از ایلهان و فرشته چند دقیقه ای صدایی
نیامد
و من با ناتوانی تمام داشتم دنبال فقط وسایل های اولیه و ضروری ام میگشتم
که ایلهان با چاقو دستش امد ترسیده
هینی کشیدم که دستاشو بالا برد و گفت
_هیچی نیست نترس….. نترس
کمی طول کشید که ذهنم هضم کنه
و همینطور ترسیده نگاهش کردم
تا متوجه زمان و مکان شدم
سرم را دلخور پایین انداختم و با
به دندون گرفتن لب هام سعی در جلوگیری
ریزش اشکام کردم ولی مثل اینکه موفق نبودم
تا سرمو بالا آوردم و ایلهان و دیدم قطره اشکی از چشم هام چکید
حتما متوجه شده بود امروز با این همه
بد بیاری حق با من بود
ولی این سلیطه بازی های الکی فرشته همه چیز را بهم ریخت
چه راحت حق و ناحق کرد با این ادا اتفار ها
_فعلا امشب وسایل لازم و ضروری و برای دو سه روز جمع کن
خودش هم معلوم بود داشت خجالت میکشید از گفتن این حرف
ولی گویا اجباری سنگین را متحمل میشد
باشه ای آروم گفتم و بلند شدم که وسایل هایم را جمع کنم
ایلهان گفت
_من پس تو ماشین منتظرتم
و رفت و در و پشت سرش بست
روزی پر از خستگی بود و با این حال خستگی خدا میدونست کجا قراره برم
دیگه برام فرقی هم نمیکرد از همچی سر شده بودم دیگه
بعد جمع کردن وسایلم شال و مانتویی که هنوز وقت بیرون آوردنش و نداشتم
در تنم مرتب کردم
آهی کشیدم و سه تا کیفی که آماده شده بود از وسایل ضروری ام و چند دست لباس برای چند روز نامشخص
برداشتم و از اتاق خارج شدم
در اتاقم و قفل کردم و کلید خودمو برداشتم
در راهرو به سختی سه تا کیف و حمل میکردم و به سمت در خروجی میرفتم
که دیدم فرشته لم داده روی مبل و داشت چیزی مثل میوه میخورد
چهره این آدم بیخیال و لم داده کجا و چهره و حرکات نیم ساعت پیشش کجا
من را که دید پوزخند صدا داری زد و نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت
_دیدی کی برد؟وقتی یه داهاتی بی همه چیز بیاد تو زندگی کسی تهش همین آوارگی و بیچارگی میمونه براش
سری پایین انداختم و چیزی نگفتم و به راهم ادامه دادم که مجدد گفت
_دیگه این سمتا نبینمت داهاتی که خون به پا میکنم این دفعه
نگاهی بهش کردم و سعی کردم بغضم و قورت بدم و غرور ریخته شدم و جمع کنم و گفتم
+خونشو تو راه بنداز اگه نتونم خون و جمعش کنم مدرک پزشکیمو پاره میکنم
و از در زدم بیرون هوای آزاد موجب شد تا بغض خفقان آورم کمی امان بده بهم
ولی بی فایده بود واقعا کم آوردم و
نشستم روی دو زانو کنار چمدان ها
اشک هایم انگار راه خودشان را پیدا کرده بودند
و بی محابا از هم سبقت میگرفتند
با نشستن دست شخصی زیر بازوم به خودم امدم
ایلهان و دیدم که از بازو هام بلندم کرد و سرش پایین بود و گفت
_اینجا گریه نکن بیا بریم
و چمدان ها را برداشت و سمت ماشینش رفت
منم سعی کردم به خودم مسلط بشم و سمت ماشین رفتم و بی هیچ حرفی نشستم
انگار ایلهان هم میلی به سخن نداشت و مسیر با سکوت سپری شد
و بعد گذشت نیم ساعت کنار درب خانه ای نگه داشت
سوالی نگاهش کردم که گفت
_اینجا خونه دوستمه که ایران نیست فعلا اینجا باش
و با سکوتی مملو از خجالت پایین رفت و وسایل ها را برداشت.
پیاده شدم و پشت سر ایلهان وارد حیاط ویلایی خانه شدم
با ذهنی آشفته به حیاط دقت نکردم و نفهمیدم چجوری تا خانه رسیدم
ایلهان وسایلم را گذاشت و عقب گرد کرد برای رفتن
ولی موقع رفتن گویا حرفی به ذهنش امد که برگشت و چند ثانیه ای بی حرف نگاهم کرد و گفت
_میدونم مقصر اتفاقات شمال فرشته بود ولی درکم کن ماهرو اون زنمه
خیلی جدی و خنثی وسط حرفش پریدم و گفتم
+منم زنتم
بدون مکث دقیقا بعد حرفم گفت
_ولی اون عشق اول و آخر زندگیمه
دوباره حجوم خفقان آور بغض و حس کردم که گفت
_ببخش منو ماهرو ولی لطفا تو دردی روی دردم نشو لطفا
این حرفش دیگر تیر خلاصی بود به احساساتم و موجب ریختن قطره اشک سمجی گوشه چشمم که گفتم
+باشه حرفی ندارم… راحت باش فقط لطفا ماشین و وسایلمو فردا برام بیار تا جایی و پیدا کنم برای زندگی
_نمیخواد دنبال جا باشی اینجا خونه شراکتی من و دوستم بوده و اون دیگه برنمیگرده ایران نهایت سالی یک بار بیاد که میره شهر خودش نه اینجا تو همینجا بمون
+تا کی ایلهان؟
سرشو انداخت پایین و جوابم و داد
_تا زمانی که مادرم راضی به طلاقت بشه و بری پی زندگی خودت و کسی که عاشقته پیدا بشه و زندگی خوبی داشته باشی
نگاه غمگین و دلخوری انداختم و با جدیت تمام گفتم
+حداقل غیرت داشته باش و هنوز که زنتم اینجور حرفی و نزن
چرا این دختر اینقدر آویزونه!?😐غرور و اینجور چیزا حالیش نیست?چرا اینقدر رفتارشان باهاش توهین آمیزه,ولی هی خیالش نیست?البته من از اول نخوندمشاز اواسط رمان شروع کردم.
دوست عزیز؛Camellia••••••• پیشنهاد میکنم کم کم۱۰تا۱۴ قسمت،پارت اول این داستان رو بخونی( یعنی از قسمت اول تامثل۱۴)
این رمان،داستان•• هم یجورایی مشابه حورا هست البته با زاویه دید متفاوت