کنارش وایساده بودم و خودشم نشسته بود و با سه نفر قمار بازی میکرد.
خاک تو سرت!
به کارتهاش نگاه کرد که منم دقیق نگاهشون کردم.
یکیشو گرفت اما بازم تردید کرد.
اینو اشتباه بذاره دیگه برفنا رفته و دیگه پولا پر پر.
با فکری که به ذهنم رسید خم شدم و یکیشو نشون دادم.
– اینو بذار.
نگاهی بهم انداخت.
– اونوقت چرا؟
به سرم زدم.
– چون هوشم میگه.
از روی تمسخر خندید که یه ابرومو بالا دادم.
– اصلا هر کار خودت میخوای بکن، وقتی باختی میفهمی.
بعدم وایسادم.
نیم نگاهی بهم انداخت و درآخر کارتی که من گفتمو بیرون کشید که لبخند عمیقی روی لبم نشست.
کارتو وسط میز انداخت که کمی بعد هر سه تاشون عصبی و معترضانه کارتهای باقی موندهی توی دستشونو رو روی میز پرت کردند.
رایان با لبخند پیروزمندانهای همهی اون بیست میلیون دلار دسته بندی شده رو برداشت و نگاهی بهم انداخت که دست به سینه شدم و لبخند مغرورانهای زدم.
اون سه نفر بلند شدند و بعد از اینکه دستی به شونهش زدند رفتند.
رایان بلند گفت: بازم میبینمتون.
بعدم خندید و یکی از دستهها رو ورق زد.
رو به خالد گفت: جمعشون کن.
اطاعتی گفت و کارشو انجام داد.
رایان بلند شد و دست به جیب رو به روم وایساد.
– زرنگی.
رک گفتم: میدونم.
موهامو پشت گوشم برد و اجزای صورتمو از زیر نظر گذروند.
– بخاطرش چی میخوای؟
نیشم باز شد و خواستم حرفی بزنم اما انگشتشو روی لبم گذاشت و گفت: البته، آزادت کردنو، دست بهت نزدنو و از اینجا رفتنو نمیتونی انتخاب کنی.
تموم بادم خالی شد و با لب آویزون گفتم: کل گزینهها رو که حذف کردی!
خندید و دستهاشو داخل جیبهاش برد.
لعنتی هروقت میخنده عجیب بهش میاد و جذاب میشه.
– چی میخوای؟
تو فکر فرو رفتم و زیرلب گفتم: چی میخوام؟
طبق عادتم موقع فکر کردن ناخونمو به لبم کشیدم.
با یادآوری لیلی که اون سه تا خیلی درموردش حرف میزدند خواستمو انتخاب کردم.
وقتی خودم فعلا نمیتونم آزاد بشم باید یکی دیگه رو به آرزوش برسونم.
بیچاره طاقتش کمه و بخاطر رابطههای این خشن بیرحم الان جاش تو بیمارستانه، صحر میگه رایان میخواد بفروشتش واسهی همین قبلا حرفی درموردش نزدند.
مصمم گفتم: لیلیو برگردون ایران.
کوتاه ابروهاش بالا پریدند اما کم کم اخمی رو پیشونیش افتاد.
– سودی واسم نداره.
نیم قدم بهش نزدیکتر شدم.
بلندی قدش باعث میشد سرمو بالا بگیرم.
– وقتی به من میگی چی میخوای پس سودش واسهی منه نه خودت جناب ارباب.
یه ابروشو بالا داد.
– اونوقت دقیقا سودش واسهی تو چیه؟
– اینکه یه دختر به زندگی قبلیش برگرده حس خوبیو بهم میده.
کمی خیره نگاهم کرد.
شستشو به لبش کشید و درآخر گفت: قبوله.
لبخند عمیقی روی لبم نشست.
خواست از کنارم رد بشه که بازوشو گرفتم و با ذوق گفتم: قول بده، لطفا.
کوتاه به دستم و بعد به چشمهام نگاه کرد.
– باشه، قول میدم.
جوری خوشحال شدم که انگار با آزاد شدن من موافقت کرده.
بازوشو ول کردم.
– ممنون.
چیزی نگفت و رفت که پشت سرش رفتم.
کتشو از روی کاناپه برداشت و به راهش ادامه داد.
با نزدیک شدن امیر، یکی از اربابایی که رایان رابطهی خوبی باهاش داشت وایسادیم.
امیر: چی شد پسر؟
رایان پیروزمندانه گفت: بردم.
امیر به بازوش زد.
– مثل همیشه… راستی، بچهها یه مسابقهی تنیس ترتیب دادند، گفتم تو که توش خوبی بیای شرکت کنی، خوش میگذره، هر کی هم باخت یه شرطی داره اما نترس، خیلی جذابه.
رایان کتشو روی شونهش انداخت و مصمم گفت: بریم.
**
یعنی نزدیک بود اشکم در بیاد.
درسته ازش بدم میاد ولی نمیخواستم ببازه چون منم جلوی بردهی اون پسره حسام کوچیک میشدم.
عوضی خیلی حرفهای بود، یعنی رقابت شدید تنگاتنگ بود.
از بس با جیغ حرف زده بودم گلوم میسوخت.
همه هم تعجب کرده بودند که چرا من اینقدر راحت باهاش حرف میزنم و شما شما نمیکنم.
درآخر با آخرین توپی که از دستش در رفت بازی به نفع پسره حسام تموم شد.
با حالت زار روی زمین نشستم و نالیدم: نه!
رایان دسته رو پرت کرد و نفس زنان بطری آبو از دست امیر گرفت.
بردهی پسره یه نگاه مغرورانهای بهم انداخت و پیش اربابش رفت که با حرص گفتم: فقط دوتا عقب بود زیادم به خودت و اربابت…
با آبی که تو صورتم ریخت از جا پریدم که دیدم کار رایانه.
نفس زنان گفت: ببند نفس.
با حرص لگدی به میز کنارم زدم و صورتمو با لباسم خشک کردم.
کوروش، برگزار کنندهی مسابقه، دستی زد.
– خب خب، همینطور که میدونید واسهی بازنده یه چالش داریم.
دستمو به پیشونیم کوبیدم.
رایان دست به پهلو گفت: چه خوابی واسم دیدی؟
کوروش با خنده گفت: نترس، چیز زیاد سختی نیست.
با استرس بلند شدم.
رایان یه صندلیو چرخوند و روش نشست.
– بنال ببینم چی تو مغزته.
بیا! اینم از تربیتش! واقعا نمیدونم مادرش کی بوده که اینجور تربیتش کرده!
کوروش نگاه کوتاهی به من انداخت که استرسمو بدتر کرد.
نگاهشو به سمت رایان سوق داد.
– یه چیزی ازت میخوام که باعث میشه هممون ازش لذت ببریم و یه مقدمهای واسهی رابطههامون با بردههامون باشه.
دستمو روی قلبم گذاشتم.
یعنی چه زری میخواد بزنه؟
رایان خونسرد دستشو به تکیه گاه صندلی گذاشت.
– خب؟
کوروش دستهاشو داخل جیبهاش برد.
– درست وسط همهی اونهایی که اینجاییم لباس بردهتو باز میکنی، دستتو روی بدنش میکشی و گردنشو میبوسی.
چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند و داد زدم: چی؟ امکان نداره!
کوروش با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد و بقیه حرف کوروشو تایید کردند.
رایان خونسرد گفت: اینو که تو مهمونی قبلی به یکی دیگه گفتی، یه چیز دیگه بگو.
کوروش: نه، همین.
نگاهی به من انداخت و با نگاه چندشی گفت: دیدن معاشقهت با این بردهت حسابی حال میده.
از طرفی خون چشمهامو پر کرده بود و از طرفی هم استرس مثل خوره تو وجودم افتاده بود.
اینا دیگه چه عوضیهاییند! چقدر هوسباز و کثیفند!
ملتمس به رایان نگاه کردم.
کوروش به شونهش زد.
– چرا تردید داری داداشم؟ تو که قبلا به نظر هیچ کدوم از بردههات توجه نمیکردی؟
رایان نگاهی بهم انداخت و درآخر بلند شد و به سمتم اومد که صدای هو و دست همه بلند شد.
اشک توی چشمهام حلقه زد.
رو به روم وایساد که با التماس آروم گفتم: نکن اینکار رو، یه جوری بپیچونشون، خواهش میکنم.
کوروش: بیا وسط نزدیک تور.
– من اهل جا زدن نیستم برده کوچولو.
مچمو گرفت و به وسط جمعیت رفت.
بغض مثل تودهی سرطانی توی گلوم افتاد و بزرگتر شد.
وسط وایساد و بدون اینکه به چشمهام نگاه کنه موهامو یه ور شونم انداخت.
دستهاشو پشت سرم برد تا زیپمو باز کنه که با دست یخ کرده دستشو گرفتم و با بغض گفتم: بخدا اگه همچین کاریو بکنی وقتی برگردیم عمارت خودمو میکشم.
سریع نگاه بدی بهم انداخت.
– تو غلط میکنی!
اشکی از دریای توی چشمهام روی گونهم چکید.
– اینکار رو میکنم، من دیگه اینجا به ته خط رسیدم و هیچی دیگه واسم مهم نیست.
کوروش: مشکلی پیش اومده رایان جون؟
چشمهاشو بست و دندونهاشو روی هم فشار داد.
– واقعا تو میتونی تن و بدن بردهی خودتو بین همچین آدمایی به نمایش بذاری و اونا به جای خودت ازش لذت ببرند؟ چرا نمیفهمی که اون پسره کوروش داره ازت سواستفاده میکنه تا خودش یه فیضی ببره.
یه دفعه یقهمو گرفت و به سمت خودش کشیدم که از ناگهانی بودنش هینی کشیدم.
عصبی بهم زل زد و سکوت کرد.
نمیدونم چقدر این نگاهمون طولانی شد که صدای اعتراض همهی اون کثافتا دراومد اما توجهی نکرد.
آرومتر لب زدم: وجود تو، غیرت تو، مثل اینا نیست، فقط به زور داری خودتو شبیهشون نشون میدی، اونقدر مهربونیو توی قلبت چال کردی که بخاطرش عصبانی میشی و همه فکر میکنند خشن و بیرحمی، تو به زور…
با وایسادن کوروش کنارمون حرفمو قطع کردم.
– چی شده رایان خان؟
اما نیم نگاهی هم بهش ننداخت و نگاهشو رو چشمهام ثابت نگه داشت.
کوروش دستشو رو دست رایان که هنوزم زیپمو گرفته بود گذاشت و سعی کرد دستشو پایین ببره.
– تو نمیتونی زیپشو باز کنی خودم اینکار رو میکنم!
دستمو کنار صورتش گذاشتم.
– بهش اجازه میدی؟
رنگ نگاهش عوض شده بود، عصبانیتش یه رنگ دیگهای گرفته بود.
رایان، محبت ندیده، مطمئنم که اینطوره، اینکه یه محبت بیش از حد و یه لحن آروم و ملایم اینجوری قفلش میکنه نشون میده که به عنوان یه پسر آنچنان محبت و عاطفه ندیده، شاید واسهی همینه که الان این شکلی شده.
شستمو و بعد پشت دستمو روی ته ریشش کشیدم.
با ملایمترین صدایی که از خودم میشناختم گفتم: رایان؟
کوروش پوفی کشید و دست رایانو برداشت.
– تو نمیخوای تنشو لمس کنی من هستم، خیلی مشتاقم.
نفرت وجودمو پر کرد.
زیپمو پایین کشید که تنم لرزید اما کاری نکردم چون مطمئن بودم رایان عکس العمل نشون میده.
کوروش بازومهامو گرفت و کنار گوشم خم شد.
– میتونی از اربابت بخوای که یه شبتو به من بده، نه؟
چه بیشرم بود که جلوی کسی که مثلا مال اون بودم این حرفو میزد.
خواست لباسو از روی شونههام پایین بیاره که یه دفعه رایان به عقب پرتش کرد و مشتی تو صورتش خوابوند.
هینی کشیدم و با تعجب دو دستمو روی دهنم گذاشتم.
امیر همونطور که به سمتمون میدوید داد زد: چیکار میکنی روانی؟
کوروش درست وایساد و چشم بسته عصبی خندید.
رایان غرید: به بردهی من چشم نداشته باش کوروش وگرنه بد میبینی.
از غیرتی شدنش و حرفش یه حس خوب عجیبی بهم دست داد.
کوروش تا خواست به سمتش هجوم بیاره امیر خودشو وسطشون انداخت و جلوی کوروشو گرفت.
رو به رایان با عصبانیت گفت: تو دیوونه شدی؟ اینکارت یعنی چی؟
رایان چشمهاشو بست و چنگی به موهاش زد.
یه قدم به عقب رفتم و با استرس نگاهشون کردم.
کوروش پوزخندی زد.
– کارای جدید دارم ازت میبینی رایان!
به من نگاه کرد و نیشخندی زد.
– انگار این بردهه…
هنوز کوروش حرفشو کامل نکرده بود که با قدمهای بلند بهم نزدیک شد که از ترس نگاهش یه قدم به عقب رفتم.
مچمو گرفت و وحشیانه به راه سنگ فرش شده کشیدم.
کوروش بلند گفت: بعدا همو میبینیم رایان خان.
مچمو محکمتر گرفت که لبمو گاز گرفتم تا صدام درنیاد.
گوشیو از جیبش بیرون آورد و بعد از چند ثانیه عصبی گفت: ماشینو بیار دم در.
تا به دم در برسیم انگار مردمو زنده شدم.
حرفهای اون کوروش عوضی همه چیو خراب کرد.
قبل از اینکه خالد در رو باز کنه خودش در رو باز کرد و جوری به داخل انداختم که کف ماشین پرت شدم و از درد زانوهام چشمهامو روی هم فشار دادم.
وارد شد و در رو محکم بست.
خالد که سوار شد به تندی گفت: راه بیوفت.
با ترس به سمتش چرخیدم.
خم شد و یقهمو گرفت.
عصبی غرید: اگه جرئت داری یه بار دیگه اینطور باهام حرف بزن و بهم نگاه کن تا ببین چی به سرت میارم.
تعجب هم به ترسم اضافه شد.
نفس زنان سکوت کرد.
دستی که یقهمو گرفته بود رو گرفتم.
– نکن اینکار رو با خودت، اینجور هیچ لذتی از زندگیت نمیبری!
همونطور که یقهمو گرفته بود با یه حرکت روی صندلی خوابوندم و با فکی قفل شده گفت: خفه شو نفس.
اما ادامه دادم: باور کن که خشم و خشونت تو رو قوی نمیکنه، به جاش یه حفرهی عمیقیو توی قلبت…
با قرار گرفتن محکم لبش روی لبم نفسم دیگه بالا نیومد و داغی لبش انگار تموم تنمو به آتیش کشوند.
یقهمو محکمتر گرفت و لبشو که روی لبم فشار داد باعث شد بیاراده به بازوش چنگ بزنم.
حالا قلبم از قبلا هم تندتر میزد.
با اون دستش فکمو گرفت و محکم و حریصانه لبمو بوسید.
با اینکه کمی درد داشت اما ناخودآگاه چشمهام بسته شدند و خواستم که بیشتر ببوستم.
یقهمو ول کرد و پهلومو گرفت.
اونقدر حرفهای میبوسید که به زور تحمل میکردم تا همراهیش نکنم.
لبمو ول کرد و سرشو تو گودی گردنم فرو برد.
همین که گردنمو مکید وجودم زیر و رو شد که به لب صندلی چنگ انداختم.
اونقدر بوسید تا اینکه به قفسهی سینهم رسید.
دستش که رو بند لباسم نشست باعث شد که به خودم بیام و بفهمم که دقیقا داره چه اتفاقی میوفته.
چشمهامو به سرعت باز کردم و با ترس دستشو گرفتم.
– چیکار داری میکنی؟!
سرشو بالا آورد و نفس زنان بدنمو از زیر نظر گذروند.
با التماس گفتم: لطفا ولم کن.
یه دفعه با عصبانیت به بدنهی ماشین زد که از ترس از جا پریدم.
از روم بلند شد و به تندی گفت: وایسا.
راننده بلافاصله کنار خیابون وایساد که بدون معطلی در رو باز کرد و پایین رفت.
آب دهنمو به زور قورت دادم و روی صندلی نشستم.
از پشت شیشه بهش نگاه کردم.
کلافه چنگی به موهاش زد و بعد یه نخ سیگار رو از توی پاکتش بیرون آورد.
با فندک روشنش کرد و وایساد.
یه پک کشید و چشمهاشو بست.
دستمو روی قلبم که حسابی تند میزد گذاشتم.
انگار از درون داشتم میسوختم.
بازم کشید و چشمهاشو باز کرد.
رو به خالد گفت: دختره رو ببر عمارت، برمیگردم مهمونی.
از ته دل نفس آسودهای کشیدم.
خالد: خب سوار شید با ماشین میرسونیمتون.
– لازم نکرده.
خالد سمجتر گفت: پس خودم همراهتون میام.
رایان چیزی نگفت و بازم یه پک کشید.
به این سمت اومد که نگاهش به من افتاد.
بازم سردی نگاهشو پر کرده بود.
سریع چرخیدم و لبمو گزیدم.
بی تفاوت گذشت که خالد بعد از اینکه در رو بست و به راننده گفت منو برسونه عمارت به سمتش دوید.
راننده که به راه افتاد درست نشستم و به رایانی که هر لحظه ازش دورتر میشدم نگاه کردم.
دست نیمه لرزونمو روی لبم گذاشتم.
این دیگه چه حسی بود خدایا؟!
#آرام
گوشیمو برداشتم.
– باید به خالهم زنگ بزنم، قرار بود امشب برم اونجا.
اخم کرد.
– خالت؟
سری تکون دادم و پوزخندی زدم.
– از خاله بودن فقط اسمشو داره حمل میکنه، نه کمکی بهم میکنه نه هیچی، فقط هروقت دلش غر زدن و گیر دادن هوس میکنه سر من بدبخت خالی میکنه.
ته موندهی ساندویچشو خورد و گفت: کسی دیگه هم اینجا داری؟
غمو توی صدام ریختم.
– نه، هیچ کسی یادش نیست که یه آرام بدبخت بی پدر و مادری اینجاست که شاید نیاز به حمایت داشته باشه.
سرعت جویدنش آرومتر شد.
روی شماره لمس کردم و گوشیو به گوشم چسبوندم.
از جاش بلند شد و دقیقا کنارم نشست که با اخم نگاهش کردم.
– اینجور نگام نکن دلم میخواد کنارت بشینم.
با اخم گفتم: برو…
اما با پیچیده شدن صدای عصبی خاله سکوت کردم.
– معلوم هست کجایی؟ هان؟ نباید اون گوشیه بیصاحابتو جواب بدی؟
هروقت عصبی میشه زدن این حرفا طبیعیه.
– چیزه خاله… من دیشب که همراه دوستم بودم حالم خیلی بد شد واسهی همین رفتیم خونهی اون، الانم اونجام، اصلا نگران نباش، تا شب برمیگردم دوستمم میارم که ببینیش.
ابروهای رادمان بالا پریدند.
بین انگشت اشاره و شستمو گاز گرفتم.
استغفرالله، خدایا ببخشم.
لحنش کمی ملایمتر شد.
– سرما خوردی؟ الان خوبی؟
– خوبم نگران نباش.
– الان بلند شو بیا.
گونمو خاروندم.
– الانکه نمیتونم آخه مامانش ناهار درست کرده قسمم داده که نرم.
نفسش تو گوشم رها شد.
– تو تا اینجایی آخرش منو دق میدی.
رادمان موهامو پشت گوشم برد که با حرص دستشو پس زدم.
– حالا ناراحت نباش دیگه، خداحافظی میکنم.
خندون نگاهم کرد که چشم غره ای بهش رفتم.
– چی بگم آخه؟ مواظب خودت باش خداحافظ.
– خداحافظ.
تماسو قطع کردم و از ته دل نفس آسودهای کشیدم.
– عجب دروغگویی!
نگاه تندی بهش انداختم.
– حرف مفت نزن، مجبور بودم وگرنه اصلا اهل دروغ نیستم.
دستهاشو از هم باز کرد.
– باشه حالا بیا منو بزن.
از روی حرص یکی خوابوندم توی گوشش که چشمهاش تا آخرین حد ممکن گرد شدند و دستشو روی گونهش گذاشت.
– چرا میزنی روانی؟
با حرص گفتم: چون زر الکی میزنی، تازه خودتم گفتی.
از روی مبل بلند شدم.
– حمومت کجاست؟ لباس مباس واسم داری؟
نگاه ازم گرفت و دندونهاشو روی هم فشار داد.
لگدی به پاش زدم.
– با توعما!
با حرص گفت: خیلی پررویی آرام!
با پرروی گفتم: میدونم، یالا حمومو نشونم بده حالم داره از خودم به هم میخوره.
سرشو به چپ و راست تکون داد و از جاش بلند شد.
همونطور که به سمت پلههای چوبی میرفت گفت: این دیگه کیه؟!
پشت سرش رفتم.
– آرامم، آرام.
از پلهها بالا رفت و دستشو بالا برد.
– آره جون عمت! خیلی آرامی!
خندم گرفت.
اسمم درست بر عکس شخصیتمه.
وارد اتاقی شد که انگار مخصوص خودش بود چون پر از عکسهای کوچیک و بزرگش بود.
وای لعنتی عجب عکسایی! خوشم اومد.
در کنار شخصیت چندشش جذابه.
با بشکنی که جلوی صورتم زده شد سریع نگاه ازشون گرفتم.
خندون گفت: خوشگلند؟
با تمسخر خندیدم.
– زشتترین عکساییه که تو عمرم دیدم.
حرص نگاهشو پر کرد که غرق لذت شدم.
به در شیشهای اشاره کردم.
– حموم اونه؟
با همون حالت گفت: با اجازتون بله.
خونسرد گفتم: اوکی، لباس چی؟
کاملا بهم نزدیک شد اما برای اینکه بگم نمیترسم از جام جم نخوردم ولی خدا میدونست که مثل چی استرسم گرفت.
موهامو دور انگشتش پیچوند و گفت: آرام؟
با استرس گفتم: چیه؟
به چشمهام نگاه کرد.
– تو چطور میتونی اینقدر پررو باشی؟
لبخند حرصدراری زدم.
– به سادگی.
موهامو ول کرد و نگاهش که به سمت لبم کشیده شد لبخندم جمع شد و آب دهنمو به زور قورت دادم.
– لباس مناسب تو ندارم، همش مردونهست، اگه میخوای بهت بدم.
هل کرده گفتم: خب… خب بده.
لبشو با زبونش تر کرد.
– باشه.
به زور پاهامو تکون دادم و یه قدم به عقب رفتم که بالاخره اون نگاه لامصبش از لبم برداشته شد.
چرخید و به سمت کمدش رفت که دستمو روی قلبم گذاشتم و نفس آسودهای کشیدم.
خیلی بد نگاه میکنه… نگاهاش هیزند، دقیقا چجوری بخوام مخ اینو بزنم بدون اینکه خودم برفنا برم؟
یه لباس دکمهدار چهارخونه واسم آورد که ازش گرفتم و با ابروهای بالا رفته گفتم: بقیهش؟
– شلوارام که اندازهت نیست و ببخشید که شورت و سوتین نمیپوشم!
از خجالت لبمو گزیدم و سر به زیر به سمت حموم رفتم.
خدایا منو محو کن.
خندون گفت: تو حموم خوش بگذره.
وارد شدم و با حرص در رو نسبتا محکم بستم.
چقدر بیشعوره!
لباسشو به جالباسی آویزون کردم و همه چیزمو درآوردم.
یعنی تا لباسهام خشک نشند از اتاقش پا بیرون نمیذارم و در رو قفل میکنم.
#رادمان
خندیدم و خودمو روی تخت انداختم.
عجب دختری!
اوف یعنی بعدا فقط با یه لباس بیرون میاد و بقیهی جاهاش لخته؟
چشمهامو با لذت بستم.
حتی با فکرشم گر میگیرم.
یعنی چند وقت طول میکشه تا بدنتو لمس کنم و اون لبتو اونقدر ببوسم تا نفست بالا نیاد؟
با جملهای که از گذشته به ذهنم رسید لبخندم جمع شد و تموم حسم پرید.
“خاله مطهره: تو باید مال خودتو ببوسی.”
روی تخت نشستم و چنگی به موهام زدم.
از خوشبختی گذشته تنها درد یادآوریش مونده.
دستمو مشت کردم و بازم حس نفرت و انتقام تو وجودم شعله کشید.
تک تک کسایی که باعث شدند بیپدر و مادر بزرگ بشمو به سزای عملشون میرسونم، اینو سالهاست که به خودم قول دادم.
با صدای گوشیم از فکر بیرون کشیده شدم.
از توی جیبم بیرونش آوردم که با دیدن “عمو شروین” تماسو وصل کردم.
– بله؟
مثل همیشه بدون سلام گفت: یه خبر خوب واست دارم.
اخم ریزی کردم.
– چه خبری؟
با لحنی که خوشحالی توش موج میزد گفت: بالاخره دوری داره سر میاد، بالاخره سختیهات داره تموم میشه.
با حرص گفتم: د درست حرف بزن.
مکث کرد و کمی بعد گفت: تا چند وقت دیگه بابات از زندان آزاد میشه!
اخمهام از هم باز شدند و چنان شکی بهم وارد شد که تنها به رو به روم خیره شدم.
بابام داره آزاد میشه؟!
– میشنوی رادمان جون؟
اشک توی چشمهام جوشید.
– شوخی نمیکنی که؟
– نه پسر، راستشو میگم.
با بغض خندیدم.
– یعنی واقعا بابام داره آزاد میشه؟!
– آره، امشب قراره یه جشن توپ ترتیب بدم.
باز خندیدم و چشمهامو بستم که چند قطره اشک روی گونم سر خورد.
بالاخره قراره ببینمش! بالاخره قراره این دلتنگی لعنتی تموم بشه!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
پارت بعدی رو کی میزارید؟؟؟
این رمان چندروز در هفته پارت گذاری میشه؟؟
معلوم نیست هر وقت پارت بیاد سه روز در میون ۴ روز در میون
ادمین جون امروز پارت داریم؟
خیلی هیجانی شده دیگه مرسی از نویسنده و ادمین عزیز فقط اگه میشه لطفا زود به زود پارت هارو قرار بدین 😘😘😘
ممنون ازت نویسنده رمانت عالیه حرف نداره😘😘😙😙😙😙😙
نویسنده جون مرسی که تو دو سه روز پارتات نسبتا بلندن لطفا همینجور ادامه بده و مثل خیلی از رمانا که ت ۵ روز یا یه هفته نصف تو پارت میزارن نشووووو 😐
مرسی بوس نویسنده و ادمین عزیز 🙂
پارت جدید رو فردا میزارید؟؟؟
امروز پارت داریم ادمین؟
پارت جدیدو پس کی میزارین؟؟