با استرس نگاهی به پشت سرم انداختم که دیدم ونه دور زد و رفت.
خدا لعنتت کنه نیما.
دستمو روی قلبم که حسابی تند میزد گذاشتم و با پاهای نسبتا بیجون به سمت هتل رفتم.
خدایا به مهرداد چی بگم آخه؟
بگم که نیما دزدیده بودم؟
لبمو گزیدم و آب دهنمو به زور قورت دادم.
نه وگرنه این دفعه تا خون نیما رو نریزه ول کن نیست، خوب میشناسمش، تو این مورد خون جلوی چشمشو میگیره.
با هر قدمی که به هتل نزدیکتر میشدم انگار قلبم بیشتر توی دهنم میومد.
جلوی در ورودی وایسادم و با تردید پامو روی پلهی اولی گذاشتم.
خدایا به امید خودت.
تا اومدم اون پامم بذارم یه دفعه یه ماشین جلوی در پارکینگ هتل با صدای بدی ترمز گرفت و درش به شدت باز شد که از جا پریدم و با یه هین به سمتش چرخیدم.
با دیدن مهرداد رسما خشکم زد.
با نگاههایی که ترس توش بیداد میکرد به سرعت به سمتم دوید.
– مطهره!
بهم که رسید بدون هیچ سوال و جوابی توی بغلش انداختم و جوری بغلم کرد که از دردش آخم دراومد.
با صدایی که انگار نفسش درست و حسابی بالا نمیومد گفت: کجا بودی؟ داشتم سکته میکردم، نیما بود؟ نه؟
لبمو محکم گاز گرفتم.
تا خودت لو ندی نمیفهمه.
از خودش جدام کرد که سریع لبمو ول کردم.
صورتمو گرفت و خوب و دقیق نگاهش کرد.
– من خوبم مهرداد نگران نباش.
بازوهامو گرفت.
– کجا بودی؟
با استرس نگاهش کردم.
سالهاست که دیگه چیزی ازش پنهون نکردم و حالا میترسم که نتونم تحمل کنم و همه چیو بهش بگم.
یه بار تکونم داد.
– کجا بودی؟ چرا حرف نمیزنی؟
دهن باز کردم حرفی بزنم اما با صدای حمید سکوت کردم.
– تو اینجایی؟!
بهمون رسید.
نگاهم به ماشینش خورد که پشت ماشین مهرداد پارک شده بود.
حمید: چه خبره اینجا مهرداد؟
بهم نگاه کرد.
– قراره بهمون بگه.
نگاهمو بین هردوشون چرخوندم.
مدام توی ذهنم دنبال یه دلیل میگشتم.
مهرداد عصبی گفت: کار نیما بود؟
حمید با اخم گفت: صدبار بهت گفتم نیما پاشو توی دبی نذاشته مهرداد!
ابروهام بالا پریدند و نزدیک بود شاخ درارم.
چجوری تونسته که…
تو دلم پوزخندی زدم.
مگه نمیدونی نیما هر غلطی میتونه بکنه؟!
مهرداد با تشر گفت: با توعم مطهره، کجا بودی؟
حمید با اخمهای درهم ضربهای بهش زد.
– مواظب لحن حرف زدنت باش مهرداد، زنته!
پوزخندی زدم.
– یاد بگیر.
چشمهاشو بست و دستی به ته ریشش کشید.
چشمهاشو باز کرد و کلافه و با لحن آرومتری گفت: کجا بودی؟ چی شد؟ کیا دزدیدنت؟
با ابروهای بالا رفته گفتم: تو از کجا مطمئنی که منو دزدیدند؟
به جاش حمید جواب داد: محسن و علیرضا دیدند که یه نفر تو رو روی کولش انداخته و بعدم رفته توی یه ون.
به زمین چشم دوختم و نفسمو طولانی به بیرون فرستادم.
بازم میگم خدا لعنتت کنه نیما.
تو خود خود بلایی، بلا اداتو درمیاره.
با دست مهرداد که زیر چونم نشست و سرمو بالا آورد به خودم اومدم.
– نمیخوای حرف بزنی؟
به ناچاری اولین چیزی که به ذهنم رسید رو به زبون آوردم.
– یکی از باندایی بود که قبلا با نیما دشمن بوده، رئیسش فهمیده اینجام و فکر میکرده هنوزم زن نیمام و تو نبودش کاراشو پیش میبردم، واسه همین گرفتتم که اطلاعات ازم بکشه.
حمید با اخم گفت: خب، پس چطوری الان اینجایی؟
با پوست لبم بازی کردم و به دنبال یه دلیل قانع کننده نگاهمو بینشون که با اخم نگاهم میکردند چرخوندم.
مهرداد مشکوک گفت: چیو داری پنهون میکنی؟
نفس تو سینهم حبس شد.
خوب بهم نزدیک شد و با همون نگاه گفت: مطهره؟ حرف بزن، منتظرم.
این نگاهش درست مثل حقیقت کش بود، جوری که داشتم جون میکندم تا همه چیو لو ندم.
– چیزه… یه خورده کتک که خوردم…
اخمهاش چنان درهم رفت که با لکنت ادامه دادم: اما… اما بهشون… بهشون گفتم که… از… ازش طلاق گرفتم.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم رو حرفم مسلط بشم.
– اولش باور نکردند اما بهشون گفتم که برند تحقیق کنند، حقیقتو که فهمیدند ولم کردند.
با صدای حمید بهش نگاه کردم.
– چه باندیه؟
– قاچاق کالا.
مهرداد پوزخندی زد.
– نیما دست هر چی قاچاق توی دنیاست رو بسته، قاچاق کالا، قاچاق مواد، قاچاق دختر! من موندم چرا اعدام نشد!
از اینکه قضیه رو به خوبی و خوشی جمعش کردم خیالم راحت شد و انگار یه بار سنگینیو از روی دوشم برداشتند.
حمید: واسه همش نتونستیم مدرک جمع کنیم، اون تعدادی هم که مدرک ازش داشتیم میتونست تا اعدام بکشونتش اما میدونی که، اینجور آدما حتی تو قانونم آدم دارند!
مهرداد: فقط منتظرم کوچیکترین غلط دیگهای بکنه تا این دفعه بکشمش.
اخمهام به هم گره خوردند و قبل از اینکه چیزی بگم حمید با تشر گفت: تو غلط میکنی!
نفس پر حرصی کشید و چنگی به موهاش زد.
قدرمندانه به حمید نگاه کردم که با نگاهش خواهش میکنمی گفت.
مهرداد: بریم بالا بدنتو چک کنم ببینم خراش روش نیفتاده باشه.
یه تای ابرومو بالا دادم.
– که چی بشه؟
– که اگه افتاده باشه برم یه سلامی درست و حسابی به اون رئیسه بکنم.
حمید سرشو به چپ و راست تکون داد و به سمت پلهها پرتش کرد.
– برو تو اینقدر زر نزن، تو اگه میتونستی با یه باند دربیوفتی که ما پلیسا الان کل باندای ایرانو گرفته بودیم.
نگاه پر حرص و بدی بهش انداخت که خندم گرفت.
حمید: والا!
بعد از کنارش رد شد و از پلهها بالا رفت.
– بیاین تو تا دوباره یه باند دیگه مطهره رو گیر ننداخته! تازشم سه نفر اون بالا هستند که الکی نگرانند.
همونطور که دور میشد گفت: اگه میدونستیم برمیگردی که اصلا دنبالت نمیگشتیم.
با حرص داد زدم: حمید!
صدای خندهش بلند شد که دندونهامو روی هم فشار دادم و به مهرداد نگاه کردم.
حق به جانب گفت: والا راست میگه!
غریدم: توعم؟
خندید و دستهامو گرفت.
خواستم پسش بزنم اما محکمتر گرفت و به سمت خودش انداختم.
– برخلاف تصورم دبی واست امن نیست، دیگه یه لحظه هم نمیذارم از جلوی چشمهام دور بشی.
با نگاهی که تنها خودم پر غم و اضطرابشو حس میکردم نگاهش کردم.
“یا عشقت یا یچهت!”
چشمهامو بستم تا حلقه زدن اشک توی چشمهامو نبینه.
کاش میشد بکشمش تا هم من و هم دنیا از دستش راحت بشیم.
میترسم اونقدر به من و زندگیم فشار بیاره که بزنه به سرم و اینکار رو بکنم.
میدونم که میدونه هم رایان کجاست و هم رادمان.
شایدم هردوشون کنار همند و باهم بزرگ شدند.
با صدای مهرداد از افکارم بیرون کشیده شدم.
- مطهره؟
نفس عمیقی کشیدم و چشمهامو باز کردم.
– جونم؟
دقیق نگاهم کرد.
– خوبی؟
– نمیدونم، تا نفس پیدا نشه دلم آروم نمیگیره، این فرهادم که معلوم نیست کی اعتراف کنه.
فشار خفیفی به دستهام وارد کرد.
- نگران نباش، پلیسا ازش اعتراف میگیرند.
با کمی مکث آروم لب زدم: شاید این نفسی که قراره ببینیم دیگه اون نفس نباشه، اگه بهش دست زده باشند…
چشمهاشو بست و حرفمو قطع کرد: نگو، بیا امیدوار باشیم که اینطور نیست.
زمزمه کردم: امیدوارم که اینطور نباشه.
اما قرار نیست که پای اعتراف فرهاد و پلیسا بشینم، شاید خیلی دیر بشه، باید الیور یا حتی اگه بشه جاستینو ببینم.
شاید بتونم با یه تیر دو نشون بزنم، هم نفسو پیدا کنم و هم نیما رو قبل از اینکه بازم قدرت بگیره و تهدید بزرگتری واسه من و خانوادم بشه به خاک سیاه بشونم و برای همیشه وجود نحسشو از روی زمین محو کنم.
#رادمان
– من درحال حاضر نمیتونم بیام پاریس.
– میخوای بری سر وقت الیور؟
سکوت کردم که عصبی گفت: میخوای بری آره؟
پوفی کشیدم.
– ببین، این یه مسئلهی خانوادگیه پس به کسی ربطی نداره.
داد زد: احمق الیور کل گروهتو تار و مار میکنه، اینقدر نفهمی؟
خونم به جوش اومد و منم داد زدم: من باید اون دوتای توی مهمونیو بکشم حالا به هر قیمتی که شده، وگرنه الیور هی بزرگتر و بزرگتر میشه و اونوقته که دیگه کاراش توی پاریس غیر قابل کنترل میشه، بفهم.
صدای نفسهای عصبیشو شنیدم.
آرومتر گفت: بفهمه کار تو بوده که میفهمه، گروهتو مختل میکنه، اونوقته که دیگه نمیتونی انتقامتو ادامه بدی، اونوقته که دیگه هیچ کارایی واسه مرکز نداری.
چشمهامو بستم و دندونهامو روی هم فشار دادم.
– ببین رادمان، به اندازهی برادرم دوست دارم، ما با هم بزرگ شدیم، پس بیخودی نصیحتت نمیکنم، سرگرد استیو خوب میدونه که اگه تو نباشی راحت نمیتونند باندای پاریسو شناسایی کنند و مدرکی واسه گیر انداختنشون پیدا کنند، تو یه مهرهی باارزشی، پس لطفا اینطوری خودتو کیش و مات نکن.
با پام روی زمین ضرب گرفتم.
– الیور هر چه قدرم بزرگ بشه مطمئنم آخرش گیرش میندازیم پس لطفا الان کاری نکن.
اما انتقام و ضربه زدن به الیور اونقدر مثل پنبه توی گوشم رفته بود که حرفهاشو نمیفهمیدم و فقط به یه چیز فکر میکردم.
بحثو عوض کردم: مورگانو گرفتین؟
معترضانه گفت: رادمان!
محکم گفتم: میگم گرفتینش؟
نفس پر حرصش توی گوشم رها شد.
– سرگرد تموم مدارکو فرستاده فرماندهی، به محض اینکه دستور حمله بهش صادر بشه شروع میکنیم، بازم مثل همیشه کارت خوب بود.
از سرجام بلند شدم و با کینه پوزخندی زدم.
– من واسه گیر انداختن تک تکشون بهترین کارمو میکنم.
مکث کرد و گفت: به باند اصلی نرسیدی؟ واسه همینه که داری هر کسی که شاید به اون باند ربط داشته باشه رو لو میدی؟
سکوت کردم.
– چون تا حالا ندیدم باندیو هدف قرار بدی که ربطی به نیویورک نداشته باشه.
با بیرون اومدن آرام از توی خونه تند گفتم: به سرگرد بگو هدف بعدی بزرگترین باند اروپاست؛ اگه این باند مختل بشه بقیهی باندا هم ضعیف میشند، تو دست و پای منم واسه رسیدن به هدفمه.
صداش جدی شد.
– کیو میگی؟
– الیور.
صدای دادش بلند شد: راد…
اما نذاشتم بیشتر از این ادامه بده و قطع کردم و گوشیو روی میز گذاشتم.
اونقدر به کارم ادامه میدم تا بالاخره اون باندی که به عمارت حمله کرد و باعث مرگ مامانم شد رو پیدا کنم.
#آرام
سینیو روی میز گذاشتم.
– با کی حرف میزدی؟
– دوست بچگیم.
ابروهام بالا پریدند و صندلیه گرد چوبیو عقب کشیدم.
– تو مگه دوستم داری؟
با ابروهایی بالا رفته گفت: آدمما!
نشستم و پاکت کوچیک شکر رو برداشتم.
– منظورم اینه که توی شکاک مگه میتونی کسیو به عنوان دوست انتخاب کنی و بهش اعتماد کنی؟
نشست.
فنجونو رو به روم گذاشتم و شکر رو توش ریختم.
– مگه به تو اعتماد نکردم؟
بهش نگاه کردم.
– من دوستتم؟
– دوست دخترمی.
اینبار سرمو کامل بالا آوردم و یه تای ابرومو بالا دادم.
– دوست دخترت؟
متفکر دستی به چونش کشید.
– هم خوابم که نیستی…
نفس پر حرصی کشیدم.
– زنمم که نیستی.
بهم نگاه کرد.
– پس به نظرت چیمی؟
نگاه ازش گرفتم و با قاشق قهومو هم زدم.
– هیچیت.
متعجب گفت: هیچی؟! نه، نمیشه، با عقل جور درنمیاد.
خندون گفتم: این چه ربطی به عقل داره؟
حق به جانب گفت: خیلی ربط داره، تو الان رو به رومی، داریم باهم قهوه میخوریم، توی خونمم که زندگی میکنی، من این آپشنا رو تا حالا به هیچ دختری نداده بودم، پس حتما یه چیزیم هستی.
سعی کردم لبخندم پررنگ نشه.
قاشقو ول کردم.
– پس چیت میشم؟
شونهای بالا انداخت و شکرشو برداشت که لبم جمع شد و با حرص نگاهش کردم.
روی میز خم شدم.
– میدونی رادمان، بعضی وقتها کارایی میکنی که شک میکنم رئیس یه باند بزرگی، تا وقتی کنارت بودم اصلا ندیدم شبیه این رئیسا خیلی خشن بشی، چجوری ازت حساب میبرند؟
بهم نگاه کرد.
– اونقدرا هم باندم بزرگ نیست که میگی.
با تعجب خندیدم.
– شوخی میکنی دیگه؟! کالا که قاچاق میکنی، موادم همینطور.
– نه، مواد دیگه نه.
تعجب کردم.
– یعنی چی؟!
– یعنی اینکه ولش کردم، الان فقط کالا، یعنی فعلا.
گیج گفتم: تو چرا اینطوری؟ قبلا که برده فروشیو ول کردی حالا هم که مواد رو! اینطوری زود سقوط میکنی.
تو نگاهش بیخیالی موج میزد.
اصلا نمیتونستم این پسر رو درک کنم.
– من کارمو بلدم.
نگرانش بودم، درسته که اولا میگفتم کاش پلیس بگیرتش که زودتر به نفس برسم اما الان فکر به اینکه پلیس بگیرتش دیوونم میکرد.
نفس عمیقی کشیدم.
– رادمان، تا حالا دو نفر از باندایی که باهاشون درارتباط بودی توسط پلیس گرفته شدند اما الیور تا حالا یکی هم از معامله کنندههاشو از دست نداده، من نگرانتم.
لبخندی و یکی از دستامو که روی میز بود رو گرفت.
– نگران نباش، همه چیز تحت کنترلمه.
چرا اینطوری حرف میزد؟ چرا اینقدر ریلکس بود؟
– چی هست که به من نمیگی؟ نکنه بخاطر باباته که فکر میکنی پشتته و بلایی سرت نمیاد؟
پوزخندی زد.
– منظورت همونیه که هنوز نیومده رفت؟
– چرا رفت نیویورک؟
دستمو ول کرد و با قاشق قهوهشو هم زد.
– اگه فهمیدی به منم بگو.
چشمهامو کمی ریز کردم.
– بابات داره یه کارایی میکنه، نکنه داره باندشو جمع میکنه؟
رنگ نگاهش انگار نگران شد شایدم من اشتباه فکر میکردم.
کمی سکوت کرد و بعد به هم زدنش ادامه داد.
– واسم مهم نیست.
این خانواده کلا مرموزند! اما خانوادهی من چه ارتباطی میتونستند باهاشون داشته باشند؟
با فکری از ذهنم گذشت نفس تو سینهم حبس شد.
نکنه اونا هم خلاف… نه نه آرام احمق! آخه این چه فکریه؟ اونا با عمو حمید دوستند!
اخمهام به هم گره خوردند.
نکنه پلیس بودند؟ شایدم پلیس مخفی؟
به صندلی تکیه دادم.
سوالایی که توی ذهنم بود مغزمو رو به انفجار میبرد، اینکه به هیچ نتیجهای تا حالا نرسیده بودم شدید اذیتم میکرد.
– رادمان؟
منتظر بهم نگاه کرد.
– فرهاد بردهها رو به کیا داده؟
اخمی ریزی کرد.
– چرا میپرسی؟
– به این فکر کردم که بریم و نجاتشون بدیم.
خندید.
– چه فکرایی میکنیا!
جدی گفتم: من جدیم.
ابروهاشو بالا انداخت.
– که چی بشه؟
– تو که گفتی آخرین محمولهی دختر به دستور تو نبوده پس بریم نجاتشون بدیم.
– به ما ربطی نداره آرام، کار پلیس ایرانه نه ما.
بعد فنجونشو برداشت و یه کم از قهوهش خورد.
کلافه با پام روی زمین ضرب گرفتم.
– خب تو بگو به کیا داده.
بیحوصله گفت: من چه میدونم آرام! برو ایران از خودش بپرس.
با اخم گفتم: تو مگه میدونی کجاست؟
سری تکون داد.
– زندان.
چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند و داد زدم: چی؟
از دادم سرشو عقب برد و اخمهاشو توی هم کشید.
– چته بابا؟!
با ترس بلند شدم.
– اونوقت توی دیوونه راحت اینجا نشستی داری قهوه میخوری؟
یه تای ابروشو بالا برد.
– نخورم؟ چایی بخورم؟
پامو به زمین کوبیدم و بلند گفتم: روانی اگه لوت بده خودتو باندتو همه چیزت برباده!
بازم با اون خونسردی حرصآورش گفت: هیچ اتهامی نمیتونند بهم بزنند، الکی به خودت استرس وارد نکن.
نشستم و ناباور نگاهش کردم.
این دیگه کیه خدایا؟!
– آخ! میدونی هوس چی کردم؟
دستهاشو به هم کوبید.
– شنا کردن، استخر.
بعد بدون توجه به طرز نگاهم داد زد: افشین؟
یعنی خوب معلومه که میخواد بحثو جمع کنه، این یه چیزیو داره ازم مخفی میکنه اما میفهمم.
از جاش بلند شد که تو همین لحظه افشین بهمون نزدیک شد و با همون صدای کلفتش که خوب به هیکل گندهش میومد گفت: بله آقا؟
– برو استخر رو راه بنداز.
– چشم.
بعد از کنارمون رد شد و به سمت اتاقکی که دستگاه مخصوص استخر داخلش بود دوید.
رادمان تا خواست قدمی برداره از جام بلند شدم و جلوش وایسادم.
– چیو داری ازم مخفی میکنی؟
– هیچی.
نیم قدم بهش نزدیک شدم و جدی گفتم: اما رفتارات اینو نشون نمیده، تو الان داری فرار میکنی.
پوفی کشید و خواست از کنارم رد بشه اما به عقب پرتش کردم و عصبی گفتم: حرف بزن.
عصبی خندید.
– تو الان داری به من دستور میدی؟
با جسارت گفتم: حقیقتو بگو.
جدیت نگاهشو پر کرد و کاملا بهم نزدیک شد اما یه مقدارم ضعف نشون ندادم.
– شاید گذاشتم توی خونم زندگی کنی اما اجازهی فضولی کردن توی افکار و کارامو بهت نمیدم.
اخمهام از هم باز شدند و با بهت نگاهش کردم.
حتی یه درصدم انتظار شنیدن همچین حرفیو ازش نداشتم.
– پس حالا هم خودتو جمع کن و از این به بعد دیگه از حدت در نرو.
اشک توی چشمهام حلقه زد.
اونم میتونه اینطوری حرف بزنه و این نگاهو بهم بندازه؟
شاید من زیادی ازش بت ساختم!
بدون اینکه براش مهم باشه چه حالی شدم از کنارم گذشت و رفت.
بغض نکردم اما یه دنیا دلخوری روحمو فشار داد جوری که فشارش قلبمو هم به درد آورد.
***********
حدود بیست دقیقه بود که بیحرکت بالا سر چمدونم نشسته بودم و زیپش بین انگشتهام مونده بود.
اونقدر به یه نقطهای نامعلوم خیره شده بودم که دیگه چشمهام میسوختند.
تا حالا هیچ کسی سرم منت نذاشته بود، شاید یکی بهم بگه نازنازی اما شکستن غرورمو حس کردم و این برام غیرقابل تحمله.
سرم منت گذاشت که میذاره توی خونهش زندگی کنم، اگه واقعا همون دختر فقیر بودمم فکر رفتن به سرم میزد حتی اگه آواره میشدم.
اون ثابت کرده که چیزی نمیدونه پس به دردم نمیخوره و تنها اینجا موندن هدر دادن عمرمه.
پلیسا فرهاد رو گرفتند پس خیلی زود میفهمند که نفس کجاست، پس موندنم اینجا بیفایدهست، هر لحظه هم ممکنه که مامان و بابا از نبودم توی پاریس باخبر بشند اما…
بالاخره نگاهمو برداشتم و به سمت زیپ چمدون سوق دادم.
آروم زیپشو باز کردم.
میتونم برم؟
از باز کردنش دست برداشتم.
میتونم.
آروم بستمش اما بازم وسط راه ولش کردم.
نه نمیتونم.
یه قطره اشک روی گونهم چکید.
بلند شدم و عصبی و کلافه چمدونو به سمت تخت پرت کردم که هر چی توش بود به اطراف پخش شد.
روی تخت فرود اومدم و دستهامو توی موهام فرو کردم.
قرار نبود اینطور بشه.
زمزمه کردم: قرار نبود خدا.
با صدای گوشیم که ناگهانی توی اتاق پیچید از جا پریدم و زهرماری نثارش کردم.
بلند شدم و عصبی از روی میز چنگش زدم اما با دیدن “مامان” تموم عصبانیتم فروکش شد و جاشو به استرس شدیدی داد.
آروم انگشتمو روی دکمهی سبز بردم اما نزدیک بهش وایسادم.
بعد از اینکه کاملا روی خودم مسلط شدم خواستم جواب بدم اما با صدای آشنایی که از توی حیاط بلند شد پشیمون شدم.
– آقای رادمان شاهرخی؟
اخمی کردم و بیتوجه به زنگ زدن مامان به سمت پنجره رفتم.
رادمان: بله خودمم.
پرده رو کمی کنار زدم و سعی کردم استخر رو ببینم.
دوتا مرد رو دیدم که به رادمانی که تازه از استخر بیرون میومد نزدیک شدند.
یکیشون کارتیو درآورد و رو به روش گرفت.
– سرگرد عظیمی هستم از پلیس بین المللی ایران.
انگار دیگه نفسم بالا نیومد و گوشی از دستم افتاد.
یا خدا! حتما فرهاد لوش داده!
پرده رو توی دستم فشار دادم و با ترس به رادمانی که بیخیال به میز کنار استخر تکیه داد نگاه کردم.
– پلیس ایران؟ ببخشید انگار یه چیزی زدین اینجا دبیه!
– اومدیم یه چندتا سوال ازتون بپرسیم، مجوز پلیس دبی رو هم داریم.
پنجره رو آروم بازترش کردم.
رادمان به سمت صندلی رفت و حولهشو از روش برداشت.
– ببینم.
کمی سرمو از پنجره بیرون آوردم که بهتر تونستم ببینمشون.
اون دو نفر چرخیدند و به سمتش رفتند اما با کسایی که دیدم خوب حس کردم که یه لحظه قلبم نزد و با وحشت سرمو داخل آوردم و سریع در پنجره رو بستم.
پرده رو کشیدم و به دیوار تکیه دادم.
با ترس به رو به روم نگاه کردم و دستمو روی قلبم که ضربانش روی هزار رفته بود گذاشتم.
عمو حمید و آقا محسن اینجا چیکار میکنند؟!
با صدای گوشیم هین بلندی کشیدم و از جام پریدم.
زود دستمو جلوی دهنم گرفتم و درحالی که تند نفس میکشیدم به گوشی نگاه کردم.
بازم مامان بود.
سریع نشستم و صداشو قطع کردم.
بفهمند اینجام دیگه باید خودمو مرده فرض کنم.
بابا نکشتم مطمئنم مامان اینکار رو میکنه.
صداشون که توی هال پیچید هل کرده بلند شدم و به سمت در دویدم.
آروم قفلش کردم و چشمهامو بستم.
آروم باش آرام، تا نری پایین نمیفهمند، علم الغیب که ندارند!
رادمان: فرهاد یکی از کارمندای شرکتم بود اما وقتی فهمیدم داره از شرکتم دزدیده میکنه اخراجش کردم، ربطی به کثافتکاریاش ندارم، میخواسته اینطور به من ضربه بزنه، همهی اعترافهاش پوچه.
عمو حمید: مدرکی دارید که حرفتونو ثابت کنه؟ یه چیزی که معلوم بشه حرفهاتون درسته.
– آره، میتونم بگم که عکساشو واسم بفرستند.
از صداش خونسردی میبارید، بر عکس من که انگار داشتم جون میکندم.
آقا محسن: اما همونطور که میدونید عکس معتبر نیست.
– درسته اما ببخشید که اینجا پاریس نیست و ببخشید که دسترسی به شرکتم ندارم.
عمو حمید: بگید عکسا رو بفرستند، تا چهار روز مهلت دارید که برگردید پاریس و اصلشو بهمون نشون بدید، اما خیلی مواظب باشید که نخواین فرار کنید.
رادمان خندید.
– وقتی جرمی نکردم فرار واسه چی جناب سرگرد؟ اما به شما هم حق میدم، دارید وظیفتونو انجام میدید.
عوضیه خونسرد! من جاش بودم از استرس تا حالا همه چیز رو لو داده بودم، راستش فکر نمیکردم بازیگر به این خوبی باشه.
با چیزی که یه دفعه از ذهنم گذشت به شدت چشمهامو باز کردم و نفسم بند اومد.
بازیگر؟
چرا… چرا یادم رفته بود؟
آروم عقب رفتم و از در فاصله گرفتم.
چرا اینقدر خودمو به نفهمی زده بودم؟
مگه نمیگفتم اگه باهام خوب رفتار میکنه واسه خام کردنمه؟
اگه همهی کارای این چند وقتش جزو نقشهش بوده چی؟ اگه بخواد منو گول بزنه چی؟
ترس و بغض مثل تودهی سرطانی توی وجودم افتاد و هی بزرگتر شد.
حواسم به تخت نبود که پام بهش گیر کرد و روی تخت فرود اومدم.
به کمک دستهام نیم خیز شدم و با بغض و ترس به در خیره شدم.
نکنه به جای اون من دارم گول میخورم؟ نکنه اون داره منو کیش و مات میکنه و خودمم خبر ندارم؟
– آرام؟
با صدای دادش که اسممو صدا زد روح از تنم جدا شد و به شدت بلند شدم.
رادمان احمق به من چیکار داری؟ تا چند دقیقه پیش یادت نبود منی هستم، حالا تو این موقعیت یادم افتادی عوضی؟
بازم صداش بلند شد.
– آرام؟ لپ تاپ منو بیار.
دستهامو روی قلبم گذاشتم و لباسمو توی مشتهام گرفتم.
لعنت بهت که منو صدا نکنی، لو برم اول تو رو میکشم بعدم خودمو.
به سقف نگاه کردم و با التماس و بغض گفتم: خدایا لطفا، اینجوری نباید تموم بشه، نباید، خودت بهتر میدونی که اگه لو برم چه اتفاقایی میوفته، به خودت قسم نذار این اتفاق بیوفته.
ترس اشکمو درآورد که دستهای یخ کردمو روی دهنم گذاشتم تا صدای گریهم بلند نشه.
صدای قدمهاش که روی پله برداشته میشد بلند شد که هراسون نگاهمو اطراف چرخوندم.
با فکری که به ذهنم رسید سریع اشکهامو پاک کردم و خودمو به داخل حموم رسوندم و دوشو تا آخر باز کردم که صداش همه جا اکو شد.
انگار به در اتاق رسید که صدای در بلند شد.
– آرام؟
آروم به بیرون قدم برداشتم.
دستگیره پایین کشیده شد اما بخاطر قفل بودن در باز نشد.
بازم در زد.
– آرام؟
پشت در وایسادم و با اضطراب دستمو روی قلبم گذاشتم.
انگار صدای آبو شنید که صدای فوت کردن نفسش بلند شد و دیگه چیزی ازش نشنیدم.
فکر کنم رفت.
همونجا کنار در سرخوردم و روی زمین نشستم.
ولی عجب رویی داره که بعد از اون رفتارش ازم میخواد لپ تاپشو واسش ببرم!
چشمهامو بستم و سعی کردم با نفسای عمیق ریتم قلبمو آرومتر کنم.
****
پرده رو کمی کنار زدم که دیدم دارند میرند.
از ته دل نفس آسودهای کشیدم.
خدایا شکرت، به خیر گذشت.
پرده رو انداختم و تن بیانرژیمو روی تخت انداختم.
اگه اونا اینجان یعنی اینکه فرهاد دهن باز کرده، نکنه فهمیدند که نفس کجاست؟ شاید مامان واسه همین بهم زنگ زده!
با این فکر با یه حرکت روی تخت نشستم و گوشیمو از روی میز چنگ زدم.
تند رمزمو زدم و بهش زنگ زدم.
اونقدر بوق خورد تا اینکه “مشترک موردنظر قادر به پاسخگویی نیست” توی گوشم پیچید.
پوفی کشیدم و گوشیو کف دستم کوبیدم.
نگاهم به سمت چمدونی که با کلی لباس دور و ورش گوشهای افتاده بود کشیده شد.
از جام بلند شدم و به سمتش رفتم اما چند قدمی برنداشته بودم که با صدای در وایسادم و پس بندش دستگیره پایین کشیده شد اما مثل قبل نتونست در رو باز کنه.
– آرام؟ میشه در رو باز کنی؟
پوست لبمو جویدم.
آرومتر گفت: میدونم ازم دلخوری اما باز کن.
چقدر دل من ساده و خام بود که با یه تیکه جمله اینطوری از دلخوریش کم میشد!
نفس عمیقی کشیدم و به سمت در رفتم.
کلید رو گرفتم و قفلو باز کردم.
با کمی مکث در رو باز کردم که قامتشو فقط با یه شلوارک و زیرپوش ورزشی دیدم.
خیلی سعی کردم نگاهم بازوهای لامصب ورزیدشو دید نزنه.
بین در نیمه باز و چارجوب وایسادم و جدی گفتم: حرفتو بگو.
نگاهش سوالی شد.
– تو مگه حموم نبودی؟
هل کرده رو این پا و اون پا شدم.
– چیزه… نه.
ابروهاش بالا پریدند.
-اما صدای آب میومد!
زود خودمو جمع کردم و با اخم گفتم: داشتم لباسمو میشستم.
– خب ماشین لباسشویی که هست.
– این لباسم حساسه باید با دست شسته بشه، حالا حرفتو بگو.
به چشمهام زل زد و با کمی مکثگفت: دررابطه با اون چیزی که توی حیاط گفتم…
– مهم نیست.
با تحکم گفت: هست… عصبی بودم نفهمیدم چی گفتم.
باید بخاطر بخشیدنش منت زیادی میکشید تا از حرصم کمتر بشه.
دستگیره رو گرفتم.
– اوکی.
بعد عقب رفتم تا در رو ببندم اما زود پاشو بین در و چارچوب گذاشت و در رو گرفت.
– بخدا حرف دلم نبود.
شونهای بالا انداختم.
– به من چه؟
بعد در رو با تموم توانم هل دادم.
– حالا هم برو، تو که گفتی نباید تو افکارت فضولی کنم پس به منم ربطی نداره.
متقابلا مقاومت کرد.
– اذیت نکن گفتم از قصد نبود، اصلا من غلط کردم.
با حرص گفتم: غلط که زیاد کردی قزمیت، حتی یه ذره هم انتظار شنیدن همچین حرفاییو ازت نداشتم، منم آدمی نیستم که بخوام زیر منت یکی باشم، برم و آواره بشم بهتر از اینه که…
با قدرت در رو به عقب هل داد که از شدتش به عقب پرت شدم و در با شدت به دیوار برخورد کرد.
یه قدم به داخل اومد اما نگاهش میخ چمدونم شد.
مبهوت گفت: اینجا چه خبره؟
دست به سینه با جدیت گفتم: دارم چمدونمو جمع میکنم.
با همون حالت بهم نگاه کرد.
– که چی بشه؟
پوزخندی زدم.
– که برگردم پاریس و به ادامهی زندگیه بدون منت فقیرانم برسم.
آروم به سمتم اومد.
– تو خیلی بیجنبهای! تا یه تندی باهات میکنند قهر میکنی؟
دندونهامو روی هم فشار دادم.
– آره اصلا من بیجنبه.
به سمت چمدونم رفتم و لباسهامو بدون تا کردن داخلش چپوندم.
– اما خوشم نمیاد یکی واسه نگه داشتنم توی خونهش منت سرم بذاره.
با کشیده شدن بازوم به سمتش چرخیده شدم.
– میخوای بری؟ باشه اما قبلش رو جنازهی من باید رد بشی.
اخمهام کمی از هم باز شدند اما زود نگاهمو ازش گرفتم تا متوجه زود رحم اومدن دلم نشه.
به خودش نزدیکترم کرد.
– فهمیدی؟
از گوشهی چشم نگاهش کردم.
– حرفات قلبمو زخمی کرد.
– جبرانش میکنم.
بهش نگاه کردم.
– چجوری؟
سرشو به سمتم خم کرد و خیره به لبم با همون شیطنت ذاتیش گفت: اونقدر ببوسمت تا ببخشیم.
با حرص به عقب پرتش کردم.
– گمشو!
تنهای بهش زدم و به سمت در رفتم اما با صداش وایسادم.
– بوسای من معجزه میکنهها! ضرر میکنی گفته باشم.
با فکری که به ذهنم رسید جلوی لبخندمو گرفتم و به سمتش چرخیدم.
با لبخند شیطونی گفت: پشیمون شدی؟
با لبخندی که فقط خودم بدجنسیشو متوجه میشدم به سمتش رفتم.
– اوهم.
رو به روش وایسادم که چونمو گرفت و شستشو روی لبم کشید.
سرشو جلوتر آورد اما تا خواست لبشو روی لبم بذاره سیلیه نسبتا محکمیو تو صورتش فرود آورد و سریع یه قدم به عقب رفتم.
شیطنت توی نگاهش از بین رفت و دندونهاشو روی هم فشار داد.
با حس خوبی که نصیبم شده بود گفتم: گاو!
و بعد بدون توجه به نگاه پر حرصش با لبخند سرخوشی به سمت در رفتم که صدای نفس حرصیش لذت خاصیو بهم داد.
آخ که چقدر دلم خنک شد خدا.
یعنی مطمئنم کارد بزنی خونش درنمیاد.
از اتاق بیرون اومدم و با خندهی آرومی یه دور دور خودم چرخیدم.
به من میگند آرام رادمنش!
– جون! عجب چیزایی اینجاست!
با حرفی که زد سرجام میخکوب شدم و لبخندم جمع شد.
بازم صداش بلند شد.
– نگفته بودی اینقدر رنگای هات میپوشی.
یاخدا! آبروم!
با یه جیغی که از ته دلم کشیدم به سمت اتاق دویدم و خودمو به داخل پرت کردم.
با دیدن اینکه داره لباسای شخصیمو دید میزنه کل تنم از خجالت کورهی آتیش شد و به سمتش هجوم بردم.
جیغ زدم: بیشعور!
با همون سوتین قرمزی که دستش بود خندید و جا خالی داد که نتونستم ترمز بگیرم و مثل چی تو کمد فرو رفتم و صدای آخ دردناک من و خندهی اون بلند شد.
– آخی کوچولو دردت گرفت؟
دستی که به کمد پرس شده بود رو مشت کردم و دندونهامو روی هم فشار دادم که فکم حسابی درد گرفت.
با نگاه برزخی به سمتش چرخیدم.
لباسمو توی هوا چرخوند.
– رنگ قرمز، مشکی، اوف لعنتی تصورش توی تنت قشنگه.
با خجالت و شرم غریدم: میکشمت رادمان!
و بعد با تموم سرعتم مثل ببر زخمی به سمتش هجوم بردم که اوه اوهی گفت و به بیرون از اتاق دوید.
همونطور که از پلهها پایین میومدیم داد زدم: جرئت داری وایسا.
عوضی از رو نرفت و بازم توی هوا چرخوندش.
– دویدنم باهاش حس خوبی داره.
جیغ زدم: رادمان!
صدای قهقهش کل خونه رو برداشت.
در شیشهایو با یه حرکت سریع باز کرد و بیرون رفت که پا برهنه پشت سرش دویدم.
انگار دود از کلم بلند میشد و تا سیاه و کبودش نمیکردم آروم نمیشدم.
دور استخر چرخیدیم.
نفس کم آوردم که وایسادم و نفس زنان دستهامو به زانوهام تکیه دادم.
کمی دورتر ازم به سمتم چرخید.
– نفس بگیر خوشگلم.
نگاه پر حرصمو بالا آوردم.
با همون چهرهی شرورش یه بندشو توی دستش انداخت.
– خوشگله، شیفتش شدم، هروقت خواستی بپوشیش بگو خودم تنت کنم.
از حرفهاش دوست داشتم زمین دهن باز کنه و منو ببلعه.
درست وایسادم و تهدیدوار گفتم: اونو بدش به من.
– نوچ نمیدم، میبرمش توی اتاق خودم نگهش میدارم.
دست به کمر به آسمون نگاه کردم و دندونهامو روی هم فشار دادم.
نفسم که جا اومد بازم خواستم به سمتش بدوم اما از شانس گندم پام بخاطر خیس بودن زمین لیز خورد و با یه جیغ پرت شدم توی استخری که زیادم عمقی نداشت.
هر چی آب بود توی حلق و بینیم رفت که نزدیک بود خفه بشم اما زود به خودم مسلط شدم و پامو ثابت روی کف استخر نگهش داشتم و با یه نفس عمیق سرمو بیرون آوردم.
آب توی دهنمو توف کردم و سعی کردم با نفس هایی که میکشم اکسیژن از دست رفتهی ششهامو جبران کنم.
با صدای نچ نچ رادمان نفس زنان بهش نگاه کردم.
لب استخر نشست و لباس زیرمو کنارش گذاشت.
– خوبی عسلم؟
تنها با چشمهای به خون نشسته نگاهش کردم.
نگاه شیطونش روی تنم چرخید.
– خیس شدن بهت میاد، هیکلتو خوب ساختی.
دیگه نتونستم تحمل کنم و به هر سختیای که بود توی آب به سمتش دویدم.
– یعنی شاخه به شاخهی موهاتو توی سرت بیرون میکشم.
اما خونسرد همونجا نشست.
بهش که رسیدم هنوز دستم به موهاش نرسیده هردوی مچهامو محکم گرفت و به سمت خودش پرتم کرد که بین دوتا پاش شکمم به دیوار استخر چسبید.
خندید و سرشو کمی کج کرد.
- لپات گل انداختند! اینقدر خجالتی هم که خوب نیست، میخوای خجالتتو بریزم؟
غریدم: تو برو خجالت…
دندونهامو روی هم فشار دادم و لا الله اله اللهی زیر لب گفتم.
دستهامو پشت سرم برد و نزدیک به صورتم لب زد: نمیخوای رابطمونو یه کم ارتقا بدیم؟
با اخم گفتم: منظور؟
سرشو پایین برد و نفسشو تو گردنم فوت کرد که سریع سرمو کنار کشیدم.
– نکن رادمان!
– منظورم واضحه.
چرخی به چشمهام دادم و سعی کردم مچهامو آزاد کنم.
– ولم کن برم لباسامو عوض کنم موش آب کشیده شدم.
همین که گرمی لبش روی گردنم نشست نفسم قطع شد و دستهام بیحرکت موندند.
لبشو کشید تا زیر گلوم و بوسهای زد که به کل شل شدم.
اولین بارم بود که همچین حسیو تجربه میکردم و با اینکه کسی سمت گردنم نرفته بود میدونستم که حسابی روش حساسم و انگار حدسم درست از آب دراومده.
آروم لب زدم: ولم کن رادمان.
اما انگار نشنید و برعکس، یه دستشو دور شونم حلقه کرد و بیشتر به خودش نزدیکم کرد.
با ضربان بالای قلبم دستهامو روی شونههاش گذاشتم و سعی کردم جداش کنم.
– رادمان لطفا.
از اینکه به جاهای باریکی بکشه که نتونم کنترلش کنم وحشت داشتم.
کنار لبمو طولانی بوسید و زیر گوشم آروم لب زد: چی میشد مال من بودی تا هروقت خواستم میتونستم جای جای بدنتو فتحت کنم؟
نفسم از جملهش بند اومد و دستهام روی شونههاش ثابت موندند.
– بذار به اسم خودم ثبتت کنم آرام، اونوقت میشی ملکهی رئیس، کسی که به جز اون حق نزدیکی به رئیسو نداره و همهی زنای توی باند بهت غبطه میخورند.
شاید منظورشو میفهمیدم و خودمو به نفهمی زده بودم.
– چطوری؟
دستش روی دکمهی پیرهنم نشست و بازش کرد که سریع مچشو گرفتم و سرمو عقب کشیدم.
با نگاههایی که میفهمیدم دردش چیه نگاهم کرد.
– پشیمون نمیشی.
با ترس و استرس گفتم: ولم کن من اینکاره نیستم.
– منم نگفتم هستی، فقط میخوام به اسم من ثبت بشی، بعدم اگه بخوای میریم کلیسا عقد میکنیم.
پیشنهاد وسوسه انگیزی واسه منی بود که نمیتونستم ازش دل بکنم و انگار عاشقش شده بودم و انگارم اونم به من حس داشت!
اما اون منو به چشم یه دختر مسیحیای میبینه که فکر میکنه آداب و رسوم بین جوونای پاریس برام عادیه ولی من اونی نبودم که اون فکر میکرد، من هیچوقت نمیتونم به ازدواج باهاش فکر کنم چون کل تصوری که ازم داره دروغه… اونم یه دروغ بزرگ!
اشک توی چشمهام حلقه زد و بغض دردناکی گلومو فشرد.
– من نمیتونم رادمان!
انگار انتظار پس زده شدنو نداشت و جا خورد.
– منظورت چیه؟
به زور خودمو از دستهای شل شدش آزاد کردم و چند قدم به سمت پله رفتم.
درحالی که سعی میکردم بغضمو فقط تو مرحلهی پر شدن کاسهی چشمهام نگه دارم گفتم: معذرت میخوام!
بعد به سمت پلهها دویدم و لبامو روی هم فشار دادم.
– آرام؟
از پلهها بالا اومدم اما زود بلند شد و خودشو جلوم انداخت.
– چرا؟ ببین ما میتونیم…
با بغض گفتم: این بحثو تمومش کن، لطفا.
از کنارش رد شدم اما بازومو گرفت و جلوی خودش کشیدم و بدون مقدمه گفت: چرا؟ چون دوستم نداری؟
با بهت نگاهش کردم و بیاراده قطرهای از دریای توی چشمهام روی گونهم سر خورد.
با نگاهی پر از اضطراب درحالی که برق اشک کمی توی چشمهاش میدرخشید منتظر نگاهم کرد.
از سوال ناگهانی و غیر منتظرهش لبام به هم دوخته شده بودند و تموم کلمات از ذهنم پر کشیده بودند.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
چه غیر منتظره ممنون ازتون
فقط نفسسسس کجااااست زودتر بیارینش
این مطهره رو هم دوست دارم با دستام خفش کنم پوووف البته دلیلی هم براش ندارم 😐
ببخشید ادمین پارت گذاری چن روز ی باره
خدا به خیر کنه🖤
راستی بچه ها من ی رمان خوندم خیلی باحاله اما اگه فک میکنید گریه اتون میگیره و حالتون بد میشه نخونید اسمش عشق و خیانت هستش
ادمین جان توروخدا ب این نویسنده بگین مطهررو حذف کنه ازداستان بابانصف هرپارتواختصاص میده ب اون ک چی بشه اخه اه مانخایم مطهره نباشه بایدکیوببینیم رمان مال نفس وارامه عجب ادمیه همش مطهره مطهره ی جوریم تعریف میکنه انگاربیست سالشه
البته ما نخایم مطهره باشه اشتب شد 😜😜
ادمین نمی دونی پارت جدید رو کی نویسنده بیرون میده؟؟؟؟
ببخشید ادمین پارت گذاری چن روز ی باره