-:تا حالا از اینکه رفتی پشیمون شدی؟
طاهر دست به جیب به طرفش برگشت. به پالتوی سبز لجنی که توی تنش خودنمایی میکرد خیره شد. موهای ریخته روی پیشانی اش… مجبورش کرد اشاره بزند: بیا…
طاهر نزدیک شد. روی جدول های کنار خیابان که ایستاده بود خود را روی پنجه ها کشید و طاهر با چشمان گرد شده دست جلو آورد و دستش را روی پهلویش گذاشت: داری چیکار میکنی؟ می افتی.
موهای ریخته روی پیشانی اش را کمی بالا کشید و همانطور حالت داد. از چهارچوب عینک فریم سیاه طاهر به چشمانش خیره شد و خود را پایین کشیده وصاف ایستاد. طاهر نفس عمیقی کشید و کمی فاصله گرفت: نمیخوای بیای پایین؟
نگاهی به جدول های آبی و سفید زیر پایش انداخت و ابروانش را بالا انداخت.
طاهر دستش را به سمتش گرفت: لااقل دستم و بگیر. اینطوری می ترسم بیفتی.
انگشتانش را در دست طاهر گذاشت: اینطوری دلم میخواد بدوام.
-:خب بدو…
کفش های اسپرت سفیدش با آن پالتوی سرمه ای و موهایی که زیر شال زده بود دل طاهر را می لرزاند.
طاهر دستش را محکمتر بین انگشتانش فشرد و گفت: بدو…
مستانه چند قدمی به جلو برداشت و از روی جدول پایین پرید. رو به طاهر ایستاد: کی برمیگردی؟
طاهر با آرامش پلک زد: نمیدونم.
سرش به سمت شانه اش کج شد: زود برگرد. دلم خیلی طاقت دوری نداره.
طاهر قدمی جلو گذاشت و مجبورش کرد کنارش به راه بیفتد.
همانطور که دست طاهر را در دست داشت بلند گفت: نیای من میام.
طاهر ناباورانه سر چرخاند و به صورت او زل زد.
لبخندی به نگاه ناباورش زد و خیلی ساده تابی به گردنش داد و هیجان زده پای راستش را بالا کشید و سنگینی اش را به دست طاهر منتقل کرده و با پای دیگرش جلو پرید.
طاهر شوک زده سعی کرد دستش را محکم تر بگیرد و غرید: مراقب باش.
خندید. با خنده سعی داشت دلتنگی که نرفته بر دلش چنگ می انداخت را پنهان کند. شراره خواسته بود به خانه شان برود تا با هم درس بخوانند ممانعت کرده بود. نریمان برای عصرانه دعوتش کرده بود. بدون فکر رد کرده بود. با طاهر بودن را به هرچیزی ترجیح میداد. نریمان گفته بود اگر دوستت دارد چرا می رود؟! اما او خوب می دانست طاهر دوستش دارد. از هیچ چیز به این اندازه اطمینان خاطر نداشت.
طاهر دستش را کشید و روی نیمکت آبی پارک نشست. کنارش نشست و زمزمه کرد: اگه یه روز برنگشتم…
دست روی دستش گذاشت و در جمله اش پرید: به برنگشتنت فکر نمیکنم. من منتظرت نمیمونم. اگه برگشتت طولانی بشه خودم میام دنبالت.
طاهر خیره ی دستش شد. لبخندی به لب نشاند و مستانه زمزمه کرد: وقتی فکر میکنم یه ماه دیگه نیستی…
-:هنوز خیلی مونده به اون تموم شدن یک ماه…
-:یه ماهی که قراره زود بگذره.
-:گاهی وقتا هم خیلی دیر میگذره.
-:میتونه با یه سوپرایز فوق العاده تموم بشه.
خندید: مثلا چه سوپرایزی؟
میخواست بگوید مثلا سوپرایز تولد امشبت اما شانه بالا کشید: نمیدونم. برای پرونده ای که دارینم نمیای؟
-:لیدا از پسش برمیاد. نیازی به من نیست.
از یادآوری لیدا اخم کرد و گفت: اون که باهات میاد…
برگشت. کاملا صورتش را در مسیر نگاهش قرارداد و خندید.
از اینکه باعث خنده اش شده بود اخم کرد: نخند.
-:به لیدا حسودی میکنی؟!
سرش را به بازوی طاهرتکیه زد و چشم بست: به همه چی حسودی میکنم. حتی به کارمندات که قراره بری پیششون. میخوام یه پرنده بشم و بیام تو جیبت. میخوام…
دستش را بالا آورد و دستبند چرم روی دستش را به بازی گرفت: جای این دستبند باشم.
طاهر دستش را بالا برد و لبهایش را روی انگشتانش گذاشت: مراقب خودت باش.
-:زود برگرد. وگرنه…
با تهدید سر بلند کرد: همه دنیا رو با خبر میکنم.
طاهر تنها به رویش خندید.
تا رسیدن به خانه حرف زد و سوال پرسید. سعی داشت هیجانش را پنهان کند. قرارشان برای ساعت هشت بود. طاهر گفت با وَلی تماس میگیرد تا شام را بیرون بخورند اما پا روی زمین کوبیده بود که الی و بلا باید بروند خانه. طاهر متعجب شده بود اما سکوت کرده و همراهش شد.
در برابر خانه کلید انداخته و وارد خانه شدند. چراغ ها خاموش بود.
طاهر سری کج کرد: برم بالا… وقت شام صدام کن.
دست طاهر را گرفت و کشید: نههه…
چنان نه را فریاد زد که طاهر متعجب ایستاد: چرا اینطوری میکنی؟
نگاهی به پذیرایی فرو رفته در تاریکی انداخت: میترسم.
کلی فکر کرده بود تا این به زبانش بیاید.
طاهر پله ای را که بالا رفته بود پایین آمد و در حال گذشتن از کنارش برای جلوتر رفتن گفت: اینم بازیه جدیده؟!
نیشخندی زد و دست طاهر را فشرد: چه بازی…
طاهر برگشت. در تاریکی زل زد به چشمانش: داری شیطنت میکنیا.
از آنچه طاهر به زبان آورده بود لبهایش به خنده باز شد اما از یادآوری اینکه همه در خانه هستند و صدایش را می شنوند آب دهانش را فرو داد و اشاره زد: فکر کنم بابا خوابه.
طاهر مشکوک نگاهش کرد. امروز کاملا مشکوک می زد. دستش را به سمت کلید میبرد که دست مستانه روی دستش نشست. کلافه دستش را از دست مستانه بیرون کشید و به سمتش برگشت: تو چته؟
مستانه لب گزید: چیزه… یعنی روشن کنی بابا شاید بیدار بشه. خوابش میپره. دیشب نخوابیده…
طاهر متفکر دستی به صورتش کشید: ظهر که خوب بود. خبری از بی خوابی نبود.
با لجبازی گفت: خب معلومه خوابه که چراغا خاموشه دیگه. وگرنه بابا کی این وقت روز میره بیرون؟!
طاهر ابروانش را با شیطنت بالا انداخت: شاید رفته سر قرار…
گویا ته قلبش خالی شد. طاهر از دیدن اخم هایش خندید: خیلی خب بابات و نگه دار برای خودت دو دستی بچسب یه دفعه موش نبرتش.
از کنارش گذشت و سقلمه ای هم حواله ی پهلوی طاهر کرد و پا به درون پذیرایی گذاشت. نگاهی به اطراف انداخت و به افرادی که سعی میکردند بی سر و صدا در آشپزخانه پنهان شوند خیره شد. به عقب برگشت. آرام آرام پچ پچ میکردند.
طاهر در چهارچوب در ایستاد: خب دیگه اون چراغم روشن کن من برم بالا…
نگاهی به همه که نگاهش میکردند انداخت و گفت: بیا تو دیگه. بابام نیست… زنگ بزنم ببینم کجاست.
خود را عقب کشید و خم شده به پشت به طاهر گفت: یعنی رفته سر قرار؟
وَلی پا از آشپزخانه بیرون گذاشت و دستش را بالا برد.
بی توجه به پدرش به طاهر گفت: باید برم دنبالش؟
طاهر سری به تاسف تکان داد و پا به درون پذیرایی گذاشت: بیچاره وَلی… بخاطر همینه تا الان نتونسته با هیشکی جور شه.
دست به کمر زد و قدمی به عقب برداشت. طاهر در پذیرایی را بست و نگاهش روی وَلی که پشت در بود ثابت ماند که در همان لحظه چراغ ها روشن شد و بهادر بود که پا از آشپزخانه بیرون گذاشت: آقا تولدت مبارک…
خندید و دستانش را بهم کوبید. نگاه دقیقش به طاهر بود. قدمی جلو رفت و کنار طاهر ایستاد. وَلی سری کج کرد: رفیق پشت سرم غیبته؟! با دخترم؟
طاهر نگاه گیجش را از دو مرد و دو زنی که برایش آشنا به نظر می رسیدند اما به یادشان نمی آورد گرفت و با شرمندگی سر خم کرد: من نوکرتم.
دست وَلی روی شانه اش نشست: همیشه از این تولدا گیرت نمیاد برادر…
بهادر هم دست روی شانه ی دیگرش گذاشت و گفت: برادر همه رو که به یاد میاری؟
اشاره ای به زنی که سن و سال دارتر از بقیه به نظر می رسید زد: خواهرم و که یادته!
طاهر با یادآوری چشم بست و سری خم کرد: شرمنده بجا نیاوردم.
بیتا لبخند زد: تبریک میگم.
طاهر کوتاه تشکر کرد و همسر بیتا جلو آمد: منم یادت رفتم؟!
از او فاصله گرفت و منصور را در آغوش کشید. مستور گفت: خوشحالم برگشتی و ناراحتم داری میری…
لبخندی زد: اینبار نوبت شماست اون طرفا بیاین.
مریم سری خم کرد و تبریک گفت. محمدرضا با محبت در آغوشش کشید: بی خبر میری بی خبر میای رفیق…
خود را جلو کشید و گفت: من هیشکی و نمیشناسما…
طاهر خندید و به سمتش برگشت: منصور و خانمش و که میشناسی. محمدرضا و مریم خانم هم دانشگاهی های من و بابات بودن.
وَلی دست دور گردنش انداخت: اون موقع تو اصلا نبودی.
سرش را بلند کرد و لب ورچید: اِ… بابا…
همه خندیدند و نگاهش به طاهر افتاد که خیره بود. نگاه طاهر را دنبال کرد و به عمه ویدایش که دورتر از همه، جلوی آشپزخانه ایستاده بود رسید. تمام شادی اش از وجودش پر کشید.
***
به چشمان عسلی که با ناراحتی تماشایش میکردند خیره شد. ابروان خوش فرمش حس درونش را به نمایش گذاشته بود.
بهادر به شانه اش زد: کادو میخوای یا کیک؟
خندید: رد کنین بیاد ببینم چی خریدین…
وَلی با کیک گردی برگشت و در حال روی میز گذاشتنش گفت: کادو کجا بود؟ واسه مرد به این گندگی تولد گرفتیم تازه کادو هم میخواد.
بهادر نوک انگشتانش را جمع کرد و بوسید: قربون آدم چیز فهم.
به طرح کیک غرق شده در خامه خیره شد. سر برداشت… مطمئنا کار دخترک روبرویش بود که حال دست به سینه تماشایش میکرد. تا لحظه ی ورودشان حالش خوب بود. اما بعد از آن… متعجب از ابروان گره خورده اش دست به جیب برد. باید دلیل این حالش را میپرسید. با نیافتن گوشی اش به خاطر آورد گوشی اش را در جیب پالتویش جا گذاشته است. خود را عقب کشید و نگاهی به اطراف انداخت که وَلی آهسته پرسید: دنبال چی میگردی؟
-:پالتوم. ندیدیش؟
وَلی اشاره ای به راهرو زد: گذاشتمش تو اتاقم.
از جا بلند شد: گوشیم مونده تو جیبم.
وارد راهرو شد. از جلوی سرویس میگذشت که هق هقی به گوشش رسید. قدمی که به سمت اتاق وَلی برداشته بود را عقب کرد و جلوی در گوش سپرد. مطمئنا صدای گریه بود.
با تردید سعی کرد به ذهنش فشار بیاورد چه کسی می تواند در سرویس باشد. مریم و بیتا که در پذیرایی بودند. مستانه هم با خشم روبرویش نشسته بود. ویدا؟ چرا باید گریه میکرد؟
چرا باید این چنین در این مهمانی در سرویس اشک می ریخت. منتظر ماند تا بالاخره صدای شیر آب بلند شد. به دیوار روبروی سرویس تکیه زد و دست به سینه منتظر ماند. ویدا به محض پایین کشیدن دستگیره و باز کردن در با دیدنش وحشت زده عقب کشید. تکیه اش را از دیوار برداشت و منتظر ماند. ویدا سر به زیر انداخته و بیرون آمد. قدمی جلو گذاشت و به ویدای سر به زیر خیره شد: چرا گریه میکردی؟
ویدا روسری خوش طرحش را جلو کشید تا صورتش را پنهان کند و زمزمه کرد: چه گریه ای؟
-:نفهمم باید برم بمیرم.
ویدا با تردید سر بلند کرد. خیره ی چشمانش شد. گوشه ی لبهایش بالا رفت و قطره اشکی از چشمش سرازیر شد. دست بلند کرد تا اشک روی گونه ی ویدا را پاک کند که دستش در چند سانتی صورت او متوقف شد. هرگز ویدا را لمس نکرده بود. هرگز حتی گوشه ی لباسش را هم نگرفته بود. کمی عقب کشید و دست پایین انداخت: چرا گریه میکردی؟ چیزی شده؟
ویدا سر به زیر انداخت و گفت: چرا میخوای بری؟
برای رفتنش گریه میکرد؟ شوهر داشت و برای رفتنش گریه میکرد؟ شوهرش بهادر بود. لبخندی روی لبهایش نشاند: باید برم. دیگه اینجا جایی برای من نیست.
-:چون مستانه دوست داره میری؟!
سکوت کرد و ویدا ادامه داد: دوسش داری؟
سر به زیر انداخت و دستش را جیب شلوارش فرستاد. پاسخی برای این سوال ویدا نداشت. ویدا بغض کرد: اگه میخوایش چرا میری؟
-:دیگه گریه نکن.
-:گریه کردنم اهمیت داره؟!
لبخندی زد و با اطمینان سر بلند کرد و خیره شد در چشمان ویدا: دلم نمیخواد اینطوری گریون ببینمت. اگه اینطوری گریه کنی چطور میتونم ازش بگذرم و بسپارمت دست بهادر…
ویدا سکوت کرد و ادامه داد: مراقب خودت باش. منم فراموش کن. فراموش کن طاهر نامی وجود داشته. خوشبخت شو… از زندگیت لذت ببر… برات آرزوی بهترین ها رو دارم.
ویدا سر بلند کرد و او با لبخند اطمینان بخشی از کنارش گذشت و وارد اتاق وَلی شد. ویدا چرخید و مسیر رفتنش را دنبال کرد. بی خبر از آنکه وَلی در جلوی راهرو شاهد تمام این لحظات است. حال پرده ها از برابر چشمانش کنار می رفت. حال می فهمید ویدایی که تا بودن طاهر دست رد به سینه ی خواستگارانش میزد دل در گرو طاهر دارد. حال میفهمید چرا ویدا در تمام این سالها لبخندش را فراموش کرده بود. حال می فهمید که در تمام این سالها چه ساده از کنار این موضوع گذشته بود و نفهمیده بود صمیمی ترین دوستش و خواهرش…
سر چرخاند. نگاهی به مستانه انداخت که با ناراحتی در گوشه ی کاناپه فرو رفته بود و تکان نمی خورد.
چه ساده از اینکه دخترکش عاشق طاهر شده بود لبخند میزد. حال از علاقه ی طاهر و ویدا با خبر شده بود. از علاقه ای که روزی بوده… علاقه ای که گویا ریشه ای سالانه داشته است.
ویدا به طرف پذیرایی میچرخید که خود را عقب کشید. نگاهی به بهادر انداخت. این عشق در گذشته چه به روز امروزشان آورده بود. بارها بهادر از بی تفاوتی های ویدا نالیده بود و بارها او را به صبر دعوت زده بود.
بی تفاوتی که هیچگاه نمی اندیشید به طاهر مرتبط باشد.
مستانه نگاهش کرد. لبخندی به روی دخترکش زد و کنارش نشست. دست دور گردنش انداخت و به آغوش کشیدش…
کاش هرگز اجازه نمی داد طاهر این چنین به مستانه نزدیک شود. کاش می دانست تا اجازه ندهد دخترکش دل به طاهر ببندد. کاش زودتر می دانست. کاش همان روزها با خبر می شد تا جلوی ازدواج ویدا و بهادر را بگیرد.
مستانه سر بلند کرد و آهسته گفت: بابا؟!
سر کج کرد: جون بابا؟
-:مهمونا کی میرن؟
صورتش در هم رفت. چشم بست. مستانه شاد بود. برای این تولد هیجان داشت. هیجان زده بود. حال چرا باید ناراحت می بود؟ چه چیزی این گونه ناراحتش کرده بود؟ چه چیزی باعث شده بود مستانه اینگونه غمگین باشد؟!
صدای زنگ موبایل مستانه باعث شد دست به جیب سارافونش ببرد. کمی فاصله گرفت و اجازه داد مستانه صفحه ی اس ام اسش را باز کند. نگاهش روی متن پیام ثابت ماند. نام طاهر در روی نوار صورتی بالای صفحه خودنمایی میکرد.
«فرشته کوچولو چرا ناراحته؟»
***
خط میخی روی قسمت فلزی دستبند تمام ذهنش را به کار گرفته بود. برگه را باز کرد و با چشم به دنبال آنچه میدید گشت و بالاخره با یافتن حرف د با خوشحالی به سراغ دومین حرف رفت. ابتدا انتظار نام مستانه را بر روی دستبند میکشید اما حال با دیدن حرف د کنجکاو شده بود. حرف دوم از دو شکل کنار هم ردیف شده بود. با کامل شدن کلمه ی دوستت دارم لبخندی روی لبهایش نشست. از جا بلند شد. به سراغ کیف مدارکش رفت… دفتر مستانه را بیرون کشید و برگه ی تا شده را لای برگه های آن گذاشت. ورق سفیدی باز کرد و در پوش خودنویس را برداشت و در بالای صفحه نوشت: دوستت دارم.
مشغول نوشتن بود که صدای باز و بسته شدن در خانه بلند شد. دفتر را بست و در حال بستن در پوش خودنویس به سمت در اتاق برگشت. لحظه ای طول کشید تا وَلی در چهارچوب در ایستاد. بالشتش را در آغوش داشت. سنگینی اش را به روی چهارچوب در انداخت: امشب اینجا بخوابم؟
دفتر را در کیف گذاشت و گفت: خونه ی توئه اجازه میگیری؟
وَلی وارد اتاق شد. بالشت را کنار دیوار گذاشت و تکیه به آن یک پایش را دراز کرد و یک پایش را به حالت مثلثی گذاشت و گفت: وارد شدن به چهل و یک سالگی چه حسی داره؟
به سمتش برگشت و گفت: خوبه. حالا میفهمم چرا مدام دم از پیری میزدی!
خندید: اینقدر ضایع بود؟
-:حس پیری میکنم با اینکه چند ساعته پا گذاشتم به چهل و یک سالگی…
-:از این به بعدش راحت میگذره. باور میکنی سنی ازت گذشته و دیگه باید بجنبی.
نگاهش را به چشمان رفیقش دوخت: زندگی در حال گذر است. چه به رویش بخندی و چه گریه کنی میگذرد رفیق…
وَلی نفس عمیقی کشید و گفت: گریه میکنی یا میخندی؟
-:نمیدونم. تا الان چیزی جز گریه نبوده…
-:این روزها چطور؟
-:این روزها سخت تر از همیشه میگذره رفیق…
پلک زد و ادامه داد: این روزها ترس از دست دادن خیلی چیزا رو دارم.
-:ترس چیز بدیه… وقتی می افته به جونت خودت و می بازی. دست به هر کاری میزنی تا جلوش و بگیری… اینکه چقدر موفق باشی هم دست سرنوشته.
پرسشگر نگاهش کرد و وَلی ادامه داد: شبی که زنگ زدی داری میای یه خواب می دیدم.
نفس عمیقی کشید تا وَلی خوابی را که دیده بود به زبان بیاورد.
-:همه جا تاریک بود. همه چیز توی تاریکی فرو رفته بود… اولش آروم آروم میرفتم جلو… به امید اینکه نوری پیدا بشه که صدای یه گریه شنیدم.
طاهر کنجکاوانه خیره اش شد.
-:وقتی برگشتم دیدم مستانه هست. همونطور بچه بود. انگار بزرگ نشده بود. هنوز همونطور بچه بود… همونطوری که تو بچگیاش گریه میکرد. گریه هاش اونقدر شدید بود که دلم و به درد آورد. نتونستم طاقت بیارم. انگار یه چیزی مانعم می شد برم سمتش اما من بی توجه به اون حسی که میگفت نرو به سمتش قدم برداشتم که دستم کشیده شد. وقتی برگشتم دیدم لیلا پشت سرمه و دستم و گرفته تا نرم سمت مستانه.
نفسی تازه کرد: گفتم مستانه داره گریه میکنه. با یه لبخند نگام کرد. گفتم لیلا مستانه گریه میکنه الان کبود میشه… همون لحظه برگشتم و بازم به مستانه نگا کردم. قرمز شده بود از گریه. ولی لیلا دستم و ول نمیکرد. نمیذاشت برم سمتش. دست لیلا رو گرفتم تا ولم کنه بزاره برم طرف مستانه که گریه اش قطع شد. برگشتم و دیدم…
سکوت کرد و طاهر را وادار کرد بپرسد: چی دیدی؟
-: تو بودی که مستانه رو بغل کرده بودی. تو بودی که تو بغلت می فشردیش تا ساکتش کنی. تو بغلت بالا انداختیش و مستانه خندید.
طاهر شوکه لب باز کرد چیزی بگوید که وَلی ادامه داد: برگشتم طرف لیلا و دیدم داره با لبخند تماشاتون میکنه. چند لحظه همونطوری نگاتون کرد و بعد دستم و گرفت و با هم رفتیم سمت تاریکی. همین لحظه بود که تلفن زنگ خورد و تو پشت خط بودی. گفتی داری میای…
لبهایی که باز شده بود تا حرفی بزند بسته شد.
وَلی لبخندی زد: وقتی گفتی داری میای… وقتی به اون خواب فکر کردم. نگرانی و ترس افتاد به جونم. لیلا تو خواب دستم و گرفته بود تا تو بیای سراغ مستانه… مستانه نمیشناختت. یادش نمی اومدی. مستانه بخاطر لیلا سعی میکرد همه چی و فراموش کنه. تو هم شاملش می شدی. ولی من میخواستم بخاطر اون خواب نزدیکت باشه.
طاهر لرزید. ناباورانه زمزمه کرد: بخاطر خوابت؟
وَلی بی توجه ادامه داد: اگه اون خوابم نبود باز تو قابل اعتماد ترین آدمی بودی که می تونستم مستانه رو بهش بسپارم. نه لاله نه ویدا نمیتونستن مراقب مستانه باشن اما تو… سعی کردم مستانه رو بهت نزدیک کنم. سعی کردم یکاری کنم مستانه ازت خوشش بیاد.
-:قرار نیست اتفاقی برات بیفته وَلی…
وَلی خود را بالا کشید. آرنجش را روی بالشت گذاشت و یک طرفه نشست: اگه بخوام هنوزم مستانه رو به یکی بسپارم تو قابل اعتماد ترین آدمی.
-:مَن…
وَلی در میان کلامش پرید: اگه یه روز نبودم مراقب مستانه هستی دیگه نه؟
-:این یه خواب بیشتر نبوده. قرار نیست هر خوابی تعبیر بشه.
وَلی خود را جلو کشید: بهم قول بده اگه اتفاقی برام افتاد مراقب مستانه باشی.
-:شاید من قبل از تو بمیرم. این حرفا چیه…
-:مستانه دوست داره باهات باشه. مطمئنم اگه اتفاقی برام بیفته خیلی راحت کنار تو بودن و قبول میکنه.
خود را جلو کشید. دست روی شانه ی وَلی گذاشت: قرار نیست برات اتفاقی بیفته. این فکر بیخود و از سرت بیرون بکن. منم نمیخوام اینطوری دخترت و بسپاری به من. قبلا بهت گفتم… من نمیتونم چنین مسئولیتی و قبول کنم.
-:مستانه خوشحال میشه کنارت باشه.
-:نه وقتی تو رو نداره. امروز وقتی از ازدواج تو حرف میزدم دیدی چه واکنشی نشون داد؟!
وَلی خندید: داشت سر قرار گذاشتن من باهات شوخی میکرد.
قبل از اینکه بگوید چند روز پیش من و به باد کتک گرفت جمله اش را اصلاح کرد و گفت: اولین واکنشش واکنش اصلیش بود که عصبانی شد.
وَلی سکوت کرد.
فشار دستانش را بیشتر کرد: از این به بعد، بیخیال اون خواب باش. فکر میکنم خانم میرزایی چندان بهت بی میل نیست. با چیزایی که در موردش فهمیدم و پرس و جوهایی که کردم زن خوبیه. درسته از شوهرش جدا شده اما واقعا خانم خوبیه. به تیپش نمیاد اما من هر چی پرس و جو کردم یه جمله ی بد در موردش نشنیدم. همه از خانمیش تعریف میکردن. بهش فکر کن وَلی… نذار زن به این خوبی از دستت بره.
وَلی اخم کرد: بحث میرزایی از کجا در اومد؟
-:مطمئنم اون دوست نداره مرد خوبی مثل تو رو از دست بده. مستانه بزرگ شده. به زودی میره دنبال درسش… اونقدر درگیر زندگی خودش میشه که تو یادش نمی افتی. نمیخوای که تا آخر عمرت تنها بمونی…
وَلی بالشت را کشید و زمین گذاشت. خود را به سمت بالشت خم کرد و گفت: بگیر بخواب داری چرت و پرت میگی.
-:مرد حسابی دارم برات زن به این خوبی میگیرم داری میگی چرت و پرته؟!
-:منم بهت گفتم عمرم به این دنیا نیست تو داری میگی زن بگیرم.
به سمتش خم شد و از بالای سر وَلی نگاهش کرد: اون لیلا که من میشناسم نمیزاره تو به این زودی بری پیشش… حداقل بخاطر دخترش. وَلی اینکار و با خودت و مستانه نکن. نمیبینی؟ کمبود یه زن توی زندگیش چطور به چشم میاد؟ نه لاله نه ویدا هیچکدوم نتونستن این کمبود و براش پر کنن… بزار خانم میرزایی شانسش و امتحان کنه. اینقدر به اون خواب فکر نکن. بجاش به خودت فکر کن… یکم خودخواه باش. داری پیر میشی مرد حسابی. اینطوری پیش بری دو روز نشده موهات رنگ دندونات میشه.
وَلی بازویش را روی چشم گذاشت.
دندان روی هم سایید: گوش میدی چی میگم.
-:هوووم.
-:قول بده بهش فکر میکنی.
-:هوووم.
برگشت. وَلی پشت به او دراز کشید. به دستبندی که کنار چمدانش بود خیره شد و گفت: اگه میخوای مراقب مستانه باشم باید به میرزایی فکر کنی.
صدایی از وَلی نیامد. غرید: شنیدی چی گفتم؟
وَلی پاسخی نداد. اما مطمئن بود شنیده است. دست پیش برد. دستبند را برداشت. هدیه تولد از فرشته کوچولو… شاید این دستبند زندگی اش را تغییر می داد همانطور که مستانه زندگی اش را تغییر داده بود.
دست به دستبند چرم روی مچ دستش برد و در حال باز کردنش از ذهنش دستبندی گذشت که سالها پیش به ویدا هدیه داده بود. در مسافرتش به اصفهان آن را به دخترک گل فروش سر خیابانی داده بود.
دستبندش را در چمدان انداخت و دستبند کادویی مستانه را به روی مچ دستش بست. به دوستت دارم حک شده با خط میخی خیره شد که وَلی غرید: چراغا رو خاموش کن.
از جا بلند شد و به سمت کلید رفت. وَلی دستانش را روی سینه محکم کرده بود و چشم به دیوار داشت. کلید را زد و برعکس وَلی دراز کشید و سر به روی بالشت وَلی گذاشت. وَلی سرش را بلند کرد: خودت بالشت نداری؟
چشم بست و گفت: اینقدر بخیل نبودی…
***
خودکار را روی میز انداخت و چشم از نوشته های کتاب گرفت.
نریمان فنجان مقابلش را پس زد: اگه دوست داره چرا داره میره؟
-:الان نمیتونه با این شرایط به دوست داشتن فکر کنه.
-:ما مردا خیلی راحت با این چیزا کنار میایم. اگه یکی و دوست داشته باشیم نمیتونیم یه روزم ازش دور بشیم.
مستانه دست زیر چانه اش زد: طاهر هر کسی نیست.
نریمان اخم کرد: بله طاهر شماست.
-:چرا اینطوری شدی نریمان؟ فکر میکردم میخوای کمکم کنی به دستش بیارم.
-:دقیقا مشکل همینه. ببین بیخودی دلت و خوش کردی. داره گولت میزنه. میخواد ولت کنه بره مطمئنم بعدش حتی پشت سرشم نگا نمیکنه.
به فکر فرو رفت. شاید حق با نریمان بود. اگر برنمیگشت. گفته بود دنبالش می رود. گفته بود رهایش نمی کند. طاهر را رها نمیکرد.
نریمان خود را جلو کشید: ببین مستان… یه نگاه خوب بنداز به دور و برت. مگه طاهر نمیگه دوست داره. مگه نمیگه عاشقته…
از ذهن کوچک مستانه گذشت. طاهر هرگز نگفته بود عاشقش است.
نگاه از چشمان نریمان دزدید و نریمان ادامه داد: وقتی اینا رو مدام تکرار میکنه نمیتونه بره. اگه میره یعنی اینکه داره دروغ میگه. میخواد فرار کنه. پس اونی که تو میگی نیست. که اینقدر راحت داره فرار میکنه.
با حرص در حالی که سعی میکرد صدایش پایین باشد گفت: طاهر اینکار و نمیکنه. فرار نمیکنه.
-:پس این رفتارش و چی میگی؟ داره ولت میکنه بره مستان. چرا چشمت و بستی روی همه چی و فکر میکنی قراره همه چی همینطور خوب پیش بره.
با عصبانیت عقب کشید. کتاب و خودکارش را در کوله اش انداخت.
نریمان متعجب گفت: داری چیکار میکنی؟
-:میخوام برم خونه.
-:قرار بود تا بعد از ظهر باهم باشیم. مگه نمیخواستی بری با فرانک درس بخونی؟
از جا بلند شد: الان نمیخوام برم. میخوام برم خونه…
سوزنش گیر کرده بود. نریمان با خشم بلند شد. پالتویش را به تن کشید و به سمت پیشخوان به راه افتاد. قبل از نریمان از کافه بیرون زد. نریمان سریع به دنبالش آمد و به سمتش ماشینش قدم برداشت و در ماشین را باز کرد.
حقش نبود تنها برود؟ اگر نریمان راست میگفت؟ اگر حق با نریمان می بود؟ تنها ده روز به رفتن طاهر باقی مانده بود. ده روز و… میرفت… طاهر می رفت. بغض کرد. روی صندلی کمک راننده کنار نریمان نشست و نریمان بی حرف ماشین را روشن کرد و به راه افتاد. میترسید… از آنچه ممکن بود اتفاق بیفتد می ترسید.
اشک هایش سرازیر شد. نریمان از سرعت زیاد ماشین کم کرد و غرید: چرا گریه میکنی؟
اشک هایش را پاک کرد: اگه بره میمیرم.
-:نزار بره…
به سمت نریمان برگشت: چطوری؟ چطوری نزارم بره؟
-:شاید بهتر باشه ازش بخوای بمونه.
-:خواستم. نموند.
نریمان تشر زد: پس فراموشش کن.
هق هقش شدت گرفت: نمیتونم.
نریمان اخم کرد و در سکوت به روبرو چشم دوخت. مستانه سر خم کرد و پاهایش را بالا کشید: نمیخوام برم خونه…
نریمان راهنما زد. از اولین بریدگی دور زد. مستانه نپرسید مسیرشان کجاست… ذهنش چنان درگیر افکارش بود که نمی توانست ذهنش را آرام کند.
سرش را به شیشه تکیه زده و چشم بسته بود که نریمان چند ضربه به شیشه زد: میخوای بیای پایین؟
متعجب نگاهش کرد: کجا؟
-:با پدرت تماس بگیر… میخوایم یه فیلم ببینیم.
اخم کرد: حوصله فیلم ندارم.
-:قول میدم بهت خوش بگذره.
با تردید پیاده شد و همراه نریمان وارد سالن سینما شد. با راهنمایی های نریمان پیش رفتند و وقتی روی صندلی نشست به طرفش برگشت: چه فیلمی هست؟
نریمان دست به جیب برد. دستمال کاغذی ها را به سمتش گرفت: بگیر…
متعجب به دستمال های سفید توی دست نریمان نگاه کرد: چیکارشون کنم؟
-:گریه کن.
چشمانش در کاسه گرد شد: گریه؟
-:وقتی فیلم شروع شد پا به پاش گریه کن. نه بخاطر درد شخصیت های فیلم… بخاطر خودت. وقتی تموم شد آروم شدی… بزار آروم بگیری و بعدش میتونی هر فکری که توی ذهنت هست و پیاده کنی.
نگاهی به سالن تقریبا خلوت انداخت. صندلیها در هر ردیف تقریبا یک یا دو صندلی پر بود. با شروع فیلم به صندلی اش تکیه زد. نریمان سکوت کرده بود. ابتدای فیلم چیز دردناکی نداشت اما به اواسط فیلم رسیده بودند که اشک هایش سرازیر شد. چشمانش می سوخت و گریه اش بند نمی آمد. شخصیت داستان برای از دست دادن فرزندش میگریست و او برای از دست دادن طاهر…
با پایان فیلم دست نریمان روی دستش نشست. با مهربانی انگشتانش را فشرد و لبخند مهربانی به رویش زد. حق با نریمان بود. آرام شده بود… حال آرام بود. گویا چیز سنگینی از روی قلبش برداشته شده بود. نریمان بی حرف تا سر کوچه رساندش و با تک بوقی تنهایش گذاشت.
قدم هایش را آهسته برداشت. به سمت خانه… طول کوچه را طی کرد. نمی دانست قرار است چه اتفاقی بیفتد اما دیگر اهمیتی نداشت. میخواست زمان بگذرد. تلاشش را کرده بود. از این پس دیگر توانی برای مبارزه نداشت. میدان را برای طاهر خالی میکرد. میخواست اینبار طاهر باشد که بخاطرش مبارزه میکند.
وارد خانه شد. صدای آهنگ عربی از طبقه ی بالا به گوش می رسید. در را آرام بست. نگاهی به پله ها انداخت. کفش هایش را از پا کند و پا روی اولین پله گذاشت. اولین پله را بالا رفت. یک قدم دیگر و بعد میدان مال طاهر بود… طاهر بود که باید انتخاب میکرد.
با ورودش به طبقه ی دوم نگاهش روی طاهر که روی مبل نشسته و به دستبند روی مچ دستش خیره بود ثابت ماند. آرام سلام کرد. طاهر سر برداشت و با دیدنش لبخند زد: کی اومدی؟
جلو رفت. روبروی طاهر ایستاد. خیلی نزدیک تر از همیشه…
طاهر سرش را کاملا خم کرده بود تا ببیندش.
دستش را بالا آورد. دکمه ی کج شده ی پیراهن مردانه ی نارنجی اش را مرتب کرد و نگاهش را تا چشمان طاهر بالا کشید. طاهر تنها نظاره گر رفتارش بود. پلک زد. تمام جراتش را جمع کرد و آهسته زمزمه کرد: میشه من و ببوسی؟
***
مژگان ریمل خورده اش پرپشت تر به چشم می آمدند. چشمان درشت و زیبایش هم با هر بار پلک زدنش خودنمایی میکردند. گونه های برجسته اش آدمی را وسوسه میکرد نیشگونی از گونه هایش بگیرد.
لبهایش صورتی بود. صورتی کمرنگی که گونه هایش را بیشتر به رخ می کشید. بینی تقریبا گوشی اش حسابی به صورتش می آمد. نیازی نبود به دنبال زیبایی برود. این دخترک پیش رویش زیبا بود. همچون فرشته هایی که تنها یک بال کم دارند.
مستانه خواسته بود ببوسدش؟ ببوسدش؟ به همین سادگی؟ بوسیدنش این چنین ساده نبود.
هنوز هم در ذهنش جدالی برپا بود. جدالی برای روشن کردن آنچه میخواهد. جدالی برای یافتن تفاوت بین احساساتش… در این جدال؛ چگونه می توانست مستانه را ببوسد؟ چگونه می توانست برای اینکار پیش قدم شود.
مردمک سیاه چشمان مستانه روی صورتش چرخ می خورد. دستبند کادویی مستانه روی مچ دستش بسته شده بود. بوی عطرش تمام مشامش را پر کرده بود. پس چرا نمی توانست طبق خواسته ی او عمل کند؟
دوستش داشت. نمی توانست نسبت به دخترک بی تفاوت باشد. نمی توانست نسبت به احساساتی که مستانه بیدارشان کرده بود بی تفاوت باشد. چانه ی برجسته ی دخترک لرزید. قلب او را هم لرزاند.
مستانه نفس عمیقی کشید و سر به زیر انداخت.
ناامید شده بود. از اینکه دوباره تکرار نکرده بود خوشحال شد. از اینکه مستانه برای این بوسیده شدن پا فشاری نمیکرد، باعث شادی اش می شد. در این لحظه توان این کار را نداشت.
اما خوشحالی اش لحظه ای طول نکشید که مستانه گفت: میدونم وقتی بری دیگه برنمیگردی.
صدایش لرزید: میدونم… دیگه اسمی از من نمیاری.
شوکه شد.
مستانه ادامه داد: میدونم نمیخوای من و ببینی. نمیخوای کنارت باشم. میدونم به نظر تو من فقط یه بچه ام. فکر میکردم میتونم بهت نشون بدم چقدر دوست دارم اما اشتباه میکردم. حق داری باور نکنی. دیگه نمیخوام اذیتت کنم. نمیخوام مجبورت کنم بهم دروغ بگی…
-:مَس…
سر بلند کرد و در میان جمله اش گفت: نمیدونم چرا دوست دارم. شاید واقعا دلیلی برای دوست داشتنت نباشه. فقط میدونم وقتی نیستی دلم میخواد بمیرم. وقتی پیشتم انگار رو ابرام. نمیدونم دوست داشتن چطوری میشه. برای من عاشق بودن یعنی همین… وقتی یکم دیر میای نگرانت میشم و وقتی میدونم اینجا بالای اتاقم خوابیدی انگار دنیا رو بهم میدن.
چشمانش به اشک نشست اما اشک نریخت. تمام توانش را به کار بسته بود پلک نزند. گفت: منم فکر میکردم جای بابامی… ولی مثل بابام دوست نداشتم. بابا وَلی خودم بهترینه. بهترین بابای دنیا… تو هیچوقت نمیتونی جای اون و برام بگیری. بابا میخواست دوست داشته باشم اما من نداشتم. با هم دوست بودیم. خوش میگذشت. غذاهات خوشمزه بود اما تا اون شبی که موهام و بافتی هیچوقت فکر نکرده بودم که بدون تو زندگی کردن چقدر میتونه سخت باشه. تا اون شب نمیخواستم دوست داشته باشم.
لب گزید. سعی کرد بغضش را فرو دهد. بالاخره نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد و پلک زد. قطره های اشک روی گونه هایش سرازیر شد. به سرعت دست بلند کرد و قطره اشک ها را پاک کرد: اشتباه کردم میخواستم نگهت دارم. حق داری… باید بری. برو… دیگه نمیخوام جلوت و بگیرم. دیگه نمیخوام مجبورت کنم دوسم داشته باشی. نمیخوام مجبور بشی تحملم کنی. دیگه لازم نیست بخاطرم بخندی و سعی کنی سر عقلم بیاری. فکر کنم دیگه خودم سر عقل اومدم. میشه دفتر و دستبند و بهم برگردونی؟ برات یه هدیه تولد دیگه میخرم ولی اون و چون فکر میکردم دوسم داری بهت دادم. فکر کنم اگه خودم نگهش دارم بهتر باشه…
برگشت و با قدم های بلند به سمت در دوید که طاهر با چند گام بلند خود را به او رساند. درست جلوی در خروجی… درست روبروی پله هایی که پایین می رفتند متوقف شدند.
به چشمان عسلی مستانه زل زد. به چشمانی که رگه های قرمز احاطه اش کرده بودند. بینی سرخ شده و موهای پخش شده ی روی صورتش…
مستانه اخم کرد و تشر زد: وِلم کن.
آب دهانش را فرو داد. نگاهش را به سمت لبهای صورتی کشید. چشم بست و سر خم کرد.
شاید زن های زیادی در زندگی اش حضور نداشتند اما چندان هم بی تجربه نبود. اما اعتراف کرد… بوسیدن مستانه حس خاصی داشت. مستانه در شوک بود. گویا تمام آنچه از بوسه می دانست همین چسباندن لبها بهم بود.
لب بالایی اش را بین لبهایش اسیر کرد و لحظه ای بعد به سراغ لب پایینی رفت. لحظه ای مکث کرد و دستش را به پشت سر مستانه هدایت کرد. شال روی سرش را کنار زد و دست بین موهایش برد و بیشتر به سمت خود کشیدش. لبهای مستانه هم گویا کم کم یاد میگرفتند که به حرکت در آمدند. نابلدی دخترک قلبش را لرزاند. به وجدش آورد.
ناب بودن مستانه وجودش را پر از شور و اشتیاق کرده بود. این بوسه برایش طعم خاصی داشت. رویای خاصی داشت. دوست داشت بیشتر و بیشتر ببوسدش…
دست دیگرش را دور کمرش حلقه زد و بالا کشیدش.
مستانه غرق بود. گویا نمی توانست همزمان روی اینکه می تواند دستانش را به دور کمرش حلقه بزند و در عین حال لبهایش را حرکت دهد، تمرکز کند. دخترک در آغوشش رها شده بود و تنها سعی میکرد همراهی اش کند.
بالاخره مستانه ناوردانه نفس کم آورد و کمی فاصله گرفت.
قبل از اینکه سرش را که به راست خم شده بود بالا بیاورد و چشمانش را باز کند این دستانه مستانه بود که به دور گردنش حلقه شد و خود را بالاتر کشید و لبهایش را به کام گرفت. لحظه ای کوتاه چشم باز کرد و دوباره چشم بست. نمیخواست این بوسه را به این سادگی تمام کند. حال که مستانه هم برای همراهی اش تمایل داشت میخواست این بوسه را در ذهن خود و مستانه ماندگار کند.
حرکت نوازش وار انگشتانش، روی موهای مستانه، بوی خوش موهایش که در مشامش می پیچید. بوی خوش عطر شیرینش…
گویا آسمان ها را فتح میکرد. اولین بار با بوسه ای پا به روی آسمان ها گذاشته بود. هر آن به روی یکی از آسمان ها قدم میگذاشت و هر آن ضربان قلبش بیشتر مشتاقش میکرد.
دست مستانه روی برآمدگی پشت گردنش حرکت میکرد و باعث می شد بیشتر ذهنش برای بوسیدن مستانه اشتیاق نشان دهد…
در برابر چشمانش هیچ نبود. سیاهی بود که تنها تصویر مستانه را به نمایش گذاشته بود. تنها هاله ای از مستانه که با چشمان به اشک نشسته اش تماشایش میکرد.
گوشهایش هیچ نمی شنید. مشامش هیچ بویی استشمام نمیکرد. چشمانش هیچ نمی دید. دستانش هیچ لمس نمیکرد.
جز مستانه…
مستانه در این لحظه برایش بتی بود که…
که صدایی در گوشش نجوا انداخت: مستانه…
بی تفاوت بود. چه اهمیتی داشت در این لحظه صدایی باشد…
اما لحظه ای طول نکشید که باز هم صدایی گفت: طاهر…
بار سوم که صدا نام مستانه را به زبان آورد. ذهنش به حرکت در آمد. توانست آن صدا را تحلیل کند. صدای وَلی؟ لبهایش از حرکت ایستاد. مستانه هم گویا با دور شدنش بخود آمد. کمی فاصله گرفت و سر مستانه هنوز همانطور مانده بود. چشم گشود و به چشمان بسته ی مستانه خیره شد. نگاهش را کمی بالا کشید که با چشمان بهت زده ی وَلی روبرو شد.
مستانه سر به زیر انداخت. گیج بود. نمی دانست در این لحظه باید چه واکنشی نشان دهد. صاف ایستاد… باید چیزی می گفت. باید حرفی می زد اما هیچ کلمه ای در ذهنش جا نداشت. کلمات را گم کرده بود. حروف از ذهنش فرار کرده بودند. به سختی نفس می کشید. این لحظه برایش سخت بود. خیلی سخت بود و هر آن سخت تر می شد.
مستانه بود که توانست این سکوت را بشکند و نگاهش را به سمت خود بکشد. زمزمه کرد: بابا…؟
چشمش به مستانه بود و شجاعت او شوکه اش کرده بود که وَلی گفت: مستانه.
مستانه قدمی جلو گذاشت و وَلی گفت: برو پایین…!
مستانه شوکه به سمتش برگشت. خیره خیره نگاهش کرد و با سکوتش به سمت وَلی برگشت: آخه بابا…!
وَلی به سمتش برگشت: حرف بزنیم.
مستانه پا روی زمین کوبید: بابا…
جلو رفت. از نگاه به چشمان وَلی خجل بود. آرام زمزمه کرد: حرف بزنیم.
وَلی اشاره ای به در اصلی ساختمان زد: بریم بیرون…
سر تکان داد: پالتوم و بردارم میام.
وَلی از پله ها سرازیر شد. به سمت اتاق برگشت و پالتویش را از روی چمدان برداشت. دفتر مستانه روی چمدانش بود. سعی کرد بر استرس وجودش غلبه کند. چشمانش را روی هم گذاشت و چند نفس عمیق کشید. مستانه در چهارچوب در ایستاد: حالا چی میشه…
به سمت مستانه برگشت و به سختی لبخندی روی لب نشاند: هیچی…!
مستانه اخم کرد: ما…
جلو رفت. انگشتانش را روی لبهایی گذاشت که لحظاتی پیش تمام وجودش را پر از عشق کرده بودند: فردا امتحان داری. الان نباید به هیچی جز امتحانت فکر کنی. هر اتفاقی بیفته امتحانت مهم تر از همه هست. من همه ی تلاشم و میکنم پس لازم نیست نگران باشی.
دخترک سر به زیر انداخت و بغض کرد: بابام ناراحت شد؟
-:حق داره. تو یه دونه دخترشی و من به حریمت تجاوز کردم.
مستانه سر بلند کرد: تقصیر تو نبود. من خواستم.
لبخند زد: منم خواستم…
مستانه خود را در آغوشش انداخت. اجازه داد مستانه لحظه ای در آغوشش باشد و بعد عقب کشید: مراقب خودت باش و برو درست و بخون. خب؟
مستانه سرش را بالا و پایین برد.
خم شد. بوسه ای روی موهایش نشاند و به سرعت از کنارش گذشت. وَلی در ماشین منتظرش بود. در سمت کمک راننده را باز کرد و نشست. ماشین از جا کنده شد و به راه افتاد.
ساعتی بعد در بالای دره… در تاریکی ابتدای غروب به روبرو خیره بودند.
وَلی دنده را روی دنده عقب گذاشت و ترمز دستی را کشید. چشم بست و لحظه ای بعد باز کرد و گفت: از جلوی چشام کنار نمیره.
سکوت کرده بود. حرفی برای زدن نداشت. میخواست ابتدا موضع وَلی مشخص شود. منتظر مانده بود تا وَلی حرف بزند. تمام آنچه در ذهنش است را به زبان بیاورد.
وَلی ادامه داد: همیشه فکر میکردم رفیقتم همیشه فکر میکردم واقعا میتونم روت حساب کنم.
سر به زیر انداخت. وَلی حق داشت. اشتباه کرده بود. خیلی اشتباه کرده بود.
وَلی نفسی تازه کرد: تو از همه چیز زندگی من خبر داشتی. از کوچکترین کاری که میکردم تا بزرگترینش… محرم اسرارم بودی و فکر میکردم برای تو منم همینطورم. اما اشتباه میکردم… گویا من هیچوقت برات محرم اسرار نبودم. هیچوقت من و به عنوان رفیق قبول نداشتی رفیق…
ناباورانه سرش را به سمت وَلی چرخاند و سر وَلی هم به سمت او برگشت: اینطور نیست رفیق؟
لبهای باز شده اش را که دید ادامه داد: نه وقتی عاشق خواهرم شدی حرفی بهم زدی نه وقتی دخترم عاشقت شد.
چشمانش گرد شد. می دانست وَلی از رابطه ی بینشان با مستانه خبر دارد اما از رابطه اش با ویدا هیچ نمی دانست و حال…
وَلی به خنده افتاد: نمیدونم به حماقتم بخندم یا گریه کنم. حس میکنم تمام این سالها بازی خوردم.
شوکه از آنچه می شنید به سختی به حرف آمد: من هیچوقت نخواستم بازیت بدم.
وَلی پوزخند زد: ولی الان دقیقا حس میکنم بازی خوردم. اونم از نوع ناجوانمردانه اش.
سر به زیر انداخت. وَلی دقایقی سکوت کرد و بعد به خنده افتاد: هنوزم باورم نمی شه چی دیدم.
دستش را روی فرمان کوبید: دختر من…
با تمسخر سرش را به طرفین تکان داد: اون هیچ نسبتی با تو نداره… محرمت نیست و داشت اونطوری تو رو می بوسید.
به وَلی خیره شد: برات مهمه محرم نامحرم بودنش؟!
وَلی با اخم نگاهش کرد: وقتی اونطوری از گردنت آویزون شده بود، وقتی اونطوری داشت می بوسیدت آره مهمه.
دستی بین موهایش کشید و با حالت غافلگیرانه کمی نزدیکش شد: بار چندمتون بود؟ چند بار دیگه تو خونه من… جلوی چشمای من اینطوری همدیگر و بوسیدین؟
با شرمندگی گفت: اولین…
وَلی با مکثی طولانی گفت: چطوری باید باور کنم.
به سمتش برگشت: من باورت داشتم طاهر… میدونستم دخترم دوست داره. میدونستم و میدیدم و همه مدام در گوشم میخوندن پنبه و آتیش و گذاشتم کنار هم اما من باورت داشتم. به مرد بودن تو ایمان داشتم. من اونقدری که به خودم اعتماد نداشتم به تو اعتماد داشتم رفیق… مرد… جوون مرد. چی بهت بگم طاهر؟!
صدایش را بالا برد: چی بگم؟ چی میتونم بهت بگم؟
کف دستش را روی سرش کوبید: من خاک بر سر خودم کردم… حالا زبونم کوتاهه.
دست بلند کرد تا دست وَلی را بگیرد که وَلی دستش را عقب کشید: میگفتم درسته مستانه دوسش داره، اما طاهر آدمش نیست… حتی دوسشم داشته باشه اینکار و نمیکنه. اون بچه هست… میبینه.
با خشم ادامه داد: دختر من هیچی حالیش نبود طاهر… تو تموم این سالها چشمم بهش بود. تا خواست یکی پیشش یه حرف بزنه دست بکار شدم. من این همه سال سعی کردم دخترم چشم و گوش بسته بمونه. من همه ی این سالا همه چیز و پاییدم تا دخترم مبادا غرق بشه تو این چیزا ولی ببین الان نمیدونم چطوری اونقدر غرق شده که اونطور ماهرانه می بوسیدت…
دست به دستگیره برد و بی حرف پیاده شد.
در زیر نور چراغ های نور بالای ماشین که روبرو را روشن میکرد به شبح وَلی که در کنار ماشین قدم برمی داشت و نفس های عمیق میکشید چشم دوخت. با تردید پیاده شد و صدایش را بالا برد تا به گوش وَلی برسد. باد سرد شدیدی می وزید: دخترت پاکه…
وَلی دست به کمر به سمتش برگشت و با خشم فریاد زد: پاک؟ پاکی و تو چی میبینی؟ وقتی اونطوری تو رو می بوسید باید بگم دخترم پاک بود؟ وقتی اونطوری از گردنت آویزون شده بود بازم بگم پاکه؟ دقیقا پاکیش کجا مونده طاهر؟
ماشین را دور زد. جلوی وَلی ایستاد: تو سادگیش… پاکیش و توی این میبینم که عشقش و فریاد میزنه. پاکیش و توی اون نابلدیش میبینم. پاکیش و توی این میبینم که قبل از خودم اومد به تو گفت…
وَلی پوزخند زد و بین خنده های تلخش گفت: نکنه میخواستی بیاد همون اولش ببوستت…
دستش را مشت کرد. ناخن هایش در پوستش فرو رفت. به سختی سق خشک شده ی دهانش را تر کرد و گفت: نخواستم. میدونم غلط زیادی کردم ولی نتونستم… چند ماهه دارم جلوی دخترت میجنگم. چند ماهه هر بار بهم گفت دوست دارم خودم و نشکستم. تو گوشش خوندم جای پدرشم. جای عموشم. داییشم.
جفت دستانش را روی سرش کوبید و نشست: نتونستم. نتونستم جلوی این محبت هایی که از هیشکی ندیده بودم و دخترت تقدیمم میکرد مقاومت کنم.
سر بلند کرد. بخاطر فریاد هایش صدایش در نمی آمد. اما به سختی ادامه داد: یبارم خودت و بزار جای من. دختر من عاشقت می شد…
وَلی چند قدم بلند را سریع به سمتش برداشت و به طرفش خم شد: میومدی میگفتی دلت سُریده.
-:من هیشکی و ندارم. نه مادر پدری… نه خواهری. تو تنها خانوادم بودی… تنها کسی که داشتم. چطوری میومدم بهت میگفتم پام لرزیده. چطوری می گفتم من خاک بر سر نتونستم… نتونستم جلوی دخترت وایسم. نتونستم کم نیارم…
وَلی نفس عمیقی کشید و بریده بریده رهایش کرد: بد کردی طاهر… بد کردی.
چرخی به دور خود زد. پالتویش را از تن کند و در ماشین را باز کرد و پالتو را روی صندلی عقب انداخت. داغ کرده بود. در را تقریبا کوبید و گفت: رفیق… من از خدام بود تو دامادم بشی. دخترم و بدم دستت… کی بهتر از تو؟! ولی دختر من بچه هست طاهر… الان وقت شوهرش نیست. الان باید سرش تو دفتر کتابش باشه نه عشق بازیش… نه از گردن تو آویزون شدنش…
سرش را به زیر انداخت… می لرزید. بالاخره توانست به گریه بیفتد: اشتباه کردم. نفهمیدم چی شد… نتونستم وقتی اونطوری جلوم زار می زد طاقت بیارم.
وَلی در برابرش خم شد. زانو زد و روی پاهایش نشست و با حال زاری گفت: حالا چیکار کنم طاهر؟ حالا چطوری تو روت نگا کنم و یادم نیاد دخترم اونطوری از گردنت آویزون شده بود؟ حالا چطوری بهت بگم رفیق و یادم نیاد تو خونه خودم دخترم و می بوسیدی؟ از این به بعد چطوری محرم اسرارم باشی وقتی میدونم چند ساله حرف پشت حرف ازم پنهون کردی. حالا چطوری تو چشمای بهادری که از خواهرم میناله نگا کنم و بگم درست میشه ویدا یکم سرده؟! چطوری تو روی بهادر وایسم و به زبون نیارم خواهرم عاشق توئه؟!
با حال زار دست روی سرش گذاشت: حالا چطوری قبول کنم دخترم با تو باشه وقتی میدونم خواهرم چشمش دنبال توئه؟
سر بلند کرد. بالاخره نگاهشان در هم گره خورد. وَلی سری کج کرد: چرا اون موقع نگفتی ویدا رو میخوای؟ چرا نگفتی تا جلوی مادرم وایسم که ویدا رو شوهر نده. من خاک بر سر فکر کردم دلش با بهادره خجالت میکشه حرف بزنه. من احمق خودم راضیش کردم به این ازدواج… با دستای خودم شوهرش دادم. خودم با همین زبون لال شدم ازش جواب مثبت گرفتم. حالا جلوی چشام میبینم بعد از این همه سال برای تو گریه میکنه. من چه خاکی تو سرم بریزم طاهر؟!
-:من وقتی فهمیدم ویدا شوهر کرده فراموشش کردم.
وَلی با ناامیدی گفت: اما اون بخاطر تو گریه میکنه.
پاسخی برای این نداشت. سر به زیر انداخت. حق با وَلی بود.
وَلی ادامه داد: طاهر تو جای من بودی چیکار میکردی؟ تو چیکار میکردی که من الان بکنم؟ الان چیکار کنم؟ یه طرف رفیقمه… یه طرف دخترم. یه طرف خواهرم… چه غلطی کنم من طاهر؟! من چه گهی بخورم که از این منجلاب خلاص شم.
سر بلند کرد و با حرکتی سریع برخاست و به سمت دره قدم برداشت: خدایا چیکار کنم؟!
به سمت طاهر برگشت: حالا چی؟ میخوای دخترم زنت بشه؟! میخوای یه بچه هفده ساله بشه زنت؟
سر به زیر انداخت. این را نمیخواست.
وَلی ادامه داد: وقتی اومد گفت دوست داره گفتم چند سال صبر میکنم. چند سال دیگه اگه دلش بازم با تو بود اون موقع از خدامه زنت بشه. کی بهتر از تو؟ کی جز تو؟! اما الان؟! با این دختر چیکار کنم طاهر؟
سکوتی طولانی بینشان حکم فرما شد. سکوتی که هیچ صدایی جز صدای زوزه ی بلند باد آن را نمی شکست. دقایقی طولانی گذشت. هیچکدام حرفی برای گفتن نداشتند.
وَلی بعد از نزدیک به یک ربع به سمتش برگشت: طاهر…
سر بلند کرد و خیره اش شد که گفت: برو طاهر…
به سمتش آمد و در برابرش ایستاد: آخرین جوونمردی و تو حقم بکن؛ برو رفیق… برو بزار این جهنم و یه جوری جمعش کنم.
خیره ی وَلی شد. لبخند تلخی به لب آورد. وَلی گفته بود برو… شاید به نظر می رسید منظورش از این برو مدت کوتاهیست اما خوب می دانست این رفتن دیگر نباید برگشتنی داشته باشد. از آنچه می ترسید اتفاق افتاده بود. دیگر برادری هم نداشت. دیگر وَلی هم نبود. دیگر هیچکس را نداشت. از جا بلند شد… چند قدمی به عقب برداشت. وَلی قدمی جلو آمد.
طاهر برگشت. حق داشت… وَلی حق داشت. دیگر جایی برای ماندن نبود. سرش را تکان داد. میخواست بگوید او همیشه محرم اسرارش بوده… میخواست بگوید او همیشه برایش نه رفیق برادر بوده… میخواست بگوید بیشتر از خانواده اش او را به خانوادگی قبول داشته… میخواست از حسش به تمام این سی و اندی سال رفاقتشان بگوید اما… سکوت کرد. لبخند تلخی به وَلی زد که در تاریکی شب حتی قابل دید نبود. وَلی در برابر نور ایستاده بود. سالهای سال پیش… درست وقتی پا به مدرسه گذاشته بود و وَلی برای رفاقت پیش قدم شده بود… هرگز فکر نمیکرد روزی عمر رفاقتشان این چنین زیاد شود که وَلی برایش نه رفیق، بلکه برادر شود. وقتی پا به ایران میگذاشت هم فکر نمیکرد رفاقتش با وَلی این چنین پاره شود.
دست به جیب برد. با شانه های افتاده به راه افتاد. مسیری را که با ماشین طی کرده بودند آرام آرام پیش می رفت.
وَلی رفاقتشان را تمام کرده بود. وَلی همه چیز را پایان داده بود.
دیگر هیچ کس را نداشت. تنهای تنها… نه زندگی را میخواست نه این توان راه رفتن را…
دردی روی قلبش سنگینی میکرد. دردی که هر آن ممکن بود زمین بزندش… کاش درمانی برای این درد می یافت. کاش می توانست درمانی برای این درد بیاید و خود را رها کند از این درد.
پاهایش سنگینی تنش را به دنبال خود می کشیدند. سرمای هوا نمی توانست داغی تنش را کم کند. گویا هر آن داغ تر می شد. بغضی به گلویش چنگ می زد اما توانی برای به گریه افتادن هم نداشت. دلیلی برای گریه نداشت. کسی گریه میکرد که دلیلی برای این گریه می داشت اما او دیگر هیچ دلیلی برای گریه هم نداشت. با افتادن نوری از پشت سر خود را از جاده ی خاکی کنار کشید.
ماشین با سرعت پیش می آمد. صدای حرکت تایرها روی سنگ ریزه ها کاملا گوشش را می آزرد. ماشین از کنارش گذشت. حتی سر بلند نکرد تا برای آخرین بار وَلی را ببیند. ماشین چند متری جلوتر متوقف شد. ایستاد و به ماشین متوقف شده خیره شد.
با دنده عقب شدن ماشین همانطور ایستاد. وَلی ماشین را درست کنارش متوقف کرد و شیشه را پایین کشید و بدون نگاه کردن گفت: سوار شو…
***
با صدای چرخش کلید در با عجله از جا پرید و به سمت راهرو دوید. در را باز کرد و به وَلی که مشغول در آوردن کفش هایش بود خیره شد. با بلند شدن سر پدرش آرام لب زد: سلام…
وَلی در سکوت سری تکان داد و پا روی پله های طبقه ی بالا گذاشت.
دست روی نرده ها گذاشت و گفت: بابا…
وَلی ایستاد. اما به سمتش برنگشت. آرام و سر به زیر و با تردید زمزمه کرد: طاهر…
وَلی گفت: طاهر چی؟
-:طاهر کو؟
بی توجه به او از پله ها بالا رفت. خواست دنبالش برود اما تمام روز اشک ریخته بود. دیگر توانی نداشت. طاهر نیامده بود. پاهایش می لرزید. طاهر نیامده بود. پدرش تنها آمده بود. سرش را بلند کرد. صدای باز و بسته شدن در طبقه ی دوم به گوش رسید.
وَلی وارد اتاق شد. چشمش که به وسایل طاهر افتاد ایستاد. چند روز پیش کنار طاهر در همین اتاق خوابیده بود. همان روزی که فهمیده بود ویدا طاهر را دوست داشته است.
به سمت چمدان طاهر قدم برداشت. چمدان را جلو کشید و نگاهش روی دفتر روی چمدان ثابت ماند. دست برد به سمت دفتر و بازش کرد. هر ورقی که می زد قلبش بیشتر در سینه می کوبید. این دفتر… خط دخترش… ورق زد و ورق زد… عقربه های ساعت پشت سر هم حرکت میکردند. با رسیدن به صفحه ای که بزرگ نوشته شده بود:
داری با من چیکار میکنی تو مستانه… داری با چی مستم میکنی که هر لحظه گیج تر میشم
انگشتانش بی حس شد. دفتر از دستش افتاد. لحظاتی به دفتر روی چمدان خیره بود تا توانست بخود بیاید. دفتر را برداشت. تا زد و در جیب داخلی پالتویش قرار داد. با عجله برخاست. وسایل طاهر را درون چمدان ریخت و کیف مدارکش را هم برداشت. از پله ها که سرازیر می شد نگاهش روی مستانه ای که سر به روی زانوانش گذاشته بود و صدای گریه ی آرامش بلند بود ایستاد. دخترکش بخاطر طاهر اشک می ریخت؟ دختر او؟ خواهرش هم روزی اشک ریخته بود؟ کاش می دانست. کاش روزی می دانست ویدا عاشق طاهر بوده است تا هرگز به اینکه مستانه می تواند با طاهر ازدواج کند فکر نمیکرد. کاش می دانست تا در این لحظه اینجا نباشد.
اولین پله را که پایین رفت با صدای برخورد چمدان مستانه سر بلند کرد. خیره ی پدرش شد و با دیدن چمدان به سمت پله ها خیز برداشت: بابا…
پله ها را پایین رفت و چمدان را هم همراه خود کشید. مستانه با رسیدنش به آخرین پله عقب کشید و گفت: کجا میبری؟
به سمت مستانه برگشت. نگاهش که به لبهای دخترکش کشیده شد آن صحنه در برابر چشمان بازش جان گرفت. اخمی بین ابروانش جا خوش کرد و به سمت کفش هایش قدم برداشت.
مستانه به چمدان چنگ زد و به سمت خود کشیدش: بابا طاهر کجاست؟
سر بلند کرد. مستانه سینه سپر کرده بود. اما نمی توانست. نه بعد از تمام آنچه اتفاق افتاده بود دیگر نمی توانست آنچه می دید را بار دیگر ببیند. دست روی دست مستانه گذاشت و گفت: وِل کن.
مستانه با اصرار گفت: طاهر کو بابا؟
با خشم سر بلند کرد. خیره ی چشمان درشت دخترکش شد و از بین دندان های قفل شده اش غرید: رفت.
دستش از روی چمدان کنده شد. قلبش از جا کنده شد. چشمانش از نور کنده شد. روح از جسمش کنده شد.
رها شد. پاهایش لرزید و روی پله ها افتاد.
پدرش دسته ی چمدان را کشید و در را باز کرد. طاهر رفته بود؟ طاهر بوسیده بودش… طاهر رفته بود.
نفس کشیدن برایش سخت شده بود. تنها سعی میکرد هوای اطراف را ببلعد تا بتواند چیزی به زبان بیاورد.
وَلی چمدان و کیف را از در بیرون کشید و به طرف در برگشت تا ببندش که بالاخره زبانش تکان خورد و گفت: تو خواستی بره نه؟
پدرش ایستاد و خیره اش شد که اولین قطره ی اشکش فرو ریخت. دهان بازش را بست و ادامه داد: طاهر نمی رفت. نه الان… تو خواستی بره نه؟ ازم گرفتیش؟
وَلی سری تکان داد: اون هیچوقت مال تو نبود.
خود را جلو کشید. روی پا دری فرشی کوچک جلوی پله ها افتاد: بود بابا… طاهر مال من بود. بهت گفتم دوسش دارم. گفتم میخوامش نگفتی نخوامش. خودت گفتی باشه. وقتی گفتی طاهر مال من شد. طاهر مال خود خودم بود. بابا طاهر و اینقدر ساده بدست نیاوردم که ازم گرفتیش. چطوری تونستی بابا؟ چطوری طاهر و ازم گرفتی بابا…
بغضی که از گلویش چسبیده بود اجازه نمی داد به سادگی صحبت کند. به سختی بغضش را فرو داد و بریده بریده گفت: طاهر… طاهر… تازه دوسم داشت… طاهر تازه… مال من… شده… ازم گرفتیش…
وَلی به سمتش برگشت. در را هل داد و نزدیکش شد. دستش را دراز کرد تا بازوی مستانه را بگیرد که مستانه خود را عقب کشید. دست وَلی در هوا ماند.
سر بلند کرد. خیره ی چشمان پدرش شد. از پشت پرده ی تار نگاهش به صورت پدرش نگاه کرد و به سختی زمزمه کرد: چرا بابا؟ میدونستی نمیتونم برم دنبالش… میدونستی اگه بره نمیتونم هیچکاری بکنم برای همین گفتی بره؟ برای همین خواستی بره؟
وَلی یک زانویش را خم کرد و جلوی مستانه نشست: دخترم…
خود را عقب کشید. در میان جمله ی وَلی پرید و تقریبا فریاد زد: من دخترت نیستم. دیگه دخترت نیستم بابا… دیگه نمیخوام دخترت باشم. دیگه نمیخوام باشم. بابا… بابا دیگه هیچی ازت نمیخوام. بابا با گرفتن طاهر ازم من و کشتی. مستانه مرد.
این را گفت و از جا بلند شد و از کنار وَلی گذشت و پله ها را پایین دوید.
***
نریمان سری کج کرد و گفت: نمیخوای یه وقتی به من بدی؟ یه شام فقط…
نگاهی به فرانک انداخت. فرانک شانه بالا کشید و به سمت ساختمان به راه افتاد.
صدایش را بلند کرد: کجا میری فرانک؟
فرانک دستش را بلند کرد و در حال خداحافظی گفت: تو رو دعوت کرد نه منو…
با اخم به سمت نریمان برگشت که نریمان شانه بالا کشید: راس میگه خب. من همین دیشب خونشون بودم و شامم خوب خوردم اونجا… لازم نیست دیگه امشبم شام و با فرانک بخورم.
لب ورچید: خیلی اذیتش میکنی.
نریمان لبخند زد: حالا میای شام یا نه؟!
دستانش را در جیب روپوش سفیدش فرو برد و متفکر گفت: اوووم… خب آخر هفته چطوره؟ خوبه؟!
نریمان با خوشحالی دست بهم کوبید: عالیه…
نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و ادامه داد: الان یه نیم ساعتی وقت دارم. میخوای یه چیزی بخوریم؟
-:باید برگردم… الان فرصت نیست.
لبخندی زد. موهای خرمایی اش از زیر مقنعه بیرون زده و دوست داشتنی اش کرده بود. سری کج کرد: باشه پس بعد میبینمت. مراقب خودت باش.
سری تکان داد و لبخند زد. نریمان برگشت و به سمت بی ام دبلیو شاسی بلندش به راه افتاد که صدا زد: نریمان؟
نریمان به سمتش برگشت و با محبت گفت: جانم؟
از جانم نریمان لبخندش عمق گرفت اما سوالی که توی ذهنش خودنمایی میکرد را به زبان آورد: اون آدرس و پیدا نکردی؟!
لبخند روی لبهای نریمان رنگ باخت. پلک زد و با مکثی طولانی سرش را به طرفین کشید و چیزی زیر لب گفت که مستانه نشنید.
نفسش را فوت کرد: هنوزم دنبالش میگردی دیگه نه؟
نریمان تنها پلک زد. با مهربانی به چشمان سبز نریمان که زیر نور خورشید به طلایی میزد خیره شد: ممنونم ازت.
گوشه ی لب نریمان کمی بالا رفت و به سمت ماشین برگشت و سوار شد. با تک بوقی ماشین را به حرکت در آورد و از حیاط بیمارستان بیرون رفت. به سمت ساختمان بیمارستان برگشت.
قدم هایش را با آرامش برمی داشت که گوشی تلفن توی جیبش لرزید. دست به جیب برد و با دیدن نام پدر روی گوشی دستش را روی نواز لغزاند و گوشی را به گوش نزدیک کرد: سلام…
-:خوبی دخترم؟
تنها پلک زد و آرام زمزمه کرد: خوبم.
-:امروز میخوایم با ژاله بریم بیرون میخوای باهامون بیای؟
لبخندی زد: نه. شما خوش باشین من میرم خونه. باید وسایلم و جمع کنم.
-:کمک نمیخوای؟
سری به نفی تکان داد. گویا وَلی روبرویش ایستاده باشد و لبخند تلخی زد: نه…
وَلی مکث کرد و گفت: باشه. مراقب خودت باش. کاری نداری؟
آرام در گوشی لب زد: سلام برسونین. خداحافظ.
منتظر نماند و تماس را قطع کرد. باید می رفت خانه… بعد از تمام شدن شیفتش… باید وسایل را جمع میکرد و به طبقه ی دوم می برد. طبقه ی دومی که دیوانه اش بود. نمیخواست در بودن های ژاله در کنار آنها باشد.
فرانک با دیدنش که از پله ها بالا می آمد ایستاد و گفت: رفت؟
پلک زد: رفت.
-:رضا میاد دنبالم. تو رو هم می رسونیم.
خسته بود. میخواست سریعتر برود خانه. کاش می شد از شر این شیفت خلاص شود. دست فرانک روی شانه اش نشست: چته؟
-:خسته ام. دلم میخواد برم خونه.
فرانک با درد گفت: باید تحملش کنیم.
لبخندی زد: آره بابا… یکم دیگه میشه تحمل کرد.
فرانک به سمت استیشن راه افتاد و در برابر خانم موقر ایستاد. خانم موقر با محبت نگاهشان کرد: خسته این جفتتون!
دکتر امجد که از راه رسید هر دو به سمتش برگشتند و سلام کردند. موقر پرونده ای به سمت امجد گرفت: اینم مدارک بیماری که خواسته بودین.
امجد در حال بیرون کشیدن خودکار از جیب روپوشش گفت: درسا چطور پیش میره؟
فرانک خندید: تحمل میکنیم. اگه این شیفتا یکم کم بشه میشه باهاش راه اومد.
امجد در حال نوشتن گفت: حالا زوده بخوای از الان غر بزنی.
سر برداشت و با نگاه به صورت مستانه گفت: تو که دیگه خیلی زوده این حال نازار و به خودت بگیری.
ناخودآگاه دستی به صورتش کشید: یکم بی حالم همین…
امجد چشمانش را باریک کرد: چیزی شده؟
-: نه دکتر…
فرانک به جایش پاسخ داد: باباش داره ازدواج میکنه. اینم درگیر مراسمات عروسی و این حرفاست.
امجد ابروانش را بالا کشید و لبخند زد: تبریک میگم.
آهسته تشکر کرد و امجد ادامه داد: ما هم دعوتیم؟
لبخندی زد: البته… قدمتون رو چشممون.
امجد با مهربانی پرونده را به سمت موقر گرفت و به سمتشان برگشت و اشاره زد دنبالش راه بیفتند و گفت: از طرف من به پدرت تبریک بگو… امیدوارم خوشبخت بشن.
لبخند زد: ممنونم.
تا دو ساعت بعد شیفت ادامه داشت و بالاخره همراه فرانک از بیمارستان بیرون زدند. رضا با دیدنشان از ماشین پیاده شد. فرانک روی صندلی جلو نشست و مستانه خود را روی صندلی عقب انداخت و چشم بست. رضا از آینه نگاهش کرد: خسته ای…
چشم بسته گفت: خیلی زیاد.
-:میخواستم دعوت کنم همراهمون بیای یه دوری بزنیم.
-:مطئنم تنهایی بیشتر بهتون خوش میگذره.
فرانک به عقب برگشت: اِ… مستانه.
چشم بست: بجون تو خستم فرانک. باید برم وسایلم جمع کنم. قراره اتاق بابا رو هم خالی کنم. به زودی وسایل جدید میرسه هنوز دست به هیچی نزدم.
-:خب چرا بابات خودش دست بکار نمیشه؟
با شیطنت گفت: مگه از نامزد بازی وقت داره؟
رضا و فرانک بلند خندیدند. نفس عمیقی کشید و فوتش کرد. چشم باز نکرده بود. پچ پچ رضا و فرانک را می شنید. شاهد پیوند رضا و فرانک بود. رضایی که فرانک باباتش به نریمان باج میداد پارسال بالاخره قدم جلو گذاشته بود. بالاخره از فرانک خواستگاری کرده بود و حال این دو کفتر عاشق در برابر چشمانش عاشقی میکردند و برایش بیست روزی را زنده میکردند که در ذهنش ماندگار شده بود. بیست روزی که هر شب خوابش را می دید.
چشم باز کرد. به درختان در حال گذر کنار خیابان چشم دوخت. دستانش را روی سینه کشید و در هم قفل کرد. یعنی الان در چه حالی بود؟ کاش می توانست از او خبری بگیرد. کاش می دانست کجاست… کاش می دانست چه می کند. تمام امیدش به نریمان بود. شاید آدرسی بیاید. شاید شماره تلفنی… هر ماه بارها فیسبوک و اینستاگرام و تمام برنامه های ارتباطی را به دنبال نام طاهر غمگسار بالا و پایین می رفت. دریغ از نام طاهر غمگسار…
***
نگاهی به کمد دیواری انداخت. شاید در این کمد دیواری می توانست آدرسی از طاهر بیابد. مطمئنا پدرش به این زودی برنمیگشت. مطمئنا تصمیم نداشت به این زودی برگردد. با ژاله بودنش یعنی دیر وقت می آمد.
خود را از چهارچوب در بیرون کشید و به در بسته ی پذیرایی نگاه کرد.
برگشت. با تردید به سمت کمد دیواری قدم برداشت و در را باز کرد. نگاهش از لباسهای آویزان به سمت جعبه های طبقه ی پایین کشیده شد. خم شد و در برابر جعبه ها نشست و جعبه ها را بیرون کشید.
جعبه ی کرمی با خطوط سیاه، را باز کرد و نگاهش روی عکس های مادرش ثابت ماند. دست پیش برد و عکس های لیلا را بیرون کشید. عکس ها را یک به یک مرور کرد. عکسهایی که همگی مادرش را به تنهایی قاب گرفته بودند. درون جعبه یک جفت دستکش دخترانه ی صورتی بافت هم قرار داشت. دست کش ها را برداشت و متعجب نگاهشان کرد. اولین بار بود این دستکش ها را می دید. مطمئنا متعلق به مادرش بود که پدرش در این جعبه نگهشان می داشت. آخرین چیزی که درون جعبه به چشم میخورد زنجیری بود با حروف فارسی لیلا که درون جعبه خودنمایی میکرد. با لبخندی وسایل را درون جعبه برگرداند و در آن را بست.
جعبه ی قهوه ای را که در ته کمد بود بیرون کشید و درش را باز کرد و نگاهش روی دفترش ثابت ماند. دفتری که روزی به طاهر داده بود. نفسش حبس شد.
با هیجان و خوشحالی دفتر را باز کرد. اما لبخندش خیلی سریع به اخم تبدیل شد. این دفتر در دست پدرش چه میکرد؟ دفتر را کنار کشید و نگاهش به پاکت هایی که به عربی و ایرانی مهر خورده بودند خیره شد. دفتر را کنارش رها کرد و دست به نامه ها برد… به تاریخ نامه ها خیره شد. به تاریخ هایی که آخرینشان تاریخی نزدیک به یک ماه پیش را نشان می داد. یک ماه پیش؟ نام فرستنده به نام طاهر غمگسار روی پاکت نامه خودنمایی میکرد. حجم نامه ها را در برابر چشمانش گرفت. خیلی می شدند. خیلی بیشتر از خیلی… چیزی در حدود سی نامه… سی نامه از طرف طاهر و او هرگز خبری نداشت؟
با عجله آخرین نامه را برداشت و برگه ی درونش را بیرون کشید.
چشمش که به خط طاهر افتاد لبخند زد. لبهایش کش آمد.
چشمانش تا ته خطوط رفت و دوباره به خط اول برگشت:
« سلام فرشته کوچولو…
امروز دلم طاقت نیاورد برات ننویسم. تولدت مبارک فرشته کوچولو…
امشب تولدته… انگار هیچوقت قسمت نبوده من تولدت باشم. جز همون اولین تولدت… تا وقتی بودم تولد هات و کنار خانواده ی مادریت جشن میگرفتی و من همیشه از بودن توی جشن تولد هات محروم بودم. حالا هم همونطوره… هنوزم مجبورم تولدای تو رو تنهایی جشن بگیرم. ولی اشکال نداره هیچکس نمیتونه امروز خوشحالیم و ازم بگیره فرشته کوچولو…
تولد بیست و دو سالگیت مبارک خانم دکتر کوچولوی من. بزرگ شدی دیگه خانم خانما…
حتما خیلی خوشگل تر شدی.
نمیدونم این نامه ها رو میخونی یا نه. همون اولین نامه که از وَلی خواستم اگه صلاح میدونه نامه ها رو بهت بده و جوابی نگرفتم شک کردم به اینکه میخونیشون یا نه! حتی اگه نخونی هم مهم نیست. فکر میکنم جای اون دفتریه که یه زمانی تو برای من می نوشتی… نمیدونم دفترت دست خودته یا نه… من خوب یادمه اون روز گذاشته بودمش روی چمدونم.
شایدم کاملا فراموشم کرده باشی. شاید اصلا دیگه یادت نیاد یه روز طاهری بود که با محبت هات اسیرش کردی. شاید اصلا الان یادت نمیاد طاهر کی بود. از کجا پیداش شد.
امیدوارم واقعا فراموشم کرده باشی. امیدوارم فراموش کرده باشی و لبخند روی اون لبای دوست داشتنیت حک شده باشه.
مستانه برات آرزوی بهترینا رو دارم. امیدوارم سالهای سال تولدهای بیشماری و با خوشحالی جشن بگیری. متاسفم که نمیتونم کادویی بهت بدم. تنها چیزی که میتونم تقدیمت کنم یه قلبیه که به یاد تو میتپه. »
ناباورانه نگاهش را بالا کشید. از پشت پرده ی تار دیدش دوباره و دوباره خواند. نه مطمئنا همین بود. مطمئنا هیچ چیزی تغییر نکرده بود. مطمئنا همین بود که میخواند. نامه از طرف طاهر بود…
تولدش؟ روز تولدش؟ کمتر از بیست روز پیش بود. شب تولدش را کنار نریمان و رضا و فرانک و شراره گذرانده بود. همراه آنها جشن گرفته بود. همراه آنها شادی کرده بود.
دست به نامه ی بعدی برد. نامه ی بعدی شش ماه قبل تر ارسال شده بود.
نامه را بیرون کشید. و چشم دوخت به متن نامه…
« دیشب خواب دیدم.
خواب یه بوسه رو… بوسه ای که از یادم پاک نمیشه.
امشب همون شبیه که به وَلی قول دادم بخاطر تو دست از سرت بردارم. چهار سال شده… دقیقا چهار ساله… روز شمارش داره سخت میگذره. تو هم یادته؟ امشب بهم فکر میکنی؟ »
هق هقش بلند شد. اشکهایی که روی لبهایش سُر میخوردند را با آستینش پاک کرد و دست به نامه ی بعدی برد. نامه ی بعدی باز هم شب تولدش بود. پلک زد و بازش کرد. همان تاریخ آخرین نامه با تفاوت یک سال قبل…
همراه نامه عکس هایی هم از پاکت بیرون ریخت.
عکس ها را کنار زد و برگه را باز کرد.
« یه رستوران جدید افتتاح کردم. اسمش و گذاشتم مستانه…
امروز افتتاحیه بود. شب تولد تو… شب تولد مستانه باید مستانه افتتاح کرد.
عجیب حس میکنم امشب یه صدایی توی گوشمه.
صدای یه مستانه ای که توی گوشم نجوا میکنه، دوست دارم دوست دارم، دوست دارم دوست دارم، قد تموم آدما، قد تموم عاشقا، دل بردی و پنهون شدی، دل بردی و پنهون شدی. از من چرا ای بی وفا از من چرا از من چرا؟!
هنوزم صدات به خوبی اون روزاست؟!
رستورانت و دوست داری؟»
نامه را کنار زد و عکس ها را برداشت. به تصاویر زل زد. شاید طاهر توی عکس ها باشد اما تصاویر تنها یک رستوران را با آدم هایی در حال غذا خوردن به تصویر می کشید. رستورانی با سبک سنتی… رستورانی با تخت و فواره ای در وسط آن…
عکس ها را گوشه ای انداخت. نفسش بالا نمی آمد. نمی توانست نفس بکشد. دستی به صورتش کشید و نامه ی بعدی را برداشت. نامه ای که با فاصله ی دو ماه قبل ارسال شده بود.
باز کرد:
« امشب مقلوبه درست کردم.
بالاخره نفهمیدم دوسش داشتی یا نه.
دوست داشتی خانم دکتر؟
چطوری؟ نمیدونم چرا دلم شور میزنه. نگرانتم. چته این روزا؟! چرا یه حسی بهم میگه روبراه نیستی؟ مستانه خوب باش. زندگی کن.
امید زندگی من شاد باش »
نامه ی بعدی یک هفته قبل ارسال شده بود.
« امروز برات یه پالتوی صورتی خریدم. سه ساعت تموم وایستاده بودم جلوی ویترین مغازه و نگاش میکردم. انگار تو بجای اون مانکنه اونجا وایساده بودی و نگام میکردی. بالاخره خریدمش… تک بود. توی دنیا… برازنده ی تو… لباسات باید تک باشه مثل خودت. لایق خانم دکتر…
الانم آویزونش نکردم جلوم و دارم نگاش میکنم. یعنی یه روز میشه این پالتو رو بپوشی؟
فروشنده پرسید برای دخترمه؟! بهش گفتم نه برای عشقم.
بهم لبخند زد. دیگه از اینکه یکی کنارم ببینتت و بهم بگه دخترته واهمه ندارم. اما تو دیگه کنارم نیستی…
هیچوقت بهت نگفتم صورتی خیلی بهت میاد. با اون گونه های رنگ انداختت زیباترین تصویر دنیا میشی مستانه… »
نامه را در بین دستانش مچاله کرد و هق زد. اشک هایش در بین کاغذ مچاله شده ی بین انگشتانش گم شد. به سختی بغضش را فرو داد و سر بلند کرد. نامه ی بعدی یک ماه قبل ارسال شده بود. یک ماه قبل از آن…
« امروز یه زوج اومده بودن رستوران… یه دختر سه ساله داشتن شبیه تو… مثل تو چشمای درشتی داشت و حسابی شیطون بود. توی مدتی که برای شام اونجا بودن کل رستوران و بهم ریخت. مثل تو که ذهنم و بهم ریختی… احساسم و بهم ریختی.
داری چیکار میکنی؟ چطوری زندگی میکنی؟ خوشحالی؟ هنوزم مثل این دختر بچه بالا پایین میپری؟ هنوزم همونقدر شیطونی؟
شایدم تونستی دل یه مرد دیگه رو بدست بیاری.
عاشق شدی عشقم؟ »
دستش را مشت کرد. مشتش را روی زمین کوبید و سرش را روی نامه ها گذاشت. عاشق شدی عشقم؟ عاشق شده بود. عاشق عشقش… عاشق بود… هنوز هم عاشق بود.
طاهر برایش نامه می نوشت؟ نامه هایی که بعد از پنج سال برای اولین بار می دید؟ نامه هایی که ندیده بود.
دستش را به سمت نامه ی بعدی برد. چند روز قبل ارسال شده بود:
« رفته بودم لندن. هنوزم دلت میخواد بری لندن؟ رفتی لندن؟
وقتی داشتم از بالای چشم لندن به پایین نگاه میکردم فکر کردم تو اون پایین وایسادی و برام دست تکون میدی. برف باریده بود. قدم به قدم لندن و با تو و یاد تو گز کردم.
دلم میخواست یه روز دستت و بگیرم بیارم لندن. دلم میخواست همراه تو سوار چشم می شدیم و از اون بالا به مردم لبخند می زدیم. دلم میخواست میتونستیم اونجا با هم زندگی کنیم. فارغ از اینکه کسی نسبتمون و بپرسه.
تعریف کردن نسبتم با تو چقدر سخت شده این روزا… نمیدونم وقتی ازم میپرسن چته چطوری باید بگم دل تنگم… دل تنگ یکی که نمیدونم چطوری باید بگم که کیه؟! عشقمه… زندگیمه… نفسمه. امیدمه… فرشته امه…
تو کی هستی مستانه؟ تو کی منی که اینطوری از خود بیخودم کردی؟ »
نامه ها را جمع کرد درون جعبه و برخاست. جعبه های بعدی را سر جایشان برگرداند. نامه های باز شده را هم همان طور درون جعبه جمع کرد. در کمد را بست و جعبه را در آغوش کشید. نگاهی به اتاقش انداخت و از راهرو گذشت. در پذیرایی را باز کرد و وارد راه پله شد. دو پله بالا رفت. پاگرد را پیچید و نگاه از در اصلی ساختمان گرفت. پا روی اولین پله که گذاشت نگاهش به گوشه ی نرده ثابت ماند. پنج سال پیش طاهر به این نرده تکیه زده بود. روی همین پله برای ساجده اشک ریخته بود. پا روی پله ی بعدی گذاشت. طاهر دوستش داشت. فراموشش نکرده بود.
هیچ چیز در طبقه ی دوم دست نخورده بود. طبقه ی اول را به ژاله و پدرش داده بود اما عهد کرده بود هیچ چیز نباید در طبقه ی دوم دست بخورد. وارد اتاق شد. روی تختش بالشتی خودنمایی میکرد که هیچ همخوانی با رو تختی و بالشت ها نداشت. بالشت همان بالشتی بود که طاهر سر به آن میگذاشت. کنار تخت روی زمین نشست. جعبه را جلویش گذاشت و دست به نامه ها می برد که سر و صدایی از پایین به گوش رسید. بلند شد. با عجله نگاهی به اطراف انداخت و جعبه را زیر تخت هل داد و نگاهش به جعبه ی لباس خواب سرمه ای خیره ماند. لبهایش را بهم فشرد تا مانع اشک هایش شود که چند صدای ژاله را شنید: مستانه جان؟! اینجایی؟
اشک هایش را با پشت دست پاک کرد. بینی اش را چند باری بالا کشید و بلند شد.
در آینه نگاهی بخود انداخت. تیشرت خاکستری به تنش زار می زد. شانه بالا کشید و به ژاله که مستانه را تکرار میکرد گفت: اینجام.
ژاله در چهارچوب اتاق ایستاد و گفت: خوبی عزیزم؟
سعی کرد کاملا صورتش را به سمت ژاله برنگرداند. تنها سر تکان داد: خوبم.
ژاله نگاهی به اتاق انداخت و گفت: حسابی خسته شدی.
خودش را با کتابهایش که جلوی کتابخانه چیده بود مشغول کرد: نه بابا… کاری نکردم.
ژاله گفت: اجازه هست؟
نگاهش کرد. از اینکه ژاله رعایت حالش را میکرد خوشحال بود. پلک زد: بله بفرما…
ژاله پا به درون اتاقش گذاشت و گفت: عالی شده. خسته نباشی عزیزم. کمک نمیخوای؟
سرش را به طرفین تکان داد: نه. از پسش برمیام.
بینی اش را بالا کشید. برای اینکه ژاله متوجه حالش نشود گفت: نرفتین بیرون؟ فکر کردم قراره شام و با هم بخورین.
-:بابات نگران تو بود. گفت شام بگیریم بیایم خونه.
پوزخند زد. نگرانش بود و تمام این سالها نامه هایی را که برایش له له می زد پنهان کرده بود. از طاهر قول گرفته بود نامی از او نیاورد. رهایش کند. بغضش سر باز می کرد که کلافه سرش را به طرفین تکان داد. صدای قدم هایی باعث شد صاف بایستد.
وَلی در چهارچوب در پدیدار شد. نگاهش نکرد و تنها زمزمه کرد: سلام.
وَلی شاد و سرحال پاسخش را داد و گفت: دخترم چه کرده.
ژاله لبخندی زد: تا شما پدر و دختر حرف میزنین برم غذا رو گرم کنن بیاین شام.
وَلی سری تکان داد. قبل از اینکه ژاله اتاق را ترک کند گفت: من نمی خورم ژاله جون. نوش جان.
وَلی اخم کرد و ژاله گفت: چرا عزیزم؟
کتابها را در کتابخانه گذاشت: یه چیزی خوردم وقتی برگشتم میل ندارم. شما بخورین.
ژاله با تردید قدمی عقب گذاشت: پس سهمت و میزارم تو یخچال. گشنت شد بیا گرم کن بخور. اینطوری ضعف میکنی.
تشکر کرد و ژاله رو به وَلی گفت: نمیای؟
وَلی گفت: تو برو الان میام.
با پایین رفتن ژاله پا به درون اتاقش گذاشت: چرا شام نمیخوری؟
کوتاه مثل تمام این سالها جواب داد: میل ندارم.
وَلی اخم کرد. کلافه دستی بین موهایش کشید. از دست مستانه به تنگ آمده بود. نمی دانست باید چطور با او رفتار کند. پنج ساله گذشته همین رویه را پیش گرفته بود.
***
تکه نانی به دهان گذاشت و سعی کرد اشک هایش را فرو دهد. گرسنه بود. تمام شب اشک ریخته بود. تمام شب بیدار بود و تک تک نامه های طاهر را بارها و بارها خوانده بود. وَلی خواب خواب بود و بی خبر از تمام دنیا…
با طلوع آفتاب لباس پوشید. با نریمان تماس گرفت. نریمان این وقت صبح بیدار می شد. بر خلاف عادت گذشته اش… حال که ریاست شرکت پدرش را بر عهده گرفته بود زود بیدار می شد و خود را به شرکت می رساند. نریمان خیلی سریع پاسخ داد: سحر خیز شدی خانم.
-:سلام…
-:صدات چرا گرفته؟ باز گریه کردی؟
-:میای دنبالم؟
یه ربع دیگه سر کوچه ام. بیا بیرون.
روی تخت نشست و چشم دوخت به ساعت دیواری… عقربه های ساعت به سختی حرکت میکردند. طاهر حال خواب بود؟ حال باید در خواب می بود. شاید هم مثل او تمام شب را بیدار مانده بود. از نامه ها آدرسی نیافته بود. نامه ها بدون آدرس ارسال شده بودند. به جز اولین نامه که پاکتی نداشت.
به محض اینکه یک ربع شد بلند شد. کوله پشتی اش را روی شانه انداخت و پله ها را پایین رفت. کفش می پوشید که صدای وَلی از جا پراندش: کجا این وقت صبح؟
نگاهش نکرد. همانطور سر به زیر گفت: سلام. بیمارستان.
وَلی دستی بین موهایش کشید: این وقت صبح؟
تنها سرتکان داد. وَلی گفت: شیفت داری؟ یا کلاس؟
باید می گفت هیچکدام اما… این پاسخ جمله های بعدی را در پی داشت. آرام و کوتاه گفت: کلاس…
دستش به روی قفل رفت که وَلی گفت: میخوای بیام برسونمت؟
در را باز کرد و آهسته نه ای حواله ی پدرش کرد و پا از ساختمان بیرون گذاشت. وَلی با خشم رو برگرداند و دوباره به سمت اتاقش راه افتاد.
طول کوچه را با آرامش طی کرد. سرمای اول صبح و خورشید طول کرده نگاهش را بالا کشید. نگاهش را به آسمان دوخته بود که ماشین نریمان در برابرش متوقف شد. کنار نریمان نشست و گفت: کار داشتی؟
-:خیلی مهم نبود.
-:مرسی.
-:کجا برم؟
-:نمیدونم. بیمارستان فکر کنم.
نریمان نگاهش کرد: میخوای بریم یه چیزی بخوریم؟
نفس عمیقی کشید و گفت: تازه شام خوردم.
نریمان متعجب گفت: این وقت صبح…
اخم کرد و ادامه داد: من و ببین…
سرش را به سمت نریمان چرخاند و نگاه نریمان به چشمان گود افتاده و قرمزش خیره ماند. با چینی که به پیشانی اش افتاده بود از پشت عینک بدون فریمش خودنمایی میکرد گفت: این چه وضعیه؟
دست به جیب کوله اش برد و عکس هایی که طاهر از رستوران مستانه فرستاده بود را به سمت نریمان گرفت: میتونی پیداش کنی؟ خواهش میکنم. دنبال یه رستوران بگرد به اسم مستانه… نمیدونم کدوم شهر… کدوم کشور… اما اسمش مستانه هست.
نریمان زمزمه کرد: هنوزم بهش فکر میکنی؟
پلک زد. مگر روزی بوده که به او فکر نکرده باشد؟ در تمام این سالها… هر لحظه به او فکر کرده بود. هر ثانیه.
نریمان کلافه سر چرخاند. دستی روی فرمان کشید و بالاخره به سمتش برگشت. عکس هایی که به سمتش گرفته بود را از انگشتان سردش بیرون کشید و گفت: اینا رو از کجا پیدا کردی؟
-:مهم نیست. لطفا بگرد برام دنبالش مهمه نریمان.
چشمان نریمان روی هم افتاد. چند نفس عمیق کشید و بالاخره گفت: باشه. حالا بریم یه چیزی بخوریم. وقتی الان شام خوردی یعنی با وضع این چشمات هنوزم یه چیز درست حسابی نخوردی. دوست داری چی بخوری؟
نگاهش را به بیرون دوخت و سرش را به شیشه تکیه زد و گفت: اینجا جایی پیداش میشه مقلوبه داشته باشه؟
نریمان ماشین را به حرکت در آورد و گفت: چی چی؟ یبار دیگه بگو…
لبخندی به تلخی زهر روی لبهایش نشست. چشمانش را بست و صدای طاهر در گوشش نجوا زد: نچ… هنوز مونده تا بزرگ و خوشگل بشی.
نریمان دوباره گفت: مستانه چی دلت میخواد بخوری؟
به سمت نریمان برگشت و چشم باز کرد: هرچی… باشه، فرق نداره.
نریمان زمزمه کرد: میبرمت یه جایی که انگشتاتم باهاش بخوری.
لبخند زد. دلش صبحانه های طاهر را میخواست. همانطور پرپیمون. دلش صبحانه ای با مزه ی دستان طاهر میخواست. دلش پنکیک های خوشمزه ی کار دست طاهر را میخواست. تخم مرغ عسلی های گل مانندی که طاهر درست میکرد را میخواست. بغضی که چون سنگ به گلویش چسبیده بود را سعی کرد فرو دهد اما هنوز همان جا، جا خوش کرده بود.
***
ژاله کنارش نشست و در حال جا به جا کردن ظروف گفت: خوب نیستی این روزا مستانه جان…
لبهایش را بهم فشرد. ژاله حق داشت این روزها هیچ خوب نبود. گویا در ورطه ای سیاه چرخ می خورد. دنیا به دور سرش می چرخید.
گیج نامه هایی بود که همچون لالایی های شبانه اش شده بودند. گیج نوشته هایی بود که طاهر در دفترش به جا گذاشته بود.
ژاله دست روی دستش گذاشت: کمکی از من برمیاد؟
سر بلند کرد. خیره شد به چشمان قهوه ای ژاله… چشمان او هم قهوه ای بود. قهوه ای دوست داشتنی… چرا چشمان ژاله برق نگاه او را نداشت؟ چرا هیچ چشمانی به چشمان او شباهت نداشت؟
ژاله سرش را تکان داد: مستانه؟
مستانه گفتن های هیچکس هم مثل او نبود. مستانه گفتن های او گویا تنها مستانه هایی بود که میتوانست وجودش را بلرزاند. حتی اگر آنها را در نامه هایش به کار می برد هم با رسیدن به مستانه ها می لرزید. گویا مستانه هایی که او میخواند رعشه داشت که به وجودش تزریق می شد.
ژاله سری کج کرد: من هیچوقت نمیخوام برات مادر باشم میخوام دوتا دوست باشیم که اگه بخوای میتونه بهت کمک کنه.
ژاله می توانست کمکش کند؟ ژاله می توانست آدرس او را برایش بیابد؟ ژاله می توانست او را به آغوشش باز گرداند.
سرش به سمت پایین کج شد. اشک هایش سرازیر شد. ژاله خود را جلو کشید. سرش را به شانه اش تکیه زد: ببخش عزیزم. نمیخواستم ناراحتت کنم. نباید اسمی از مادرت میاوردم.
دستش را بلند کرد. روی بازوی ژاله که به دور گردنش حلقه شده بود گذاشت. خاله لاله اش همین گونه در آغوشش می کشید. خاله لاله ای که بعد از رفتن او دیگر برایش خاله لاله نبود. نمی توانست او را ببخشد. لاله را هم برای رفتن او مقصر می دانست. نمی توانست به روزی نیاندیشد که لاله خواسته بود طاهر تنهایش بگذارد.
ژاله گونه اش را بوسید: ببخش عزیزم. متاسفم.
ژاله فکر میکرد برای مادرش اشک می ریزد اما اشک هایش نه برای لیلا برای عشق از دست رفته اش بود.
چطور می توانست بیابدش؟ پدرش حاضر می شد بعد از این سالها آدرسش را بدهد؟ وقتی هنوز نامه هایش را پنهان میکرد؟
بعد از سالها توانسته بود در آغوش کسی در آرامش بگرید. اما هنوز نمی توانست آرامش خود را باز یابد. هنوز نمی توانست آرامش را به زندگی خود برگرداند. آرامش زندگی اش دور بود. خیلی دور از او…
سالها قبل در آغوش شراره اشک ریخته بود اما شراره زیر گوشش تکرار کرده بود: گفتم این راهش نیست…
هنوز هم برایش می گفت: این عشق نبود مستانه فراموشش کن…
خانم روانشناس از دید یک روانشناس و منطق به احساساتش می نگریست. فکر نمیکرد به عشقی که تمام وجودش را پر کرده بود. شراره از عشقی که تک تک سلول های وجودش را در بر گرفته بود هیچ نمی دانست. هیچ درک نمیکرد. شراره نمی توانست عشق او را تحلیل کند. در نظر او تمام علاقه اش به طاهر اشتباهی بیش نبود. اشتباهی که می توانست زندگی اش را به نیستی بکشاند. اما او حال در همان نیستی قدم می زد. در نیستی زندگی میکرد. در سیاهی مطلق…
روشنایی زندگی اش طاهر بود.
***
قندهای توی دستش را می سابید. صدای عاقد را می شنید که از خانم ژاله میرزایی بله می خواست. چشمانش را بست…
با بله ی ژاله همه کف زدند و سر و صداها بلند شد. دست از سابیدن برداشت. نگاهی به سفره ی عقد انداخت. گوشه ی دامنش کشیده شد. سر به زیر انداخت و به صورت نازنین خیره شد. نازنین با موهای خرگوشی اش دستانش را بالا آورد. خم شد. در آغوشش کشید و لبخند زد. ویدا به سمتش برگشت و نازنین را از آغوشش بیرون کشید: بده من این و… برو به بابات اینا تبریک بگو.
نگاهش را به نازنینی که در آغوش عمه ویداش پا می کوبید و میخواست از آغوش مادر بیرون بیاید انداخت و به سمت ژاله رفت. ژاله با دیدنش از روی صندلی برخاست و در آغوشش کشید و کنار گوشش گفت: انشاا… عروسیت جبران میکنم عزیزدلم.
کنار گوشش آرام لب زد: مراقب بابام باش. خوشبخت بشین.
ژاله صورتش را بوسه زد: قربونت برم عزیزم.
به سمت وَلی برگشت. به صورت پدرش خیره شد. به موهای سفید شده اش… به پیشانی که حال بخاطر حجم ریزش موهایش بزرگتر شده بود نگاه کرد و به سختی زمزمه کرد: تبریک میگم بابا…
وَلی از شنیدن کلمه ی بابا از زبان مستانه بغض کرد. پنج سال می گذشت و مستانه پنج سال گذشته بابا را از او دریغ کرده بود. بی اختیار جلو رفت و خواست مستانه را در آغوش بکشد که مستانه عقب کشید و گفت: خوشبخت بشین.
وَلی سرجایش ماند. یخ کرد… با صدای برادر ژاله به خود آمد و چشم از مستانه که با نازنین مشغول شده بود گرفت.
دست نازنین را گرفته بود و کنار گوشش چیزی زمزمه میکرد که بهادر روبرویش ایستاد: مستانه چرا برامون نمیخونی؟
نگاهش را به عمو بهادر دوخت. بهادر میخواست نازنین را از آغوشش بگیرد که گفت: نه خوبه.
بهادر لبخند زد: پس بخون برامون. خیلی وقته صدات و نشنیدیم. دیگه امروز باید بخونی… عروسی باباته.
سر تکان داد. نازنین با پیراهن صورتی اش در آغوشش خودنمایی میکرد. برادر ژاله با هیجان روبرویش نشست: صدای خوبی دارین؟
بجایش عمه ویدا گفت: عالیه… یه صدایی داره که…
خواهر ژاله هم صندلی را عقب کشید و نشست و پسرش را هم در آغوش کشید: بخون عزیزم… اگه افتخار میدی.
نگاهی به جمع انداخت و چشم روی هم گذاشت.
لب که باز کرد اخم های وَلی در هم کشیده شد و ویدا نگاهش به صورت مستانه ماند.
حبک واشتیاقک حلو
زعلک او عذابک حلو
رحیلک رجوعک حضورک وداعک کل شی منک حلو
حبک واشتیاقک حلو
زعلک او عذابک حلو
رحیلک رجوعک حضورک وداعک کل شی منک حلو
کل شی من حبک بتحمل ولا بزعل منک
کل شی من قلبک بتقبل ولا ببعد عنک
قلبک طیب ما بعادی و قلبی حبک فوق العاده والی بحب بیتحمل
بحبک یا حبیبی انا
بقربک قلبی عاش الهنا
سکوتک کلامک حنانک غرامک قلبی دایب انا
حبک واشتیاقک حلو
زعلک او عذابک حلو
رحیلک رجوعک حضورک وداعک کل شی منک حلو
(عشق و شور تو زیباست
ناراحتی و عذابت زیباست
نبودنت، بازگشتت، ماندنت، هر چیزی از تو زیباست
در عشق تو هر چیزی را تاب می آورم و ناراحت نمی شوم
با هر چیزی از دل تو موافقم و هرگز از تو دور نمی شوم
دل پاکت هرگز دشمنی نمی کند، دلم به طور استثنائی دوستت دارد و چه کسی عشق را تاب می آورد
دوستت دارم ای عشق من
کنار تو دل من شادی را سپری می کند
سکوتت، صحبتت، عشقت، سوزت، دل من می سوزد)
با آخرین کلمه ای که از دهانش خارج شد دستان خواهر ژاله به هم کوبیده شد. نازنین انگشت به دهن تماشایش میکرد. خم شد و گونه ی نازنین را بوسه زد. وَلی از جا بلند شد و به سمت آشپزخانه به راه افتاد. سر بلند کرد. ژاله با لبخند تماشایش میکرد.
نازنین را آرام زمین گذاشت و از جا بلند شد. به سمت پله ها حرکت کرد. با دیدن پدرش در راه پله ایستاد. وَلی به سمتش برگشت و نگاهش کرد. بی حرف از کنارش گذشت و از پله ها بالا رفت. وَلی صدایش زد: مستانه…
ایستاد اما به سمتش برنگشت. گفت: بیخیال این آهنگا شو…
بی تفاوت گذشت و وارد طبقه ی دوم شد و در را پشت سرش بست. همان جلوی در ورودی روی زانوانش خم شد. امروز عجیب مزه ی بوسه ای که درست در برابر همین در داشت، در دهانش بود.
دستش را روی دهانش گذاشت. صدای آهنگ از طبقه ی پایین به گوش می رسید. طاهر بالاخره به آرزویش رسیده بود. پدرش زن گرفته بود. او هم رفته بود. همانطور که میخواست. همانطور که دوست داشت.
***
موهایش را زیر شال فرستاد و پا به رستوران گذاشت. گارسون جلوی در با لبخندی خوش آمد گفت. با به زبان آوردن نام نریمان لبخندی از گارسون دریافت کرد و گارسون جلوتر به راه افتاد و راهنمایش شد. پا به طبقه ی دوم گذاشت. متعجب نگاهی به کل سالن انداخت که جز نریمان که پشت میزی نشسته بود کسی در آن پر نمی زد.
جلو رفت که نریمان از جا بلند شد و گارسون با گفتن با اجازه پایین رفت. نریمان با لبخند چند قدمی به سمتش آمد: خوش اومدی…
-:مرسی. چه خبره؟ جز ما هیشکی نیست؟
نریمان میز را دور زد. صندلی را عقب کشید و منتظر ماند بنشیند. پیش رفت و روی صندلی نشست. نریمان در حال نشستن روبرویش گفت: کل این جا رو رزرو کردم. امروز میخوایم تنها باشیم.
متعجب گفت: چرا؟ مگه بقیه چیکارمون داشتن؟
-:بدت اومد؟
موهایش را که مدام در صورتش می افتادند باز عقب زد: نه ولی کلا فکر نمیکنم خیلی دلیل داشته باشه اینکار و بکنی.
نریمان چشمکی زد: حالا نگران نباش… یه دلیل براش پیدا میکنیم.
خود را جلو کشید: مشکوک میزنی نریمان… چه خبره؟
-:اینقدر بدم که محبت هام مشکوک میزنه.
خندید: دیوونه تو اونقدر خوبی که گاهی فکر میکنم داری بخاطر من تلف میشی. باید برات آستین بالا بزنم و زن بگیرم.
-:خیلی خوبه… میتونم خودم دختری که دوست دارم و پیشنهاد بدم؟!
هیجان زده دستانش را روی میز تکیه زد و دستان در هم مشت شده اش را زیر چانه گذاشت: چرا تا حالا نفهمیدم یکی و دوست داری؟ اون دختر خوشبخت کیه؟!
گارسون از پله ها بالا آمد و نوشیدنی ها را روی میز چید. نریمان تشکر کرد و با دور شدنش گفت: آخه دختر دور و برمن کجا بود که اینطوری دنبالش میگردی…
-:همین کنجکاوم کرده.
به کت زرشکی که حسابی به تنش نشسته بود خیره شد. چقدر به او می آمد. چرا دقت نکرده بود رنگ زرشکی چقدر به تنش می نشیند.
نریمان به پشتی صندلی تکیه زد: حدس بزن.
لبهایش را غنچه کرد: چه میدونم… من که همش پیشت نیستم.
کمی فکر کرد و ادامه داد: منشیته؟!
سرش را بالا انداخت. و پرسید: از اقوامه؟!
نریمان سر بالا انداخت.
-:فرانک و دخترای هم کلاسی من که نیست؟
نریمان باز هم پاسخ منفی داد.
مستانه گویا چیزی کشف کرده باشد با هیجان گفت: شراره؟
نریمان چشم غره رفت. سر به زیر انداخت: آدم قحطی بود.
غرید: مگه چشه؟ خیلی هم دلت بخواد.
-:نمیخوام. برو بعدی…
با ناامیدی گفت: نگو فرشته هست…
نریمان یخ زد. با تاسف پلک زد و گفت: واقعا؟ نه واقعا؟ دستت درد نکنه. هرچی تحفه هست برای من لقمه گرفتی.
خندید و از جا پرید: خب بمن چه. مثل بچه ی آدم درست حسابی بگو کی رو دوست داری.
نریمان دست به جیب کتش برد و کاغذی را بیرون کشید و روی میز گذاشت. دستش را به سمت کاغذ دراز کرد و گفت: اوه… بابا با کلاس. اسمش و تو کاغذ نوشتی؟
قبل از اینکه دستش به کاغذ برسد دست نریمان روی کاغذ کوچک تا شده نشست. متعجب سر بلند کرد و نگاهش را به چشمان سبز نریمان دوخت.
نریمان نفس عمیقی کشید و گفت: روز اولی که دیدیم یادته؟!
سر تکان داد و دستش را عقب کشید: یادمه…
-:اون روز قرار بود بیام دنبال فرانک ولی قالم گذاشت. منم مثل احمقا منتظرش بودم تا دیدم یواش یواش همه رفتن جز تو! کنجکاو شدم. دیدم نه همونطوری وایسادی تا اومدم سراغت و اونطوری حالم و گرفتی.
نیشخندی زد: یادم نمیاد حال گیری کرده باشم.
-:فقط مونده بود با اون اخمات یکی بکوبی تو صورتم.
پلک زد: اون روز آژانس و تو خبر کرده بودی نه؟!
نریمان لبخند شیرینی به لب نشاند که دندان هایش را به نمایش گذاشت و با مهربانی سری به سمت شانه ی چپش کج کرد: نمیتونستم ببینم یه خانم توی اون بارون راهی بشه. هر چند اگه افتخار می دادی خوشحال میشدم برسونمت اما خب تو دریغ کردی.
شرمنده ی این محبت نریمان گفت: من همیشه شرمنده ی محبت هاتم.
-:نباش. کاری نکردم که بخوای تشکر کنی… اما…
مکث کرد. مکثش که طولانی شد خود را جلو کشید: چی میخوای بگی نریمان که اینطوری داری بالا پایینش میکنی؟
دستش را به سمت کاغذ زیر انگشتان نریمان دراز کرد: اسم کی اون توئه که اینطوری داری دل دل میکنی؟
قبل از اینکه دستش روی دست نریمان بنشیند نریمان گفت: مستانه…
سر بلند کرد: جونم؟
-:بی بلا…
با ناامید گفت: نریمان میخوای بگی یا نه؟ بخدا گشنمه. صدای این شکمه در اومد.
نریمان به سرعت عقب کشید: خب بزار بگم منو بیاره.
-:قبلش دوست دارم بدونم این چیه که برای گفتنش اینقدر زبونت و گاز میگیری.
خندید: فهمیدی؟
-:بلا نسبت خر نیستم که…
-:اِ… من کی همچین حرفی زدم؟!
-:دارم کم کم فکر میکنم عاشق زن بابام شدی که اینطوری داری لقمه رو دور سرت میچرخونی.
چشمان نریمان گرد شد.
شانه بالا انداخت: بخدا دیگه عقلم به هیچ جا قد نمیده. همش داری میپیچونی… بابا یه کلام بگو خلاصمون کن. نگی پا میشم میرما… نمیخوای زن بگیری هم تو رو بخیر و ما رو بسلامت. مگه به زور میخوام زنت بدم؟ اصلا زوده برات هنوز بچه ای… بزار تو چِل…
از آنچه به زبان می آورد مکث کرد. طاهر در دهه چهل زندگی اش بود. لبهایش لرزید. بغض به سینه اش چنگ زد. طاهر حال چهل و پنج ساله بود… چهل و پنج سال…
نریمان خم شد و سر به زیر گفت: دختری که دوسش دارم تویی…
سرش چنان بلند شد که صدای شکستن مهره های گردنش به گوش رسید و در آهنگ بی کلام پخش شده در رستوران گم شد. نریمان ادامه داد: از همون اولم چون ازت خوشم اومده بود اومدم دنبالت…
نفس کشید. نریمان دوستش داشت؟! او طاهر را دوست داشت. نریمان می دانست طاهر را دوست دارد.
نریمان به چشمانش زل زد و ادامه داد: من نمیخوام دوست دخترم باشی. میخوام ازت خواستگاری کنم ولی من هیچوقت از کسی خواستگاری نمیکنم مطمئن نباشم فقط به من فکر میکنه. واسه همین. این کاغذ مال توئه. برو وقتی برگشتی من تصمیم میگیرم که ازت خواستگاری کنم یا نه.
و برگه را با نوک انگشتانش به سمتش هل داد. نگاهش به برگه کشیده شد. نریمان برگه را جلوتر هل داد. دست لرزانش به سمت برگه رفت. به محض اینکه انگشتانش برگه را لمس کرد نریمان گفت: هر اتفاقی بیفته من هیچوقت از اینکه دوست داشتم پشیمون نمیشم.
پلک زد و نریمان خود را عقب کشید. کاغذ را جلو کشید و با دستهای لرزان تای برگه را باز کرد. به آدرس انگلیسی و عربی یادداشت شده در برگه خیره شد و در پایان شماره تلفنی با پیش شماره نود و هفت که زیرش نوشته شده بود: طاهر غمگسار…
شام را در سکوت خوردند. بی حرف… نتوانست چیز زیادی بخورد. تنها چند تکه از گوشت استیک را به دهان گذاشت و بعد غذا را پس زد. هر بار که نگاهش به کاغذ گوشه ی میز می افتاد قلبش در سینه می کوبید. حال آدرس طاهر را هم داشت.
کنار نریمان، روی صندلی کمک راننده نشست و چشم به خیابان های فرو رفته در تاریکی دوخت. اولین بار طاهر را در چنین تاریکی بوسیده بود. طاهر در یکی از نامه هایش از آن شب نوشته بود. تک تک کلمات نامه را از حفظ بود:
« توی یه کتابی خوندم بعضی بوسه ها، بوسه نیستن آتیشن…
وقتی بهش فکر میکنم یاد شبی می افتم که بوسیدیم. اون شب حس میکردم دلم میخواد بمیرم. اون شب آتیش گرفته بودم. تک تک رفتارات عصبیم میکرد و تو با آرامش کار خودت و میکردی. باورم نمیشه نشسته بودی جلوی تایر ماشین و باهاش حرف میزدی…
برای تو هم خاطرات اون بوسه ها موندگار شدن مستانه؟ »
ماشین نریمان در چند قدمی خانه متوقف شد. به سمت نریمان برگشت. برگه بین انگشتانش در مشتش گم شده بود. نریمان لبخندی زد: میخوای بری؟
نگاهش را به صورت نریمان دوخت: نمیدونم.
-:یکی از دوستام دو هفته ی دیگه یه تور میبره دبی… بخوای میتونم بگم اقدام کنه. میتونی با تور بری اینطوری هم زودتر ویزا میگیری هم مشکل هتل و این چیزا نخواهی داشت.
نمی دانست در بیان احساساتش نسبت به حس نریمان باید چه کلماتی به زبان بیاورد. خواست حرفی بزند که نریمان گفت: نمیخوام حالا که از احساسم میدونی خودت و مدیون بدونی. میدونم طاهر دوست داری… برو ببین هنوزم همونطور دوسش داری!
با شرمندگی سر به پایین انداخت: امروز بهم لطف بزرگی کردی.
-:بخاطر تو نبود. برای خودم اینکار و کردم. خسته شدم از اینکه نقش یه دوست خوب و بازی میکنم. میخوام تکلیف خودم مشخص بشه.
-:چطوری پیداش کردی؟ خیلی دنبال اسم رستوران مستانه گشتم.
نریمان مطمئن گفت: طاهر غمگسار خوب بلده در عین بودن ناپدید بشه.
دست به دستگیره برد: ممنونم نریمان…
-:خبرم کن اگه خواستی بری.
-:حتما شبت بخیر…
با دور شدن نریمان، کلید را در قفل جا داد و چرخاند. پا به پاگرد گذاشت و در را پشت سرش بست که چراغ روشن. از جا پرید و دست روی قلبش گذاشت. با دیدن پدرش که کنار در ورودی طبقه ی دوم ایستاده بود اخم کرد اما آهسته سلام داد.
وَلی گلویش را صاف کرد: نریمان رفت؟
چشمانش گرد شد. پدرش در مورد نریمان می دانست؟ به سرعت خود را بازیافت. قطعا می دانست. پدرش عادت داشت بی سر و صدا در زندگی اش سرک بکشد.
-:رفت.
-:پسر خوبیه. دوست دارم از نزدیک باهاش آشنا بشم!
-:چرا؟
وَلی صادقانه گفت: پسر به این خوبی و چرا باید از دست بدی؟ میتونی زندگیت و کنارش بسازی.
با تلخی زمزمه کرد: که اونم ازم بگیری؟
وَلی با عصبانیت دندان روی هم سایید و غرید: هنوز نمی خوای فراموشش کنی؟
سعی کرد آرامشش را حفظ کند و ادامه داد: من با نریمان پدر گشتگی ندارم.
از جا پرید و با همان تلخی ادامه داد: با اون داشتی؟
وَلی دو پله را بالا آمد و روبروی دخترش ایستاد: چرا بیخیال نمیشی؟ چرا داری یکاری میکنی احساس گناه کنم؟ چرا باور نمیکنی از دست دادن اون برای من سخت تر از تو بود؟! تو یه عشق بچگونه رو از دست دادی و من برادرمو…رفیقم و از دست دادم. اون تنها رفیقی بود که تو تمام این سالها می تونستم بهش اعتماد کنم. محرم اسرارم بود. چرا فقط داری سنگ خودت و به سینه میزنی؟ تو برادرم و ازم گرفتی با رفتار اشتباهت.
پوزخندی زد: رفتار اشتباه؟ من از همون روزی که به اون گفتم به شما هم گفتم دوسش دارم. چرا اون موقع نگفتی نه؟! چرا اون موقع حرفی نزدی؟ چرا بعدش که برای همه از علاقم میگفتم نگفتی نه نکن… اشتباهه. اون موقع اشتباه نبود؟
وَلی دکمه ی بالای پیراهنش را باز کرد تا بتواند بهتر نفس بکشد. خشمگین بود. غرید: اون موقع نمیدونستم عاشق ویدا بوده…
باید پا روی زمین می کوبید. مثل گذشته با داد حرفش را به زبان می آورد اما اینبار با آرامش گفت: ویدا عاشق طاهر بود نه طاهر… طاهر هیچوقت یادش نرفته بود ویدا چطوری پشت پا زد به قول و قرارشون…
وَلی متعجب نگاهش کرد. انتظار داشت مستانه از شنیدن موضوع ویدا و طاهر غافلگیر شود اما آرامش مستانه، این صحبت هایی که داشت… گویا او بیشتر از هر کسی در مورد این موضوع می دانست.
مستانه ادامه داد: ویدا بود که نخواست بمونه. نخواست منتظرش باشه. نخواست رسم عاشقی و بجا بیاره. اینکه خواهر شما ترسوئه و نتونست از علاقش بگه ربطی به طاهر نداشت.
-:تو چی میدونی؟
با تلخی پا روی پله ها گذاشت: همه چی… چیزایی که شما باید به عنوان دوستش میدونستین ولی نفهمیدین. هیچی از دردی که کشیده بود نفهمیدین. به نظر خودتون رفاقت کردین اما رفاقتی نبود…
-:طاهر به اعتماد من خیانت کرد.
به سمت وَلی برگشت. از بالای پله ها و روی نرده به سمتش خم شد: چون من خواستم. من کردم… میدونی چقدر اذیتش کردم تا به خواسته ام تن بده!؟ نفهمیدی… خواستی اون و مقصر بدونی در صورتی که مقصر واقعی من بودم.
-:تو بچه بودی…
-:چرا نمیخوای باور کنی بزرگ شدم؟! چرا نخواستی باور کنی با همه بچگیم عاشق شده بودم؟!
وَلی با تمسخر گفت: اگه عاشق بودی الان با نریمان نمی چرخیدی.
ناباورانه نگاهش کرد. خود را عقب کشید و پوزخند زد. به خنده افتاد. خنده اش درد داشت. سرش را به طرفین تکان داد: نریمان همیشه بود. نریمان اونقدر در حقم خوبی کرده که نمیدونم چطوری شرمنده اش نباشم. اون وقت شما؟! چون گفتم و خندیدم و لبخند زدم فکر کردی فراموشش کردم؟ برای همین نامه هاش و ازم قایم کردی؟ برای همین نگفتی دفترم پیش توئه؟ برای همین این همه سال نذاشتی هیچ آدرسی ازش پیدا کنم؟
-:نباید می رفتی سراغ کمدم…
-:که هنوزم همینطور مثل کبک سرم و بکنم تو برف؟ که نفهمم دور و برم چی میگذره؟ که هنوزم امید داشته باشم برمیگرده وقتی ازش قول گرفتی بخاطر خودم سراغم نیاد؟
وَلی با تندخویی گفت: طاهر دیگه برنمیگرده…
به راه افتاد و در حال بالا رفتن زمزمه کرد: میدونم.
و با کنایه ادامه داد: اون رو حرفی که میزنه میمونه. بر خلاف شما…
قبل از ورود به طبقه ی دوم ایستاد و گفت: میخوام برم دبی…
وَلی با ناامیدی گفت: میری که باهاش ازدواج کنی؟
به سمت پدرش برگشت و بعد از مدت ها زل زد به چشمانش: نمیدونم. میرم ببینم هنوزم لایق عشقش هستم یا نه!
***
تکیه به تخت روبروی کتابخانه نشست. به کمد لباسها با درهای بازش خیره شد. به ترکیب رنگ لباسها، سالها بود لباسهایش را با همان ترکیب رنگ مورد نظر طاهر می چید. سالها بود زندگی اش روال زندگی که از طاهر آموخته بود را در پیش گرفته بود.
پنج سال می گذشت اما او یاد گرفته بود طاهر وار زندگی کند.
سرش را بالا کشید. تکیه به میز چشمانش را بالا کشید و به برگ زیباهای روی میزش نگاه کرد. به یک گلدانی که حال چهار گلدان بود. چهارگلدان بزرگ برگ زیبای دوست داشتنی…
دست روی جیب مانتویش گذاشت. روی برگه ی سفید توی جیبش… روی آدرسی که از همان روز رفتنش به دنبالش بود. حتی برای بدست آوردنش به سراغ لیدا رفته بود. لیدایی که تا دو ماه بعد از رفتن طاهر غیب شده بود.
روزهای بعد از رفتن طاهر با وجود آنکه چشم دیدن لیدا را نداشت به سراغش رفته بود، تا از طاهر خبری بگیرد.
لیدا دو ماه بعد تنها لبخند زده بود به رویش: بی خبرم عزیزم…
می دانست بی خبر نیست. می دانست از طاهر خبر دارد که پرونده ی شوهر ساجده را پیش می برد. می دانست با طاهر در ارتباط است اما همه او را کودکی بیش نمی دانستند.
دستش را در جیب فرو برد. کاغذ را بیرون کشید… آدرس را آنقدر خوانده بود که کاملا حفظ باشد. کاملا می دانست در آدرس چه می خواند.
چهار دست و پا به سمت عسلی اش حرکت کرد. گوشی را برداشت و دوباره به حالت قبل تکیه به تخت نشست. گوشی را در دستش چرخ داد… با تردید به شماره نگاه کرد. دستش روی شماره گیری گوشی لغزید و دو صفر را وارد کرد. شانه هایش می لرزید. گویا لرز تمام تنش را در بر گرفته بود.
شماره را وارد کرد و گوشی را به گوش چسباند. منتظر ماند تا صدای بوق پخش شود. لحظه ها را می شمرد. ناامید گوشی را دور میکرد که اولین بوق و دومین بوق و سومین بوق…
سر برداشت. عقربه های ساعت از چهار صبح گذشته بودند…
صدای خواب آلودی به عربی زمزمه کرد: نعم؟
اگر آسمان ها به زمین می آمدند. اگر دریاها خشک می شدند… اگر هستی به جهنم بدل می شد… اگر تمام انسان ها تغییر می کردند امکان نداشت این صدا را فراموش کند. امکان نداشت فراموش کرده باشد این صدا… با این تن آرام و مردانه و رسا متعلق به اوست.
صدا زمزمه کرد: نعم؟؟!…
نعم ای که در گوشش اکو انداخت و گویا با تن بلند تا کوتاه تکرار می شد.
قبل از اینکه توان حرف زدن بیاید تماس قطع شد. گوشی را در مقابل صورتش گرفت و به صفحه ی خاموش آن چشم دوخت. پنج سال به هرکسی که می شناخت و می توانست کمک بگیرد رو انداخته بود. پنج سال دیوانه وار به دنبالش گشته بود.
با این شماره چقدر نزدیک بوده است. چقدر نزدیک حس می شد… چقدر می توانست نزدیک باشد…
کاش می شد دوباره تماس بگیرد. دوباره تماس بگیرد و باز هم بله گفتنش را در گوشی بشنود. دست روی دهانش گذاشت و بعد از سالها به هق هق افتاد… هق هق ی که سعی در خفه کردنش نداشت.
حال می توانست آزادانه برای دل تنگی هاش زار بزند.
***
7
زیر گوشش زمزمه کرد: طاهر…
تمام تنش مور مور شد. در خود جمع شد اما چشم باز نکرد. اجازه داد باز هم تکرار کند: طاهر…
باز هم میخواست بشنود. بارها و بارها… هزاران بار هم کم بود برای اینکه نامش را از زبان او بشنود.
اما وقتی نفس هایش به صورتش خورد و لحظه ای طول نکشید که لبهایش صورتش را لمس کرد چشم باز کرد. نتوانست نسبت به این لبها بی تفاوت باشد. مستانه خود را عقب کشید و ریز خندید: داشتی کلک می زدی خوابی؟
ریز خندید. چرخی به دور خودش زد و دستانش را پشت سرش در هم گره کرد و به راست و چپ خم شد: من تو رو نشناسم باید بمیرم. هیچوقت نمیتونی بهم دروغ بگی.
خود را روی صندلی بالا کشید: کی خواست بهت دروغ بگه…
مستانه جلو آمد. در برابرش خم شد و صورتش را کاملا مماس با صورتش نگه داشت. به چشمان عسلی دخترک خیره شد. نگاهش از چشمانش به سمت پایین می رفت که نگاهش را بالا کشید و با حرکتی غیر منتظره فاصله ی بینشان را از بین برد و لبهایش را به کام گرفت. چون تشنه ی به آب رسیده دستانش را بالا کشید و بازوی مستانه را گرفت و روی پاهایش نشاند.
دستان مستانه به دور گردنش حلقه شد.
مستانه را به خود فشرد. ناخودآگاه قطره اشکی از چشمانش جاری شد. مستانه عقب کشید. صورتش را با دستانش قاب گرفت. چند لحظه خیره خیره به چشمانش نگریست. سر خم کرد.
لبهای مستانه که روی گونه اش نشست و اشک را از گونه اش پاک کرد چشم بست.
با صدای رشید چشم باز کرد. گیج نگاهش را از صورت سیاه رشید گرفت و به اطراف دوخت. تنش درد گرفته بود. خود را کمی بالا کشید. سرش را به چپ و راست کشید و صدای شکستن مهره های گردنش بلند شد.
رشید فاکتور ها را به سمتش گرفت: فاکتورای کل رستورانا…
دستش را پیش برد برای گرفتن فاکتورها که نگاهش روی دستبند دور مچ دستش ثابت ماند.
از یادآوری آنچه خواب میدید گوشه ی لبش بالا رفت. رشید سر خم کرد: میخواین یه چیزی بیارم بخورین؟
خمیازه ای کشید. فاکتور ها را روی میز گذاشت و روی کاناپه جا به جا شد: نه خوبه… می تونی بری.
رشید سری تکان داد و به سمت بیرون به راه افتاد. نادیا از پشت پیشخوان بیرون آمد و در حال باز کردن پیش بند از دور گردنش گفت: من میتونم یه سر برم بیرون و برگردم؟!
سر تکان داد: زود برگرد.
نادیا با تشکر فراوان به سمتش آمد و کنارش روی کاناپه خم شد. سمیری که به خواب رفته بود را بوسه زد و با عجله به سمت خروجی دوید. نگاهی به سمیر انداخت که با صورت گرد و موهای فر سیاهش غرق در خواب بود.
دست پیش برد و انگشتانش را روی نوازش وار روی موهای خرمایی سمیر کشید. قلبش به تپش آمد. موهای خرمایی سمیر برایش زیادی آشنا بود. همچون موهای خرمایی مستانه… یعنی در این لحظه در چه حالی بود؟ خانم دکتر دوست داشتنی اش چه می کرد؟ نگاهش به فاکتورها کشیده شد. دست پیش برد… به دنبال برگ سفیدی در بین فاکتورها می گشت. هیچ نیافت. قلبش در سینه می کوبید…
به سمت پیشخوان رفت. از سبد تخته ای روی پیشخوان کاغذ و خودکاری برداشت و همان جا روی صندلی پایه بلند نشست و به آشپزخانه ی فرو رفته در سکوت خیره شد. صدای صحبت های آرامی از بیرون به گوش می رسید. گارسون ها در حال پچ پچ بودند. در طول روز که مشتری نبود همینطور آرام و بی سر و صدا می گذراندند. بیشتر آخر شب زمان شلوغی بود… دیشب هم تا ساعت سه بعد از نیمه شب مشغول بودند.
کاغذ را جلو کشید و شروع کرد به نوشتن:
«این نامه هم مثل بقیه میره تو صندوق و برات ارسال نمیشه. دیگه دلم نمیخواد با نامه هام وَلی و ناراحت کنم. میدونم نامه ها رو نمیخونی. میدونم حتی دستت نمیرسه…
ولی نمیتونم ننویسم. وقتی دارم به موهای خرمایی این بچه نگاه میکنم نمیتونم بهت فکر نکنم. وقتی توی خوابم وجودم و به آتیش میکشی نمیتونم ننویسم که چقدر دلتنگتم. کجایی الان؟!
هنوزم موهات بلنده؟! هنوزم میشه بافتشون؟ میشه یبار دیگه قبل از اینکه بمیرم موهات و ببافم؟»
با سر و صدای گریه ی سمیر از جا بلند شد. خودکار از روی کاغذ سُر خورد و روی زمین این طرف پیشخوان افتاد.
به سمت سمیر دوید و بلندش کرد و در آغوش کشید و سرش را به شانه چسباند و تکانش داد: ششش… آروم باش پسر خوب. آروم…
می شد با این کلمات آرام گرفت؟ کاش قلب خودش هم با این کلمات آرام میگرفت.
نفسش را به سختی رها کرد و سمیر را به سینه فشرد. صدای گریه ی سمیر بلندتر شده بود. به راه افتاد. در همان حال سمیر را تکان می داد و زمزمه کرد:
دوست دارم دوست دارم
قد تموم آدما قد تموم عاشقا
دل بردی و پنهون شدی دل بردی و پنهون شدی
نفس عمیقی کشید: از من چرا ای بی وفا از من چرا از من چرا؟!
گریه ی سمیر تقریبا بند آمده بود. سر بلند کرده و به صورتش نگاه میکرد. پسرک دو ساله با لبخند تماشایش میکرد. به چشمان عسلی سمیر زل زد و زمزمه کرد:
عاشق شدم عاشق شدم
عاشق شدم عاشق شدم
از چشم من پنهون نشو از چشم من پنهون نشو
تنها شدم تنها شدم تنها شدم تنها شدم
تنها نرو تنها نرو تنها نرو تنها نرو
سمیر خندید.
لبخندی روی لبهایش آمد با خنده ی سمیر… سمیر را در آغوشش بالا کشید و چرخی به دور خود زد: پر میکشی تا آسمون من خسته ی بی بال و پر…
سمیر دستش را به سمت دهانش آورد.
سرش را عقب کشید و با چشمکی ادامه داد: روزی که برگردی دگر از من نمیبینی اثر… روزی که برگردی دگر از من نمیبینی اثر… روزی که برگردی دگر از من نمیبینی اثر…
سمیر به صورتش چنگ انداخت. دست روی دست کوچک سمیر گذاشت: دوست دارم دوست دارم… قد تموم آدما… قد تموم عاشقا…
صدایش افتضاح بود و مطمئنا سمیر به صدای افتضاحش می خندید. دست سمیر را به دهانش برد و بین دندان هایش گاز زد که صدای فریاد سمیر با گریه ی بلندش همراه شد. چنان عربده می کشید که فکر کرد هر آن ممکن است سمیر زمین و زمان را با خبر کند. محکم گاز نگرفته بود اما پسرک با گریه فریاد می کشید. پسرک را از خود دور کرد: آخی عزیزم… چی شدی؟ بابایی چی شدی تو؟!
نادیا با عجله وارد شد. سمیری که بین دستانش بالا کشیده بود را به سمت نادیا گرفت و تقریبا فریاد زد: کجایی تو؟ خوبه گفتم زود برگرد.
نادیا پیش آمد. با عجله سمیر را در آغوش گرفت و به سینه فشرد. از اینکه سر نادیا فریاد کشیده بود دلگیر نزدیک شد. دستش را روی شانه ی نادیا گذاشت و به صورت سمیری که به آغوش مادر چنگ می زد خیره شد. سمیر با چشمان به اشک نشسته اش سر بلند کرد و به او چشم دوخت. لبخندی به روی سر پسرک زد و دستش را بلند کرد. موهای نامرتب پسرک را از روی پیشانی اش عقب زد.
نادیا سرش را به سمتش برگرداند. از این فاصله ی نزدیک به صورت نادیا خیره شد. موهای پخش شده روی صورت نادیا جلوی دیدش را گرفته بود. دستش را از شانه ی نادیا جدا کرد و موهای روی صورتش را کنار زد. نادیا لبخندی زد و سر به زیر انداخت و آرام تشکر کرد. لبخندی زد و زمزمه کرد: بیشتر مراقب پسرت باش.
در همین حین زنگ تلفن به صدا در آمد.
به سمت تلفنش که روی میز جلوی کاناپه قرارداشت قدم برداشت و نگاهش به خروجی ثابت ماند. حس کرد کسی خود را عقب کشید. زنگ تلفن بلندتر شد. با عجله دو قدم باقی مانده را طی کرد و گوشی را برداشت و با دیدن شماره ی ایران متعجب پلک زد. دستش با تردید روی نوار حرکت کرد و گوشی را به گوش چسباند: الو؟!
صدای وَلی در گوشی پیچید: طاهر…
از حرکت ایستاد. دستش که به کمرش بند کرده بود پایین افتاد. چشمش به سمت دستبند روی مچش کشیده شد. آب دهانش را به سختی فرو داد.
-:طاهر اونجایی؟
نفس عمیقی کشید و گیج پاسخ داد: آره…
وَلی با تردید گفت: مزاحم شدم؟
بعد از پنج سال زنگ زده بود بگوید مزاحم شده است؟ قبل از آن هر از گاهی زنگ می زد. مزاحم نبود. گاهی نصف شبی زنگ میزد. گاهی هفته ها خبری نمی شد و گاهی هر روز زنگ می زد. حال بعد از پنج سال زنگ زده بود و می پرسید مزاحم شده است؟!
لب هایش را تر کرد: برای چی زنگ زدی وَلی؟
آخرین بار که این نام را به زبان آورده بود را به خاطر نداشت. اما هر روز بارها آن را در ذهن مرور میکرد.
وَلی انتظار این رفتار را می کشید. نفسش را فوت کرد و گفت: مستانه…
گوشهایش تیز شد. نام مستانه به میان آمده بود. لابد وَلی تماس گرفته بود خبر ازدواج مستانه را بدهد. پوست لبش را کند. نمی خواست چیزی بشنود. نمیخواست خبر ازدواج مستانه را بشنود و بداند دیگر حق ندارد به مستانه فکر کند. انگشتانش را دور گوشی محکم تر کرد و در میان جمله اش گفت: تنها ارتباطم با مستانه نامه ها بود که از این به بعد به دستت نمیرسن. نگران نباش. نمیخوام چیزی بدونم… خداحافظ…
گوشی را از گوشش دور میکرد که وَلی گفت: اومده دبی…
از شوک آنچه شنیده بود و تردیدش برای شنیدنش گوشی را به گوشش چسباند و با صدای بلند بی اختیار گفت: چی؟
وَلی مکثی کرد و باعث شد اینبار بلندتر بپرسد: چی گفتی؟
-:مستانه اومده دبی.
مستانه آمده بود؟ مستانه آمده بود دبی…
وَلی ادامه داد: نمیخواستم بهت بگم اومده اما… تنها کاری بود که میتونستم در حق رفیقم بکنم که زندگیم و بهش مدیونم. با پرواز اول صبح اومده… الان باید اونجا باشه. نمیتونم بگم راضی ام اما دلم میخواد یبار دیگه لبخند مستانه رو ببینم.
ادامه داد: طاهر باید مرا…
تماس را قطع کرد. وقتی برای تلف کردن نداشت. به عقب برگشت و به ساعت روی پیشخوان خیره شد. عقربه های ساعت یازده را به تصویر می کشیدند. سعی کرد ذهنش را به کار بیاندازد. امروز یکشنبه بود. اولین پرواز ایران به دبی شش صبح بود. مستانه چند ساعت پیش قطعا باید می رسید. از در خروجی بیرون زد و به جمع گارسون ها و بچه های آشپزخانه که روی یک تخت نشسته و مشغول صحبت بودند خیره شد. رشید در حال بررسی فواره ی وسط رستوران بود. با دیدن حال آشفته اش جلو آمد و گفت: چیزی شده آقا؟
نگاهش را در کل رستوران چرخ داد: کسی اومده اینجا سراغ من و بگیره؟
رشید متعجب شانه بالا کشید: نه!
سری تکان داد. کلافه موهایش را به عقب راند و به سمت در ورود به راه افتاد. در همان حال به سمت رشید برگشت و گفت: زنگ بزن نمایندگی ها ببین یه دختر جوون رفته اونجا سراغ من و بگیره؟
رشید متعجب به سمت تلفن دوید که فیاض از روی تخت بلند شد: آقا یه ربع بیست دقیقه پیش یکی اومد میخواست ببینتتون گفتم تو آشپزخونه این.
در حال برگشت به مغازه پایش به مجسمه ی بزرگ جلوی در برخورد کرد و سکندری خورد. به سختی خود را کنترل کرد و گفت: کجا رفت؟
فیاض شانه بالا کشید: نمیدونم. اومد طرف آشپزخونه…
فریاد کشید: این خراب شده مگه صاحب نداره نمیدونین یکی اومده اینجا کجا رفته؟
لطیف از روی تخت پایین پرید: رفت آقا… من داشتم شیشه رو دستمال میکشیدم دیدم رفت.
با عجله از همان دری که داخل شده بود بیرون دوید. نگاهی به اطراف انداخت و فریاد زد: سویئچم و بیار رشید…
نگاهش به دو طرف خیابان شلوغ بود. ماشین هایی که مدام از کنار هم رد می شدند. از فضای سبز جلوی رستوران گذاشت و نگاهش را به اطراف کشاند. نبود. مستانه نبود…
سعی کرد ذهنش را به کار بیاندازد. شماره ی وکیلش را گرفت و با پیچیدن صدای مایکل در گوشی گفت: ببین تو مسافرای امروز صبح ایران یکی به اسم مستانه مویدی بوده یا نه؟
مایکل خندید: چته با این هیجان؟
رشید رسید و سوئیچ را به سمتش گرفت. به سمت ماشینش دوید و در همان حال بدون اینکه گوشی را از گوشش دور کند فریاد زد: زنگ بزن نمایندگی ها اگه یه دختر اومد سراغم و گرفت نگهش دارن و بهم خبر بدن خودتم حواست به اینجا باشه. اگه بفهمم اومده و رفته رشید پدرت و در میارم.
مایکل نگران گفت: چته این چه وضعیه؟
-:نفهمیدی چی گفتم؟ میگم زنگ بزن فرودگاه ببین امروز صبح تو کدوم پرواز مستانه مویدی بوده؟ ببین برای امروز بازم بلیط رزرو کرده؟ زود باش مایکل زود باش…
پشت فرمان نشست و نگاهش را در حین رانندگی به خیابان دوخت. اگر همانطور که حدس می زد مستانه بیست دقیقه قبل از متوجه شدنش آمده باشد تمام آنچه در آشپزخانه اتفاق افتاده بود را دیده بود. مستانه رفته بود؟ مطمئنا تنها جایی که می رفت فرودگاه بود. مسیر فرودگاه را نگاهش بین ماشین ها در دو طرف خیابان می دید. گردنش درد گرفته بود اما اهمیتی نداشت. چشمش به خیابان ها بود… در پشت چراغ قرمز توقف کرد. نگاهش را بین ماشین هایی که متوقف شده بودند گرداند. مستانه می توانست درون یکی از این ماشین ها باشد؟
تا مسیر فرودگاه هزاران هزار بار خود را لعنت کرد. از اینکه امروز باید به بچه ی نادیا محبت میکرد از خود بیزار بود. از اینکه بعد از پنج سال مستانه به سمتش آمده بود و حال شاهد این صحنه بود!
دستش را مشت کرد و چند بار محکم روی فرمان کوبید. چنان که درد تا مغز استخوانش نفوذ کرد و به شانه اش کشیده شد. اما اهمیتی نداشت مشت دیگرش را با خشم نثار داشبورد کرد و عطر آویزان از داشبورد کنده شده و پایین افتاد.
ماشین را پارکینگ فرودگاه متوقف کرد و با عجله پیاده شد. تلفنش زنگ خورد. بدون نگاه کردن به شماره گوشی را به گوشش چسباند و مایکل گفت: طاهر امروز صبح با اولین پرواز اومده. پروازش حدودا نزدیک نه نشسته. بدون تاخیر…
دستش را بین موهایش فرو برد کف دستش را به پیشانی اش فشرد. با تمسخر خندید: حالا هر روز پروازا با تاخیر ساعتی میاد. دقیقا امروز باید سر ساعت بدون تاخیر بشینه؟!
-:فعلا پروازی به اسم مستانه مویدی ثبت نشده. اگه ثبت شد خبر میدن بهمون.
تماس را قطع کرد و به سمت ورودی فرودگاه دوید.
چشمانش در تمام فرودگاه میچرخید. نگاهش بین تک تک زنان و دخترانی که میدید چرخ می خورد به دنبال مستانه… مستانه ای که یک روز بی خبر پا به زندگی اش گذاشته بود. در خوابش به فرشته بدل شده و در زندگی اش ماندگار شده بود. سالها بعد عشقش را به رخ کشیده و مالک قلبش شده بود. مستانه مستش کرده بود… زندگی اش را مست کرده بود و حال نبود.
چشم چرخاند. در سالن بزرگ فرودگاه در برابر گیت های پرواز ایستاد و دست به کمر زد. ناامیدانه زیر لب زمزمه کرد: مستانه…
صدایش کمی جان گرفت و دوباره زمزمه زد: مستانه…
کسی پشت سرش، به سمتش چرخید و خیره اش شد.
تلفنش زنگ خورد. ناامیدانه سر خم کرد. نگاهش به گوشی که در دستش داشت کشیده شد. دیگر امیدی نداشت. دیگر توانی نداشت. صدای زنگ گوشی روی اعصابش بود. با عصبانیت پاسخ داد: چیه؟
سکوت رشید که طولانی شد خواست گوشی را از گوشش دور کند که صدایی گفت: طاهر…
سرش را به سمت آسمان کشید. سقف بزرگ فرودگاه با وجود ثابت بودنش با وجود ثابت ایستادن او دور سرش چرخ می خورد. مطمئن نبود از آنچه در گوشی شنیده بود. این صدا… بعد از پنج سال… بعد از پنج سال که در گوشی زمزمه میکرد.
به سختی زمزمه زد: مستانه…
در برابر نگاه چرخانش گویا صورت مستانه جان گرفت که با نیم لبخندی گفت: دنبال من میگردی طاهر؟
دنبالش میگشت! مگر می شد نگردد. نالید: کجایی مستانه؟!
-:مستانه…
اخم هایش در هم کشیده شد. مستانه خندید: تو مستانه ام. بیا طاهر دلتنگم.
یک دفعه گویا پاهایش جان گرفت. کسی که دقایقی پیش با تکرار نام مستانه به سمتش برگشته بود متعجب نگاهش میکرد. بی تفاوت به آدم ها به سمت مسیری که آمده بود دوید. در حین آمدن به سختی مسیر را می دید. نگاهش بین آدم ها چرخ میخورد اما حال… تنها ماشین را می دید که انتظارش را می کشید.
در گوشی نالید: همونجا بمون. تکون نخور…
فریاد کشید: مستانه هیچ جا نرو…
-:طاهر…
نالید: بگو مستانه بگو… تا وقتی زنده ام فقط صدای تو رو میشنوم.
دخترک آرام در گوشی پچ پچ کرد: دوست دارم.
پاهایش از حرکت باز ایستاد. چشمانش دنیا را نمی دید. هیچ حس نمیکرد. تنها یک صدا می شنید. یک صدا که در گوشش نجوا می زد دوست دارم. چند ثانیه به همان حال ماند تا صدای مستانه بلند شد: زود بیا طاهر…
تماس قطع شد. به سمت ماشین حرکت کرد. پشت فرمان نشست و با تکرار دوست دارم زیر لب پا روی گاز گذاشت. نگاهش به حرکت ساعت دیجیتالی بود و پایش روی گاز. نزدیکترین مسیر را انتخاب کرد. میخواست سریعتر به مستانه برسد. دلتنگ بود. دلتنگ مستانه… دلتنگ بودنش… حضورش… میخواست سریعتر برسد. در آغوشش بکشد. میخواست بعد از سالها آنقدر مستانه را غرق بوسه کند که تمام این سالهایی که میخواست و نتوانسته بود او را ببوسد را تلافی کند. مطمئنا هیچ چیز جای این سالها را پر نمیکرد اما میخواست برای آرامش هم شده ببوسدش… شاید این ضربان قلبش آرام بگیرد.
چشمانش را بست. باید به مستانه می گفت عاشقش است. باید برای مستانه از عشقش می گفت. از علاقه اش… از تردید هایی که دیگر در کار نبود.
ماشین را در خیابان پارک کرد و پیاده شد.
نگاهش به مستانه بود که در زیر نور آفتاب سوزان در بالای فضای سبز می درخشید. به سرعت به سمت ساختمان دوید. در برابر فضای شیشه ای رستوران که رسید ایستاد. نگاهش را از همان جا به درون رستوران چرخاند. خبری نبود از هیچکس… جز تخت هایی که پر بودند… گارسون های در حال کار… مشتری هایی که مشغول خوردن بودند. کودکی که کنار فواره بازی میکرد. به برچسب بزرگ خوش آمدید روی در شیشه ای خیره شد و در را هل داد.
رشید با ورودش از پشت صندوق برخاست و سلام داد.
سری تکان داد و به اطراف چشم چرخاند و در حالی که به سمت آشپزخانه قدم برمی داشت گفت: کجاست؟!
رشید پلک زد: کی؟
ایستاد و به سمت رشید برگشت: مستانه…
رشید چشمانش را گرد کرد: مستانه که اینجاست…
هیجان زده گفت: آره کجاست؟
رشید از پشت صندوق بلند شد و به سمتش قدم برداشت: حالتون خوبه آقا؟ اینجا مستانه هست دیگه. یعنی چی کجاست؟
-:اون دختری که بهت گفتم اومد زنگ زد اون کجاست؟
رشید ابروانش را بالا کشید: کدوم دختر آقا… اینجا کسی نیومده که…
نفس کشیدن برایش متوقف شد. چشمانش سوخت. ناباورانه چشم گرداند. همه در آرامش مشغول کار بودند. عبدل مشغول گرفتن سفارشات بود. زارا با سینی نوشیدنی ها به یکی از تخت ها نزدیک می شد. مستانه نبود… مطمئن بود صدای مستانه را شنیده است. مستانه نبود؟ دنیا برایش تیره و تار شد. هر آن میخواست زمین دهن باز کند و ببلعدش… نفسش بالا نمی آمد. قلبش در سینه می کوبید. نمی توانست نفس بکشد. تمام ذوق و شوقی که از فرودگاه تا اینجا کشانده بودش را از دست داده بود. پاهایش لرزید. دستش را به میز بزرگ شیشه ای گرفت تا مانع افتادنش شود. رشید پیش آمد: آقا خوبین؟
به چشمان رشید خیره شد: واقعا نیومده؟!
رشید پلک زد. برقی که لحظه ای پیش در چشمان طاهر بود را برای اولین بار دیده بود و حال باز هم چشمانش همان سرمای همیشه را داشت.
ناامید از پاسخ رشید سرش را رها کرد. سرش روی سینه اش خم شد و دستش لرزید. کاش می میرد. میمیرد… یعنی تمام این مدت با کسی صحبت نکرده بود؟ تنها یک توهم بود؟
مستانه نیامده بود؟!
دست روی چشمانش نشست.
دستش را بلند کرد. روی دستان سرد که نشست قلبش از حرکت ایستاد. بو کشید… بوی عطر زنانه ای که در بین بوی عطر غذاها گم می شد در مشامش پیچید. نفس هایش به شمارش افتاده بود. دیگر تحمل این حجم استرس را نداشت.
صدایی زیر گوشش گفت: طاهر…
لب زد. اما صدایی شنیده نشد. سرش کج شد و سعی کرد دستان روی چشمانش را عقب بکشد اما دستها محکم به چشمانش چسبیده بودند. آرام زمزمه کرد: دستت و بردار حوصله ندارم…
این را به عربی گفت و باز هم صدا کنار گوشش گفت: من که عربی بلد نیستم.
سرش را جلو کشید و باعث شد دستان روی چشمهایش جدا شود. قبل از اینکه کنترلش را از دست دهد بلند شد و ایستاد. سر چرخاند و به دختری که پیش رویش ایستاده بود خیره شد. به موهای خرمایی بیرون زده از شالش… به چشمان آرایش شده ای که زیبایی خود را بیش از همیشه به رخ می کشیدند. لبهایی که رژ لب مسی آهان را زیباتر جلوه می داد.
دختری که مقابلش قرار داشت هیچ شباهتی به مستانه ی هفده ساله نداشت در عین حال خود او بود. همان چشم ها… همان گونه ها… همان صورت… همان چانه ی بر آمده… مستانه بود و نبود.
قبل از اینکه واکنشی نشان دهد مستانه قدمی جلو گذاشت. روبرویش ایستاد. نگاهش را روی صورتش حرکت داد و دستش را بلند کرد. تکان نخورد تا دست مستانه روی گونه اش نشست و سر مستانه به سمت شانه اش کج شد: چقدر عوض شدی…
ناباورانه پلک زد. سرمای دست مستانه به تن داغش منتقل شد. مطمئنا خودش بود. مستانه بود. خواب نبود. توهم نبود. مستانه بود.
لبهای مستانه برای لبخند کش آمد و آهسته گفت: ببخشید…
دستش را بلند کرد و روی دست مستانه که روی صورتش قرار داشت گذاشت.
مستانه به خنده افتاد: میخواستم یکم اذیتت کنم که یادت باشه دیگه هیچوقت بدون اینکه بهم بگی نزاری بری.
با حرکتی غیر منتظره قدمی پیش گذاشت. بی توجه به تمام کسانی که در آنجا حضور داشتند فاصله ی بینشان را با قدمی پر کرد و دست دور کمر مستانه انداخت و در آغوشش کشید. دست دیگرش دست سرد مستانه را رها کرد و به روی سرش قرار گرفت و سر دخترک را به سینه اش فشرد.
دستان مستانه به دور کمرش حلقه شد. چشم بست و گوش به نفس های آرام مستانه کنار گوشش سپرد. بی توجه به کف زدن های حاضرین سالن… بی توجه به سر و صداهای بلند شده…
کنار گوشش گفت: یبار دیگه اینطوری اذیتم کنی نمی بخشمت… هیچوقت خودت و ازم قایم نکن.
***
طاهر در را باز کرد و عقب کشید: بفرمایید…
از در قهوه ای بزرگ پیش روی گذشت و پا به درون خانه گذاشت. با اولین قدمش نور به خانه دوید و روشنایی همه جای آن را فرا گرفت. متعجب به سمت طاهر برگشت و طاهر خندید: نور اتوماتیکه…
خندید و دوباره به سمت خانه برگشت. چند قدمی به جلو برداشت و صدای بسته شدن در خانه بلند شد و طاهر گفت: به خونه محقر من خوش اومدی…
نگاهش را به تصویر آسمان شب روبرویش که از شیشه های بزرگ مقابلش قابل دید دوخت. چشمش در سالن بزرگ چرخ خورد که میز غذاخوری بزرگی را در گوشه ی سمت چپ سالن جلوی کنسول قهوه ای به تصویر می کشید. با فاصله ی کمی از میز غذاخوری در سمت راست آنها مبلمان و روی عسلی هایش چراغ ها بزرگی قرار داشت. روی پاشنه ی پا چرخید. آشپزخانه سمتش راستش قرار داشت. نگاهش را گرداند و از بوفه ی بزرگ کنار مبلمان چسبیده به دیوار سمت چپ سالن گرفت و به اتاق خوابی که خودنمایی میکرد دوخت.
طاهر سری کج کرد: خوشت اومد؟
دست به دهانش برد: اگه اینجا محقره که پس خونه ی ما میشه لونه…
دست طاهر روی لبهایش نشست: ششش…
کمی فاصله گرفت و دسته ی چمدانش را گرفت و به راه افتاد. چمدان را جلوی کنسولی که سمت چپشان درست در چند قدمی اش قرار داشت و متوجهش نشده بود قرار داد و گفت: چی دوست داری برای شام بخوری؟
دستانش را در هم گره زد و تنش را تاب داد: مقلوبه…
طاهر متعجب در ورودی آشپزخانه به سمتش برگشت: شوخی میکنی؟
سرش را به طرفین تکان داد: دلم فقط اون و میخواد.
طاهر لبخند مهربانی زد: الان ترتیبش و میدم.
پا به آشپزخانه گذاشت و اشاره ای به اتاق خواب و راهرویی که در سمت چپ خانه پشت میز غذاخوری قرار داشت زد: اگه بخوای میتونی تو اتاق خواب من بمونی یا اون اتاق این طرفی… خودت هر دوتا رو ببین و هر کدوم و دوست داری انتخاب کن.
لبخندی زد و به راه افتاد. به سمت شیشه های روبرویش رفت. در شیشه ای را عقب کشید و پا به ایوان گذاشت و به پایین چشم دوخت. به آدم هایی که از این بالا بسیار کوچک به چشم می رسیدند. به خانه هایی که دیگر بزرگ نبودند. به شهری که پر از نور بود. در کنار دیوارک کوتاه که با شیشه بلندتر شده بود به راه افتاد. با عبور از سالن به اتاق خواب رسید. از کنار دو مبل و میز ما بین آنها گذشت. نگاهی به لاوست قهوه ای انداخت و تقریبا ساختمان را دور زد و از سمت چپ ایوان پا به درون اتاق خواب گذاشت. اتاق خوابی که دو دیوارش کاملا از شیشه بودند با آن آینه ی بزرگ قاب قهوه ای بالای تخت و تخت بزرگش با رو تختی نارنجی و بنفش حسابی در اتاق خودنمایی میکرد.
دست به کمر در برابر تخت ایستاد.
صدای طاهر را شنید که گفت: انتخاب کردی؟
پا از اتاق خواب که ورودی اش از داخل خانه به روبروی آشپزخانه باز می شد گذاشت و گفت: هنوز اولی و دیدم.
طاهر خندید و به سمت راهرو راه افتاد. پا به راهرو گذاشت. چشم از سرویس حمام و دستشویی که در ابتدای ورودی راهرو قرار داشت گرفت و به اتاقی که ته راهرو خودنمایی میکرد وارد شد. باز هم همان دو دیوار و تصویری از آسمان شب و ستاره ها… این اتاق خواب را با رو تختی سفید و دیوارهای یک رنگ سفیدش دوست نداشت. زیادی سفید بود.
جز تابلوی رنگا رنگ روی دیوار همه چیز قهوه ای و طلایی و سفید بود.
آرام روی ایوان قدم برداشت و دوباره روبروی سالن اصلی ایستاد. پشت به ویوی پیش رویش به سمت آشپزخانه برگشت و به طاهری که در آشپزخانه قدم می زد خیره شد. باورش نمی شد الان در این لحظه اینجا باشد. هنوز هم باورش نمی شد. گویا خواب می دید… هیجان زده بود. قلبش در سینه می کوبید.
شال را از سر باز کرد و روی سرویس مبلمان چرم انداخت. طاهر به سمتش می آمد و در حال صحبت با گوشی تلفن بود. پا به ایوان گذاشت و گوشی را به سمتش گرفت: وَلی…
لبخندی زد و گوشی را گرفت. به گوش چسباند. طاهر شالش را از روی مبل برداشت و به بینی نزدیک کرد. لبخندی به رویش زد و گفت: الو…
-:مستانه؟
طاهر لبخندی به رویش زد و با چشمکی آمد به سمت سالن برگردد که دستش را گرفت. طاهر ایستاد و به سمتش برگشت. دست طاهر را بالا آورد و به دستبندی که خود برای طاهر خریده بود خیره شد و در گوشی گفت: سلام…
-:کجایی تو؟ نمیگی نگران میشم؟ یه زنگ نمیزنی بمن از نگرانی درم بیاری؟
دست نوازشش را روی دستبند کشید. طاهر دستش را گرفت و به لب برد.
وَلی ادامه داد: دیدیش و به کل فراموشم کردی؟
لبخند زد: ببخشید… وقت نشد.
-:اگه قرار باشه اینطوری پیش بری میام برت میگردونم.
خود را جلو کشید و صورتش را در چند سانتی سینه ی طاهر متوقف کرد. طاهر تنها خیره اش بود. دستش را روی قلب طاهر گذاشت و چشم بست: تکرار نمیشه.
وَلی غرید: راحت رسیدی؟ مشکلی که نداری؟ شب کجا میمونی؟
دستش را کمی عقب کشید و بوسه ای روی سینه ی طاهر زد و در گوشی گفت: مشکلی نیست. از پس همه چی برمیام. اگه مشکلی باشه بهتون میگم. خونه ی طاهر بزرگه… خیلی هم خوشگله.
سینه ی طاهر بالا و پایین رفت و چشم بست.
وَلی نفسش را فوت کرد و کلافه گفت: حالا خوشحالی؟
لبخند شیطنت باری روی لبهایش نشست. دستش را بالا کشید و پشت گردن طاهر فرستاد و به وَلی پاسخ داد: خیلی…
-:پشیمون نمیشی؟
فشار دستش را بیشتر کرد و گردن طاهر را پایین کشید. طاهر چشم باز کرد و در سکوت سرش را به طرفین تکان داد.
با شیطنت ابروانش را بالا انداخت و گفت: بابا من راضی ام.
-:اگه یه روز پشیمون بشی؟ طاهر ازت خیلی بزرگتره. مستانه نگرانم… درست چی میشه؟!
لبش را به دندان گرفت و چینی به پیشانی انداخت. طاهر سر خم کرد و کنار گوشش گفت: بد بازی میکنی خانم کوچولو…
سرش را چرخاند و غافلگیرانه گوشه ی لبش را بوسید.
وَلی غرید: گوشت با منه؟! داری چیکار میکنی؟
طاهر از صدای فریاد وَلی در گوشی به خنده افتاد و خود را عقب کشید. قبل از اینکه بتواند واکنشی نشان دهد به سمت دیوارک کوتاه قدم برداشت و مستانه در پاسخ پدرش گفت: پشیمون نمیشم. دوسش دارم بابا… هیچوقت مثل وقتی با اونم خوشحال نبودم.
طاهر دستانش را روی دیوارک شیشه ای گذاشت و خم شد. اخم کرد… نگران قدمی به جلو برداشت و از پشت پیراهنش را گرفت و عقب کشید. طاهر خندید و صاف ایستاد. ادامه داد: بابا خواهش میکنم. میخوام حتی اگه قرار باشه یه روز زندگی کنم کنار طاهر باشه…
وَلی ناامید گفت: باشه. سریع برنامه ریزی کنین. نمیدونم اما نمیخوام ساده بگذرم. شاید بهتر باشه چند مدت نامزد باشین…
گویا برای خودش تاکید میکرد: آره نامزدی بهتره. اینطوری بهتره. مطمئن میشم. اگه بخوای پشیمون بشی هم میتونی عقب بکشی.
لبخند زد: پشیمون نمیشم. حالا بعدا در موردش حرف میزنیم بابا…
-:مراقب خودت باش. خیلی مراقب باش. باهام در تماس باش. گوشی رو هم بده طاهر…
کنار طاهر ایستاد و گوشی را به سمتش گرفت. طاهر گوشی را گرفت و به گوش نزدیک کرد: بله؟
صدای وَلی را نمی شنید. خود را در آغوش طاهر جا داد و دستانش را به دورش حلقه زد و سعی کرد دستانش را بهم برساند. دست طاهر دور شانه اش حلقه شد و به خود فشردش و گفت: مراقبش هستم. میدونی دوسش دارم…
ساکت شد و پدرش گویا صحبت میکرد. دستانش را روی ستون فقرات طاهر به حرکت در آورد و با انگشت اشاره اش می نوشت: دوست دارم.
-:باشه. بهت خبر میدم. فردا صحبت میکنیم. شب خوش…
تماس را قطع کرد و گوشی را در جیب شلوار جینش فرستاد و دست روی شانه هایش گذاشت و کمی به عقب هلش داد.
خیره شد به چشمان قهوه ای طاهر و لبخند زد. طاهر با جدیت گفت: میدونی داری چیکار میکنی؟
لب گزید و چشم دزدید و نگاهش را تا روی سینه ی طاهر پایین آورد و آهسته گفت: میدونم.
طاهر با چشمان باریک شده پاییدش: اما انگار نمیدونی داری چیکار میکنی!
سر بلند کرد و با اخم گفت: داری به شعور یه خانم دکتر توهین میکنی…
طاهر سر خم کرد: این خانم دکتر کوچولوی ما میدونه داره با آتیش بازی میکنه؟
با وجود داغ شدن گونه هایش و گل انداختنشان سر بلند کرد و گفت: من دیگه بچه نیستم ندونم چی میخوام.
-:تو با اون شیطنت ها یادم نمیاد بچه بوده باشی.
قدمی عقب گذاشت و باعث شد گره دستانش باز شود. به طاهری که فاصله گرفته بود با اخم نگاه کرد. طاهر دستی به صورتش کشید و گفت: مستانه الان نه… اگه بیای نزدیک تر نمیدونم آخرش بکجا ختم میشه. نمیتونم هیچ چی رو تضمین کنم. بهتره بریم غذامون و بخوریم.
به سمت سالن قدم برداشت و شالی را هم که خود روی مبل انداخته بود برداشت و وارد سالن شد. به دنبالش قدم برداشت. از اینکه طاهر هنوز هم پسش می زد ناراحت بود. طاهر همیشه در برابرش خودداری میکرد.
با بغض گفت: هنوزم ازم فرار میکنی؟
طاهر درست در ورودی ایستاد و به سمتش برگشت: منظورت چیه؟
-:هنوزم من و بچه میبینی؟
-:بزرگ شدن و توی این چیزا میبینی؟
سرش را به طرفین تکان داد: تو پس نزده شدن از طرف تو میبینم. تو اینکه از طرف تو هم خواسته بشم میبینم. دلم میخواد بخاطرم بی تاب بشی… دلم میخواد فراموش کنی که هوام و داشته باشی. میخوام باور کنی من میتونم از پس خودم بربیام. میتونم برای خودم تصمیم بگیرم. حالا دیگه میتونم بد و خوب و تشخیص بدم. میتونم چیزی که میخوام و بدست بیارم. لازم نیست تو جای من تصمیم بگیری. لازم نیست تو و بابام و جام تصمیم بگیرین که تو نباشی. که چی برام خوبه… چی برام بده… من خودم تصمیم گرفتم اینجا باشم. من تصمیم گرفتم و برای بدست آوردن آدرست خودم و به در و دیوار کوبیدم. پنج سال… هرجایی که فکر میکردم میتونم یه نشونی ازت پیدا کنم و گشتم… اون موقع…
نفسی تازه کرد: برام چیکار کردی طاهر؟ جز اینکه همیشه ادعا کنی مراقبمی چیکار کردی؟ جز اینکه همیشه بخاطر من پا پس بکشی؟
اشک هایش سرازیر شد. سر چرخاند و به سمت دیوارک قدم برمی داشت که بازویش کشیده شد و قبل از اینکه بخود بیاید به دیوار ما بین اتاق خواب و سالن برخورد کرد و درد در سرش پیچید اما قبل از اینکه بتواند حواسش را جمع کند لبهای طاهر لبهایش را به کام گرفت.
اشک هایش خشک شد. چنان غافلگیر شده بود که به سختی توانست بینی اش را بالا بکشد. دستش روی پهلوی طاهر نشست و به عقب هلش داد. طاهر با اخمی که بین ابروانش نشسته بود کمی فاصله گرفت. به محض دور شدن طاهر دو نفس عمیق پی در پی کشید.
طاهر کلافه دستی بین موهایش کشید و گفت: دیدی نمیتونی… بیخودی بالا پایین میپری اما وقتی به عمل میرسه از پسش برنمیای مستانه. اذیت نکن. بزار آروم آروم پیش بریم.
تکیه اش را از دیوار برداشت. دستانش را غیرمنتظره به دور گردن طاهر حلقه زد و خود را بالا کشید و لبهایش را کوتاه بوسید و گفت: من فقط چون عفونت گلو و بینی دارم نتونستم نفس بکشم.
نفس عمیقی کشید و لبهایش را روی لبهای طاهر گذاشت و سعی کرد سرش را پایین بکشد. به چشمان متعجب طاهر خیره شد و چشم بست. تا حلقه شدن دستان طاهر به دور کمرش صبر کرد.
دستان طاهر به دور کمرش حلقه شد و بالا کشیدش. دست روی پاهایش کشید و مجبورش کرد پاهایش را به دورش حلقه بزند.
لبهایش را به سمت چانه اش کج کرد. سر طاهر هم کج شد و جفت لبهایش را بین لبهایش گرفت.
طاهر قدم برداشت. پا به درون اتاق خواب گذاشت و چرخ زد و تکیه اش را به دیوار شیشه ای داد و دستانش را از دور کمرش جدا کرد.
لبهایش را از لبهای طاهر جدا کرد و لبهای طاهر بوسه زنان تا روی چشمانش بالا آمد. چشمانش را بوسید و سرش را عقب کشید. خیره به چشمانش لبخند زد.
دستانش را به دکمه های پیراهن طاهر رساند. سر طاهر به سمتش خم شد.
قدمی جلو گذاشت و در حالی که لبهایش را به لبهای طاهر می رساند اولین دکمه را باز کرد.
دستان طاهر از پشت سرش بالا آمد و در حال باز کردن ساعتش قدمی جلو میگذاشت که مستانه دکمه ی بعدی را باز کرد. طاهر به سمت کنسول هدایتش کرد و ساعتش را روی آن گذاشت که مستانه دکمه ی بعدی را هم باز کرد.
طاهر دست روی دستش گذاشت. لبهایش را به خط چانه اش رساند.
چشم بست و خود را به دستان طاهر سپرد. تا به اینجا همراهش پیش آمده بود تا به طاهر ثابت کند بچه نیست. با تمام ترسی که از این لحظات داشت. با تمام ترسی که از تمام آنچه می توانست اتفاق بیفتد داشت اما تمام شجاعتش را جمع کرده بود تا ذهنیت طاهر را در مورد خود تغییر دهد.
طاهر که آخرین دکمه ی خود را باز کرد، دست روی سینه ی طاهر گذاشت و دو طرف پیراهنش را گرفت و از روی شانه هایش کنار زد.
طاهر دستانش را عقب کشید و خود پیراهنش را از تن کند.
بازوی مستانه را گرفت و به سمت تخت کشید. عقب عقب قدم برداشت و با برخورد ساق پایش به تخت دست مستانه را هم گرفت و روی تخت رها شد. مستانه هم به دنبالش رها شد و هین بلندش در بوسه ی پر شور طاهر گم شد.
دست طاهر کت صورتی اش را عقب زد و از تنش بیرون کشید. گر گرفت. چشمان طاهر روی تنش حرکت میکرد که گر گرفت. لب گزید و طاهر با خیره شدن به چشمانش لبخند زد. سرش را بالا کشید و دستش را به صورتش رساند. گونه اش را نوازش کرد و با مهربانی لبخند زد.
خجل سر به زیر انداخت. طاهر دست زیر چانه اش برد و مجبورش کرد در چشمانش خیره شود. با چشمکی نگاهش کرد.
شرم زده خم شد و خود را در آغوشش پنهان کرد.
طاهر بین بازوانش حبسش کرد و چرخ زد. نگاهش را روی صورتش چرخاند و لبخند زد.
سرش که نرمی و لطفات پارچه ی رو تختی را لمس کرد چشم گشود. چشمان مهربان طاهر خیره اش بود.
طاهر دست بالا آورد. انگشتان طاهر نوازش وار بین موهای پخش شده اش روی تخت به حرکت در آمد.
چشم بست.
طاهر زمزمه کرد: چقدر دلم برای موهات تنگ شده بود.
چشم باز کرد. از نگاه خیره ی طاهر غرق در خوشی بود. زمزمه کرد: برای موهام یا بافتنشون؟
طاهر کنجکاو و گیج نگاهش کرد.
لبهایش خندید: آخرین نامم و حضوری دریافت کردم…
طاهر عقب کشید: نامه ها دستت می رسید؟
دستش را به پهلوی طاهر رساند و گفت: همش و یه دفعه ای پیدا کردم. شب عروسی بابا…
ابروان طاهر بالا رفت و با ناباوری گفت: وَلی ازدواج کرده؟
خندید: با همونی که تو میخواستی؟
چشمان طاهر گرد شد: میرزایی؟ نه!
سرش را بلند کرد. طاهر روی تخت نشست و بازویش را کشید. خود را پشت سر مستانه کشید و در حال بافت زدن موهایش گفت: کی ازدواج کردن؟
-:یک ماهی میشه… طاهر آخرین بافت را که به موهایش زد سر خم کرد. بوسه ای روی شانه اش نشاند. بوسه ی بعدی را به سمت گردنش زد. بوسه ی بعدی…
از قلقلک خندید و سرش را کج کرد.
طاهر خندید و دستانش را به دورش حلقه زد و به خود فشردش.
خندید و دستانش را به دور بازوان طاهر حلقه کرد و گفت: تو این سالها خیلی اتفاق افتاده…
طاهر لاله ی گوشش را بوسید: کلی فرصت داریم. همش و گوش میدم. مخصوصا اون قسمتایی که مربوط به شماست خانم دکتر.
خود را عقب کشید. روی بازوی طاهر رها شد و خیره به صورت طاهر که نگاهش میکرد گفت: اینجا دانشگاه پزشکی هست؟
-:تا اونجا که من اطلاع دارم یه کشوره… حالا اینکه دانشگاه داره یا نه رو باید بریم بپرسیم.
دستش را بلند کرد و مشتی حواله ی بازوی طاهر کرد. طاهر خندید. خم شد روی صورتش و لبهایش را کوتاه بوسید: خب دختر خوب توی کشور به این بزرگی مگه میشه دانشگاه نباشه؟ اینجا این همه دکتر از آسمون که پایین نمی افتن.
دستانش را به دور گردن طاهر حلقه زد و به سیاهی چشمانش خیره شد: دوست دارم…
طاهر موهای روی پیشانی اش را عقب زد: عاشقتم.
چشم بست. نریمان در ذهنش پررنگ بود اما هرگز نمیتوانست با نریمان این لحظات را تجربه کند وقتی تمام ذهنش پر بود از طاهر… وقتی برمیگشت با نریمان صحبت میکرد.
طاهر دستش را به دست گرفت: میخوام شاد باشی…
چشم گشود و آرام لب زد: هستم.
مردی میشناسم
راز.س
25 آذر
20:12
تقدیم به نازمرجانم