لادن به ساواش نگاه کرد ، انگار میخواست او تشکر را از چشمانش بخواند.
ساواش با شنیدن صدای مادر همسرش ، چشمانش را از دخترک گرفت .
_شما خودتم بیا وایسا آقا ساواش
ساواش از اینکه توانسته بود کمی در دل خانوادهی دختری که بدترین آسیب ها را به او رسانده است ، جا باز کند ، خشنود بود
_ راحت باشید ، خانوادگی بگیرید
لعیا خودشیرینی کرد
_ داماد عضو خانواده نیست مگه ساواش خان؟
مبینا اصرار کرد
_ بیا پیش من عمو
لاله توضیح داد
_ باید برن پیش خاله لادن عزیزم
بعدا با تو هم عکس میگیرن
ساواش دوربین را تنظیم کرد و کنار لادن ایستاد
با همان لبخندی که بر لب داشت زمزمه کرد
_ تولدت مبارک خانم کوچولوی خوشگل
لادن غمگین لبخند زد
عکس گرفته شد
مادر و پدر لادن همراه او
خواهرزاده هایش و خالهی کوچکشان
خواهرها
و در آخر ساواش و لادن تنها
پدر لادن با تلخی عقب کشید و دستش را بالا آورد:
_کافیه دیگه ، ما باید بریم ساواش خان
حرفش یک کلام بود و اصرار بیشتر هم نمیتوانست نظر او را عوض کند.
ساواش برای از بین بردن آن جو سنگین به میز اشاره کرد:
_بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید.
لادن با عشق نگاهی به خانوادهاش انداخت
دلتنگ بود و اکنون به لطف ساواش توانسته بود برای بار دیگر آنها را ببیند.
تا زمانی که آن ها بروند ، آنها را یک دل سیر نگاه کرد .
معلوم نبود دوباره فرصت دیدن آنها را داشت یا نه
بزودی تبدیل میشد به آدمی منفور و مقصر اصلی ماجرا
بغض کرده سرش را پایین انداخت
او از همه افراد این داستان بیشتر آسیب دیده بود و هیچکس درکش نمیکرد…