– چی داری میگی؟
نگاهش روی بدنم چرخید.
– واضح نیست؟
به سینهش کوبیدم و سعی کردم عصبانیتمو زیر خروارها استرس و ترس بیرون بیارم.
– اصلا انتظار همچین حرفیو ازت نداشتم، فکر کردی حالا که نرمتر شدم حاضرم همچین غلطیو بکنم؟ من چقدر ساده و احمقم.
گردنشو گرفتم و با تموم قدرت به کنار پرتش کردم و با یه حرکت بلند شدم.
با چشمهای گرد شده نگاهم میکرد.
دلخور گفتم: امشب میرم جزو خدمتکارا، شرفش بیشتره.
چرخیدم که برم اما سریع مچمو گرفت و تا به خودم بیام روش پرت شدم که نفس تو سینهم حبس شد.
با اوج گرفتن خندهش با حیرت نگاهش کردم.
– به چی میخندی؟
هر دو دستشو دور کمرم پیچید و با خنده گفت: چقدر سرخ شدی! داشتم سر به سرت میذاشتم.
ماتم برد و زمزمه کردم: چی؟
با ته موندهی خندهش گفت: زود رم میکنی، خیلی بده.
کم کم اخمهام به هم گره خوردند و از حرص موهاشو تو مشتم گرفتم که دادش به هوا رفت.
با فکی قفل شده گفتم: دیگه از این شوخیا با من نکنیا.
همونطور که چشمهاشو فشار میداد و سعی میکرد دستمو جدا کنه گفت: ول نکنی شوخیم جدی میشهها.
دندونهامو روی هم فشار دادم و بعد از اینکه مشتی به سرش زدم موهاشو ول کردم.
اون همه وقت گذاشتن واسه شونه کردن موهاش همش به باد فنا رفته بود.
دستهاشو زیر سرش برد و جوری که داره از حرص خوردنم لذت میبره نگاهم کرد.
دستهامو روی سینهش گذاشتم و بلند شدم.
– پررو!
نگاهم به حولهش خورد که بندش باز شده بود.
زود نگاهمو بالا آوردم و لبمو گزیدم.
خندون گفت: نترس پامه.
نگاه تندی بهش انداختم.
– به من چه؟
خندید و از جاش بلند شد که یه قدم به عقب رفتم.
– اما نفس…
منتظر نگاهش کردم.
لعنتی اینقدر قدش دراز بود که واسه چند ثانیه نگاه کردن بهش گردنم درد میگرفت.
دستش یقهی لباسمو لمس کرد که اخمهام به هم گره خوردند و سریع روی دستش زدم.
اما دستش بازم هرز رفت و روی صورت و لبم کشیده شد.
– یه روزی خودم فتحت میکنم، تا کی میخوای فرار کنی؟
کمی به چشمهاش زل زدم و بعد سرمو پایین انداختم.
تا کی اینجا اسیرم؟ تا وقتی که پیر بشم و پرتم کنه بیرون؟ یا امید هست که یکی پیدام کنه؟
سرمو بالا آوردم و با نادیده گرفتن حرفش گفتم: آرایشگره منتظره.
بعد به سمت در رفتم و اونم سکوت کرد.
دستگیره رو گرفتم و بعد از باز کردن در نگاهی بهش انداختم.
خوشحال بودم که مجبورم نمیکرد جوابی بهش بدم.
با کمی مکث بیرون اومدم و در رو بستم.
تا کی؟
#راوی
– اگه یه روزی ارباب بفهمه بدون تنها کسیو که از اینجا بیرون میکشم آرمیتاست سوگل.
سوگل بیخیال سری تکون داد و به ساهون کشیدن ناخونهاش ادامه داد.
– اون دختره بمیره دیگه مانعی واسه کنار ارباب موندن ندارم، اصلا وقتی شدم خانم این خونه میگم شما دوتا رو آزاد کنه.
آرمیتا همونطور که لباس دکلتهی کوتاه قرمزشو میپوشید پوزخندی زد.
– به همین خیال باش، اربابی که من میشناسم دل به هیچ دختری نمیده، الانم اگه داره با نفس راه میاد مطمئنم واسه خر کردنشه، خرش که از پل بگذره اونم میشه مثل ما.
بعد رو به سامان گفت: زیپه رو بالا میکشی؟
سامان اسلحهشو روی تخت گذاشت و به سمتش رفت.
سوگل لبخند مطمئنی زد.
– بذار دختره بمیره، بقیهش با من.
سامان زیپ به دست گفت: فقط امشب شانس بیارم اون خالد دور و ورم نباشه.
سوگل از جاش بلند شد و در کمد رو باز کرد.
همونطور که به دنبال یه لباس مناسب نگاهشو میچرخوند گفت: امشب اینقدر شلوغ میشه که کسی نمیفهمه کی گم شده یا کی کشته شده.
سامان از رو شیطنتی که قلقلکش میداد گردن آرمیتا رو عمیق بوسید که از جا پرید و صدای جیغش دراومد.
عقب عقب رفت و شروع کرد به خندیدن.
آرمیتا به سمتش چرخید و نگاه بدی نثارش کرد.
– بیشعور! کبود بشه قبل از اینکه ارباب منو بکشه من تو رو میکشم.
سامان بیخیالتر از این حرفا گفت: بشه، میرم میگم دوست داشتم عشقمو کبود کنم.
بیرون از اتاق، درست پشت در صحرایی بود که از شنیدن حرفهاشون قلبش به تب و تاب افتاده بود و عصبانیت و نگرانی بدنشو میلرزوند.
اگه همه چیو کف دست رایان میذاشت هیچ کدومشونو زنده نگه نمیذاشت اما اگه هم نمیگفت نفس کشته میشد.
دست یخ کرده و نیمه لرزونشو روی دستگیره گذاشت و بعد از اینکه نگاهی به اطراف انداخت وارد شد که آرمیتا و سوگل از جا پریدند و هینی کشیدند.
سعی میکرد جوری رفتار کنه که انگار چیزی نشنیده.
سوگل که خیال میکرد همه چیو شنیده با لکنت گفت: ص… صحرا جون… تو… تو چه لباسی بهت دادند؟
صحرا سراغ جعبهی لباس زیر تختش رفت.
– وقتی پوشیدم میفهمی.
آرمیتا و سوگل نگاه پر استرسی به سامان انداختند که سری بالا انداخت و زمزمه کرد: نفهمیده.
#نفس
واسه صدمین بار دست به کمر جلوی آینه چرخی به خودم دادم.
یه ماهه که این شکلی نشدم، دلم واسه این قیافهم تنگ شده بود.
نمیدونستم باید با رایان برم پایین یا اینکه مثل سوگل و صحرا و آرمیتا تنها باید وسط اون همه جمعیت برم.
گردنبند آویزون به دستمو توی مشتم گرفتم و با دلتنگی بوسهای بهش زدم و عمیق بوش کردم.
بوی عطر مامانم که مثل دیوونهها بهش زده بودم دیگه رفته بود و میفهمیدم که چقدر زیاد ازشون دور موندم.
یک ماه گذشت… کی فکرشو میکرد نفس فوق العاده بابایی یک ماه بتونه دور ازش بمونه و دق نکنه؟
مشتمو روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
اما هیچوقت نمیذارم ناامیدی به سراغم بیاد، تحمل میکنم تا وقتی که خودمو تو بغل مامان و بابام ببینم.
اگه رایانو میخوام بهتره به عنوان یه دختر خانوادهدار پولدار کنارش باشم تا یه بردهی بدون اختیار.
چشم باز کردم و از توی آینه نگاهی به خودم انداختم.
آرایش تیرهای که بخاطر لباسم روی صورتم کار شده بود چهرمو از یه دختر لوس بیغم درمیاورد و کاملا زنونه نشون میداد.
این نفسی که اینجا وایساده دیگه نفس قبلی نیست، دیگه اون دختر لوسی که متکی به پدرش بود مرده… از این به بعد خودم باید برای آیندم بجنگم، اونم تنها.
از اتاق بیرون اومدم و آروم و با تردید به سمت اتاق رایان رفتم.
صدای تق تق کفشهای پاشنه بلندم با صدای آهنگ لایت و احساسی پایین ترکیب میشد.
پشت در که رسیدم نفس عمیقی کشیدم و بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم چند تقه به در زدم که صداش بلند شد.
– کیه؟
– احیانا یکی جفتشو واسه مهمونی…
هنوز حرفم تموم نشده بود که یه دفعه در باز شد.
خواست حرفی بزنم اما کاملا قفل کرد.
بهش حق میدم، تا حالا منو آرایش کرده ندیده، اونم با همچین لباسی.
به سر تا پاش نگاهی انداختم.
شلوار جین مشکی و لباس دکمهدار سفیدش که مثل همیشه دو دکمهی بالاشو باز گذاشته بود با اون چهرهی نسبتا خشن و جدی مانندش ترکیب میشد و حسابی تو مرکز توجه قرارش میداد.
لبخندی زدم.
– کلیدت کجاست قفلتو باز کنم؟
نگاهش به سر تا پام کشیده شد و لبخند شیطونی روی لبش نشست.
– اگه میدونستم از لولو تبدیل به هلو میشی زودتر اینو بهت میدادم.
لبخندم جمع شد و حرص وجودمو پر کرد اما تا قبل از اینکه بخوام دهن به فحش دادنش باز کنم به داخل کشیدم و بلافاصله در رو بست.
با حرص گفتم: خودتم اگه دو مثقال لباس مارکدار نپوشی و موهاتو درست نکنی با معتادای هیکلی فرقی نداری.
با ابروهای بالا رفته بهم نزدیک شد و سعی کرد نخنده.
– بازم زبون نفس؟ میگند زبون سرخ…
دستشو به قفسهی سینهم چسبوند و مجبورم کرد که عقب عقب برم.
– سر سبز دهد برباد، میدونی که؟
سعی کردم خونسرد باشم.
– خب که چی؟
با هلی که دادم به کمد کوبیده شدم و نفس تو سینهم حبس شد.
از کاملا نزدیک شدنش آب دهنمو با استرس قورت دادم.
دستشو کنار سرم به کمد تکیه داد و جوری سرشو خم کرد که هرم نفسهاش توی صورتم پخش شد و مورمورم کرد.
همونطور که گردنبندم توی دستم بود دستهامو روی بازوش گذاشتم و سعی کردم عقب ببرمش.
– خب من سر سبزمو دوست دارم، سعی میکنم رنگ زبونمم عوض کنم، حالا میشه بری عقب؟
سرشو کمی کج کرد و خیره به لبهام گفت: تو چرا دیوونه کنندهای نفس؟
تلاش کردم لبخندم پررنگ نشه.
– من دیوونه کنندم؟
صورتشو به گردنم رسوند و عطر سرد و شیرینی که بهش زده بودمو عمیق بو کشید.
– اوهوم.
دیگه سرعت نفسهام از دستم در رفته بود و هر لحظه حس میکردم قلبم قراره کنده بشه اما گرمای نزدیک بودنشو دوست داشتم، مستم میکرد، اونم بدجور.
برخلاف خواستهی بند بند وجودم سرمو کنار کشیدم و صورتشو چرخوندم.
– نکن رایان، واسه یه چیز دیگه اومدم.
دستمو برداشت و نزدیک به گوشم که آروم حرف زد بیاراده چشمهام بسته شدند.
– واسه عشق بازی نیومدی؟
خجالتزده کشیده گفتم: رایان؟
اونم کشیده گفت: جون رایان؟
از بهت چشمهام باز شدند و جوری قلب و احساسم لرزید که لرزششو به خوبی حس کردم.
انگار تو این دنیا نبود که همچین جوابیو بهم داد و متوجه هم نشد!
نمیتونستم جلوی لبخندی که از حس خوب درونم بود رو بگیرم.
– نباید پایین باشیم؟ مهمونا اومدنا، اومدم اینجا آخه نتونستم گردنبندمو ببندم، اومدم واسم ببندیش.
انگار حرفم اونقدر مورد قبولش بود که حاضر شد سرشو عقب ببره.
چشمهاش بیشتر از قبل خواستنی شده بودن.
گردنبند رو بالا بردم که خیره به چشمهام ازم گرفتش.
رشتهی نگاهمون تا وقتی که نچرخیدم قطع نشد.
موهای فر درشت شدمو یه ور شونم انداختم که گردنبند رو انداخت و مشغول بستنش شد.
انگار از عمد داشت طولش میداد و تو بستنش اینقدر به خودش سخت میگرفت.
بالاخره بستش اما تا خواستم بچرخم دستهاشو دور شکمم حلقه کرد و تو بغلش گرفتم که از آرامشش لبخندی روی لبم نشست.
چشمهامو بستم و دستهامو روی دستهاش گذاشتم.
سرشو به سرم که حالا به لطف اون کفش پاشنه بلند تقربیا بهش میرسید تکیه داد و کف دستشو روی شکمم گذاشت.
– باورت میشه یه لحظه دلم خواست بابا بشم؟
لبخندم رگهی خجالت پیدا کرد و دلم از حرفش یه جوری شد.
– همیشه از بابا شدن بیزار بودم چون خودم هیچوقت خانوادهای نداشتم، حس میکنم نمیتونم پدر خوبی واسه یه بچه باشم، میترسم بچهمم مثل خودم بشه.
درد قلبش منمو به خودش مبتلا کرد.
– هیچوقت گذشتهتو بهم نگفتی، من حتی نمیدونم تو چندسالته اما میدونی که اگه با یکی حرف بزنی اینقدر این غم عذابت نمیده، میدونی که میتونی بهم اعتماد کنی رایان.
حرفی نزد و به جاش بوسهای به شونم زد و چرخوندم.
– بریم پایین.
دستمو گرفت اما نذاشتم که قدمی برداره.
– رایان؟ نمیخوای بگی؟
نفس عمیقی کشید.
حاضر بودم قسم بخورم همین نفسش به اندازهی چندتا داستان غم انگیز پر درد و غم بود.
– یه زمانی بهت میگم نفس، پس صبر کن.
برای اینکه دیگه بهش فکر نکنه سرمو تکون دادم و به زور لبخندی زدم.
– این حرفا رو ولش.
دست آزادمو بهش کوبیدم و با شیطنت گفتم: بریم پایین که…
دستمو روی شکمم کشیدم.
– حسابی دلم خوراکی میخواد.
خندید و واسه چند ثانیه تو بغلش فشارم داد.
– زلزلهی من.
جملهش مجنونم کرد، جوری که حاضر شدم همین لحظه واسش بمیرم.
انگشتهاشو قفل انگشتهام کرد.
– بریم مادمازل؟
با اون دستم زیر آرنجشو گرفتم و با لبخند پر ذوقی گفتم: چرا که نه مای لورد.
خندید و به سمت در رفت.
بیرون اومدیم اما وقتی دیدم به سمت پلهها میره با تعجب گفتم: آسانسور نه؟
– قشنگتر نیست از پلهها پایین بریم؟ اونوقت همه بهمون نگاه کنند تو هم از خجالت آب بشی؟
لبخند پررنگم با جملهی آخرش جمع شد و با حرص نگاهش کردم که خندید و فشار حفیفی به دستم وارد کرد.
– شوخی کردم.
چشم غرهای بهش رفتم.
– اصلا هم خجالت نمیکشم، اینروزا زیادی شوخی میکنی!
– میخوای جدی باشم؟ مخصوصا در رابطه با اون حرف توی اتاق.
سوالی نگاهش کردم که اونم بیحرف بهم چشم دوخت.
کم کم با فهمیدن منظورش فکم قفل شد.
– لازم نکرده تو شوخیتو بکن.
لبخند بدجنسی زد و بالای پلهها توقف کرد.
نگاهم که به جمعیت پایین افتاد تموم حرصم فروکش شد و نفس تو سینهم حبس شد.
همین که پامونو روی پلهی اولی گذاشتیم اکثر نگاهها به سمتمون چرخید و بین این همه نگاه انگار ذوب شدم.
همهمهای که با آهنگ ترکیب میشد تقربیا خوابید و پچ پچها اوج گرفت.
آروم زمزمه کردم: میشه برگردیم؟
با همون چهرهی جدیش گفت: دیدی خجالت کشیدی؟
نیشگونی از دستش گرفتم و سعی کردم خونسردیه چهرمو حفظ کنم.
واقعا سنگینیه اون همه نگاه که اکثریت هم جوون بودند نفسگیر بود.
به پلهی آخر که رسیدیم تک به تک واسه سلام و احوال پرسی اومدند.
جالبش اینجا بود که بیشتر هم فارسی حرف میزدند.
اون تقربیا صمیمانه جوابشونو میداد اما من خیلی سنگین.
-خوشگل شدی!
با صدای سوگل اونم کنار نرده بهش نگاه کردم و لبخندی زدم.
– ممنون.
به سر تا پاش که یه لباس به شدت باز مشکیای پوشیده بود انداختم.
– خیلی باز نیست؟
لبخندی زد.
– لباسیه که برام آوردند دیگه، عادیه واسم اما تو خیلی بستهای! چطور ارباب گذاشت؟
– سوگل؟
با صدای رایان بهش نگاه کردیم.
درست وایساد.
– بله ارباب؟
– بقیتون کجان؟
– همین اطراف، بگم بیان؟
با همون لحن سرد اربابوارش گفت: نه، فقط نبینم با کسی زیاد لاس بزنید.
خوشحال بودم که تنها من لحن محبت آمیزشو میشنیدم.
سوگل با عشوه قدم برداشت و رو به روی رایان وایساد که ابروهام بالا پریدند.
دستی به یقهش کشید و خوب بهش نزدیک شد که اگه بگم حرصی نشدم دروغ گفتم.
– شاید یه کم ماساژ بخواین.
دستی به سینههای ورزیدهی رایان کشید که بیاراده دستشو محکمتر گرفتم و دود از سرم بلند شد.
اولین باری بود که با دیدن اینکه یه دختر پسریو لمس کنه همچین حس عذابآوری سراغم میومد و تحملم کم کم داشت به آخر میرسید.
– میدونید که توی مهمونیاتون همیشه کنارتونم، الانم اگه نباشم یه جوری میشم، شاید یه کم معاشقه بخواین.
نیم نگاهی بهم انداخت و حس کردم گوشهی لبش بالا اومد.
– نفس که معاشقه بلد نیست.
دندونهامو روی هم فشار دادم و تا اومدم جوابی بهش بدم رایان دستشو پایین برد و جدی گفت: لازم ندارم، حالا هم میخوام برم بشینم، برو خوش باش.
و بعد در مقابل چشمهای پر حرص سوگل از کنارش رد شد که همراهش کشیده شدم.
لبخند سرخوشی روی لبم نشست.
دمت گرم رایان.
انگار سوگل بدشم نمیاد که دستمالی بشه.
به محض نشستن روی یه مبل خالی که روی میزش انواع و اقسام میوه بود خم شدم و یه سیب فوق العاده خوش رنگ قرمز رو برداشتم و بعد از تکیه دادن به مبل گازی ازش زدم.
– بذار برسی بعد.
– ببخشید که دلم داره ضعف میره جناب ارباب.
بیصدا خندید و رو به سمتی دستشو بالا برد و هم زمان باهاش اون دستشو دور گردنم انداخت.
دقیقا تو همین لحظه صدای یه آهنگ شاد اونم با بیس بالا اوج گرفت که صدای جیغ و دست و هو بلند شد و باعث شد سرمو بچرخونم.
درست برعکس دقیقهی پیش که همگی بخاطر آهنگ لایت و آروم آرامش داشتند سالنو روی سرشون گذاشتند.
میگند آدمو برق بگیره ولی جو نه!
آروم خندیدم و دستمو به مبل تکیه دادم و تماشاشون کردم.
تک به تک صحنههای با آرام بودن جلوی چشمهام تداعی میشد و دلتنگی لبخند تلخیو روی لبم مینشوند.
چه دختر بیغم و ناز پردهای بودم.
– بفرمائید ارباب.
با صدای یکی از خدمتکارا نگاهمو از بقیه گرفتم و به سمتش سوق دادم.
سینیای که جامهای مشروب و آب پرتغال بود رو به طرف رایان گرفته بود.
رایان طبق حدسم مشروبو برداشت.
– کدومش؟
– خب معلومه آ…
هنوز نگفته مشروبو برداشت که با چشمهای گرد شده بلند گفتم: آب پرتغال.
نیم نگاهی بهم انداخت.
– مشروب.
اخم کردم.
– نخیر من آب پرتغال میخوام، بیام مست کنم آبروت برده میشه امشب.
خدمتکاره لبشو گزید و با استرس به رایان نگاه کرد.
با ابروهای بالا رفته کامل بهم نگاه کرد.
– اونوقت چرا؟
– آخرین باری که مست کردم یادم نرفته، آخ آخ نمیدونی چه آبرو ریزیای شد، یعنی شانس آوردم دختر عموم همراهم بود.
با خنده گفت: اگه اون دسته گلی که به آب دادی واسه تو باشه که حسابی بزرگه، بگو ببینم چیکار کردی؟
خدمتکاره با تعجب نگاهمون میکرد که با یه سلفهی مصلحتی سعی کردم رایانو متوجهش کنم.
اخمهاشو توی هم کشید و آب پرتغالو با مشروب عوض کرد.
جدی گفت: برو.
خدمتکاره چشمی گفت و بعد از نگاهی که بهم انداخت رفت.
اصلا چه بهتر که همه بفهمند رایان با من خوبه، اون وقت از حسودی و حسرت خفه میشند منم کلی لذت میبرم.
یه پز خوبی داره.
– خب؟
لبمو گزیدم.
– بذار نگم.
سیب توی دستمو برداشت و گازی ازش زد.
– بگو.
گونمو خاروندم و با خجالت خندیدم.
– چیزه… من یادم نمیاد، دختر عموم واسم تعریف کرده…
نگاهمو ازش گرفتم و آروم گفتم: میگه لباس و لباس زیرمو درآورده بودم اومدم شلوارکمو درارم که زود جلومو گرفته از پارتی بیرونم کشیده.
با صدای شلیک خندهش چشمهامو روی هم فشار دادم و لبمو گاز گرفتم.
به سمت خودش کشیدم و با خنده بلند گفت: پس تو هم از اون دست دخترایی که وقتی مست میکنند خیلی هات میشند.
چشم باز کردم و درحالی که از خجالت گر گرفته بودم مشتمو به بازوش کوبیدم و با حرص گفتم: نخند، اصلا هم خندهدار نیست.
روی مبل لش شد و کمرمو گرفت و روی خودش انداختم که سریع دستهامو روی سینهش گذاشتم.
میخندید اما آرومتر از قبل.
– پس واجب شد یه بار مستت کنم، مطمئنا خیلی حال میده.
یه تای ابرومو بالا بردم و جدی نگاهش کردم.
تک خندهی دیگهای کرد و بلافاصله اونم جدی شد.
چند ثانیه نه پلک زدیم و نه حالتمونو عوض کردیم.
انگار نه انگار اینی که الان تو میلی متری از صورتشم هروقت اینطوری میشه مثل سگ ازش میترسم.
کم کم لب باز کرد.
– میخوام بگم.
– چیو؟
– زندگیمو.
جدیت نگاهم خوابید و لبخند محوی روی لبم نشست.
– من یه گوش شنوام.
خواستم درست بشینم ولی فشار دستشو دور کمرم بیشتر کرد و نذاشت.
– همینطوری.
معذب نگاهی به اطرافم انداختم.
– یکی ببینه…
– واسه همه عادیه، تازه اینو که ببینند تعجب میکنند چون همه دیدند وسط مهمونیا معاشقه میکنم نه اینکه یکیو بغل کنم.
سرمو به چپ و راست تکون دادم.
– تو یه مثقالم خجالت نمیکشی؟
خونسرد گفت: مدلمه.
چندبار دهن باز کردم سوالی که مدتهاست ذهنمو درگیر میکنه رو بپرسم ولی نتونستم.
– مِن مِن نکن، بپرس.
خیره به چشمهاش نفس عمیقی کشیدم و با کمی مکث گفتم: وقتی بردههاتو… شکنجه میدی حس خوبی داری؟
کوتاه نگاه ازم گرفت و به اطراف دوخت و بعد نگاهم کرد.
– چرا میپرسی؟
با استرسی که همیشه بخاطرش توی وجودم بود و گاهی موقعها کم و زیاد میشد گفتم: میترسم، من مثل سوگل یا صحرا یا آرمیتا نیستم.
با دستای مردونهش صورت ریزه نقشینمو گرفت.
– دلم میاد شلاق روی بدنت بزنم و تو هم از درد گریه کنی؟
نگاهمو به زنجیر توی گردنش دوختم.
– نمیدونم چون نمیشناسمت، پس گذشتهتو بگو تا بهتر بشناسمت.
به چشمهاش نگاه کردم.
– چیزی از مرگ مامان و بابام یادم نمیاد، هر چی هست اونی که بزرگم کرده بهم گفته، میگفت دو سالم که بوده تو آتش سوزی مردند، خاله لادن نجاتم داده.
نگاهی که حالا غم عجیبی توش موج میزد رو به زمین دوخت.
– تا مدتی خاله لادن و اون مرد بزرگم کردند اما خاله بخاطر ازدواجش توی اوج وابستگیم بهش ولم کرد و رفت.
پوزخند کم رنگی زدم.
– این چجور دوست داشتنیه که ولت کرده؟
بهم نگاه کرد.
– اون که نمیتونست به پای بچهی دوستش بسوزه، اونم یه مرد میخواست که عاشقش باشه.
– اما ضربهای که به تو زد قابل بخشش نیست.
لبخند تلخی زد.
– مهم نیست، از بچگی باهاش کنار اومدم واسه همین به تنها بودن عادت دارم.
نم اشک چشمهامو تر کرد.
تنها تر از اون چیزیه که فکرشو میکردم، تقصیر اون نیست که بیرحم شده.
به سقف خیره شد و جامشو که کنارش روی میز عسلی کوچیک گذاشته بود برداشت.
– من نخواستم بد باشم، روزگار منو بد کرد.
دلم براش نمیسوخت، دلم واسش تیکه تیکه میشد.
سخت بود که تو این حال ببینمش، حتی بیشتر از واژهی سخت.
کمی از محتوای توی جامشو خورد.
دستمو به صورتش رسوندم و شستمو روی ته ریشش کشیدم.
– اما تنهایی تا کی؟
یه قلپ دیگه خورد و چیزی نگفت، به جاش چشمهاشو بست و سیبک گلوش بالا و پایین رفت.
واسه عوض شدن جو گفتم: نگفتی چند سالته؟
با همون حالت گفت: چند میخورم؟
متفکر نگاهی به چهرش انداختم.
پخته و مردونه بود.
– بیست شش، هفت.
آروم خندید و چشم باز کرد.
– واقعا؟
ابروهام بالا پریدند.
– بیشتر؟
لبخند کم رنگی زد.
– بیست و دو.
یعنی چنان تعجب کردم که کم مونده بود چشمهام از حدقه بیرون بزنند.
بلند و کشیده گفتم: ناموسا؟
خندید.
– آره.
متعجب گفتم: شوخی که نمیکنی؟
بازم خندید.
– نه بابا.
دو رو نشون دادم و با ناباوری گفتم: یعنی فقط دو سال از من بزرگتری؟
به بازوش کوبیدم و با تعجب خندیدم.
– برو بابا! اصلا بهت نمیخوره!
با خنده گفت: حالا که هستم.
– پس میتونم باهات راحتتر باشم.
دستمو بالا آوردم.
– من نفسم.
خندون نگاهم کرد و باهام دست داد.
– منم…
منتظر نگاهش کردم.
دوست داشتم بدونم ارباب میگه یا یه چیز دیگه.
کمی نگاهشو بین دو چشمهام چرخوند و بعد لبخندی زد و گفت: رایان.
از اینکه کلمهی توی تصورمو نگفت لبخند پهنی روی لبم نشست.
– امیدوارم دوستای خوبی باهام باشیم.
دستمو ول کرد و با خنده گفت: بیخیال نفس! تو علنا داری بهم میگی بیام دوست پسرت بشم؟ اونم اربابت؟
حق به جانب گفتم: چه اشکالی داره؟ این ارباب و برده بازیو بذار کنار، میخوام تنهایی این سالات دیگه تموم بشه، تو حق واقعا خوش بودنو داری.
خنده از لبش پر کشید و به جاش لبخند کم رنگی زد.
آرنجهامو روی سینهش گذاشتم و دستهامو زیر چونم زدم.
– چطوره مشتی؟
لبخندش از بین رفت و با کمی مکث گفت: نکنه داری اینکارا رو میکنی که بذارم برگردی ایران؟
لبخند منم جمع شد.
– چی داری میگی دیوونه؟ اگه بخاطر این بود چرا باید از فشار حرفهات تب کنم و بیمارستانی بشم؟
حالت نگاهش عوض شد، یه جوری که نتونستم معنیشو بفهمم.
موهامو پشت گوشم زد و سرمو جلو کشید.
همین که گرمی لبش روی پیشونیم نشست واسه چند لحظه نفسم رفت و چشمهام از حس عجیبش بسته شدند.
– نمیخواستم اون حرفا رو بهت بزم اما واسه دور کردنت مجبور بودم، هر جملهش خودمو هم عذاب میداد.
اشک پشت پلکهای بستهم جوشید و ترجیح دادم اینبار سرمو روی سینهش بذارم، هیچی نگم و فقط به صدای قلبش گوش کنم.
اونم مخالفتی نکرد و دستشو نوازشوار توی موهام کشید.
این روزا اومدنش توی قلبم باعث میشه کمتر احساس تنهایی و غربت بکنم.
شاید این کار خداست تا کمتر آزار ببینم.
اگه اینطوره چه خدای مهربون و بخشندهایه که به فکر بندهایه که توی زندگیش چندان اهمیتی به بودنش نداده و هرکار خودش خواسته کرده.
اینبار اشکم بخاطر احساس شرم و گناه چشمهامو پر کرد.
اونقدر گرمای تنش و حرکت دستش توی موهام آرامش داشت که نزدیک بود خوابم ببره اما با صدای شخصی که فکر میکردم همون خالهه باشه خواستم سریع سرمو بلند کنم اما با فکری که به ذهنم رسید خودمو به خواب زدم.
میخواستم بدونم چی میگند.
– خواب نری آقای میزبان.
– من تو پارتی خواب نمیرم.
انگار کنارمون نشست.
– خوابه؟
– میبینی که.
– بذارش کنار میخوام باهات حرف بزنم.
حرصی شدم اما با حرفی که رایان زد توی دلم ضایعی نثارش کردم.
– همینطور خوبه، حرفتو بگو خاله جان.
صدای پوزخندشو شنیدم.
– دختره زیادی داره برات مهم میشه.
خب به تو چه؟
– اومدی این چیزا رو بهم بگی؟
کوتاه خندید.
– من عشقو بهتر از هر کسی میشناسم تو داری عاشقش میشی.
حرفی از رایان نشنیدم.
– خیلی احمق شدی رایان، این دختره یه بردهست، بفهم.
دندونهامو روی هم فشار دادم.
– کسیه که باید تو افسارشو به دستت بگیری نه اون، کسیه که باید ارباب ارباب بگه و تو هم هر بلایی خواستی سرش بیاری.
دیگه واقعا داشت خونم به جوش میومد.
صدای نسبتا عصبیه رایان بلند شد.
– حرفاتو زدی، الانم دوست دارم بری خوش بگذرونی، برو اون وسط برقص، خودتو عصبی نکن.
خالهه غرید: رایان، من به فکر توعم، عشق ضعیفت میکنه بفهم.
رایان با عصبانیت گفت: کی گفته من عاشق شدم؟ هان؟
واسه یه لحظه دلم گرفت.
ولی اگه عاشق هم باشه که نمیاد بگه!
خالهه بلند شد و عصبی خندید.
– آره از کارات کاملا مشخصه.
دستهای رایان حریصانهتر دورم پیچیدند.
– برو خاله برو و نذار امشب سگ اخلاق بشم که خوب میدونی چی میشم.
صدای نفس عصبیشو شنیدم و پشت بندش از جاش بلند شد.
– کاری نکن که بخاطر قوی موندنت مجبور بشم اون دختره رو ازت دور کنم.
همین حرفش و فکرش واسه بغض کردنم و نصف و نیمه نفس کشیدنم کافی بود.
انگار رفت که رایان جوابشو نداد.
بیاراده دستمو مشت کردم که مطمئن شدم فهمید بیدارم اما چیزی نگفت و یه دستش از دور کمرم برداشته شد و از بوی مشروبی که به بینیم خورد فهمیدم داره بقیشو میخوره.
عصبی و آروم خندید.
– چندین سال نبوده، اونوقت حالا داره واسه من تصمیم میگیره، همتون برید به درک.
دستش به کمرم کوبیده شد.
– زلزله یه حرفی بزن حوصلم سر رفت.
خندم گرفت.
از لجش چیزی نگفتم که نچی گفت.
صدای گذاشتن جامش روی میز اومد و چند ثانیه بعد صداشو کنار گوشم شنیدم.
– این خواب بودن الکیتو تموم میکنی یا زیپ لباستو باز کنم یه کم اون بدنتو دید…
از حرص سر بلند کردم و غریدم: تو به جز تهدیدای مثبت هیجده تهدیدای دیگهای بلند نیستی؟
شیطون نگاهم کرد.
– چرا بلدم ولی این مورد رو تو بیشتر کاربردیه.
دندونهامو روی هم فشار دادم و به حالت قهر نگاه ازش گرفتم.
– اصلا من دیگه باهات حرفی ندارم.
نچ نچی گفت.
– حالا باید نازشم بکشیم! عجب دورهای شده!
اشارشو زیر گلوم کشید.
– دوستم؟
سعی کردم نخندم.
– حالا با این دوست جذابت آشتی کن یه کم خوش بگذرونیم.
ابروهامو کوتاه بالا انداختم.
به صورتم نزدیکتر شد.
– ببین، زیادی داره ناز کشیدنت طول میکشهها، من صبر ندارم یهو دیدی یه جور دیگه نازتو کشیدم، نذار با نازام آشنات کنم نفسی.
از نفسی گفتنش خوشم اومد اما از بقیهی حرفش و اینکه نمیتونه مثل آدم حرف بزنه حرصم گرفت.
بهش نگاه کردم.
– باشه نخواستم.
خندید.
– حالا که آشتی کردی بریم برقصیم؟
پشت چشمی نازک کردم.
– افتخار نمیدم.
چشمهاشو ریز کرد.
– عه؟ باشه!
و تا بخوام بفهمم بلندم کرد و روی دوشش انداختم که از ناگهانی بودنش جیغی کشیدم و به لباسش چنگ انداختم.
بلند خندید و به سمت وسط سالن رفت.
مشتمو بهش کوبیدم و با حرص گفت: بذارم زمین ببینم، من نمیرقصم اونم با این آهنگای مزخرف.
– مشکل آهنگه؟
– خب آره
– حله.
روی زمین گذاشتم که بلافاصله چشم غرهای بهش رفتم.
– دی جی مطیع منه جیگر.
مچمو گرفت و به سمتی کشوندم.
کم مونده توی زندگیم با یه پسر به اصطلاح اربابمم برقصم.
تو این یه ماه چیزهای عجیب و غریبی کارنامهی زندگیمو پر کرده!
تو راه نگاهم به سوگل و آرمیتا خورد؛ یه جور بدی نگاهم میکردند، اصلا از نگاهشون خوشم نیومد که باعث شد با اخم نگاهمو ازشون بدزدم.
رایان بالای جایی که دی جی وایساده بود رفت و یه چیزهایی بهش گفت که سرشو تکون داد و اوکیای گفت.
پایین اومدن رایان مساوی شد با پیچیده شدن آهنگ کی کی تی ام بکس که با جیغ گفتم: تی ام بکس!
مشتی به بازوی رایان زدم.
– من طرفدارشونم لعنتی از کجا فهمیدی؟
خندید.
– حالا دیگه.
دستشو دراز کرد.
– حالا افتخار رقص میدین؟
– یه رقص هیجانی؟
چشمکی زد که دستمو توی دستش گذاشتم.
– من عاشق هیجانم.
– منم عاشق ریسکم.
با صدای آرمین تموم حس خوبم خوابید و سریع به سمتش چرخیدم.
دست به جیب گفت: خوشگلتر شدی!
رایان مچمو گرفت و پشت سرش بردم.
دستشو دراز کرد.
– دوست قدیمیمم که دعوتمو قبول کرده.
آرمین محکم باهاش دست داد.
– مگه میشه نیام، میدونی که همیشه میام.
یعنی جوری باهم حرف میزدند که شک میکردی پشت نقاب صمیمیتشون یه دعوا و اختلافه.
– اومدم بردتو قرض بگیرم به عنوان دوست دخترم برقصونمش.
نگاه تندی بهش انداختم و رایان با لبخند عصبیای گفت: اول من نوبت گرفتم.
نیم نگاهی به عقب انداخت.
– مگه نه نفس؟
صدامو صاف کردم.
– آره.
آرمین با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد.
– اما اگه یه بار بینوبتی کنی اشکال نداره، میدونی که اربابت سه تا دیگه برده داره که میتونه دستمالیشون کنه.
دندونهامو روی هم فشار دادم و فشار دست رایان دور مچم بیشتر شد.
میدونستم که قصدش از این حرفا اینه که بهم بفهمونه رایان منو به چشم یکی از بردههاش میبینه که وقتی ازم خسته شد میره سراغ یکی دیگه.
– نه آرمین جون، من همیشه رو نوبت کار میکنم و از اونجایی که…
دستمو دور بازوی ورزیدهی رایان حلقه کردم.
– اول به اربابم قول دادم نمیتونم زیر حرفم بزنم.
پشت لبخندش مطمئن بودم داره آتیش میگیره.
– مشکلی نیست عزیزم، از اونجایی که اول بردهی رایان بودی و بعد شدی سوگلیه من مخالفتی ندارم اما بعد از اون نخواه که از نوبتم بگذرم چون نصف تو مال منه.
اینو گفت و درحالی که از حرص و سنگین بودن حرفهاش گر گرفته بودم یه لیوان مشروب از میز کنارش برداشت و ازمون دور شد.
رایان به سمتم چرخید و انگار نه انگار که چیزی شنیده گفت: هیجانت نخوابه دوستم، آهنگ از اول پخش میشه.
نگران گفتم: آرمین اگه بخواد…
انگشتشو روی لبم گذاشت.
– هیس، هیچ غلطی نمیتونه بکنی، هر کار میکنم تا اون قرار داد مزخرفمو فسخ کنم.
سرشو جلوتر آورد و دستشو انداخت.
– تو تماما به نام منی، نصفت راضیم نمیکنه.
از طرز نگاه و حرفش سرمو پایین انداختم و لبخند محوی زدم.
– ارباب؟
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
واااااااااااااااااااییییییییییییی خدا ، عالی بود عالیییی😀😀
مرسی ادمین جون و نویسنده عززززیزم رمانت فوق العادست 💋😍
اررررره دقیقا فوق العاده بود
بی صبرانه منتظریم برای پارت بعدی:))))
سلام . رمانتون خیلی دوست دارم و دوست دارم یکی مثل شما بدم بیرون ولی چطوری میشه تو این سایت ، رمان ها رو نوشت ؟
من هیجده بار از ” درخواست نویسندگی ” درخواست دادم و رد شد . چیزی به فکرتون نمیرسه ؟
اگه میدونین من واقعا ممنونتون میشم که کمکم کنین
رمانتون عالیه نویسنده هم خیلی قلم خوبی داره
توعم مرسی ادمین جون
این رمان خییلییی خوبه واقعا ارزش خوندن داره ولی خدا کنه نویسنده آخرش خوب تموم کنه
عالیییییییییییییییی عاشقتم نویسنده . تا حالا رمانی به این خفنی نخونده بودم . دمت گرم