صدای مرد رشته افکارشان را پاره کرد
لادن جملهاش را کامل نمیشنید
مغزش دنبال کلمه هایی خاص بود بالاخره پیدایشان کرد
۴۵ سال حبس
شلاق
دیه و…
صدای جیغ و گریه مادر ساواش بلندشد
لیلا و لاله با گریه خدارا شکر کردند و شانه های حاج مرتضی لرزید
همهمه شد
پدر ساواش اعتراض کرد و مادرش خودش را روی زمین انداخت
لادن سمت او چشم گرداند
به زمین خیره بود و حسی از صورتش پیدا نمیشد
با خلوت شدن دادگاه بیتا سمتش هجوم آورد
_ دروغگو تو به من قول دادی
چی نصیبت شد از این کار؟
ساواش این همه سال بره زندان پاهای بی حست ، حس میگیره؟ عقده ای
لاله عقب هلش داد :
_ حرف دهنت رو بفهم
انگار اینا شاکین!
برو عقب ببینم
بیتا خواست وحشیانه سمت لاله حمله کند که صدای لادن میخکوبش کرد :
_ دستت به خواهرم بخوره تا شکایت کنیم
اینطوری میتونید لیلی و مجنون کنار هم تو زندان بپوسید
جلوی قاضی خوب خودتو زدی به مظلومیت
لادن از گوشه چشم ساواش را دید
همراه مامورین به این سمت میآمد
با حرص پوزخند زد :
_ بریم لاله! بذار مرغ عشقامون با هم تنها باشن!
اخه تا چهل و پنج سال دیگه چنین فرصتی گیرشون نمیاد!
دور شدند و ندیدند که ساواش آنقدر در افکارش غرق بود که حتی متوجه حضور بیتا هم نشد
حاج مرتضی لادن را روی صندلی عقب گذاشت
مادرش جلو نشست و برای هزارمین بار تکرار کرد :
_ خدایا شکرت ، خدایا شکرت
لادن به خواهرش که در گروه خانوادگی از دادگاه مینوشت نگاه کرد
_ همه چی رو گذاشتی کف دستشون؟
لیدا بدون اینکه از صفحه چشم بردارد سر تکان داد
_ اوهوم
صدایش را بالا برد و ادامه داد :
_ بابا منو جلوتر پیاده میکنی لطفاً
_ کجا میری؟
_ پیش فتانه جون
مادرش زیرلب غر زد :
_ چیز میزی به خودت نزنی ما آبرو داریم
لادن با خنده بحث را ادامه داد
کمی مثل گذشتهها بودند…
_ چیزایی که این میزنه رو نمیتونی تشخیص بدی مامان
لیدا بهت زده با ارنج در بازویش کوبید :
_ تو دوباره برگشتی به همون لادن قبلی؟ ورژن مزخرفیه!
لادن با جمله ای که ردی از شیطنت گذشته ها داشت جواب داد :
_ انقدر لبات گنده شده دیگه شوهر آیندت یک نفری نمیتونه ببوسشون! باید کمک خبر کنه
حاج خانوم محکم در صورت خودش کوبید
_ خاک بر سرم
حاج مرتضی سعی کرد خودش را به نشنیدن بزند و لیدا جیغ کشید
_ بیشعور ، ما رو بگو گفتیم لادن آدم شده!
لادن بی خیال با خنده شانه بالا انداخت
سعی داشت از این روزهای آخر و حضور خانوادهاش استفاده کند
وقتی نقشه اش را عملی میکرد چه میشد؟
احتمالا تمام اعضای خانواده طردش میکردند….
” ۴۵ سال حبس ”
لبخند زد
عمیق و خوشحال
روی تختش جابهجا شد و صدای وکیل در گوشش پیچید
” ۷۰ ضربه شلاق ”
لبش را از خوشی گزید
هفتاد ضربه شلاق تاوان خوبی نبود اما برای شروع بد هم نبود
جریمه نقدی و مبلغ بالایی دیه
پوزخند زد
او همه چیز ساواش را میخواست
همه چیزش را بدون کم و کاست
صدای خنده دخترها از پایین میآمد
بعد از مدت ها خانهشان رنگ غم نداشت و این را مدیون نتیجه دادگاه بودند
در اتاق باز شد و لیلا جلو آمد
_ خوابی قربونت برم؟
لادن لبخند زد
امروز غمگین نبود!
_ حواست هست جدیدا چه قدر باهام مهربون شدید؟
لیلا کمکش کرد بلند شود
_ ما کی باهات مهربون نبودیم تهتغاری؟ والا تا یادمون میاد پادشاهی میکردی
خندید
حق با خواهرش بود
تهتغاری خانه بود و همه روی شیطنت هایش چشم میبستند