بدون دیدگاه

رمان مرد قد بلند پارت 12

3.6
(16)

نگاهش کردم و سر پایین انداخت…گذر کردم از حجم بودن و خواستنش…از قلب مرد چهل ساله ای که چند سال آرزوی سنگینی به دوش میکشید و دم نمیزد…

_نکنه به خاطر عمه ات…

حرفشو نزد.کنجکاو شدم بدونم چی تو سرش میچرخه

_به خاطر عمه ام چی؟…

آرنجمو به شیشه تکیه دادم و انگشت های دستم رو روی لبم گذاشتم…نگاه موشکافه ی من راه به جایی نبرد تا اینکه گفت

_تو که به من دست نمیزنی؟

گرمای نفس های داغم به پشت انگشتام میخورد و من لب میگزیزدم تا حرفی نزنم که بعدا روزی برسه که پشیمون بشم…اگه میگفتم “هیچوقت” دروغ میشد…!! هیچوقت گفتن برای هیچکس نیست…هیچکس نمیتونه به خودش مطمئن باشه و من یه آدمیم مثل بقیه…نمیخوام با غرور حرف زدنم شیطان رو به سمتم جذب کنه و کارم بیخ پیدا کنه…

_مگه ما باهم حرف نزدیم؟ پس واسه چی میپرسی…اصلا برای چی میگم بریم شمال؟ یه روز که تعطیل رسمیِ دو روزم پنجشنبه جمعه…یه جوری میایم شنبه بتونی بری سرکار…منم با عرفان حرف زدم چند وقت برم شرکتش به خاطر مهمونای خارجیشون که از فرانسه میان تو ترجمه کمک کنم…قرار داد انتشاراتم باید تمدید کنم تا مجوز چاپ دوباره بدن…فقط اگه ارشاد باز پیله نکنه به کتاب آخرم اونم وقت چاپشه…میدونم مثل قبلی موفق میشه…

هر حرف با ربط و بی ربطی رو به زبون میاوردم و توقع نداشتم آوا همه رو شنیده باشه…

_جواب منو بده…تو که بهم…

کفری شدم و باز شدن صدای بم و خش دارم دست خودم نبود

_نمیزنم…من…به تو…دست نمیزنم…من سمتِ…تو…نمی…یام…خوب شد؟

اشک میریخت و کف دستاشو روی صورتش حایل کرده بود….اشک میریخت و من برای تنبیه پسر بچه ی تخس و احمق وجودم به فرمون مشت کوبیدم …اشک میریخت و من برای آروم کردن بچه ی حسود و پرنیاز هوای سرد خیابون رو به صورتم میزدم و عمیق نفس میکشیدم…

تا خونه حرفی نزدم و آوا بعد خالی کردن دل پر گلایه اش خوابش برد…دلم نمی اومد بیدارش کنم اما مجبور شدم…تو خونه رها و میعاد به اندازه ای باهم خوش و خرم بودند که اصلا بهشون نمی اومد یک ساعت قبلش به تیپ و تاپ هم زدن و دعوا کردن…حسادت هم نداشتم که به شکر خدا تو وجودم این حس هم زبون درازی کرد و اعلام موجودیت…

رها آوا رو مجبور کرد تا لباس هایی که خریده رو بپوشه…عمه ام مدام اسفند دود میکرد و میرفت تو اتاق…وضو گرفتم و توی یکی از اتاق مشغول خوندن نماز شدم…

نماز دوم و میخوندم که میعاد اومد تو اتاق…فهمیدم که میخواد باهام حرف بزنه…نمازم که تموم شد رو تخت نشست

_قبول باشه استاد…دکتر..آقا…باجناق!

زیر لب تسبیحات حضرت زهرا رو گفتم و به روش خندیدم…

_کبکت خروس میخونه…نه؟

یه نگاه به در انداخت و یه نگاه به منی که داشتم جانمازمو جمع میکردم…

_این دوتا خواهر…یه دونه باشنا اما خیلی اخلاقاشون شبیه همه…اوایل که همسایشون شده بودم نمیتونستم تشخیص بدم اینی که جلومه آواست یا رها اما کم کم با اخلاق هایی که رو کردن فهمیدم…الان که با رها عقد کردیم میبینم این دوتا کپ همه ان..منتهی رها ظاهرش گول زنکه فکر میکنی اخلاقش بهتره…

رو زمین نشستم و پاچه های شلوار جینمو تا زدم…عادت به راه رفتن زیاد نداشتم و انگشت های پام حسابی درد میکرد…

_الان میخواستی بگی اخلاق زنه من بده؟

خوبه که همه ازم حساب میبرند! حس خوبی بهم میده و راضیم…!

_نه…منظورم اینه که تو چجوری با آوا سر میکنی؟

_ به تو چه؟

باجناق مظلومم از دیگر موضوع هایی ِ که حسابی به مذاقم خوش اومده بود

_ای بابا…تو چته…از وقتی اومدی تو خودتی…دعواتون شده استاد؟ میخوای یه مشاوره واستون بذارم.قول میدم زیاد پول نگیرم…اصلا صلواتی..چطوره؟

زانوهامو به سمت شکمم خم کردم و به چشم هام که از فرط بی خوابی حسابی سنگین شده بودند دست کشیدم.

_میعاد گذر پوست به دباغ خونه می افته ها…تو زنگ میزنی مشاوره بگیری دیگه…اونموقع حالیت میکنم!

خندید و دستاشو به نشونه تسلیم بالا آورد…

_غلط کردم دکتر…گردن من از مو باریکتر

لبخند زدم …

_رها خیلی بهونه گیر شده…بیشترم بهونه ی آوا رو میگیره.روزایی که باهم بیرونیم مدام به آوا زنگ میزنه یا از هر چهار کلمه حرفش سه تاش خواهرشه…اینا بکنار…میگم دلتنگی و علاقه..راستش خواهرم پشت سر آوا حرفی زده بود که به گوش رها رسید و این الم شنگه برپا شد!

خنده روی لبم ماسید…نیم خیز شدم و با لحنی که خالی از هرگونه شوخی و مزاح بود پرسیدم

_خواهرت چی گفته؟

خودشو جمع و جور کرد و آب دهنشو به زور فرستاد پایین…دستپاچگی کاملا از ظاهرش پیدا بود…

_هیچی…فقط برگشته گفته آوا معلوم نیست چرا تنها زندگی میکنه و چرا با مامان یا باباش زندگی نمیکنه…آخه همون اوایلم براشون سوال بود چرا آوا و رها تنها زندگی میکنن منم گفتم خواست آوا بوده…خودشم خرج رها رو میداده…

_تو که ادعات میشه رها رو دوست داری باید همون قدرم واسه آوا ارزش قائل بشی…چطوری این دوتا خواهر و جلوی خانوادت نشون دادی که خواهر تو به خودش اجازه داده پشت سر آوا حرف بزنه…هان؟

_ای بابا…کوهیار تو کوتاه بیا…رها خواهرمو شست انداخت رو بند تا خشک شه…منم اندازه تو شاکی شدم.اما تاقبل جشن عروسی نمیخوام روم تو روی خانواده ام باز بشه و “نه” تو کارم بیاد…وگرنه به هیچ احدالناسی ربط نداره زنم و خواهرش دوست دارن چجوری و با کی زندگی کنند…مشکل من اینجاست که مادرشون هرجا میشینه از نااهل بودن آوا دم میزنه! اون که دست من نیست…نذاشتم رها بفهمه وگرنه با مامانشم یه دعوای دیگه راه مینداخت…

برای امروز و امشبم کافی بود خدا…باور کن زن و مرد فرقی ندارن…قد و هیکلم توفیری تو این قضیه بوجود نمیاره…وقتی یکی میبُره دیگه میبره…وقتی یکی ایمانش به مو میرسه دیگه رسیده…نذار بنده هات هیزم بندازن تو آتیشی که خودشون برپا میکنند و تو از روی حکمتت فقط نگاه میکنی…من دیگه نمیتونم…من کم آوردم…من توان ایستادگی ندارم…بابا چجوری بگم…دیگه نمیخوام نیش و کنایه و حرف مفت و نگاه سنگین حواله ی آوا بشه…تو که دستت بازه..تو که دستت از دنیا و بنده هات کوتاه نیست…تو یه کاری کن…تو کَرمی کن…راه دوری نمیره…

منم…نیگام کن..چرک نشدم..کثیف نشدم..فقط چند ساله به بنده هات خدمت نمیکنم…چیِ..میخوای تلافی کارمو سرم دربیاری…تو تعبیر خواب آخرم حرفاتو قاری مسجد بهم زد…نمیتونم برگردم به اون تیمارستان و اون مرکز…نمیتونم بشینم و فقط با حرف زدن سعی کنم مریضی رو درمون کنم…من نمیخوام وسیله ی شفای تو باشم..چرا زور میکنی؟…تو عزیز ترین کس زندگیمو شفا ندادی…خوبش نکردی…حالا از من توقع داری پاشم مثل روز اول برم مطب…برم بیمارستان که خوب کنم زن و مردایی که هرکدومشون منو یاد آوا و حال اون روزاش میندازن…قبول…تسلیم…تو خوبی…تو قدرت داری…اصلا همه این دنیا و همه این کائنات به دستور و امر تو هدایت میشن…دست از سر من یکی بردار…منو به خودم ببخش…

تو راه برگشت مدام به این فکر میکردم که تا کی و چه روزی کوهیار میتونه تحملم کنه.فردا قرار بود برای یه عمر محرم هم بشیم…مگه نبودیم؟ چه نیازی به دفتر و دستک..چه نیازی به شناسنامه و امضا؟

میعاد ماشینش و تو پارکینگ میبرد که زودتر پیاده شدم و به سمت خونه رفتم…کوهیار موقع شام دو سه قاشق بیشتر نخورد.حتی یکی دوبارم خیلی از سر واکنی با عمه خانوم درباره ی فردا حرف زد.

لباس هامو عوض میکردم که گوشیم زنگ خورد.کوهیار بود…

_سلام…

_سلام رسیدید؟

_آره.دارم لباسامو عوض میکنم.بازم از عمه خانوم تشکر کن.

_باشه.فردا ساعت یازده خودم میام دنبالت .آدرس محضرم به میعاد دادم.

_خیلی خب.کاری نداری؟

_نه…اگه خوابت برد خوب بخوابی…

یه جوری گفت “اگه” انگار که خودشم حسرت یه خواب خوش داره…رو زمین دراز کشیدم و با خنده گفتم

_شبای دیگه بهونه دستم نبود چشم هام مثل جغد باز بود چه برسه به امشب که تو حسابی بهونه دستم دادی!

_بهونه؟ تو همه اش با من بدتا میکنی…من اگه دل اذیت کردن تو رو داشتم تا الان دیگه جواب سلامم نمیدادی.

عصبانی نبود اما حسابی دلخور بود…حق نداشت باشه! من از اول باهاش حرف زده بودم…

_چرا رفتیم خونه ات بداخلاق شدی؟ هووم؟ به خاطر حرف تو ماشینِ من بود؟

بغضمو قورت دادم و دوباره گفتم

_منکه از اول گفتم داری چه زن خل و چلی و میگیری…نگفتم؟

صدای خنده های آرومشم همزمان با صدای خنده های رها که حتم داشتم بازم سر به سر میعاد گذاشته به گوشم خورد…

_بچه جون…باز منو عصبانی نکن.مسائل زناشویی ما بمونه برای وقتی که من شدم آقای خونه توام خانوم خونه…راستش باید درباره ی مادرت با رها حرف بزنی…!

سرجام نیم خیر شدم و با پام در اتاقو بستم…

_چی شده مگه؟

_تو خانواده ی میعاد گفته که تو باعث شدی رها ازش دور بشه.رفتارهای تو روی رها تاثیر گذاشته …برای همینم رها با خواهر میعاد دعواش میشه.

تو این هیرو ویر مامانم قصد کرده بود زندگی رهارم نابود کنه…خنده دار نبود این همه خوشبختی و شکر نکردن؟

_میخندی بچه؟

کیف گوشه ی اتاقمو زیر سرم گذاشتم و با دست آزادم موهامو به بازی گرفتم

_برام مهم نیست…مثل تلفن بابام! نمیخوام بشینم و مثل گذشته هر روز به پدر و مادرم فکر کنم…قراره که دیگه برای خودم زندگی داشته باشم…دارم میشم خانوم خونه ای که هر دختری آرزوش و داره…برام تو مهمی و یه کم خودم! گور بابای مادر نداشته ام و بابای بی غیرتم…!

_…

_کوهیار…؟! تو که از دستم خسته نشدی؟

_اگه هربار بعد یه بحث کوچولویی که بینمون پیش میاد بدونم که اینجوری حرف میزنی و باد به غبغبم میندازی…نه هیچوقت! مگه تو از دستم خسته شدی؟

قطره اشکم سر خورد و از ته قلبم آرزو کردم تو زندگی جدیدم خوشبخت باشم…به اندازه ای که از یاد ببرم کی بود و چی کشیدم…از یادم ببره که وقتی دوازده سالم بود قل خوردم تو دنیای کثیف آدم ها…کاش یادم بندازی یه بار برات بگم که چی کشیدم هربار بعد هم آغوشی با نامرد ترین مرد روزهای سختم…

_با توام خانوم…خوابیدی؟

_نه…میگم فردا میریم همون خونه جنگلیِ؟

شاید فهمید بغض دارم شایدم نه اما با لحنی که کاملا با چند لحظه پیشش فرق داشت گفت

_تنوع توزندگی لازمه…ایندفعه میریم یه ویلایی که رو به روش دریاست…چطوره؟

_با تو هرجایی باشه بهشته!

قهقه ی خنده هاش…شوخی های بامزه و شیطنت های مخصوص به خودش…حسابی برای آخرین شب دنیای مجردی ام دلنشین بود…

اصلا انگشتای منو خدا یجوری ساخته که فاصله ی بینـشون با دستِ هیچ مردِ دیگه ای جز تو پر نمی شه. سلام که می کنی انگار قلبم و می دن به یک بچه ی ناشی که از روی بدجنسی محکم فشارش بدهه یا حتا بشینه روش ! به جونِ خودت هنوز که هنوزه روز و شبام به یاد روزایی که باهات بودم میگذره…

باور کن کسی و زن تر از خودم سراغ ندارم. هر روز تا شب، از این بالا، از روی این صلیب به تو که اون پایینا مشغولِ تنهاتر شدنی نگاه می کنم و نگاه می کنم. مثل من اینجا زیادِ.

مریم هایی که اشتباهی عزادارِ فرزندِ نداشته ی خودشون شدند. ، خودم با پای خودم اومدم بالای صلیبای یائسگی….

یه بارم ازمن پرسیدی چرا همیشه دوست دارم منتظر باشم؟

حرفِ انتظار نیست. حرفِ دور موندن و از دور به آدمها نگاه کردنه. حرفِ جنونِ بی اندازه ی منه که اگر نزدیک تو بشه همه چیزو می سوزونه…خونه رو…لباس هاتو…به جون تو راست میگم!

رها با ریتم به در میزد و برام شعر میخوند…گوشی موبایلمو به شارژ زدم و درو به روش باز کردم.

_چیه شیطون؟

آویزونم شد و لپمو محکم بوسید…

_باور نمیشه فردا داری عروس میشی…وای که با عمه کوهیار چقدر خندیدیم.شیطونه ها…!

دستاشو دور کمرم حلقه کرد و سرشو روی شونه ام گذاشت…

_پهلوم در میکنه آوا…از حموم اومدم خودمو خوب نپوشوندم.فکر کنم سرماخوردم.

آروم دستمو روی پهلوش کشیدم…موهاش بوی رنگ میداد…

_بیا برات با شال ببندمش.خوب میشه …

سرشو از روی شونه ام برداشت و به چشم هام خیره شد.دلم براش تنگ میشد وقتایی که قراره دیگه نباشه.

_از فردا شب دیگه پیشم نیستی…

رها باز با خودش قرار گذاشته بود دل منو خون کنه با گریه هاش…

_قرار نیست دیگه همو نبینیم که…به خدا از بس گریه کردی چشمات حالت گرفته…نریز اینارو..

میون گریه خندید و کلیپس سرشو باز کرد…دوتایی کنار هم دراز کشیدیم…میخواستم صورت مثل ماهشو ببینم.به پهلو خوابیدم و دستمو زیر چونه ام گذاشتم…چشم هاش خیس اشک بود و مدام به گلوش دست میکشید…نمیخواست بغضش باز بشه.

_میگم از مامان چه خبر! جهیزیه اتو کامل گرفت؟

_همه ی ادعاش جلوی فامیل میعاد اینه که جهزیه ی لوکس واسه دخترش خریده…حالم ازش بهم میخوره…فقط دارم مدارا میکنم تا عروسیم بگذره…من مثل تو نیستم…حقشه تیغش بزنم هرچند خودشم دوست داره با فیس و افاده جلوی فامیل شوهرم سربلند کنه.نکبت پا میشه میاد میشینه ور دل خواهر انتر میعاد معلوم نیست چی زر زر میکنه…ولش کن…بیا درباره ی خودمون حرف بزنیم که از فردا دستمون بهم نمیرسه…برنامه فرداتون چطور شد؟

با نوک انگشتام دونه دونه ی اشکاشو پاک کردم و جاشون بوسه زدم…دلم براش تنگ شده حتی از همین الان…

_خواهریِ مهربون من…اینجوری گریه نکن…مثل اینکه پنج شیش روز دیگه قراره توام عروس بشیا…

خسته بود و بی حال…به زور خندید و چشماشو روی هم گذاشت

_فردا بعد محضر میرید شمال؟

_آره…تو از کجا میدونی؟

_کوهیار سر شام قبل از اینکه تو بیای سر سفره گفت…اتفاقا به محمدم اس دادم گفتم یه روز مرخصی واست رد کنه.سنا رو واسه عقد دعوت نمیکنی؟

_چه میدونم…میخوای بگو بیاد.

_پس صبح بهش خبر میدم آدرس دفترخونه ام براش میفرستم…بگم با سامان بیاد دیگه؟

داشت ریز به ریز به اسامی دعوت شده ها اضافه میکرد…لپشو کشیدم و زیر گلوشو قلقلک دادم

_وروجک اونم بگو..اما بقیه نه! بگیمم نمیان…

_خب خیالم راحت شد چون هم سامان و دعوت کرده بودم هم سنا!

غش غش خندید و لبخند زدم…

برای شب آخری که باهم بودیم تا صبح حرف زدیم و گفتیم و گفتیم…به قول رها دیوونه شده بودیم…یا میخندیدیم یا گریه میکردیم…هر لحظه که به فردای متاهل شدن نزدیک میشدم بیشتر احساس دلتنگی میکردم…

صبح از ساعت هشت رها شروع کرد به آرایش کردن صورتی که چند وقتی میشد رنگ ریمل هم به خودش ندیده بود…صدای آهنگ رو زیاد کرده بود و مدام به گوشی سنا زنگ میزد تا بپرسه کی میرسه…فکر کرده بود چه خبره …ساعت هشت تا نه سرم رو پای رها بود و اونم با آرامش کامل به صورتم دست میبرد.غر نمیزد چون میخواستم خوشحال باشم…نمیخواستم به روی خودم بیارم که چقدر میترسم از زن بودن…

_سناست…سامانم باهاشه…

نیم خیز شدم و سعی کردم چشم هامو باز کنم…پلک های ریمل زده ام بهم چسبیده بود….

_من میرم تو اتاق…روم نمیشه بیام جلوشون

کف دستشو کوبید تو سرم و اصلا به روی خودش نیاورد بهش اخم کردم…شال گوشه زمین و روی سرم انداخت و همینطور که به سمت در میرفت نیگام کرد گفت

_زشته به خاطر تو اومدن…بعدم ما که با سامان راحتیم…

منظورش از ما خودش بود که با یه لباس آستین کوتاه و جذب داشت درو باز میکرد

_نکبت تو شوهر داری…برو یه لباس تنت کن که لباس زیرت توش معلوم نباشه..به خدا به میعاد میگم

یه نگاه به لباسش انداخت و دویید تو اتاق…مجبور شدم خودم برم سمت در…آستین های لباس مردونه و گل و گشادمو پایین میدادم که صدای سرخوشانه صدا اومد…

_به به…خوشگل خانوم…علوس خانوم…جوون!

سامان میخندید و من تو بغل سنا آبلمو میشدم…بهش سلام کردم…زود نگاهشو ازم گرفت و با خنده گفت

_مبارکا باشه…ایشالا قسمت منو این خل عروس ندیده که داره خفه ات میکنه

سنا دم گوشم نخودی خندید و گفت

_با مامانش اینا اومدن خونه ام!

سامان پشت مانتوی سنا رو کشید و از بغلم بیرون رفت…اومدن تو خونه و من به جای رها به میعاد اطلاع دادم که مهمون داریم و بهتره اونم باشم…

سامان بیچاره ی که اخلاق گند منو میشناخت همون اول رفت تو اتاق و با لپ تاپش به کارش مشغول شد…میعادم وقتی اومد برای اینکه ما راحت تر باشیم سامان و با خودش برد خونه اش…سه نفر آدم تو خونه بودیم اما همهمه ای که ازمون بلند شده بود برای یه اتوبوس آدم بود…

سر و صدای سنا و رها بیشتر از من بود…! اونا شعر میخوندن و میرقصیدن منم داد میزدم و سعی میکردم با خشونت حرفمو پیش ببرم…هرچند بی فایده موند…

_سرم داره میترکه…کمش کنید…

سنا با اون تاپ کوتاهش ور میرفت و رهام جلوی آئینه سعی میکرد رژ لب سرخش رو پررنگ تر از یه دقیقه پیشش کنه…

_عروس داری میشی…باید صبرتو زیاد کنی…زود از کوره در بری همین جناب دکتر با یه تیپا میندازتت بیرون.از من گفتن بود

_سنا جون آوا اونو کمش کن…به خدا سرم درد بگیره سگ میشما…

صدای ضبطو کم کرد و گفت

_الان پس حکم توله سگو داری؟

رها خندید و من برای هزارمین بار به گوشیم نگاه کردم…چقدر سخته دلتنگ یه زنگ یا حتی یه پیام…بدعادت شدم!

ساعت یه ربع به یازده بود که کت و دامنم رو پوشیدم و رها و سنا دیگه ول کنم نبودن…یا فیلم میگرفتن یا عکس…یا کل میکشیدن یا حتی بغض میکردند…

رها خیلی زود کم آورد و دوباره مثل مادرهایی که روز عروسی دخترشون غم باد میگیرن نشست رو به روم هی نگاه کرد…هی دلمو خون کرد…هی بغض کرد و هی توی دلم باریدم…

مانتوی سفیدم رو روی لباسام پوشیدم و شالم و روی سرم انداختم…جوراب سفیدم خیلی نازک بود و هرچقدر دنبال جوراب ضخیم تر گشتیم پیدا نشد که نشد…

یازده و ربع گذشته بود که زنگ خونه زده شد و رها با خوشحالی اومد تو اتاق و گفت کوهیار پایین منتظره…

همزمان با من همه پایین اومدن…سنا سوار ماشین سامان شد و رهام با میعاد…و تو تمام این لحظه ها کوهیار نگاهم نکرد! فکر کردم شاید عصبانیِ…شایدم دلخور اما ظاهرش اینطور نشون نمیداد…میخندید و شوخی میکرد…حتی با سامان هم خیلی خوب برخورد کرد و جواب شوخی های سنارم میداد…

سوار ماشین شدم و چتری هامو از روی چشم هام کنار زدم…گر گرفته بودم و دلم یه پارچ آب یخ میخواست و یه خیال راحت …

بوی عطر جدیدش حسابی به مذاقم خوش اومد…کت و شلوار مشکی و خوش دوختش انگار لاغرش کرده بود…موهای مرتب شده و ته ریش به ظاهر مرتب و از دورن آشفته…دوست دارم این آشفتگی رو درک کنم نه ترک…کمکم میکنی؟

ببین چقدر نگاهت کردم و تو نیم نگاهی ام بهم ننداختی…!

من وقتی دلم تنگ می شه خیلی آدمِ بیدلی می شم….

باور کن این دستای من زود مادر شدند. دارند زود پیر میشن …بوی نونِ خشکِ سفره رو میگیرند.

تو خودت نمی دونی ولی من تو را از بابام هم بیشتر دوست دارم بخدا….درباره پدری میگم که تا دوازده سالگی عشق دختر بچه اش بود و بس… تو ته ریش هات هنوز برای من شب ِ. به صبح نرسیده.

تو کوهی… محکمی… نه مثل پدرم که باید مست میشد تا خیالش راحت بشه و پاهاش قوّت بگیره. تو خودت عصای این دل شوریده ی منی…باور کن این دست های من خیلی برای عصا زود و جوونند…

_دیشب کی خوابت برد خانوم؟

با حوصله رانندگی میکرد و بچه ها پشت ماشین ساکتمون بوق میزدند…

_نخوابیدم..تا صبح با رها حرف زدیم..تو چی؟ خوابت برد؟

_نه…نصفه شب پسر عمه ام اومد دیگه منم با اون مشغول حرف شدم تا دم دمای صبح…بعدشم رفتم امامزاده صالح…میخواستم دنبال توام بیام تا باهم بریم اما گفتم خسته میشی…

_زیارت قبول…عمه با پسرش میاد؟

_آره…باید تا الان رسیده باشن…عرفان و نگار که رسیدن…

دل دل کردم که نپرسم…شاید چون از جواب سوالم میترسیدم…اما…

_تو از چیزی ناراحتی کوهیار؟ نگرانم میکنی وقتی نگام نمیکنی…

تلاقی نگاهش با تیله های نگرانم نفس نصفه نیمه ای که به هوای خودش بالا و پایین میشد ازم گرفت…

_فکر نمیکردم اینطوری جلوی بقیه راحت باشی…!

آفتاب گیر ماشینو که بالاسرم قرار داشت پایین داد و اینبار کمی عصبانی تر گفت

_آرایشت خیلی غلیظ…دوست ندارم جلوی نامحرم با این همه آرایش ظاهر بشی..دامنتم که گفتن نداره…

تو آئینه ی آفتابگیر صورتمو برانداز کردم…بهم می اومد…فقط سایه ی دودی و خط چشم پهنم یکم زیاده روی بود…بس که جلوش صاف و ساده گشتم نمیتونه اینجوری ببینتم…

_خانوم شنیدی چی گفتم؟

سرمو چرخوندم سمتش و ابروی نازک شده ام و فرستادم رو هوا…

_خیلی ام خوشگله…هم لباسم هم آرایشم!

مطمئنم اصلا توقع نداشت اینقدر راحت و بی خیال جوابشو بدم…چشم هاشو با تعجب گرد کرد

_اه…جدا؟ پس آرایشتو دوست داری؟

به پهلو چرخیدم و با نیش باز سرمو بالا و پایین کردم

_اوهوووم…

داشتم با چشم و ابروم براش قصه غلدری تعریف میکردم که کف دستشو روی چشم و صورتم کشید و در مقابل جیغ بنفشم خندید و خط و نشون کشید…

_تا تو باشی جلوی چشم این و اون به هوای دل من آرایش نکنی…دفعه دیگه این مدلی برخورد نمیکنما…گفته باشم.

از ترس رها و سنا و زحمتی که واسه این صورت بی رنگ و رو کشیده بودند از توی کیفم آئینه سنتیمو درآوردم و صورتمو وارسی کردم…

افتضاح نشده بود اما مثل اولشم نبود…خط چشمم سرجاش مونده بود فقط سایه ام پخش شده بود…اون میخندید و با حرص دستمال و دقیق دور چشمم میکشیدم تا رو به راهش کنم…

_خیلی بدی کوهیار…ببین چی کار کردی…

با خنده شالمو که از روی سرم افتاده بود روی سرم انداخت…

_الانم میخوام رژتو پاک کنم…

آنی شد که شالمو روی لبم گرفتم و محکم روی دستش زدم…

_آی…چرا میزنی…

_به خدا یه بار دیگه به صورتم دست بزنی پیاده میشم با ماشین میعاد میام.گفته باشم

با خنده نگاهم کرد و واسه یه لحظه نگاهش رنگ التماس به خودش گرفت…

_خودت رژتو کمرنگ تر کن خیال منم راحت…خواهش

دستمالی که جلوم گرفته بود و از دستش گرفتم و آروم روی لبم گذاشتم.

_خوب شد؟

_عالی شد…! کاش موقع خرید حواسم به دامنتم بود…

یادم اومد که موقعی که از اتاق پرو بیرون اومدم فقط به صورتم نگاه کرد و هیچ نظری درباره ی لباس نداد.

_میخواستی سرتو نندازی پایین فقط بگی”خودت دوسش داری؟”

همین که صدامو کلفت کردم و اداشو دراوردم باعث شد حرصی تر از قبل نگام کنم

_عجب آدمی هستیا…گذاشتی گذاشتی اد امروز بگی ؟

تا خود محضر باهم میون شوخی و خنده بحث کردیم و خندیدیم…حتی تو حرفا بهم گفت شوکه شده بود وقتی با این لباس اون روز جلوش ظاهر شدم و از هولش نمیفهمه داره چی میگه و چیکار میکنه…میخندیدم و میون حرفاش تهدیدم میکرد که صدای خنده هام بلنده و باید حواسم باشه فقط جلوی خودش یه طوری بخندم که دوندونام ردیف بشه…اون روزام یادمه هروقت فرهاد می اومد خونمون یا حتی بقیه دوستاش لباسی رو که باید میپوشیدم روی تخت میذاشت و بدون هیچ اعتراضی منم میپوشیدم…

امروزم مثل همون روزا…بهم برنخورد وقتی بابت دامنم اعتراض کرد..هرچند باخودش بودم که خریدم…

جلوی محضر نگه داشت و پشت سرمون بقیه ماشین هام پارک شد…عرفان و زنش که برای اولین بار میدیدمش تو ماشین خودش منتظر مونده بودند…باهاشون سلام و علیک کردم و به عمه خانوم و اون خنده های شیرینش پناه بردم…

پسر عمه عذرخواهی کرد که تنها اومده و همسرش همراهش نیست..تبریکاتش از ته دل بود و من خوشحال بودم از داشتن همین آدم های کمی که کنار خودم داشتم…

سر عقد عمه خانوم به خاطر پسر برادرش چادر سفیدی که برام دوخته بود رو سرم انداخت و کنار گوشم گفت

_کوهیار به باباش رفته…بچه ام خیلی غیرتیِ…بپوشون خودتو تا دلش آب نشده…

شرمزده چادرو تو دستم گرفتم و کنار کوهیار سر سفره عقد نشستم…نگار و سنا هردو فیلم میگرفتند و عرفانم مدام تیکه میپروند و کوهیار و مسخره میکرد…

_داداش هول نکن…فقط تا قبل اینکه برید زیر یه سقف باید یه چهل پنجاه تایی امضا بندازی پای سند بندگیت…

همه مثل من میخندیدن و اینبار میعاد به حرف اومد…

_تازه بعدشم باید مارو ببری یه نهار مهمون کنی…ول کنت نیستیم دکی…

سامان دور تر از بقیه ایستاده بود و به شیطنت هاشون میخندید…از حس موقع عقد و جاری شدن عقد چیزی یادم نیست…! بس که صدای گریه های رها زیر و روم کرد…

زیرلب دعا میخوندم و به هرم نفس های کسی گوش میدادم که کنارش حالم خوب بود…خوبِ..خوب…

دست های گرم عمه خانوم وقتی روی شونه ام نشست به خودم اومدم ..نوبت من و بله گفتنم بود…زیر لفظی نمیخواستم اما عمه خانوم النگوی ظریف طلایی رو توی دستم کرد و عاقد دوباره پرسید”وکیلم؟”

از زیر همون چادر ساده و نازک هم میشد چهره ی رها رو دید…چونه ام میلرزید برای گفتن یک کلمه…من خوشبخت میشد اما کوهیار چی؟…من به آرامش میرسیدم اما کوهیار چی؟…من بعد سال ها دست و پا زدن به ساحل میرسیدم اما کوهیار چی؟

دستم میلرزید و چادر سفیدم توی دستم مشت میشد.

_میخوای سکته ام بدی آوا…؟ بگو راحتم کن…

قطره اشکی که سمج تر از بعدی ها بود روی دامنم افتاد …برای کوهیار و قلبش به حرف اومدم

“بله…”

میخواستم مثل همه عروسا بگم با اجازه ی پدر و مادرم و …اما نداشتم کسی رو که در حقم سنگ تموم گذاشته باشه جز خودش!…خودش و تنها بنده ی ناب روزهای سختم…”کوهیار”

با صدای “مبارک باشه ” ی عمه خانوم و با صدای سوت و دست بقیه لبخند پهنی روی لبم نشست و اجازه دادم هر قطره اشکی که دوست داره راه گونه ام رو پیش بگیره جاری بشه….

بعد از من نوبت به کوهیار رسید و طنین دلنواز صداش که با اجازه عمه خانوم “بله” آرومی گفت و من با خیال راحت از بودنش چشم روی هم گذاشتم و به خودم برای داشتنش تبریک گفتم.

هدایای بچه ها و عمه خانوم رد و بدل شد…خوشحال بودم اما وقتی رها رو به آغوش کشیدم اشک ریختم .میعاد برای عوض کردن جو سنگینی که ما دوتا خواهر باعثش بودیم شوخی کرد و گفت

_طلاقت میدم بخوای هر دقیقه مثل بچه ها اشک بریزیا…تا سه میشمارم تمومش کن…یک…دو…

به سه نرسید که هق هق رها بیشتر شد و سنا هم پابه پای ما ایستاد و با چشم های خیس از اشکش بهمون لبخند زد…

عمه خانوم میونه داری کرد و رها رو آروم کرد…زیر چشمش سیاه شده بود و آرایشش کامل ریخته بود….سنا با رها از اتاق عقد بیرون رفتند و من دوباره روی صندلی نشستم…نگار جلو اومد و باز بهم تبریک گفت…عرفان و سامان باهم گرم گرفته بودند و کوهیار کنار پسر عمه ی ساکت و سربه زیرش ایستاده بود صحبت میکرد…

نیم ساعت بعدش همگی تو یکی از بهترین رستوران های سنتی کرج نهار خوردیم و من هر لحظه که فرصتی بهم دست میداد به انگشتر زیبا و تک نگینی که کوهیار دستم کرده بود خیره میشدم و بازم همون گرمایی که موقع بوسیدن دستم تو وجودم رخنه کرده بود زیر پوستم احساس میشد…

تو رستوران کنار هم نشستیم…به قول عرفان مردم داری میکردیم ! چقدر شوخی کرد و چقدر سامان باهاش کل انداخت…بعضی وقتام کوهیارو دستپاچگیش رو مسخره میکردند..عمه خانوم شیرین زبون حسابی حال و هوای رها رو عوض کرده بود…نگار هم مثل سنا هم صحبت های خوبی بودند…

به روی خودم نمی آوردم که چقدر دلشوره دارم…! چقدر عذاب وجدان دارم هربار که به کوهیار نگاه میکردم و ایمان میاوردم به کم بودنم…

حرف و پس میگیرم…زن تر از من هست…خیلی هم هست…اما باور کن دوستت دارم…

من دلم تو رو میخواد…هیچکدوم ازمردای این شهر برای من تو نیستند…حتی نصفه تو هم نیستند…

جلوی در رستوران با کسایی که اومده بودند تا توی شادیمون شریک باشن خداحافظی کردیم و از همونجا راهی شمال شدیم…رها مدام مثل مادرها سفارش میکرد که مراقب خودم باشم.به کوهیارم سفارش میکرد هرغذایی درست میکنه توش روغن زیتون نریزه و سنگینم نباشه…کوهیارم برای اینکه خیالش و راحت کنه بهش یادآور میشد چند سال قبل از اینهم کنارهم زندگی کردیم…

میعاد سر به سر رها میذاشت و میگفت از امشب باید تنها بمونه.بهش سپردم هرجایی که هست شب ها بیاد پیش رها چون میدونم خواهرم هیچوقت تنها نبوده…

موبایل کوهیار تو ماشین زنگ خورد…از توی کیفم درآوردمش و دستش دادم…شماره ای که روی گوشیش افتاده بود و نگاه کرد و ماشین کنار جاده پارک کرد.از ماشین پیاده شد و خیلی دور تر مشغول حرف زدن شد.

سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشم هامو روی هم گذاشتم…خسته نبودم…بیشتر چشم هام میسوخت و کمی گشنه امم بود حتی…

چند دقیقه گذشت تا کوهیار برگشت…همینکه درو باز و بسته کرد هوای خنک جاده به صورتم خورد و ترغیب شدم تا شیشه سمت خودم رو پایین بدم.

_سرما میخوری…زیادی هوا خنکه

_دوست دارم..!

نگاهم به درخت های سر سبز رو به روم بود که دست کوهیار روی شونه ام نشست.

_میخوای بریم خونه جنگلی؟

نگاهم هنوز به درخت بود…شونه ای بالا انداختم

_فرقی نمیکنه…

دست گرمشو از روی شونه ام برداشت و ماشین حرکت کرد…

شروع کرد به حرف زدن…لحظه به لحظه ی امروز از اول برام گفت…بعضی جاهاشو یادم نمی اومد.اما اون دقیق و موبه مو حواسش به همه چیز بوده…تعریف کرد و خندید…از دستپاچگی خودش گفت و اینکه بی دلیل نبوده تمسخر عرفان…نظرمو درباره ی کت و شلوارش پرسید و حتی عطر جدیدش…بدجنس من و خواهرمم یه کوچولو مسخره کرد! گفت چی تا بهم میرسید یا تو بغض میکنی یا اون…بزرگ شدید مثلا…

براش توضیح دادم که تو همین چند سالم هردو بهم وابسته شده بودیم و شاید رها بیشتر! نه اینکه من نباشم اما خب من ظاهرمو بهتر از رها حفظ میکنم و یه جورایی رو نمیکنم تو دلم چه خبره…همین جمله امو سوژه کرده بود و هی میگفت “الان تو دلت چه خبره؟”

_اذیت نکن جناب دکتر…

روی صندلی ماشین یه طوری نشسته بود که بهم نزدیک تر باشه.با خنده صدای ضبط و کم کرد و گفت

_نه دیگه نشد…میخوام بدونم تو دلت چه خبره…جون کوهیار!

کفری شدم و خودمو به در ماشین چسبوندم…فهمید و باز لبخند زد.

_چرا فرار میکنی…یه کلام بگو این تو چه خبره؟

_خدایی میخوای بدونی؟…

سرشو بالا و پایین کرد

_آره خیلی دوست دارم بدونم.

_الان تو این دل هیچ خبری نیست جز صدای قار و قور شکمم! گشنمه…

یه جوری بهم زل زد که با خودم فکر کردم حرف بی ربطی زدم….

_به جون تو راست میگم!

اولش فقط لبخند زد…یه خورده که گذشت با نگاه دقیقی که روی صورتش مینداختم متوجه شدم لبخندش پهن تر شده…چند لحظه بعدم…انفجار خنده هاش و مسخره کردن من و این دل خوش اشتها…

_واقعا گشنه ات بودا…خوب شد نگه داشتم یه چی خوردی..

منکه هنوز مزه ی همبرگر ذغالی رو توی دهنم حس میکردم صندلی ماشین رو خوابوندم و با پلک های خسته ام کلنجار رفتم…

_آره واقعا…دستت درد نکنه…روم نمیشد بگم.به خدا تو رستورانم زیاد نتونستم غذا بخورم.

چشم هامو روی هم گذاشتم و شالم رو روی چشم هام انداختم

_دیدم سه تا تیکه جوجه خوردی یه تیکه کباب…برنجم که نخوردی…

خوابالود بودم و گفتم

_با غذام نوشابه خوردم یا آب؟

فهمید دارم دستش میندازم…کف دستشو روی صورتم گذاشت تا با سنگینیش نفسم و بند بیاره

_بلبل زبون شدی…منو بگو همه حواسم به تو بود. آب خوردی…اونم یه یکی دو قلپ…

دستشو برداشت و من راحت به قه قه خنده هام اضافه کردم.

_خوشت اومد نه؟ همینه دیگه…انصاف خوب چیزیِ خانوم…اینقدر که من حواسم به توئه یه درصد حواس تو به من نیست…

چند لحظه ای طول کشید تا معنی جمله آخرشو بفهمم…زبون تازه یاد گرفتی؟

_آهان اگه منظورت به شمردن لقمه هاست باید خدمتتون عرض کنم شما نصفه بشقاب برنجتو با یه سیخ شیشلیگ نوش جون کردی که اگه مسخره کردنای عرفان و میعاد نبود حتما از چلو ماهیچه ی سرمیزم نوش جان میکردی…آهان اینم یاداور کنم که ماء الشعیر استوایی ام میل کردی…خوب شد؟

صدای خنده های جفتمون بلندتر از صدای بوق و لاستیک ماشین های توی جاده بود…

_خیلی ناقلایی…پس حواست بهم بود…چقدر غذا خوردم خودم خبر نداشتم!

خوابم می اومد اما هم صحبتی با کوهیار رو ترجیح میدادم…شالم رو از روی چشم هام برداشتم و مجبور شدم با خوابالود نگاهش کنم و هرازگاهی که با چشم هاش غافلگیرم میکنه لبخند بزنم.

_اشتهات خوبه…البته نوش جونته .فقط امروز که دقت کردم گفتم خوبه قدت بلنده!

مردونه میخندید و روی صندلی ماشین عقب جلو میشد…

_ عمه خانومم بهم گفت…خیلی بدجنسی…یه دفعه بگو من چاقم دیگه.چرا پای قد درازمو میکشی وسط؟

صندلی رو به حالت اولش برگردوندم تا بیشتر از این تو خلسه فرو نبرتم.

_چاق که نیستی…یه کوچولو شکم داری اونم به خاطر برنجِ…منکه آشپزی بلد نیستم تو این شیش ماهی ام که باهم قرار گذاشتیم بهترین فرصته که من دست به آشپزی نزنم و توام لاغر بشی…مگه نه؟

آنی خنده از روی لب کوهیار پاک شد و چینی میون ابروش نشست…

_میشه با این شیش ماهت روزمونو خراب نکنی؟

کم پیش می اومد رفتارش اینقدر ناگهانی تغییر کنه و زود عصبانی بشه…من اصلا منظوری نداشتم…یهو از دهنم دراومد…شاید کاملا بی منظور اون شیش ماهو به زبون آوردم.

زل زدنش تمومی نداشت…نگاه سنگینشو با تاخیر از روی صورتم برداشت و من مثل بادکنکی که بادش رو خوابونده باشند روی صندلی ماشین ولو شدم…

_ناراحت شدی؟

بدون اینکه نگاهم کنه به رانندگیش ادامه داد و با لحنی که کاملا دلخوری توش موج میزد گفت

_مهمه مگه؟

با لب و لوچه آویزون به خودم و این زبون بی صاحابم لعنت فرستادم

_بداخلاقم شدی…!

_آوا…این شیش ماهو یه سال و از ذهنت بنداز بیرون…فکرشم نکن که یه روز بخوای همه چیو تموم کنی یا مثل دفعه پیش بذاری و بری. من دوست ندارم حتی یه بار دیگه درباره ی این موضوع حرف بزنی…الانم بگیر بخواب چشمات داره هم میاد.

پایین شالم رو بدون اینکه دستش بهم بخوره از روی سینه ام برداشت و روی صورتم انداخت…اما من از زیر شال نازکم همچنان به صورت خسته و درهمش نگاه میکردم و به خودم لعنت میفرستادم که ای کاش نمیگفتم ….

خوابم برد…اونقدر عمیق و طولانی که تمم مسیر و به یه چشم بهم زدن فرض کردم.

_چه زود رسیدیم!

_جاده خلوت بود منم تند اومدم…بپر پایین که خیلی خسته ای…تو ماشین کم مونده بود به خروپف بیفتی…

از ماشین پیاده شد تا در ویلا رو باز کنه…سرجام نشستم و شالم روی کامل روی سرم انداختم.چتری های دقیقا تا پلک هام میرسید و عصبانیم میکرد.سوار که شد ماشین رو توی حیاط پارک کرد…

ویلایی که دقیقا بیست قدم با دریا فاصله داشت و رو به روش میشه گفت بطور اختصاصی دریا مال تو میشد و کسی در راستای دیدت قرار نمیگیرفت.

از ماشین پیاده شدم و کمک کوهیار کردم تا وسائل رو داخل ببریم…

کلید ویلا رو از جیب کتش درآورد …همینکه درو باز کرد ویلای لوکس و بزرگی که مال عرفان بود حسابی به چشمم اومد…چمدونارو گوشه پذیرایی گذاشت و دست به سینه ایستاد.

_میرم خرید کنم …تو چیزی نمیخوای؟

_نه…فقط یه مسواک برام بخر…همین

چشم هاشو باز و بسته کرد و “چشم” جانانه ای گفت و رفت

در پشت سرم بسته شد و روی نزدیک ترین مبل چرمی که بوی خوبی ام نمیداد نشستم.کسل بودم…شایدم کلافه…خوابیدنم تو ماشین فقط بهم سر درد داده بود و بس

موبایلمو برداشتم و به رها زنگ زدم…

_سلام عزیزم..

_سلام…رسیدید؟

_آره همین الان…

_خداروشکر…خودت خوبی؟

_آره تو کجایی؟

_پیش میعاد…به دستور تو هیچجا نرفته فقط چبیده به من که خدایی نکرده از دستور تو سرباز نزنه!

هر دو خندیدند و منم لبخند زدم.

_کار خوبی میکنه…

_میگما…کوهیار پیشته؟

_نه رفت خرید…چطور؟

چند لحظه ای معطل نگهم داشت

_اومدم تو اتاق راحت بتونیم حرف بزنیم…میگم همه چی تو ساک واست گذاشتما…!

تو خونه راه میرفتم و هربار که بیشتر نگاه میکردم بیشتر پی میبردم که عکس های کوهیار تو این خونه بیشتر از عرفانه…

_خوب که چی…دستت درد نکنه

_بابا منظورم به اینه که لباس خواب خوشگلم واست گذاشتم…ور نداری با لباس تو خونه بخوابی…حالیته که؟

سرجام ایستادم و به تصویر کوهیار که تو اندازه ی بزرگ به دیوار زده شده بود زل زدم

_باشه…اصلا از الان پوشیدم!

تا نزده بودم زیر خنده مطمئنم رها تو شوک مونده بود…

_مسخره میکنی…خیر سرت شب عروسیته ها

_باشه رها…کار دیگه ای نداری؟

_آوا…؟؟!

_آوا و مرض!…آوا و درد…نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ قرار نیست ما مثل بقیه زن و شوهرا باشیم…کوهیار اگه نیازی داره میتونه بره هرجور که دلش خواست خودشو خالی کنه…رو من هیچ حسابی باز نکنید…توام اینقدر به من یادآور نکن واسه چی زن شدم!

داد زدم اما رها با صدایی که میلرزید به التماس افتاد

_تروخدا ببخشید…اصلا ولش کن…غلط کردم گفتم.تو خودتو ناراحت نکن..ببخشید آوا…

شالم رو برداشتم و اولین دگمه مانتومو بدون اینکه باز کنم کندم! گوشی رو قطع کردم و با تمام حرصم به عکس کوهیار کوبیدم…قاب عکسش تکونی خورد و افتاد روی زمین…

دلم گرفته بود و از خودم متنفر بودم…از این همه زنانگی که خودم میدونم دارم و نمیخوام داشته باشم…

ساک و برداشتم دنبال یه اتاق گشتم…تو همون سالن بعد یه راهروی پرتی که معمارش داده بود دو تا اتاق خواب رو به روی هم قرار داشت.در یکیش قفل بود اما اون یکی…

اتاق بزرگی که وسطش یه تختخواب دو نفره لیمویی گذاشته شده بود…پرده های روشن سفید که طرح های لیمویی داشت…چمدونم و گوشه اتاق گذاشتم و زیپشو باز کردم…بغیر از تاپ و شلوارک و لباس خوابای مسخره ای که رها گذاشته بود هیچی توش پیدا نمیشد….

دلم میخواست تک تک لباسا رو آتیش بزنم ! حسابی عصبانیم کرده بود…سراغ چمدون کوهیار رفتم و از توش یکی از تیشرت های آستین کوتاهش و برداشت …بلندترین شلوارکی که داشتم تا زیر زانو بود…از حموم اتاق استفاده کردم و لباس هامو پوشیدم…

موهای خیسم و با سشوار خشک میکردم که تقه ای به در خورد…

_آفیت باشه…لباسای منم که میدزدی…

سعی کردم عصبانیتمو بابت حرف های رها به روی کوهیار نیارم.بالا تنه اشو به در تکیه داده بود و دستاشو زیر سینه اش جمع کرده بود…با خودم گفتم کاش تیشرتی که تنشه رو برداشته بودم…به خودش که حسابی جذب بود لابد تو تن منم بهتر میشد

_لباست خیلی گشاده!

اومد و درست پشت سرم روی تخت نشست…تکیه اشو به تاج تخت داد و از تو آئینه به چشم هام نگاه کرد و خندید…به لباسی که به تن داشت اشاره کرد و گفت

_اینو میگی…اتفاقا خیلی ام خوبه…

داشت روی برآمدگی بازوش دست میکشید و برای خودش فیگور پسرهای تازه به دوران رسیده رو درمیاورد…

_خوشحالی بازو داری؟

حداقل شوخی شوخی با اینطور حرف زدنم حرصمو خالی میکردم.

_تو دوست نداری…؟ خیلی از خانومای مثل تو حسرت اینو دارن شوهرشون همچین هیکلی داشته باشه!

سرخوش از هندونه هایی که زیر بغلش گذاشته بود میخندید…و من با حرص شونه رو میون موهام فرو میبردم و میکشیدم…

_بامزه…پاشو لباسامون عوض…این تنگه تو رو جو گرفته.زنای مردم گه خوردن حسرت هیکل شوهر منو داشته باشن…!

بیخود کردم جمله آخرو گفتم…دیگه نمیشد جمعش کرد…مشعوف شده بود از تعریف و تمجیدم!

سشوار رو خاموش کردم و روی میز گذاشتم…روبه روش واستادم و دستمو دراز کردم…بلند شد و عملا برام ناز میکرد…

_میخواستی موقع دزدیدن حواستو جمع کنی…این لباسی که تن خودمه دوست دارم! بعدم شوهر خوش هیکل میگیری همینم میشه دیگه..اگه بدونی الان که بیرون بودم چقدر شماره گرفتم!

نفسمو با حرص بیرون فرستادم…بلافاصله ادامو درآورد…

_آدامس تریدنت سبز خریدی و به من نمیگی؟

سفیدی دندوناشو به رخم کشید و گفت

_دزد عزیز تو همون ساک بود خودت ندیدی…

دست کرد تو جیبش و از بسته سبزش یکی درآورد

_بیا حالا گریه نکن…

آدامس رو نزدیک دهنم گرفت و از قصد موقع خوردنش دندونامو روی انگشتش کشیدم…

_عزیزم…گاز نگیر دیگه…دختر بدی باشی برت میگردونم

آدامس جویدنش بدتر حرصیم میکرد…چه دلیل داره آدامس و با دندونای عقبش نمیجوه؟

_بیا لباسامون عوض…این خیلی گشاده حس بدی دارم!

برعکس گفتم…! حس بدم بخاطر لباس جذب کوهیار بود و بازو و سینه ای که به چشمم اومده بود…

لباشو به نشونه فکر کردم جمع کرد و چشم هاشو ریز…

_باشه…تو فقط گریه نکن

از اینکه مدام مسخره ام میکرد و میگفت گریه نکن دلم میخواست کله امو بکوبم به طاق…ریز ریز میخندید و دست به لباسش میبرد….یه قدم ازش فاصله گرفتم …فکرشم نمیکردم جلوی من لباسشو دربیاره…

_نترس بابا زیرش یه چی تنمه …

نگاهمو از رکابی سفیدش گرفتم و به چشم هاش دوختم…

_بی تربیت…آدم جلوی زنش لباسشو عوض میکنه؟

دوباره دستاشو زیر سینه اش قفل کرد و پهنی شونه اش و به رخم کشید

_اولا هر مردی جلوی زنش میتونه لباسشو عوض کنه…دوما کدوم زنی که عکس شوهرشو بزنه بترکونه؟

شونه اش بابت خنده های بی مزه اش تکون میخورد. و من غلدر تر از همیشه جواب دادم

_اولا خوشم نمیاد جلوی من اینجوری بگردی…دوما چرا تو توی خونه مردم اینقدر عکس داری؟ فکر کردی خیلی ژستات قشنگه؟

همون یه قدم فاصله رو پر کرد و زل نگاهشو بیشتر کرد

_اولا خونه خودمه توام زن خودمی دلم میخواد سر و سینه امو بندازم بیرون! دوما این عرفان عکاسی خونده یه مدت ذوق عکس گرفتن داشت…حسودیت میشه اینقدر خوش عکسم؟

رسما آمپر چسبوندم…کل کل کردن باهاش بی فایده بود…کم که نمیاورد هیچ تازه اعتماد به نفسشم بیشتر میشد

_برو بیرون لباسمو عوض کنم اینم بنداز رو تخت.

ابروهاشو بالا فرستاد و روی تخت دراز کشید…ساعد دستشو روی چشم هاش گذاشت و بی خیال گفت

_تو عوض کن من نیگا نمیکنم…قول میدم!

کلافگیمو با کوبیدن بالش روی همون سر و سینه ی پهنش خالی کردم…ضربه هام اینقدر تند و سریع بود که نمیتونست دستمو بگیره…

_اعتماد به سقف…برو بیرون

یه ضربه دیگه به صورتش زدم و باز میخندید

_آخیش…یه خورده دیگه بزن…کتک زدنت مثل نوازش کردنه…

به نفس نفس افتاده بودم…لبه تخت نشسته بودم و هنوز تصمیم داشتم با همین بالش خفه اش کنم…اما دیگه نایی برام نمونده بود…بالش و روی شکمش گذاشتم و به لبخند گل و گشاد روی لبش خیره شدم…

_خسته شدی نه…؟ برای چی تو جنگی که بازنده ای سلاح دست میگیری؟

مشتمو کوبیدم به پهلوش…انگار قلقلکش داده باشم…اومدم بلندشم که ساعد دستمو گرفت

_کجا؟

تمام انرژیمو ناخواسته از دست داده بودم…داشتم وا میرفتم

_میخوام برم بخوابم…خسته ام کردی

پیروزمندانه خندید و همینطور که هنوز ساعد دستمو نگه داشته بود کنار خودش برام جا باز کرد…تعجب نگاهمو دید اما تا اومدم مخالفتی کنم دو تا دستامو گرفت و آروم به سمت خودش کشید…فکر اینکه بخواد بغلم کنه تو سرم تداعی میشد…اما شد!!

سرم روی سینه اش جا خوش کرده بود که نیم خیز شد و دستشو پشت زانوهام گذاشت و پاهامم صاف کرد …کنار گوشم زمزمه کرد…

_بچه خوبی باش…شیطونیم نکن!

دستام روی سینه ام قفل شدند…ترسیده بودم اما حالی که داشتم و دوست داشتم! خون تازه ای به رگ هام جاری شدند وقتی پیشونیمو بوسید و سرم و روی بالش گذاشت…به فاصله شاید چهار انگشت صورتش رو به روم قرار گرفت…

همینکه نفس هاش به صورتم میخورد حالم رو منقلب میکرد…نمیخواستم کنارش باشم…آروم پای راستمو از روی تخت برداشتم و روی زمین گذاشتم…چشم هاش هنوزم بسته بود…نوبت به پای چپم میرسید که چشم هاشو باز کرد…

_داری فرار میکنی؟ بهم برمیخوره ها…!

یه لنگه پا مونده بودم میون تخت و زمین…نمیدونم چرا ته نگاهش دنیایی حرف بود که من هیچی نفهمیدم!

_میخوام برم دستشویی…

پلک هاشو محکم روی هم فشار داد…ساعد دستش روی چشم هاش رفت…

_این دردای لاکردار، همیشه از همینجا آب می خوره که یکی به اندازه ی هر دو نفر اون یکی و دوست داره! کسی باید باشه که این عشق و قسمت کنه؛ کسی باید باشه که این عشق و از وسط نصف کنه و نصفه ی دیگرش و تو دل تو بکاره تا بلکه من خوابم ببره شبا…!

نیم خیز شد و وقتی صورتش درست نزدیک صورتم قرار گرفت …من لال شده بودم و اون مدام حرف میزد..

_من میرم…بابت اینکارت بگرد یه توجیح خوب پیدا کن به جز موضوع دوازده سالگیت و ترس از حرومزاده های دور و برت!

تک تک کلماتش مثل اکو توی سرم میچرخید…داشت از طرف دیگه تخت پایین میرفت و که دستم روی شونه اش نشست…پشت بهم هنوز روی تخت نشسته بود…چنگ به موهاش انداخت و قبل از اینکه چیزی بگم خودش گفت

_ببخشید…بی مورد عصبانی شدم…میرم تو پذیرایی بخوابم.

یه عالم حرف داشتم اما دهنم قفل شده بود و حرفی به زبونم نرسید…بلند شد و همزمان با بلند شدنش تخت تکون خورد…

_اشکال نداره…همه چی درست میشه.

رفت و من روی تخت بی صدا اشک ریختم…

داشتم به زندگی نکبتم عادت میکردم…به کثافتی که توش غرق بودم و شاید برای بارهای سوم و چهارم شد عادتم ، می رفتم و می اومدم ، می خوردم و می خوابیدم و بیدار می شدم ،خودکشی میکردم هربار اما بازم زنده میموندم … خیلی تنها بودم و همیشه تو ماتم خودم فرو رفته بودم..کم کم روحم خسته شد…به جسمم رسید…

بریدم و شدم افسرده ترین دختری که توی دوازده سالگیش شکنجه شده بود…تا اینکه از آسمان اومدی و هر بار که خندیدی دل من ریخت ، هر بار که خندیدی به خدا گفتم این لحظه رو بی زحمت تا ابد کش بده _ بمونه که حواسش پرت بود _ ، هر بار که خندیدی خیال کردم الانِ که دیوونه بشم ، خیال کردم الانِ که دلم بیوفته تو آتیش ، بعد دنیا یخ ببنده و ، تموم آدم ها توی یخبندون بمیرن و ، دل من همینجوری تنهایی شعله بکشه و ، بسوزه و ، خاکستر بشه و ، بریزه پایین ! هر بار که خندیدی گفتم: لعنت به منی که ، دیر به تو رسیدم…خیلی دیر !

دنبالش رفتم تا پیداش کنم…دلم براش رفت وقتی که از کنارم رد شد و ته دلم به این رسیدم که شاید داره برای خودش و زندگیش با من افسوس میخوره…

دست و پام میلرزید…یه ضعف شدیدی گرفته بودم…اما همینکه خواستم از راهروی خارج بشم به سینه اش خوردم !

_مگه خوابت نمی اومد؟

فاصله ام کافی بود؟ کاش بود کسی که این جای خالی رو پر میکرد!

_آهان میخواستی بری دستشویی..

از جلوی راهم کنار رفت و به جایی اشاره کرد که ندیدم…من فقط لحن سردشو چشیدم و یخ بستم!

_دروغ گفتم اونو…!

سر تکون داد و بی حوصله یه ور دیگه رفت…مثل بچه ای شده بودم که برای راضی کردن مادرش یا پدرش دنبالشون راه می افته و با نگاهش التماس میکنه…اما نگاهی به چشم هام نمینداخت.

_کوهیار چرا هی اینور و اونور میری؟ خسته شدم!

بدون اینکه توجهی بهم کنه جلوی کمد کتاب های گوشه هال ایستاد و کتابی رو برداشت ورق زد.

کنارش ایستادم و به کتابی که دستش بود نگاه کردم…رفتارش داشت دیوونه ام میکرد..این همه آرامش حق منم بود…انگار خدا تمام و کمال تو وجود این مرد ریخته بود…

_کتاب چیِ؟ فلسفیِ؟

_نه…اسم کتاب رازِ نویسنده اش راندا برن…میشناسیش؟

خداروشکر…همینکه باز داره مسخره ام میکنه که به عمرم جز کتاب های درسیم چیزی نخوندم کافیِ…نیست؟

_نه…نمیشناسمش…روانشناسیِ دیگه؟

_آره…

_چطور تو کتابخونه ی عرفان کتاب روانشناسی هم هست؟

به زور جوابمو داد

_چون بیشتر از خودش میام اینجا…

دستامو پایین کمرم قلاب کرده بودم…و هنوزم منتظر بودم تا نگاهم کنه…اما کتاب دیگه ای رو از قفسه برداشت و کتاب راز و سرجاش گذاشت…

مثل دختر بچه های دو ساله که موهاشو دنب موشی بسته کنارش وایساده بودم و پرو پرو دوباره گفتم

_این چیِ؟

خیلی جدی گفت

_کتاب!

آروم نفس میکشیدم ..ته گلوم میسوخت…

_اونو که میدونم…مال کیِ؟

_درمانگر نوشته اندی اندروز…هم تاریخی هم رمانتیک…به تو نمیخوره!

گفت و کتاب و گذاشت سرجاش…لج کرده بود.اونم مثل پسر بچه هایی که موهاشو سیخ سیخ بالا زده و داره ناجور آدامس میجوه.

_بیا …تو اینو بخون…شاید یه روز انجامش دادی نویسنده اش برایان تریسیِ

خوشحال شدم بابت اینکه کتابی رو بهم میداد تا بخونم…خنده ی خوشحالی روی لبم نشسته بود

_اسمش چیِ؟ درباره ی چی هست؟

چرخید و درست رو به روم ایستاد…برعکس اون لحظه یه آن پشیمون شدم که کاش نمیخواستم نگاهم کنه…فقط فشارم افتاده بود…!

_بهت میگه اگر میخوای دلیل خوشحالی و ناراحتی، پیروزی یا شکستتو بدونی، هر روز برو جلوی یه آینه…باخودت حرف بزن…برای خودت آینده ای که دوست داری تصور کن…کتابه نشون میده چجوری احساسای منفی و کنار بذاری، تو هر شرایطی خوشبین باشی . کمکت میکنه چجوری به یه آدم خوشبین و مثبت تبدیل بشی…بخونش…تو که حرفای من از این گوشت میاد و از اون یکی میره!

کتاب و دستم داد اما من هنوز مات نگاه سنگین و میخکوبش بودم…

_باشه…میخونم!

کتاب توی دستم بود و من هنوز نتونسته بودم از هیپنوتیزم چشم هاش بیرون بیام…هر لحظه که بیشتر میگذشت احساس میکردم دیگه نگاهش به اون سردی نیست…من نفهم تر از این حرفا بودم …من فقط از گرمای وجودم فهمیدم که رنگ نگاهش عوض شده…

_میخوای بدونی اسم این کتاب چیِ؟

لب خونی سخته اما وقتی گوشات چیزی نشنوه خوب یاد میگیری…!

_اهووم…

دوباره چشم هاش و دوباره گر گرفتن من…

_اسمش اینه…قورباغه را ببوس…!!

“کوهیار”

روی یکی از مبل ها نشست و کتاب و از صفحه اول شروع کرد به خوندن…بازم کتاب های کتابخونه رو وارسی میکردم که صداش دراومد…

_اسمش چه ربطی به خودش داره

این بی توجهی ِ در عین توجه براش لازم بود…به کار خودم ادامه دادم و گفتم

_خودت بخون میفهمی…

_من خوابم میاد…صبح میخونم.

کتاب و برداشت و بلند شد…منتظر موندم تا حرفی بزنه.اما هیچی نگفت جز یه شب بخیر ساده.صدای بسته شدن در که اومد مطمئن شدم گام اولم به شکست رسید…! نتونستم دل رحمش کنم…به دکتر بابازاده ام گفتم بلد نیستم نقش بازی کنم اما باور نکرد…گفت باید طوری وانمود کنم که آوا بفهمه ناراحتم از اینکه منو مثل همون مرد تصور میکنه و همون قدر ازم میترسه…سعی امم کردم اما بی نتیجه موند…آوایی که من میشناختم با این حرفا اعتماد نمیکرد…

راه حل دکتر به درد آوا نمیخورد اینکه یه بار بگم کنارش بخوابم و اونم رد کنه و منم مثل پسر بچه های هیجده ساله قهر کنم و هر شب روی مبل بخوابم به امید اینکه دلش بسوزه و فقط بذاره کنارش باشم بی فایده بود…

باید اعتماد آوا رو جلب میکردم و این کار زمانی اتفاق می افتاد که کنارش باشم اما کاری باهاش نداشته باشم…اینکه منم فرار کنم از بودن باهاش همین منوال ادامه پیدا میکرد…شاید خودخواهی ِ من باشه اما نمیخوام با شرط آوا زندگیمو ادامه بدم…

جلوی تلوزیون نشسته بودم و به چهره ی مغموم توی آینه نگاه میکردم.شاید بیخود دست و پا میزدم…! آوا که از اول خواسته اشو بهم گفته بود…وقتی تا الان با این شرایط کنار اومده لابد از این به بعدم میتونسته…شاید اصلا مریض نیست…فقط نیاز نداره! اصلاهمینه…اگه پای نیاز وسط بود خودش پیشقدم میشد …لاقل نشون میداد که بی میل نیست…آوا نمیخواد و نمیتونه…کاری از دست من برنمیاد.هیچوقت کاری از دستم برنمی اومد…

همیشه تو زندگیم مثل یه مترسک ایستادم تا هربلایی میخواد سرم بیاد…اینبارم خیلی زودتر سپر انداختم…روح زخمی من نمیتونه علاج درد آوا باشه…وقتی خودم به آرامش محتاجم نمیتونم برای کسی مثل آوا آرامش بیارم…شاید مشکل من هزار برابر بدتر از آوا باشه…نمیدونم…من هیچی نمیدونم…شاید وقتشه به زبون بیارم که دیگه خودمم نمیشناسم…خواسته هامو دست کم میگیرم و سعی میکنم بشم همون مردی که آوا میخواد…

مردی که همه دوست داشتنش توی نگاه و کلامش خلاصه بشه و بس…نیازی به یکی شدن نیست وقتی آوا نخواد…تلاش بیهوده میکنم برای چی؟…برای اینکه حالش و بدتر کنم…برای اینکه تداعی بکنم چه روزایی رو گذرونده و حالا باید با من بگذورنه؟ اصلا مریض منم که پیله کردم به آوا…! که خوب شدنشو تو این میبینم که مثل همه زن و شوهرها باهام کنار بیاد…مریضم که یادم میره چه گذشته ای داشته…

کانال های تلوزیون و عوض میکردم که رسید به کانال هفت…با دیدن مشاوره خانواده و حضور دکتر بابازاده بدتر کفری شدم و از خونه زدم بیرون…

پا برهنه روی شن ها راه رفتن صفای خودشو داشت…نزدیک موج های خروشان آب نشستم و پاهامو دراز کردم…با هر رفت و برگشت آب کف پاهام گرم میشد …همونجا دراز کشیدم و دست های بی نمکمو زیر سرم قفل کردم…

گرگ و میشی هوا دل انگیزترین لحظه ای بود که با چشم های خودم میدیدم و حس میکردم…خوابم می اومد اما خوابم نمیبرد…صدای موج های خروشان آب مدام تو گوشم میپیچید و مجال هر فکری رو ازم میگرفت…بلند شدم و دوباره به دریا چشم دوختم…به خاصیت عجیبش…به آرامش موج هایی که به موقع خوب طوفانی میشن و طوری پیش روت ظاهر میشن که فکر نمیکنی این همون دریاست…درست مثل چند ساعت پیش…قبل از اومدنمون اینقدر خروشان نبود…آروم و بی سر و صدا…حالت خلسه داشت انگار…اما الان…دل تو دلش نیست…همه سعیشو میکنه تا بیشتر ساحل و به آغوش بکشه…داد و فریادش برای برملا کردن راز درونشه..بریده از همه چی و فریاد میزنه..فریاد میزنه و با خشونت ساحل همیشه کنارشو به آغوش میکشه…

بی خیال خواب و پلک های سنگینم شدم..قدم زدم…قدم منو زد! با خودم حرف زدم…مردونه بغض کردم و ترسیدم که دریا منم غرق کنه…! فاصله گرفتم…مثل همیشه…از همه ی آرزوهام…

_منم و حسرت با تو ما شدن….

دم دمای صبح برگشتم خونه…اونقدر دور شده بودم از خونه که نگران آوا شدم…در اتاقش نیمه باز بود…آروم درو باز کردم .لب تخت نشسته بود و آرنج دستاشو روی زانوش گذاشته بود…به موهاش چنگ مینداخت…شایدم به دل من….

_بیدار شدی؟

صدام در نمی اومد اما آوا تکون شدیدی خورد و سریع بلند شد…چشم هاش سرخ شده بود و گونه هاش بدتر…

_چیزی شده آوا؟

رو به روم ایستاد و خیره به چشم هام با لحن تند و جدی پرسید

_تا الان کجا بودی؟

دست به کمر منتظر ایستاده بود…سر تکون داد و برای خودم و بی فکریم تاسف خوردم..یه درصد باید احتمال میدادم که آوا بیدار بشه و بابت نبودنم نگران بشه.

_ رفتم لب دریا…ببخشید نگران شدی.

هنوز عصبانی بود…اینو میشد از رگ برجسته ی گردنش فهمید…لباس گشادم تو تنش زار میزد.

_نماز خوندی؟

جوابی نداد و منم منتظر دعوا و قهر نموندم…از اتاق بیرون رفتم …نیومد تا بعد اینکه نمازم تموم شد. یه گوشه روی مبل نشست.زانوهاش و بغل کرده بود و انگشت های قرمز پاش لبه مبل خودنمایی میکرد…نگاهش میکردم و مطمئن بودم سنگینی نگاهمو میبینه…موهاش توهم گره خورده بود و نامرتب بود…یقه ی لباسش شل بود و مدام به سمت بالا میکشیدش.

جانمازمو جمع کردم و توی چمدون گذاشتم.کتری چایی رو پر آب کردم و روی گاز گذاشتم…کبریت و هربار که میکشیدم روشن نمیشد…به اعصاب نداشته ام ربطی داشت یا نه نمیدونم…!فندک گاز خراب شده بود و زدنش بی فایده بود…

_آوا بیا ببین میتونی اینو روشن کنی…

وقتی دیدم جواب نداد دوباره صداش زدم…

_آوا خانوم…آوا؟!

صدای بلندم و شنیدم …

_هان؟

کف دستامو روی اُپن گذاشتم و نگاهش کردم تا به خودش بیاد…از روی مبل بلند شد و نزدیکم آشپزخونه که رسید گفتم

_بیا این گازو روشن کن..داره اعصابمو خورد میکنه…

کبریت و از روی اپن برداشت و با اولین چوب کبریت تونست گاز و روشن کنه…دست به سینه به دیوار تکیه دادم …قوری کوچیکی و از توی کابینت پیدا کرد و بسته ی چایی رو میز و باز کرد و به اندازه ای که ندیدم توش ریخت.

_تو میخوای برو یکم استراحت کن تا من صبحونه رو آماده کنم…هووم؟

چشم هاش هنوز سرخ بود که جلو رفتم و با خنده انگشت اشاره مو نوک بینیش زدم…لبخند خسته امو خسته تر جواب داد….

_قول بده که بیدارم کنی چون خیلی گشنه امه.

_باشه…فقط بعد صبحونه بریم من یه پیرهن بخرم؟

تازه حواسم به لباسش افتاد…عوض کرده بود…حتی اینم بهش گشاد بود

_ببین اشکال از هیکل خودته ها…! مگه این همونی نیست که تن من بود؟ چطور تو تن من تنگ بود تو تن تو داره زار میزنه؟

یکی از صندلی های میز نهارخوری و برداشتم و نشستم…وقته خواب نبود…باید باهم حرف میزدیم تا از این جو سنگین بیرون بیایم.یکی از صندلی ها رو عقب کشیدم تا بشینه…حین نشستن گفت

_اذیت نکن کوهیار…این رهای خل و چل لباسای مورد علاقه خودشو برام گذاشته.نه با اونا راحتم نه با لباسای تو…

دستاش که روی میز بود میلرزید…ناغافل دستامو روی دستاش گذاشتم و انگشتای دستشو به بازی گرفتم…طوری خندیدم تا باعث بشه نگاهشو از دستامون بگیره و به چشمم بدوزه

_به لباسای من توهین نکن…هرچی میخوای بار خواهرت کن…حال بگو ببینم چیا واست گذاشته

چشماش میخندید اما لب های ورچیده اش نه…آروم انگشت های دستشو لمس کردم و دعا دعا کردم کمی از گرمای وجودم تو بند بند انگشتش رخنه کنه

_تیکه پاره هایی که خودش میپوشه…

با لبخند زدنم روی خوش نشون داد…

_همونا رو بپوش…من پسر خوبیم نیگات نمیکنم!

یه دستشو نجات داد! دلخور شدم اما به محض اینکه گوشه لبشو خاروند و دوباره دستشو روی میز گذاشت… خودمو تحسین کردم….

_مشکل همینه…نمیخوام نگام نکنی…!

نگاهش کردم…تک تک اجزای صورتش رو از نظر گذروندم…لبشو گزید و سرشو پایین انداخت.فشار محسوسی به دستاش آوردم تا دوباره نگاهم کرد…

_بپوش …فقط ازم نترس چون منم نمیخوام نگاهت نکنم.

سرشو کمی کج کرد و قبل اینکه اشک تو چشمش بیرون بزنه دستشو از روی میز بلند کردم و پشت لبم گذاشتم…بوسه نرمم ناراحتش نکرد…راضی به نظر رسید چون لبخند زد …

_یادمه اون روزا خسیس نبودی…هر ماه دو دست لباس تو خونه رو واسم میخریدی…تازه گلسر و کش موی همرنگشم میخریدی…گرونی شده از مهربونیتم کم شده ها…فکر نکنی حواسم نیست!

شیطنت ظریفش به دلم نشست…هرچند جلوی مرد جماعت هرچقدرم که خسیس باشه نباید دم از این حرفا زد…بهمون برمیخوره!

_بچه جون…الانم هرچی بخوای برات میخرم…منتهی بعدش از بس عذرخواهی میکنی معذب میشم! انگار نه انگار من شوهرتم…یادت نیست واسه لباسای عروسی رها تو ماشین چی گفتی…؟

بالا تنه اشو به میز چسبوند و خنده ی پهنی روی لبش نشست

_اونکه یه تعارف بود…ولی خب خدایی دلم نمیاد تو خرج بیفتی…از بس که رها اذیتم میکرد یاد گرفتم زیاده روی نکنم…باورت نمیشه ولی هرچی میدید میخواست…کافی بود دوستامون تیپ عوض کنن…مجبور میشدم به خاطر رها تو مهد کودک یا حتی دوندون پزشکی بیشتر بمونم تا پول دربیارم…من نمیخوام تو بخاطر من اذیت بشی…همین

چقدر دلم میخواست اون لحظه به آغوش بکشمش…کاش میفهمید این خواسته از روی هوس نیست…وجودم لبریز خواستنه اشه اما…بیشتر لبریز داشتن آرامش نگاهشم…اطمینانشم…نمیخوام خودخواهی من برنجوندش…

_مگه نمیخواستی بخوابی؟

با اینکه چهره ام کاملا نشون میداد چقدر خسته ام اما گفتم

_نه…تو گفتی برو استراحت کن منم گفتم چشم…میدونی که چقدر حرف گوش کنم؟!

حالا کاملا میتونستم حس کنم انگشت های سرد و بی روح دستش به حرکت افتادند.فشار محسوسی به دستم آورد و گفت

_برو بخواب خستگیت دربره…باید ببریم بازار! فقط هنوزم سرحرفت هستی؟

یه دستمو نزدیک چشمم آوردم و دلنشینی لبخندش به لب هام رسید

_رو چشم…فقط کدوم حرف؟

شیطنتش رو فقط میشد از دختر بچه ی ته چشماش فهمید …

_اینکه خسیس نیستی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غمزه

  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x