سرمو تکون دادم..
–تا وقتی که نجات پیدا کنیم..میریم روستا و بعد من یه کاریش می کنم..
-یعنی تا چه مدت؟..
-نمی دونم..نظر من 5 روزه..
زیر لب جوری که اون نشنوه گفتم :5 روز؟..یعنی من تا 5 روز بهش محرم میشم؟..
–چیزی گفتی؟..
سرمو بلند کردم وگفتم :نه..چیزی نگفتم..فقط..
–فقط چی؟..
-5 روز زیاد نیست؟..
اخماشو بیشتر کشید تو هم..خب مگه چی گفتم؟..سوال کردم دیگه..
–من احتمال دادم..شاید تا فردا نجات پیدا کردیم..شاید هم تا همون 5 روز طول کشید..خود دانی..
مردد بودم..حالا خوبه ازم خواستگاری نکرده این همه فکر می کنم..پیش خودم گفتم خب یه محرمیت ساده ست..
از دیروز تا حالا شمارش کردم بیشتر از 5 باردستمو به تن وبدنش زدم..چه وقتی که می خواستم زخمشو پانسمان کنم و چه زمانی که ترسیده بودم و بازوشو چسبیده بودم..
5 روز که چیزی نیست..بالاخره از اینجا خلاص میشیم دیگه..
سرمو بلند کردم وبا لحن ارومی گفتم :باشه..من حرفی ندارم..
اومد کنارم نشست..به صورتش نگاه کردم..سرشو چرخوند و نگاهمون تو هم گره خورد..سریع سرمو انداختم پایین..
–حاضری؟..
-بله..
صیغه رو خوندیم..
همین که تموم شد هر دوتامون نفسامونو دادیم بیرون..نمی دونم چرا بیخودی هیجان داشتم..من قبلا محرم کیارش شده بودم ولی همچین حسی رو نداشتم..
از جاش بلند شد..
–دیگه باید حرکت کنیم..
خواستم بلندشم که دستشو به طرفم دراز کرد..
نگاهش کردم..لبخند به لب داشت..دیگه اثری از اخم و عصبانیت توی صورتش دیده نمی شد..
با تردید به دستش نگاه کردم..با اینکه بار اولم نبود لمسشون می کنم ولی به هیچ وجه اینجوری فکر نمی کردم..انگار برای اولین باره که دستم با دستش برخورد می کنه..
تردیدم رو کنار گذاشتم ودستمو بردم جلو..
دستای سردمو توی دستای گرم ومردونه ش گرفت..
از جام بلند شدم..
مستاصل روبه روی هم ایستاده بودیم..
دستاشو باز کرد که ناخداگاه خودمو کشیدم عقب..با تعجب نگاهم کرد..
–چی شد؟..
سرمو انداختم پایین..تا قبل از اینکه بهش محرم بشم اینجوری سرخ و سفید نمی شدم..حالا چم شده؟..
-می خوای چکار کنی؟..
–محرم شدیم که چکار کنم؟..خب می خوام کولت کنم دیگه..
-وای نه..
چشماش از زور تعجب گرد شد :چرا؟..
-خب..خب ..
خواستم مثلا یه بهونه ای اورده باشم..
به بازوش اشاره کردم وگفتم :بازوتون زخمیه..اینجوری بهش فشار میاد..
مشکوک نگاهم کرد وگفت :مطمئنی دلیل اصلیت همینه؟..
-اره..
–ولی جوری کولت می کنم که به بازوم فشار نیاد..
-نــه..اخه می دونید؟..
خب بگو و خودتو خلاص کن دیگه..چرا انقدر من و من می کنی؟..انگار پی برد که تردیدم از چیه..
-خیلی خب بیا به شونه م تکیه کن..
خواستم بگم نه نمی خواد..که دوباره چشمام سیاهی رفت..دستمو گرفتم به پیشونیم..
–حالت خوبه؟..
-نه..ضعف دارم..سرمم گیج میره..
نفسشو با حرص داد بیرون وگفت :دختر چرا انقدر لج می کنی؟..بذار کمکت کنم..مگه برای همین محرم نشدیم؟..
همونطور که چشمام و پیشونیمو ماساژمی دادم گفتم :خب..چرا..
–پس دیگه حرف نزن و راه بیافت..تا همینجاش هم کلی وقتمون رو هدر دادیم..درضمن ممکنه سر وکله ی کیارش ودارو دسته ش هم پیدا بشه..پس زود باش..
راست می گفت..بیخود داشتم دست دست می کردم..مثلا محرم شده بودیم ..بالاخره یه جوری تردیدمو کنار گذاشتم وقبول کردم..
دستشو اورد جلو و دور کمرم حلقه کرد..وای خدا داشتم میمردم..کمرمو سفت گرفت ..
–دستت رو بنداز رو شونه م..
همین کارو کردم..به هیچ وجه نگاهش نمی کردم..سرخ شده بودم در حد لبو..وای چرا منو توی این موقعیت قرار میدی خدا جون؟..
تا الان از زور سرما مثل بید می لرزیدما حالا در حد کوره ی اجرپزی داغ کرده بودم..قلبم که دیگه هیچی..کم مونده بود سینه م رو بشکافه و بیافته جلوی پام..
همونطور که منو به خودش فشار می داد و دستشو دور کمرم حلقه کرده بود راه افتادیم..پاهام جون نداشت ..نمی تونستم درست راه برم..مجبور شدم سنگینیمو بندازم رو شونه ش..اگر سفت منو نگرفته بود با مخ پخش زمین می شدم..
تقریبا 1 ساعتی رو همینجوری طی کردیم..
ایستاد..کمک کرد بشینم..خودش هم روبه روم نشست..تموم مدت که تو بغلش بودم یه حس خاصی داشتم..یه حس گرم و خواستنی..برام شیرین بود..نمی تونستم انکارش کنم..اونو انکار کنم قلبمو چی؟..اینی که توی سینه م داره بی تابی می کنه رو چکار کنم؟..
نفس نفس می زد ..ولی به من که حسابی خوش گذشته بود..واااااااای.. لبمو اروم گاز گرفتم..روم زیاد شده ها..
حالا نه از اون لحاظ..از این لحاظ که خسته نشده بودم و اون منو می کشید خوش گذشته بود..فکر بد نکن ..
بطری اب رو در اورد وگفت :می خوری؟..
-نه..مرسی..
کمی تکونش داد..یه قلوپ خورد..
–ابمون هم داره تموم میشه..به اندازه ی چند قلوپ بیشتر توش نیست..
-به نظرت کی می رسیم؟..
–فکر می کنم 2 ساعت دیگه..
-من که دیگه نا ندارم..
نگاهم کرد ولبخند خاصی زد..
–تو که جات بد نبود..پس من چی بگم؟..
دوباره سرخ شدم..سرمو انداختم پایین..حالا چی میشد به روم نمیاوردی؟..
-اذیت شدین؟..
کمی مکث کرد..سرمو بلند کردم..در حالی که لبخند می زد نگاهش هم به من بود..
–نه..اذیت نشدم..
لبخند محوی تحویلش دادم و چیزی نگفتم..
–بهار…
قلبم لرزید..تا الان هم چند بار اسممو به زبون اورده بود ولی اینبار فرق می کرد..شاید هم من اینطور فکر می کردم..
منتظر نگاهش کردم..
–میشه بدونم الان چه احساسی داری؟..
-در مورد چی؟..
نگاهی به اطرافش انداخت وگفت :همین دیگه..اینکه توی این جنگل گیر افتادیم وبرای راحتیمون مجبور شدیم به هم محرم بشیم..الان چه حسی داری؟..
با ریشه هایی که به خاطر پاره شدن روی لبه های مانتوم ایجاد شده بود بازی می کردم..
-خب نمی دونم..فکر می کنم همه ش یه اتفاق بوده و هر دو ناخواسته درگیرش شدیم..
سرشو تکون داد و زیر لب گفت :ولی من میگم هیچ کار خدا بی حکمت نیست..
نگاهم کرد و ادامه داد :حتما حکمتی توش بوده که من و تو اینجا گیر بیافتیم..
-چه حکمتی؟..
نگاهشو گرفت..شونه ش رو انداخت بالا وگفت :نمی دونم..شاید بعد بفهمیم..
چیزی نگفتم..بلند شد و گفت :بریم..
من هم از جام بلند شدم..خواست دستمو بگیره که گفتم:نمی خواد..خودم میام..حالم بهتره..
–مطمئنی؟..
-اره..فقط یه کم دلم درد می کنه..
–زودتر برسیم روستا می تونیم یه چیزی بخوریم..بریم..
کنارش حرکت می کردم..با دست به دلم چنگ می زدم..نمیذاشتم متوجه بشه که دلم درد می کنه..خودمو به زور می کشیدم..دیگه چشمام سیاهی نمی رفت ولی ضعف شدیدی داشتم..
–جلوی پاتو بپا..
-برای چی؟..
–مار..
سرجام وایسادم..با ترس گفتم :م..مار؟..
اون هم وایساد ..نگاهم کرد..
-اره..خب موقعیت اینجا جوریه که همچین حیوونایی توش هست..چه درنده و چه خزنده..اینو نگفتم که بترسی..اون موقع با من همقدم بودی حواسم بهت بود ولی الان خودت باید حواستو جمع کنی..
تو دلم گفتم :قربون مرامت ..بیا بغلم کن من راضی نیستم تنهایی راه برم..مـــــار؟؟؟؟؟..وای خدا همینو کم داشتم..
حرکت کردیم..چهارچشمی جلوی پامو می پاییدم که یه دفعه یه مار سر وکله ش پیدا نشه بیاد طرفم..والا به خدا شانس که نداشتم..
یه لحظه سرمو بلند کردم که همون موقع یه چیزی رو بغل پام حس کردم..
یه جیغ کشیدم و دستمو جلوی دهانم گرفتم ..
با لکنت گفتم :م..مار..مار..
سرگرد ایستاد..به طرفم اومد..
–حرکت نکن..
یه چوب از کنار درخت برداشت وبرگ هارو کنار زد ..هیچی نبود..یه چندتا سنگ بود ..همین..
نفس عمیقی کشید وگفت :اینا که سنگه..مار کجا بود؟..
–خب..خب شاید رفته..
خندید وسرشو تکون داد..بی هوا اومد جلو ودستشو دور کمرم حلقه کرد..
شوکه شدم..
-چکار می کنی؟..
–اینجوری نمیشه ..با من باشی بهتره..کمتر توهم می زنی..
با حرص خودمو کشیدم کنار ..ولی ولم نکرد..
–ولی من توهم نزدم..مطمئنم مار بود..
–حالا هرچی..به جای جر و بحث با من راه بیافت..
تقریبا منو دنبال خودش می کشید..دوباره همون حس اومده بود سراغم..کم کم خودم باهاش همراه شدم..
–دستتو بنداز رو شونه م..
-همینجوری خوبه..
–مگه اومدیم پارک؟..من دستمو انداختم دور کمرت تو هم ریلکس داری راه میای؟..
-خب مثلا اگه دستمو بندازم رو شونه ت چی این وسط تغییر می کنه؟..گفتم که حالم خوبه..
–چیزی تغییر نمی کنه..هر جور راحتی..
دستشو برداشت..تعجب کردم..
–خودت که می تونی راه بیای..حالتم که خوبه..شونه به شونه ی من راه بیا دیگه مشکلی نیست..
اینا رو با اخم و تخم نمی گفت..عصبانی هم نبود..لحنش معمولی بود..
چیزی نگفتم و کنارش حرکت کردم..
بالاخره این 2 ساعت هم هرجوری بود گذشت..حالا بماند که از ترس مار صدبار سکته رو زدم و از زور درد هزار بار مردم و زنده شدم ..
سرگرد هم خسته شده بود..یعنی هر دو خسته بودیم..خسته و بی حال..
روی یه تپه ایستادیم..روستا از اون فاصله هم معلوم بود..
–خودشه..بالاخره رسیدیم..
با خوشحالی گفتم :یعنی نجات پیدا کردیم؟..
نگاهم کرد و گفت :اگر خدا بخواد اره..دنبالم بیا..
وارد روستا شدیم..از بدو ورود هر کی از کنارمون رد می شد به سرگرد سلام می کرد وحالشو می پرسید..سرگرد هم با روی باز در حالی که لبخند به لب داشت جوابشونو می داد..
ولی همه یه جوری نگاهم می کردن..توی نگاهشون تعجب زیادی موج می زد..لابد پیش خودشون میگن این دختر کیه همراه سرگرد اومده تو روستا؟..
–باید بریم خونه ی کدخدا..اسمش کدخدا رحیمه..مرد مومن و با خداییه..خونگرم و مهمان نواز..
با دقت به حرفاش گوش می کردم..خیلی دوست داشتم بدونم از کجا این روستا رو می شناسه؟..
اصلا چطوری گذرش به اینجا افتاده؟..
انگار اهلی روستا هم خیلی خوب می شناسنش..
خونه ی کدخدا تقریبا بالای روستا بود..
سرگرد جلوی یه در چوبی ایستاد..چند بار به در کوبید..صدای یه زن اومد..
–کیه؟..
سرگرد :باز کن ماه بانو..
در با صدای قیژی باز شد..معلوم بود خیلی قدیمیه ..
یه زن میانسال سبزه رو در حالی که چادر روی سرش داشت توی درگاه در ایستاد..با دیدن سرگرد لبخند زد..
سرگرد :سلام ماه بانو..مهمون ناخونده نمی خوای؟..
— سلام پسرم..خوش اومدی..مهمون خونده و ناخونده نداره..تو که مهمون نیستی پسرم..صاحب خونه ای..بفرما تو..بفرما..
از جلوی در کنار رفت..سرگرد اشاره کرد که من اول برم تو..سرمو انداختم پایین و رفتم تو.. سرگرد هم پشت سرم اومد..
سرمو بلند کردم ..ماه بانو با لبخند زل زده بود به من..
-سلام..
صدام خیلی اروم بود ولی خداروشکر شنید..
به طرفم اومد وبغلم کرد..
–سلام دخترم..خوش اومدی..
منو از خودش جدا کرد ودوباره بهم خیره شد..
–ماشاالله ..هزار ماشاالله..چقدر خوشگلی تو عزیزم..
رو به سرگرد گفت :پسرم پس چرا خبرمون نکردی؟..
سرگرد با تعجب نگاهش کرد..من هم همینطور..
سرگرد :چه خبری ماه بانو؟..
ماه بانو با لبخند به من اشاره کرد وگفت :این قرص ماهو..شیرینیا رو تنهایی خوردین؟..مبارکت باشه پسرم..
دهان هر دوی ما باز مونده بود..
سرگرد تک سرفه ای کرد واروم خندید :ماه بانو اینجور که..
صدای مردونه ای باعث شد حرفشو قطع کنه..
–به به ببین کی اینجاست..جناب سرگرد..خوش اومدی..
برگشتیم وبه پشت سرمون نگاه کردیم..سرگرد با دیدن اون مرد لبخند گرمی زد و به طرفش رفت..
سرگرد :سلام کدخدا..
همدیگرو بغل کردن ..
— سلام پسرم..صفا اوردی..راه گم کردی؟..
سرگرد اروم خودشو کنار کشید و گفت :اره کد خدا..اینبار رو درست گفتی..واقعا راهمونو گم کردیم..
به من اشاره کرد..کدخدا نگاهم کرد..با خجالت سرمو انداختم پایین واروم سلام کردم..
–سلام دخترم..خوش اومدی..
رو به سرگرد گفت :مبارکت باشه پسرم..نگفته بودی ازدواج کردی..اگر می دونستم میاین اینجا جلوی پاتون گاو یا گوسفند قربونی می کردم..
سرگرد خندید وگفت :نه کدخدا این چه حرفیه..من که..
اینبار صدای نازک ودخترونه ای باعث شد سرگرد ادامه نده..یه دختر جوون بود..
–سلام اقا اریا..
هر دو نگاهش کردیم..یه دختر جوون تقریبا 23 یا 24 ساله ..چشمان ابی وصورت ظریف و زیبایی داشت..یه سارافن ابی و یه جین سفید پوشیده بود..
تعجب کرده بودم..تیپش به دخترای این روستا نمی خورد..اخه وقتی داشتیم از توی روستا عبور می کردیم چند تا از دخترای اینجا رو دیده بودم..اصلا اینجوری لباس نپوشیده بودن..تیپ این شهری بود نه روستایی..
با لبخند به سرگرد زل زده بود..
سرگرد :سلام دریا خانم..نمی دونستم شما هم اینجایین..
اون دختر که اسمش دریا بود با لحن خودمونی گفت :درسته امروز رسیدم..2 روزی توی روستا هستم باز بر می گردم تهران..
سرگرد سرشو تکون داد و چیزی نگفت..
کدخدا :چرا اینجا ایستادین؟..بفرمایین تو..
به داخل اشاره کرد..ماه بانو دستشو پشتم گذاشت و تعارف کرد برم تو..سرگرد جلو رفت و منم پشت سرش بودم..
جلوی دریا ایستادم و با لبخند سلام کردم..سعی کرد لبخند بزنه..
–سلام..بفرمایین تو..
تابلو بود لبخندش مصنوعیه..حتی مادرش هم اینو فهمید..چون سریع گفت :برو تو دخترم..تعارف نکن..دریا مادر برو چای بیار..مهمونامون خسته ن..
توی دلم گفتم :ای کاش خسته بودیم رسما داریم میمیریم..
جلوی در وایساده بودم و نمی دونستم کجا بشینم که سرگرد صدام زد..
-بهار بیا اینجا..
به کنارش اشاره کرد..کدخدا و ماه بانو با لبخند نگاهمون کردن..زیر نگاه خیره ی اونا سرخ شده بودم..
کنار سرگرد نشستم..
ماه بانو :خوشبخت بشین ایشاالله..
از همون بدو ورودمون به خونه ی کدخدا اهالیه این خونه درموردمون اشتباه برداشت کرده بودن..فکر می کردن من و سرگرد زن وشوهریم..
به سرگرد نگاه کردم تا ببینم چیزی میگه یا نه؟.. ولی برعکس داشت لبخند می زد..
خواستم اروم زیر لب بهش یه چیزی بگم که نامحسوس زد به بازوم که این کارش یعنی هیچی نگو..
منم خفه شدم..چرا بهشون نگفت ما زن وشوهر نیستیم؟..
کدخدا :خب از اینورا..تعریف کن پسرم..
همون موقع دریا با سینی چای وارد شد..جلوی پدرش گرفت و بعد هم مادرش..تا اینکه به سرگرد رسید.. لبخند زد وسینی چای رو گرفت جلوش..حالا چرا من انقدر به این توجه می کنم؟..بی خیال بهار..
سرگرد تشکر کرد وچای رو برداشت..اون هم زیر لب گفت :خواهش می کنم نوش جونتون..
بعد سینی رو گرفت جلوی من ولی یه بفرما نزد..منم چای رو برداشتم و با لبخند ازش تشکر کردم ولی اون فقط یه لبخند کمرنگ تحویلم داد..
چیزی ازت کم نمیشه که به منم بگی نوش جان..چطور فقط بلده به سرگرد بگه؟..مشکوک می زدا..
کنار مادرش نشست و نگاه کوتاهی به من انداخت .. همین که سرگرد شروع کرد به حرف زدن نگاهش چرخید روی اون و بهش خیره شد..
سرگرد :دیروز من و خانمم توی جاده بودیم و داشتیم می اومدیم روستا که تصادف کردیم..تک و تنها توی دره افتاده بودیم و کسی نبود که نجاتمون بده..من راه رو بلد بودم برای همین تونستیم خودمونو برسونیم به روستا..خلاصه ش همین بود..
بقیه که جای خود.. یکی بیاد منو جمع کنه..گفت من و خانمم؟!!!!با کی بود؟..
خب دیوونه به غیر از تو و سرگرد مگه کس دیگه ای هم توی دره افتاده بود؟..یعنی با من بود؟..به من میگه خانمم؟..
دهانم باز مونده بود..زیر چشمی نگاهم کرد..دوباره نامحسوس زد به بازوم که یعنی دهانتو ببند داری سوتی میدی..
خودمو جمع و جور کردم و رو به بقیه یه لبخند زور زورکی زدم..ولی خداییش هنوز تو شوک بودم..سر در نمی اوردم چرا میگه من زنشم؟!..
ماه بانو همون اول که اریا گفت تصادف کردیم اروم زد تو صورتش..دریا هم نگاهش نگران شد ولی هنوز به سرگرد نگاه می کرد..
کدخدا با نگرانی گفت :عجب اتفاقی..پسرم الان سالمین؟..خدایی نکرده چیزیتون نشد؟..
سرگرد لبخند کمرنگی زد وگفت :نه..فقط بازوم کمی زخمی شد و پای خانمم درد گرفت..خداروشکر اسیب جدی ندیدیم..
ای خدا باز این گفت خانمم..خب نگو جانه من..همین که میگفت خانمم یه حالی می شدم..خوب بود ولی گنگ بود..
کدخدا :خداروشکر که چیزیتون نشده..زنگ می زنم دکتر بیاد اینجا..
گوشی رو برداشت و شماره گرفت..
اروم کنار گوش سرگرد گفتم :اینا مگه تلفن هم دارن؟..
زیر لب گفت :اینجا و مطب دکتر و مدرسه و یه چند جای دیگه تلفن دارن.. ولی همه ی اهالی ندارن..
سرمو تکون دادم..به تک تکشون نگاه کردم..کدخدا داشت شماره می گرفت..ماه بانو با لبخند نگاهمون می کرد ..منم به روش لبخند زدم..ولی دریا..اوا چرا اخماش تو همه؟..من میگم این مشکوک می زنه ها..حتما یه چیزیش هست..
رو به سرگرد گفت :نگفته بودین ازدواج کردین؟..شوکه شدیم..
توی دلم گفتم : خود منم خبر نداشتم با این ازدواج کردم چه برسه به شما..
ولی خداییش شوکه شده بودا..اینو راست می گفت..قشنگ معلوم بود..
سرگرد :همه چیز یهویی شد..من که همیشه تو ماموریتم..همه ی کارا رو مادرم انجام داد..
دریا لبخند زد وگفت :پس ازدواجتون سنتی بوده نه عاشقانه درسته؟..
سرگرد سکوت کرد..مونده بودم چی می خواد جواب بده؟..من که کلا تماشا چی بودم..دکور کنار نشسته بودم..خودش می برید و می دوخت و می کرد تنم..خوبه چند دقیقه ی دیگه بگه بچه هم داریم گذاشتیم پیش مادرم یه وقت تو راه خسته نشه..اگه اینو می گفت که دیگه اخرش بود..
چاییم داشت یخ می کرد..این دل منم قیلی ویلی می رفت از بس گرسنه م بود..یه قلوپ خوردم..اخی چه گرمه..می چسبه..
سرگرد بعد از چند لحظه سکوت با لحن جدی گفت :اتفاقا برعکس..ازدواجمون کاملا عاشقانه بود..
با این حرفش چای جست تو گلوم .. به سرفه افتادم..یه قلوپ دیگه از چای خوردم تا بهتر بشم..چندتا سرفه کردم بهتر شدم..
هنوز حالم جا نیومده بود که اینبار یه چیزی گفت که دیگه رسما داشتم پس میافتادم..
سرگرد رو به من با لحن نگرانی گفت :چی شد عزیزم؟..
به کل سرفه کردن فراموشم شد..چشمام از زور تعجب گرد شد..نگاهش کردم..چی گفت؟؟؟؟!!!!!..عزیزم؟؟!!
تعجبم رو که دید اروم ابروشو انداخت بالا .. سریع رومو برگردوندم و سعی کردم لبخند بزنم ..خدا کنه شبیه ش بوده باشه..دیگه تا همین قدر بلدم ..
اروم گفتم :خوبم..مرسی..یه دفعه چای جست تو گلوم..
ماه بانو با لبخند گفت :از زور شرمه دخترم..همین که شوهرت گفت ازدواجتون عاشقانه بوده چایی پرید تو گلوت..خدا حفظتون کنه..خداوکیلی خیلی به هم میاین..
زیر لب تشکر کردم ..سرگرد هم لبخند زد و تشکر کرد..
نگاهم به دریا افتاد..تا دید دارم نگاهش می کنم روشو برگردوند..صورتش چیزی رو نشون نمی داد..کلا من از اول به این شک کرده بودم..نمی دونم چرا..
کدخدا گوشی رو گذاشت و رو به سرگرد گفت :همه ش اشغال می زد..انقدر گرفتم تا جواب داد..گفت تا نیم ساعت دیگه میاد ..مثل اینکه سرش یه کم شلوغه..
–ممنونم کدخدا..راضی به زحمتت نبودم..لطف کردی..
–این حرفا چیه پسرم؟..وظیفه مو انجام میدم..هنوز یادم نرفته که چه کارایی برای این روستا انجام دادی..بهت مدئونم..
–مدئون نیستی کدخدا..همه ی کارای من بی منت بود..
–از بس بزرگواری پسرم..زنده باشی..
داشتم با دقت به حرفاشون گوش می کردم..سرگرد برای این روستا چکار کرده؟..حتما کار مهمی کرده که کدخدا میگه بهش مدئونه..
ماه بانو از جاش بلند شد وگفت :حتما از دیروز چیزی نخوردین..میرم براتون غذا بیارم..پاشین بریم اتاق بغلی.. اونجا راحت ترین ..
سرگرد رو به کدخدا گفت :با اجازه کدخدا..
–برو پسرم..راحت باش..
از جاش بلند شد و منم بلند شدم..ماه بانو جلو می رفت ما هم پشت سرش..
سرگرد :ماه بانو خودتو به زحمت ننداز..
–زحمتی نیست پسرم..این چه حرفیه؟..
از توی بالکن رد شدیم ..جلوی یه در ایستاد و بازش کرد..
–بفرمایین..
هر دو تشکر کردیم و رفتیم تو..
ماه بانو :الان براتون غذا میارم..راحت باشین..خونه ی خودتونه..
از اتاق رفت بیرون ..مستاصل وسط اتاق ایستاده بودم..سرگرد نشست وبه پشتی تکیه داد..
منم داشتم اطرافمو نگاه می کردم..چیز زیادی توی اتاق نبود..دوتا کمد قدیمی و یه صندوق بزرگ کناردیوار بود..
یه طاقچه ی کوچیک هم سمت راست بود که یه پارچه ی ترمه دوزی شده هم روش انداخته بودن و یه اینه ی بزرگ هم روش بود..2 جفت پشتی هم کنار دیوار گذاشته بودن..
–بیا بشین..خسته نشدی از بس وایسادی؟..
نگاهش کردم..با دیدنش یاد حرفای چند دقیقه پیشش افتادم..رو به روش نشستم و با اخم زل زدم بهش..
تو سکوت با همون اخم فقط نگاهش می کردم..
سرگرد :چیه؟..چرا اخم کردی؟..
– اون حرفا چی بود به کدخدا و زنش زدین؟..
ابروشو انداخت بالا وگفت :کدوم حرفا؟..
ای خدا ببین چجوری خودشو می زنه به کوچه ی علی چپ..بیا بیرون بابا بن بسته..
-یعنی شما نمی دونی؟..ما کی با هم ازدواج کردیم که من خودم خبر ندارم؟..
خیلی ریلکس شونه ش رو انداخت بالا وگفت :هیچ وقت..
-خب پس اون حرفا برای چی بود؟..
–یعنی تو نفهمیدی؟..
با تعجب گفتم :چی رو؟..
— خودت که دیدی از همون اول که وارد خونه شدیم من و تو رو بستن به هم و گفتن مبارکه..ایشاالله به پای هم پیر بشین..
-خب گفتن که گفتن..شما هم می گفتی اشتباه شده..
پوزخند زد وگفت :به همین راحتی؟..
-از اینم راحت تر..
–د اخه چرا بچگانه فکر می کنی؟..من اگر می گفتم نه این دختر خانم که با منه زنم نیست ..اونا نمی گفتن پس کیه تو میشه که با خودت اوردیش؟..بعد من بگم متهم بوده حالا ازاد شده منم با خودم برش داشتم اوردم پیک نیک..اگر نمی گفتم زنمی توی کل روستا حرف می پیچید که سرگرد با یه دختر پاشده اومده روستا..اونوقت من چی جواب بدم؟..بگم متهم بودی خوبه؟..بگم بهمون حمله شده بود خوبه؟..یا اینکه بگم..
نفسشو داد بیرون وگفت :استغفرالله..اول به جوانب فکرکن بعد بگو کارم اشتباه بوده..
داشتم به حرفاش فکر می کردم..خب از این دید راست می گفت..اگر نمی گفت ما زن و شوهریم هزار جور حرف برامون در میاوردن..حالا منو نمی شناسن ولی معلومه سرگرد رو خیلی خوب می شناسن..
-خب..خب از این نظر باهاتون موافقم..ولی ..
–ولی چی؟..
نگاهش کردم وگفتم :هیچی..حالا باید چکار کنیم؟..
به صورتش دست کشید وخواست حرف بزنه که در اتاق باز شد ..ماه بانو با یه سینی غذا اومد تو..با لبخند نگاهمون کرد وسینی رو گذاشت جلومون..
–قابل تعارف نیست..بفرمایید..نوش جانتون..
-ممنونم ماه بانو خانم..زحمت کشیدید..
سرگرد:دستت درد نکنه ماه بانو..این همه غذا رو کی بخوره؟..چرا خودتو به زحمت انداختی؟..
–زحمتی نبود پسرم..نگو اینو..تا از دهن نیافتاده بخورید..با اجازه..
از اتاق رفت بیرون..به سرگرد نگاه کردم..
-چه زن مهربونیه..
–اره..کدخدا خودش هم مرد خوبیه..
داشت لقمه می گرفت..تو فکر بودم..به دریا و نگاه هاش فکر می کردم..دوست داشتم از اونم بدونم..
غرق فکر بودم که دستشو گرفت جلوم..به خودم اومدم و با تعجب به دستش نگاه کردم..
یه لقمه ی بزرگ برام گرفته بود..
–بخور..دلت هنوز درد می کنه؟..
لقمه رو از دستش گرفتم..داشت نگاهم می کرد..نگاهم که بهش افتاد سرشو چرخوند و مشغول شد..
-کم..
— غذا بخوری بهتر میشی..گرسنگی به معده ت فشار اورده..دوغ نخور..ماستش کمی ترشه..اب بخوری بهتره..
زیر چشمی نگاهش کردم..سرش پایین بود..یعنی نگرانمه؟..اگر نبود که این همه سفارش بهم نمی کرد که اینو بخور اونو نخور..
وقتی دید حرکتی نمی کنم..سرشو بلند کرد ونگاهم کرد..
–پس چرا نمی خوری؟..
لبخند کمرنگی زدم ولقمه رو به دهان بردم..گاز کوچیکی بهش زدم..کتلت بود..مزه ش عالی بود..شاید هم چون..چون..
نگاهش کردم..مشغول خوردن بود..اروم اروم غذا می خورد..
اینبار با اشتها به لقمه م گاز زدم..لقمه ای که سرگرد برام درست کرده بود..واقعا هم مزه داد..
لقمه م که تموم شد..کمی پلو ریخت توی بشقاب و خورشت قرمه سبزی هم ریخت روش..
ماه بانو سنگ تموم گذاشته بود..حتما برای ناهارشون درست کرده..حالا ما هم شده بودیم مهمون ناخونده ونشسته بودیم سر سفره شون..ولی دست پختش عالی بود..
بشقاب رو گذاشت جلوم..هیچی نمی گفت..من هم که از این همه توجه ذوق مرگ شده بودم کلا ساکت نشسته بوم و غذامو با اشتها می خوردم..
یه دفعه یه اخ گفت و دستشو گرفت به بازوش..
با نگرانی نگاهش کردم..
-چی شد؟..
با ناله گفت :دستم..نمی دونم چرا یه دفعه تیر کشید..
-وای خدا..درد دارین؟..
–اره..
-کدخدا گفت دکتر تا نیم ساعت دیگه میرسه..فکرکنم یک ربعش رفته..الانا دیگه پیداش میشه..می تونی تحمل کنی؟..
تموم مدت که حرف می زدم نگاهم می کرد..لبخندی محو روی لباش نشسته بود..هیچی نمی گفت..
منم سکوت کرده بودم ..چرا لبخند می زنه؟..
انگار سوالی که توی ذهنم به وجود اومده بود رو شنید..
— وقتی نگران میشی قیافه ت واقعا دیدنی میشه..
با تعجب نگاهش کردم..دهانم باز موند..با من بود؟..
تک سرفه ای کردم و زیر لب گفتم :چی؟..مگه چجوری میشه؟..
-نترس زشت نمیشی..
بیشتر تعجب کردم..زشت نمیشم؟..خب اگه زشت نمیشم یعنی..یعنی..
این چرا امروز اینجوری می کنه؟..از وقتی به هم محرم شده بودیم انگار رفتارش یه کوچولو تغییر کرده بود..
راحت تر باهام حرف می زد..
نمی دونم چرا دوست نداشتم ادامه بده..
مسیر حرف رو عوض کردم وگفتم:اون موقع ماه بانو اومد تو و نتوستید جواب سوالمو بدید..حالا می خواین چکار کنید؟..
دستش هنوز روی شونه ش بود..
— بعد از اینکه دکتر اومد و رفت..به نوید زنگ می زنم و میگم کجاییم..اون این روستا رو می شناسه..
-نوید همون اقایی بودن که اون روز باهاتون اومده بود ستاد؟..
–اره خودشه..سروان نوید محبی..پسر خاله ی من هم هست..
سرمو تکون دادم وگفتم :پس امشب میاد دنبالمون؟..
چند لحظه نگاهم کرد..چیزی نگفت..
بالاخره سکوت رو شکست ..
سرگرد :نمی دونم..زنگ می زنم معلوم میشه..
تو دلم گفتم :هنوز تا شب خیلیه..حتما می تونه بیاد دونبالمون..
وای خدا یعنی میشه؟..دلم برای مامان تنگ شده..از طرفی هم خیلی نگرانشم..
*******
دکتر اومد و زخم سرگرد رو معاینه کرد..خداروشکر عفونت نکرده بود..یه سری دارو که بیشترش پماد بود براش نوشت که یکی از پماد ها همراهش بود..گفت باید قبل از پانسمان روی زخمش مالیده بشه..
به خاطر سوختگی زخم جوش خورده بود و خونریزی نداشت..ولی جاش می سوخت و درد می کرد که با وجود این پماد طبق توصیه ی دکتر این سوزش ودرد رفع می شد..
بعد از رفتن دکتر..سرگرد رفت که به سروان محبی زنگ بزنه..من هم توی اتاق نشسته بودم..
بعد از ناهار حالم بهتر شده بود..دوست داشتم یه کم بخوابم..چشمام می سوخت..
تازه دراز کشیده بودم و چشمام داشت گرم می شد که در اتاق باز شد..
فصل دهم
چشمامو باز کردم و یه ضرب تو جام نشستم..دریا تو درگاه در ایستاده بود..به روش لبخند زدم که اونم با لبخند کمرنگی جوابمو داد..
وارد اتاق شد و درو بست..رو به روم نشست..
–مزاحمت که نشدم؟..
تو دلم گفتم :شده باشی هم باید بگم نشدی..اینم سواله می پرسی؟..
لبخند زدم وگفتم :نه این چه حرفیه؟..من و سر..یعنی من واریا مزاحمتون شدیم..باید ببخشید..
لبخند کجی نشست روی لباش..
–نه این چه حرفیه؟..اقا اریا اینجا صاحب خونه ن..
از نگاه هاش هیچ خوشم نمی اومد..رو لباش لبخند بود ولی نگاهش..یه جور دیگه بود..دوستانه نبود..
-ممنونم..لطف دارید..
–نه لطف نیست..حقیقت رو گفتم..میشه بدونم چجوری با هم اشنا شدید و کار به عشق وعاشقی رسید؟..البته یه وقت فکر نکنید دختر فضولی هستم..محض کنجکاوی پرسیدم..خیلی دلم می خواد بدونم سرگرد رادمنش سخت ومغرورچطور عاشق شده؟..
حالا خوب شد..چه جوابی به این دختره ی سمج بدم؟..حالا خوبه فضول نیست اینو پرسید اگر خدایی نکرده می خواست فضولی کنه دیگه چی ازم می پرسید؟..
انگار خیلی رو سرگرد شناخت داره که درموردش اینجوری حرف می زنه..
لبخند مصلحتی زدم وگفتم :نه خواهش می کنم..خب می دونید..مادر من با مادر اریا دوست بود..یه دوستی دیرینه..با هم رفت وامد داشتیم .. بین این رفت وامد ها من و اریا همدیگرو دیدیم و ..دیگه اینکه اریا به مادرش گفت و ایشون هم با مادرم حرف زدن و نظرمنو خواستن..منم چون دوستش داشتم قبول کردم..بعد که اومدن خواستگاری اریا بهم گفت عاشقمه..اینجوری شد که ما عاشقانه با هم ازدواج کردیم..
اره جون خودت..یه ازدواج عاشقانه ای داشتیم که نمونه ش رو تو کل دنیا پیدا نمی کنی..منتها ازنوع صیغه ایش اونم درست وسط جنگل بین یه مشت حیوونه وحشی ودرنده..کلا رمانتیک تر از این امکان نداشت..
–چه جالب..یعنی اقا اریا با یه نگاه عاشق شدن؟..عجیبه..هیچ وقت فکر نمی کردم چنین مرد سخت و نفوذناپذیری با یه نگاه دل ودینشو ببازه وعاشق بشه..
فقط با لبخند بزرگی نگاهش کردم وسرمو تکون دادم..یه چیزی این وسط برام سوال بود که نمی تونستم ازش نپرسم..
-شما از کجا انقدر خوب اریا رو می شناسید که میگین سخت و غیرقابل نفوذه؟..
همچین ذوق کرد انگار بهش تی تاپ دادم..
اروم خندید وبا همون صدای ظریفش گفت :می دونی اوایل اقا اریا زیاد می اومد روستا..ماهی 2 یا 3بار..برای همین من زیاد می دیدمش..اکثر اوقات هم نمی موند..صبح می اومد یه سر به اهالی می زد و یه ناهار خونه ی ما می خورد ومی رفت..کم کم به اخلاقش واقف شدم و فهمیدم مرد مغرور وجدیه..
با اون چشمای ابیش زل زد به منوگفت :البته با من خوب رفتار می کرد..یعنی مغرور بود ولی جدی نبود..کم کم حس کردم باهاش احساس صمیمیت می کنم..به نظرم یه مرد..
جفت پا پریدم وسط حرفشو با لبخند گفتم :مثل برادر دیگه؟..
دهانش باز موند..کلا حرف تو دهنش ماسید..
یه کم نگاهم کرد وگفت :خب..چطور بگم..مثل برادر که نه..ولی..ازش خوشم اومده بود..مگه می شد ادم از چنین مردی خوشش نیاد..
دستمو زدم زیر چونه م وانگار که دارم به یه داستان جذاب گوش میدم لبخندمو حفظ کردم وگفتم :خب..چه جالب..بقیه ش چی شد؟..
خشکش زده بود..
اخه تازه دستگیرم شده بود دردش چیه..طبق اون چیزی که از سرگرد در مقابل دریا دیدم و به رفتارش توجه کردم دیدم اصلا هم با دریا صمیمی نیست..حتی اخم هم بهش نمی کرد..خیلی معمولی بود..
ولی از همون اول که دریا رو دیدم با نگاه هایی که به سرگرد مینداخت یه حدسایی زده بودم ولی به روم نمی اوردم..چون شک داشتم که درست باشه..
ولی حالا که خودش اعتراف کرده بود .. از همون اول هم سر حرفو باز کرد تا برسه به اینجا ..شصتم خبر دار شد که قصدی داره..
منتها نمی دونست که من زن واقعیه سرگرد نیستم و این حرفاش تاثیری روی من نداره..پس بذار بگه..گوش مفت گیر اورده دیگه..
لبخند مصنوعی زد وگفت :شما که ناراحت نمیشین من اینا رو میگم؟..
-نه عزیزم..ادامه بده..
–خب..اره دیگه..ازش خوشم اومده بود..دوست داشتم یه جوری توجهشو جلب کنم..نمی دونستم از چه جور دختری خوشش میاد وگرنه سعی می کردم همونطور رفتار کنم..به خاطر رشته ی تحصیلیم تهران زندگی می کنم..توی خوابگاه هستم و کمتر میام روستا..ولی روزهایی هم که اون می اومد سعی می کردم یه جوری خودمو برسونم اینجا..ولی باز هم می دیدم که بهم بی توجهه..هر چی جلوش خودی نشون می دادم بی فایده بود..هه..تا الان که بعد از 1 ماه اومده و میگه که ازدواج کرده..
دیگه لبخند نمی زدم..درسته زن سرگرد نیستم ولی این دختره هم زیادی رو داشت که در حضور من با وجود اینکه پیش خودش فکر می کنه من زن واقعیه سرگردم این حرفا رو بهم می زد..
هه..قصدش چی بود؟..اینکه بگه من شوهرتو دوست داشتم و الانم دوستش دارم تو اونو ازم گرفتیش؟..مثلا می خواد اختلاف بندازه بینمون؟..درسته زنش نیستم ولی..ولی..
ولی چی؟..احساسم..حسی که دارم..
وقتی جملات اخرشو شنیدم یه لحظه حس کردم زن سرگردم و اینی هم که جلوم نشسته به شوهرم نظر داره..درسته از قبل سرگرد رو دوست داشته..ولی الان..همه چیز فرق می کرد..
چی فرق می کنه بهار؟..مگه زنشی؟..خیالات ورت داشته؟..
نه..زنش نیستم ولی محرمش که هستم؟..الان حکم زنشو دارم..زن موقت..زن 5 روزه..در هر حال زنش محسوب میشم..مدرکی ندارم..مهری توی شناسنامه م نخورده..اسمی ثبت نشده..ولی خدای بالا سر شاهد ما بود..توی اون جنگل..بین اون درختا..ما کنارهم به همدیگه محرم شدیم..
درسته همه ش به خاطر اعتقاداتمون بود..اینکه نمی دونستیم تا چه مدت گرفتاریم..میرسیم روستا یا نه؟..راهو درست اومدیم ؟..بازم من باید اویزون سرگرد بشم و بهش دست بزنم یا نه؟..
همه ی این شاید ها باعث شد ما به هم محرم بشیم..پس من زنشم..اره..الان بهش محرمم..پس نمی تونم سکوت کنم..
حالا نه به اون غلظت که زن دائم عکس العمل نشون میده ولی یه کوچولو که ایرادی نداره..عقده هام هم خالی میشه..
به خودم اومدم..از کی تاحالا تو فکرم..بهش نگاه کردم..با لبخند بزرگی زل زده بود به من..
به روی خودم نیاوردم و منم یه لبخند گرم تر و پررنگتر تقدیمش کردم..
خیلی ریلکس گفتم :اهان..کی اینطور..اونوقت الانم همون حس رو داری؟..
بدون اینکه مکث بکنه جواب داد :اره..هنوزم حسم همونه..
سعی کردم لبخندمو همونجوری حفظ کنم..
-با وجود اینکه می دونی اریا ماله منه؟..با وجود اینکه اریا زن داره و زنش هم من هستم؟..می دونی که ما عاشق همیم؟..میمیرم براش..بعد از مادرم اون تنها کسی که دارم..با دنیا هم عوضش نمی کنم..اون هم منو می خواد..دوستم داره..بارها بهم گفته که چشمش دنبال هیچ دختری جز من نبوده..گفته که از دخترای اویزون خوشش نمیاد و عاشق من شد چون برای شخصیتم ارزش قائل بودم..ما همدیگرو می پرستیم..انقدرکه نمی تونی تصورشو بکنی..پس عزیزم نگاهتو درویش کن یا اگر هم نتونستی منحرفش کن یه طرف دیگه..نگاه سوء به شوهر من نداشته باش..هم درست نیست چون اون متاهله..هم اینکه اخرش خودت ضایع میشی واسه روحیت خوب نیست..پس حالا که هیچ حرفی زده نشده وهیچ اتفاقی هم قبلا نیافتاده بهتره همینطور هم بذاری باقی بمونه..
ابرومو انداختم بالا و با همون لبخند گفتم :برات دعا می کنم یه شوهر خوب گیرت بیاد..می دونم که میاد..
بهت زده نگاهم می کرد..از طرفی هم از زور خشم سرخ شده بود..حرفای کلفتی بهش زده بودم ولی حقش بود..تا اون باشه به شوهر مردم نظر نداشته باشه..منو هم جو گیرفته بودا..
سریع از جاش بلند شد وبه طرف در رفت..قبل ازاینکه بره بیرون روشو برگردوند ونگاهم کرد با خشم گفت :هه..عاشقته؟..خوبه..خوش باشین..حیف من که به خاطر اون خواستگارامو رد می کردم..چون فکر می کردم یه روز قدم جلو میذاره..ولی می بینم اون لیاقت منو نداشت..خلایق هر چه لایق..
سرمو تکون دادم و گفتم :دقیقا..با جمله ی اخرت کاملا موافقم..خلایق هر چه لایق..ایشاالله یه دونه خوبش قسمتت بشه..جوری که به مال کسی چشم نداشته باشی..
دیگه داشت منفجر می شد..رسما شستمش و انداختمش رو بند خشک بشه..
اونم کاملاااااا محترمانه..
از اتاق رفت بیرون و درو هم پشت سرش محکم بست..
دختره مشکل داره..یه چیزیش میشه..
دوباره دراز کشیدم و به 5 دقیقه نکشید که خوابم برد..
*******
–الو..
-الو..سلام نوید..
نوید با صدای بلند داد زد :اریا..تویی پسر؟..خوبی؟..کجایی؟..
— خوبم..الان روستای زراباد هستیم..
-اونجا چکار می کنی؟..از دیروز کجا غیبت زده؟..می دونی بچه های ستاد چندبار مسیر دادگاه تا بیمارستان رو گشتن؟..ولی اثری ازتون پیدا نکردیم..
–بعد که دیدمت مفصل برات تعریف می کنم..فقط تا همین قدر بدون کیارش و دارو دسته ش دنبال من و بهار هستن..ما رو زنده می خوان..
–چی؟..بازم اون نامرد؟..
-اره..امشب می تونی یه ماشین بفرستی دنبالمون؟..
–من که تو ماموریتم..دارم میرم..بذار بپرسم بهت میگم..چند لحظه گوشی؟..
-باشه..
بعد از چند لحظه سکوت.. نوید جواب داد :اریا امشب امکانش نیست..
-چرا؟!..
–یکی از کوه های نزدیک روستا ریزش کرده..راه رو بسته..راه میانبر هم که همون جاده باریکه ست از زور تردد بسته شده..بچه ها اطلاع دادن تا فردا ظهر راه باز میشه..می تونی صبر کنی؟..خودم فردا میام دنبالتون..
اریا سکوت کوتاهی کرد ..
-باشه..ما اینجا جامون امنه..از خونه بیرون نمیریم..قبل از حرکت یه تماس با اینجا بگیر..
–باشه حتما..خیلی خوشحال شدم که سالمی..خاله نگرانته..
-باهاش حرف زدی؟..
–نه با مامان حرف زدم..گفت هر وقت تونستی بهش زنگ بزنی..درضمن گفتم رفتی ماموریت اصفهان..یه وقت سوتی ندی..
-باشه..برسم تهران زنگ می زنم..دیگه با من کاری نداری؟..
–نه مواظب خودت باش..من فردا ظهر اونجام..
-باشه..خداحافظ..
–خداحافظ..
گوشی را قطع کرد..در دل گفت :خب اینم از این..خیالم از این بابت راحت شد..
از جایش بلند شد..کدخدا بیرون بود..ماه بانو توی اشپزخانه مشغول رسیدگی به کارهایش بود..
به طرف اتاقی که بهار در ان بود رفت..ولی با شنیدن صدای گفت و گویی که از داخل اتاق می امد همانجا پشت در ایستاد ..به حرف های انها گوش می داد..
( بهار :اهان..کی اینطور..اونوقت الانم همون حس رو داری؟..
دریا :اره..هنوزم حسم همونه..
بهار : با وجود اینکه می دونی اریا ماله منه؟..با وجود اینکه اریا زن داره و زنش هم من هستم؟..می دونی که ما عاشق همیم؟..میمیرم براش..بعد از مادرم اون تنها کسی که دارم..با دنیا هم عوضش نمی کنم..اون هم منو می خواد..دوستم داره..بارها بهم گفته که چشمش دنبال هیچ دختری جز من نبوده..گفته که از دخترای اویزون خوشش نمیاد و عاشق من شد چون برای شخصیتم ارزش قائل بودم..ما همدیگرو می پرستیم..انقدرکه نمی تونی تصورشو بکنی..پس عزیزم نگاهتو درویش کن یا اگر هم نتونستی منحرفش کن یه طرف دیگه..نگاه سوء به شوهر من نداشته باش..هم درست نیست چون اون متاهله..هم اینکه اخرش خودت ضایع میشی واسه روحیت خوب نیست..پس حالا که هیچ حرفی زده نشده وهیچ اتفاقی هم قبلا نیافتاده بهتره همینطور هم بذاری باقی بمونه..
برات دعا می کنم یه شوهر خوب گیرت بیاد..می دونم که میاد..)
مات و مبهوت پشت در ایستاده بود..خشکش زده بود..باورش نمی شد بهار اینها را گفته باشد..
( دریا :هه..عاشقته؟..خوبه..خوش باشین..حیف من که به خاطر اون خواستگارامو رد می کردم..چون فکر می کردم یه روز قدم جلو میذاره..ولی می بینم اون لیاقت منو نداشت..خلایق هر چه لایق..
بهار:دقیقا..با جمله ی اخرت کاملا موافقم..خلایق هر چه لایق..ایشاالله یه دونه خوبش قسمتت بشه..جوری که به مال کسی چشم نداشته باشی..)
سریع از پشت در کنار رفت و به اطرافش نگاه کرد..چشمش به کمدی افتاد که سمت راستش بود..پشت ان مخفی شد..
در با صدای بلندی بسته شد و بعد از چند لحظه صدای در خانه را شنید..فهمید دریا از اتاق بیرون امده..
توان حرکت نداشت..با شنیدن حرف های بهار با اینکه می دانست مصلحتی انها را به زبان اورده ولی همین جملات..کلمات..واژه های پر معنا باعث شده بود قلبش نا ارم گردد
..همان حس..همان ترس دوباره به دلش افتاد..شیرین بود..ترسی امیخته با هیجان..هیجانی که بی قرارش می ساخت..
از پشت کمد بیرون امد..به طرف اتاق رفت..دستانش لرزش خاصی داشت..نفس عمیق کشید و در را باز کرد..
قدمی به داخل گذاشت..نگاهش دور اتاق را کاوید و روی بهار خیره ماند..
گوشه ی اتاق دراز کشیده بود وبه خواب رفته بود..
با دیدن او حسش قوی تر شد..لبخند زد..نگاهش بی قرار بود..به طرفش رفت..کنارش نشست..به او خیره شد..
هنوز هم صدای بهار در سرش می پیچید..(می دونی که ما عاشق همیم؟..میمیرم براش..بعد از مادرم اون تنها کسی که دارم..با دنیا هم عوضش نمی کنم..با دنیا هم عوضش نمی کنم..با دنیا هم عوضش نمی کنم)
خودش به خوبی واقف بود که همه ی حرف های بهار تنها از روی اجبار بوده است..ولی دوست نداشت این را باور کند..
عقلش می گفت درست نیست..ولی قلبش خلاف ان را می گفت..
به صورت زیبای او خیره شد..در خواب معصومانه تر جلوه می کرد..
دستش را جلو برد..
با نوک انگشتانش صورت او را نوازش کرد..پلک بهار لرزید..اریا دستش را عقب کشید..بهار ارام چشمانش را باز کرد..
همان موقع تقه ای به در اتاق خورد..بهار با دیدن اریا در جایش نشست..
اریا :بفرمایید..
در اتاق باز شد ..ماه بانو بود..
با لبخند رو به ان دو گفت :حموم رو گرم کردم..یه دوش بگیرید حالتون بهتر میشه..
رو به بهار گفت :دخترم یه دست از لباس های دریا رو برات گذاشتم کنار..از حموم اومدی اونا رو بپوش..تن نکرده ست..
بهار با لبخند گفت :چرا زحمت کشیدید ماه بانو خانم..دستتون درد نکنه..
–دخترم تعارفو بذار کنار..اینجا راحت باشین..بااجازه..
از اتاق بیرون رفت..
*******
همین که ماه بانو ازاتاق رفت بیرون رو به سرگرد گفتم :رو صورت من مگس یا پشه نشسته بود؟..
با تعجب گفت :نه..من که چیزی ندیدم..چطور؟..
شونمو انداختم بالا وگفتم :نمی دونم..حس کردم یه چیزی رو صورتمه..گفتم شاید مگسه مزاحم شده..
سرگرد اخماشو کشید تو هم و تک سرفه کرد..
–چرا مزاحم؟..
-اخه تازه خوابم برده بود..اون موقع که دریا اومد و نذاشت بخوابم..حالا هم نمی دونم چی رو صورتم بود یه دفعه ازخواب پریدم..بر مردم ازار لعنت..ولی من مطمئنم مگس بوده..
با لحن جدی گفت :به جای این حرفا بلند شو برو یه دوش بگیر..بعد هم من برم..
به بازوش اشاره کردم وگفتم :شما که بازوت زخمه چطوری می خوای بری حموم؟..
-تو به اونش کار نداشته باش..
اخماش حسابی تو هم بود..چش شده؟..
-چیزی شده؟..
نگاهم کرد وگفت :نه..
-اخه..لحنتون..باشه من رفتم..
سریع گفت :کجا؟..
این چرا اینجوری می کنه؟..
-ای بابا..حموم دیگه..
–خیلی خب برو..
زیر لب گفتم :نمی گفتی هم می رفتم..
–چیزی گفتی؟..
از جام بلند شدم وبه طرف در رفتم..
زیر لب غریدم :نخیر..
بعد هم ازاتاق اومدم بیرون..
اینم یه چیزیش میشه ها..
با این اخلاق خوشگلش چطوری دریا خاطرخواهش شده ؟..
*******
از حموم اومدم بیرون..لباسای دریا اندازه م بود..یه تونیک سبز ویه جین سفید..موهامو توی حوله پوشونده بودم..
حمام توی حیاط درست روبه روی اشپزخونه بود..حیاطشون نسبتا بزرگ بود..
صدای مرغ و خروس می اومد..حتما اینام مرغ و خروس دارن..بعد بیام یه سر بزنم..
همیشه همین طور بودم..اول که وارد یه جایی می شدم خجالت می کشیدم و رودروایسی داشتم ولی همین که یکی دو ساعت می گذشت کاملا خودمونی می شدم..اخلاقم اینجوری بود دیگه..
ماه بانو از تو اشپزخونه اومد بیرون..
با دیدنم گفت :دخترم برو تو سرما می خوری..موهات نم داره..
لبخند زدم و نگاهش کردم..چشماش ابی بود..پس دریا رنگ چشماشو از مامانش به ارث برده..
با دیدنش یاد مامانم افتادم..یعنی الان کجاست؟..حالش چطوره؟..
ناخداگاه یه قطره اشک روی صورتم چکید..
ماه بانو با تعجب نگاهم می کرد..اومد جلو ورو به روم وایساد..یه دفعه نمی دونم چی شد بغلش کردم..سرمو گذاشتم روی شونه ش ..اشکام قطره قطره روی صورتم جاری شدن..
–چی شد دخترم؟..چرا گریه می کنی؟..
-ماه بانو..دلم برای مامانم تنگ شده..
به پشتم دست کشید وگفت :فدای تو دختر که انقدر مادرتو دوست داری..به سرگرد بگو ببرت ببینیش..حتما اونم دلش برات تنگ شده..
از اغوشش جدا شدم..اشکامو پاک کردم..
-حتما بهش میگم..ببخشید ناراحتتون کردم..
–نه دخترم این چه حرفیه؟..منو هم مثل مادرت بدون..راحت باش..
-شما زن مهربونی هستید..خیلی خوبین..
به صورتم دست کشید وگفت :خودت خوبی دخترم که دیگران رو هم به دیده ی خوب می بینی..برو تو عزیزم..سرما می خوری..
سرمو تکون دادم و به روش لبخند زدم..اون هم جوابمو با یه لبخند گرم و مهربون داد..
رفتم تو اتاق..سرگرد به دیوار تکیه داده بود..رو به روش نشستم و به پشتی تکیه دادم..
نگاهم نمی کرد..
–امشب نمی تونیم برگردیم ..
با نگرانی نگاهش کردم وگفتم : اخه چرا؟..
سرشو بلند کرد و نگاهم کرد..چند لحظه بهم خیره شد..طاقت نگاه نافذشو نداشتم ..سرمو انداختم پایین..
–یکی از کوه ها ریزش کرده..راه مسدود شده..فردا ظهر نوید میاد دنبالمون..
-ای بابا..اینم شانسه ما داریم؟..حالا همین امروز باید کوه ریزش می کرد؟..
–برای اولین بار نیست..2 ماه پیش هم همین اتفاق افتاد..حتی 4 نفر هم جونشونو از دست دادن..
چیزی نگفتم..از جاش بلند شد..نگاهش کردم..
–من میرم حموم..
-پس..
برگشت و نگاهم کرد..
با لحن قاطعی گفت :پس چی؟..می دونی من از حرف نصفه نیمه هیچ خوشم نمیاد؟..یا حرفی رو نزن..یا اگر هم می زنی کامل بگو..
اوهو..چه خشن..
اخم کمرنگی کردم و گفتم :چرا انقدر بداخلاق شدین؟..چیزی نمی خواستم بگم..
–اون (پس) چی بود گفتی؟..
-من دیوونه م که نگران حال شمام..می خواستم بگم پس زخمتون چی؟..
چند لحظه فقط بهم زل زد و حرکتی نکرد..سرمو انداختم پایین..ولی سنگینی نگاهش رو خیلی خوب حس می کردم..
اینبار اروم گفت :پانسمان رو باز می کنم..نمیذارم اب به زخم برسه..
بعد هم بی معطلی درو باز کرد و رفت بیرون..
بهار تو هم دیوونه ای ها..چکارش دری بذار هرکار میخواد بکنه..
خب نگرانش شدم..گفتم یه وقت زخمش عفونت نکنه..همین..ولی جدیدا زیاد خشونت به خرج میده..
حوله رو از دور موهام باز کردم..کمی موهامو تکون دادم ..با حوله خشکش کردم..ولی از بس بلند بود نمی شد کاریش کرد..همینطور ریختم رو شونه هام..
دراز کشیدم ..ولی مگه خوابم می برد؟..انقدر قلت زدم و تو جام اینور اونور شدم تا اینکه سرگرد هم دوش گرفت و برگشت..
چه زود..صورتش دیگه خسته نبود..موهاش نم داشت..
داشت حوله رو به صورتش می کشید..تو جام نیمخیز شده بودم..همین که حوله کنار رفت نگاهش به من افتاد..میخکوب شد..دهانش باز مونده بود..
اوا چرا اینجوری نگاهم می کنه؟..نکنه شاخ در اوردم؟..
به صورتم دست کشیدم..ولی بازم داشت نگاهم می کرد..همونطور که حوله تو دستاش بود وسط اتاق خشکش زده بود..
یه دفعه چشمام گرد شد..ای خاک دو عالم تو ســرم..من روسری سرم نیست..وای پس بگو چرا عین مجسمه وسط اتاق خشک شده..
همونطور که نیمخیز شده بودم موهای بلندم ریخته بود یه طرف شونه م..
سریع از حالت نیمخیز در اومدم و تو جام نشستم..
وای از زور شرم داشتم می سوختم..
همه ش زیر چشمی می پاییدمش تا ببینم می خواد چکار کنه؟..
با استرس دستامو تو هم قلاب کرده بودم..اومد جلو..یه قدم..دو قدم..سه قدم..رو به روم ایستاد..
اروم سرمو بلند کردم..نگاهم روی حوله ای که توی دستاش بود ثابت موند..حوله رومحکم تو دستش فشار می داد .. به زور اب دهانمو قورت دادم..
یه دفعه با قدم های بلند به طرف در رفت و چند لحظه بعد هم در اتاق کوبیده شد به هم..
حالا خوبه در خونه ی مردمه اینجوری به هم می کوبه .. اگر مال خودش بود حتما از جا می کندش..
همین که رفت بیرون یه نفس راحت کشیدم..اخیش..خداروشکر چیزی نشد..استرس گرفته بودم شدیدددد..
حالا کجا رفت؟..
ماه بانو یه شال هم همراه لباسا گذاشته بود که با خودم اورده بودم تو..موهامو ریختم پشتم و شال رو انداختم رو سرم..
دیگه کم کم داشت شب می شد..از اتاق رفتم بیرون که دیدم تو حال نشسته..
تا صدای در رو شنید سرشو بلند کرد..نگاهشو دزدید..اخم نداشت ولی حالت صورتش جدی بود..
شالمو رو سرم مرتب کردم و خواستم برم بیرون که صداشو شنیدم..
–کجا میری؟..
برگشتم و نگاهش کردم..نگاه اون هم به من بود..
-حوصله م سر رفته می خوام برم پیش ماه بانو..
–موهات نم داره بیرون نرو..
یه دفعه از دهانم پرید :تو از کجا می دونی؟..
ولی خیلی زود پشیمون شدم..د اخه خنــگ خودش چند دقیقه پیش دید..اینم پرسیدن داره؟..ولی اصلا حواسم نبود..
اخماشو کشید تو هم..د بیا..حالا خوب شد..
–بیا بشین می خوام باهات حرف بزنم..
انقدر لحنش قاطعانه بود که بدون هیچ حرفی رفتم و رو به روش نشستم..منتظر نگاهش کردم..
زل زد توی چشمام..با لحن کوبنده و محکمی گفت :من و تو به هم محرم شدیم فقط به خاطراینکه نمی دونستیم چه چیزی در انتظارمونه..ایا به روستا می رسیم یا نه؟..به هر حال درست نبود هی من بهت دست بزنم یا تو ناخواسته اینکارو بکنی..بهت هم گفتم که این کار ما از روی اجباره نه چیز دیگه..قبول کردی..محرم شدیم..ولی به روستا رسیدیم..من و تو تا 5 روز به هم محرم هستیم..درسته..قبول دارم..انکارش نمی کنم..ولی زن و شوهر نیستیم..اینی که بین ماست عقد نیست..یه صیغه ی ساده ست..
از حرفاش چیزی سر در نمیاوردم..
نگاه گنگی بهش انداختم وگفتم :خب همه ی اینارو که خودمم می دونم..منظورتون چیه؟..
اینبار جدی تر از قبل گفت :نمی خوام جلوم بدون روسری باشی..محرمیتمون به زودی تموم میشه و نمی خوام برای تو مشکلی به وجود بیاد..
اهــــان..پس دردش این بود..موهامو دیده هوایی شده..نمی خواد تکرار بشه..ولی قصد من که تحریک کردنش نبود؟..خودمم خبر نداشتم روسری سرم نیست..
جدیتر از خودش گفتم :اگر منظورتون چند دقیقه پیشه که موهامو دیدین خودتونم می دونید ناخواسته بود..ولی باشه..دیگه تکرار نمیشه..
نگاهش کردم..انگار می خواست یه چیز دیگه هم بگه ولی تردید داشت..اخرش هم چیزی نگفت و سکوت کرد..
بعد از اذان سرگرد و کدخدا رفتن برای نماز..من و ماه بانو هم توی اتاق مشغول نماز خوندن شدیم..
تموم که شد دستامو رو به اسمون گرفتم و از ته دلم برای مادرم دعا کردم..
برای خودم که صبرمو بیشتر کنه..اینکه بتونم با مشکلم کنار بیام..با دختر نبودنم..با بدبختیام..با رسوایی که به بار اومده بود..
از خدا کمک خواستم..تحملمو زیاد کنه..نذاره به خودکشی فکرکنم..
هنوزم امید داشتم..این کورسوی امید رو ازم نگیر خدا..کمکم کن..
*******
دریا رو ندیدم..از ماه بانو که پرسیدم گفت عصر برگشته تهران..
می دونستم از حرف های من ناراحت شده و ترجیح داده نمونه..خب تقصیر خودش بود..حرفای خوبی به من نزد..
بعد از صرف شام همگی توی حال نشسته بودیم..سرگرد با کدخدا حرف می زد و من هم فقط شنونده بودم..از اون گرگایی که تو دره بهمون حمله کرده بودن و خطرناک بودن دره و راه طولانی که طی کرده بودیم..کلا از اینا حرف می زد..
ماه بانو بافتنی می بافت..من هم بلد بودم ببافم..این هنر رو مامان بهم یاد داده بود..
یکی دو ساعت نشستیم و حرف زدیم بعد هم ماه بانو از جاش بلند شد و رفت توی اتاق..صدام زد..رفتم پیشش..دیدم ازتوی کمد داره تشک در میاره..
–دخترم براتون تشک دونفره انداختم تا راحت باشین..پتو دونفره می خواین یا یک نفره؟..
من که کلا تو هپروت بودم..یعنی باید کنار سرگرد بخوابم؟..اونم روی تشک دو نفـــره؟؟!!..وای خاک به سرم..همینو کم داشتم..
وقتی دید ساکتم و چیزی نمیگم گفت :براتون دونفره میذارم..اگر هم خواستید تو کمد یک نفره هست..خودتون بردارید..بازم میگم اینجا غریبی نکنید عزیزم..راحت باشین..
وسط اتاق خشک شده بودم..با لبخند نگاهم کرد واز اتاق رفت بیرون..
منم که هنوز تو هنگ بودم فقط زل زده بودم به تشک دو نفره..
سرگرد اومد تو اتاق و درو بست..اون هم نگاهش روی تشک خیره موند..
–ماه بانو انداخته؟..
تو دلم گفتم :پ نه پ من انداختم..نه که از خدامه تو بغلت بخوابم..
-اره..
خیلی ریلکس شونه ش رو انداخت بالا و گفت :خیلی خب..اشکال نداره..
چشمام داشت از حدقه می زد بیرون..
-اشــکال نداره؟..اینکه سرتا پاش پر از اشکاله..
لامپ رو خاموش کرد و روی تشک نشست ..
نور ماه از شیشه ی پنجره افتاد توی اتاق..نورش کم بود ولی می تونستم سرگرد رو به راحتی ببینم..
با لبخند گفت :چطور؟..
تعجبم بیشتر شد..چی شده لبخند می زنه؟..
-خب..خب خودتون گفتید درست نیست..
با تعجب گفت : من؟!..
-اره..خود شما..
— من کی گفتم نباید رو تشک دو نفره بخوابیم؟..
-اینو نگفتین..ولی گفتید نباید روسریمو در بیارم..
–خب اره..اینو گفتم..هنوزم میگم..
با حرص گفتم :ولی من شبا عادت ندارم با روسری بخوابم..احساس خفگی بهم دست میده..
پیراهن مردونه ی سفید و یه شلوار پارچه ای پاش بود..حدس می زدم مال کدخدا باشه..
همونطور که دکمه های پیراهنشو باز می کرد به روی لباش هم لبخند بود..
-چکار می کنین؟..
–می بینی که دارم پیراهنمو در میارم..
-ولی..اخه..
خیلی ریلکس پیراهنشو در اورد..زیر پوش رکابی سفید تنش بود..سرمو انداختم پایین..
–ولی اخه نداره..تو که نامحرم نیستی..تو عادت نداری شبا با روسری بخوابی منم عادت ندارم شبا با پیراهن یا بلوز بخوابم..
ادای منو در اورد وگفت :احساس خفگی بهم دست میده..
هم خنده م گرفته بود هم حرصی شده بودم..
-منو مسخره می کنین؟..
-نه..
-ولی از یه طرف میگین روسریمو در نیارم..اونوقت خودتون پیراهنتون رو در میارین..
بالشت زیر سرشو درست کرد و دراز کشید..
-اون فرق می کرد..
-چه فرقی؟..
نگاهم کرد وگفت :خب دیگه..من مردم..
خوب شد گفتی..
-خب اینکه دلیل نمیشه..
–بی خیال شو دختر..تا کی می خوای اونجا وایسی..بیا بگیر بخواب..
اینکه نشد جواب..می دونستم تا نخواد چیزی رو نمیگه..
مردد بودم که برم جلو یا نه؟..پاهامو حرکت دادم و به طرفش رفتم..چاره ی دیگه ای نداشتم..اون که کاری بهم نداشت..دیگه این ادا و اصولا واسه چی بود؟..
روی تشک نشستم..با گوشه ی شالم بازی می کردم..
–بخواب دیگه..
-نمی تونم..
–چرا؟!..
-روسری..
نفسشو داد بیرون و گفت :خیلی خب درش بیار..
من هم که انگار منتظر اجازه ی اون بودم اروم شال رو از روی موهام برداشتم..
بازم سنگینی نگاهش رو حس کردم..برام مهم نبود که داره به موهام نگاه می کنه..
نمید ونم چرا..واقــعا نمی دونستم دلیلش چیه..ولی اینو مطمئن بودم ..که اگر کیارش جای اون بود نمی ذاشتم حتی یه تار موی منو ببینه..
البته اگر تو یه همچین موقعیتی می بودیم..چون در هر حال از کیارش متنفر بودم..
طبق عادت همیشگیم که هر وقت روسریمو در می اوردم تو موهام دست می کشیدم..اینبار هم پنجه هامو فرو کردم توی موهامو مثل شونه کشیدم روش..همه رو ریختم رو شونه ی چپم و با پنجه هام شونه شون کردم..از اینکار خوشم می اومد..
صداش باعث شد به خودم بیام..
-بهار بگیر بخواب..
چرا صداش می لرزه؟..هنوز نشسته بودم..خواستم بپرسم چته؟..که یهو بازومو گرفت و کشید..
افتادم رو تشک..سرم درست کنار سرش بود..
با حرص گفت :بگیر بخواب دیگه..
-به من چکار داری؟..شما بخواب..
–مگه تو میذاری؟..
تو جام نیمخیز شدم و نگاهش کردم..روی زخمش رو فقط چسب زده بود..حتما توی حموم پانسمان کرده..چون من که ندیدم اومد بیرون پانسمان بکنه..
نمی دونستم با کارام دارم تحریکش می کنم ..غریزه ی مردونه ش رو نادیده گرفته بودم..
نباید جلوش اینکارا رو می کردم..ولی منه بدبخت از کجا می دونستم؟..
-من؟..چکارت دارم؟..
دوباره میخ من شد..نگاهش روی موهام چرخید..
همه شون ریخته بود رو شونه ی راستم..
نگاهش افتاد روی گردنم..اومد بالاتر..چونه..لب..چشم..
گونه هام گر گرفته بود..نگاهش یه جور خاصی بود..گرم بود..به طوری که با هر نگاه وجودمو به اتیش می کشید..
نگاهش توی چشمام ثابت موند..نمی دونم چم شده بود..ولی بی نهایت نسبت بهش کشش داشتم..چطور بگم؟..یه جور تمنا..یه جور..خواستن..یه چیز خاصی بود..خیلی خاص..
صورتشو اورد جلو..خشک شده بودم..حرکتی نمی کردم..هم نمی خواستم و هم اینکه نمی تونستم..شاید دومی قدرتش بیشتر بود..اره..نمی تونستم..نمی تونستم بکشم کنار..دوست داشتم باشم..همونطور بمونم..
دست راستش رو اورد بالا..گذاشت روی بازوم..داغ بود..اتیشم زد..نگاهش سرگردان بود..لرزش داشت..
اروم سرمو گذاشتم رو بالشت..درست کنار سرش..نه مانع می شدم..نه باهاش همکاری می کردم..
قلبم با سرعت نور توی سینه م می تپید..من که خوابیدم اون نیمخیز شد..دست راستشو گذاشت اونطرفم..
چشمامو بستم..تاب نگاهشو نداشتم..می دونستم محرمشم..
اون غریزه داشت..منم داشتم..اونو نمی دونم ولی من نسبت بهش احساس داشتم..حسم خاص بود..اگر تنها غریزه بود هر جور شده بود جلوشو می گرفتم ولی احساسم..نمی تونستم جلوشو بگیرم..احساسم می گفت بهش نیاز داری..پس اونو داشته باش..
می خواستمش..ازته دلم خواهانش بودم..نه رابطه ی خیلی نزدیک..در حد اون کشش..اون خواستن..تا حدی که حسم می گفت..
گرمی نفسهاش به روی پوست صورتم..بعد هم..گرمای واقعی رو احساس کردم..با تمام وجود حسش کردم..لباشو گذاشته بود روی لبام..یه بوسه ریز از لبام کرد..دوباره تکرارش کرد..
دستشو کشید به بازوم..نفس هاش تند شده بود..به معنای واقعی کلمه اتیش گرفته بودم..وجودم می سوخت..
به خودم می لرزیدم..از زور هیجان بود..استرس داشتم..ولی استرس چی؟..
من که..من که دختر نبودم..من..من..
چشمامو باز کردم..لبهاش هنوز روی لبام بود..
اشکام در اومد..نه..نباید بذارم..من..من دخترنیستم..نباید بذارم حسی به وجود بیاد..نباید بذارم ادامه بده..
من پاک نیستم..من..من اونی که سرگرد فکر می کرد نیستم..من دخترنیستم..نیستم..
دستامو گذاشتم روی سینه ش و هلش دادم عقب..
تو جام نشستم..سرمو گرفتم توی دستامو بلند زدم زیر گریه..
برای اینکه صدام بیرون نره جلوی دهانمو گرفتم..ولی از ته دل ضجه می زدم..
خدایا چرا نمی تونم طعم خوشبختی رو بچشم؟..چرا خدا؟..چرا؟..شاید هزاران بار اینو ازت پرسیدم ولی نمی دونم دلیلش چیه که من انقدر بدبختم؟..
صداش پر از پشیمونی بود..ندامته توی صداش رو به خوبی حس کردم..
–بهار..منو ببخش..به خدا قصد بدی نداشتم..نمی دونم یهو چم شد..ولی..باور کن نمی خواستم کاری بکنم..در حد..خدایا منو ببخش..بهارمنو ببخش..
اون پاک بود..برای یه بوسه به کسی که محرمش بود اینطور داشت التماس می کرد..به من ..به خدا..ولی من چی..من چی خدا؟..
یه دفعه از کوره در رفتم و سرمو بلند کردم..
نگاهش کردم و با صدایی که سعی داشتم بلندتر از حد معمول نشه گفتم :تو هیچی نمی دونی..تو از دردی که توی دلمه خبر نداری..پس هیچی نگو..من..من..
چی بگم؟..اصلا مگه میشه به زبون اورد؟..روی زبونم نمی چرخید؟..
اون هم سکوت کرده بود..سکوتش زجرم می داد..لااقل توی اون لحظه نمی خواستم ساکت باشه..
می خواستم اونم بهم بپره..یه چیزی بگه..ولی اون فقط سکوت کرده بود..همین..
-لعنتی یه چیزی بگو..به من بخند..همونطور که کیارش بهم خندید..همونطورکه اون خوردم کرد..تو هم خوردم کن..نابودم کن..ولی سکوت نکن..
صدای کیارش توی سرم می پیچید (پس بالاخره تویی که این همه ادعای پاکی و نجابتت می شد و از من دوری می کردی رو ترتیبتو دادن اره؟..واااااااااای چه خوب..نمی دونی چقدر خوشحالم..نمی دونی چقدر خوشحالم..نمی دونی چقدر خوشحالم..)..
گریه م شدیدتر شد..
-خدا لعنتت کنه کیارش..خیلی پستی..خیلی..
–بهار چت شده؟..اینا چیه میگی؟..واسه ی چی بهت بخندم؟..
دیوونه شده بودم..زده بودم به سیم اخر..اون بوسه برام یه زنگ خطر بود..اینکه من تا اخر عمرم بدبختم..اینکه رنگ خوشبختی رو نمی بینم..
با چشمای به اشک نشسته م زل زدم بهش..
وقتش بود که بدونه..نباید اون هم درگیر احساست بشه..باید بدونه..
زیر لب غریدم :چون من..بهار سالاری..دختر نیستــم..من پاک نیـستم..اینی که جلوت نشسته قربانیه هوس یه مرد عوضی شده..بهار پاک نیست..دختر نیست..می فهمــی؟..
دهانش باز مونده بود..
مات و مبهوت به من خیره شده بود..
با صدایی که به زور شنیده می شد گفت :چی؟!..
-اره درست شنیدی..به من تجاوز شده..من محکومم..محکوم به اینکه تا اخر عمرم یه بدبخت باقی بمونم..نمی تونم خودکشی کنم چون اهل گناه نیستم..اونم یه همچین گناهی..
یه دفعه به طرفم اومد..بازومو گرفت و محکم تکونم داد..شوکه شده بودم..
صورتش توی همون فضای نیمه تاریک هم به خوبی دیده می شد..فکش منقبض شده بود ..
غرید :کیارش؟..اره؟..د حرف بزن لعنتی..کار خودشه؟..
سرمو انداختم پایین و با هق هق گفتم :نه..ولی اون باعثش شد..
احساس کردم..دستاش شل شد..یه دفعه چونمو گرفت تو دستشو سرمو بلند کرد..مستقیم زل زد تو چشمام..
-بهار..برام بگو..اون مرد..همونی نبود که اون شب توی مهمونی ..تو اتاق باهات بود؟..
چشمام از زور تعجب گرد شد..گریه م بند اومد..بهت زده زمزمه کردم :تو..تو از کجا می دونی؟..
نشست کنارم..کلافه بود..
–منم اون شب توی اون مهمونی بودم..اون مردی که نقاب به صورتش داشت و کنارت نشسته بود رو یادته؟..
با تعجب گفتم :اون..اون مرد مرموز..تو بودی؟..
سرشو تکون داد..
باورم نمی شد..
به طرفم برگشت..نگاهم کرد و گفت :اگر منظورت به اون شبه و اون مرد باید بگم اون شب بهت تجاوز نشد..
سکوت کوتاهی کرد و ادامه داد :حتی ..حتی پزشک هم معاینه ت کرد..تو سالم بودی..
احساس می کردم هر ان امکان داره بیهوش بشم..
با صدای ارومی که خودم هم به زور شنیدم گفتم :بگو..بگو که داری راست میگی..بگو که این حرفات یه رویای شیرین نیست..بگو که من هنوزم دخترم..توروخدا بگو..
به طرفش خیز برداشتم و یقه ش رو چنگ زدم..تکونش می دادم و هق هق می کردم..
-بگو لعنتی..بگو من هنوز دخترم..یه بار دیگه بگو..
دستام شل شد..سرم خم شده بود..زار می زدم..
دستامو گرفت و منو کشید تو بغلش..
سرمو گذاشتم رو شونه ش و همونطور که گریه می کردم گفتم :اریا..
–هیسسسسس..اروم باش..ممکنه صدات بره بیرون..تا الان هم نشنیده باشن خیلیه..دختر یه کم اروم بگیر..
خودمو از بغلش کشیدم بیرون و با التماس گفتم :برام بگو..بگو اون شب چی شد؟..پس چرا وقتی صبح از خواب بیدار شدم چیزی تنم نبود؟..
–باشه میگم..همه چیزو میگم..
کنار هم دراز کشیده بودیم..
همونطور که به سقف زل زده بودیم شروع کرد به حرف زدن..
فصل یازدهم
“شب مهمانی..داخل اتاق ”
مرد کمربندش را باز کرد..نگاهی به بهار انداخت..چشمانش بسته بود..خم شد..با دست به صورتش ضربه زد..
–هی..دختر..
ولی بهار بیهوش شده بود..
لبخند شیطانی روی لبانش نقش بست..
–بهتـــر..اینجوری راحت تر به کارم می رسم..گربه کوچولوی وحشی..چنگ میندازی اره؟..نشونت میدم..
با لذت به بدن او نگاه کرد..خم شد و خواست لبهایش را ببوسد که یکی محکم به در کوبید..
-باز کن این درو..کثافت عوضی باز کن..
هول شده بود..صدای کیارش بود..می دانست این دختر نامزد اوست و اگر کیارش متوجه موضوع شود او را زنده نخواهد گذاشت..
رنگش پریده بود..نفس نفس می زد..
کیارش بی محابا به در می کوبید و داد می زد..
سریع بلند شد و کمربندش را بست..باید بهار را مخفی می کرد..
او را بلند کرد..بی رحمانه مانند شیءای بی ارزش او را روی زمین انداخت..کمر بهار محکم به زمین اصابت کرد..
روی زمین نشست لبه ی رو تختی را بالا زد..بهار را هل داد زیر تخت..رو تختی را مرتب کرد..
دستی به یقه ش کشید..هنوز هم می ترسید..
به طرف در رفت و بازش کرد..کیارش چون شیری زخمی وارد اتاق شد و یقه ی او را گرفت..به طرف دیوار هلش داد..
-کجاست عوضی؟..
حالت طبیعی نداشت..چشمانش سرخ بود..دهانش بوی الکل می داد..بی شک حسابی مست کرده بود..
–کی اقا؟..
مشت محکمی به صورتش زد..
به اطرافش نگاه کرد..اثری از بهار نیافت..او انجا نبود..
به طرف او برگشت ولی همزمان مشت محکمی به صورتش برخورد کرد..
ان مرد حالا ترسش از بین رفته بود ..می دانست کیارش مست کرده است وبا چند مشت از پای درمی اید ..
به جانش افتاد..با هم درگیر شدند..
یک نفر محکم با پا به در کوبید..در اتاق باز شد..اریا اسلحه به دست وارد اتاق شد..نگاه کیارش به او افتاد..همان موقع مشت محکمی به صورت ان مرد زد که او هم به خاطر شدت ضربه بیهوش شد و روی زمین افتاد..
کیارش از روی تراس فرار کرد ..اریا فرمان ایست داد ولی کیارش فرار کرده بود..
کلافه دستی بین موهایش کشید..روی تخت نشست..نگاهش به ان مرد بود..
3 تا از ماموران وارد اتاق شدند..
–جناب سرگرد حالتون خوبه؟..
-من خوبم..(به ان مرد اشاره کرد وادامه داد :اینو ببرینش..
–اطاعت قربان..
نیمه بیهوش بود..دو نفر بلندش کردند ونفر سوم به دستانش دستبند زد..او را از اتاق بردند بیرون..
-همه جا رو پاکسازی کردید؟..
–بله قربان..همه جا رو گشتیم فقط این اتاق مونده..
اریا نگاهی به اتاق انداخت و گفت :بسیار خب..اینجا رو من می گردم..
همان موقع از توی بی سیم به ان مامور دستور دادند که برگردد..او هم اطاعت کرد و از اتاق خارج شد..
اریا از جایش بلند شد..همه جای اتاق را گشت..داخل کمد..پشت پنجره..هیچ جا را باقی نگذاشت به جز زیر تخت..
انجا اخرین جایی بود که به ذهنش رسید..رو تختی را کنار زد..خم شد ..تاریک بود..چراغ قوه ی جیبیش را در اورد..روشن کرد و نورش را به زیر تخت انداخت..
چشمانش از زور تعجب گرد شد..یک دختر برهنه زیر تخت بود..موهای دختر روی صورتش ریخته بود..نمی توانست تشخصی بدهد او کیست؟..
بدون اینکه به او نگاه کند..سریعا با سرهنگ تماس گرفت..
–بله..
–قربان یه مامور زن بفرستید بالا..
-اریا مامورا رفتن..فقط چندتا رو گذاشتم بمونن..
کلافه دستی بین موهایش کشید..از این بدتر نمی شد..
–جناب سرهنگ من به یه مامور زن و یه پزشک احتیاج دارم..
— چی شده؟!..
-یه دختر زیر تخت توی اتاقه..
–باشه باشه..الان دستور میدم هر چه سریعتر بیان..
-ممنونم..
گوشی را قطع کرد..مستاصل به ان دختر نگاه کرد..نمی توانست کاری نکند..تا امدن مامورامکان داشت ان زیر خفه شود..
ارام دستش را جلو برد..اما نتوانست و پس کشید..مردد بود..ولی جان یک انسان در خطر بود..باید به وظیفه ش عمل می کرد..
تردید داشت..ولی بالاخره با تردیدش مبارزه کرد و ترجیح داد در این شرایط خاص ان را نادیده بگیرد..
اریا صورتش را برگرداند تا نگاهش به بدن او نیافتد..دستش را پیش برد و دست دختر را گرفت..با یک حرکت او را از زیر تخت بیرون کشید..
هنوز هم به او نگاه نمی کرد..رو تختی را با دست گرفت و روی او کشید..
صورتش را برگرداند..موهای دختر توی صورتش ریخته بود..دستان لرزانش را جلو برد..چند تار از موهای او را کنار زد تا بتواند صورتش را شناسایی کند..
با دیدن بهار دهانش باز ماند..باورش نمی شد..
زمزمه کرد :اینکه..نامزده کیارشه..
همان موقع تقه ای به در اتاق خورد..
ایستاد..
-بفرمایید..
یک مامور زن..همراه پزشک که او هم زن بود وارد اتاق شدند..
مامور سلام نظامی داد ..
اریا فرمان ازاد داد.. به بهار اشاره کرد ورو به پزشک گفت :لطفا معاینه ش کنید..از همه جهت..امیدوارم متوجه منظورم شده باشید..
–بله..خیالتون راحت باشه..
رو به مامور گفت :سریعا نتیجه رو به من گزارش کن..من بیرون هستم..
–اطاعت جناب سرگرد..
اریا از اتاق بیرون رفت..خسته و کلافه به ساعتش نگاه کرد..5 صبح بود..به صورتش دست کشید..توی راهرو قدم می زد..منتظر نتیجه بود..
سوال های زیادی در سرش بود که جوابی برای انها نداشت..ولی یک نفر می توانست پاسخ گوی سوالاتش باشد..ان هم..همان مردی بود که در اتاق با کیارش گلاویز شده بود..باید از او بازجویی می کرد..حتما از خیلی چیزها خبر دارد..
در اتاق باز شد..مامور همراه پزشک ازاتاق خارج شدند..
اریا رو به پزشک گفت :نتیجه چی شد؟..
-اون دختر سالمه..در اثر دارو بیهوش شده..تا 1 یا 2 ساعت دیگه بهوش میاد..
اریا دستش را تکان داد وگفت :خانم دکتر..می خوام بدونم این دختر از همه جهت سالمه؟..ما اونو برهنه پیداش کردیم..منظورمو که متوجه می شین؟..
پزشک با لبخند نگاهش کرد وگفت :کاملا متوجه منظورتون شدم جناب سرگرد..همونطورکه گفتم این دختر سالمه و هیچ مشکلی هم نداره..
نفس عمیق کشید وگفت :بسیار خب..ممنونم ..
–خواهش می کنم..با اجازه..
-اگر وسیله ندارید صبر کنید تا یکی از مامورا شما رو برسونند..این موقع درست نیست..
–وسیله دارم..ممنونم از لطفتون..خداحافظ..
اریا سرش را تکان داد..
رو به مامور زن گفت :همینجا باش..کسی پایین هست؟..
–بله قربان..3 تا از مامورامون پایین هستند..
-خوبه..من میرم پایین..چشم ازش بر ندار..هر وقت بهوش اومد منو خبر کن..
–اطاعت..ولی قربان یه سوال داشتم..
-بپرس..
–می تونستیم این دختر رو ببریم بیمارستان..یه مامور هم بذاریم جلوی در بخش که مراقب باشه..ولی چرا اینجا نگهش داشتید؟..
اریا سکوت کوتاهی کرد..با لحن جدی وقاطع گفت :این دختر نامزد کیارشه..همونی که ما دنبالشیم..برای به دام انداختن کیارش بهش احتیاج داریم..اون دختر با مهمونایی که امشب توی این مهمونی بودن فرق می کنه..نباید از اینجا خارج بشه..ولی وقتی بهوش اومد اتاق رو ترک کن..قبل از اینکه متوجه بشه..بذار از اینجا بره..جلوشو نگیر..نباید متوجه چیزی بشه..فهمیدی؟..
–اطاعت قربان..همین کار رو می کنم..
*******
اریا :بعد هم من برگشتم ستاد..خیلی خسته بودم..کلا اون شب..شبه خسته کننده ای بود..طبق دستورمن وقتی پلک می زنی مامور ازاتاق بیرون میره..تو هم از ویلا خارج میشی..
محض اطمینان همون مامور رو دنبالت فرستادم تا ببینه کجا میری؟..از اون مرد بازجویی کردم..اعتراف کرد..همه چیزو گفت..ظاهرا همون دختری که اون شب با کیارش بوده تو عالم مستی لو میده که این مرد با تو توی اتاق بالاست..کیارش هم متوجه میشه و میاد سروقتش..
با دقت به همه ی حرفاش گوش می کردم..نمی دونستم خوشحال باشم..بخندم؟..گریه کنم؟..کلا چندتا حس متفاوت اومده بود سراغم..ولی با این حال جلوی اشکامو نتونستم بگیرم..
برگشت و نگاهم کرد..
— من اون موقع فکر می کردم تو با کیارش هم دستی..نمی دونستم تو هم قربانی نقشه های پلید اون شدی..
چیزی نگفتم..ترجیح می دادم سکوت کنم..به همه چیز فکر کنم..به این همه مدت که فکر می کردم دختر نیستم..چه روزها و شبایی که گریه نکردم..به خدا گله نکردم..
یه 5 دقیقه ای گذشته بود..نگاهش کردم..کنارم دراز کشیده بود..موچ دست راستشو گذاشته بود روی پیشونیش وچشماش هم بسته بود..
انگار خیلی خسته شده..چه زود خوابش برد..
نگاهمو به سقف دوختم..زیر لب زمزمه کردم :خدایا شکرت..از اینکه نذاشتی خودکشی کنم..از اینکه باعث شدی محکم باشم..گذاشتی تحمل کنم..
خدایا هیچ کارت بی حکمت نیست..من از این اشتباه درس گرفتم..از اینکه باورم غلط بود خیلی چیزا یاد گرفتم..
اینکه صبور باشم..
همیشه توکلم به تو باشه..
خدایا شکرت..
شکرت که امیدمو نا امید نکردی..
خدایا بزرگیت رو شکر..
–بهارم..عزیزدل مادر..بیدار شو..
اروم لای چشمامو باز کردم..صدای مامان بود..
–بهارم..
اره خودش بود..مامان بود..رو به روم نشسته بود وبه روم لبخند می زد..
تو جام نشستم..با دیدنش اشک توی چشمام حلقه بست..بغلش کردم..هنوزم اغوشش گرم بود..
-مامان..دلم برات تنگ شده بود..
–دل منم برات تنگ شده بود عزیزم..
اروم منو از خودش جدا کرد..زل زد توی چشمام..
-بهار..دخترم..مواظب خودت باش..بهم قول میدی؟..
-برای چی مامان؟..
–قول بده بهار..می خوام ببینمت..
-مامان من که الان پیشتم..
فقط نگاهم کرد..لبخند محوی نشست روی لباش..از جاش بلند شد وبه طرف در رفت..
سراسیمه از جام بلند شدم و گفتم :کجا میری مامان؟..
ایستاد..اروم برگشت و نگاهم کرد..صورتش خیس از اشک بود..
با بغض گفت :بهارم..دخترم بیا..می خوام ببینمت..بیا..
داشت از اتاق می رفت بیرون که داد زدم :نرو مامان..پیشم بمون..نرو..مامـــان..
از خواب پریدم..خیس عرق شده بودم..
تو جام نشستم..به اطرافم نگاه کردم..هیچ کس توی اتاق نبود..خدایا یعنی خواب دیدم؟..
کنارمو نگاه کردم..سرگرد هم نبود..توی موهام چنگ زدم..شالمو انداختم روی سرم..خواستم از جام بلند شم که در اتاق باز شد و سرگرد اومد تو..
با دیدنم لبخند زد وگفت :سلام..صبح بخیر..
زیر لب جوابشو دادم..حالم اصلا خوب نبود..نمی دونم چرا ولی حس بدی بهم دست داده بود..
دیدم از اتاق بیرون رفت..حسشو نداشتم منم پاشم برم بیرون..همه ش صدای مادرم که ازم می خواست برم پیشش توی سرم می پیچید..گیج شده بودم..
سرگرد اومد تو..یه سینی بزرگ توی دستاش بود..با پاش درو اروم بست..اومد جلو و سینی رو گذاشت زمین..2 تا لیوان چای وشکر و نون و پنیر و شیر بود..
با تعجب گفتم :اینجا صبحونه بخوریم؟..
–مگه اشکالی داره؟..
-نه..شما صبحونه نخوردین؟..
–نه..
دیگه چیزی نگفت..سرش پایین بود..
چای من رو شیرین کرد وگذاشت جلوم..چندتا لقمه نون وپنیر هم گرفت و گذاشت کنار لیوان چایی..
–بخور..
زیر لب تشکر کردم و لقمه ای که برام درست کرده بود رو گذاشتم دهانم..
بغض کرده بودم..نمی دونم چرا همین که یاد خوابم می افتادم حالم خراب می شد..
–چیزی شده؟..
نگاهش کردم..زل زده بود به من..
سرمو انداختم بالا ..یعنی نه چیزی نیست..
می ترسیدم حرف بزنم و بغضم بشکنه..ولی بدون حرف هم بغضم شکست..
دستامو گرفتم جلوی صورتمو زدم زیر گریه..
چند لحظه طول کشید تا اینکه صداشو شنیدم..
-باز چت شد؟..چرا گریه می کنی؟..
همونطور که هق هق می کردم گفتم :مامانم..
با تعجب گفت :مامانت چی؟!..
-خوابشو دیدم..
چند لحظه سکوت کرد..
–خب..خیر باشه..
با گوشه ی استینم اشکامو پاک کردم وگفتم :فکر نکنم خیر باشه..مامانم تو خواب بغض کرده بود..داشت گریه می کرد..همه ش بهم می گفت برم پیشش..می خواد منو ببینه..
صورتش گرفته شد..سرشو انداخت پایین..
با لحن ارومی گفت :صبحونه ت رو بخور..نوید زنگ زد گفت تا 2 ساعت دیگه میرسه..ظاهرا راه باز شده..امروز می تونی ببینیش..
با خوشحالی لبخند زدم وگفتم :واقعا؟..وای خداجون شکرت..
لبخند کمرنگی زد وگفت :به خاطر دیدن مادرت انقدر خوشحالی یا اینکه بالاخره از دست غرغرای من خلاص میشی؟..
از این حرفش تعجب کردم..
-خب..خب خیلی خوشحالم که می خوام برم پیش مامانم..دلم براش یه ذره شده..
اروم سرشو تکون داد وگفت :خوبه..
نمی دونم چرا حالش گرفته بود..دیگه مثل دیشب سربه سرم نمیذاشت..واااااااای دیشب..
از یه طرف یاد حرفاش افتادم و اینکه گفته بود من هنوز دخترم..این خوشحالم می کرد..و از اونطرف هم یاد بوسه هاش و گرمی لباش افتادم..این اتیشم زد..
حتی وقتی یادش می افتادم هم داغ می کردم..
–تب داری؟!..
یه ضرب سرمو بلند کردم..وای خدا رسوا شدم..نمی دونم چرا یه دفعه هل شده بودم..
گیج و منگ گفتم :هان؟!..چی؟!..من؟!..
اروم خندید وگفت :پس معلوم شد واقعا تب داری..گونه ت سرخ شده..
دستمو گذاشتم رو گونه م ..ناخداگاه لبخند زدم..
با لحن ارومی گفت :چرا می خندی؟..
اخم کمرنگی کردم و نگاهش کردم..بلندتر خندید..
–این مدلیشو ندیده بودم که الان رویت شد..
-چی؟!..
–اینکه تو در ان واحد هم می تونی لبخند بزنی و هم اخم کنی..
خندیدم وگفتم :مگه شما نمی تونی؟..
–نه..
سرمو انداختم پایین..
–بهار..
لیوان توی دستم بود..داشتم می بردم سمت دهانم که با شنیدن اسمم از دهنش دستم خشک شد..
نگاهش کردم که گفت :چرا منو سرگرد یا شما خطاب می کنی؟..
لیوانو گذاشتم تو سینی..
-خب چون شما سرگردی دیگه..بعدش هم از من خیلی بزرگترین..جایز نیست تو خطابتون کنم..
–ولی من بارها دیدم که صمیمی باهام برخورد کردی..حتی بعضی مواقع هم (شما) به کار نمی بری..
درست می گفت..خودم هم متوجه شده بودم که در بعضی مواقع باهاش خودمونی می شدم..
هر وقت سربه سرم میذاشت صمیمی بودم و هر وقت هم جدی می شد جرات نمی کردم لحنمو خودمونی کنم..
-نمی دونم..
تو هم با این جواب دادنت..اونم قانع شد دیگه سوال نداره..
ولی خداییش دیگه چیزی نپرسید..
صبحونمون رو خوردیم..رختخواب رو جمع کردم و چیدم تو کمد..سرگرد هم سینی رو برداشت و برد بیرون..
شالمو مرتب کردم و از اتاق رفتم بیرون..سرگرد اومد تو هال..
با دیدن من گفت :کدخدا رفته بیرون..دریا و ماه بانو هم توی اشپزخونه ن..خواستی برو پیششون..این 2 ساعت رو تحمل کنی زود میریم..
با شنیدن اسم دریا تعجب کردم..مگه اون نرفته بود تهران؟!..
یه دفعه یادم افتاد جاده به علت ریزش کوه مسدود شده بود.. پس دیشب کجا بود؟..
–به چی فکر می کنی؟..
-به دریا..
–دریا؟!..
-اره..دیروز ماه بانو گفت برگشته تهران..ولی راه که مسدود شده بود..دیروز متوجه نشدم ولی الان که حرف از رفتن زدی یادم افتاد..
سرگرد چیزی نگفت..رفتم بیرون..اومممم چه هوای خوبی..یه نفس عمیق کشیدم..
داشتم میرفتم کنار حوض تا صورتمو بشورم ..که صدای گفت گوی دریا و ماه بانو رو از توی اشپزخونه شنیدم..
انگار متوجه نشده بودن من توی حیاطم..صداشون رو خیلی راحت می شنیدم..چون در اشپزخونه باز بود..
ماه بانو: دختر حیا کن..سرگرد زن گرفته..ماشااالله هزار ماشااالله دختره مثل پنجه ی افتابه..دیدی که عاشق هم هستن..از خر شیطون بیا پایین..
–نمی تونم مامان..از بس دیروز زنم زنم کرد به دروغ گفتم می خوام برگردم تهران..رفتم خونه ی گیسو..چون نمی تونستم ببینم یه زن دیگه کنارش نشسته و انقدر بهش توجه می کنه..
–بخوای نخوای بهار زنشه..دختر ابروریزی نکن..
–نمی تونم..چرا نمی خواین بفهمین؟..نمی تونم فراموشش کنم..
–خاک به سرم..دختر شرم کن..نگو این حرفا رو..درست نیست..
–من می دونم اریا این دختربچه رو دوست نداره..حتما مجبور شده بگیرش..مطمئنم خودشو بهش انداخته..جلوی ما اینجوری رفتار می کنن که مثلا بگن عاشقن..
–اینا چیه میگی؟..برای چی باید جلوی ما به دورغ به هم توجه کنن؟..بهار زنشه..دریا اینو بفهم..دختر ابرومونو نبر..کاری نکن تو روستا نتونیم سرمونو بلند کنیم..همه اینجا رو اسم سرگرد قسم می خورن..یادت که نرفته اون ابرومونو خرید..ابروی این روستا رو خرید..نذاشت اب به روی زمینامون بسته بشه..انقدر دوندگی کرد تا تونست اب رو به این روستا برگردونه..روا نیست اینارو پشت سرش بگی دختر..
–ولی مامان من بازم میگم..امکان نداره اریا رو فراموش کنم..حتی حاضرم زن دومش بشم..ولی با اون باشم..
سر جام خشکم زده بود..
این دختره ی دیوونه چی داره میگه؟..
زن دوم سرگرد بشه؟..
وای خدا..
رفتم پشت یکی از درختا که نزدیک اشپزخونه بود ایستادم..دوتا گوش که داشتم 2 تای دیگه هم قرض کردم و تمام حواسمو دادم به حرفاشون..
–خدایا چی میشنوم؟..دختر هیچ می فهمی چی میگی؟..مگه دیوونه شدی؟..
–اره اره اره ..دیوونه شدم..دیوونه ی اریا..
–من مادرتم..لااقل از روی من شرم کن..
–مگه عاشق شدن هم شرم وحیا داره؟..
–اره داره..حیا داره..چیزی که تو نداری..دریا تو که اینجوری نبودی..چت شده مادر؟..
–عاشق شدم..شما خودتون از خیلی وقت پیش می دونستی من اریا رو می خوام..شاهد بودین که چقدر بهش توجه می کردم..ولی اون رفت این بچه رو گرفت..شرط می بندم بیشتر از 18 رو نداره..
–هر چی باشه زنشه..
–منم می خوام زنش بشم..
–خدایا اخر زمون شده..منو بکش نذار این حرفا رو بشنوم..دختر شیطونو لعنت کن..شر درست نکن..اینا امروز دارن میرن..اقا نوید داره میاد دنبالشون..
–کی؟!..
–الانا دیگه میرسه..دارن میرن سر زندگیشون..گناهه بخوای اتیش بندازی تو زندگیه این دوتا جوون..بترس دخترم..از خدا بترس..
-مگه خلاف شرع می کنم؟..اگر خودش بخواد میشم همسر دومش..
–اون اگر می خواست همون اول می اومد خواستگاریت نه اینکه الان با وجود این دختر که مثل دسته ی گله بیاد جلو..
–ولــی من اریـا رو دوست دارم..
صدای کشیده ای که ماه بانو خوابوند تو صورت دریا رو منم شنیدم..
خوب کاری کرد..ای کاش دم دست خودم بود همچین می گرفتم می زدمش که تا عمر داره یادش بره اریا کی بوده..
عجب دختر بی شرمی بود..جلوی روی مادرش می ایستاد و می گفت میخواد زن دوم اریا بشه..
یه دفعه چشمام از زور تعجب گرد شد..من چرا نمیگم سرگرد؟!
..اریا..اریا..اره..صداش می کنم اریا..پس..
دستی نشست رو شونه م..سریع برگشتم..اریا وای نه همون سرگرد پشتم ایستاده بود..به روم لبخند می زد..
–فالگوش وایسادن کار خوبی نیستا خانم..
هل شده بودم..یه لبخند مصلحتی زدم وگفتم :چیزه..من؟!..کی گفته؟..من داشتم از اینجا رد می شدم..
خندید ..زل زده بود بهم..هیچی نمی گفت..
یه دفعه دستشو دور کمرم حقله کرد..فاصله مون همونقدر بود ولی دستش دور کمرم بود..
باز داشتم داغ می کردم..همون لبخند روی لباش بود..
دریا در حالی که صورتش خیس از اشک بود از اشپزخونه اومد بیرون..با دیدن ما..مخصوصا اریا که کمر منو سفت چسبیده بود وسط حیاط خشکش زد..نگاهش از روی اریا به دستش افتاد..بعد هم نگاهشو به من دوخت..توی نگاهش نفرت موج می زد..
رفت تو خونه..
اریا دستشو برداشت..نگاهش کردم..صورتشو به طرفم برگردوند به روی لباش لبخند بود..یه لبخند جذاب و دوست داشتنی….
همون موقع ماه بانو از توی اشپزخونه اومد بیرون..
با دیدن ما لبخند زد وگفت :اینجایین؟..حوصله تون سر رفته؟..
اریا :نه ماه بانو..منتظر نوید هستیم..دیگه داریم زحمتو کم می کنیم..
–این چه حرفیه پسرم؟..وجود شما توی این خونه سرتاسرش رحمته..بازم بیاین پیش ما..
–حتما..
ماه بانو رفت تو..من و اریا توی حیاط ایستاده بودیم..
دیگه رو زبونم نمی چرخید بگم سرگرد..اخه چرا؟..
از وقتی حرفای دریا رو شنیده بودم اینجوری شدم..دوست داشتم اسمشو صدا کنم..
–بریم تو..هوا یه کم سوز داره..
ترجیح می دادم بیرون باشم..نمی خواستم چشمم تو چشم دریا بیافته..دختره ی احمق..
-نه همینجا خوبه..بریم مرغ و خروسا رو ببینیم؟..
با لبخند نگاهم کرد وگفت :از مرغ و خروس خوشت میاد؟..
-نه زیاد..محض سرگرمی خوبه..
با نوک انگشتش زد به بینیم وگفت :ای شیطون..باشه بریم..
دستشو گذاشت پشت کمرم و راهنماییم کرد..گرمای دستشو از روی لباس هم حس می کردم..
از اینکه بهم توجه می کرد خوشحال بودم..
رفتیم اونطرف حیاط..یه قسمتیش رو با توری جدا کرده بودن..توش چند تا مرغ بود با یه خروس..
-این همه مرغ فقط یه خروس؟..
–اره همینم براشون زیاده..
خندیدم وگفتم :خوبه والا..بین حیوونا هم مرد سالاریه..
اخم شیرینی کرد وگفت :یه دور از جون بگو خانم..
-چشم..دور از جون..
–خب دیگه ..تا بوده همین بوده..این اقای خروس هم حسابی سرش شلوغه..می بینی؟..5 تا زن داره اونوقت چه سینه ای جلوشون سپر کرده؟..
-بله دارم می بینم..مثلا داره به خودش افتخار می کنه..
-بله دیگه..کم چیزی نیست..5 تا زن..
نگاهش کردم..داشت لبخند می زد..
-تو هم با این مورد که یه مرد خوبه بیشتر از 2 تا زن داشته باشه ..موافقی ؟..
قاطعانه جواب داد :نه..به هیچ وجه..
-چطور؟..
–من معتقدم مرد اگر زنشو دوست داشته باشه..یا اینکه زن به شوهرش توجه بکنه و هر دو رفتارشون با هم سرد نباشه..هیچ وقت مرد نمیره یه زن دیگه بگیره..البته منظور من با اون مرداییه که واقعا مردن..نه یه مشت نامرد که از زندگی کردن فقط هوس رو می شناسن ..
تمام مدت که حرف می زد زل زده بودم بهش..واقعا حرفاش به دل میشینه..
-پس خوش به حال همسرتون..واقعا همچین مردایی کم گیر میاد که چشمش فقط دنبال زن خودش باشه و دنبال همسر دوم نباشه..
نگاهمو به مرغ و خروسا دوختم ..سنگینی نگاهش رو خیلی خوب حس می کردم..
–تو اینطور فکر می کنی؟..
سرمو تکون دادم..
–خوبه..نمی دونستم مرد ایده الی هستم..
تو دلم گفتم :هستی.. بدجورم هستی..انقدری که دریا داره واسه ت غش و ضعف می کنه و منم..منم دارم رسما دیوونه میشم..
صدای در اومد..
–حتما نویده..
به طرف در رفت..خودش بود..همدیگرو بغل کردن..
نوید :سلام پسرخاله جان..چطوری؟..
–سلام..خوبم..بیا تو..
–نه دیگه اگر حاضرین بریم..توی ستاد کلی کار دارم..داریم بر می گردیم..
اریا با تعجب گفت :کجا؟!..
–ولایت خودمون..شمال..
–چطور؟!..
–ای بابا..بهت خوش گذشته ها..ماموریتمون تموم شد..
–ولی ما که هنوز کیارش رو دستگیر نکردیم..
–می دونم..پرونده ش فرستاده شد شمال..همونجا پیگیری می کنیم..
–اخه چطوری؟..مگه میشه؟..
–کار نشد نداره برادر من..با سرهنگ صحبت کردم اونم کاراشو ردیف کرد..دیگه از دیروز عصر تا حالا پی گیر بودم..همه ی کاراش انجام شده..فردا حرکت می کنیم..
اریا فقط سرشو تکون داد..
پس داره بر می گرده شمال؟..
نمی دونم چرا دلم گرفت..
*******
توی ماشین بودیم..مقصدمون تهران بود..
لحظه ی اخر با ماه بانو روبوسی کردم و ازش خداحافظی کردم..کدخدا هم که تازه رسیده بود باهامون خداحافظی کرد..
واقعا زن و شوهر مهربونی بودن..
ولی دریا اصلا بیرون نیومد..فقط لحظه ی اخر دیدمش که پشت پنجره ایستاده..هنوزم نگاهش پر از نفرت بود..هه..دختره یه چیزیش میشه..
همگی سکوت کرده بودیم..نوید یا همون سروان محبی..دستگاه پخش رو روشن کرد..صدای موزیک توی ماشین پیچید..
بهارم،زمستون اومد و نیستی کنارم
بهارم،واسه دیدن توست که بی قرارم
بهارم،زمستون اومد و نیستی کنارم
بهارم،واسه دیدن توست که بی قرارم
بهار
اریا دستشو برد جلو و پخش رو خاموش کرد..
نوید :ااااا چرا خاموش کردی؟..
–این چیه گذاشتی؟..یکی دیگه بذار..
–خیلی خب..اینو زودتر بگو..دیگه چرا خاموشش می کنی؟..ای بابا..
اهنگ رو عوض کرد..
آخرین دیدگاهها
- نازنین مقدم در رمان خیالت پارت 30
- قاصدک در رمان خیالت پارت 30
- خواننده رمان در رمان آواز قو پارت ۶۰
- خواننده رمان در رمان آناشید پارت ۵۴
- خواننده رمان در رمان شوکا پارت ۱۳۲