– ارباب؟
نمیدونم چقدر نگاهمون طولانی شد که با صدای سوگل ولم کرد و دستی به گردنش کشید.
– بذارشون روی میز.
یه لحظه هم نگاهمو از روش برنداشتم.
صدای برخورد سینی با میز بلند شد و پس بندش صدای پر حرص سوگل.
– ببخشید ارباب، امروز قرار بود برید استخر و ماهم بیایم.
انگار سنگینیه نگاهمو حس کردم که سرشو چرخوند اما زود به خودم اومدم و سرمو پایین انداختم.
– حس و حالشو ندارم، باشه واسه فردا.
– اما…
مثل همیشه با صدای محکم و پر ابهتش گفت: اما و اگر نداره، حالا هم برو.
به سوگل نگاه کردم.
نگاههای این چند وقتشو اصلا دوست ندارم.
با پوزخند محوی سر تا پامو برانداز کرد.
– نکنه نفس بهتر بهتون حال میده که ما رو فراموش کردید؟
اخمهام شدید به هم گره خوردند اما به جای من رایان با نگاه تیزی گفت: سرت رو تنت زیادی کرده نه؟
دندونهاشو روی هم فشار داد.
با فکی قفل شده گفتم: کار خودتو به من نچسبون!
پوزخندش عمیقتر شد.
رایان با لحن ارباب مانندی همیشگیش گفت: اینی که میگم به اون دو تا هم بگو، چمدوناتونو جمع کنید قراره برگردید ایران.
چنان شکه شد که تموم عصبانیت توی نگاهش خوابید و بیحرکت موند.
با حسرت بهش نگاه کردم.
رایان چرخید و به آلاچیق دست گذاشت.
– اینجوری بر و بر به من زل نزن برو به بقیه بگو.
کم کم لب باز کرد: ار… ارباب… یه دفعه چی… چی شد؟
– پلیسا اومدن، خانوادتون دنبالتونن، منم نمیخوام دردسری واسه خودم درست کنم.
نگاه پر بهتی بهم انداخت و باز به رایان نگاه کرد.
– کی؟
– فعلا مشخص نیست.
اشک توی چشمهام جوشید و بهش نگاه کردم.
سوگل عقب عقب رفت.
– حتی اگه برمم باز برمیگردم اینجا اما این دفعه به عنوان یه دختر خانوادهدار.
از تعجب سرم جوری به سمتش چرخید که بدجور گرفت و صورتم جمع شد.
چرخید و با دو ازمون دور شد.
دستمو روی گردنم گذاشتم و ماساژش دادم.
– منم میخوام برم.
صدای نفس عصبیشو شنیدم.
به سمتش چرخیدم و محکم و بلند گفتم: منم میخوام برم.
یه دفعه به سمتم چرخید و به ستون کوبیدم که از درد نفس تو سینهم حبس شد.
دستشو بالای سرم گذاشت و تو صورتم خم شد.
عصبی غرید: تو هیچ قبرستونی نمیری، فهمیدی؟
بغضم گرفت و با عصبانیت به عقب هلش دادم.
– تو حق اینو نداری.
باز فاصلهی بینمونو پر کرد که بازم به عقب پرتش کردم و داد زدم: من میخوام…
با دستش که محکم روی دهنم نشست حرفم نیمه موند.
با چشمهای پر از اشک به نگاه به خون نشسته و اشک آلودش خیره شدم.
– کل خانوادتم بسیج بشند تو رو ازم بگیرند نمیذارم، اینو بکن توی گوشت.
چونم از بغض لرزید.
دستشو به زور پایین کشیدم و با بغض گفتم: تو یه خودخواهی!
دو طرف صورتمو محکم گرفت.
– آره من خودخواهم، چیزیو از دست نمیدم.
و بلافاصله لبشو با قدرت روی لبم گذاشت که با تقلا به عقب پرتش کردم.
آستینمو به لبم کشیدم که انگار حرصیش کرد.
– من میرم.
دندونهاشو روی هم فشار داد.
– دلم واسشون تنگ شده تو هم حق اینو نداری که زندانیم کنی، نمیتونی.
عصبی خندید و باز به ستون کوبیدم.
چونمو گرفت و نزدیک به صورتم لب زد: پس بشین و تماشا کن برده کوچولوی عزیزم.
و باز لبم اسیر لبهاش شد که با بغض چشمهامو بستم.
فکمو گرفت و با همون خوی وحشیش بوسیدم که دردم با بغض ترکیب شد.
سعی کردم به عقب ببرمش.
دیگه مزهی خونو خوب توی دهنم داشتم حس میکردم که صدای خالد بلند شد.
– ارباب؟
با کمی مکث آروم ازم جدا شد که با دلخوری نگاه ازش گرفتم.
بوسهی کوتاهی زد و زمزمه کرد: از آرمینم میخوام بگیرت، حالا بیام پست بدم؟
سکوت کردم.
خودخواه عوضی، اگه من نفسم میرم از اینجا، نمیخوام به عنوان یه برده کنارت باشم، میخوام واسه خودم عزت نفسی داشته باشم.
فکمو ول کرد و چرخید.
با درد ماساژش دادم.
– چیه؟
– خبر رسیده جناب آرمین توی بیمارستانند.
با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم.
رایان با اخم بهش نزدیک شد.
– چرا؟
– انگار تیر خوردند.
با اینکه حسی بهش نداشتم اما بازم نگرانش شدم.
– ماشینو آماده کن میریم ملاقاتش.
– چشم.
با اشارهای که کرد رفت.
به سمتم چرخید که با اخم نگاه ازش گرفتم.
بهم نزدیک شد و دستشو کنار صورتم گذاشت و کنار گوشم لب زد: برکه گشتم قراره بریم دور دور، آماده باش.
بعد بوسهای به گونم زد و رفت.
دستمو روی گونم گذاشتم و با چشمهای پر از اشک به رفتنش نگاه کردم.
نه میتونم بمونم و نه میتونم برم.
تو طول زندگیم این بدترین دوراهیایه که توش گیر افتادم.
#آرام
بیحوصله به بحثاشون گوش میدادم.
از حرص داشتم منفجر میشدم.
بابا هردوتا گوشیامم گرفته.
مامان: راستش چند روزه یه شکی دارم.
بابا همونطور که سیبیو پوست میکند گفت: چی؟
نگاهشو بین همه چرخوند.
– فامیلی پسره که نفس پیششه شاهرخیه، اسمشم رایانه، نکنه بچهم باشه؟
سریع صاف نشستم.
بحث داره جالب میشه.
بابا پوفی کشید.
– مطهره هزارتا شاهرخی توی دنیا هست! نمیشه گفت همشون فامیل اون نیمای دزدن که!
مامان با لحنی که دلم براش کباب شد گفت: اما اسمش رایانه.
اشک توی چشمهام حلقه زد.
بمیرم برات.
بابا چاقو و سیبو توی بشقاب گذاشت و شونشو گرفت و توی بغلش کشید که لبخند محوی روی لبم نشست.
– پیدا میشه، بهت قول میدم.
عمو حمید: در موردش که تحقیق کردیم فهمیدیم پدر و مادرش تو یه آتش سوزی مردند و دوست باباش بزرگش کرده.
نفس پر غمی کشیدم و منم دستمو دور کمر مامان حلقه کردم و سرمو روی کمرش گذاشتم.
- داداشیم پیدا میشه مامان، امید داشته باش.
سر بلند کرد و به سمتم چرخید.
نم اشک توی چشمهاش قلبمو آتیش زد.
لبخند کم رنگی زد.
بغلم کرد و روی موهامو بوسید که لبخندی روی لبم نشست.
زن عمو نالید: این پسره کی بچمو بهم میده؟
انگار دست گذاشت رو زخم دل عمو که بدجور آتیشی شد.
– عوضی غلط کرده که میگه نمیده مگه دست خودشه؟
رو به عمو حمید گفت: خبری شد؟
نفسشو به بیرون فوت کرد و از جاش بلند شد.
– میگیریم ازش، نگران نباش.
نگاهشو بینمون چرخوند.
– چیز دیگهای میخورید؟
نگاهی به تابلوی منوی دکهی کافهی روی محوطه انداختم.
خواستم سر بچرخونم بگم هات چاکلت اما با کسی که دیدم چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند.
این اینجا چیکار میکنه؟!
اشاره کرد که برم پیشش.
سریع به بقیه نگاه کردم.
خداروشکر ندیدنش.
دست و پا گم کرده بلند شدم و گفتم: آم… چیزه… محوطه دستشویی داره؟ دارم میترکم.
عمو به همون طرفی که رادمان وایساده بود اشاره کرد.
– تابلو زده.
نگاهی به اون طرف انداختم که با نبودش نفس آسودهای کشیدم.
صدامو صاف کردم.
– خوبه ممنون.
بابا با چشمهای ریز شده نگاهم کرد که سریع چرخیدم و لبمو گزیدم، بعدم تند ازشون دور شدم.
همین که به دستشویی رسیدم یه دفعه یکی مچمو گرفت و پشت دیوار کشوندم که از ترس جیغی کشیدم اما سریع دستشو روی دهنم گذاشت.
– منم.
با دیدن رادمان نفس آسودهای کشیدم و دستشو پایین بردم.
با استرس گفتم: اینجا چیکار میکنی؟ بابام یا بابات بفهمه میکشنمون.
بیمقدمه گفت: مجبورم فردا شب برگردم پاریس.
کل انرژیم تخلیه شد و اشک توی چشمهام حلقه زد.
تند دو طرف صورتمو گرفت.
– دو روزه میرم برمیگردم، بخدا برمیگردم، باشه؟ اگه مجبور نبودم اصلا نمیرفتم، واسه شرکتم مشکلی پیش اومده، تازشم این پلیسای ایران قفلی زدن روم باید اتهاما رو از رو خودم بردارم.
چیزی نگفتم و به جاش دستمو دور کمرش حلقه و بغلش کردم که کمی بعد دستهای اونم دور تنم پیچید.
– دلم برات تنگ میشه که.
بوسهی کوتاهی به موهام زد.
– دل منم برات تنگ میشه، اما قول میدم که برمیگردم.
نفس پر غمی کشیدم.
از خودش جدام کرد که از شیطنت نگاهش تعجب کردم.
– اما الانو بچسب که قراره واسه چند ساعتی بدزدمت.
با چشمهای گرد شده گفتم: چی؟
بازومو گرفت و به سمت پارک کوچیک کنار هتل کشوندم که مقاومت کردم و با استرس گفتم: دیوونهای؟! بابام رادمان بابام!
به سمتم چرخید.
– قراره بدزدمت، قرار نیست که به میل خودت بیای.
– رسما تو دیوونهای!
بازومو آزاد کردم.
– من نمیام.
اومدم بچرخم برم اما یه دفعه گرفتم و روی کولهش انداختم که جیغی کشیدم و مشتهامو بهش کوبیدم.
– رادمان لوس نشو، من نمیام.
ریلکس به راهش ادامه داد.
شدت مشتهامو بیشتر کردم اما انگار از سنگ بود که دردش نمیگرفت!
به ماشین همیشگیش نزدیک شد.
محافظش در رو باز کرد که بدون اینکه تقلاهام اثری بذاره توی ماشین انداختم.
اومد بشینه اما صدای داد بابا روحو انگار از تنم جدا کرد.
– آرام؟
اوه اوهی گفت و با عجله نشست.
محافظش سریع سوار شد و به سرعت حرکت کرد که ناخونمو توی دهنم بردم و با ترس به قیافهی برزخی بابا که نفس زنان وایساد و سرشو به چپ و راست تکون داد نگاه کردم.
کم کم توی صندلی فرو رفتم و چشمهامو روی هم فشار دادم.
میکشتم!
با دستی که روی رونم کوبیده شد از جا پریدم.
– خب چه خبر؟
عصبانیت بند بند وجودمو پر کرد که یقهشو گرفتم و داد زدم: به چه حقی دزدیدیم؟
خندون نگاهم کرد که با حرص سیلیای به گونهش زدم.
چشمهاشو بست و دندونهاشو روی هم فشار داد.
یقهشو ول کردم و با اخمهای درهم دست به سینه به سمت در چرخیدم.
چیزی نگذشت که دستش دور شکمم حلقه شد اما بهش محل ندادم.
– با اون اتفاق فهمیدم که چقدر دوست دارم، فهمیدم نباشی میمیرم.
اخمهام از هم باز شدند و تموم عصبانیتم فروکش شد.
از روی لباسم بوسهای به شونم زد.
- هرچقدرم دروغ گفته باشی دیگه نمیخوام از دستت بدم.
حس خوبی که حرفش بهم داده بود باعث شد اشک توی چشمهام حلقه بزنه و یه دنیا مدیونش بشم.
به سمتش چرخیدم و بیاراده یه قطره از دریای توی چشمهام روی گونم سر خورد که سریع پاکش کردم.
– یعنی بخشیدیم؟
لبخندی زد و اجزای صورتمو از زیر نظر گذروند.
– مگه میتونم نبخشمت؟
به چشمهام نگاه کرد.
– هوم؟
هر لحظه نزدیک بود اشک گونهمو خیس کنه.
دستهامو دور گردنش حلقه کردم و با بغض گفتم: ممنونم رادمان، بخدا جبران میکنم، خدا میدونه که چقدر دوست دارم فقط مجبور بودم.
– دیگه درموردش حرفی نزن، باشه؟
لبخندی از سر آسودگی خیالم روی لبم نشست و زمزمه کردم: چشم.
روی موهامو بوسید و با لحن شیطونی گفت: میخوام ببرمت شهربازی بهت سیب زمینی بدم.
با ذوق سریع عقب کشیدم و مثل بچهها دستهامو به هم کوبیدم.
– راست میگی؟
خندید و لپمو کشید.
– آره گوگولی من.
دستشو از هم باز کرد.
– حالا هم تا میرسیم بیا تو بغلم.
از خدا خواسته سرمو روی شونهش گذاشتم که دستشو دورم انداخت و انگشتهاشو هم توی انگشتهای اون دستم قفل کرد.
با آرامش وجودش چشمهامو بستم و تموم غم و استرسو از خودم دور کردم.
#نفس
بدون اینکه بهش نگاه کنم توی ماشین نشستم که خالد درمو بست.
چند دقیقه سکوت بینمون حکم فرما بود و تنها صدای بوق ماشین و آهنگ لایتی که پخش میشد سکوت توی ماشینو میشکست.
شیشهی ماشین پایین کشیده شد که زیر چشمی نگاهش کردم.
سیگاری روشن کرد و پکی ازش کشید.
کامل بهش نگاه کردم و دقیق نگاهی به سیگاره انداختم.
– لاکشز نیست؟
با ابروهای رفته نگاهم کرد.
– سیگار شناسم که هستی!
چپ چپ نگاهش کردم و رومو چرخوندم.
سیگار رو به طرف گرفت.
– میکشی؟
نیم نگاهی به سیگار و بعد خودش انداختم.
– خیر.
بیخیال شونهای بالا انداخت و به کشیدنش ادامه داد.
دست به سینه پا روی پا انداختم.
– حالا کجا داریم میریم؟
– شهربازی.
با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم.
– شوخی میکنی دیگه؟
نیم نگاهی بهم انداخت.
– مگه مرض دارم؟
با همون حالت گفتم: تو و شهربازی؟
متعجب خندیدم.
– اصلا قابل قبول نیست برام.
اینبار کامل بهم نگاه کرد و با اخم ریزی گفت: تو درمورد من چی فکر کردی نفس؟ فکر میکنی یه آدم خشکم؟ که ازت تفریح سالم چیزی حالیش نیست؟
سکوت کردم چون جوابی واسش نداشتم.
دقیقا همینطوری فکر میکردم.
پکی دیگه کشید و سیگار رو تو جا سیگاری روی کنسول خاموش کرد و انداختش.
قسمت جلوی کنسولو لمس کرد و آهنگو تغییر داد که این دفعه یه آهنگ شاد عربی پخش شد.
کنسولو به داخل صندلی برگردوند و بهم نزدیک شد که سریع نگاه ازش گرفتم و بیاراده به در چسبیدم.
دستشو پشت سرم گذاشت و سرمو به سمتش چرخوند.
– اون سه تا که رفتند من میمونم و خودت.
خواستم بازم نگاه ازش بگیرم اما با تحکم گفت: نگاهتو ازم ندزد.
آروم و پر غم لب زدم: چرا رایان؟ چرا نمیذاری برم؟
سکوت کرد و تنها به چشمهام خیره شد.
نگاهمو به یقهی همیشه بازش دوختم و با همون لحن گفتم: تو تا ابد نمیتونی منو اسیر خودت کنی، منم تا ابد نمیتونم بردهی تو باشم.
با التماس به چشمهاش نگاه کردم.
– بذار برم، قول میدم برگردم، اصلا قول میدم این یه سالی که دیگه دانشگاه نمیرم بیام اینجا خونه بگیرم و بمونم، هر روز میام پیشت.
سیبک گلوش بالا و پایین شد و باز سکوت کرد.
ته نگاهش غم عجیبی بود، انگار داد میزد چرا نمیفهمی نمیخوام بری؟
یا شستش گردنمو نوازش کرد که چشمهام بسته شدند.
– ازم متنفری نه؟
سریع چشم باز کردم.
– نه، نیستم.
نم اشک توی چشمهاش بود.
– مثل همه تو هم داری دروغ میگی.
از لحنش اشک توی چشمهام حلقه زد.
– من دروغ نمیگم رایان، قسم میخورم، به جون بابام.
با پشت انگشت اشارش گونمو نوازش کرد.
– بری تنها میشم.
بغضم گرفت.
این حالشو دوست نداشتم.
به همون لحن حرصآور و دستوریش عادت کرده بودم و حالا این لحنش آزارم میداد، اینکه میدیدم چقدر تنهاست وجودمو آتیش میزد.
با تردید دستمو بلند کردم اما مصمم دور کمرش پیچیدم و خودمو تو بغلش جا کردم که با کمی مکث با بازوهای مردونهش تنمو حبس کرد.
با نفسهای عمیق عطر تند و سردشو بو کشیدم.
وجود منم معتاد این عطر شده بود و مطمئن بودم اگه ازش دور میشدم طاقت نمیاوردم.
کاش تو هم مامان و بابا داشتی رایان، اونوقت دیگه عذاب نمیکشیدی، اینقدر تنها نبودی.
#آرام
تکرار کردم: سیب زمینی، سیب زمینی، سی…
اینبار دستشو روی دهنم گذاشت و خندون و با حرص گفت: اول میریم یه چیزی سوار میشیم بعد.
دستشو به زور پایین کشیدم و با لجبازی گفتم: نخیر اول سیب زمینی.
نمیدونست بخنده یا اخم کنه.
دست به سینه وایسادم و به دکهی رو به روم اشاره کردم.
– سیب زمینی.
همونطور که دستش دور گردنم حلقه بود با حرص نگاهم کرد که به شونهش زدم.
– زود باش عزیزم.
یه دفعه از پشت جوری بغلم کرد و فشارم داد که از دردش صدای دادم به هوا رفت و توجه عدهای بهم جلب شد.
همین که با خنده ولم کرد دستمو روی بازوم گذاشت و با حرص نگاهش کردم و غریدم: دارم برات.
به سمتش هجوم بردم که اوه اوهی گفت و چرخید و در رفت.
دستمو بالا گرفتم و داد زدم: جرئت داری وایسا.
با خنده بلند گفت: فسقلی تو رو چه به تهدید.؟
خون خونمو میخورد.
– وایسا تا بهت نشون بدم.
دور میز همون دکه چرخید که یه صندلیو برداشتم و پشت سرش دویدم.
خواستم همراهش از دکه دور بشم اما یه دفعه یه مرد سریع جلوم وایساد و با اخمهای درهم به میزه اشاره کرد.
نفس پر حرصی کشیدم و صندلیو تو سینهش کوبیدم.
– بیا.
صدای خندهی رادمان بدجور آتیشم میزد.
درمقابل چشمهای متعجب مرده به سمتش دویدم و داد زدم: میخندی؟
باز دوید.
صدای خندههای اون و بد و بیراهای از رو حرص من توجه هر کسیو جلب میکرد.
هر لحظه امکان میدادم حراستش بیاد بندازتمون بیرون.
درآخر نفس کم آوردم که وایسادم و دستهامو به زانوهام گرفتم.
سعی کردم با نفسهای عمیق نفسهای از دست رفتمو جبران کنم.
با خنده گفت: آخی! خسته شدی؟
نگاه تند و تیزی نثارش کردم اما از رو نرفت و خندید و دستشو روی میلهی پشت سرش گذاشت.
درست وایسادم و انگشت اشارمو تکون دادم.
- اگه میخوای از گناهت بگذرم باید واسم سیب زمینی بخری.
به سمتم اومد و دستهاشو از هم باز کرد.
– عشقم من واست برج ایفلم میخرم، تو فقط بخواه.
سعی کردم نخندم و حرصمو نگه دارم.
خندید و دستهاشو انداخت.
بهم که رسید بازوهامو گرفت و گونمو بوسید.
انگشتهاشو بین ابروهام گذاشت و سعی کرد از هم بازشون کنه که اینبار نتونستم جلوی خندمو بگیرم و خندیدم.
متقابلا خندید و گفت: حالا شد.
دستشو بالا گرفت.
– افتخار میدی؟
با ناز نیم نگاهی بهش انداختم.
– برو بعدا بیا.
با خنده ضربهای به پس سرم زد که با اخم نگاهش کردم.
– اخم نکن وگرنه واست سیب زمینی نمیخرم.
– پیشنهاد قابل قبولیه، حله.
بعدم خودم انگشتهامو توی انگشتهاش قفل کردم و جلو رفتم.
صدای زیر لبی خندونشو شنیدم: وروجک دیوونهی من!
سعی کردم چندان لبخندم پررنگ نشه.
همین که بستهی سیب زمینیو گرفت از دستش چنگ زدم و کشیده گفتم: مرسی عزیزم.
با خنده سرشو به چپ و راست تکون داد و پولشو به فروشنده داد.
سسم از دستش گرفتم و تا تونستم روش خالی کردم.
یکیشو برداشتم و توی دهنم گذاشتم و با لذت جویدمش.
تا خواست یه دونه برداره با اخم روی دستش زدم که با قیافهی آویزون بیشخصیتی گفت.
خندیدم و خودم یکیو جلوی دهنش بردم.
اونم پرروتر از این حرفا ازم نگرفتش و همونطوری توی دهنش برد که ولش کردم اما مچمو گرفت و مکی به انگشتهام زد.
صورتم جمع شد و با حرص لگدی به پاش زدم.
با بدجنسی خندید و مچمو ول کرد.
چرخیدیم و به جلو رفتیم.
دستش مثل همیشه هرز رفت و دور کمرم حلقه شد.
همونطور که سیبیو میجویدم گفتم: رادمان؟
– جونم؟
لبخند ذوقزدهای روی لبم نشست.
– بابات چجوری با مامانم آشنا شد؟
شونهای بالا انداخت.
– نمیدونم، بیخیال گذشتهی اونا، به ما ربط نداره بهش فکر نکن.
– اما خیلی ذهنمو درگیر کرده، مخصوصا اون بخش نفرت بابام از بابات.
سیب زمینیای برداشت.
– بیخیال.
بیشتر از این بحثو کش ندادم و سکوت کردم.
صدای جیغ یه دختر که درقضا فارسی هم حرف میزد باعث شد نگاهم به اون سمت بچرخه.
پسره روی دوشش انداخته بودش و میخندید و به این سمت میومد.
– اینقدر زور نزن، باید سوار بشی.
دختره بازم با جیغ گفت: من نمیام میترسم روانی.
چقدر صدای همراه با جیغش آشناست!
با خنده به رادمان نگاه کردم که دیدم اونم داره میخنده.
– دقیقا شبیه خودته رادمان.
نگاهم کرد و با خنده گفت: فکر کنم آدم باحالی باشه.
با ابروهای بالا رفته خندون گفتم: فقط با دو دقیقه به این نتیجه رسیدی؟
با همون حالت گفت: آره، پسره عجیب منو یاد یکی میندازه ولی نمیدونم کی.
دختره همونطور تقلا میکرد و پسره هم فقط میخندید.
از کنارمون رد شدند که به سمتشون چرخیدم تا چهرهی دختره رو ببینم اما با کسی که دیدم سیب زمینی از دستم رها شد و حتی یادم رفت نفس کشیدن یعنی چی!
انگار رادمان بسته رو زود گرفت.
اشک زیادی توی چشمهام جوشید و زیر لب زمزمه کردم: نفس!
نگاهشو بالا آورد و باز خواست جیغ بزنه اما اونم منو دید که مشتهاش ثابت موندند و بهت نگاهشو پر کرد.
رادمان تکونم داد.
– آرام؟
پسره که دید دیگه تقلا نمیکنه وایساد.
– نفس؟
اما بیحرکت مونده بود.
برق اشکو از این فاصله هم توی نگاهش میدیدم.
پسره روی زمین گذاشتش که بیتوجه بهش یه قدم به جلو اومد و حالت بغض کردشو دیدم که گفت: آرام!
چونم از بغض لرزید و بیتاب به سمتش دویدم که متقابلا دوید و با بغض داد زد: آرام؟
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
وویییی عالی بود
مرسی ادمینی و نویسنده ی عزیز
فقط تولوخدا پارتارو سریع بزارین
بابا لامصبا ادمو تو خماری میزارین
وای عالی بود └(^o^)┐
ویییی خدا فوقالعاده بود💖💖💖 طفلی رایان یه شخصیت درعین حال محکم و جدی ولی دریایی از خلا عاطفی..
Merciii
واااااااااااااایییییی مرسییییییییییییی عالییییییییییی بووووود
نویسنده جونم پارت بعدی از اون غیر منتظره ها باشه از اونا که بعد دو روز میزاری ترو خدااااا
اگه رادمان و ارام بچهدار شن عمو و داییه بچهه یه نفره /:
وااااای 😂😂😂😂
دهنت😂😂😂😂
وااااای🤣🤣🤣🤣🤣
وای عالی بود فوق العاده بود مخصوصا تیکه اخرش درجه یک بود اشک تو چشام جمع شده
ممنون ازتون ممنون از نویسنده ممنون از ادمین
خیلی خوب بود😂😂
واااای خدا ادمین جون اون قیافه زیبات ک توی رمان استاد خلافکار انقد از خودت تعریف میکنی
به نویسنده بگو پارت بعدیووو زوود زود بده ترو خداااا
شفای عاجل بدون نوبت 🤣🤣🤣
منم دوست دارم😑😐😝😝😝😜😛
پارت جدیدو کی میخوایین بزارین پس؟
مثل همیشه عالی بود مرسی ادمین خسته نباشی🙏
واییییییییبیییی عاشقش شدم که😍😍😍😍
پس پارت بعدی کی میاد
پارت جدید چی شد؟؟🤔😊😐
فک کنم ما باید همیشه بحث کنیم سر پارت جدید 😁😅
ای بابا بزارین دیگه این پارت جدیدو 😠
من ادامشو جای دیگه خوندم
این رادمان بیشعور میخواد انتقام بگیره
اره دقیقا منم یجا. دیگه خوندم ….
فقط انتقام رادمان به وسیله ارام این وسط کم بود😔
کجا خوندین
عزیزم شنبه ها توی ****** پارت جدید و میزارن دیگه مثل اینجا سه روز یکبار نیس بخاطر اینکه پارت طولانی تر بشه…اگه خیلی تو خماری ادامه رمان بودید(که قطعا میمونیم)😰 و اینجام ادمین عزیززززم طبق قرار همیشه پارت و نزاشت میتونید بخونید
اما بازم تایم سه روز درمیون منطقی تره🍃💛
اره منم خوندم بقیه اش ،
رو رادمان عوضی گوزو 🖕🙈😁🤬
ترو خدااا پارت جدید
نصفه عمر شدیم که
ادمین!!نویسنده هیچی راجع به پارت جدید و زمان بیرون دادنش بهت نگفته؟؟
ادامشو کجا خوندید
ادمین جوابم نمیدی محو شدیااا
حداقل بگو کی پارت میزاری ؟