رمان عشق با اعمال شاقه پارت 7

4.5
(2)

خندیدم و سرمو تکون دادم و تعظیمی کردم و گفتم:از آشناییتون خوشبختم پرنسس لیلا!

دستشو جلو اورد دستشو گرفتم و نزدیک تر شدم .با کفشای خدا میدونست چند سانتیش که کمتر کوتاه قد بودنشو نسبت به شوهرش نشون بده روبرو م ایستاده بود.و تو چشمای همدیگه با بغض و تعجب و خوشحالی خیره شده بودیم.

امید کنار لیلا ایستاد و گفت:عزیزم معرفی نمی کنی!!؟؟

با این حرفش سرمو زیر انداختم و لیلا یه دستمو تو دستش گرفت و رو به امید معرفی کرد:معرفی میکنم دختر داییم نارگل!!!!

چشمای آبی رنگ امید از تعجب گشاد شد هنوز تو کف بود که بااستشمام عطر آشنایی بی اختیار چشمامو بستم و نفس عمیق کشیدم.صداش گرم و گیرا و با عصبانیت رو به امید به گوشم رسید:معلوم نیست این دختر کجامونده؟؟اشتباه کردین اجازه دادین تنها بره اگه وسط راه حالش بد…

متوجه منی که دستام تو دست لیلا بود و بدون نگاه کردن به صورتم سرشو کمی خم کرد و گفت:سلام عرض میکنم.ببخشید متوجه حضورتون نشدم.

بدجور کرمم گرفته بود سرکارشون بزارم.به امید چشمکی زدم و سری براش خم کردم و عقب گرد کردم و تو جمعیت دنبال لاله یا عمه گشتم.

تنها تعریفی که از دیدن لاله تو لباس سبز و روشن داشتم ملوس و وسوسه انگیز بود.با چشمای درشت و خوش رنگش و موهای حلقه حلقه فرش که آزاد دور تا دورشو گرفته بود و پیرهن عروسکی تا زیر زانوش حسابی تو دل برو شده بود.

انصافا که تنها کسی که شناختم لاله بود چون خبر داشت میخوام تمام سعی مو برای نگه داشتن کیان امشب به کار ببرم و اگه نشد واسه همیشه فراموشش کنم.البته این قولی بود که به لاله داده بودم.وگرنه حسی که از شنیدن اسمش حتی می بردم اون قدری بود که یه عمر می تونست مثل روز اول عاشق نگهم داره..

تا نزدیک شام کنار عمه ندا نشسته بودم و جم نمیخوردم .چون اعتقاد داشت خوبیت نداره با این ظاهر افسونگرم تو مجلسی بچرخم که تقریبا اکثرشون خورده بودن!

تو رستوران امین و سامان و سورنا و چندتا از دوستای امین یه کنار ایستاده بودن.امین با دیدنم اشاره ای به پسرا دادو باقیشون برگشتن سمتم و نگاهی بهم کردن.واقعا راست میگن این پسرا هزار رو دارن این سورنا ی چشم دریده داشت از فاصله دور برام نقشه می کشید بعد آنچنان دختر دایی دختر دایی می کرد هرکی نمی دونست فکر می کرد چه پسر نجیبیه.

با پشت چشم نازک کردن مستقیم خرامان خرامان به سمتشون رفتم .قیافه هاشون دیدنی بود همچین عروسکی که از اول مراسم تو چشم بود داشت با لبخند و چراغ بالا زنان به سمتشون میرفت.تو دلم عروسی بود از ذوق سرکار گذاشتنشون.

بهشون رسیدم بازم امین سری به احترام تکون داد و جام تو دستشو تعارف کرد.زل زدم تو چشما شو با پررویی گفتم :دهنیه یه جام تمیز بریزی ممنونت میشم!

اون خنده ی معروفش و قورت داد و با ناباوری زل زده بود تو صورتم .سورنا یه قدم عقب برداشت و گفت:ببخشید شما!؟

قبل از اینکه جوابی بدم صدای امین که انگار با خودش تکرار میکرد گفت:نارگل!!؟؟؟

با لبخند برگشتم سمتشو گفتم:30 ثانبه به همتون فرصت میدم چش و چالتون و درویش کنید وگرنه نارگل نیستم امشب و به دهن همتون زهر نکنم!

سامان سرجاش نشست و گفت:ای خدا شانس نداریم تازه میخواستم شماره بدم!!!!!

سورنا یه نگاه به امین که هنوز میخکوب صورتم بود کرد و مسلط تر از بقیه گفت:

-زیباییت واقعا تحسین داره نارگل جان فقط کاش زودتر خودتو معرفی میکردی.یه ملت تو کف این پرنسس زیبا و خواستنی بودن از اول مجلس!

-مشکل خودشونه که هیزن!

به امین نگاه کردم جای اون تعجب اولیه یه نگاه خندون و رضایت نشسته بود:

-میشه گفت کمی تا اندکی قابل تحمل شدی!!!!

خواستم با مشت بزنم تو شکمش که صدای شنایی از پشت مخاطبم کرد:

-انگار فقط من از آشنایی با همچین الهه زیبایی بی نصیب موندم!

چشمامو بستم خدا میدونست تمام سعی و تلاش امشبم برای رضایت کیان بود و اینکه مورد پسندش باشم.

برگشتم سمتش و تو چشماش نگاه کردم.لبخندش محو شد.چشماش دو تا علامت سوال شده بود بیخود نبود میگفتن آیکیوش بالاست به قیافه متعجبش لبخدی زدم و گفتم:

-نارگل هستم دختر دایی خانم ،آقا امید!من هم از آشنایی با …از بالا تا پایین نگاهی بهش کردم و ادامه دادم:همچین مرد جنتلمنی…

بلافاصله هم سری براش تکون دادم و مات و مبهوت ازش گذشتم و به سمت میز غذا رفتم.

***

تو مخفیگاه اکتشافی خودم و لیلا سنگر گرفته بودم و به بشقاب غذام خیره شده بودم.

خاطره ی عروسی دوست لیلا که زیپ شلوار من خراب شد و با خنده و شوخی جایی رو پیدا کردیم تا با سنجاق راست و ریسش کنیم.از یادآوری اون همه خنده و شوخی و مسخره بازی چشمام تار شد .

کیان راست می گفت اگه من با پدرم رفته بودم حتی اگه ازدواج هم نمی کرد از نعمت داشتن خواهرای همدلی مثل لیلا و لاله محروم می موندم.

اون همه تعلیمات عمه، اون همه دستورات اخلاقی لیلا ، اون همه خوش گذرونی با لاله و لحظات و خاطرات خوشی که با دنیا عوضشون نمی کردم.شاید که تو 19 سال گذشته م تنها لحظاتی که یاد پدرم می افتادم وقتایی بود که بهش احتیاج داشتم نه از روی علاقه صرفا از رو نیاز که بازم می خواستم عاقلانه بهش فکر کنم مقصر خودش و این حفره ی عمیق فاصله یی بود که ایجاد کرده بود.

شاید دوتامون تو یه چیز باهم مشترک بودیم هر دو بانبود مادرم نتونسته بودیم کنار بیایم اون با کیلومتر ها فاصله و منی که فاصله ی کمی باهاش داشتم اما هرگز سر مزارش نرفته بودم اینو اثبات کرده بودیم!

نفس عمیقی کشیدم بوی غذا اشتهام و تحریک کرد چند قاشق نخورده بودم که در تراس نیم دایره ایی که پشت ساختمون قرار داشت باز شد از ترس نزدیک بود خودمو خیس کنم اینجا اگه می کشتنم هم کسی صدامو نمی شنید.

با ترس و وحشت زل زده بودم به سایه یی که آروم وارد تراس شد و صدای آشنایی که اسممو صدا می کرد:

-نارگل اینجایی؟!

نفسمو با صدا پرت کردم بیرون و جواب دادم:

-اینجا بودم سکته کردم رفت اینم روحمه داره جواب میده!!

با صدا خندید و در تراس و بست و روبروم ایستاد

کت انگلیسی کوتاه بلندی پوشیده بود که از پشت بلند و از جلو کوتاه بود. موهاش و به سختی بالا زده بود که با تکون دادن سرش یه تیکه رو صورتش می افتاد و جذاب ترش می کرد مخصوصا با اون فیگورای خاصش موقع کنار زدن موهاش دلم می خواست یه کنار فقط زل بزنم به تمام حرکاتش

-خوبه از تاریکی میترسی و اینجا نشستی؟؟

نگاهی به اطرافم کردم و گفتم :

-قابل تحمله …بعدشم کی گفته من از تاریکی می ترسم؟!

دستی به چونه ش کشید و گفت:

-آقا کلاغه گفت از تاریکی می ترسی!

با حرص گفتم :بهش میگفتی کار بدیه جاسوسی کردن چون گیر خودم بی افته پرهاشو از ته می چینم!

دستاشو تو جیب شلوارش کرد و بالبخند نگاهم کرد.بهش نمی اومد کم اورده باشه ولی انگار مطلب دیگه ای تا اینجا کشونده بودش.

بشقاب غذامو کنارگذاشتم و سرپا ایستادم یه دستمو به دیوار زدم و به سختی سعی کردم پامو بالا بیارم و زنجیر پامو نشونش بدم که پام لیز خورد و اگه نگرفته بودم حتما لباسم نابود می شد از خاک و کثیفی..

– این کارا یعنی چی؟؟الان می افتی!!

-میخوام زنجیر پامو نشونت بدم و تشکر کنم!

خندید و کج شد لبه ی دامن لباس و درست کرد و روبرم ایستاد و با صدای غمگین و آرومی گفت:

-مواظبش باش خیلی برام عزیزه!

-با زبون درازی گفتم:اگه عزیزه چرا به من می دیش؟؟

خندید و یکی آروم زد رو بینیم گفت:چون تو هم برام عزیزی….

اگه بگم ته قلبم کیلو کیلو قندآب می کردن دروغ نگفتم.با حس گر گرفتگی و خجالت سرمو زیر انداختم.دست گذاشت زیر چونه م و صورتم و بالا اورد .نگاهی به عضو عضو صورتم کرد و گفت:

-امشب مثل فرشته ها شدی…نشناختمت یه لحظه!

بحث بدجور داشت همون سمتی می رفت که میخواستم نگاهی به پشت سرش که جلوه ی قرص کامل ماه ،تو صفحه ی سیاه آسمون نقش زیبا و رویایی زده بود انگشت کشیدم و گفتم:

-اِ نگاه کن ماه کامله!!

دورش زدم پشت بهش رو به آسمون گفتم:

-من عاشق ماهم!

پشت سرم ایستاد اگه سرمو خم می کردم سرم و می تونستم به سینه ش تکیه بدم.سرشو خم کرد و گفت:

-آرزو هم عاشق ماه بود…واسه همین میگم شبیه اونی…

تو بغلش برگشتم و سینه به سینه ش ایستادم سرمو کمی عقب بردم و گفتم:

-اسم خواهرت آرزو بود؟؟!

سری تکون داد و گفتم:

-اسمش مثل توهه برعکس عماد!

خیره شد به سنگ کاری رو سینه م و انگار که خاطرات دورش و مرور بکنه زمزمه کرد:

-من و آرزو و عماد سه قلو بودیم….بابا دوست داشت داشت اسم هامو خاص باشه عماد و هم اسم پدرش خودش انتخاب کرد،من و مادرم انتخاب کرد ،آرزو رو هم داییم انتخاب کرد!!

آهی کشید و ساکت شد.دستم و جلو بردم زیر چونه شو گرفتم و مجبورش کردم مستقیم نگاهم کنه. یه دستمو روی سینه ش گذاشتم و تو چشمای آبیش خیره شدم و لبخند آرامش بخشی زدم و گفتم:

-همیشه مراقبش می مونم قول می دم!!بخاطر خواهرت هم متاسفم….

تپش قلبش زیر دستم آروم آروم بالا می رفت.چند دقیقه ای می شد که با نگاهی متفاوت بهم نگاه می کرد مثل کسی که تازه دیده باشش.لحظه به لحظه به گر گرفتگی تن خودم هم بالا می رفت .تجربه حسی که تا بحال تجربه ش نکرده بودم یه شیرینی خاص و طعم دار بی اختیار کمرمو جلو کشیدم و نزدیک ترش شدم صورتم فاصله ی زیادی با صورتش نداشت.شاید کمتر از یه وجب.نگاهش حرکت کرد به لبام رسید.با دستم فشاری به سینه ش دادم .نگاهشو به چشمام داد .داشتم تو خلسه ی چشماش غرق می شدم و لذت می بردم.حس می کردم از جایی که بودم فاصله می گرفتم و بالا و بالا تر می رفتم.کمی سرشو خم کرد و جلو اورد حالا فاصله ی لبهاش فقط یه بوسه بود.

ناخودآگاه چشمام و بستم .نفسشو رو پوست صورتم حس می کردم رو چونه م….کنار لاله گوشم….و پایین تر روی گردنم مکث کرد و بوسید.دست آزادم مشت شد.

هنوز مصرانه زل زده بودم به کاشی های کف تراس و داشتم به این فکر می کردم که وقتی خدا شانس پخش می کرد دقیقا من کدوم گوری بودم!!!!

نمی شد تلفنش زنگ نخوره ؟؟

اون چند دقیقه آخر بدجوری ذهنمو مشغول کرده بود.به اون نگاه وحشت زده و متعجبش به اون عقب عقب رفتنش و پا به فرار گذاشتنش…….چرا اینجوری کرد؟؟؟نکنه واقعا حس دیگه ای بهم داشته باشه؟؟

نکنه دارم خودمو بهش تحمیل می کنم…اگه نخوادم چی؟؟؟اگه احساسمو بهش نشون بدم و بگه نمیخوادم بعد چیکار کنم؟؟

چیــــکار کنم؟؟خدایا چرا باید همچین حس مسخره ای به من داشته باشه!؟من خواهرش نیستم من نارگلم من زنشم ..من الان از همه بهش نزدیک ترم!!من می خوام کنارش باشم به عنوان خواهرش نه زنش!!!

رو به ماه ایستادم و دست گذاشتم رو قلبم:خدایا تو بگو چیکار کنم؟؟؟من..من..من..دوسش دارم

***

-نبینمت گرفته؟؟

با کسلی سر بلند کردم امین با کنجکاوی تو صورتم نگاه می کرد!!

-خسته م…

-خسته؟؟؟تا اونجایی که یادم میاد عقد بچه ها یه دیقه زمین ننشسته بودی حالا حتی به دور رقص هم به کسی افتخار ندادی و خسته ای!!!

-چون هیچ مرد متشخصی درخواستی ازم نکرد که قبول کنم

سرشو کمی خم کرد و گفت:اگه من درخواست کنم چی؟!؟

-قبول می کنم!

دستشو جلو اورد و دستمو گرفت و کنارش به سمت محل رقص می رفتم.

یه صدایی تو کله م فریاد کشید ببین چی حسی به امین داری ؟؟؟شاید اونم حسش به تو همین باشه؟؟؟حاضری امین خودشو بهت تحمیل کنه؟؟ببین چه حسی پیدا می کنی!!

دست گذاشت پشت کمرم کمی نزدیک تر شد.دست گذاشتم رو شونه ش و تمام ذهنم درگیر بود.کمی عقب کشیدم و تو صورتم نگاه کرد و گفت:چته نارگل؟؟سرحال نیستی!!

-چیزیم نیست تو چته زل زدی به من ؟؟!

خندید و گفت:آخه چیزه نمیشه بگم

-از کی تا حالا خجالتی شدی؟؟

-راست میگی ها منو چه به خجالت ؟؟نارگل میدونستی خیلی خوردنی شدی امشب!!

با نوک کفشم یکی زدم تو ساق پاش از درد یه به جلو خم شد.

-آخخخخخ خدا ازت نگذره دختره ی وحشی زشتو چلاقم کردی رفت!

-زدم تا کبودیش موند یادت بمونه حرفات و مزه مزه کنی کنی بعد بزنی!

-باشه بابا تحفه

با اخم و چشم غره ایی که تحویلش دادم نگاهشو به پشت سرم داد و سری خم کرد.

-باز داری واسه کی برنامه میچینی؟!

-اون دختر بلونده رو میبینی که دکلته کوتاه مشکی پوشیده..عجب آسی ه واسه خودش!!

-میشه بپرسم چرا فقط دنبال بلوندا می گردی!!؟؟

-نمی دونم ناخودآگاهه بیشتر از دخترای چشم و ابرو مشکی وحشی جذبم میکنن

-دوست داری بزنم اون یکی پات؟؟

-نه نه آروم باش وحشی خوشکله..نارگل برنگرد ولی پدرت ایستاده و داره از دور نگامون می کنه!!

-محلش نزارنگاش نکن !!

سکوت کردو تا آخر رقص هیچی نگفت.برعکس کیان که دم و دیقه شروع به نصیحت کردن می کرد..با یادآوری خواهرش بغض کردم طفلک حتما خیلی غصه دار شدن از دست دادنش من مادرمو ندیده از دست دادم سالهاست غصه دارشم وای به حال اینا که …

به محض تموم شدن آهنگ بهش گفتم لباسم سنگینه اذیتم میکنه میخوام بشینم.سری تکون داد و به سمت دختر مو بلوند رفت تا موزیک بعدی رو شروع کنه.

عمه ندا شونه به شونه پدرم از سالن بیرون می رفتن نمیدونم چرا یه حسی مجبورم کرد بلند بشم دنبالشون برم و پشت یه ماشین به استراق سمع بایستم

***

-ممنون اومدی نادر جان فکر نمی کردم دعوتمو قبول کنی!

-وظیفه بود ندا هیشکی ندونه خوب میدونم در حقم چه خوبی هایی که نکردی!!

-اگه منظورت بزرگ کردن نارگله باید بگم وظیفه بود خودم دلم میخواست یادگار بهترین دوستم همیشه جلو چشمم باشه.

-من ممنونتم اما ندا فکر نمی کنی باید به منم فرصتی بدی خودمو بهش نشون بدم!؟

-من فرصت بدم؟تو خودت گذاشتیش و رفتی!!

-من مجبور بودم ..خودت بهتر میدونی داشتم خفه می شدم هوای اون خونه این شهر برام هرروز نفس گیر تر می شد تو چی میدونی چی کشیدم؟؟

-تورو نمی دونم اما دخترت خیلی تنهایی کشید.پدر داشته باشی و انگارکه نداری

–من نخواستمش من؟؟؟تو ازم گرفتیش

-چون داشتی به کشتنش میدادی یادت که نرفته ؟!!کدوم احمقی با بچه ای که تازه بدنیا اومده شب تا صبح تو سرما میره قبرستون کی هان؟؟

-من ..نازنین میخواست باهم بریم پیشش ..دخترشو می خواست ….

-نادر عزیزم درک میکنم چقدر سخته آدم همسرشو از دست بده من هم این درد و کشیدم این درد و مزه مزه کردم..ولی بخاطر بچه هام سرپا ایستادم …نه مثل تو همه چی رو به امان خدا ول کنم یه چله شب و روز بالا سر زنم عذاداری کنم…

-من عاشق زنم بودم…هنوزم هستم وهمیشه میمونم این جدایی بین قلب من و حسم به نازنین هیچ فاصله ای ننداخته…نارگل وهم می پرستم تو چه میدونی تموم این سالها چقدر حسرت کشیدم هربار با دیدن دختر بچه ها دست تو دست پدراشون نابود می شدم ..این تقویم لعنتی میگذشت هرسال ازش دورتر میشدم هرسال بزرگ تر می شد و حسرتای من هم سنگین تر فکر کردی با چهار تا عکس سالیانه فرستادن آتیش این همه دلتنگی خاموش میشد نه !! گر میگرفت ندا …من بچه مو میخوام من پاره تنم و میخوام کمکم کن بذار پیشم باشه …نزدیکم باشه..

-من بزارم؟؟دیگه کاری مونده نکرده باشی؟؟؟نادر این عجول بودنت کار دستت میده ببین کی گفتم!!

-تو اگه ولش کنی میاد سمت من …من پدرشم بالاخره باهام آشتی میکنه مثل مادرش قلب بزرگی داره شک ندارم میشه تو فقط..

-من فقط چی؟؟ازآب گل آلود ماهی گرفتی 6 ماه به هزار خدعه و نیرنگ فرستادیش خونه مرد غریبه هیچی نگفتم شب به شب خون به دلم می شد بچم چی میکنه فکر کردی از ما نامید میشه میاد سمت تو خودت با گوشا خودت شنیدی که پازل خوشبختی خانواده من شده.گفتی بعد این مدت میمونی پای تصمیمش نادر!!بزار بمونه اینجا!!مثل چشمام مواظبشم به جان بچه هام!!

یه قدم عقب رفتم صداهاشون تو گوشم اکو میشد امید یادم می اومد اون اجازه نامه ی قلابیش، لیلا و اخمای درهمش موقع عقد ..

هیچوقت قول بده هیچ وقت یادت نره چقدر دوست داریم!!

همه شون میدونستن؟؟؟همشون منو بازیچه کرده بودن .مثل بازی مارو پله که منو به پدرم برسونن که منو ..منو…منو…

اگه لحظه ای حس کردی پدرت بخاطر گذشته ش پشیمون شده تامل نکن ببخشش تو تنها دخترش بودی مطمئنم نمیتونسته فراموشت کنه!

مثل خواهرش براش عزیز بودم؟؟؟واسه همین بود؟؟؟واسه اینکه به نقشه پدرم تن دااده بود تا راضیم کنه برم آلمان؟؟؟

من از امید شنیدم پدرت برای تحصیلت اونجا برات دعوت نامه فرستاده چه اشکالی داره برو درستو بخون…

خاتون خانم خندید خواست جو رو عوض بکنه:

-ای امان از دست تو اصلا خدارو چه دیدی شاید رفتی پیش پدرت اونجا هم رفتی سرکار هم شوهر کردی!

خدایا خدایا خدایا سرم گیج رفت دستی از پشت گرفت و کمکم کرد بشینم.برگشتم پشت سرم امین با چشمای غمگین ودلسوزانه نگاهم میکرد.خواستم حرفی بزنم دست گذاشت رو دهنم صدام بالا نیاد.کسی عمه رو برای عکس گرفتن صدا زد عمه رفت داخل سالن و بوی دود سیگار تو هوا پخش شد.

امین از جاش بلند شد و با احتیاط نگاه کرد .نفس راحتی کشید و کنارم رو زمین نشست و تکیه شو به ماشین داد.

هنوز تو شوک بودم دست امین دور شونه مو گرفت و نزدیکم کرد سرشو به سرم تکیه داد و سرمو بوسید.

-من اینجام تا من هستم نمیذارم هیچکس به کاری که نمیخوای مجبورت کنه!!

سرمو بلند کرد متزلزل و آشفته گفتم:

-یعنی کیان هم می دونست؟؟؟یعنی امید هم میدونست؟؟آره میدونست؟؟؟خودم دیدم اسمش تو ادد لیست باباهه؟؟یعنی همه میدونستن؟؟یعنی کیان هم میخواست منو بسپاره به کسی که میدونست ازش متنفرم …

یقه کت امین و گرفتم و تکونش میدادم:من..من دوسش دارم امین !!

نباید احساسات منو به بازی میگرفتن…. من عاشقشم امین…. نباید همچین کاری با من میکردن ..

من دوسش دارم امین ترو خدا یه چیز بگو… بگو چرا با من این کارو کردن؟؟

لباس امین و ول کردم و رو به آسمون گفتم:

چرا خدای من چرا؟؟؟؟چیکارکنم؟؟حالا چیکارکنم ؟؟برم کجا؟؟کجا رو دارم دیگه برم؟؟؟

خدایا این همه تنهایی رو کجا ببرم!!؟

امین جلو کشیدم و بغلم کرد.میخواستم گریه کنم نمیتونستم انگار یه دستی راه گلومو بسته بود..فقط میخواستم حرف بزنم بگم که چقدر دلم از همه گرفته بگم که چقدر بی رحم به من و خواسته های منن ..

نمیدونم چقدر گذشته بود تو سکوت به آسمون زل زده بودم .امین کنارم نشسته بود و بر عکس همیشه ش ساکت و آروم به کفشای سفیدش خیره شده بود.

گوشیش زنگ خوردبا صدای گرفته و آزرده جواب داد.تماس کمتر از یه دقیقه شو با آره و نه تمام کرد و از جاش بلند شد لباسشو تکوند.سرپا بالا سرم ایستاد و خیلی بی ربط گفت:هنوزم دوسش داری؟؟

هچی نگفتم.چی باید جواب می دادم باید به امین می گفتم اون من و دوست داره چون یاد خواهرش می ندازمش.

وقتی جوابی ازم نشنید دوباره پرسید:

– گفتم دوسش داری هنوز ؟؟دلت میخواد این ازدواج دائمی بشه ؟؟هم ضد حال زدی به پدرت هم آرش دستش میاد که دیگه با کسی ازین بازی ها راه نندازه

نگاهش کردم جدی و با اخم نگاهم می کرد.فک فشرده شده ش نشون از حرصی که می خورد می داد.

-میخوام ولی اون..

-هرکاری بهت میگم بکن ..بعدش تا آخر عمرتون فرصت داری عاشقش کنی!!

دست تو دست امین وارد جشن شدم.به محض ورودم لاله به طرفمون اومد و گفت لیلا کارم داره.امین دست منو جدا کرد و مچ لاله رو گرفت و نگهش داشت و به من اشاره کرد برم پیش لیلا .

لاله با تعجب نگاهی به رنگ و روی پریده و صورت مشومشم کرد و با بدبینی نگاهی به امین انداخت و دستشو از دست امین بیرون کشید.

بدون توجه بهشون به سمت لیلا رفتم چقدر ناز شده بود…یعنی اونم خبر داشت…پس چرا نگفت؟؟؟چرا زودتر نگفت درگیر عشق نشم.گفت بهش اعتماد کنم من هم اعتماد کردم.حتی یه بار نپرسیدم چرا!

از دوستش جدا شد و بالبخند سمتم اومد اشکام بی اختیار صورتم و خیس می کردن با لبخندی که سعی می کرد بغضشو بپوشونه بغلم کرد:

-چته؟؟؟این همه آبغوره گرفتن چیه؟؟؟ما که وردل همدیگه ییم تو قول دادی تنهامون نذاری..منم که تو همین شهرم …از بغلش جدام کرد و تو چشمام نگاه کرد و جدی گفت:

-با این فرق که دیگه شبا راحت میخوابم نه نور لبتابی نه صدای ام تری پلیری نه صدای…با بغض ادامه داد:

-نارگل اینجوری گریه نکن دلمو خون کردی..

هق هق گریه م تو بغل لیلا توجه کساییی که کنارمون بودن و جلب کرد خاتون جون کمرمو مالشت میداد و با خنده و شوخی از همدیگه جدامون کرد.لحظه ی آخر قبل از کامل جدا کردن دستامون عکاس با استفاده از فرصت یه عکس از این صحنه گرفت.نگاهم از دستای جدا شده مون تا چشماش بالا اوردم .

اخم ظریفی بین ابروهای لیلا نشست.انگار فهمیده بود یه جای کار می لنگه.

صدای بلند گو اعلام رقص دو نفریه عروس داماد و کرد .از سه زوج های جوون هم خواست به صورت دایره وار دور عروس و داماد لایت برقصن.

امین دست لاله رو که بهت زده و گیج بود گرفت و وسط برد.یه جفت از دوستای مشترک لیلا و امید هم گروه دوم شد.زانوهام می لرزیدن دستامو دورم حلقه کردم و منتظر گروه سوم بودم که دستی بازومو گرفت و نرم وسط کشیدم نگاهم تو چشمای غریبه ش نشست چطور این همه یهو سنگ شده بود.

آروم دست انداخت پشت کمرم یه دستمو رو سینه ش گذاشتم دست دیگه مو تو دستای گرمش گرفت دستای یخ زده م تو گرمای دستاش در حال آب شدن بودن.چشمای اشکی و پر از خواهش و تمنامو تو چشماش دوختم .نگاهش و ازم میگرفت .با اخم آروم گفت :

-حالت خوب نیس؟؟؟دستات یخ ن؟؟

هیچی نگفتم فقط به آهنگ مورد علاقه م که مطمئن بودم کار امیده و انتخاب لیلاست و سرمو رو سینه ش گذاشتم چشمام و بستم .

به درک بزار هر کی هرجور میخواد فکر کنه فعلا فقط تنها جایی که آرامشبخش ترین جای دنیا بود اینجا بود.

حتی اگه به نقشه پدرم و امید وارد بازی زندگیم شده باشه دیگه مهم نیست …مهم این بود که من دوسش داشتم اونم دوستم داشت ..خودش گفت خودش گفت براش عزیزم..خودش گفت..خودش مریض بودم مراقبم بود …خودش عاشقم کرد…خودش میگفت وقتایی که خوابم شبیه بچه گربه های دوست داشتنی میشم خودش گفت…خودش گفت…

Şu hercai hayata bir kere geldik

به این دنیای بی ثبات فقط یک بار اومدیم

Yedik içtik doyduk kalktık

خوردیم،نوشیدیم،سیر شدیم،بلند شدیم…

hesabı birlikte verdik

وآنگاه باهم حساب پس دادیم .

Sinsi hayat ihtirası bana hiç uğramadı

حرص و طمع این دنیای پر از توطئه هیچوقت به من رو نکرد.

Dünya malı zenginin olsun sen benim kadınım

بگذار تمام ثروت دنیا مال اغنیا بشود ، و توهم مال من؛ همسر من

همه سالن تاریک بود و فقط رقص نوری زمین و روشن خاموش میکرد.با همه ی وجود چشم شده بودم و خیره خیره تماشا میکردم.دلم میخواست حرف دلم و از نگاهم بخونه دلم میخواست نگاه گریزونشو تو چشمام بده…من حاضر بودم ببخشم..خودش گفت..حاضر بودم همه رو ببخشم فقط …فقط واسه همیشه مال من باشه..

Seni hastalığımda sağlığımda da yanımda görmeliyim

میخوام در تمام سلامت و بیماریهایم تورا کنار خود ببینم.

مثل وقتی که مریض بودم ..همون شبی که بخاطر دارو دادن هام به سختی از جاش بلند می شد.تا وقت داروهام نگذره..

Güneşin doğduğunu da battığını da senle izlemeliyim

میخوام طلوع وغروب خورشید رو همراه تو ببینم.

همون وقتایی که فیلم مونتاژ شدمو برای خودش کپی می کرد میگفت مناظر فوق العاده عکاسی شدن یه روز خوب شد ببرمش این صحنه رو از نزدیک ببینه

Yanabilir saltanatlar olsun yeniden yaparız

سلطنت دنیایمان ممکنه ویران بشه،اشکال نداره، بازم درستش می کنیم.

از همه بخاطرش میگذشتم…..از همه ی کسایی که خواسته یا ناخواسته دلمو شکسته بودن.

Bizde bu sevda sürdükçe

تا زمانی که این عشق تو قلبمون ادامه داره،

ölsek de yanyanayız

حتی اگر بمیریم بازهم در کنار هم خواهیم بود .

نگاهش تو چشمام آروم گرفت لبخند تلخش قلبمو و سوزوند..چرا نمی خواست منو ببینه..منی که کنارش بودم..من خواهرش نبودم من ..من زنش بودم و اون عشق من بود…از همون دفعه اول که سر خونیش رو پام بود دلم میخواست زندگیمو بدم تا چشماش دوباره باز بشن

دستشو بالا برد و دورش آروم تاب خوردم آروم و نرم میرقصید با حرکتمون نور افکنی که هر چند ثانیه یه بار رو زوج ها مکث میکرد رومون مکث کرد.رنگ قشنگ چشماش آبی آبی بود..اشکی بی اختیار از چشم چکید نگاهش اشکمو دنبال کرد و رو زنجیر صلای اسمم تو گردنم قفل شد.

می چرخیدم و می رقصیدم و گریه می کردم با غم سنگین چشماش تمام حرکاتمو نگاه می کرد مثل کسی که از آخرین لحظات دیدن کسی استفاده می کنه

با التماس نگاهمو به چشماش دادم مستاصل نگاهم کرد مثل کسی که حرفی که میخواست بزنه اما نمیتونه…نورافکن رو لیلا و امید بود که به چشمای همدیگه خیره شده بودن و لبخند میزدن….نورافکن رومون ثابت شد یه لحظه نگاهشو به لبام داد به محض اینکه نورافکن امین و لاله رو روشن کرد.سرشو آرم خم کرد بوی عطر سردش توی بینی م پیچید نادآخودآگاه چشمامو بستم .بوسه ی نرم و طولانی ازم گرفت و زیر گوشم گفت:

-همیشه مواظب قلبت باش…منو فراموش کن ….خدانگهدار

دستمو ول کرد و عقب عقب بانگاهی که رنگ تمنا داشت ازحلقه رقص خارج شد.

Seni hastalığımda sağlığımda da yanımda görmeliyim

میخوام در تمام سلامت و بیماریهایم تورا کنار خود ببینم.

Güneşin doğduğunu da battığını da senle izlemeliyim

میخوام طلوع وغروب خورشید رو همراه تو ببینم.

نورافکن روم که تنها و با دستای دراز و نگاه ناباور به مسیر رفتنش خیره شده بودم روشن شد.

رفت؟؟؟؟؟اونم تنهام گذاشت؟؟؟ من میخواستم بخاطرش زندگی کنم به عشقش به نفسش…

تا زمانی که این عشق تو قلبمون ادامه داره،

ölsek de yanyanayız

حتی اگر بمیریم بازهم در کنار هم خواهیم بود .

من اگه عاشق کسی بشم عاشق همه چیزش میشم عاشق بد و خوبش…

سایه ی پدرم کنار دیوار می لرزید با گریه و یه دنیا عشق و حسرت و التماس بهم خیره شده بود

اگه لحظه ای حس کردی پدرت بخاطر گذشته ش پشیمون شده تامل نکن ببخشش تو تنها دخترش بودی مطمئنم نمیتونسته فراموشت کنه!

امیدوارم هیچوقت تو زندگیت مجبور نشی بدون عشقت زندگی کنی …………..

صداها و همهمه ها تو سرم شدت گرفتن ..تمام مجلس دور سرم می چرخید .لیلا نگاهش بهم افتاد با تعجب و نگرانی از بغل امید بیرون اومد و دامن لباسشو بالا گرفت و با صدا زدن اسمم به سمتم اومد که قبلش جلو چشمام سیاه شد و هیچی نفهمیدم.

-نارگل…نارگل…عزیزم چشماتو باز کن.

به سختی پلک های سنگینم و باز کردم.لاله رو تخت کنارم نشسته بود .چشمام و بستم و باز کردم.

-ک..ج..ا..م؟؟

-خونه خودمون..امین نذاشت ببرنت بیمارستان گفت میگه دوستش بیاد تو خونه ببینت با گریه دست کشید موهامو کنار زد و از روی زمین لیوان شربتی و بلند کرد

-باید بلند بشی اینو بخوری..

-نم..تونم

-باید بتونی امین دو ساعتی میشه دم در منتظر بیدار شدنته

نگاهش کردم سرشو زیر انداخت و آروم گفت:

-باید باهاش امشب بری خونه کیان!

چشمام و بستم قطره اشکی از چشمم سر خورد و از کنار گوشم تو بالشت گم و گور شد.باید می رفتم؟؟؟با کسی که هیچ حسی به من نداشت باید می رفتم؟؟باید بازم التماس می کردم؟؟از این بیشتر؟؟؟

-نمی..خوام

سرشو بلند کرد و نگاهم کرد.به صورتم خیره شد و هیچی نگفت…

-اون..اون..دوستم نداره…

-میدونم!ولی…

آهی کشید و بازم سکوت کرد.

-ولی چی اگه تو بودی چیکار می کردی؟؟

-پشتشو بهم کرد و سرشو با دستاش گرفت و به زمین خیره شد.

-من نمیدونم بین شما ها چی گذشته نارگل اما اگه من بودم به عشقم نگاه میکردم اگه اون قدری بود که از پس عاشق کردنش بربیام از این ریسک و قبول میکردم.

-موضوع عشق من نیست موضوع اینه که اون من و میگه مثل خواهرشم…

اشکام بدون اجازه گرفتن دونه به دونه از چشمام پایین می اومدن .دست گذاشتم رو تخت خودمو بالا کشیدم و تو جام نشستم

لاله با تعجب و عصبانیت سرپا شد:

-چـــی؟؟؟پس عمه ی من بود داشت تورو جلو این همه آدم می بوسید؟؟؟نارگل خری؟؟فکر کرده ماها کوریم!!

با کلافه گی سری تکون دادم و گفتم:نمیدونم چش شده بود ولی خودش بارها و بارها گفته بود ….حتی منو به اهالی ساختمون خواهرش معرفی کرده بود

-غلط کرده …حالا که اینطور شد باید بری..حداقل از غرورت دفاع کنی..میری نارگل..باید بری!! باید هرچی ..هرچی از دهنت در میاد بهش بگی تا با کس دیگه ای همچین بازی عاطفی راه نندازه مخصوصا تو که …

آهی کشید و باقی حرفشو با گفتن “اینو بخور تا لباساتو بیارم بپوشی” تمام کرد.

با ضعف و سرگیجه تو ماشین امین نشستم.لاله سرشو تو اورد و خطاب به امین گفت:

-می ایستی تا برگرده…

امین سری تکون داد و با چشمای خسته و خواب آلود باشه ای گفت و استارت زد.

لاله صورتم و بوسید و گفت:

-نمیدونم این حرفایی که می زنم و چجور برداشت می کنی اما نارگل تمام این سالها دایی هر چندروز یه بار ازت خبر میگرفت از طریق مامان با تلفن ، از طریق فیسبوک با من ، امید از همه …می خواست حواست بهش باشه..نمی خواست ولت کنه به امان خدا نگفتیم چون میدونستیم چقدر از دستش دلخوری …نمی گم ببخشش یا باهاش هرجا می خواد برو ..میگم این قضیه رو یه فرصت ببین که بتونی انتخابی داشته باشی که دوست داری..نه یه شرایط تحمیلی اوکی؟؟

امین با گفتن تکبیر شروع به شعار دادن کرد لاله چپ چپی بهش نگاه کرد.اشاره کرد ساکت باشه صداش کسی رو بیدار نکه

-خب بابا لاله خانم نزدیک صبحه ها..شما بفرمایید داخل منم یه ذره نصیحت دارم براش همش که نمیشه شما بگید

سری تکون داد و عقب رفت و تو چارچوب در ساختمون ایستاد امین بوقی زد و حرکت کرد.

تا در ساختمون هیچ کدوم هیچی نگفتیم.در ساختمون ایستاد.پسره تو نگهبانی خواب بود.

واسه رفتن دودل بودم از یه طرف دلم می خواست برم تا اگه شده به پاش بیوفتم و نذارم بره از یه طرف دیگه با خودم میگفتم اگه باز پسم بزنه چی؟؟

صدای امین از افکارم کشیدم بیرون

-ببین من بلد نیستم عین این دختر عمت برات سخنرانی کنم فقط یه سوال میپرسم که مطمئن بشم تا آخر عمرم برای اینجا اوردنت پشیمون نمیشم..اگه بگن بمیر براش حاضری جونت و براش بدی؟؟

نگاهم از چشماش گرفتم و به طبقه پنجم ساختمون دادم به تراس اتاقش به چراغ روشن اتاقش چشمام و بستم .یاد اولین باری که بین اون همه لوله تو بخش مراقبت های ویژه دیدمش افتادم.

-حاضر بودم براش همه چیزیمو بدم….

-اگه بعد از امشب بازم نخواستت چی؟؟

-هیچی از این تنهاتر نمیشم…فقط مطمئن می شم همه ی سعی مو واسه نگه داشتن عشقم کردم.

لبخند رضایتی زد و سرمو بوسید و گفت:برو غلط میکنه نخوادت! خودم پشتتم..فقط..فقط..چیزه یه خورده مراقب خود باش..

با کنجکاوی نگاش کردم :چطور؟؟چیکارش کردی مگه؟؟

-هیچی بابا فقط یه پیک مشروب به خوردش دادم جلو همه!!

-یه پیک؟؟؟؟من هم با یه پیک مست نمیشم

-تو که آره هزار ماشا…تو هرچیزی استادی حتی درست خوردن مشروب و مست نشدن…فقط راستش توش چیزی ریختم

-امیــن!!!مسمومش کردی؟؟؟

-سرشو خاروند گفت :نه بابا یه خورده داروی تقویتی ریختم براش..چیزیش نمیشه فقط..خندید دستی کشید به چونه ش یکی با کیفم زدم تو بازوش.

-دعا کن چیزیش نشه!!

-نه نمیشه خیالت تخت.. بازم خندید و بادست جلو خندشو گرفت و گفت:یعنی اگه تو زودتر بری فکر کنم کمتر چیزیش بشه

از خجالت داشتم آب می شدم بیشعور واقعا وقتی بی حیا می شد نمی گفت بابا خواهرمه مثلا ..پشتمو کردم از ماشین پیاده بشم که دستمو گرفت و گفت:

فقط یه چیزی..این قضیه تمام شد باید کمک منم بکنی به عشقم برسم

-تو که گفتی فراموشش کردی

لبخند غمگینی زد و گفت: نشد نتونستم بد مصب خیلی رو اعصابمه!

خندیدم و گفتم: باشه قول میدم .دعا کن برام!

بلند بلند خندید صداش پیچید تو کوچه خلوت:

-اونی که دعا میخواد تو نیستی یکی دیگه ست

در ماشینشو بستم و بدو بدو از خجالت کلید انداختم و وارد ساختمون شدم.

در خونه رو با احتیاط و آروم باز کردم.همه چراغا خاموش بود الا چراغ راهرو که همیشه روشن میذاشتمش.در اتاقم نیمه باز بود و چراغش خاموش بود . به طرف اتاقش رفتم چراغش روشن بود ولی اثری ازش نبود سرویس بهداشتی حموم و توالت هم خالی بود از پنجره تراس و هم نگاهی کردم کسی نبود.با شک و تردید به طرفم اتاقم رفتم.

کلید برق و زدم رو تختم نشسته بود و با دستاش سرش و گرفته بود فقط کتشو در اورده بود و گوشه ی اتاق پرت کرده بود.با روشن شدن چراغ سرشو بالا گرفت و با چشم های سرخ و عصبی و زل زد بهم سرمو زیر انداختم .از جاش بلند شد و کنار تختم ایستاد.با صدای عصبی و کنترل شده از خشم گفت:

-اینجا چیکار میکنی؟؟

سرمو بالا گرفتم و همه ی سعی مو کردم با نفرت نگاهش کنم.دستی تو موهاش کشید و کلافه دستاشو از هم باز کرد و گفت:

-چی میخوای نارگل؟؟تو نباید اینجا باشی!!

-چرا ؟؟چون بازی تو و پدرم تموم شد ..

جا خورد اما چیزی نگفت.یه قدم به سمتش برداشتم تکونی خورد و از جاش جابجا شد و رو به پنجره و پشت به من ایستاد وبا صدای آرومی گفت:

-تو نمیفهمی…نمیبینی…درک اینو که پدرت چقدر میخوادت و بهت احتیاج داره و نداری…

برگشت به سمتم و ادامه داد:

-بهتره بری با خودش صحبت کنی مطمئن باش همونجور که منو قانع کرد پای حرفاش بشینی بهش حق میدی

– حق؟؟به چه جرئتی از حق حرف میزنین

زانوهام لرزید از ترس افتادن تکیه دادم به دیوار و ادامه دادم:

-از خدا نمی ترسین؟؟خدارو می شناسین اصلا!!!؟؟من …من بیچاره مگه چی خواستم ازش…فقط خواستم تنهام نزاره..بمونه اینجا کنار خانواده م خوشبختی مو کامل کنه نه اینکه همین خانواده یی که دارم و ازم بگیره ببرم جایی که زبون مردمشو هم بلد نیستم که تنهاییم چندبرابر بشه چون خودخواهه چون فقط به فکر تنهایی خودشه نه مــن ..منی که این همه سالها سوختم از حسرت و هیچی نگفتم..که دل دخترا نشکنه که قلب عمه نگیره..

آقای مدعی العموم اون محض رضای خدا تو تموم این سالها گفت بیام برگردم شهرم کنار دخترم باشم نــه!!فقط میخواست منو از چیزهایی که دوست دارم جدا کنه!!

به هر قیمتی… به هر قیمتی…. حتی به قیمت بازی دادنم

کلافه دستی کشید به پیشونیش تموم بغض و خشممو جمع کردم و داد کشیدم :

ازش متنفرم… از همتون متنفرم…از همتون… از همتون که به فکر خودتونین … اون یکی به فکر بچه ی زنی که عاشقش بوده، عمه بخاطر وابستگیش از همتون متنفرم… از تو هم متنفرم…

از تو ازهمه بیشتر..توئی که ادعات میشد خواهرتم..کی با خواهرش همچین کاری میکنی که تو کردی ، واسه اینکه یه پدر و دختر و بهم برسونی بجای حسرتی که پدرت تو نبود خواهرت میکشه پا تو این بازی گذاشتی و دلم و هرروز هرشب شکوندی اما بدون با شکست دل من خواهرت و تو گور لرزوندی چون هرگز نمی بخشمت ….

دست به دیوار گرفتم و صاف ایستادم و از اتاق زدم بیرون…

دستم به در واحد نرسیده بود که از پشت بازومو گرفت و عقب کشیدم و زد تو گوشم و محکم چسبوندم به دیوار زل زد تو صورتم و داد کشید:

-به چه حقی اسمی از خواهر من میاری ؟؟؟

یه طرف صورتم میسوخت چشمام پر از اشک شده بود از درد چشمام و بستم سرمو به دیوار تکیه دادم.شونه هامو ول کرد و عقب عقب میرفت و تکرار میکرد:

-از اینجا برو زود تر برو تا زنگ نزدم به خانوادت ….خواستی هم هیچوقت منو نبخشی باشه….نبخش.. ولی بدون خواهر من قلبش پر ازعشق و محبت بود نه مثل تو پر از نفرت و سیاهی!

جایی اندازه یه مشت تو سینه م سوخت… از قلب من حرف میزد؟؟؟قلب من هم پر از عشق بود!!چرا نمیفهمید…چرا نمیدید….باید نشونش میدادم.

از دیوار فاصله گرفتم پشتش به من بود به زمین خیره شده بود دست گذاشتم رو شونه ش برگشت طرفم و مستاصل با چشمای به خون نشسته و ظاهر پریشون نگاهم کرد.ایستادم روبروش و با گریه گفتم:

-قلب من هم پر از عشقه ..عشق تو…چطور باید نشونت بدمش..

کلافه با دو دست ،دست کرد تو موهاش وعقب روندشون و چند قدم عقب تر رفت .

رفتم جلوش با دستای لرزونم دستشو گرفتم گذاشتم رو قلبم و با صدای لرزون و گریونی گفتم:

-ببین ..میشنوی؟؟میگه با تموم بازی دادن هات..با تموم پنهان کاری هات..با تموم دروغات..با تمام بداخلاقی هات ..بد قلقی هات…لجبازی هات…دوست داره.من عاشقتم لعنتی چرا نمیبینی؟؟

نگاهش رنگ التماس گرفت خواست دستشو عقب بکشه با دستام دستشو محکم تر گرفتم.با بیچارگی نزدیکم شد و گفت:

-این کارا چیه میکنی؟؟ّبین از بینیت داره خون میاد ..از اینجا برو …برو بعدا حرف میزنیم باشه؟!..فقط الان برو!!

-نمیـــخــوام…محکم تر بغلش کردم آروم آروم تکرار می کردم:تو دیگه تنهام نذار ترو خدا…تروخدا !!

بدون حرکت تو بغلم نفس نفس میزد.تنش داغ شده بود داشت منو هم میسوزوند.سرمو بلند کردم تو چشمای سرگردونش نگاه کردم این برق تمنا همون برقی بود که تو تراس دیده بودم .هیچوقت چشماشو انقدر گرم و باحرارت ندیده بودم.رو نوک پا ایستادم و آروم چونه شو بوسیدم

-نارگل من..نمیتو…

حرفش تموم نشده بوسیدمش. بدون هیچ حرکتی گذاشت تا ببوسمش.ازش کمی فاصله گرفتم نفسامون تو صورت همدیگه بود چشماش تسلیم شده بود مثل کاپیتانی که تا لحظه ی آخر میخواد با قایقش غرق بشه لجبازی می کرد.بار دوم طولانی تر بوسیدمش میخواستم عقب بکشم که با خشونت لبهامو گرفت و بوسید دستمو بالا اوردم و بالای گوشش تو موهاش فرو کردم دستاشو محکم تر دورم حلقه کرد .صدای نفس نفس زدن هاش، زمزمه هاش بهترین نت موسیقی شد که تا آخر عمرم قلبم فراموش نکرد.

با تکون خوردن تخت بیدار شدم سرم و از رو پام برداشتم و نگاهش کردم.پاهاشو از تخت آویزن کرده بود و خم شده بود به جلو و شقیقه هاشو می مالوند.بعد از چند دقیقه از دست گذشات رو تخت و از جاش بلند شد.بین راه پاش گیر کرد به شلوارش که رو زمین افتاده بود نشست رو پاش و شلوار و بلند کرد بعد از چند ثانیه مثل کسی که چیزی یادش بیاد اطرافش و نگاه کرد به محض دیدن من که گوشه دیوار کز کرده بودم و لرزون نگاهش میکرد اخمی کرد وچشماشو و بست و باز کرد و نگاهی به هوای روشن بیرون که دم دمای صبح و نشون میداد کرد و نگاهشو به من داد و با تردید پرسید:

-تو…تو..اینجایی…هنوز؟؟

میخواست فراموش کنه یادش نیاد؟؟من که نمیخواستم خودمو بهش تحمیل کنم!!من فقط میخواستم ببینه بخاطرش حاضرم از همه چیزم بگذرم!

دست گرفتم به دیوار و بلند شدم کمرم درد می کرد حالت تهوع داشتم میخواستم از کنارش بگذرم که جلومو گرفت.نگاهمو ازچشماش با شرم و خجالت ازش گرفتم و سرمو زیر انداختم.مسیر لباساشو تا تخت دنبال کرد و به روتختی رسید دستاش رو بازوم یخ کرد.

-ای…نج..ا چه خب..ره؟؟

دستشو ول کرد و عقب رفت به دیوار تکیه داد و سر خورد رو زمین نشست.با ناباوری زیر لب تکرار می کرد:

-چیکار کردیم؟؟چیکار کردیم؟؟چیکار کردیم؟؟

از ضعف نسشتم رو زمین روبروش بودم.با ضعف و بی حالی گفتم:

-من زنتم نه خواهرت ..خواهش میکنم اینو بفهــــم من دوسِ…

برق از کله م پرید یه طرف صورت سوخت.قبلا هم ازین سیلی ها خورده بودم نباید کم می اوردم.

-چرا نمیبینی عشق منو مَ…

افتادم رو زمین نای بلند شدن نداشتم .سرمو رو سرامیک سرد گذاشتم و با هق هق گریه کردم.

ازشونه گرفت و بلندم کرد صورتم جلو صورتش بود تو حاله ی اشک و تارکی درست نمیدیمش.صدای فریادش بند بند وجودمو لرزوند از ترس گریه م قطع شد

-تــو غلط کردی!!!تو گ.. اضافه خوردی .جرئت داری یه بار دیگه فقط یه بار دیگه تکرارش کن .

چشمامو باز کردم چشمای عصبی و خشمگینش سیاه شده بود نمیدونم چرا درد چشماشو حس میکردم انگار که قلبم درد بگیره..فکشو رو هم فشار داده بود و آماده ی دوباره فریاد کشیدن بود.با صدایی که به زور به گوش خودم هم می رسید نالیدم:

-تا دنیا دنیاست من عاشقتم….

به عقب پرتم کرد زمین همه ی اعضا جوارحم حس کردم از درد متلاشی شد به خصوص قلبم که با صدای فریاد درد آلود و بغض آلود مردونه ش انگار که میلیون ها تیکه شد.

-عاشـق من ؟؟؟!!!من متاهــل؟؟؟من زن دار؟؟؟من خانواده دار؟؟؟مــن بی همه چیز بد شانس…

دستاشو گرفت سمت سقف و از ته دل ناله کرد:

-خدایا این بود جواب خوبی من؟؟تو که دیدی نیتم چی بود ..چرا دامن منو سوزوندی دِ نوکرتم! ..چرا پای منو گیر این قصه کردی؟؟ کم قصه دارم خودم؟؟ کم درد دارم؟؟؟ کم بدبختی دارم؟؟ کم بیچارگی دارم.تازه فکر کردم خوشبختی بهم رو اورده فکر کردم همه چی جور شده…..که اینجوری حیرون این شهرم کردی

دو زانو زو زمین نشست دستاشو رو پاش گذاشت و آروم ومردونه به گریه افتاد.

-که بخاطر یه امضای مسخره پا بزارم تو این شهر واسه یه امضا تایید اون بورسه ی لعنتی….که اگه قول نداده بود به ساغر عمرا سمج میشدم.رو کرد به سقف و گفت :

-آرهـــ ؟؟؟همینو میخواستی بگی.. خب زودتر میگفتی !!یه جور دیگه میگفتی …قلم پام خُورد… گ..میخوردم بیام اینجا!! این دختره ی دیوونه علیل و زمین گیرم کنه …گول گریه ها پدرشو بخورم دلم بسوزه …بخوام هم یه کمک خیری بکنم هم زن بیمارقلبی مو از استرس تصادفم و نجات بدم که اینجور عاجز و ناتوان انگشت نکشم سمتت..

چند ثانیه ساکت شد و باز فریاد کشید:

-خدایــا!!!!چـرا..چــرا…چــرا…چـرا !!

واسه گریه کردن توانی نداشتم ..همه انرژیم تحلیل رفته بود ..تو چند ثانیه همه چیزم به باد رفته بود …قلبم…احساسات پاک و دست نخوردم …روحم…همه چیزم…همه چیزم

تو ذهنم تماس هاش مرور میشد وقتایی که با چشمای آروم و آسمونیش با تلفن صحبت می کرد و من آروم میشدم..تمام مدت اون چشما مال یکی دیگه بود!!اون آرامش مال یکی دیگه بود..من فقط یه بازنده عاشق بی چاره بیشترنبودم

پاهام تو بغلم جمع کردم.سرشو بلند کرد نگاهم کرد با مکث و طولانی نگاهش کردم سرد و خالی از هر نوع حسی ..تنها حسی که دلم میخواست تجربه ش کنه فقط مرگ به معنای واقعی کلمه بود…

-نمیدونم چرا این اتفاق افتاد !!نمیدونم!! به خدای احد و واحد نمیدونم!!..من نه دله م نه هیزم نه ندیده …نمیدونم چی شد… نمیدونم ..ولی هنوزم فرصت هست..تو جوونی ..میشه درستش کرد..میشه ..میشه…میشه برگشت به روز اول ..فقط این احساست مسخره تو فراموش کن بریز دور…من عاشق زنمم نه مثل پدرت که بزارش و بره من تا وقتی هستم و هست دوسش دارم..اینو درک کن!!

حرفی نداشتم بهش بگم..از همه چی خالی شده بودم…

رو پاش جلو تر اومد دستامو گرفت و آروم گفت:

– زنگ میزنم به پدرت براش توضیح میدم مطمئنم درک میکنه …بعدش باهاش برو ..از این شهر برو تا همه چی رو فراموش کنی …قسم میخورم یه روز به همه ی این احساسات میخندی… باشه؟؟

اینجوری نگام نکن دختر !!!

بخدا دارم نابود میشم سرم داره منفجر میشه .هیچوقت تو زندگیم انقدر احساس عجز و ناتوانی نمی کردم..حتی وقتی..وقتی..بدترین اتفاق زندگیمون تنها خواهرمو ازم گرفت

دستشو گذاشت رو شکمش ..دلش انگار پیچ میخورد ..چون به سرعت از جاش بلند شد و به طرف سرویس بهداشتی دوید و صدای بالا اوردنش تو خونه پیچید.

تصویر یه زن سفید پوش تو چارچوب در نقش بست.!!!!

با کرختی خودمو رو زمین کشیدم و دست گرفتم به دیوار و بلند شدم .انگار تو سرویس بهداشتی بیهوش شده بود صدایی ازش نمی اومد.

سرپا شدم سرم گیج رفت سایه ی زن لبخندی بهم زد دستی به دیوار کشید دنبالش دست به دیوار کشیدم و به سمت در واحد راه افتادم .با درد خم شدم بند کیفمو از رو زمین برداشتم و کیف و دنبال خودم رو زمین میکشوندم.

تصویرم تو آینه آسانسور با نگاهی که به سختی میتونستم تشخیصش بدم چقدر برام غریبه بود.

از در ساختمون بیرون زدم پسره نگهبانی سری با تردید و مشکوک از اوضام پریشون و درب و داغونم تکون داد.در و باز کردم بیرون رفتم.امین تو ماشین اون دست خیابون خوابش برده بود.می خواستم برم سمت ماشین که سایه ی زن سپید پوش که باد موهای طلاییشو تو هوا تکون میداد بهم لبخند میزد مثل مسخ شده ها دنبالش راه افتادم.چند بار تو راه پام سست می شد و زمین می خوردم اما لبخند زن و چشمای هزار رنگ و آشناش انگار انگیزه بهم می داد.سر کوچه تاکسی زرد رنگی با دیدن وضعیتم ایستاد و با صدای بلند داد زد:

-خانم حالتون خوبه؟؟

در ماشینشو باز کردم و عقب سوار شدم زن هم با لبخند کنارم نشسته بود.از تو آینه نگاهی بهم کرد و گفت:

-جایی میرین؟؟

سر تکون دادم و آروم گفتم:

-قبرستون

***

-سلام مامان جونم..سلام

خوبی نامهربون من !!خوبی بی وفا؟؟منو گذاشتی رفتی؟نگفتی دخترت بدون تو چی میکشه!!

هیچ به فکر من بودی ؟؟مثل بابا تنهام گذاشتی دوتا فرشته دیدی منو فروختی به اونا..باهاشون رفتی منو گذاشتی اینجا..تنها…اینجا که هیچ کس حرف منو حرف دلمو نمیخونه …نمیفهمه..

مامان جونــم…مــامان!..بگو چیکار کنم با این همه تنهایی؟؟

پاشو عزیزم پاشو مادری کن برام… پاشو ..پاشو برام کاچی درست کن دخترت عروس شده..عروس سیاهپوش شدم مامانی جونم ببین!!ببین سیاهپوش آرزوهامم ببین… ببین… ببین چقدر داغونم ببین

سرمو به سمت آسمون بردم و جیغ زدم:

صدامو میشنوی؟؟خدا صدامو میشنوی من مادرمو میخوام…من این همه تنهایی رو نمیخوام…. من این همه بغض و نمیخوام من مامانمو میخوام..خـــُدا !!!!!!!

اون وقت صبح تقریبا قبرستون خالی بود..سرمو رو سنگ قبر تمیز و شُسته و گلای مریم پرپر شده روش گذاشتم و از ته دل 19 سال حسرت آغوش مهربون و امنش و تنهایی ها، گِله ها،بغض هامو خالی کردم……

صدای هق هق گریه ی کسی توجهمو جلب کرد.هلنا خواهر حورا کنار دیوار نشسته بود و با صورت قرمز و خیس از اشک هق هق می کرد.بخاطر من گریه می کرد انقدر سزاوار دلسوزی بودم و نمیدونستم؟؟

چشمم از پنجره به بیرون افتاد هوا تاریک شده بود ساعتها گذشته بود.

نگاه دستام کردم که تو دستای سرد و یخ زده ی عارف شوهر هلنا بود به صورتش نگاه کردم.اخماش توهم بود بدجوری معذب با شرمندگی نگاهم می کرد.به محض ساکت شدنم سرشو انداخت زیر و آهـــــی کشید.

دستامو از دستاش بیرون کشیدم و رو به حورا که مات و شوک زده به سمتم نگاه می کرد گفتم:

-سه شب تمام زیر ماشین ها خوابیدم..از دست مزاحما فرار کردم..اما خونه مون برنگشتم..اما به جای اولم برنگشتم…

خانم خواهش میکنم منو برنگردونین بین اون آدما …من دیگه نمیخوامشون …دیگه خسته م از اینکه بینشون باشم و تنهایی بکشم .

خانم شما گفتین دوستیم..گفتین گذشته گذشته گفتین باهم شروع میکنیم گفتین از شما بدتر که نبودم..

خانم کمکم کنین اما حالا که بهتون اعتماد کردم شما دیگه تنهام نذارین..کمکم کنید از اول شروع کنم…بزارین رو پای خودم وایسم..

خانم شما تنها کسی بودین که بدون چشم داشت کمکم کردین بهم جا و غذا دادین دکتر بردینم دلسوزی کردین برام…شب بیداری کشیدین به پام ..

تروخدا شما دیگه به اعتمادم چنگ نکشید……

صدای گریه ی هلنا سکوت اتاق و شکست ازجاش بلند شد و با سرعت از اتاق بیرون رفت .

عارف شونه هامو گرفت و به سمت خودش برگردوند.آروم اروم شروع به صحبت کرد:

-بهتره یه خرده استراحت کنی نارگل!!این همه فشار عصبی تو طول امروز برات به اندازه کافی خطرناکه باقی حرفاتو بزار بعد از استراحتت ..ای کاش قبول می کردی باقیشو یه وقت دیگه میذاشتی!

-نــه میخواستم …دست کشیدم به سمت حورا که هنوز مات و مبهوت رو صندلیش نشسته بود و به فضای بالای سرم زل زده بود و ادامه دادم: اون بدونه…میخواستم در جواب لطف هاش ازش تشکر کنم…

عارف لبخند تلخی زد و ملافه رو روم کشید.ازم خواست چشمام و ببندم و فقط به صداش گوش بدم.

فصل دوم

(گمشده لای خاطرات)

دستی رو شونه شو فشرد تکونی خورد و با وحشت به دست بعد به صاحب شخص نگاه کرد.شوهر خواهرش عارف با صورتی گرفته و غمگین نگاهش می کرد .به جای قبلش نگاه کرد زنی روی تخت یک نفره ویلای اجاره ایش خوابیده بود .دست رو شونه ش و پس زد و با زانوهایی لرزون و کمری خمیده به سمت تخت رفت.یه دستش و به بالای تخت تکیه داد و نگاه ناباور و شوک زده شو به زن داد.

زن جوان آروم خوابیده بود و صورت رنگ پریده ش که گودی زیر چشمهاشو بیشتر نشون میداد درهم بود.بعید نبود باز هم درحال دیدن کابوسی باشه .دستی پشت کمرش نشست و آروم حرکتش داد با سستی هم پای مرد از اتاق بیرون میرفت لحظه ی آخر دست گرفت به در و باز نگاهشو به سمت زن جوان داد و با فشار مرد از اتاق خارج شد.

مرد با احتیاط در اتاق و بست و پشت سر خواهر همسرش به طرف بزرگترین قسمت ویلا که پذیرایی بزرگ و دلبازی بود رفت.

وسط اتاق پذیرایی ایستاده بود و بدون حرکت به روبروش نگاه می کرد.خواهرش با دست و صورتی شسته از کنارش رد شد و خودشو رو کاناپه انداخت و چشمهاشو بست و با دست شقیقه هاشو فشار میداد و گفت:

-سرم داره میترکه…حورا هیچ قرصی چیزی اینجا پیدا نمیشه؟؟!

عارف یک قدم دورتر ایستاده بود به سمت همسرش رفت و با اشاره متوجه رفتار غیرعادی خواهر شوک زدش کرد.هلنا تو جاش نشست و دوباره پرسید:

-حورا عزیزم!!

بدون هیچ حرکتی یا جوابی هنوز تو بهت بود.هلنا از جاش بلند شد و با تایید همسرش روبروی خواهرش ایستاد و با دستاش بازوهای خواهروش گرفت و مجبورش کرد به چشماش نگاه کنه.

نگاه بی قرار و گریزونش تو چشمای خواهر منتظر و ترسیده ش نشست.هلنا سری خم کرد و با لحن آرومتری گفت:

-درست میشه همه چیز….میدونم بخاطر نارگل نگرانی ..منم دارم دیوونه میشم اما بهتره استراحت کنیم تابتونیم یه راه حل درست پیدا کنیم..

دستاشو از دستای خواهرش بیرون کشید و یه قدم عقب ترفت.چند بار عصبی دم اسبی موهاشو از جایی که بسته بودن می گرفت و می کشید.انگار همه ی افکارش تازه به ذهنش هجوم اورده باشن دست به صورتش میکشید و قدم های عصبی برمیداشت و دایره وار دور خودش می چرخید و با خودش زمزمه می کرد..زمزمه هاش بلند و بلندتر شدن تا جایی که به فریاد تبدیل شدن:

–به من میگه بدون چشم داشت کمکش کردم؟؟؟به من؟؟به منی که از همه بیشتر مقصرم!!!

به من میگه ؟؟؟به من؟؟خدایا به من؟؟چرا من خدا چرا من؟؟!کم عذاب مادرمو کشیدم کم غصه ی تنهایی ها ی مادرمو خوردم حالا …حالا…حالا …حالا این دختر طفل معصوم خدایا این چه عدالتیه خــدا این چه عدالتیه؟؟؟

صدای “آرومتر” گفتن هلنا با زمین خوردنش یکی شد.سرشو زیر انداخته بود و تند تند عصبی نفس می کشید.

عارف تکونی به خودش داد و روی زمین کنار خواهر زنش نشست و شونه هاشو گرفت:

-قول میدم همه ی سعی مو بکنم تا حالش خوب بشه..به شرافتم قسم می خورم!

از شدت عصبانیت گر گرفت دستای عارف و پس زد و سرپا شد و تو صورت عارف داد کشید:

-چی رو میخوای خوب کنی هان؟؟چی رو ؟؟ّبگو ببینم چی مونده که بخاطرش به شرافتت قسم می خوری؟؟؟؟

مگه سالها پیش به من قول نداده بودی دیگه خطری از سمت خانوادت تهدیدم نمیکنه چی شد؟؟مگه اون برادر بی شرف ،بی ناموست نبود منو از درس و دانشگاه آواره کرد؟؟مگه اون نبود آبرو برام نذاشته بود !! که از ترس اینجا سنگر بگیرم! مگه اون نبود که حق بدی رو در حقم تمام کرد…

بغضش شکست با دست صورتش و گرفت بین دستاش و همچنان نامفهوم چیزی می گفت.

عارف ازجاش بلند شد و گفت:

-باشه عماد مقصر ….گردنم خورد اگه تمام بدی هاشو تلافی نکنم اما بگو آرش چه تقصیری داشت این وسط هان؟؟ اون که داشت آروم و بی سروصدا زندگی شو می کرد همه ی غمش هم قلب مریض زنش بود؟؟؟؟ اون چه گناهی داشت که این دردسر و براش درست کردی؟؟!

دستاشو جلو دهنش گرفت چشمای بارونی و صورت خیسشو به عارف که با اخم و آزردگی نگاهش می کرد داد و مثل کسی که با خودش حرف بزنه گفت:

-از دوست عماد پرسیدم عماد کجاست آدرس داد رفته شهری جایی کار داره گفتم کجا آدرس اونجارو داد من نمیدونستم که آرشه حتما دوستش واسه مسخره بازی آدرس جابجا داده …نمیدونستم …نمیدونستم….من که فقط نمیشناختمشون… فقط میخواستم عماد و بکشم.نگاهی به دستای لرزونش کرد و گفت:با همین دستای خودم ….نه آرش!!!

عارف سری تکون داد و رو مبل نشست و به هلنا که آروم و آهسته در حال گریه کردن بود اشاره داد بشینه.

-حورا من میخوام برم شهرش با خانوادش صحبت بکنم..نارگل فقط از تنهایی و کمبود محبت پدرش رنج میبره…میشه درمانش کرد با کمک خانوادش..الان ازشون دلگیره نباید به این فاصله عادتش بدیم.

صدای گریه هاش قطع شد.با وحشت زل زد به تصویر غمگین و اخم آلود عارف وناباور پرسید :

-چیکار بکنی؟؟؟؟

-اون به خانوادش احتیاج داره …..

-تو غلط میکنی!!!

هلنا-حــورا!!!!

-دختره به من پناه اورده احمقا !!! پناه!!! الان فقط به من اعتماد داره اگه اعتمادش و بشکنیم فکر بعدشو کردین؟!

عماد با خونسردی ظاهری که پشتش طوفانی از خشم و عصبانیت بود پا رو پاش انداخت و گفت:

-در هر صورت دیر یا زود بفهمه تمام این اتفاقات زیر سر توهه هم اعتمادش نابود میشه پس بهتره قبلش با خانوادش ارتباط برقرار کنیم…

هلنا-عــارف!!!

دست روی بدترین کابوس حورا گذاشته بود و خودش اینو بهتر از هرکسی میدونست اما تنها چیزی که براش مهم بود خوب شدن دختری بود که تا یکسال پیش زندگی آروم و شادی داشته نه عذاب وجدان حورا!!!

دستاشو با ناباوری رو دهنش گذاشت چشمه ی اشکاش باز هم جوشش کرد و اشکاش سرازیر شد.از شدت بغض و ناراحتی و در حال خفه شدن بود .کنترل اعصابشو از دست داد و جیغ کشید:

-از خونه ی من برو بیرون “عارف کیان” برو گمشو بیرون

هلنا قدمی به سمت خواهرش برداشت و مستاصل گفت:حورا جان!

-دست به من نزن ….توهم عین اینایی …یه عمر پدرتو جلوت به خاری میکشیدن خفه خون میگرفتی حالا میخوان سر این بدبخت و هم همینطور پنهان کاری و ماسمالی کنن..نمیـــذارم!!! بخدا قسم نمیــــذارم ….میرم همه جا میگم برادرات چیکارکردن ..آبرو برای پدرت نمیذارم …فقط نارگل و از من بگیـــری !!!

عقب گرد کرد و بدون توجه به حورا گفتن های هلنا از ساختمون بیرون دوید .سمت چپ ویلارو مستقیم گرفت و دوید تا به درختا رسید از بین درختا گذشت تا به یه کلبه کوچیک چوبی رسید.چراغ های ویلا از اون فاصله معلوم نبودن یکی از دلایلی که کلبه رو داد دور بسازن همین بود که از ویلا دیدی نداشته باشه.

آروم در و باز کرد و داخل شد .اتاقک کلبه بوی نم و خاک میداد.چراغ سیارهای باطری خوری که چندجای کلبه گذاشته بود برای روشنایی وقتایی که اونجا کار میکرد و روشن کرد.

با روشن شدن کلبه به طرف چارپایه و بوم نقاشی که کنار گذاشته شده بود و پارچه ای روش کشیده شده بود رفت.پارچه سفید و با خشونت کشید.و زمین انداخت نصف صورت نقاشی شده از مردی بود که به زیبایی خنده ش نقاشی شده بود.

بی اختیار دستی به خنده ی مرد کشید.دستشو بالا تر برد و روی چشمای مرد مکث کرد .چشمای سبز رنگ مرد نقاشی شده از توی بوم هم زنده و حس شیطنت صاحبشو فریاد میزد.

بغض باز راه گلوشو گرفت بریده بریده آروم گفت:چرا …ای…ن …ه…مه… بدی با م…ن؟؟؟

سرشو به بوم تکیه داد چشم هاشو بست.تصویری از دختر ترسیده ای که با لباسهای پاره و گردن خراش دیده و وحشت زده گوشه ی ماشین بخاطرش اومد.

سرشو تکون داد تمام دوره ی بستری بودن هاش تو بخش های مختلف تیمارستان با اون نگاه ترسیده و مظلوم…گریه هاش…بغض کردن هاش..نگاه مشکی رنگ و آزرده وغمگینش …جیغ هاش… کابوس ها…خاطراتش..التماس هاش…سرنوشت شومش..همه و همه به مغزش هجوم اوردن با بغض و عصبانیت نقاشی رو از بوم بلند کرد و با تمام وجودش کوبید به چارپایه.یه طرف تابلو نقاشی پاره شد از به در و دیوار زدن .از جیغ کشیدن خسته شد تابلو رو زمین انداخت روی دوزانو جلوش نشست بوم درب و داغون با خنده ی کج و کوله مرد داخل نقاشی بهش دهن کجی می کرد سرشو رو بوم گذاشت و از ته دل زار زد.

-اسمت چیه؟؟

-حورا

-اسم من آرزوِ.چندسالته حورا؟

-12 سال

-پس از من و برادرام کوچولوتری ؟

-مگه شماها چندسالتونه؟

-ما 14 ساله مونه …..لبخند زیبایی زد و ادامه داد: آخه ما سه قلوئیم..سه قلو دیدی تا حالا؟

حورا سری به نفی تکون داد و با کنجکاوی تو صورت آرزو خیره شد.آرزو دور حورا چرخی زد و گفت:

-اصلا بهت نمیاد 12 سالت باشه آخه قدت نسبت به سنت خیلی بلنده!

حورا سری به خجالت زیر انداخت و آروم گفت :میدونم

آرزو دستی زیر چونه گذاشت و با لبخند دلنشینش گفت:نمیخواد خجالت بکشی..

حورا لبخند شرمگینی زد .آرزو دستی زیر چونه ی حورا گذاشت و مجبورش کرد بهش نگاه کنه.تو چشمای دختر خیره شد و با لبخند گفت:

-چقدر چشمات شبیه چشمای منه!

-ولی باباامید همیشه میگه شبیه چشمای عمم ان !

آرزو یکی زد پس گردن حورا و با خنده گفت:خنگول عمه ی تو مامان منه دیگه..وقتی تو شبیه مامان منی منم شبیه مامانمم پس هردوتامون شبیه همدیگه ایم.

حورا هم در جواب یکی زد پس گردن آرزو و با حاضرجوابی گفت:خنگول نه همه چیزمون فقط چشمامون شبیه همدیگه ن!

دو دختر تو صورت همدیگه چند ثانیه با جدیت خیره شدن و بعد باهم زدن زیر خنده.

آرزو رو زمین نشست و دراز کشید.حورا کنارش رو پا نشست و گفت:بلند شو خاکیه

آرزو چشماشو بست و آروم گفت:اَه تو هم مثل آرش وسواسی هستی.ول کن بابا بیا دراز بکش یه خرده نم داره خنکی زمین و با همه ی وجودت حس کن لذت ببر!

حورا با شک و تردید آروم گفت:ولی خاکی میشم

-اشکال نداره من لباس دارم بهت میدم.شما که قراره اینجا بمونید پس اشکالی نداره بعدا برام جبران کن!

-مگه ما قراره اینجا بمونیم؟؟؟

-آره نمیدونستی ؟؟

-نه باباامید فقط گفت میریم خونه ی عمم با عمم آشنا بشیم.

آرزو نشست و گفت:

-نپرسیدی واسه چی بعد از این همه سال الان باید با عمت آشنا بشی!!!!

حورا متفکر به کفشاش خیره شد.آرزو دستشو گرفت و مجبورش کرد بشینه.حورا کنار آرزو جوری دراز کشید که سرهاشون بهم چسبیده بود.آرزو ادامه داد.

-نمیخواد به چیزی فکر کنی..تو الان اینجایی چون نصف اینجا به نام توهه نصف دیگه ش به نام منه.بابای من هم به یه شرط راضی به این به نام شد که تو بین خانواده ی ما باشی و زیر نظر خودش بزرگ بشی.

-ولی من خودم بابا دارم

-این چه حرفیه ؟؟منم بابا دارم اما دایی امید هرکاری بهم بگه انجام میدم.

-ولی من بابای تورو نمیشناسم مطمئنم باباامیدم هم راضی نمیشه !!

-من میدونم قبول میکنه چون من هم ازش خواستم تو اینجا بمونی

حورا رو دستش بلند شد و با اخم زل زد به آرزو و منتظر توضیح شد.آرزو هم رو آرنجش بلندش شد و خیره شد تو چشمای حورا گفت:

-میدونی من..من..هیچ وقت هیچ دوستی نداشتم اینجا هم همه پسرن.وقتی گوش وایستاده بودم که بابام به دایی امید گفت به یه شرط نصف این زمین و به نام تو میکنه به طرفی که تو اینجا بیای منم خیلی خوشحال شدم.هم دوست پیدا کردم هم دیگه تنها نمی مونم.

حورا دو زانو رو زمین نشست و با اخم تقریبا داد زد:

-ولی من خودم خونه دارم !!

آرزو نشست رو زمین و پاهاشو تو بغلش گرفت و با بغض گفت:

-نمیخوای اینجا بمونی؟؟

-نــه!!من مامان فوزیه مو میخوام!!

از جاش بلند شد با عصبانیت لباسشو تکوند و باسرعت طرف ساختمون عمارت می رفت. زن سفید پوشی رو کنار راه پله ی ورودی دید زن زیبا وغمگین با موهای پریشون تو باد نگاهش می کرد.چقدر این چهره براش آشنا بود.زن نگاهش و به پشت سر حورا داد و چشماشو بست .حورا به عقب برگشت انگار خاطرات تکرار میشد.

***

-من میترسم

-ترس نداره حورا جان ..من همیشه میرم اونجا!

-میدونم ولی خودت گفتی هیچ وقت تنها نرفتی!!

آرزو دست حورا رو گرفت و همونطور که به طرف قبرسون اجدادیش کشید و میگفت:الانم تنها نیستم!

حورا ایستاد و گفت :نمیام کسی بفهمه برامون بد میشه

آرزو برگشت و با لبخند آرامش بخشی گفت:.بیا حورا چقدر نق میزنی!!

-نق نمیزنم فقط میگم بزار فردا تو روشنی بریم

-تو میترسی؟؟؟

تو روز رفتن به قبرستون مورمورش میشه چه برسه این وقت شب یه قدم جلو رفت و با شجاعتی که خودش خوب میدونست پشتش دنیایی ترس پنهان کرده بود .جواب داد:

-نه ترس نداره. من فقط نگران بقیه م نمیخوام کسی حرفی به….

آرزو لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:

-میدونستی وقتایی که دروغ میگی قیافت شبیه وقتایی میشه که عماد خرابکاری میکنه؟؟

اخمی تو صورتش نشست از یادآوری اون دفعه ای که با آرزو شب بدون اطلاع بقیه بالا پشت بوم ساختمون رفته بودن تا ستاره بشمرن و خوابشون برده بود هرگز نمیخواست فراموش کنه عماد چجور جلوی همه سرش داد کشیده بود.

– بیا قول میدم زیاد طول نکشه!

حورا با کلافگی گفت:من نمیدونم اونجا چیکار داری؟؟

-خب بیا تا نشونت بدم. چشمکی بهش زد و ادامه داد: البته اگه نمیترسی..

با دیدن اخم حورا دوباره گفت:اگه میترسی هم همین جابمون تا بیام .به طرف قبرستون راه افتاد .

عمارت خاندان کیان یه زمین هزار و خورده متراژی بود که از سه بخش بزرگ تشکیل شده بود . انتهای زمین و دورترین قسمت ،قبرستون اجدادی 100 ساله ی خانواده ی کیان قرار داشت .بعد از قبرستون که حصار کشی شده بود و با دری بزرگ و آهنین از باغ جدا میشد . دورتر از قبرستون و باغ ابتدای زمین عمارت سه طبقه و هزار متری قرار داشت که محل زندگی فعلی اهالی ساختمون بود.

حورا با دودلی دنبال آرزو دوید و دستشو گرفت .آرزو غمگین و آروم نگاهش کرد گفت:مرسی هیچوقت تنهام نمیذاری……….

-این درخت و میبینی؟؟؟

حورا با ترس چشم از اطرافش گرفت و با صدای لرزون و بریده بریده گفت:

-آ..ره..بهتره زیاد..نز..دیکش نشیم..شبه درست نیست!

آرزو ریز خنید و گفت:دیدی گفتم میترسی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x