#آرام
حوله رو دور موهام پیچیدم و در حمومو باز کردم.
پامو بیرون گذاشتم اما با کسی که رو به روم دیدم چنان جیغی کشیدم که اون بخت برگشته که چشمهاشو بسته بود دادی کشید و از جا پرید.
تا چند ثانیه فقط با چشمهای گرد شده به هم نگاه کردیم اما کم کم نگاهش روی پاهای لختم کشیده شد که به خودم اومدم و داد زدم: اینجا چه غلطی میکنی؟
با ابروهای بالا رفته گفتم: اتاقمهها!
لباسمو پایینتر کشیدم.
تقربیا تا نصفهی رونم میرسید.
یعنی جرئت نداشتم یه قدم بردارم چون میترسیدم یه دفعه بیوفتم و دار و ندارم معلوم بشه.
– برو بیرون.
بازم دراز کشید و دستهاشو زیر سرش برد.
– نوچ، نمیرم.
دندونهامو روی هم فشار دادم.
– حداقل یه حوله لباسی بده بهم.
با یه حرکت از جاش بلند شد و به سمت یکی از کمدهاش رفت.
چقدرم کمد داره!
یه حوله لباسی سفید رو از توی کاورش بیرون آورد و به سمتم اومد که لباسمو گرفتم و بازم پایینترش کشیدم.
– لباس پاره میشهها!
با حرص گفتم: نه، نمیشه.
یه دستمو دراز کردم که حوله رو توی دستم گذاشت.
با نگاه شیطونی گفت: کلا همه چیزتو شستی نه؟ یعنی الان اگه لباسو بالا بزنم…
حوله رو محکم بهش کوبیدم و جیغ زدم: خفه شو!
چشم بسته خندید.
با حرص به عقب هلش دادم و با قدمهای تند به سمت در رفتم.
کثافت هیز!
هنوز دستم رو دستگیره نرفته بود که یه دفعه تنم از پشت تو بغلش حبس شد.
سرجام میخکوب شدم و واسهی یه لحظه نفسم رفت.
– ناراحت شدی کوچولو؟
با استرس گفتم: ولم کن.
اما برعکس محکمتر بغلم کرد.
– نمیتونم ببینم ازم ناراحتی، اگه دوست نداری دیگه این حرفا رو بهت نمیزنم.
تو دلم پوزخندی زدم.
آره تو راست میگی.
خواستم تقلا کنم و فحش بارش کنم اما به یاد نقشهم افتادم و سکوت کردم.
تحمل کن آرام، نفسو یادت باشه.
– ولم کن رادمان.
بوسهای به زیر گوشم زد که از حسی که داشت وجودمو زیر و رو کرد و باعث شد به لباسم چنگ بزنم.
– ولت میکنم اما به شرطی که بگی ناراحت نیستی.
هر لحظه خونم بیشتر به جوش میومد.
– ناراحت نیستم پس ولم کن.
– اما لحنت یه چیز دیگه میگه گلم!
چشمهامو بستم و نفس عصبی کشیدم.
آروم گفتم: واقعا میگم، نیستم.
گونهمو که محکم بوسید چشمهامو روی هم فشار دادم.
– حالا شد.
وقتی دیدم ولم نمیکنه چشمهامو باز کردم و گفتم: نمیخوای ولم کنی؟
آروم لب زد: نمیدونم چرا دوست دارم تو بغلم باشی.
دستشو روی صورتش کشید.
– نوازشت کنم.
زیر گوشمو بوسید.
– ببوسمت.
از کاراش ضربان روی هزار رفته بود.
لعنتی خوب بلده چیکار کنه اما من اونی نیستم که بتونه گولم بزنه، برعکس، کسی که اعتماد میکنه و بعد ضربه میخوره اونه نه من.
من از اون بازیگر ماهرتریم.
آروم گفتم: بس کن رادمان، نکن.
– بهم آرامش میدی، تا حالا دختری این حسو بهم نداده بود.
توی دلم پوزخندی زدم.
نزدیک گوشم گفت: عجیبی، نمیدونم داری چه بلایی سرم میاری.
بعد لالهی گوشمو بوسید که نالیدم: رادمان؟
زمزمه کرد: جونم؟
با اینکه میدونستم همهی حرفاش الکیه اما بازم زبونم بند اومد.
خواست لباسمو بالا بزنه که سریع به خودم اومدم و مچشو گرفتم.
با ناباوری گفتم: چیکار میکنی؟!
ضربان بالای قلبشو خوب حس میکردم.
خودمم دست کمی ازش نداشتم اما بیشتر بخاطر ترس و استرسم بود.
سکوت کرد و تنها نفسهاش توی گردنم رها شدند.
با استرس گفتم: قصد نداری ولم کنی؟ دارم خفه میشما!
چند ثانیه گذشت تا به حرف اومد.
– دیگه نمیخوام تو اون محلهی ناامن زندگی کنی، میای همینجا کنار خودم، نمیذارم هیچ کسی حتی بهت تو بگه.
نمیدونم چرا شدید استرسم گرفت.
مگه از اولشم دنبال همین نبودم؟
آب دهنمو به زور قورت دادم.
– اما خالهمو چیکارش کنم؟ اما اگه بتونی یه دختر واسم جور کنی که بیاد بگه دوستمه و کاری کنه که خالهم بتونه بهش اعتماد کنه همه چیز حله.
– نگران نباش، واست جور میکنم.
سعی کردم جلوی لبخندمو بگیرم.
پس خاله عطیه هم حله، دیگه چیزی مانعم نمیشه.
فقط خدایا خودت منو دربرابر این پسره محافظت کن، من نمیخوام بیآبرو بشم.
ولم که کرد انگار دنیا رو بهم دادند که از ته دل نفس راحتی کشیدم.
– برو پایین یه چیز بخور، من میرم حموم.
به سمتش چرخیدم که دیدم یه حولهی دیگه برداشت و وارد حموم شد.
خدا به خیر بگذرونه.
#نفس
طبق معمول مسئولیت تی کشیدن و تمیز کردن سالن به این بزرگیو به من بدبخت داده بودند.
هر چقدر تمیز میکردی مگه تموم میشد؟
یکی بیاد بگه یه نفر چیکار به یه خونه و هال همچین بزرگی داره؟!
تازه بدتر از بزرگیش اینه که پر از وسایل قیمتیه و کلی باید حواست باشه تا یکیش نشکنه.
با پیچیده شدن صدای در و کابوس زندگیم سرمو بالا آوردم.
همونطور که با تلفنش حرف میزد کل سالنو گذاشته بود روی سرش و به این سمت میومد.
زیر لب “کوفتی” گفتم و به کارم ادامه دادم.
اومدم سطلو بردارم و جلوتر برم اما با چیزی که دیدم انگار یه اجر رو محکم کوبوندند توی سرم.
این همه تمیز کرده بودم و این عوضی با کفشهای گلی و کثیفش بازم زمینو به گند کشیده بود!
آخه کدوم قبرستونی بودی که کفشت گلیه؟
با چشمهای گرد شده داد زدم: اینجا رو تمیز کرده بودما!
همونطور که وایساده بود و حرف میزد نگاهی بهم انداخت.
تی رو بالا بردم.
– اینو میبینی؟ دارم تمیز میکنم.
بیتفاوت نگاه ازم گرفت و بدون اینکه حرفم یه مثقالم براش اهمیت داشته باشه شروع کرد به قدم زدن دور هال.
یعنی کارد میزدی خونم درنمیومد.
دستهی تی رو توی مشتم فشار دادم و بعد روی زمین پرتش کردم.
عصبی به سمتش رفتم.
بهش که رسیدم بازوشو کشیدم و به سمت خودم چرخوندمش.
– نمیفهمی چی میگم؟
به کفشش اشاره کردم.
– کفشتو نگاه کن.
خونسرد بهم نگاه کرد.
– فعلا.
گوشیشو توی جیبش گذاشت.
– چته؟
با فکی قفل شده گفتم: چم نیست! از ظهر تا حالا از دست این هال گندت داره جونم درمیاد اونوقت جناب عالی با این وضع کفشهای سیندرلاییت داری دور هال قدم میزنی؟
نگاهی به کفشش و بعد به زمینی که کثیف کرده بود انداخت.
– خوب که چی؟
چشمهامو بستم و دندونهامو روی هم فشار دادم.
دلم میخواست تموم فنایی که بلد بودمو روش پیاده کنم تا بمیره.
از کنارم رد شد.
بلند گفت: اگه هزار بارم کثیف شد تو وظیفته که تمیزش کنی، اوکی شدی؟
چشمهامو باز کردم و به سمتش چرخیدم.
پامو به زمین کوبیدم و داد زدم: خیلی عوضی و بیشعوری!
از حرکت وایساد و با ابروهای بالا رفته بهم نگاه کرد که تازه فهمیدم چه زری زدم و لبمو گزیدم.
خاتون از آشپزخونه بیرون دوید.
رایان با اون نگاه ترسناکش به سمتم اومد.
– چی گفتی؟ نشنیدم برده کوچولو.
با استرس گفتم: هیچ… هیچی!
خاتون با ترس گفتم: آقا این بچهست نمیفه…
رایان دستشو بالا برد که سکوت کرد و با استرس نگاهی بهم انداخت.
صحرا هم بیرون اومد و نگران گفت: چی شده؟
رایان که بهم رسید انگار که عزرائیل رسید.
چند ثانیه به چشمهام نگاه کرد اما یه دفعه چنان سیلیای بهم زد که از شدتش چشمهام سیاهی رفت و روی زمین پرت شدم.
دستمو روی گونم که حسابی جز جز و درد میکرد گذاشتم و بغض بدی گلومو فشرد.
کفششو روی کمرم گذاشت و عصبی گفت: مواظب حرفات باش نفس.
فشار پاشو بیشتر کرد که این دفعه نتونستم تحمل کنم و زدم زیر گریه.
– چون اگه بازم بیاحترامی ازت ببینم رفتار بدتری باهات میکنم.
سرمو چرخوندم و با گریه و نفرت نگاهش کردم.
با پاش تکونم داد.
-فهمیدی دیگه، نه؟
با گریه گفتم: بدون هیچوقت این کاراتو نمیبخشم، هیچوقت.
پوزخندی زد و با لگد چرخوندم که از دردی که توی پهلوم پیچید چشمهامو روی هم فشار دادم و لبمو به دندون گرفتم تا صدای هق هقم بلند نشه.
یقهمو گرفت و به سمت بالا کشیدم که چشمهای پر از اشکمو باز کردم.
– کوچولو تو کی باشی که بخوای منو ببخشی یا نبخشی؟ به اندازهی یه بال مگسم واسم ارزش نداری.
شدت اشکهام بیشتر شدند.
بخدا دیگه تحمل این همه تحقیر رو نداشتم… دیگه داشتم کم میاوردم، برای اولین بار دلم مرگو میخواست.
– زیاد دور ورت داشته اما میدونم که باهات چیکار کنم.
بازم تنها سکوت کردم.
کاش یا تو بمیری یا من.
با صدای زنی که توی عمارت پیچید یقهمو ول کرد.
– رایان جان؟
نگاه تهدید انگیزی بهم انداخت.
– صدات دربیاد و بفهمه ازم سیلی خوردی بدون شوخی میکشمت نفس.
وجودم لرزید.
کتشو تو تنش مرتب کرد و به سمتی رفت.
دستهای لرزونمو تکیه گاهم کردم و نیم خیز شدم.
رایان: سلام، چه عجب برگشتی خاله جان!
اشکهامو پاک کردم.
انگار ازش حساب میبری، شاید همین کسی باشه که بهش نیاز دارم… به خداوندی خدا قسم نابودت میکنم رایان، تقاص همهی کاراتو پس میدی.
زنه لبخندی زد.
– کارام زیاد طول کشید.
به زنه میخورد چهل و خوردهای داشته باشه.
به هم رسیدند که رایان چمدونشو ازش گرفت.
– برو بالا یه دوش بگیر، میگم خدمتکارا عصرونه رو آماده کنند.
زنه با لبخند باشهای گفت و به سمت آسانسور رفت.
رایان به این سمت اومد و بلند گفت: صحرا بیا چمدونو ببر بالا.
صحرا که تا این موقع کنار خاتون وایساده بود به سمتش دوید.
– چشم.
خاتون نگاه نگرانی بهم انداخت که زود نگاهمو ازش گرفتم.
چمدونو به صحرا داد.
خاتون: ببخشید ارباب.
سوالی بهش نگاه کرد که گفت: لادن خانم واسهی شام هستند که شامو واسشون درست کنم؟
سری تکون داد.
تموم مدت با چشمهای پر اشک و حس انتقام و نفرت نگاهش میکردم.
نگاهش به من افتاد.
کمی بهم خیره شد و بعد چرخید و به سمت آسانسور رفت.
دستمو مشت کردم و زیرلب گفتم: من اشتباه فکر میکردم، اونقدر قلبت سیاه شده که دیگه جایی واسه رحم و مهربونی نداره.
#رایان
فنجون قهوه به دست وارد اتاق شدم.
بازم بیخوابی لعنتی به سرم زده بود.
در بالکنو باز کردم و وارد شدم.
هوا نسبت به دیشب خیلی بهتر بود.
وقتی بارون نیاد هوای باغ توی شب ملایم و خوبه.
شرجی بودنشم که همیشگیه.
روی صندلی چوبی گرد نشستم و قهوه رو روی میز گذاشتم.
سرمو به ستون پشت سرم تکیه دادم و به ماه خیره شدم.
اینکه میون این همه آدم احساس تنهایی کنی واقعا عذابآوره.
زیر دست یه مرد خشک و جدی بزرگ شدن منو به این روز انداخت، وگرنه دست خودم نیست، نمیتونم یخ وجودمو آب کنم و مهربون باشم.
خاله لادن زیاد بهم سر میزد و اگه چیزی میخواستم که کسی که بزرگم کرده واسم نمیخرید پنهونی میخرید، تا اینکه یه روز ازدواج کرد و مجبور شد بره آنتالیا، از اون موقع که رفت انگار که من تنهاتر شدم.
دو دستمو توی صورتم کشیدم.
چه روزای عذابآوری بود… چه شبای پر از اشک و ترسی بود.
حالا هم که بزرگ شدم زیاد تغییری نکرده، یه عده آدم بخاطر پول دورمند وگرنه اگه همینم نداشتم هیچ کسی نمیفهمید یه بچهی بیپدر و مادری تو این کشوره، خواستم برم ایران اما محمود، کسی که بزرگم کرده، منصرفم کرد.
دست بردم که فنجونو بردارم اما صدای افتادن چیزی و تکون خوردن تاب بلند شد.
اخمی کردم و سریع بلند شدم.
لب بالکن رفتم و به پایین نگاه کردم اما با چیزی که دیدم ابروهام بالا پریدند.
نفس نیست که پایین تاب افتاده؟ این وقت شب به جای خوابیدن اینجا چه غلطی میکنه؟
دست به میله گذاشتم و خم شدم.
دو دستشو روی دهنش گذاشته بود و چشمهاشو بسته بود.
داره گریه میکنه؟!
دستشو برداشت و پیرهنشو تو مشت گرفت که صدای هق هقش تا اینجا هم اومد.
نمیدونم چرا یه لحظه یه جوری شدم.
جوری گریه میکرد که انگار عزیزشو از دست داده!
انگشتمو به میله کوبیدم.
اونقدر دست دست کردم تا اینکه آخرش تونستم خودمو راضی کنم که برم پیشش.
#نفس
دلم پر بود، از همون بعدازظهر.
دلم میخواست جوری زار میزدم که صدام به مامان و بابام میرسید و میومدند نجاتم میدادند.
خسته شدم بودم از همه چیز، همه کس، حتی خودم.
دلم مرگ اون پسرهی از خودراضی و بیرحمو میخواست.
یه روز اینجا انگار اندازهی صد سال میگذره برام.
– چرا داری آبغوره میگیری؟
با شنیدن صداش روح از تنم کنده شد و سرمو با شتاب بالا آوردم.
با دیدنش انگار حتی یادم رفت نفس کشیدن یعنی چی! چه برسه به گریه کردن.
رو به روم سر پا نشست و دستهاشو توی هم قفل کرد.
– میدونی که رفت و آمد خدمتکارا اونم این وقت شب ممنوعه، نه؟
بازم بغضم گرفت.
– چیه؟ حالا میخوای مجازاتم کنی یا یکی دیگه بخوابونی توی گوشم؟
بازم اشکهام روونه شدند.
– حداقل بذار شبا از دست تو و اون مقرراتت راحت باشم، حداقل بذار تو تنهایی خودم زار زار گریه کنم، تو تا چه حد بیرحمی آخه!
فقط خیره نگاهم کرد.
سردی و مغروریتی توی نگاهش نبود، معنی نگاهشو نمیفهمیدم، شاید خنثی بود و شایدم… نمیدونم.
درحالی که چونم میلرزید پاهامو تو شکمم جمع کردم و سرمو روی دستهام گذاشتم و بدون توجه به حضورش بازم صدای گریهم بلند شد.
هیچ جوری دلم خالی نمیشد.
دلم واسهی گرمای تن بابام که هر موقع دلم میگرفت بغلم میکرد تنگ شده بود.
از دوری همشون انگار داشتم جون میکندم.
– گریه نکن، برو بخواب، با گریه کردن چیزی درست نمیشه.
یه مثقالم به حرفش اهمیت ندادم.
کاش میرفت و میذاشت راحت باشم.
بازومو گرفت و تکونم داد.
– با توعم نفس، نذار عصبی بشم.
این دفعه نتونستم تحمل کنم و سرمو بالا آوردم.
با گریه و عصبانیت و دلی پر گفتم: چرا راحتم نمیذاری؟ میخوای تنها دلیل آروم شدنم ازم بگیری؟ تو چه مشکلی با من داری؟ اینکه از صبح تا شب توی خونهت زجر میکشم بست نیست؟
بازم فقط بهم خیره شد.
سرمو به میلهی تاب تکیه دادم و با گریه چشمهامو بستم.
دستش از روی شونم سر خورد تا اینکه به مچم رسید.
همین که دستم تو دستش اسیر شد چشمهامو با استرس باز کردم.
از این بعید نبود که بخواد دستمو بشکنه!
کمی دستمو فشرد و آروم لب زد: گریه نکن.
اما نمیدونم چرا برعکس شد و بیشتر اشکهام پایین اومدند.
کنارم که نشست بیشتر به میله چسبیدم.
اعتراف میکنم که ازش میترسیدم.
دستشو که دور شونهم حلقه کرد بیاراده از جا پریدم.
با گریه گفتم: باز چه خوابی…
اما با فرو رفتنم توی بغلش زبونم بند اومد و نفس تو سینهم حبس شد.
دستشو که توی موهام فرو برد بیشتر از قبل شکه شدم.
یا من دارم خواب میبینم یا اینی که دیدم رایان نیست!
آروم لب زد: تو چی میدونی از اینکه من چی کشیدم و چجوری بزرگ شدم.
انگار غم عالم توی صداش بود.
– تو هیچی نمیدونی، هیچی.
خواستم خودمو از بغلش بیرون بکشم اما هر دو دستاشو محکمتر دورم حلقه کرد و نذاشت.
باز بغضم گرفت و چشمهامو بستم.
بوی عطر سرد و تلخش بینیمو قلقلک میداد.
قبل از اومدنش میخواستم که بمیره اما الان چرا دلم اینو نمیخواد؟!
– تو هیچی نمیدونی نفس، پس حق قضاوت کردنمو نداری.
نم اشک چشمهامو به سوزش درآورد.
– خودت زجر کشیدی، دوست داری دیگرانم مثل تو زجر بکشند، اما کاش میدیدی که داری باهامون چیکار میکنی، من هیچوقت مرگو آرزو نمیکردم اما الان اونقدر صبرم سر اومده که دلم میخواد بمی…
با انگشتش که روی لبم نشست حرف تو دهنم موند و دلم هری ریخت.
با تشر اما آروم گفت: هیس، دیگه نشنونم این حرفو!
با ناباوری سرمو بالا آوردم و نگاهش کردم.
با اخم بهم نگاه کرد.
– فهمیدی؟
در همه حالت بازم دستورشو میداد!
انگشت شستشو روی گونم کشید.
همین که نگاهش به سمت لبم رفت یه جوری شدم و به یاد اولین باری که بوسیدم افتادم.
شستش که روی لبم کشیده شد نفسمو تو سینهم حبس کرد.
– اولین بردهای هستی که اینقدر از دستش حرص میخورم!
با فشار بیشتری انگشتشو روی لبم کشید.
با همین لمسشم ضربانم شدت گرفته بود.
امشب به میزان زیادی عجیب بود.
اونقدر به اینکارش ادامه داد که آخرش طاقت نیاوردم و انگشتشو گرفتم.
بالاخره اون نگاه لعنتیش از روی لبم برداشته شد و به چشمهام نگاه کرد.
کمی خیره نگاهم کرد و درآخر آروم و عصبی به حرف اومد: لعنت بهت نفس!
یه دفعه دست دور کمرم انداخت و روی سبزهها خوابوندم که خون تو رگم یخ بست.
تا بخوام کارشو درک کنم لبش محکم روی لبم نشست که چشمهام گرد شدند.
آرنجشو کنار سرم گذاشت و چونمو گرفت و محکم و پرنیاز بوسیدم که تموم تنم از بوسههاش گر گرفت.
برای بار دوم بوسیدنشو تجربه میکردم و مثل بار اول با اینکه ازش متنفر بودم اما به طور عجیبی بوسیدنشو دوست داشتم.
دلم میخواست همراهیش کنم اما از بعدش میترسیدم.
عمیق و به ترتیب لبهامو میبوسید و انگار اصلا نفس کم نمیاورد.
دستم روی گردنش نشست اما زود از بالاتر رفتنش جلوگیری کردم.
دلم میگفت دستمو توی موهاش فرو ببرم و عقلم میگفت نه.
تو جدال بین قلب و عقلم بودم که بالاخره نفس کم آورد و کمی عقب کشید.
نفس زنان چشمهاشو بسته نگه داشت.
لبم درد گرفته بود اما حس خوبی داشت.
بیحرف به چشمهای بستهش نگاه کردم.
جذاب بود اما ای کاش که همچین آدم بد و نفرت انگیزی خودشو نشون نمیداد.
درست روم نشسته بود و از این حالتمون حسابی خجالت میکشیدم.
کم کم چشمهاشو باز کرد که نگاهش تو نگاهم گره خورد.
باز خواست ببوستم اما نزدیک لبم وایساد.
جوری که لبش به لبم میخورد گفت: حریصم میکنی، جوری که برای اولین بار دلم میخواد به جای جای تن یه دختر بوسه بزنم.
از خجالت سبزههای شبنم زده رو توی مشتم گرفتم.
نفس بریده گفتم: میشه از روم بلند بشی؟
به چشمهام نگاه کرد.
– دیگه گریه نکن، دیگه هیچوقت گریه نکن، چون نمیخوام خود گذشتمو توی چشمهات ببینم، باشه؟
وقتی مهربون میشد نمیدونم چرا یادم میرفت این همونیه که دارم هر روز توی خونش زجر میکشم و تا حالا چقدر تحقیرم کرده.
مست شدهی لحن و نگاهش سری تکون دادم.
کنار لبمو عمیق بوسید که بیاراده چشمهام بسته شدند.
هرم نفسهاش توی گوشم پخش شد.
– اگه همیشه اینطور آروم و مطیع بودی منم مرض نداشتم که اذیتت کنم.
لالهی گوشمو بوسید که سبزهها رو بیشتر توی مشتم گرفتم.
– حالا هم نبینم توی باغ پرسه بزنی، میری میخوابی، شبت بخیر بردهی رواعصاب بیریخت.
خندم گرفت.
از روم که بلند شد چشمهامو باز کردم.
لگدی بهم زد.
– بلند شو.
با حرص نگاهش کردم.
این هیچ جوری آدم نمیشه!
نشستم و خواستم بخاطر کمر دردی که بابت وزن این غزمیت گرفتم به کمک تاب بلند بشم اما خودش دستمو گرفت و کمکم کرد اما ولم نکرد و به خودش چسبوندم که آب دهنمو به زور قورت دادم.
چقدرم قدش بلنده!
با لبخند مرموز مختص به خودش گفت: خوابم نمیومد اما الان حسابی خوابم گرفته، بیا بریم تو اتاق من بخوابیم.
با چشمهای گرد شده گفتم: چی؟
– همون که شنفتی.
دندونهامو روی هم فشار دادم و با حرص به عقب هلش دادم که یه قدم به عقب رفت و از دستش آزاد شدم.
– برو خودت تنها بخواب، به من چه؟
خونسرد گفت: خواستم لیاقت کنارم خوابیدنو بهت بدم ولی قبول نکردی، باشه.
با تمسخر خندیدم که یه دفعه یقهمو گرفت و به سمت خودش پرتم کرد که از ترس هینی کشیدم.
سرشو تو گودی گردنمو فرو برد و چنان گاز گرفت که جیغم به هوا رفت اما سریع دستشو روی دهنم گذاشت.
همونطور به گاز گرفتنش ادامه میداد که از درد و سوزش پا به زبون میکوبیدم و زیر دستش با التماس میگفتم که ولم کنه.
آخرش ولم کرد اما بازم جای دندونشو عمیق بوسید.
بخدا کبود میشه!
عقب رفت اما دستشو برنداشت.
با چشمهای اشکی که بخاطر گاز گرفتن و سوزش گردنم بود نامفهوم گفتم: خیلی هاری!
نزدیک صورتم گفت: شانس آوردی نخواستم جای دیگهتو کبود کنم، بدو برو بخواب، وقتی فردا بیدار شدی شاهکارمو میبینی.
مشتمو به قفسهی سینهی سفتش کوبیدم و با حالت گریه گفتم: روانی فردا چیه همین الان!
نگاهش انگار خود نگاه شیطون بود بخدا.
دستشو از روی دهنم برداشت و روی جای گازش کشید که از سوزشش اوفی گفتم و دستشو پس زدم.
– اوف! عاشق کبودی روی گردن یه دخترم.
دندونهامو روی هم ساییدم.
– هان راستی، از این به بعد صبحا تو میای بیدارم میکنی، میشی خدمتکار مخصوص خودم.
با چشمهای گرد شده گفتم: جانم؟!
اخم ریزی کرد.
– اوکی؟
خواستم جبهه بگیرم که انگشتهاشو روی لبم گذاشت.
– عا عا، مخالفت کنی بازم میشم همون رایان، فهمیدی؟
با حرص نگاهش کردم.
به نوک بینیم زد.
– آفرین دختر خوب، فردا صبح میبینمت که اگه نبینمت دیگه خودت میدونی چی میشه.
بازم نگاه پر حرصمو از روش برنداشتم.
کمی به گردنم نگاه کرد و بعد از اینکه لبخند بدجنسی زد چرخید و رفت.
دستهامو مشت کردم و یه بار به میله لگد زدم.
دستمو روی گردنم که حسابی درد میکرد و میسوخت گذاشتم و زیر لب گفتم: سگ هار!
حالا کارم به جایی رسیده که صبحم از دستش راحت نیستم و باید قیافهی نکبتشو ببینم.
همیشه از اینکه یکیو بیدار کنم بدم میاد، چون بعضیا هزار بار باید صداشون بزنی تا بیدار بشند مخصوصا اون آرام غزمیت، خدا کنه اون رایان شبیه این آرام نباشه.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
مرسی از ادمین و نویسنده عزیز بابت پارت های بلندی که قرار میدین واقعا عالیه😘😘😘😘😘😘😘
رمان با رمان فرق میکنه میشه گفت خلاقیتش بالاستو خعلییییی باحاله
خیلی خوب بود ممنون از پارت گذاریتون
واقعااا رمان معرکه ای هس به جرات میتونم بگم تو این چنتا سایتی که دارین این رمان از همشون بهتره هم زمان پارت گذاری و بلند بودن متن و هم داستان. تو سایتای دیگه هم تبلیغشو بکنین تا خواننده هاش زیاد بشه
مرسی ادمین عزیز و نویسنده دوست داشتنی بوس بوس
عالیههههههههه 😍😍😍
کی پارت بعدی رو میزارین؟!
فعلا تا پارت ۱۸ هست شما تو پارت ۱۱ هستید
مچکررررررررررررر بابت رمان عالیتون