#آرام
با نوری که به صورتم میخورد و کمی پوستمو میسوزوند چشمهامو ریز شده باز کردم و دستمو جلوش گرفتم.
کش و قوسی به کمرم دادم و پشت به نور چرخیدم.
دستمو زیر بالشت بردم اما تا خواستم بازم چشمهامو ببندم با درک کردن موقعیت و اینکه کجام مثل برق گرفتهها از جا پریدم و کلا خواب از سرم پرید.
با چشمهای گرد شده از ترس به اتاقی که هیچ شناختی ازش نداشتم نگاه کردم.
چیشده خدایا؟! من کجان؟
سریع پتو رو از روم کنار زدم اما با لباسی که تنم بود نفسم رفت.
قلبم انگار داشت از جاش کنده میشد.
با تموم سرعتم از جام بلند شدم.
در رو باز کردم و همین که بیرون اومدم هال نقلی و شیکیو دیدم.
نگاه ترسیدمو به اطراف دوختم.
متوجه یکی شدم که توی آشپزخونه بود و صدای جز و ولز روغنم همه جا رو پر کرده بود.
با حس اینکه رادمان نفس بریده به سمتش رفتم و با تموم توانم به سمت خودم چرخوندمش که دیدم خودشه.
ابروهاشو بالا انداخت.
– چه عجب بیدار شدی!
نفس زنان گفتم: اینجا چه خبره؟ من کجام؟
به سمت شیر آب رفت و قاشقشو شست.
– یه هتل.
– یعنی چی؟ من نمیفهمم! من الان باید پیش مامان و بابام باشم!
به سمت یخچال رفت که داد زدم: باتوعم! میفهمی؟
خونسرد به سمتم چرخید.
– یه کم اینجا میمونیم تا هواپیمام برسه.
دستهامو از هم باز کردم و با گیجی گفتم: تو داری از چی حرف میزنی؟
نونیو بیرون آورد و روی میز گذاشت.
– بشین صبحونه بخوریم.
دندونهامو روی هم فشار دادم.
– باشه نگو، من دارم میرم.
بعد با قدمهای تند و عصبی از آشپزخونه بیرون اومدم و وارد اتاق شدم.
این رسما دیوونهست!
تند دنبال لباسهام گشتم.
روانی لباسمم عوض کرده!
من که راضی نیستم بدنمو دیدی.
با پیدا کردنشون خواستم برشون دارم اما پشت سرم حسش کردم که سریع به سمتش چرخیدم.
همونطور که یه دستش پشت سرش بود به سمتم اومد.
– تو هیچ جایی نمیری آرام.
عصبی گفتم: معلوم هست داری چه غلطی میکنی رادمان؟ من اینجا چیکار میکنم؟ مگه قرار نشد منو برگردونی؟ اصلا اینجا کجاست؟
بهم رسید و موهای ریخته شده توی صورتمو کنار زد.
امروز نگاهش یه جوری بود، خیلی عجیب بود.
شستش که شاهرگ گردنمو لمس کرد دلم هری ریخت.
– تو چت شده رادمان؟ یه جوری شدی!
نگاهشو به لبم دوخت.
– واقعا؟
با استرس سر تکون دادم.
سرشو کج کرد و کمی جلو آورد.
– بهت نیاز دارم، نمیتونم بذارم ببرننت ایران.
با التماس نگاهش کردم.
– د لعنتی تو زده به سرت؟ ول کن بذار برم جنگ راه ننداز.
نزدیک به لبم وایساد و آروم لب زد: جنگ بین کی؟
خواستم عقب بکشم اما سرمو گرفت و نذاشت.
با تب و تاب قلبم گفتم: بین بابام و بابات.
گرمی لبش آروم روی لبم نشست و زمزمه کرد: به درک!
و بلافاصله بوسهی عمیقی زد که اشک توی چشمهام جوشید و سعی کردم عقب ببرمش.
انگار زده بود به سرش! دیوونه شده بود!
چشمهامو بستم و سرمو چرخوندم اما به کمد کوبیدم که نفس تو سینهم حبس شد.
باز بوسیدم که اینبار پامو محکم به پاش کوبیدم اما پامم با پاش گیر انداخت.
از دریای توی چشمهام یه قطره اشک روی گونم چکید اما با سوزش و دردی که توی گردنم پیچید نفسم واسه لحظهای رفت و پاهام سست شدند.
سریع دستشو دور کمرم انداخت و ازم جدا شد.
نگاه تار شدم به سرنگ توی دستش افتاد که دستمو به گردنم گرفتم و با ناباوری نگاهش کردم.
کل تنم داشت بیحس میشد.
بیحون به سختی لب زدم: تو… تو چیکار… کردی؟
هی پلکهام روی هم میوفتادند اما سعی میکردم باز نگهشون دارم.
پاهام کاملا بیجون شدند و بازوش از دستم رها شد.
اینبار کامل پلکهام بسته شدند و قبل از بیهوش شدنم صداشو کنار گوشم که گفت” گفتم که خواب باشی بهتره” شنیدم و بعد از اون سیاهی مطلق.
#مطهره
با ترس گفتم: برنمیداره مهرداد، برنمیداره.
لگد محکمی به در خونش زد.
– پسرهی عوضی!
یه دفعه گوشیو از دستم چنگ زد که هینی کشیدم.
انگار دنبال یه چیزی بود.
– داری چیکار میکنی؟
– به اون بابای کثافتش زنگ میزنم.
با پام روی زمین ضرب گرفتم.
گوشیو به گوشش چسبوند و مسافت کوتاهیو هر رفت و برگشت.
معلوم نیست کجاش برده که نگهبانش میگه صبح زود رفته.
– اون پسر دزدت کجاست؟
معترضانه گفتم: مهرداد!
نگاه تندی بهم انداخت و اشارشو روی بینیش گذاشت.
– درمورد چی حرف میزنم؟ خودتو نزن به اون راه که اصلا اعصاب ندارم نیما.
یه دفعه داد زد: چی شده؟ اون پسرت معلوم نیست دخترمو کدوم گورستونی برده.
عصبی خندید.
– هان اصلا تو چیزی نمیدونی!
به بازوش کوبیدم و گفتم: حتما نمیدونه دیگه! عه!
چنگی به موهاش زد و پشت بهم قدم برداشت.
– دم خونش، نگهبانش میگه صبح زود رفته.
با تن صدای بالاتری گفت: واو، عجب پدری! ببین اون پسرتو پیدا کن وگرنه اگه خودم پیداش کنم زنده جاش نمیذارم.
نفس پر حرصی کشیدم.
– نه بابا! حالا دختر من مقصر شد؟
اینبار بیحوصله از دعواهاشون به سمتش رفتم و گوشیو از دستش چنگ زدم که با اخم عمیقی به سمتم چرخید.
گوشیو به گوشم چسبوندم و نذاشتم ازم بگیره.
– واقعا نمیدونی؟
با کمی مکث صداش بلند شد.
– دارم میگم نه، خودمم هر چی بهش زنگ میزنم جواب نمیده، بچهها رو فرستادم دنبالش بگردند.
کلافه دستی به پیشونیم کشیدم.
– نکنه از دبی خارج شد؟
مهرداد غرید: غلط میکنه!
دستشو گرفتم و آروم گفتم: آروم باش واسه قلبت خوب نیست.
– نمیدونم این پسره خیلی کله شق شده! پیداش کنم دیگه چشم ازش برنمیدارم.
– میگی چیکار کنیم؟
– باز بهت زنگ میزنم.
نفسمو به بیرون فرستادم.
– باشه.
– آروم باش، پیداشون میکنیم.
سکوت طولانیمو که دید گفت: خداحافظ.
و دیگه هم نذاشت من حرفی بزنم و قطع کرد.
گوشیو توی جیب مانتوم گذاشتم.
– خبری شد زنگ میزنه.
مچمو گرفت و به سمت ماشین کشوندم.
– خدا همتونو لعنت کنه که باز زندگیمونو به گند کشیدید، بابای ناموس دزدش کم بود، پسرشم اضافه شد!
#نفس
با حسرت به چمدون و نگاههای سرخوششون نگاه کردم.
خوش به حالتون.
خوش به حال آرمیتا که وقتی آزاد میشه دیگه راحت میتونه پیش عشقش باشه.
حال امروز سامانو دیدم.
بهتر از هر روز دیگه بود و الکی هم به مناسبت خوب شدن مادرش شیرینی داده بود.
مادرش که یادمه چند وقت پیش خوب شد و شیرینیشم داد.
امروزم که نوبت اون آرمین بود.
از همین الان دارم بال بال میزنم تا یه چیزیش بشه و منو نبرن پیشش.
حرفای آرام بد ترسونده بودم.
کار رایان که تموم شد وکلای خانوادههای اون سه تا هم از پلهها پایین رفتند.
– بریم خانما.
نگاه سوگل زوم رو رایان بود.
انگار میخواست یه چیزی بگه ولی نمیگفت.
صحرا با نیشخند کنج لبش گفت: خداحافظ جناب شاهرخی.
رایان دندونهاشو روی هم فشار داد.
سوگل جلو اومد و بالاخره حرف زد.
– چرا نفس نمیره؟
تا رایان خواست حرفی بزنه زود گفتم: خانوادم شب میرسند و میان دنبالم.
نگاهش راحت شدن خیالشو به رخ کشید.
– آهان.
چمدونشو به محافظی که واسش اومده بود داد و از پلهها بالا اومد.
دست روی شونهی رایان گذاشت، رو پنجهی پا وایساد و گونشو بوسید که رومو چرخوندم و دندونهامو روی هم فشار دادم.
– چند وقت دیگه باز برمیگردم، میدونم هر کسی که بیاد نمیتونه رابطههاتو تحمل کنه، با یه زنگ خودمو میرسونم.
با حرص به زمین چشم دوختم.
رایان: خانوادت منتظرتند، برو.
به سوگل نگاه کردم.
نگاهی بهم انداخت.
– خداحافظ نفس جان.
لبخند پرحرصی زدم.
– خداحافظ.
از پلهها پایین رفت.
آرمیتا از همون پایین دستشو بالا گرفت و بلند و سرخوش گفت: خداحافظ.
و بعد چرخید و چمدون به دست به سمت در رفت و داد زد: ایران جونم دارم برمیگردم، دلم واسه مهمونیای شبانت تنگ شده.
خندم گرفت و سرمو به چپ و راست تکون دادم.
سوگل باز چرخید و نگاهی به رایان انداخت.
– گفتم یه شماره ازم به نگهبانا بدند.
رایان بیحس سری تکون داد.
باز خداحافظی کرد و رفت.
دلم گرفته بود اونم زیاد.
اینکه ببینی هم بندیات آزاد شده دارند میرند و فقط تو اسیر موندی خیلی دردناکه.
با رفتنشون خدمتکارا هم پراکنده شدند.
نفس پر غم و حرفی کشیدم.
– میدونی سوگل دوست داره؟
با تعجب گفت: چی؟!
بهش نگاه کردم.
– عجیبه که نفهمیدی!
شونهای بالا انداخت و باز به رو به رو چشم دوخت.
– برام مهم نبود که بخوام بفهمم، مهم اینه که من عاشقش نیستم.
به سمتش چرخیدم.
– پس عاشق کی هستی؟
نیم نگاهی بهم انداخت.
- فضولیش به تو نیومده.
سعی کردم نخندم.
دست روی شونهش انداختم اما بخاطر قدش مجبور شدم خیلی خودمو بکشم.
با حرص گفتم: چرا اینقدر قدت درازه؟
– تو کوتاهی!
– نخیرم، من صد و شصت و پنجم، تو درازی! فکر کنم نود اینا باشی نه؟
باز نیم نگاهی بهم انداخت.
– هشتاد و شش.
بهش اشاره کردم.
– دیدی گفتم.
بازوشو گرفتم و سرمو بهش تکیه دادم.
– کاش میذاشتی منم برم، بخدا برمیگردم.
سکوتشو که دیدم به صورتش نگاه کردم.
– با تو دارم حرف میزنم.
اینبار کامل بهم نگاه کرد.
– اینقدر زجه نزن بیفایدهست.
دندونهامو روی هم ساییدم و نگاه ازش گرفتم.
– درضمن امروزم نمیری خونهی آرمین، چند روزی میره نیویورک.
حسابی خوشحال شدم اما به روی خودم نیاوردم.
– به من چه؟
به سمت خودش چرخوندم.
– دیگه تنها شدیم، هیچ فضولی هم نیست، بپر رو کمرم که بریم تو استخر خوش بگذرونیم.
بازوشو ول کردم و دست به سینه با اخم نگاه ازش گرفتم.
– نمیخوام.
فکمو گرفت و مجبورم کرد بهش نگاه کردم که با حرص دستشو پس زدم و گفتم: تو مثل آدم نمیتونی بگی بهم نگاه کن.
چونمو گرفت و تو صورتم خم شد.
– میشه بهم نگاه کنی خانومی، خوبه؟
سعی کردم نخندم.
راستش از بس خشن بوده اصلا بهش نمیاد این حرفا.
– ببین خندت گرفته خودتم میدونی بهم نمیاد.
اینبار نتونستم جلوی خندمو بگیرم.
– خب باشه اما من دلم قربون و صدقه میخواد، فقطم قربون صدقههای تو بهم میچسبه.
نگاهش شیطون شد.
– یه چیز دیگهم چی؟
حرص وجودمو پر کرد.
– نخیر نمیخوام پررو.
با خنده بوسهی کوتاهی به لبم زد و عقب کشید.
باز با همون لحن دستوریش گفت: یالا بپر بریم.
با طعنه گفتم: یهو خدمتکارا میبینند واست حرف میشه.
– گور بابای بقیه، خودمونو عشقه، قرار بعد از این زیاد این چیزا رو ببینند.
خندون مشتی به بازوش کوبیدم و لگدی هم به پاش زدم که خندید.
یه دفعه کمرمو گرفت اما تا اومد بلندم کنه صدای یکی از نگهبانا وایسوندش.
پوفی کشید و ولم کرد که با دلی خنک شده نگاهش کردم.
به سمتش چرخیدیم.
– چیه؟
– ارباب باز اون پلیسه اومده.
سریع به رایان نگاه کردم.
دندونهاشو روی هم فشار داد و گفت: نذار بیاد تو، برو بهش بگو حرفی باهاش ندارم.
– اما این دفعه یه زن و مردم همراهشند، میگند بابا و مامان نفسند.
اخمهای رایان شدید به هم گره خوردند؛ قلب منم بهونهی محکمی دستش دادند تا بیقراریشو شروع و روند نفس کشیدنمم سختتر کنه.
بیتاب بازوشو گرفتم و با التماس گفتم: بذار بیان، لطفا رایان، ازت خواهش میکنم.
نیم نگاهی بهم انداخت که التماس نگاهمو حفظ کردم.
درآخر پوفی کشید و رو به نگهبانه گفت: بذار بیان داخل.
سریع دستمو دورش حلقه کردم و با بغض گفتم: ممنونم ممنونم.
چیزی نگفت و تنها صداشو صاف و یقهشو مرتب کرد.
ازش جدا شدم و با قلبی بیتاب از دلتنگی منتظر اومدنشون به رو به روم چشم دوختم.
همین که نگاهم از دور بهشون خورد بغضم بزرگتر شد که چونمو لرزوند.
بیطاقت به جلو دویدم اما رایان دستشو جلوم گرفت و نذاشت.
جدی گفت: میخوای ببینیشون همینجا بمون.
به اجبار مخالفتی نکردم.
چیزی نمونده بود تا بهمون برسند که مامان با بغض بلند گفت: نفس؟
این دفعه بغضم شکست که سریع دستهامو روی دهنم گذاشتم تا صدام بلند نشه.
خواست به سمتم بیاد اما نگهبانه سریع جلوشو گرفت و نذاشت بیشتر از این نزدیک بشند.
نگاهم به چشمهای لبریز اشک بابا که خورد شدت اشکهام بیشتر شدند.
هیچوقت اینقدر داغون ندیده بودمش.
تکیه گاه من چقدر شکسته شده!
عمو حمید: ببینید آقای شاهرخی، بابای نفس حاضره که هر چه قدر پول میخواین…
اما رایان حتی نذاشت ادامه بده.
– من حرفمو زدم، نفسو نمیدم.
بابا با بغضی که سعی میکرد پنهانش کنه گفت: ما فقط همینو داریم، اونم با هزار جور دوا و دکتر نگهش داشتیم، این کار شما ظلمه.
با گریه گفتم: رایان بذار برم بخدا باز برمیگردم.
چشمهاشو بست و دندونهاشو روی هم فشار داد.
مامان گریه کنان نالید: شما از حس مادر و پدری چی میفهمید؟ چی میفهمید که ماها داریم دق میکنم؟
بازوشو گرفتم و با هق هق عاجزانه گفتم: رایان بخدا نذاری برم مامانم دق میکنه، خیلی خیلی بهم وابستهست، توروخدا، التماست میکنم.
هر لحظه صدای نفسهای عصبیش بلندتر میشد.
مامان: آقا، لطفا.
التماسهاشون قلبمو تیکه تیکه میکرد.
بازوشو ول کردم.
رو به روش وایسادم و یقهشو تو مشتم گرفتم.
– لعنتی فقط فکر خودت نباش، فکر منم باش، فکر خانوادمم باش.
یه دفعه مچهامو گرفت و دستهامو از یقهش کند.
مچمو محکم گرفت و به سمت در کشوندم که تقلا کردم و با هق هق بلند گفتم: رایان نه، توروخدا.
یه دفعه به سمتم چرخید و دادش تنمو لرزوند.
– میخوام باهات حرف بزنم.
لبامو روی هم فشار دادم.
باز کشوندم که این دفعه بدون تقلا دنبالش رفتم.
صدای بابا بلند شد.
– آقای شاهرخی صبر…
رایان داد زد: برمیگردم.
بعدم در رو باز کرد و انداختم توی خونه که سریع به سمتش چرخیدم.
وارد شد و در رو چنان محکم بست که کل شیشههای پنجرهها هم لرزیدند.
یه دستشو روی پیشونیش گذاشت و یه دستشو هم به کمرش گرفت و قدم برداشت که با نگاه لرزون و صورت خیس از اشک بهش زل زدم.
جوری که به زور صداشو شنیدم گفت: تو مگه منو دوست نداری؟
– دارم بخدا دارم.
یه دفعه بهم نگاه کرد و داد زد: پس چرا میخوای بری؟
آروم به سمتش رفتم.
– قول میدم برگردم، قول میدم، تو نمیدونی مامان و بابام چی حالی دارند، بخدا اینطوری نبودند، هردوشون خیلی شکسته شدند.
پشت بهم وایساد و دستی به گردنش کشید.
نزدیک بهش وایسادم و سعی کردم بغض و گریهم واسه حرف زدن اذیتم نکنه.
– رایان، میدونم تنها شدن سخته اما زنگ میزنیم به هم، اصلا تا من مامان و بابامو راضی کنم برگردم دبی تو گاهی بیا ایران.
تنها چیزی که ازش شنیدم سکوت بود.
با کمی مکث رو به روش رفتم اما با دیدن حالت بغض کردهش بازم گریه امونمو برید.
دستهاشو از هم باز کردم و سرمو به سینهش تکیه دادم.
– رایان؟
یه دفعه از خودش جدام کرد و به عقب چرخید و کمی جلو رفت.
– برو.
تند گفتم: برم؟
– برو نفس، برو لعنتی…
و با دادی که زد از جا پریدم.
– برو.
چونم از بغض لرزید و آروم بهش نزدیک شدم.
– را…
به سمتم چرخید و داد زد: برو دیگه، مگه نمیخواستی بری؟
اشک توی چشمهاش وجودمو آتیش زد.
– اینجوری نکن رایان.
همین که چند قطره روی گونهش چکید سریع روشو ازم گرفت و چشم بسته عصبی و پر بغض گفت: برو، شاید اینطور بتونم از زندگیم بیرونت کنم و بازم برگردم به همون رایان بیرحم قبلی.
تند به سمتش رفتم و از پشت بغلش کردم که سرجاش میخکوب شدم.
صدای هق هقم اوج گرفت و با درد روحم گفتم: نگو اینطوری، نگو لعنتی، تو نمیتونی منو فراموش کنی، اینکار رو نکن من بدون تو میمیرم.
دستهاش که روی دستهام نشست از یخ بودنش فهمیدم بیشتر از اون چیزی که دارم فکرشو میکنم داره فشار تحمل میکنه.
آروم زمزمه کرد: برو نفس، تو از اولشم مال من نبودی.
پاهامو به زمین کوبیدم و داد زدم: نگو نگو، من مال توعم، من مال توعم میفهمی؟
به زور دستهامو از دورش باز کرد و به طرفم چرخید.
صورتش خیس از اشک بود.
بازوهامو گرفت و با فکی قفل شده گفت: تا پشیمون نشدم برو، برو نفس.
پامو به زمین کوبیدم.
-رایان…
به عقب پرتم کرد و در رو نشون داد.
– برو، زود.
خواستم به سمتش برم که عقب رفت.
لرز دستش درست شبیه لرزش تن من بود.
فقط با گریه نگاهش کردم.
نمیتونستم برم، نمیتونستم اینطوری ولش کنم.
دوسش دارم یا به قول معروف مثل سگ عاشقش بودم.
سری تکون داد.
– باشه، من میرم.
به سمت در رفت که پاهام جون گرفتند و پشت سرش دویدم.
– رایان؟ صبر کن نذار اینطوری برم.
از خونه بیرون رفت که پشت سرش بیرون اومدم.
به همون نگهبانه اشارهای کرد که زود جلوم وایساد و نذاشت دنبالش برم.
از شدت هق هق خم شدم و داد زدم: رایان؟
به سمت پارکینگ ماشینهاش رفت.
درآخر پاهام دیگه نتونستند وزنمو تحمل کنند که دو زانو روی زمین فرود اومدم.
یکی با دو کنارم نشست و بلافاصله تو آغوشش کشیدم که از عطر و صداش فهمیدم مامانه.
– الهی قربونت برم، الهی درد و بلات بخوره توی سر من، داشتم دق میکردم.
به پیرهنش چنگ زدم و تنها صدای هق هق بود که ازم بلند شد.
دلتنگ آغوشش بودم بیشتر از هر چیزی.
به دقیقه نکشیده یکی هم از پشت بغلم کرد.
مگه میشد گرمای تن و عطرشو نشناسم و نفهمم که تکیه گاه زندگیمه؟
صداهای گریمون باعث شده بود بعضی از خدمتکارایی که دورمون جمع شده بودند هم به گریه بیوفتند.
اما نیم بیشتری از ذهنم درگیر رایان بود.
نباید اینطور ازش جدا میشدم، نباید اینطور ازش دور میشدم.
حرفاش تا مرز جنون میرسوندم.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
مثل همیشه عالیییی
عاشقتم نویسنده جون💛خاک تو سرت کنم رادمان که توام رد دادی
وای نه دیگه طاقت اینو ندارم از یه طرف آرمینو هانا اونور لیلی و امیر اونطرف دلبرو شاهرخ باز مسیحو سرین این جدیده امیر یل و پناه وسطشون اهورا و ایلین تازه یکی دیگم اومده مهگل و بهادر گفتم بهادر داشت بهادر و بهارو یادم میرفت /: الانم دیدم بهار و امیر علی رو جا انداختم آیناز و نیما داداش نورا یکی دیگه فکر کنم اخریه هلما و آریا /:
فکر کنم دیگه چیزی جا نمونده اگه من به اندازه این رمانا پیگیر درسم باشم باید نخبه میشدم /:
آره بخدا منم😂😂😂😂😂😂
تو دیگه خیلی درگیر رمانی گلم!!چطوری به درسات میرسی😶
ماشالله دوزه پیگیریتون بالاستا
بهادر و بهار عشق تعصبه ؟؟
بهار و امیرعلی چه رمانیه؟؟
هلما و اریا هم فک کنم هلما و استاد به تمام معنا باشه
این سه تا رو نخوندم
بهار و امیر علی سکانس عاشقانه
بیچاره نفس
آره کاش ماهان بفهمه دخترش دوستش داره بره دنبال رایان نذاره بره
رمان خیلی خوبیه.فقط ای کاش زودتر تموم بشه.کسی اطلاع نداره چند پارت تا پارت اخر مونده؟؟؟؟؟
این رمان در حال تایپه
مرسی جانانان💋😂
واقعا عالیه اصلا عالیتر از اینم مگه داریم
فقط قضیه رادمان و آرام با رفتن آرمین مربوط نباشه صلوات😯😂😂
خدا لعنتتون کنه ک اشکمو در اوردین من ۳۴ تا رمان خوندم یکی واس اشکان داداش دختره تو رمان در همسایگی گودزیلا یکی هم این اوووووووههه
اگه گناهکارو بخونی که خون گریه میکنی خواهر/:
خداوکیلی واسه اینا گریه کردین من فقط اون اولا واسه مرگ عماد تو رمان این مرد امشب می میرد گریه کردم تازه پارت اخرشم نصفه خوندم معینم تا اونجا خبر زنده بودنش نیومده بود مگرنه که همون دو تا اشکم نمیریختم
عالییییییی بود فقط کاش رادمان سر عقل بیاد بخدا کم کم دارم از دست کاراش دق میکنم وای هستی و رایان چرا اینجوری شدن اینا تازه می خواستن بعد این همه مدت تنها بشن اخه چرا
ستاره خانم اسم رمان های اهورا و ایلین ، مهگل و بهادر ، هلما و اریا رو میشه بی زحمت بگی
دوستان یکی میشه صحبت های این دوستمون رو به زبان فارسی ترجمه کنه 😹😹
ممنون میشم🖤
کدوم دوست منظورتونه دلارام خانم؟؟؟؟؟
خان زاده ، ت مثل طابو هلما ، استاد به تمام معنا (:
بقیشم خودم میگم با اینکه نپرسیدی
ترمیم ، سکانس عاشقانه ، استاد خلافکار ، عشق تعصب ، حرارت تنت ، دانشجوی شیطون ، بلا دلبر استاد
ممنون ستاره خانم مرسیییییی بقیه رو اخه خودم می خونم ولی باز ممنون
همه رمانارو دارم میخونم بعدم تموم میشن حس میکنم کمه دارم از اخر رمان شاهزاده و دختر گدا هم میخونم اونم باحاله/:
اهورا و ایلین خانزاده.مهگل و بهادر ترمیم.هلما و اریا هلما استاد ب تمام معنا
ممنون مرسییییی
تو این بی رمان یه غنیمتن بازم مرسیییییب
این رادمان احمق چرا داره همچین میکنه اخه دلم واسه آرام سوخت😟
کاش نفس باهاشون نره😕
خدایااااااااا.این چی بود دیگه
پارت بعدی کی میزارین؟؟
ادمین جونم امروز پارت میزاری دیگه؟؟؟؟
پارت بعدی کی میفرستید؟