشک شد.مثل کسی که سر مچشو گرفته باشن شرمنده نگاه عمه کرد.نایستادم باقی شو ببینم فقط با سرعت پریدم تو اتاق مشترک خودمو لیلا و درو قفل کردم.
-اه چرا هیچی نزدن اینا!!!؟!
-چی شده بابت چی غر میزنی؟!
سرمو از تو لب تاب بالا اوردم و دیدمش که با قیافه خسته و چشمای خمار خواب و اخمای تو هم داره نگام میکنه.یه لبخند زدم و لب تاب و بستم.
-سلام هیچی یه مسابقه شرکت کرده بودم هرچی منتظرم نتایج و نزدن گفتن 24 ساعته چندروز شده هنوز خبری نیست
آهانی گفت و به سمت سبدش رفت لباساش وبرا شستن تو سبد رخت چرکاش بندازه
-نگفتی چه مسابقه ای؟
-عکاسی اون مدت اونجا بیکار بودم یه سری عکس گرفتم مونتاژ کردم به نظرم خوب شده بود گفتم شانسی شرکت کنم ببینم چی میشه
منم داشتم از اتاق میرفتم بیرون تا راحت باشه.
-امید میگفت نتیجه جراحی موفق آمیز بوده!!
سرجام خشک شدم .جراحی؟؟؟؟؟!!!برگشتم طرفش مانتو شو دراورده بود و با یه تاپ حلقه ای کالباسی رنگ داشت به سختی موهاشو که عادت سفت ببنده رو باز میکرد.لبخند بی جونی زدم و عادی و معمولی :
-بسلامتی….بازم سوپرایز شدم.مرسی بموقع بود
درو باز کردم بیرون برم در و محکم بسته شد لیلا با خشم و عصبانیت تو چشمام خیره شد چشمای قهوه ای تیره ش مشکی شده بود و قیافه خسته و داغونش از متلک بدموقع شرمنده م کرد.سرمو انداختم زیر و دستامو پشتم چفت کردم.
صدای خنده ی خسته ش کنجکاورم کرد سرمو بالا بگیرم چشماش خسته بود و دلگیر ولی لباش میخندید.نمیدونستم ناراحت باشم یامتعجب چش شده بود.چرا دیگه مثل قبل نبود چرا این همه تغییر کرده بود نمیفهمیدمش.
-بچه تر هم که بودی هروقت خرابکاری میکردی همینجوری میکردی.بزرگ شدی ولی …
توچشماش خیره شدم انگار یه حرفی داشتن حرفی که بابت نگفتنش اذیت بود.
-ببخشید ولی واقعا خبر نداشتم.یه خرده گیج شدم.
-من هم نمیدونستیم امید عصر تو بازار باهام تماس گرفت توضیح داد.که جریان از چه قراره .
-واسه همین نیومد بازار؟؟!
-آره مثل اینکه دکتر شهر خودشون چند تا درمان معرفی کرده بود ایناهم چندروزی میشه شیرازن
-شیــراز!!چرا همینجا نه!!؟؟
-آخه استادش پزشک دیگه ای رو معرفی کرده ایناهم باید میرفتن اونجا اینجور که امید میگفت اونجا مجهز تر بوده .اگه لعنتی همون موقع لج نمیکرد میرفت شهرش تا الان خوب شده بود و زندگی همه مونو بهم نمیریخت.تکیه شو از در برداشت و به سمت کمدش رفت.
پس لیلا هم خبر داشت و میدونست که من از بازیشون خبر دارم.خسته بود میدونستم اما باید تکلیف این رفتارای اخیرش مشخص میشد مخصوصا الان که خودش بعد چند روز سکوت سر صحبت و باز کرده بود
-گفتی بهت اعتماد کنم !من حتی ذره ای شک نداشتم بهت تا پیگیری کاراش و مقدار آسیب دیدگیش باشم.که سرم کلاه نره
دستش به تاپش یه لحظه خشک شد و بعدش با یه حرکت تاپ و از سرش دراورد.پیرهن کوتاه سرخابی رنگشو از پا پوشید و همونجور که با یه دست سعی میکرد زیپشو ببنده برگشت طرفم.
-چرا وقتی شنیدی داستان از چه قراره از جفتشون شکایت نکردی نارگل؟!؟
کپ کردم از تعجب داشت چی میگفت برای خودش داشت در مورد امید حرف میزد شوهرمن بدرک.
-زده به سرت شوهر تو وکیل من بودا.میدونستی شکایت میکردم اول از همه پای اون گیر بود
بی حوصله رو تختش دراز کشید و چشماشو بست .
-شوهر من اگه شوهر بود سر باارزش ترین شخص زندگیم بازی راه نمینداخت.من خبر نداشتم یعنی تا وقتی که خودت مچشونو باز نمیکردی من هم خبر نداشتم.همون شب امید به من گفت.
سر جاش تو تخت نشست چشماش از اشک برق میزد.
-نارگـل من نمیخوام دیگه باهاش ازدواج کنم!!
اوه خدای من باورم نمیشد انگار سرپا سکته زده بودم که هیچ حرکتی نمیتونستم بکنم.لیلایی که همیشه محکم و قاطع بود و تابحال تو این19 سال عمرم انقدر مضطرب و دودل ندیده بودمش.اشکاش که رو گونه هاش چکید انگار بهم شوک وصل کردن لیلای من گریه میکرد؟؟؟جلورفتم و پای تخت نشستم.میدونستم نباید گریه بکنم اما اشکام سمج و مصر از چشمام پایین میومدن.
-لیلــا این چه حرفیه توعاشق امید بودی!
از تخت پایین اومد رو زمین نشست حالا دوتامون حدفاصل بین تختامون رو زمین روبروی هم نشسته بودیم .
-دیگه نیستم.هیچوقت نمیبخشمش بخاطر این مسخر بازی
دستاشو بالا اورد و صورتمو بین دستاش گرفت.
-وقتی بهت گفتم بهم اعتماد کن یادته اینم گفتم که اندازه خواهر خودم دوست دارم.بنظرت اگه خبر داشتم میذاشتم خواهر ته تقاریمو اینجوری به بازی بگیرن.میذاشتم؟؟؟امید عزیزه درست اما از اون عزیز تر توئی برام توئی که بعد از مرگ پدرم بهترین اتفاق زندگیمون بودی مامان به امید دیدن بچه تنها برادرش دوباره سرپا وایساد .اگه..اگه …زندایی اونجوری نمیرفت … ما خوشبخت ترین آدمای روی زمین بودیم. خنده های تو شیرین کاری های تو دوباره به زندگی همه مونو امیدوار کرد چجور میذاشتم زندگیتو خراب کنن تو الان باید دانشگاه پی درست و مشقت میبودی نه اینکه انقدر لاغر و با زیر چشمای گود رفته غم چشمات از زندگی سیرم کنه.
به هق هق افتاده بود لیلای همیشه صبور و محکمم چقدر شکسته بود این همه مدت.خدایا چرا انقدر من بدم؟؟ چرا ندیدم ؟؟چرا همش به فکر خودم بودم ؟؟چرا ؟؟
سرشو بغل کردم و خواستم بحث و عوض کنم باید ازین حال و هوا درمیومد قلب من طاقت دیدن این همه شکستنشو نداشت.قلبم داشت میترکید.
-حالا اینا که گفتی به امید چه!!اون بدبخت میخواست به هر قیمتی کیان و راضی کنه من پام حتی واسه یه روز هم به زندان باز نشه حکم تیر اونو دیگه چرا دادی؟!
سرشو از بغل بیرون اورد با دستاش اشکاش و پاک کرد اخماش باز هم تو هم گره خوردن با حرص گفت:
-خودش هم همینا میگه..باشه قبول .نباید به من میگفت ؟؟؟من نباید میدونستم؟؟؟من قراره زنش بشم اگه قراره مخفی کاری داشته باشیم این دیگه چه شراکتیه هان؟؟؟
ابروهام بالا رفت سعی کردم با قیافه جدی به خودم بگیرم:ببین من همش 19 سالمه از مسائل زن و شوهری چیزی نمیدونم فقط اینو میدونم امید عاقله همه ی کاراش هم با برنامه ست هرگز هم کاری رو بدون عقل و منطق نمیکنه نمیدونم چرا این بازی رو راه انداخت ولی عوض از زاویه دیگه بهش نگاه کنیم از یه طرف هم خوب بود برای من!
چشماشو ریز کرد و سرشو عقب گرفت و با بد بدبینی و صدای دورگه از گریه گفت :خوب بود؟؟منظورتو نمیفهمم
-ببین لیلا این چند ماه زندگی برای من این خوبی رو داشت که بدونم باید برای آینده م جدی تصمیم بگیرم.من تا ابد نمیتونم سربار عمه و کیان و بقیه باشم درسته؟؟
-خفه بمیر دختریه دیوونه میفهمی داری چی میگی ؟؟سربار کدومه ؟؟؟مگه ما…
دستمو گرفتم جلوش حرفشو قطع کردم و با آرامشی که یهو از این همه محبت عمه وخانوادش تو طول اون روز به قلبم سرازیر شده بود گفتم:
-لیلا تو شوهر بکنی ازینجا میری درسته ؟؟؟از ما جدا میشی؟؟؟برای خودت مستقل میشی.من هم شوهر کردم فقط با این تفاوت که بعد از تموم شدن مدت ازدواجم مستقل میشم.فرقی ندارن با هم
-بعضی وقتا به عقلت شک میکنم این کارت توهین به مامانه که بخوای یکه و تنها زندگی کنی بعدشم دایی نمیذاره
-داییت برام ذره ای ارزش نداره همونجور که من برای اون نداشتم معنی این فیلم بازی کردنای اخیرشم نمیدونم و نمیخوام بدونم بیا فکر کن من برم آلمان پیش داییت به نظرت میرم با نامادرییم زندگی میکنم نه!!قانون اونجا این اجازه رو به من میده که تنها زندگی کنم.حالا عوض اونجا میخوام تو خونه یی که مادرم نفس کشیده و زندگی کرده جدا زندگی کنم.میخوام ببینم کی میخواد حرفی بزنه!
به عادت همیشه هایی که میخواست فکر کنه یا مسئله های ریاضی منو لاله رو حل کنه یه تیکه از موهاشو تو دستش گرفته بود و باهاش بازی میکرد.نگاهشو از زمین گرفت با قیافه ی منتظر من رسید.
-نمیدونم.اگه قراره تو همین خونه زندگی کنی من هر جور بشه مامانو راضی میکنم چون فکر نمیکنم به این یه خونه فاصله هم راضی بشه.چشماش برق زد از خوشحالی و ادامه داد:حالاواقعا تو هیچ رقمه حاضر نیستی بری آلمان پیش دایی
-من به دائیت گفتم به تو هم میگم که فکر کردی من یه درصد قصد رفتن دارم اگه کارتون خواب هم بشم پامو اونجا نمیذارم زندگی من، خانواده ی من اینجاست.خیلی وقته با خودم کنار اومدم که پدر مادرمو با هم از دست دادم.
قیافه ی غمگین لیلا مجبورم کرد سوز غم و حسرت قلبمو کنار بزنم و با لبخندی بهش خیره بشم.بیخیال نارگل هیشکی نمیفهمه تو چقدر تنهایی
-حالا تو بگو ببینم بخشش لازم نیست اعدامش کنید!! یا بخشش!! لازم نیست اعدامش کنید.بگو ببینم با این امید چه کردی راه به راه خونه ی ما بود گفتم چرا تو باهاش نمیای
نفس عمیقی کشید و تکیه شو داد به تخت منو پاهاشو کشید سمت تختش همونجور که به پاهای سفید و کشیده ش خیره شده بود گفت:
-اولش که شوکه شدم آخه نصف شبی اومده درم در میگه بیا بیرون کارت دارم تو ماشین بهم گفت هنگ کرده بودم واقعا بقول تو با اون همه عقل ازش بعید بود همچین بچه بازی بعدش که گفت بخاطر تو بوده واینا دیگه آتیش گرفتم هرچی از دهنم دراومد بهش گفتم الانم اصلا یادم نمیاد چی گفتم فقط اونقدری گفتم که تا امروز نه تک نه اس نه زنگی زد.
خنده م گرفت لیلا حرف زدنش فحش بود وای به حال اون بدبختی که در معرض ترکشاش قرار بگیره .دفعه اولی که سر مچ منو پژمان دوست پسرمو عوض دبیرستان رفتن تو پارک گرفته بود یادم نمیره با اینکه مقصر بودم ولی تا 3 ماه باهاش قهر کردم اگه تولدش نرسیده بود عمرا آشتی میکردم یه جور خاصی آدم و محترمانه میشست میذاشت سرجاش دهنتو میبست حتی بخوای از خودت دفاع کنی.تویه لحظه همزاد پنداری با امید وحشتناک دلم براش سوخت.ولی بعدش یه جورائی دلم خنک شد.
-ببین چه بساطی درست کردم نزدیک عروسیتون ها ببخشید.
دستی کشید تو موهای بازش و سرشو تکیه داد به تشک تختم و با چشمای بسته گفت:
-بهتر!جدیدنا پدرمو درمیورد همش درگیر داشتیم میگم بعد از ازدواج بی خیال نمیشه
اوه مای گاد اگه میگفتن الان روزه بیشترباورم میشد تا امیـــد ایول سوژه خنده م جور شد.نیشم به خباثت باز شده بود که چشماشو باز کرد و انگشت تهدیدشو گرفت سمتم:
-نارگل اگه یه کلمه بشنوم ازت ….
-باشه بابا اصلا من روم میشه همچین شوخی هایی بکنم.لیلا سری تکون داد و از جاش بلند شد و با گفتن “از تو هر کاری بر میاد”داشت از اتاق میرفت بیرون که برگشت سمتم گفت:
-راستی مامان اینا چیزی در مورد این مسخره بازی نمیدونن نخواستم امید تو چشم مامان ضایع بشه تو هم اشاره ای نکن فقط تایید کن که دیروز جراحی داشته اوکی؟؟
سرمو تکون دادم رفت بیرون اصلا قصد گفتنشو نداشتم به لیلا نمیخواستم چیزی بگم چه برسه به عمه با قلب مریضش.کرمم گرفته بود حسابی واسه اذیت کردن امید گوشی مو برداشتم یه اس دادم امین برادرش من نمیتونستم چیزی بگم امین که میتونست.
سر سفره شام تا تونستم بیاد گذشته ها شلوغ کاری کردم عمه با لذت نگام میکرد لیلا با لبخند لاله با بدبینی میگفت این چندروز خون منو کرده تو شیشه حالا چش شده خوشحاله.
اخبار نگاه میکردم که لاله گوشیمو اورد گفت امین زنگ میزنه تو صورتش نگاه کردم نگاهشو دزدید گوشی رو پرت کرد تو بغلم گوشی رو جواب دادم و بلند شدم رفتم تو حیاط:
-سلام بچه سوسول
امین-چطوری مار هفت خط!!
-لال بمیری بچه یواش یکی میشنوه فکر میکنه من چکاره م
با صدای بلند خندید و گفت:نارگل بالا بری پایین بیای تنها کسی که مثل کف دستش میشناست منم
-اندازه این صحبتا نیستی.چه خبر ؟!
امین-خوشم میاد از رو هیچی کم نمیاری من چه خبر؟؟ خبر پیش شماست و خوابگاه دخترونه و یه عالمه دختر تو خبرا رو بگو
-ای بترکی بچه تو چقدر هیزی .
-جانم؟؟؟یه بار دیگه بگو دیگ به دیگ میگه روت سیاه بچه بیا برو من بزرگت کردما
-ای بابا باز به مدعی های من اضافه شد
-نارگل دلم برات تنگ شده کی میای یه سر بزنی خونه بابا .هیشکی ندونه من میدونم رفتی اونجا دهن پسرا مردمو سرویس کنی وگرنه درس کجا تو کجا؟!
-خفه بمیر بچه پررو.خونه م اتفاقا گفتم یه حالی بپرسم اس دادم
امین-زورت میومد یه زنگ بزنی حموم بودم خواستم زنگ بزنم یکی از بچه ها پیامتو دیدم.واقعا خونه ای؟؟کی اومدی تا کی هستی؟؟
-فعلا هستم تعطیلم چندتا کلاسمو پیچوندم برا خرید با بچه ها باشم.جایی میخواستی بری؟؟
امین-آره پارتی یکی از بچه ها…
نذاشتم حرفش تموم بشه جیغ کشیدم
-منم ببر ،منم میام ترو خدا امین خراب مهمونی م .مردم این دو سه ماه ریاضت کشیدم آفرین آفرین
صدای خندش تو گوشی پیچید:دیدی گفتم تو درس بخون نیستی.چقدر دیگه میتونی آماده باشی ؟؟!
-فعلا عمه بیداره یه نیم ساعت دیگه میخوابه خبرت میکنم.مرســــی امین
امین-یک ساعت دیگه در خونتونم نارگل یک ثانیه دیر بشه میرم به روح بابام فهمیدی !!اون بار سه ربع ساعت معطل قرو فرت شدم
-نه قول میدم دم در منتظرت باشم
امین-نه خوشم اومد این رئیس دانشگاهتون کارش درسته آدمت کرده.باشه میبینمت.بای
-ای نگو دلم خونه ازش.باشه میبنمت بای
گوشی رو قطع کردم باطری گوشی پیغام کاهش باطری داد .رفتم داخل عمه نبودش احتمالا خوابیده بود.بخاطر داروهای قلبش شبها خیلی زود میخوابید.فقط لاله داشت ظاهرا فیلم نگاه میکرد.تلویزیون و خاموش کردم متوجه نشد.لبخند زدم و رو مبل روبروش نشسته م میدونستم داره به چی فکر میکنه “امین” .
وقتی با خانواده امید آشنا شدیم لاله عاشق امین شده بود البته علم غیب نداشتم که اینا روبدونم شب نامزدی لیلا اینا امین مست بود جلوی همه گفته بود که منو دوست داره گرچه همه گذاشتن پای مستیش اما از اون شب به بعد رفتار لاله فرق کرد خیلی تو خودش بود و به همه چی گیر میداد و از اون بدتر اون ترم دانشگاهشو مشروط شده بود منم در یک اقدام ناجوانمردانه و دستبرد به دفتر خاطراتش فهمیدم چی به چی بود سر مچمو موقع خوندن گرفت و یه دعوای حسابی کردیم بهش گفتم هیچ احساسی به امین ندارم وامین هم به من نداره و بهش میگم که دوسش داره که برای اولین بار به التماس کردن افتاد که اگه پای من هم وسط نبود هرگز برای عشقش التماس نمیکنه .
عاشق شدن تو این خانواده ارثیه مسخره از اون دائیشونه عاشق های نصف نیمه و ترسو!!
لاله-به چی زل زدی ؟؟
خنده م گرفت کی به کی میگفت زل زده !!!سه ساعت مات صفحه خاموشو تلویزیون بود.زبون دراورده واسه من.
-به تو خوشکلی دلم میخواد نگات کنم
گردنشو قری داد پاشو گذاشت رو اون پاش و با ناز گفت:پولیه خانم حساب کردی
-منظورت همون صدقه دادن دیگه باشه رفتم بیرون میدم.
از جاش بلند شد پرید سمتم دستاموحصار صورت کردم گفتم :زدی جاش کبود شد امین دید پرسید چیه میگم دست بزن داری ها!!
دستش تو هوا خشک شد ابروهای نازکشو تو هم کردو با تیزی خاص خودش گفت:
-ببینت؟؟
-چیزه میدونی تولد دوستش بود گفت حیفه من نباشم یه انتراکی هم میشه بین درس خوندنم
ابروهاش از هم باز شد و بالا رفت :درس خوندنت؟؟
-آره ایکیو فکر میکنه من دانشگاهم یعنی اینجوری گفت
آهانی گفت و با قیافه ای که تو هم شده بود و به سختی لبخند مصنوعی میزد گفت :حتما خاتون جون صلاح ندیده بگه ازدواج کردی
حسادتش و درک میکردم شاید تنها کسی که تو اوج اختلافا درکش میکرد من بودم.چون هیچکس اندازه من سرگریه کردن هاش مچشو نگرفته بود.هیچکس جز من رو صفحات خالی و سفید کتاباش ندیده بود که اسم امین و به زبونای مختلف نوشته بود.هیچکس جز من عشق آروم و یه طرفه شو درک نمیکرد.
-کار خاتون نیست حدس میزنم زیر سر امید باشه.تنها کسی که از خداشه امین یکی از مادوتارو بگیره امیده.پس فکر بیخود در مورد خاتون نکن اون زن این خاله زنک بازی ها نیست.
سرشو انداخت زیر نمیدونم از شرمندگی یا اینکه آینده رو میدید که با انتخاب من توسط امین چه آستانه ی دردی رو باید تحمل بکنه.خواستم بحث و عوض بکنم.خودمو مظلوم کردم و گفتم:
-نمیشه که تنها برم این وقت شب تو نمیای؟؟؟
یه نگاه عاقل اندرسفیه نثارم کرد که یعنی خفه شو بچه منو رنگ نکن.
لاله-نارگل زود بر میگردین ها اگه مثل اون بار لیلا بفهمه آبروریزی میکنه اون بار هم کوتاه اومد بخاطر من بود وگرنه بی برو برگرد زنگ میزنه خاتون مخصوصا این روزا که همش عصبی و رو مود پاچه گرفتنه
-نشنیدم یه بار دیگه !!لیلا سگ شد دیگه نه؟!
کوسن و پرت کرد سمتم که تو هوا گرفتمش.از جاش بلند شد گفت:این روزا دل نگران مامانه میگه نباشه کی داروهای مامان و سروقت میده من که دانشگام تو هم ک…راستی!!تمام شد مراقبت با اعمال شاقه دیگه نمیری؟؟
از جا بلند شدم و ازکنارش گذشتم و با گفتن “معلوم نیست فعلا بیمارستانه “بحث و تموم کردم.بخشکی شانس سخت اما تازه داشتم فراموش میکردم!
تو پراید هاچ بک امین نشسته بودیم و میرفتیم سمت میهمونی.امین یکی زد پس سرم به شوخی گفت:
-نه بابا درس خوندی انگاری فقط یه سوال دارم از مغزت کار کشیدی چرا انقدر لاغر شدی؟؟
یکی از اون لبخند پسر کش هامو زدم براش که سرشو تکون داد و زیر لب استغفرا..ی گفت.
-درس کدومه غذاها سلف داغونن بابا همش گشنگی کشیدم.
با صدا خندید وبا دست زد رو فرمون وگفت :آخه دیوونه چقدر بهت گفتم عوض دانشگاه رفتن بیا پیش حسام تو عکاسی کار کن پولشم خوب بود چسبیدی به درس
یه نفس عمیق کشیدم و نگاهمو بیرون دادم این یکی از کارایی بود که اگه پدر داشتم با میل و سلیقه خودم انجام میدادم نه به سلیقه و اعتقاد عمه برای تحصیلات داشتن راهی دانشگاه بشم هیشکی نمیدونست خودم میدونستم دیپلمم به زور گرفتم فقط دیگه صبحا از خواب بیدار نشم واسه مدرسه!
امین-باشه بابا ببخشید یادم رفت چقدر دوست داشتی بیای.حالا بگو ببینم از همکلاسی هات چه خبر؟!
نگاهش کردم چشماش برق شیطنت میزد دقیقا نقطه مقابل امید بود پوستش سفید، چشم و ابروی مشکی ایرانی اصیل ،بینی عملی وکشیده لب و دهن متناسب و تنها شباهتش با امید چال گونه شون بود که وقتی میخندیدن گونه شون چال میشد لاله هم همینجور بود فقط وقتایی که گرد و تپلی میشد بیشتر مشخص میشد.
-خیلی سوال شده برام وقتی شرم و حیا رو پخش میکردن تو کجا بودی؟
-همون بهتر نبودم!!.گونه مو کشید ادامه داد حالشــو ببر بابا بیخیال نجابت!!
آدم بشو نبود زندگیش تو دوتاچیز خلاصه میشد خوش گذرونی، مادرش و لاغیر هیچ چیزی تو دنیا اندازه این دوتا براش مهم نبود و وقت نمیذاشت.
پیچید تو یه کوچه و در یه خونه بزرگ نگه داشت.با تعجب برگشتم با دستم ساختمونو نشون دادم :مطمئنی اینجاست ؟؟
تکیشو داد به در سمت در و برگشت سمتم گفت:خدایی اگه میگفتم خونه پیامه میومدی؟؟؟
چشمامو بستم تا از عصبانیتم کم بشه با دندونای کلید شده گفتم:نمی اومدم نه بخاطر خودم بخاطر دوستت که اگه یه بار دیگه دورم بپلکه نزنم ناکارش کنم
خندیدو دستاشو به حالت تسلیم بالا برد :اوه خطرناک هم که شدی!!!باور کن دلم برات تنگ شده بود مجبور شدم .حالا بیا بریم کشتیش هم کشتیش یه سگ جاش بیمه شو خودم میدم .
قیافه ش در عین شوخی یه جدیت مردونه داشت به شوخیش خندیدم و خیالم راحت بود ازش که حتی تو مستیش هم حواسش جمعه.
از ماشین پیاده شدیم و زنگ و زد و رفتیم تو.در سالن باز شد و صدای موسیقی و جیغ از داخل خونه به گوش رسید یه دختر قد کوتاه با قیافه ملوس ناز و یه لباس دکلته عروسکی اومد استقبالمون .امین آروم زیر گوشم گفت دوست دختر جدید پیامه!!
ازش متنفربودم تو یکی از میهمونی ها یه جا گیرم انداخت و اگه یه خدمه خیلی اتفاقی سر نرسیده بود به زور هرکاری میخواست باهام میکرد.قد بلند و چارشونه و هیکلی بود حسابی با بدنسازی به خودش میرسید و پس زدنش برام غیرممکن بود تنها مرتبه ای که جلوی یه مرد احساس ضعف و ناتوانی کردم برعکس ادعاهام همون مرتبه بود از اون به بعدش دیگه با امین میهمونی های پیام و هرجایی که امکان اومدنش بود و شرکت نمیکردم تا چشمم بهش نخوره.
بعد از سلام واحوالپرسی با دختره که خودشو پریسا معرفی کرد رفتیم تو بوی سیگار و عرق و بوهای دیگه که مخصوص علف کش های میهمونی بود به مشامم خورد یه لحظه نزدیک بود بالا بیارم دستمو جلو دهنم گرفتم امین سرشو پایین اورد و بخاطر سروصدای ناشی ازموزیک تقریبا تو گوشم فریاد کشید:حالت خوبه؟؟!
سرمو تکون دادم وبا اشاره ی دختره رفتیم جایی تا بشینیم به محض نشستنم امین رفت چیزی بیاره بخورم حالم جا بیاد.یه کت لی کوتاه با جین مشکی کبریتی پوشیده بودم.سالن خونه یه عالمه پسر و و دختر گرفته بودن که روبروی هم با آهنگ میرقصیدن زیاد وسط شلوغ نبود بقیه ترجیح داده بودن رو صندلی هاشون تو بغل همدیگه بکپن .اخ بدم میاد از این امل بازی ها
مردونه دختره رو ببر خونت به بهونه میهمونی میاریش که چی بشه حال مردم و به هم بزنی !!!
چشم چشم کردم دنبال منبع صدا گوشه سمت چپ سالن دستگاه سی دی گذاشته بودن و وصل بود به دو تا باندی که تو دو گوشه سالن پذیرایی گذاشته بودن.از تو کیفم سی دی مخصوص خودمو دراوردم که بترکونم چشمام تو یه جفت چشم عسلی که با تعجب و ناباوری نگام میکرد قفل شد.جام مشروبش دستش بود و کنار یه پسر که پشتش به من بود ایستاده بود.ضربان قلبم رو دور تند بالا و بالاتر میرفت سرمو انداختم زیر و اشهد خودمو خوندم.
-خوبی نارگل؟؟؟دستت چرا انقدر یخه
بی حواس دستمو از دستش کششدم بیرون و با استرس و اضطراب سعی کردم یه لبخند تحویلش بدم که متاسفانه سر هرکی رو گول میمالیدم امین از اوناش نبود.مسیر نگاهمو دنبال کرد و به پسره رسید که احمق هنوز زل زده بود به من.نگاهشو قفل کرد تو چشمام و با ریز بینی مخصوص خودش گفت:میشناسیش؟؟؟
آب گلومو قورت دادم و سعی کردم جدی باشم ای بخشکه این شانس که بعد عمری یه میهمونی اومدم زهرمارم شد.نمیشد بگم نه امین جنبه داشت یعنی امیدوار بودم باور کنه که اصل قضیه رو نفهمه .
-آر..ره..ولی مال الان نیست.بهتر نیست آژانس برام بگیری من برم خونه
نفسشو با حرص پرت کرد بیرون شاید برای اولین بار بود امین و عصبی میدیدم.
-بیشتر از این بی غیرتی مو به روم نیار بریم تا نزدم پسره رو بکشم
از جام بلند شدم سی دی از رو کیفم افتاد پایین تو تاریکی نمیتونستم کج بشم بی خیالش شدم زدم به کیف و رفتیم بیرون .
تو ماشین ساکت بود و با اون امین شیطون اومدن فرق داشت .معنی ناراحتی شو نمیفهمیدم.گذاشتم پای ضدحال خراب کردن میهمونیش.زدم سر شونه ش و با لحن لاتی گفتم: نبینم غمتو نوکرتمممممم
وسط اتوبان ماشین و زد کنارو گفت:تو از غم چی میدونی نارگل؟؟؟؟
-یعنی ..اینکه خیلی سخته رو نوک زبونمه …آقا میشه اولشو بگین؟؟
-لودگی نکن بهم بگو از غم چی میدونی؟؟
تکیه مو دادم به صندلی وبه روبروم خیره شدم آروم گفتم:ناراحتی یعنی اینکه از میهمونی امشب بخاطرمن جا موندی و من متاسفم!!
عصبی شد با مشت زد رو فرمون که صدای بوق ماشین بلند شد:منو مسخره نکـــن لعنتی!!
اخمام تو هم رفت چی میخواست بشنوه برگشتم سمتش و با اخم گفتم :این مسخره بازی ها چیه درمیاری اصلا تو چه مرگت شده یهو؟
امین-من ؟؟میخوای بدونی چه مرگم شده خسته شدم خسته ،میفهمی؟! از دست خودم از دست تو خسته شدم
پوزخند زدم تو روش و گفتم :خسته نباشی داداش
سرم داد کشید به من نگو داداش.دیگه داشت تند میرفت.دستم رفت به دستگیره که داد زد :به جان مامانم پاتو از این در بیرون بزاری قلم پاتو میشکنم
دستمو عقب کشیدم و گفتم:میخوام برم خونه مون وسط خیابون نگه داشتی بگیرنمون جفتمونو بدبخت کردی با بی عقلیت
روشن کرد و با سرعت کمتری سمت خونه راه افتاد.در خونه عمه خاموش کرد و سرشو گذاشت رو فرمون.برگشتم سمتش و با طعنه گفتم:آبجی اجازه هست پیاده شم؟!
سکوت …..
-الــو آبجی صدا میرسه!!
سرشو بلند کرد تکیه شو داد به صندلیش با صدایی که آرومتر از قبل شده بود گفت:وا نمونی دختر حالا چرا آبجی؟!
-آه گفتی نگم داداش گفتم شاید خواهرم بودی و بی خبر بودم این همه مدت .خندید و سرشو چندبار به پشتی صندلیش زد .
امین-یعنی هیچ رقمه نمیتونم نسبت دیگه ای با تو داشته باشم نه؟؟
-چو دانی و پرسی سوالت خطاست!!!
چشماشو بست و با چشمای بسته گفت:بهتره تمرینش کنی چون امید رسما اعلام کرده بعد از ازدواجش قرار خواستگاری منو با تو یا لاله میذاره از اونجایی که لاله نچسب و غیرقابل تحمله من تورو انتخاب میکنم.
نفسم تو سینه حبس شد.امید عقلشو از دست داده بود و تو این یه مورد شکی نداشتم .سعی کردم به خودم مسلط باشم و فریاد نکشم تنها صدایی که از گلوم خارج شد جیغ خفه ای بود که اتاقک ماشین و پر کرد:
-چــی؟ ؟
امین-همین که شنیدی !!
-تو غلط میکنی؟؟!
چشماشو باز کرد و با عصبانیت برگشت سمتم :جرئت داری یه بار دیگه جمله تو تکرار کن تا گردنتو بشکنم
-تکرار میکنم چی فکر کردی فکر کردی مثل تو ترسوام که دیگران برام تصمیم بگیرن.برم خواستگاری کسی که بهش میگفتم خواهر!!
صورت عصبانیش تو هم رفت و غمگین شد بی طاقت دست کشید تو موهاش و گفت:تو فکر کردی خوشم میاد؟؟بحث ترس نیست بحث امیده که از همه زندگیش برای همه ی ما گذاشت و حالا یه چیز ازم میخواد من نه میخوام نه میتونم بهش نه بگم
-باشه نگو بزدل من نه میگم
با دست زد تو پیشونیشو گفت:گاهی اوقات دلم میخواد دندونتو تو دهنت خورد کنم نارگل.تو بگی نه لاله رو انتخاب میکنم اونوقت راضی میشی با لاله ازدواج کنم تو منو میشناسی نارگل، میدونی تو چه فازی م دلت برا دختر عمه ت نمیسوزه گیر یه آدم عیاش و خوش گذرون بیوفته که مثل لباس تنش دوست دختر عوض میکنه!!
-آره راست میگی تو لیاقت یکی مثل لاله رو نداری در مورد خواستگاری هم نترس آنچنان نه میگم که تا هفت پشت بعد تون کسی جرئت نکنه بیاد خواستگاری در این خونه!!
پوزخند صداداری زد و گفت:فکرکردی به اینجاهاش فکر نکردم ؟؟فکر قلب عمه تو کردی فکر زندگی لیلا رو کردی؟؟جز خودت به چی فکر کردی هان؟؟؟
-به هیچی میخوای اینو بشنوی به هیچی !!میخوای بگی من مثل پدرم خودخواهم باشه آره من خودخواهم خودخواه!!
سرمو تکیه دادم به شیشه خدایا این امید چه مرگش شده بود.چی از جون زندگی و آرامش من میخواست ؟؟
امین-نارگل؟!
-خفه شو امین خفه شو!!باید از اول میدونستم چرا انقدر زود درخواستمو برا مهمونی قبول کردی که زودتر این شرو ورهارو تحویلم بدی برگشتم سمتش انگشت تهدیدمو سمتش گرفتم و با بغض و صدای لرزون گفتم:
-یه عمر بخاطر صاحب نداشتنم سکوت کردم غصه هامو ،حسرت هامو خوردم ولی بدون اینبار دیگه کوتاه نمیام .خودم از پس مشکلم برمیام تو فقط بهتره حسابی این خواستگاری مسخره رو بندازی عقب برا من وقت بخری هیشکی از آینده خبر نداره.یهو دیدی معجزه شد و تا آخر عمرت پیر پسر موندی
بدون اینکه نگاهش کنم دروباز کردم و پیاده شم و محکم بستمش. با کلید در خونه روباز کردم درو پشت سرم بستم.پشت در حس کردم زانوهام بی حس شدن همونجا سر خوردم و رو زمین سرد نشستم پاهامو تو بغلم گرفتم و بغضم شکست از ناتوانی حل این همه مشکلات پی در پی که امون نمیدادن بهم گریه کردم.
-چشمات چقدر قرمزه چشمون سیاه من!!
-چیزی نیست عمه دیشب خوب نخوابیدم
لاله وارد اشپزخونه شد وهمونجور که میرفت لیوان برداره برگشت با خباثت گفت:اصلا خوابیدی؟؟
هیچ نگفتم فقط نگاهش کردم از لحاظ ظاهر هیچی کم نداشت از اون دخترایی بود که سلیقه ی امین بود اینو از دوست دخترای امین میتونستم به راحتی بفهمم اما اخلاقش ،یه خرده خشک بودنش و این عشق مسخره ش که بجای اینکه نزدیک ترش کنه به امین دورترش کرده بود و رفتاری فرار گریزانه ش یه تلقینی به امین شده بود که بخاطر خوش گذرونیش و تم مذهبی عمه اینا لاله ازش خوشش نمیاد که هیچ بدش هم میاد.
لیوان چای مو نصفه گذاشتم و بلند شدم.
-عمه من میخوابم قبل از ظهر بیدارم کن!
از آشپزخونه رفتم بیرون صدای سرزنش گر عمه خطاب به لاله بلند شد
-مادر جون چرا این قدر سربسر این بچه میزاری؟
لاله-من که چیزی نگفتم این از موقعی که برگشته نازک نارنجی شده
در اتاق و بستم باقی حرفاشونو نمیشنیدم رو تخت نشستم و به آینده فکر کردم.یعنی ممکن بود واسه یه بار هم که شده تو زندگی من معجزه بشه!!!
***
-عمه به قربونت ..دخترگلم..نارگلم
چشمامو باز کردم سرم به شدت درد میکرد .تو جام به کمر دراز کشیدم .عمه که متوجه بیدار شدنم شده بود.دستی کشید به پیشونیم و موهامو کنار زد.آروم گفت:
-مامان جان ..شوهرت اومده اینجاست
به ثانیه نکشیده سرجام سیخ نشستم .عمه یه قدم عقب تر رفت و با صدایی که به زور جلو خندشو میگرفت گفت:آرومتر مادر اینجوری پریشون نری یاد سرخ پوستا میندازی ادمو قربونت برم
یه لبخند نصف نیمه زدم.سرمو با دستام گرفتم.عمه با نگرانی دست کشید به سرم:سرت درد میکنه عزیزم.صبح دیدم چشات قرمزه
-چیزی نیست عمه آب بزنم صورتم خوب میشه .از کی اومدن؟؟
عمه-خیلی نیست خواستم صدات کنم لاله گفت دیشب تا خود صبح بیداربودی.من نمیدونم چی داره این کامپیوتر که شب و روزتو گرفته .خدا خیر بده این نادر با این کادوهاش …
وسط حرفش پریدم :باشه عمه شما برین الان میام نصیحت کنان از اتاق خارج شد.
دوباره تو جام دراز کشیدم .بعد از یه هفته بالاخره پیداش شده بود.نمیدوم چه حسی تو قلبم بود یه حس شیرین و دلهره آور داشتم احساس میکردم یه چیزی ته قلبم خودشو به درو دیوار دلم میکوبه .
هم تمام این مدت منتظر این لحظه بودم هم ناراحت بودم بخاطر رفتن.نمیدونم چه قضیه ایی بود به هرچی که عادت کردم باید رهاش میکردم.چشمام و بستم قطره اشکی از گوشه چشمم چکید و تو موهای شقیقه م فرو رفت.
با صدای سلامم همه ی سرها به طرف چرخید .اولین نفر رو صندلی خودش نشسته بود قیافه ش خسته و پوستش تیره شده بود زیر چشماش گود افتاده بود ولی چشماش یه چیزی تو چشماش بود که هرچی بیشتر توشون فرو میرفتم کمتر منظورشو میفهمیدم.
با صدای سرفه لاله نگاهمو ازش گرفتم لیلا و امید با ابروهای بالا رفته بهم نگاه میکردن .تو صورت امید نگاه کردم یه لبخندی مسخره ایی تو صورتش بود باید هم مسخره م میکرد زندگیم پازل دستش شده بود که هرجور دوست داشت میچیدش با جدیتی که از سردردم ناشی میشد فقط یه سری تکون دادم و “خوش آمدین” زیر لبی گفتم و عقب گرد کردم واسه آشپزخونه رفتن.
لیوان چایمو شیرین میکردم لاله اومد تو آشپزخونه به سختی سعی میکرد صدا خنده شو کنترل کنه بالا نره.
لاله-بابا ابهــت.یه لحظه ازت ترسیدم نارگل چرا اینجوری کردی!!
-سرم درد میکنه لاله تو دست و پام نپیچ!
به عمد بلند گفتم که بشنون.لاله سرشو از صدای بلندم عقب گرفت و گفت:باشه بابا چته کولی
از تو یخچال مسکن پیدا کردم و انداختم بالا لاله هنوز با کنجکاوی بهم زل زده بود لحظه ی آخر که از در بیرون میرفتم آروم گفت: انگار دیشب حسابی امین پرت و چیده ها!!
هجوم یهویی خون به مغزمو احساس کردم با حرص و عصبانیتی که ثانیه به ثانیه بهش اضافه میشد مثل خودش گفتم:
-جفتتون برین به جهنم!!!!!
تو قسمت نشیمن رفتم روبروش ایستادم سرش پایین بود وقتی متوجه م شد سرشو بالا گرفت بدون ذره ای تغییر تو حالت اخم آلود و جدی صورتم گفتم:آماده این زنگ بزنم آژانس؟؟
امید به جاش جواب داد :ای بابا بزار برسیم بابا خسته ایم مثلا
-شما که صاحب خونه ای امید جان با دست نشونش دادم وادامه دادم :ایشونو گفتم شاید بخوان برن منزل خودشون؟
صدای عمه از پشت سر غافلگیرم کرد:چقدر هولی دخترجان اون خونه چی داره اینجا نداره؟؟
پوزخند امید با چشم غره لیلا خفه شد.رو کردم به عمه:بحث در و دیوار خونه نیست قربونت برم میخوام بدونم اگه بیشتر میمونن برم بخوابم دوباره شاید سردردم خوب بهتر شد!
-راست میگن حاج خانوم من هم خسته شدم از صبح نشسته اگه اجازه بدین مرخص بشیم؟؟
برگشتم سمت لاله که با کنجکاوی بهم زل زده بود گفتم:زنگ بزن آژانس.آقا امید خسته ست تازه رسیدن مزاحمشون نمیشیم
عمه یه اخم درست حسابی که حالت و جا میارم بعدا تحویلم داد و مشغول تعارف تیکه پاره کردن شد که نه وقت نهاره باید بمونین و اینا که دیگه وارد اتاق شده بودم صداشونو نمیشنیدم وساکمو برداشتم که از اتاق بزنم بیرون لیلا وارد اتاق شد:
-چته نارگل؟؟امید ناراحت شد!!
-به درک میفهمی به درک خیلی داره رو اعصاب من میره!!
با اضطراب و نگرانی نزدیکم شد ساک و بگیره از دستم که دستمو عقب کشیدم و گفت:چی شده آخه؟؟!
-هیچی فعلا سرم داره میترکه بعدا زنگ میزنم بهت میگم فعلا سرم داره منفجر میشه
ار کنارش رد شدم و در و باز کردم رفتم بیرون امید ناراحت و متفکر سرشو زیر انداخته بود.حالم ازش بهم میخورد ازش متنفر شده بودم.اگه پای لیلا وسط نبود میدونستم چیکارش کنم.بچه یتیم گیر اورده!!
خب اورده دیگه نیستی؟؟خفــه شو حوصله تو وجدان بی وجدان و دیگه ندارم!!
عمه اومد کنارم توصورتم نگاه دقیقی کرد.فکرکنم پیش خودش فکر میکرد بشنوم اومده از شوق بال دربیارم که برعکسش شده بود.
صدای بوق ماشین آژانس اومد خدافظی گرفتم با عمه و دخترا امید و کیان از قبل تو حیاط رفته بودن .عمه خواست بیاد دم در بدرقه که بخاطر وضعیت کیان بهش گفتم نیاد شادی خجالت زده بشه.
از ماشیین پیاده شدیم واسه رو صندلی نشستن برعکس همیشه ش هرکاری کرد نتونست رو صندلی بشینه.وسایل و زمین گذاشتم قبل از راننده کمکش کردم صاف شدم بازم کمرم تیر کشید لبمو گار کرفتم از درد که از چشمش دور نموند باقی راه و خودش جلو میرفتو من پشت سرش .
در خونه رو باز کردم یخچال شده بود و بوی نم افتاده بود تو خونه هواکش ها رو روشن کردم تا هواز خونه عوض بشه.شنیدم اسممو صدا میکنه رفتم تو اتاقش سرشو بالا گرفته بود و سقف و نگاه میکرد.
-کاری داشتین؟
-میشه کمکم کنی رو تخت بخوابم خیلی خسته م
رو تخت که خوابوندمش گفت:اگه زحمتی نیست لباسام هم در بیار !!
از جوراباش شروع کردم لباساش و در اوردن .انگار خوابش برده بود ملافه رو کشیدم روش تا از خواب بیدار شد لباساشو بپوشه.لباس تمیز هم گذاشتم رو دسته سبدش که برداره بپوشه!!
مستقیم رفتم اتاقم سرمو که از درد داشت اشکمو درمی اورد زیر بالشتم کردم و انقدر گریه کردم نفهمیدم کی خوابم برد.
وقتی بیدار شدم هوا تاریک شده بود و از سرما داشتم یخ میزدم به سختی از جا بلند شدم و شوفاژ اتاق و روشن کردم و دوباره تو جام خوابیدم.چشمام گرم شده بود یاد کیان افتادم که شوفاژ اتاقش و خاموش بود بلند شدم برم اتاقش که یاد این یه هفته بی خبری مثل کرمی به جونم افتاده بود تلافی کنم شیطونه میگفت بزارم یخ بزنه از سرما پسره ی پررو!!!
دست و صورتمو شستم و دست به کار غذا شدم .بوی غذا حسابی تو خونه پیچیده بود.گوشی همراهم زنگ خورد شماره لیلا بود احتمالا امید رفته بود و میخواست بدونه چی شده؟؟گوشی و دستم گرفتم و به اسمش رو صفحه خیره شدم.
کار درستی بود گفتنش؟؟؟لیلا به اندازه کافی بخاطر من رابطه ش تیره شده بود درست نبود که بدترش کنم.وقتی تصمیم مو واسه آیندم گرفته بود چرا باید زندگی اونو خراب میکردم.تماس از دست رفت.
صدای امین تو سرم پیچید “تو از غم چی میدونی نارگل؟؟”من از غم چیزی نمونده بود که ندونم!!
صفحه رو روشن کردم و شمارشو گرفتم .یه زنگ نخورده جواب داد.
لیلا- چرا جواب نمیدادی بپرسم صبح چی شده بود؟؟
-سلام.مرسی حال من هم خوبه .سردردم هم بهتر شده.شما چطوری چه خبرا؟؟
لیلا-سلام ببخشید خوبی؟؟
-مرسی ممنون خوابیدم بهتر شدم.تو چه خبر امید رفت؟؟
لیلا-آره چنددقیقه ای میشه رفته!
خنده م گرفت فکر کنم هنوز ماشینشو روشن نکرده زنگ زده بود به من.
-میذاشتی برسه خونه شون لااقل بعد زنگ میزدی فضولی!
لیلا-سفسطه نکن نارگل!اون حرفا چی بود صبح میزدی؟؟
-خودت میگی صبح.چه میدونم چی گفتم!
لیلا-نــارگل مسخره بازی درنیار از ظهر تا حالا مامان حالش خوب نیست همش میگه تقصیر اون بوده به این صیغه رضایت داده.آخه فکر میکرد بخاطر این پسره ناراحت شده بودی چون نمیخواستی باهاش بری!!
تو دلم مدیون تنها کسی که بودم این پسربود اگه اوایل خونمو میکرد تو شیشه ولی حداقلش این بود که فهمیدم جایگاهم کجاست و بجای بچه بازی و خوش گذرونی به فکر آیندم باشم
لیلا-نارگل شنیدی؟؟
-آره شنیدم.من با کیان مشکلی ندرم.یه جورائی حق میدم بهش اگه کسی زده بود همچین بلایی سر من می اورد تا عین همین کارو باهاش نمیکردم راضی نمیشدم.در مورد عمه هم نمیدونم چی بگم خودت بهش بگو سرم درد میکرد.
لیلا-خیل خب اینو یه کاریش میکنم.نگفتی نارگل؟؟
-هیچی بابا الان اگه بگم عصبی میشی خوب!!
لیلا-چی شده بگو سعی میکنم خونسرد باشم!
-چیزه دیشب منو امین رفته بودیم پارتی یکی از دوستاش امید زنگ زد امین فهمید من هم همراهشم خیلی عصبانی شدگفته به تو میگه و اینا من هم از دستش ناراحت شدم.لیلا نگی بهش ها!!
لیلا-چـی؟ ؟؟؟تو غلط کردی!!مگه نگفته بودم..
-ببین بخاطر همین کاراته که نمیگم خو
لیلا-من نمیدونم تو سر کی رفتی انقدر کله خر شدی ولی احمق نصفه دل شب داری با پسر مردم میری پارتی نمیگی بلائی سرت بیاد
-بابا با دوست پسرم که نمیرم با امین میرم امین هم که از خودمونه!
لیلا-امین از خودمونه؟؟!؟!امین که …استغفرا..چرا دهن منو به حرف نامربوط باز میکنی..همش تقصیر این لاله ست نمیدونم چه اتویی ازش داری انقدر هوات و داره؟؟
-امین هرچی هست یه روئه.بعدشم بحث آتو نیست لاله درک میکنه خب من یه خرده تفریح نیاز دارم
لیلا-تفریـح یعنی رقص و خوش گذرونی با پسرا مردم آره!!!؟؟منظورت از یه روئه چیه؟؟
-من کار به پسرا مردم ندارم من فقط با امین میرقصم بعدشم خب هرکی یه اخلاقی داره
لیلا-مرده شور اخلاقتو بردن.نارگل این بار که هیچ امید اشاره ای نکرد من هم نمیکنم ولی فقط به گوشم یه بار دیگه برسه به روح بابام من میدونم و تو .فهمیدی!!!!!!
-آره بابا کاملا روشن شدم
لیلا –جون دلت…ببین کاری با من ندرای تلفن خونه زنگ میخوره
-نه ازاول هم نداشتم
لیلا-چی گفتی؟؟؟
-هیچی هیچی گفتم خداحافظ حق نگهدارت باد در پنا..
بوق ممتد تو گوشی یعنی گوشی رو روم قطع کرده بود.با نفس عمیقی رو کاناپه دراز کشیدم.خب در رفتم ها!!!
بعدش چی ؟؟؟یعنی نمیفهمه قصد امید چیه؟؟تا اون موقع هم خدا بزرگه!!
باید سر فرصت با امین صحبت میکردم باید یه سری مسائل روشن میشد.فعلا به تنها کسی که اعتماد داشتم امین بود!!
کسل و بی حوصله نشسته بود جلوی تلویزیون خاموش و متفکر به زمین نگاه میکرد.غذاشو هم کامل نخورد.چای ریختم بردم با یه فاصله مبل نشستم کنارش متوجه حضورم نشد.نمیدونستم باید چطور سر بحث و باز کنم در مورد نتیجه درمانش بپرسم.دل و زدم به دریا و با تعارف چای صداش زدم تا متوجه حضورم بشه
سرشو بالا اورد و تو چشمام نگاه کرد.با دست به چای اشاره کردم.دست بلند کرد لیوان و برداره که دستش نرسید .با اخم تکیه شو داد به صندلیش سرشو بالا گرفت.بی توجه به چایی خوردنم ادامه دادم میتونست صندلی شو جلو تر بیاره نمیشد که همش من در خدمتش باشم.اونوقت بجز پاهاش دستاش هم از تنبیلی از کار می افتن.
-چیزی در مورد نتایج کارتون نگفتین.پنج شنبه چی شد؟؟
با یه نفس عمیق سنگین و غمگین با صدای خسته ای گفت:تزریق یه داروهه که تا به تایید شورای پزشکی درنیاد نمیشه بابتش نظری داد ولی اون چه که مسلمه اینه که نتایج تحقیقات مثبته!!
یه لحظه گیج شدم چقدر سختش میکردن این دکترا میخواستن چهار کلوم حرف بزنن با گیجی سر تکون دادم و گفتم:ببین من نمی فهمم شما چی میگی فقط میخوام بدونم چقدر ممکنه طول بکشه؟!؟
نگاهشو از سقف گرفت و با کنجکاوی نگاهشو به صورتم داد:زودتر از وعده ی مقرره خیالت راحت!
خب تا اینجاش که خوب بود پس من زودتر وقت داشتم خودمو جمع کنم.
-یه خواهش ازتون داشتم نمیدونم چجور باید مطرحش کنم
یه لبخند محو زد و مثل پدرا که به حرف دخترکوچولوشون گوش میدن نگاهم کرد و سر تکون داد:باشه از عهده م بربیاد چرا که نه!!
-میخواستم تا اونجایی که میتونین امید و از کاراتون حذف کنید
ابروهاش با تعجب بالا رفت و چشماش گرد شد و همون حالت گفت:و دلیلش؟؟؟
-دلیل خاصی نداره فقط اینکه الان بچه ها دور خرید عروسی و باقی کارای ازدواجشونن به اندازه کافی میونشون شکرآب هست بخاطر غیبت های امید .میخواستم خواهش کنم بیشتر از این بخاطر من خانواده ی عمه آسیب نبینن.مخصوصا این مدت مشکلات من همه رو حسابی خسته کرده!!
آهانی گفت و بعد از چند ثانیه مکث گفت:امید خودش میخواست همراه من باشه خواست من نبود گویا از قبل یه خرده مشکل داشتند.
ای بر ذات هرچی مرد دهن لقه لعنت !!حس کردم صورتم سرخ شد لیوانمو گذاشتم تو سینی و سینی رو بلند کردم ببرم که گفت:
-میخواستم بخورم ها!
برگشتم سمتش خسته بود نگاهش خسته بود مثل کسی که از چیزی ناامید شده باشه ولی لبهاش میخندید
-سرد شده میرم عوضش میکنم
کیان-نه نمیخواد همین خوبه.کجا میری سریع ؟؟
-جایی نمیرم…
صدای زنگ واحد بلند شد جفتمون با تعجب بهم نگاه کردیم شونه هامو بالا انداختم و سینی رو گذاشتم رو میز و شال کردم سرم و بدون نگاه کردن به چشمی درو باز کردم.با دیدن کسی که پشت در بود احساس کردم خون تو رگ هام منجمد شد.
پیراهن مردونه چهارخونه ای پوشیده بود و با شلوار مشکی ست کرده بود تو دلم اعتراف کردم خدایی خوشتیپ و همه چی درسته نگاهم رسید به چشماش که باز سر مچ نگاهمو موقع دید زدن گرفته بود دستاش و از پشت تو هم گرفته بود و پاهاشو یه خرده با فاصله باز کرده بود.
سعی کردم به خودم مسلط باشم و زودتر ردش کنم بره چون کیان متوجه زنگ خوردن شده بود و حتما میخواست بدونه کی بوده!!
-کاری داشتین؟؟
-سلام
-سلام ببخشید
-راستش من از مهمونای همسایه بغلی تون هستم خاطرتون هست
آره خوشکله اگه بابام از خاطرم بره تو نمیری که .
-بله یادمه توپارکینگ دیدمتون امرتونو بفرمائید
-اسمم کوروشه!
حقا که اسمت هم برازندته.آفرین به این انتخاب پدر و مادر آفرین آفرین.
-خوشبختم اما عذرمیخوام میشه ربطشو بهم بدونم آخه انقدر تلگرافی حرف میزنین که نفهمیدم چی به چی شد
خندید سرشو انداخت زیر و از پشتش چیزی دراورد و جلوم گرفت .یه سی دی ؟؟؟استفهامی نگاش کردم یعنی چی؟؟
-اینو اون شب تو مهمونی جا گذاشتین؟؟
-من؟؟؟مطمئنید اشتباه نمی کنید؟
-شما که باید منو یادتون باشه چون به محض دیدن من نمیدونم چرا رفتید!؟
-ببینید من نمیدونم دارین در مورد چی حرف میزنین بهتره مزاحم نشید
سرشو به شکل بامزه ای خاروند و گفت :باشه نمیخواد توضیح بدین با اون آقا اونجا چیکار میکردین که البته من به شخصه حق میدم بهتون اما رو سی دی اسم شما نوشته
خدایا عمیقا الان دوست دارم بدونم وقتی شانس پخش میکردی من کجا بودم؟؟؟
این کیه اصلا اسم منو از کجا میدونه؟؟به من حق میده؟؟؟این کی هست به من حق بده؟؟
-شما اسم من و از کجا میدونین ؟؟بعدش هم به فرض هم که من بوده باشم شما کی هستین که به من حق بدین یا ندین!؟
دستاشو به حالت تسلیم بالا اورد و گفت :ازخاله درمورش پرسیدم منو ببخشید اما در مورد اون موضوع منظورم و بد گفتم خب هر دختری تو سن و سال شما مسلما دوست داره خوش باشه خوش بگذرونه نه اینکه از برادر مصدومش نگهداری کنه .
تو کله ام عین زنگای کلیسا صدا پیچید .”برادرمصدوم”.
دستی کشیدم به شقیقه مو با حواس پرتی پرسیدم:شما دارین درمورد کیان حرف میزنین؟؟
دستی کشید تو موهاش و با لبخند گفت:بله خانم کیان!!!
اوه خدای من چی فکر میکردم چی شد من ترسیده بودمنو ببینه جلو امین لو بده شوهر دارم و اینجا ساکنم نگو اینا فکر میکنن من خواهر کیانم!!
دستمو بردم جلو سی دی رو ازش بگیرم که یه سمت کاور سی دی رو محکم گرفته بود نگاهمو با اخم دادم به چشماش .
یه لبخند دخترکش زد که ته دلم ضعف رفت ای خدا دلم میخواست گونه شو بکشم بگم پدرصلواتی تو چرا این همه خوشکلی؟؟؟ که قبلش خودش به حرف اومد:
-اجازه ندادین عرائض مو تموم کنم.26 سالمه از همون روز اولی که تو بالکن دیدمت احساس میکنم حس خوبی بهت دارم من امشب پرواز دارم باید زودتر برگردم اما شماره مو برات گذاشتم اگه روزی روزگاری از اون دوست پسر ماستت خسته شدی خوشحال میشم بیشتر باهم آشنا بشیم
یه سمت سی دی رو ول کرد من و که مات و مبهوت لای درمونده بودم و گذاشت و با آسانسور رفت پایین.
صدای کیان بلند شد که چیکار میکنی پشت در با گیجی درو بستم و تو سی دی رو نگاه کردم یه 0912 شماره گذاشته بود توش.
کیان-این چیه دستت؟؟
نگاهش کردم.کارت و گذاشتم سرجاش و جدی نگاهش کردم.
-تو درمورد من به اهالی ساختمون چی گفتی؟؟
اولش جاخورد یه دستی کشید به ریشش که حسابی به اصلاح احتیاج داشت کلافه و گفت :چطور مگه؟؟
-میخوام بدونم دفعه بعد که اومدن خواستگاری خواهرت چه جوابی باید بدم؟؟
سرشوبالا اورد و با تعجب و دهن باز نگاهم کرد.دستمو زدم به کمرم وکمی خم شدم سمتش و با صدایی که سعی میکردم زیاد بالا نره گفتم:
-من به اندازه کافی تو این مدت تحقیر شدم.بهتره این مسخره بازی هات و تموم کنی داداشــی!!!
به سرعت از کنارش رد شدم و در اتاقمو محکم بهم زدم و قفل کردم مستقیم رفتم سراغ ام تی پلیرم گوشی هاشو گذاشتم و تاآخرین حد زیادش کردم.فقط یه جمله تو سرم بود “از هرچی مرده متنفرم!!!”
گوشی مو نگاه کردم ببینم ساعت چنده که متوجه پیام نخونده ای که از امین داشتم شدم .نوشته بود “کجایی؟؟”.باید میگفتم کجام؟؟؟ جوابش دادم “فردا ساعت 7 کافی شاپ همیشگی باید ببینمت”.
تصمیم خودمو گرفته بودم باید با یه نفر مشورت میکردم کی بهتر از امین که هم آشنا زیاد داشت هم اینکه مثل یه برادر دوستش داشتم.
تشنه ام شده بود می خواستم برم آب بخورم گفتم ممکنه هنوز اتاقش نرفته باشه و باز چشم تو چشم بشیم با هم.فقط کافی بود بفهمه دروغ گفتم و خواستگاری در کار نبوده !!بیخیال از کجا بفهمه بعدشم حقشه پسره ی بی غیرت!!
ساعت از دو شب گذشته بود آروم و بااحتیاط در و باز کردم و رفتم بیرون چراغ راهرو روشن بود یعنی قبل از خواب روشنش کرده رفتم آشپزخونه و یه بطری آب برداشتم دور از چشم بددلش با دهن از بطری داشتم آب میخوردم.
-از یه بطری دیگه برای منم آب بریز!!
هول شدم یه قلپ آب پرید تو گلوم و به سرفه افتادم انقدر سرفه کردم که داشتم خفه میشدم پاهام خم شد و نشستم کف آشپزخونه از دور تقلا می کرد سکوی جلوی آشپزخونه رو بالا بیاد که بزنه پشتم که چرخ صندلیش گیر کرد و خودش و صندلیش سرو ته شد و با صدا خوردن رو سرامیک کف خونه!
از یه طرف از دیدن صندلی که پاهاش تو هوا بود و یادآوری سر و ته شدن کیان هم خنده م گرفته بود هم سرفه م بند نمی اومد هر چی بیشتر نفس میکشیدم بیشتر سرفه م میگرفت .سرفه کنان لبه ی کابینت و گرفتم و از جا بلند شدمو رفتم طرفش سمت چپش خم شده بود سعی داشت از جاش بلند بشه صندلی رو عقب کشیدم و از پشت شونه هاشو گرفتم و بالا کشیدمش با اینکه سنگین بود ولی خودش کمک کرد و تو بغلم تکیه داد.
فاصله ی بین سرفه هام طولانی تر شده بود نفس عمیق کشیدم و با استنشاق عطر تندش به عطسه افتادم.
از ترسش نفس هم نمیکشیدم عصبانی نشه منتظر بودم دق دقلیشو سرم در بیاره که با لرزیدن شونه هاش احساس کردم داره گریه میکنه.گریه هم داشت زندگی کردن با دختر شتره شلخته ایی عین من .آروم و عذرخواهانه گفتم:
-اشکالی نداره افتادی که افتادی دوباره بلند میشی گریه کردن نداره!
لرزش شونه هاش بیشتر شد و بلند بلند شروع کرد به خندیدن اونقدر که به قهقهه افتاد.همین یه بدبختیم کم بود که ضربه مغزی بشه .حالت طبیعی نگهداریش ستم بود وای به حال وقتی که دیوانه هم بشه .
کلافه از خندیدن بی موقعش رو پاهام نشستم و سعی کردم بکشمش عقب تا به دیوار تکیه بده.با صدای سرحال و خندون گفت:
-اِ اِ اِ چیکار میکنی؟؟
-میخوام تکیه ت بدم زنگ بزنم اورژانس!!
کیان-اورژانس برا چی دختر خوب؟!
-باید زودتر برسونمت دکتر شاید ضربه مغزیت زیاد عمیق نباشه بشه کاریش کرد.
صورتشو نمیدیدم دستشو عقب اورد وبازومو گرفت گفت:ضربه مغزی کدومه تنها جاییم که فعلا از دست تو سالم مونده مغزمه!
-آخه آدم عادی میخوره زمین نمیخنده
کیان-آدم عادی با یه کسی عین تو همخونه نمیشه!
-مگه من چمه ببین دیگه داری شورشو در میاری ها هیچی نمیگم!!
کیان-نه بیـــا یه چیز هم بزار روش بگو!!!صد دفعه بیشتر بهت گفتم با دهن با بطری آب نخور نزدیک بود هم منو به کشتن بدی هم خودتو!
-خیل خب خنده ش کجاش بود.
کیان-هیچ یه لحظه دنیا دور سرم چرخید یاد کارتون موش و گربه افتادم که پرنده هادور سر گربه تاب میخوردن دقیقا همین حس و داشتم!
-این یعنی این که کمتر من و اذیت کن!!
کیان-د آخه تو موش کوچولو اعصاب نمیزاری برا آدم از سر شب تشنه مه تو این آشپزخونه لعنتی که نمیشه رفت تو هم که پارچ نذاشتی تو اتاقم رسما داشتم لب تشنه شهید میشدم
یواش زیر لبی گفتم :ازاین شانسا ندارم که؟؟!!
-من هرجا برم شک نکن ترو هم دنبال خودم میکشونم پس دعا الکی نکن
داشم آب میشدم از خجالت عجب گوشا تیزی!!کله پوک پسره تو بغلته میخواستی نشنوه!؟
از نشستن خسته شده بودم همون جور تو بغلم آروم گرفته بود.تکونش دادم
-ببین یه چند دقیقه خودتو بگیر من صندلی تو بیارم جلو.
کیان-فایده ای نداره نمیتونی بلندم کنی بهتره یه فکر دیگه ای کنیم
-ها میخوای زنگ بزنم امید بیاد
تو صداش رگه های شیطنت بود:نه قرار شد کمتر تو کارا ازش کمک بخوایم یادت رفته بعدشم ساعت دو بعد از نصفه شبه!!
ای بخشکی این شانس باید چیکار میکردم پس.
-ببین میخوای زنگ بزنم نگهبانی بیداره احتمالا
-لازم نکرده!!
-ای بابا نمیشه تا صبح تو بغل من بشینی که ؟!
دوباره خندید و گفت:محض تفنن دوست داری تو بیابشین تو بغل من!!!!
تمام سیستم اعصابم خط خطی شد بالا خره یه روز میزدم لهش میکردم دو بارخندیدم توروش پررو شد
-لـــازم نکرده!
دستمو دراز کرد و یه چرخ صندلی رو گرفتم و جلوش کشیدم تکیه ش دادم به دیوار دستگیره ها شو کشیدم قفلش کردم که از جاش تکون نخوره.
-ببین بیا تکیه بده به این تا یه فکر دیگه ای بکنم
از پشتش بلند شدم صندلی رو جای خودم گذاشتم و کنارپاش دراز کشیدم.چشمامو باز کردم و نگاهمو تو چشماش قفل کردم با یه لبخند آروم و مهربون نگام میکرد.ایول به خودم ضربه به جایی بود کمی تا قسمتی اخلاقش قابل تحمل شده بود.
به سمت چپ دراز کشیدم و دستمو زدم زیر سرم موهای لختم از یه طرف آویزون شده بود و گردن کشیده و لختم حسابی تو دید بود.سرمو تکون دادم گفتم:
-خب Genius (نابغه) حالا باید چیکار کنیم؟؟
با لبخند نگاهشو از چشمام داد به گردنم و دوباره با شیطنت قفل کرد تو چشمام :نمیدونم پیشنهاد خودت چیه!!
این فکر کرده بود من خرم؟؟؟نه واقعا میخواستم بدونم این فکر کرده بود بچه گیر اورده ؟؟یه پیشنهادی نشونش میدم که حالشو ببره!!
از جام بلند شدم هنوز داشت نگاهم میکرد با گفتن برمیگردم برگشتم اتاقم وسایل رو تختمو ریختم پایین و تشک تختمو به زور از جاش بلند کردم و رو زمین دنبال خودم میکشوندم با دیدن تشک چشماش گرد و گفت:باز چه بلایی قراره سرم بیاری؟؟
تشک و نزدیکش رو زمین گذاشتم و موهامو زدم پشت گوشم گفتم :رو این که میتونی دراز بکشی نمیتونی؟
یه نگاه بدبینی به تشک کرد گفت:رو تشک تو بخوابم؟!
نفس عمیقی کشیدم اعصابم بیاد سرجاش بچه که زدن نداره نارگل داره؟؟؟تو بزرگی کن!!
-تو واقعا نابغه ای؟؟؟
-اینجوری میگن!!
-خوب نیست آدم زیاد رو حرف دیگران حساب باز کنه وقت کردی یه تست بده!
-آخرین بار که دادم بالای 130 بودم به شرطی که تو هم قول بدی یکی دیگه بهت گفت خوشکلی بیشتر به آینه اعتماد کنی
چشمای سبز و شیطونش برق میزد و دیگه میشناختمش از اون وقتایی بود که حسابی سرحاله.
-فقط حسودی کردنتو ندیده بودم که دیدم!!
-اگه دقت بکنی خدا تو خلقتم چیزی کم نذاشته که بخوام حسودی تو رو بکنم
وای مامانم اینا نه عزیزم باید ابروهاتو دو رج باریک تر کنی ریش و سیبیلتو از ته بزنی موهاتو بلند بزاری بعد اونوقت شاید بشه انداختت به به بدبخت کورکچلی!
دستشو گذاشت رو دهنش و خنیدید:خدا خفه ت نکنه نارگل!!
خودمم خنده م گرفته بود خدایی اونموقع عجب چیزی میشد.
-بیا بخواب رو تشک اینو میشه کشید تا پیش بخاری تا فردا امید اومد برید بیمارستان بلندت میکنه!
کیان-بیمارستان دیگه نمیرم یادم رفت بگم قراره فیزیوتراپ بیاد تو خونه از رفت و آمد خسته شدم
-از همون اول راستشو گفته بودین این همه دردسر نداشتیم
سرشو تکونی داد و نفس عمیقی کشید یهو انگار حالش گرفته شده باشه دست دراز کرد و خودشو بالا بکشه با گفتن یه لحظه صبر کن الان میام رفتم اتاقش یه ملافه تمیز اوردم پهن کردم تو تشک با دیدن ملافه دستم لبخندی قدرشناسانه ای زد من هم از کمرش کمکش کردم تا رو تشک خوابید پاهاشو صاف کردم و از دسته های تشک بوق بوق کنان رو سرامیک می کشیدم هرچی اوایل زمین میخوردم فحش میدادم که زمین و فرش نکرده الان به یه درد خورد.
رفتم بالشت و پتو شو هم اوردم و روش کشیدم و درجه شوفاژ و زیادتر کردم بالشت و پتو خودمو هم رو مبل انداختم و چراغارو خاموش کردم.
کیان-یه چیزی میشه بگم؟؟
-تشکر لازم نیست تقصیر خودمم بود!!
با صدای خندون گفت:اون که بعله فقط خواستم بگم نزدیک بود به کشتنم بدی آخرشم یادت رفت بهم آب بدی!!
-کدوم جهنمی هستی امین یخ زدم از سرما!!
امین-سلام علیکم احوال خانم خانما.چه خبر؟؟؟
-امیــن!!
امین-چته کولی تو ماشینم دارم میبینمت !
گوشی رو قطع کردم و اطرافمو نگاه کردم ماشینی بوقی زد .دست تکون دادم براش.از ماشین پیاده شد .خیابون رو رد میکرد منم از دور داشتم دیدش میزدم یه بارونی کوتاه پوشیده بود که قدشو بلند تر نشون میداد یه ژاکت کرم زیرش پوشیده بود باجین مشکی در کل خیلی خوش لباس و خوشتیپ بود بقول خودش میدونست چی بپوشه دخترا خوششون بیاد.
تا رسید بهم بینی مو گرفت و گفت:اِ این چرا قرمز شده ؟؟
زدم زیر دستش با کیفم زدم تو شکمش با عصبانیت گفتم:ساعتو نگاه کردی هفت و نیمه !!نیم ساعته الاف حضرت آقام!!
مثل دیوونه ها برگشت به یه زوج جوونی که از کنارمون رد میشدن و با تعجب به وحشی بازی های من نگاه میکردن گفت:شنیدین حضرت آقا منو میگه ها!!
نایستادم دلقک بازی هاشو ببینم .به سمت کافی شاپ رفتم و بازش کردم آخیش باد گرم خورد به صورتم حالم اومد سرجاش به سمت پله ها رفتمو نزدیک پنجره ی بزرگی که ویوی زیبای شب رو داشت از پنجره کافی شاب رو میز دو نفری نشستم.
پشت سرم اومد و روبروم نشست.به محض نشستن گفت:چرا تو سرما وایساده بودی؟؟
-چون بعد از نیم ساعت نشستن داشتم میرفتم خونه !!
امین-خب میگفتی هم میرسوندمت هم تو راه هرکاری داشتی میگفتی!!
تکیه شو به صندلیش داد و دستاش و لبه های میز گرد دونفری انتخابیم گذاشت وگفت:اعتراف کن دلیل این دعوت شاعرانه چی میتونه باشه!!
تا خواستم بگم اِ گفت :نگو میدونم میدونم اشکالی نداره یه نفر انتهای لیست عشاق امسالم اتفاقا خالی بود حالا یه جوری جات میدم نیاز به این همه هزینه نبود
زندگی همینه هروقت به آدمایی که نباید رو بدی همین میشه.خم شدم رو میز و گفتم:حالا کی گفته من قراره هزینه ای بدم!
مثل خودم خم شد و صورتش نزدیک تر شد بهم و یه ابروشو بالا برد و گفت:نکنه قراره جیب منو خالی کنی آره؟
سرمو تکون دادم که آره از جاش بلند شد.
امین:خیرت را نخواستیم شر مرسان.برگشت که جدی جدی بره.بلند شدم آستین بارونی شو کشیدم
همون لحظه به پسره تقریبا 17 18 ساله منو به دست اومد بالا و نگاهشو از امین به دست من و در آخر به من داد و ابروهاش پریدن بالا!
تف به روت بیاد امین تف!!
خونسرد نشستم سرجام و امین هم به شوخی یکی زد پشت پسره و شروع کرد شوخی کردن که یعنی شتر دیدی ندیدی خودش هم نشست پشت میز و سفارش داد.
پسره رفت هنوز دست به سینه با اخم زل زده بودم بهش.با این همه سن به عقلش شک میکردم گاهی از اوقات.
امین-خیلی خب ببخشید خواستم یادت بیارم اون بار جلو دوستات ضایعم کردی نذاشتی حساب کنم
-دوستای من ؟؟؟اولا که دوستای لاله بودن بعدشم تو خودت خوب میدونستی…
دستشو به علامت بس کردن بالا اورد و گفت:میدونم میدونم لاله از من خوشش نمیاد.اوکی ببخشید.خب کارت و بگو!!
نفسمو با حرص پرت کردم بیرون حیف لاله روح مامانمو قسم داده بود وگرنه این مسئله رو ختم به خیر میکردم آخرش!
-ببین این که دارم بهت اعتماد میکنم و ارزش بدون چون الان به جز تو به هیچ کس دیگه ای اعتماد ندارم.
دست از بازی کردن با نمک دون برداشت و با تعجب بهم نگاه کرد خواست حرفی بزنه دست گرفتم جلوش ساعتمو نگاه کردم و گفتم:
-من به اندازه کافی وقتم کم هست پس با دقت به حرفام گوش بده……….
حرفام که تمام شد نگاهشو داد به بیرون و سکوت کرد.
-یه بار بهم گفتی دلت میخواست یه خواهر کوچیک تر از خودت داشتی یکی که کمکش کنی…و براش برادری کنی حالا اگه هنوز رو حرفت هستی میخوام کمکم کنی امین!!
دستاشو به چشماش کشید و پشت سر هم تکرار میکرد:
باورم نمیشه!!!!امید عقلشو از دست داده ..هیچ وقت فکرنمیکردم همچین گافی بده!!
-راستشو بخوای من هم دیگه ازش میترسم حس میکنم یه آدم دیگه شده نمیتونم حرکت بعدشو پیش بینی کنم اگه شانسی تورو نمیدیدم و این جریان پیش نمی اومد دستی دستی دست هردوتامونو میذاشت تو حنا!!
با دستش شقیقه هاشو می مالید.کلافه و گیج بود مثل کسی که نمیدونه چی درسته چی غلط باید تنهاش میذاشتم تا تصمیمشو بگیره میکنه یا نه!!
دستمو گذاشت رو دستش که رو میز بود:من باید برم خونه تا همین الانشم به اندازه کافی دیر شده فکرات و کردی من منتظر جوابتم!!
از جام بلند شدم و از کافی شاپ بیرون زدم رفتم اون سمت جاده تا تاکسی بگیرم دیدمش سیگار به دست پشت دیوار شیشه ای کافی شاب آسمونو تماشا میکنه!
ساعت از نه شب گذشته بود در و باز کردم و رفتم تو خونه بجز صدای یه ملودی آروم و آشنا صدای دیگه ای نمی اومد با استرس کیفمو گذاشتم کنار در و ناخودآگاه به دنبال منبع صدا رفتم الی سی دی فیلم چنددقیقه ای که مونتاژ کرده بودم و نشون میداد با دهن باز جلوتر رفتم.
-علیک سلام
با دست صفحه رو نشون میدادم و بهش که با قیافه جدی روبروی تلویزیون نشسته بود و جلوش یه کارتون بزرگ بود سلام کردم
-این فیلم منه!!؟؟؟؟
کیان-تا این وقت شب کجا بودی؟؟
وسط راه ایستادم و با لبخند نصف نیمه ای گفتم:
-من که گفتم تولد یکی از دوستای مشترک من و لاله ست!!
کیان-جدی چطور لاله دعوت نبود پس؟؟
خدایا جدی سوال دارم ازت شانس منو چیکارش کردی؟؟؟
رو اولین مبل خودمو پرت کردم و مشغول باز کردن دکمه ها پالتوم شدم میخواست بدونه خب میگفتم بهش.
-چون اگه میدونست هم نمی اومد.نگفتی اینا اینجاچیکار میکنن؟
کیان-و چرا اونوقت؟؟جواب منو بده واسه اینا وقت هست!
-چون امین برادر امید هم بودش و از اونجایی که لاله خوشش از امین نمیاد سارینا نگفتش چون دوست پسر سارینا دوست امینه!خب اگه بازجویی تموم شد بگو اینا چی ان؟؟
کیان-میبینی که ؟؟تو به من بگو تاالان با برادر امید بودی؟؟؟
-خب آره ..تنها پسری که من باهاش دوستم امینه!!
بسلامتی گفت و صندلی شو حرکت داد که رد بشه بره باز هم با سماجت پرسیدم:این همه سوال پرسیدی من جواب دادم خب بگو اینا چی ان؟
کیان-عصر پستچی اوردشون نبودی من بعنوان شوهـرت امضا دادم
این شوهرت و خیلی غلیظ گفت و از پذیرایی خارج شد پریدم رو کارتون یه لوح تقدیر بود از من به عنوان نفر اول مسابقه “عکاسی خاص” تجلیل شده بود بعلاوه یه دعوت همکاری هم از طرف باشگاه خبرنگاران برام فرستاده بودن جایزه هم یه ربع سکه برده بودم.از ته دل جیغ زدم بالا پایین پریدم باورم نمیشد .
سه روزی از اون شب گذشته بود هرروز یه آقای مسنی میومد و فیزیوتراپی رو روزی دو ساعت یک ساعت صبح یک ساعت بعد از ظهر انجام میداد .حسابی حوصله م روزا سر میرفت بماند که از امین هم خبری نشده بود حسابی کلافه و سردرگم بود سکوت بی تفاوت کیان هم رو اعصابم بود دیگه حتی مستند مذخرف پزشکی هم نگاه نمیکرد تمام روزش پای لبتابش کار میکرد یا با موبایل صحبت میکرد یا هم سرمچشو میگرفتم که کنار پنجره با حسرت آسمون و نگاه میکرد.
نمیدونستم باید با درخواست باشگاه خبرنگاران چکار بکنم ؟؟؟حتی نمیدونستم چقدر وقت فکر کردن دارم!!
صدای سوت کتری از فکر و خیال خارجم کرد سه تا نسکافه ریختم و به بهونه خستگی در کردن سمت اتاق کیان رفتم.آروم در زدم صدای بفرمائیدی اومد و با لبخند وارد شدم.
-سلام عمو جاوید!
ابروهای کیان بالا پریدن و با تعجب تکرار کرد “عموجاوید” !!!!
عموجاوید همونطور که به سمتم میومد سینی رو ازم بگیره تشکر کرد و رو به کیان گفت:چیکارش داری بابا جان فامیلم سخت براش تکرار کردنش خودم بهش گفتم هرجور دوست داره صدام کنه
برگشت سمتم و همونطور که سینی رو رو تخت میذاشت و چشمای کیان ته سینی دنبال رد لکه ای چیزی تا روتختیش کثیف نشه بهم گفت:بیا بشین بابا جان گفتی اسمت چی بود؟؟
از وسواس کیان خنده م گرفته بود همونجور با نیش باز گفتم:نارگل عموجون!قشنگه؟!
عموجاوید یه لیوان برداشت و پاش رو پاش انداخت و گفت:خیلی باباجان مثل خودت !!
با رضایت برگشتم سمت کیان که با حرص نگاهم میکرد گفتم:مرسی عموجون همه میگن!!
کیان که از خستگی ناشی از فیزیوتراپی زیاد سرحال نبود سرشو تکونی داد و گفت: ولی خوب نیست آدم زیاد رو حرف دیگران حساب باز کنه یه با خباثت یه ابروشو بالا برده بود
عموجاوید-
به شعر حافظ شیراز میرقصند و مینازند
سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی
نیازی به جواب دادن من نبود چون عموجون با شعری جوابشو داد برخلاف دفعه قبل این بار با لبخندی نگاهشو به چشمام داد.قیافه ش بامزه شده بود دلم میخواست لپشو بکشم و بگم “نانازی”
عمو که رفت رفتم اتاقش
-پیف پیف پیف اخ چه بوئی میاد اینجا!
با تعجب سرشو بلند کرد گفت:باز چه خوابی برام دیدی؟؟!
-ای بابا تو چرا انقدر بدبینی میگم بریم حموم بو میدی از این واضح تر!!
کیان-حموم؟؟؟
نیشش باز شد دندونای سفیدش به ترتیب بهم پیغام میدادن خوردشون کنم تو دهنش نکبت منحرف و!!