۱۳ دیدگاه

رمان معشوقه‌ی جاسوس پارت 29

4.7
(184)

چمدون‌و کنار تخت ول کردم و سر به زیر به سمت در رفتم که مامان توی چارچوب وایساد و جدی گفت: تا برگردیم تهران حق بیرون رفتن از اینجا رو نداری.
آروم و پر بغض باشه‌ای گفتم و با همون حالت روی تخت نشستم.
به چشم‌های هیچ کدومشون نمی‌تونستم نگاه کنم.
صدای بسته شدن در بلند شد و پس بندش شال مامان کنارم افتاد.
این حرف نزدنشون یعنی اینکه حسابی عصبیند و نمی‌خوان سرم داد و هوار راه بندازند.
صندلی‌ای رو به روم گذاشته شد و مامان روش نشست.
– خب؟
پایین لباسم‌و به بازی گرفتم.
از جواب پس دادن بغض نداشتم، از حرف‌های رادمان یه بغض دردناکی تو گلوم افتاده بود.
مدام مثل احمقا به خودم امیدواری می‌دادم که الان عصبانیه و چند روز که بگذره می‌بخشتم.
صدای جدیه بابا بلند شد.
– آرام؟
با بغض گفتم: چی‌و بگم دیگه؟ خودتون می‌دونید که بخاطر چی اینکار رو کردم.
مامان عصبی گفت: موضوع این نیست، موضوع اینه که این همه مدت چطور تونستی به من، به بابات، به خاله‌ت دروغ بگی؟ آرام من تو رو اینجور بزرگ کردم؟ هان؟
لبام‌و روی هم فشار دادم و سرم‌و بیشتر تو یقه‌م فرو کردم.
با تحکم بلند گفت: جواب من‌و بده.
سرم‌و بالا آوردم و با نگاهی که بخاطر هاله‌ی اشک تار می‌دید گفتم: باشه اصلا من خراب، من دروغگو، فقط ولم کنید اصلا حالم خوب نیست.
و پس بندش بلافاصله بغضم شکست که بلند شدم و دستم‌و روی دهنم گذاشتم.
از جلوی بابا گذشتم و به سمت تنها جایی که فکر می‌کردم می‌تونم بهش پناه برم دویدم.
بابا بلند و پر ابهت گفت: برگرد سرجات آرام.
اما توجهی نکردم و وارد حموم شدم و قبل از رسیدن مامان تند در رو بستم و قفل کردم.
چندبار به در کوبیده شد.
مامان: بیا بیرون می‌خوایم منطقی باهات حرف بزنیم.
هق هق کنان تکیه به در سر خوردم و روی زمین نشستم.
پام‌و به زمین کوبیدم و با گریه بلند گفتم: ولم کنید، چرا نمی‌فهمید حالم خوب نیست؟ من دارم دق می‌کنم، می‌فهمید؟
چند ثانیه گذشت تا صدای نرم‌تر مامان بلند شد.
– آرام بیا بیرون باهم حرف می‌زنیم، باشه؟
سرم‌و روی دست‌هام گذاشتم و فقط صدای هق هقم‌و به گوششون رسوندم.
صداش جوری اومد که انگار اونم تکیه به در نشسته.
– آرام؟
بابا: ببین آرام، نیای بیرون می‌دونی که در رو می‌شکنم.
تو همون حالت گفتم: چرا نمی‌فهمید تو شرایطی نیستم که بتونم واسه کسی توضیحی بدم؟ من خودم از درون دارم تیکه تیکه میشم، داره مغزم از هم متلاشی میشه، یه ذره هم از حرف‌هاش‌و نمی‌تونم هضم کنم.
باز صدای بابا عصبی شد: نکنه منظورت همون پسره‌ی…
مامان با اعتراض حرفش‌و قطع کرد: مهرداد؟
گریه‌م یه لحظه هم بند نمیومد.
از درد حرف‌های رادمان انگار داشتم جون می‌کندم.
فکر به اینکه دیگه نمی‌تونم صداش‌و بشنوم و ببینمش روانیم می‌کرد.
– دوسش داری؟
همین حرف مامان بهونه‌ای شد که صدای هق هقم بلندتر بشه.
صداش آروم‌تر شد.
– پس داری.
برخلاف مامان، بابا هنوزم عصبی بود.
– بهتره فکر اون پسره رو از ذهن…
مامان با حرص گفت: الان وقت این حرفا نیست مهرداد، نمی‌بینی حالش‌و؟
صدای نفس عمیقش‌و شنیدم.
– می‌خوام یه خبری بهت بدم… نفس‌و پیدا کردیم.
جوری سرم‌و بالا آوردم که از مویرگ شدنش آخی گفتم، چشم‌هام‌و روی هم فشار دادم و دستم‌و به گردنم گرفتم.
مامان نگران گفت: آرام؟
نفس بریده بلند شدم و سریع در رو باز کردم.
– کجاست؟
هردوشون نگاهی به هم انداختند که بی‌طاقت پام‌و به زمین کوبیدم و گفتم: کجاست مامان؟
پاش‌و بین در و چارچوب گذاشت.
– بیا بیرون.
ماتم برد و با صدای تحلیل رفته‌ای گفتم: دروغ گفتی؟
اخم کرد.
– نه، اول بیا بیرون.
با تردید بیرون اومدم که در رو بست.
مامان: فهمیدن کجاست، قراره امشب برن یه سر و گوشی آب بدن.
بی‌تاب گفتم: منم میرم.
اخم‌های بابا بیشتر درهم رفت.
– دیگه از سرت بیرون کن که بعد از این خرابکاریت هر چی بگی بگیم باشه.
به سمتش رفتم و با التماس گفتم: بابا لطفا.
دست‌هاش‌و داخل جیب‌هاش برد و با اخم نگاه ازم گرفت.
اشک توی چشم‌هام حلقه زد و بازوش‌و گرفتم.
– بابا؟
چقدر نازک‌نارنجی شده بودم که دم به دقیقه بغض می‌کردم.
بدون اینکه نگاهم کنه گفت: رو اعصابم اسکی نرو آرام، وقتی میگم نه بگو باشه.
تا حالا اینطور ندیده بودمش و این رفتارش بیش از حد به دردام اضافه می‌کرد.
دلم یه آغوش می‌خواست که توش فقط زار بزنم.
این مدت از همه نظر بدبیاری آوردم.
با بغض بزرگ‌تری گفتم: بذار تو این کابوس یه دلخوشی داشته باشم بابا.
حرفی نزد و چشم‌هاش‌و بست.
بازوش‌و ول کردم و سر به زیر انداختم و قطره‌ای اشک روی گونه‌م چکید.
امروز ذره ذره داشتم آب می‌شدم.
درمونده به مامان نگاه کردم که سریع چشم ازم برداشت و چرخید، به سمت پنجره رفت و دستی به صورتش کشید.
خواستم بچرخم اما یه دفعه بازوم کشیده شد که بلافاصله تو گرمای آغوش بابا فرو رفتم و فهمیدم چقدر زیاد دلتنگش بودم.

چشم‌های لبریز از اشکم‌و بستم و لبام‌و با بغض روی هم فشار دادم.
محکم و حریصانه تو بغلش گرفته بودم، انگار اونم بیش از اندازه دلتنگم بود و به روی خودش نمیاورد.
عصبی و با بغض گفت: دور ورت نداره فکر کنی از تنبیه‌ت گذشتم.
سرم‌و به سینه‌ش فشار دادم و بغضم بی‌صدا شکست.

#نفس

با حرص و بدون در زدن در اتاقش‌و یه ضرب باز کردم که بدبخت از جا پرید و چنان دادی کشید که لبم‌و گزیدم.
سشوار رو روی میز انداخت و به سمتم چرخید و داد زد: مگه در…
انگار تازه متوجه من شد که با همون اخم‌های ترسناکش آروم‌تر گفت: این چه وضعشه؟ مگه در زدن بلد نیستی؟
به سمتش رفتم و با حرص لباس‌و نشونش دادم.
– این چیه رایان؟ بخدا من این‌و نمی‌پوشم، همه چیم‌و می‌ندازه بیرون.
با اخم لباس‌و از دستم چنگ زد و از هم بازش کرد.
نگاهم به سر تا پاش که فقط یه حوله لباسی تنش بود کشیده شد.
غرید: کی این‌و بهت داده؟
با صداش نگاهم‌و به چشم‌هاش دوختم.
– اون همای عوضی.
– زنیکه غلط کرده.
میون حرص خوردنم ابروهام شدید بالا پریدند.
راستش انتظار داشتم بیام بگم اما با داد و هوار مجبورم کنه بپوشمش.
از کنارم رد شد و وقتی تعجبم به بالاترین حدش رسید که لباس‌و توی سطل آشغالش دیدم.
الان من تو بیداریم؟ این همون رایانی نیست که عاشق برده‌های نیمه لخته؟ اونوقت واسه من غیرتی شده؟
یه چیزی بد قلقلکم می‌داد که یه کم کرم بریزم.
صدام‌و صاف کردم و به سمتش که تند و تند داشت توی کمدهاش‌و می‌گشت رفتم.
– حالا اگه تو بگی می‌پوشمش.
-‌ لازم نکرده.
از توی سطل بیرونش آوردم و به سمت در رفتم.
– به نظرم خوبه، میرم آماده بشم.
اما با صدای دادش سرجام میخکوب شدم.
– کجا؟
با چشم‌های گرد شده به سمتش چرخیدم.
– دارم میرم آماده بشم.
با همون اخمش به سمتم اومد که آب دهنم‌و با صدا قورت دادم.
یه دفعه لباس‌و از دستم چنگ زد و درمقابل چشم‌هام از وسط پاره‌ش کرد که دیگه نزدیک بود از تعجب چشم‌هام از کاسه دربیوفتند.
لباس‌و پرت کرد و مچم‌و گرفت و کشیدم.
بازم کمدهاش‌و گشت.
با همون حالت گفتم: می‌دونی بخاطر سنگ کاریاش چقدر گرون بود؟
کوتاه نگاه اخم آلودی بهم انداخت.
– به درک!
کم کم لبخندی روی لبم نشست اما نذاشتم پررنگ بشه.
– یعنی برخلاف همیشه نمی‌خوای با اون وضع افتضاح من‌و جلوی اون پسرا ببری؟
جوابم‌و نداد و یه لباسی‌و بیرون کشید که با زنونه بودنش ابروهام بالا پریدند.
– یه لباس زنونه توی کمدت؟ واقعا؟
از همین فاصله روی تخت انداختش.
– همین‌و می‌پوشی.
بعد بازم سراغ سشوارش رفت و به کارش ادامه داد.
لبخند دندون نمایی زدم و لباس‌و برداشتم.
مجلسیه مشکیه مخمل اکلیلی بود.
از اینکه حسابی پوشیده بود از ته دل نفس آسوده‌ای کشیدم.
ولی یه کم یقه‌ش باز بود که اینم می‌شد یه کاریش کرد، مهم آستین‌هاش‌و بلندیش بود که کاملا بدنم‌و پوشیده نگه می‌داشت.
– دمت گرم رایان، هم خوشگله، هم پوشیده.
همون‌طور که موهاش‌و سشوار کشی و شونه می‌کرد از توی آینه نگاهی بهم انداخت.
لباس‌و روی دستم انداختم و با کنجکاوی به سمتش رفتم.
– ولی یه لباس زنونه توی کمدت چیکار می‌کنه؟ اونم اینقدر پوشیده؟
خیلی شیک و مجلسی گفت: فضولیش به تو نیومده، برو آماده شو آرایشگرتم داره می‌رسه.
ایشی گفتم و به بازوش کوبیدم.
بیشتر بهش نزدیک شدم و با بدجنسی گفتم: اون سه نفرم آرایشگر دارن؟ لباساشون چطوره؟
صدای آزار دهنده‌ی سشوار رو خفه کرد و روی میز گذاشتش.
چرخید و به سمت نزدیک‌ترین کمدش رفت.
– لازم ندیدم، لباساشونم هما بهشون داده.
لبخند عمیقی روی لبم نشست.
– که اینطور.
– بیا.
از خداخواسته به سمتش رفتم.
کشوی کوچیکی‌و باز کرد و یه گردنبند ازش بیرون آورد.
مچم‌و گرفت و توی دستم انداخت.
– مال توعه.
ابروهام بالا پریدند و به گردبنده نگاه کردم اما خوب که دقت کردم با دیدن اینکه گردنبند خودمه نفس تو سینه‌م حبس شد و شکه بهش زل زدم.
– این… اینکه…
– نفروختمش، دروغ گفتم.
نم اشک چشم‌هام‌و خیس کرد و ناباور لب زدم: رایان؟
دست‌هاش‌و داخل جیب‌های حوله‌ش برد و لبخند جذابی زد.
– هوم؟
خندیدم و بلافاصله محکم بغلش کردم.
– ممنونم ممنونم، این خیلی برام با ارزشه، کادوی تولدمه.
خندید و اونم محکم بغلم کرد جوری که از دردش دادم به هوا رفت.
سرم‌و بالا آوردم و با حرص نگاهش کردم که خندید و بینیش‌و به بینیم کشوند.
خندون و با حرص مشتی به کمرش کوبیدم.
باز سرم‌و به سینه‌ش تکیه دادم و با لذت چشم‌هام‌و بستم.
– جات خوبه؟
– اوهم.
آروم خندید.
– حالا این بغل مغل بسه بیا برو حتما آرایشگرت اومده دارن دنبالت می‌گردند.
سرم‌و بلند کردم.
– ولی به فکرشونم نمیرسه من اینجا تو بغلت باشم.
سعی کرد جدی بشه و نخنده.
– بیا برو دیگه پررویی بسه، کی اربابش‌و بغل می‌کنه که تو دومیش باشی؟
با بدجنسی گفتم: خب من میشم اولیش.
یه تای ابروش‌و بالا داد.
– پررویی نفس، پررو!
لبام‌و روی هم فشار دادم تا نخندم.

نگاهش که به سمت لبم رفت حس خندم به کل پرید.
گردنبند رو توی جیب لباس منفور خدمتکاریم گذاشتم و با اینکه می‌خواستم ببوستم گفتم: نگاه نکن.
بدون اینکه نگاهش‌و برداره گفت: دلم می‌خواد، اصلا دلم می‌خواد کل تنت‌و ببوسم.
از خجالت مشتی بهش کوبیدم که آروم خندید.
یه دفعه چرخوندم و روی تخت انداختم که جیغ خفه‌ای کشیدم.
بلافاصله روم خم شد و دستش‌و کنار سرم گذاشت که نفس تو سینه‌م حبس شد.
نزدیک به لبم پچ زد: دیوونه کننده‌ای نفس.
و قبل از اینکه بذاره حرفش‌و تحلیل کنم لبش‌و روی لبم گذاشت و محکم و پرنیاز ‌بوسید.
چند ثانیه که گذشت قلبم به طور دیوونه‌واری خودش‌و به قفسه‌ی سینه‌م کوبید و از حسی که داشتم دوست داشتم مدت‌های زیادی ببوستم و ولم نکنه.
این پسر همه چیزش واسم تازگی داشت، کی فکرش‌و می‌کرد یه روز یکی که به شدت با پسرا سر ناسازگاری داره و کنار نمیاد اینطور دیوونه‌ی یکیشون بشه، دیوونه‌ی کسی که مغزم خوب می‌دونه عاشق هوس بازیه و اما قلبم نمی‌خواد قبول کنه و مثل یه بت تو ذهنم می‌سازتش.
با گاز ریزی که از لبم گرفت به خودم اومدم و با تردید دستم‌و لا به لای موهاش بردم و آروم‌تر از خودش همراهیش کردم اما انگار این همراهیم مجنون‌ترش کرد که شدت بوسه‌هاش بیشتر شدند.
نفس که کم آوردیم ازم جدا شد و نفس زنان به هم چشم دوختیم.
حتی نبض زدن لبمم لذت بخش بود.
اینبار پاهاش‌و روی تخت آورد و دو طرفم گذاشت.
– ازت سیر نمیشم نفس.
باز به سمت لبم یورش بود که چشم‌هام از طلب بوسه‌هاش بسته شدند اما صدای در گند زد به همه چیز.
هل کرده خواستم بلند بشم اما روی تخت پرتم کرد و رو به در داد زد: مزاحم نشو.
صدای هما بلند شد.
– ارباب آرایشگر نفس اومده اما پیداش نمی‌کنم.
از ترس اینکه در رو باز کنه و ما رو تو این وضعیت ببینه آروم گفتم: رایان از روم بلند میشی؟ دارم معذب میشم.
جوابم‌و نداد و خطاب به هما گفت: به من چه که کجاست؟ برو پیداش کن.
چشم گفتن هما بلند شد.
باز روم خم شد و شستش‌و به لبم کشید.
– تا ازت سیر نشم ولت نمی‌کنم.
با استرس گفتم: آخه آرایشگره منتظره، رایان شب شد، یه بوسه بعدا هم می‌تونه اتفاق بیوفته.
بیشتر که خم شد سعی کردم عقب ببرمش اما مچ‌هام‌و گرفت و لب زد: شاید بیشتر از یه بوسه بخوام!
چشم‌هام از تعجب گرد شدند و استرس و ترس مثل خوره به جونم افتاد.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 184

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان خدیو ماه

خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sahel
4 سال قبل

عالی بود ولی چرا کم بود؟

Ana
4 سال قبل

عععععااااااللللللللىىىىىىى بود

پری
4 سال قبل

واییییی چه ناز😍
مرسی ادمین جان ونویسنده مهربون💋🌷

4 سال قبل

خیلی خوب بود

ساحل
4 سال قبل

عالی اما کم..کلا این رمان حدوداً چن پارت قراره بشه؟

اسما
4 سال قبل

نمیدونم چرا تو همه رمانا دخترا از پسرا بدشون میاد ولی یهو یه پسر یه کاری میکنه که دختره عاشقش میشه فکر کنم همه اون دخترایی که تو خیابون واسه پسرا غش میرن منم😐

پاسخ به  اسما
4 سال قبل

عاشق پسرهایی واقعا
من متنفرم ازشون ب شدت 🖕

هدیه
4 سال قبل

مرسی ازتون عالی بود نویسنده ی عزیز

حلما
4 سال قبل

وای تو این رمان نفس و ریان یه چیز دیگه ان….
مثل همیشه عالی بود…

yalda
پاسخ به  حلما
4 سال قبل

عالیییینننننن

setayesh
4 سال قبل

عالییییی دمتون گرم .پارت بعد کی هست

Sahel
4 سال قبل

پارت بعدیو کی میزارین؟

Maryam.b
4 سال قبل

ممنون از نویسنده گل و ادمین گل تر دمتون گرم
امروز پارت داریم دیگه نه؟؟

دسته‌ها

13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x