نیم قدم به عقب رفتم و با صدای تحلیل رفتهای گفتم: این امکان نداره! بابای من مرده.
نیم قدم بهش نزدیک شد.
– بهت حق میدم که باور نکنی اما هر چیزی که بهت گفتند دروغ بوده.
به پشت سرش اشاره کردم.
- برید… برید از اینجا این چرندیاتو تحویل من ندید.
با تحکم گفت: رایان، بهم گوش کن.
اشک لبریز شده توی چشمهام جوشید و بلند گفتم: گفتم برید بیرون.
به سمتم اومد اما خالد جلوش وایساد ولی با قدرت به کنار پرتش کرد و به سمتم اومد.
تا خالد خواست حرکتی به خودش بده محافظ اون جلوش وایساد و با آرامش گفت: فقط میخوان حرف بزنند.
با اشک زل زدم توی چشمهای آبیش که هیچ آشناییتی باهاش نداشتم.
– اون عوضیای که بزرگت کرده دوستت نیست، دشمنته.
نمیخواستم بشنوم حتی یه کلمه.
شاید از ترس واقعیت شایدم از ترس گول خوردن.
دست نیمه لرزونمو بالا بردم و عقب عقب رفتم.
– نمیخوام چیزی بشنوم.
نگاهش اینبار رگهی عصبی پیدا کرد که به سمتم اومد و قبل از عکس العملی یقمو گرفت و بلند گفت: میگم گوش کن، تا کی میخوای تو این غربت خراب شده بی پدر و مادر بمونی؟ هان؟ اون احمد کثافت وقتی دو سالت بود تو رو از مادرت دزدید و آورد اینجا.
دستم به پایین افتاد و بهت ناباوری وجودمو پر کرد.
وقتی سکوتمو دید دو طرف صورتمو محکم گرفت و خیره به چشمهام گفت: من دشمن زیاد داشتم، وقتی افتادم زندان چندتاشون تلاش کردند یه جوری برای همیشه دستمو از قاچاق کوتاه کنند که دیگه قدرتی نداشته باشم، احمد هوشمندانهترین راهو انتخاب کرد، تو رو ازمون گرفت تا من نتونم تو رو دست کسی بدم تا آموزش ببینی و پا جای من بذاری.
دو قطره اشک از دریای توی چشمهام روی گونم سر خورد.
– صدها مدرک هست که ثابت میکنه تو پسر منی، تو عزیزدل منی.
بغض سنگینی به گلوم چنگ زد.
نمیتونستم باور کنم، بعد از بیست و دو سه سال این حرف سنگین بود واسم.
– بیست و دو سال با واقعیت مردن مامان و بابام توی آتش سوزی بزرگ شدم و…
دستشو پس زدم و عقب رفتم.
اینبار بغض رو صدام تاثیر گذاشت.
– من خانوادهای ندارم.
اشک زیادی چشمهاشو پر کرد و با تحکم گفت: داری، هم مادر و پدر داری و هم برادر، تو حتی یه خواهرم داری.
بغضم شکست و اشکهام بیصدا روی گونم ریختند.
فاصلهی بینمونو پر کرد و بازوهامو گرفت.
– اون چرندیاتی که احمد تو مغزت فرو کرده رو بنداز دور، عزیزدل بابا تو سرمایههایی بیشتر از این داری.
همراه این بغضم بغص نبود نفسم شکسته بود و اشکهام هیچ جوری قصد تموم شدن نداشتند.
آروم زمزمه کردم: لادن چی؟
نفرت نگاهشو پر کرد.
– اون زنیکه هم هم دست اون احمده، هردوشون واسه زجر دادن من و مامانت نقشه کشیدند، واقعیت زیادی وجود داره که باید بدونی اما قبلش باید باور کنی که تو خانواده داری، بگو ببینم تا حالا احمد کاری به سود تو کرده؟
سکوت کرده توی ذهنم دنبال جوابی گشتم.
سود من؟ نمیدونم تنها چیزی که میدونم این بود که میخواست درگیر خلافم کنه.
– تو هم مثل اون خلافکاری؟
– بودم اما الان نه، اینبار میخوام زندگی کنم، با تو و مادرت.
چشمهامو بستم و لبامو روی هم فشار دارم.
دو طرف صورتمو که گرفت و پیشونیشو به پیشونیم تکیه داد حس عجیبی وجودمو پر کرد؛ حسی که هیچوقت تجربشو نداشتم.
شاید آرامش پدر داشتن و بیکس نبودنه؛ نمیدونم.
آروم زمزمه کرد: گریه نکن قربونت برم، واسه تک تک لحظههای بیخانواده بزرگ شدنت تقاص پس میدند، واسه بیمادر بودنت تو روز اول مدرسه، واسه تنها بزرگ شدنت.
حرفاش بغضمو سنگینتر میکرد.
من با درد و تنهایی بزرگ شده بودم.
– من ازشون نمیگذرم، تا انتقام نگیرم ول کنشون نیستم، اونا حتی زن قبلیم و مادر برادرتو کشتند، میتونی چه نسبتی باهاشون داشت؟ دختر و خواهرشون بود.
با بهت عقب کشیدم و چشمهامو باز کردم.
– چطور تونستند؟
چشمای هم رنگ دریاش طوفانی شده بود.
– من این بیست و دو سال زندان کشیدنمو با یه امید سر کردم و اونم پیدا کردن تو و انتقام گرفتن از اونا.
حس نفرت و کینه مثل تودهی سرطانی تو تک تک سلولهای بدنم نفوذ کرد که اشکهامو بند آورد و خشم غیرقابل وصفیو توی وجودم انداخت.
– مدرک میخوام ببینم.
– نشونت میدم.
– مادرم کجاست؟
سکوت کرد که نگرانی هم به همهی حسهام اضافه شد.
– کجاست؟ خوبه مگه نه؟
سری تکون دادم.
– آره اما ازدواج کرده.
دلم هری ریخت.
نفس عمیق و پر دردی کشید.
– بهش حق میدم، بیست و دو سال نمیتونست تنها بمونه.
فکر به اینکه مادرم با یه مرد دیگه ازدواج کرده باشه بدجور به قلبم چنگ میزد و زخمیش میکرد.
لبخندی زد.
– اما نگران نباش خیلی طول نمیکشه تا بازم کنار همیم، تو، من، مادرت، برادرت.
اخم کردم.
– خواهرم چی؟
با کمی مکث گفت: اون دختر من نیست اما اگه…
حرفشو قطع کردم.
– وقتی مامانم با یکی دیگه ازدواج کرده باشه چطور ممکنه برگرده؟
لبخندشو نگه داشت و دستمو محکم گرفت.
– به بابات اعتماد کن، مامانت داره بال بال میزنه واسه دیدنت، وقتی بفهمه پیدات کردم برمیگرده، اون فکر میکنه من تو رو ازش دزدیدم، دلخوری داره اما وقتی حقیقتو بفهمه برمیگرده.
امید وجودمو پر کرد.
نمیدونم چرا حس میکردم راست میگه، بابامه، چون یه احساس عجیبی بهش داشتم، یه حس خوب، حس میکردم الان یه تکیه گاه محکم دارم.
– برادرم کجاست؟
نفسشو به بیرون فرستاد و سری به چپ و راست تکون داد.
– خیلی کله شقه، امیدوارم به اون نرفته باشی، دست خواهرتو گرفته معلوم نیست کجاش برده.
متعجب گفتم: با خواهر من چیکار داره؟
– اونا همدیگه رو دوست دارند اما بابای خواهرت مخالفه، بخاطر دشمنی باهام.
اخمهام به هم گره خوردند.
با اینکه خواهرمو ندیدم اما نمیدونم چرا یه تعصب خاصی روش دارم، دوست ندارم کسی ناراحتش کنه حتی باباش.
به شونم کوبید و کوتاه خندید.
– اخم نکن پسرم همه چیز درست میشه اما…
نگاهش کمی رنگ جدیت گرفت.
– وقتی این اتفاق میوفته که اون کسایی که باعث جدایی هممون شدند به سزای عملشون برسند، الانم بریم مدرک بهت نشون بدم که دیگه تردیدی واسه باور کردن نداشته باشه.
دستشو روی کمرم گذاشت.
– بریم.
خیره نگاهش کردم.
این مرد هرچند که پرابهت و پر جذبه بود اما حس میکردم خیلی دوست داشتنیه.
سوالی نگاهم کرد.
– چیزی میخوای بگی؟
با کینهی تازهای که تو وجودم رشد کرده بود گفتم: منم تو انتقام گرفتن کمکت میکنم، این باید انتقام من باشه.
نمیدونم چرا حس کردم برقی تو چشمهاش درخشید.
– هم انتقام توعه و هم من.
لبخندی کنج لبش نشست.
– برادرتم بفهمه مامانشو کیا کشتند دست از لج بازی باهام برمیداره و اونم بهمون ملحق میشه، اونوقته که دیگه هیچ یک از دشمنامون درامان نیستند، همشونو از زمین پاک میکنیم و خودمون پادشاهی میکنیم.
خندید.
– البته مامانتم ملکهی خوبیه.
نگاه ازم گرفت و خیره به آسمون گفت: روزایی که باهاش داشتمو یادم نمیره، تمومشون تقاص پس میدند مخصوصا اون مهرداد.
#مطهره
– رادمان چیز شک برانگیزی به آرام نگفت؟
دستهاشو از توی موهاش بیرون کشید.
– نه، یعنی اینکه به نظر من نه، قرار بود برش گردونه هتل.
مهرداد تموم مدت طول و عرض اتاقو طی میکرد و مشتشو به کف دستش میکوبید.
مشخص بود هم عصبیه و هم نگران.
محدثه آروم لب زد: این چه حکمتیه که یکیشون نباید باشه؟ این پیدا شد اون گم شد!
روی تخت نشستم و سرمو بین دستهام گرفتم.
درد میکرد اونم درد عصبی.
با ورود ماهان به داخل سر بلند کردم.
– حمید میگه با پلیس بین المللی اینجا هماهنگ کرده، تموم راههای هوایی و زمینیو دارند بررسی میکنند.
اشک توی چشمهام جوشید و خیره به زمین زمزمه کردم: چطور تونستی این بلا رو سرم بیاری رادمان؟
انگار مهرداد شنید که با لحن بدی گفت: بهت گفتم اون حرو*مزاده هم شبیه بابای ناموس دزدشه، نگفتم؟ حالا بازم ازش حمایت میکنی؟
با بغض نگاهش کردم.
چنگی به موهاش زد و به سمت پنجره چرخید.
یه دفعه نفس بلند گفت: هان راستی…
هممون از جا پریدیم و تند نگاهش کردیم.
– یه چیز یادم اومد، آرام بهم گفت پسره قراره بره پاریس واسه یه کاری.
با اخمهای درهم به مهرداد نگاه کردم.
رو به نفس گفت: نگفت کی؟
حالت متفکری به خودش گرفت.
– فکر کنم گفت دو روز دیگه.
تا اومدم حرفی بزنم گوشیم به لرزش دراومد که از توی جیب مانتوم بیرونش آوردم.
نیما بود.
مهرداد: کیه؟
روی آیکن سبز رنگ لمس کردم.
– نیما.
جواب دادم: چیزی پیدا کردی؟
– دارم به یه چیزایی میرسم اما هنوزم مبهمه.
– نکنه بخواد بره پاریس؟
– نه، مطمئنم اونجا نمیره.
اخم کردم.
– از کجا مطمئنی؟
– به نظرت جایی میره که تموم توجهها به سمتشه؟
از جام بلند شدم و کلافه دستی به پیشونیم کشیدم.
– گوشیو بده به مهرداد.
ابروهام بالا پریدند.
– مهرداد؟
– آره بده.
با همون حالت گوشیو سمت مهرداد گرفتم.
– میخواد باهات حرف بزنه.
اخم ریزی کرد و ازم گرفتش.
– میشنوم.
پوزخندی زد.
– اونوقت چرا؟
اما نمیدونم چی شنید که اخمهاش از هم باز شدند و حالت نفرت از چهرش محو شد.
– تو عمرت یه بار حرف درست زدی!
ابروهام بالا پریدند.
– میدونم میدونم، قبل از اینکه تو نگرانش باشی من نگرانشم.
بازم نگاهش رگهی عصبی پیدا کرد و خندید.
– نه بابا!
چرخی به چشمهام دادم و پر حرص به بقیه نگاه کردم.
محدثه سرشو به چپ و راست تکون داد.
– خیلوخب باشه اما خودم میمونم.
اخمهاش بیشتر به هم گره خوردند.
– از کجا میدونی؟
دندونهاشو روی هم فشار داد.
– الحق که تخم و ترکهی خودته.
بعدم قطع کرد.
سوالی نگاهش کردم.
– چی گفت؟
گوشیو سمتم گرفت که ازش گرفتم.
– میگه واسش خبر آوردند با یه هواپیمای خصوصی از دبی خارج شده…
دلم هری ریخت و روی تخت فرود اومدم.
– اما نمیدونه کجا رفته داره تحقیق میکنه.
باز سرمو بین دستهام گرفتم و با درد روح و آشوب چشمم چشمهامو بستم.
حضور یکیو کنارم حس کردم که از عطرش و گرمای دستشهاش که دور تنم پیچید فهمیدم مهرداده.
– باید از اینجا بریم و برگردیم ایران.
چشمهای پر از اشکمو باز کردم.
– چرا؟
– به لطف اون نیما اینجا دشمن زیاد داری، بودنمون فایدهای نداره، برمی گردیم ایران، کار رو میدیم دست حمید و پلیس بین الملل.
بغضم گرفت.
– بخوام بشینم و منتظر بمونم میمیرم و زنده میشم مهرداد.
نم اشک چشمهاشو خیس کرده بود.
– چارهای نداریم.
سرمو تو بغلش کشید که با بغض چشمهامو بستم.
– اون کسایی که باز این بلا رو سر زندگیمون آوردند و دارند باعث میشند چشمات اینجوری اشکی بشند تقاص پس میدند؛ بدم تقاص پس میدند، این دفعه نمیذارم قسر در برند.
#نفس
قطرهای اشک روی گونم چکید که سریع پاکش کردم و دستی توی صورتم کشیدم.
به مامان نگاه کردم.
با غم بهشون چشم دوخته بود.
بین گفتن و نگفتن رازم شدید مردد بودم.
نیم قدم به سمتش برداشتم اما پشیمون شدم.
بازم برداشتم اما بازم عقب کشیدم.
درآخر تند به سمتش رفتم و قبل از پشیمون شدنم آروم گفتم: مامان؟
علاوه بر نگاهش نگاه بابا هم به سمتم چرخید.
– جونم؟
– بریم بیرون حرف بزنیم؟
نگاهی به بابا انداخت.
دست به سینه شد و با یه ابروی بالا رفته نگاهم کرد که از حسودیش خندم گرفت.
از جاش بلند شد.
– بریم.
زیر نگاه بابا به سمت در رفتیم.
بیرون اومدیم و کمی از در دور شدیم.
انگشتهامو به بازی گرفتم و اونم منتظر نگاهم کرد.
– مامان تو… تو عاشق بابا بودی؟
– الانم هستم.
– نه یعنی اینکه….
نفس عمیقی کشیدم.
– یعنی اینکه قبل از ازدواجتون عاشقش شدی؟
لبخندی زد.
– آره.
تند گفتم: خب پس عاشقیو درک میکنی دیگه؟
– آره چطور؟
با استرس بهش نگاه کردم که سوالی نگاهم کرد.
– خب؟
پوست لبمو به بازی گرفتم و درآخر تند گفتم: من عاشق شدم.
تعجب نگاهشو پر کرد و انگار جا خورد.
دستمو روی قلبم گذاشتم و نفس حبس شدمو به بیرون فرستادم.
با همون حالت گفت: کی؟
– باور میکنی خودمم نمیدونم؟
تند دستهامو گرفت و نیم قدم بهم نزدیک شد.
– چطوری؟ عاشق کی شدی؟
نمیدونستم بعد از گفتنش عکس العملش چیه و همین شجاعت اعترافو ازم میگرفت.
دستهامو تکون داد.
– عاشق کی شدی؟
نفس بلندی کشیدم و درآخر با بازدمم گفتم: رایان.
اخم ریزی کرد.
– رایان؟
– همون به اصطلاح اربابم.
یه دفعه چنان اخمهاش به هم گره خوردند که از گفتم پشیمون شدم.
دستهامو ول کرد و تشر زد: چه غلطا! حتی فکرشم نکن نفس!
بعدم چرخید و با قدمهای تند رفت که داد زدم: مامان؟
متقابلا داد زد: یامان!
دستمو محکم مشت کردم و با داد لگدی به دیوار زدم.
حدسشو میزدم اما من آدم عقب کشیدن و دست برداشتن نیستم.
#چند_ساعت_بعد
#آرام
از توی آینه به سر و ریخت جدیدم نگاهی انداختم.
حداقل خوبه مثلا اونقدر غیرت داره که مجبورم نکرد لباسای باز بپوشم.
همین لباس قرمز با یقه نرمال و آستین سه ربع عالیه.
شلوار لی مشکیشم که تقریبا گرمه اما این چکمه بدجور رو اعصابمه.
من عادت ندارم پاشنه تیز بپوشم اینو باید به کی بگم؟
زیپ چکمههامو بستم و بلند شدم اما تا اومدم بچرخم دستی دور شکمم پیچید که دلم هری ریخت.
خود خود ناکسش بود!
موهامو پشت گوشم برد و لب زد: خوشتیپ شدی، به تنت نشسته.
خیلی سر و سنگین گفتم: ممنون.
چونشو روی شونم گذاشت و از توی آینه بهم خیره شد که با اخم زود نگاه ازش گرفتم.
– بداخلاق شدی.
ابروهام بالا پریدند و عصبی خندیدم.
بهش نگاه کردم.
– واقعا انتظار داری بعد از اینکارات باهات خوب رفتار کنم؟ بابا رو که نیست سنگ پا قزوینه بیشرف!
اخمهاش به هم گره خوردند و صاف وایساد.
– داریم میرسیم، یادت باشه که نامزدمی نه دوست دخترم، یه لحظه هم از جلوی چشمهام دور نمیشی و جوری رفتار نمیکنی که انگار از اجبار کنارمی، لج بازی هم ازت نبینم.
دست به سینه با نیشخند کنج لبم گفتم: دیگه چه خبر؟
– خبر اینکه اگه ببینم حرفهامو نادیده گرفتی…
لبشو به گوشم نزدیک کرد که هرم نفسش گوشمو به آتیش کشوند.
– منم خوب بلدم تنبیهت کنم، اونم توی اتاق روی تخت.
نفس تو سینهم حبس شد و واسه چند لحظه با ناباوری نگاهش کردم اما کم کم خشم غیر قابل وصفی وجودمو پر کرد که با تقلا به عقب پرتش کردم و به سمتش چرخیدم.
اشارمو تهدیدوار تکون دادم.
– حتی یه لحظه هم به فکرت خطور نکنه که قصد کنی بهم دست بزنی.
دست به سینه شد و لبخند مرموزی زد.
– اینش دیگه به خودت بستگی داره عسلم.
با نفرت لب زدم: حالم از این رادمان به هم میخوره.
واسه یه لحظه رنگ نگاهش عوض شد اما زود خونسردی چشمهاشو پر کرد.
افشین: قربان، هواپیما قراره بشینه.
چرخید و به سمت صندلیش رفت.
نگاه ازش گرفتم و دور ازش روی یه صندلی نشستم و کمربندشو بستم.
انتقام یه عوضیت کرده، کاش بتونم از این سیاه چال بیرونت بکشم.
به محض فرود اومدن از جاش بلند شد و کت رسمیشو پوشید.
تا حالا اینقدر رسمی ندیده بودمش و اگه بگم محوش نشدم دروغ گفتم.
نمیدونم چقدر بیحرکت بهش نگاه کردم که وقتی به خودم اومدم بهم رسیده بود.
– میدونم بهم میاد، بلند شو.
با مسخرگی خندیدم و بلند شدم.
– اعتماد به سقف!
با خندیدنش سرجام میخکوب شدم و بیحرکت بهش زل زدم.
دلتنگ این منحنی روی لبش بودم اونم زیاد.
چیزی نگفت و از توی جعبهی لباسهای جدیدم یه پالتوی چرم مشکی درآورد و باز رو به روم وایساد.
بدون اینکه به حالتم توجهی کنه مشغول کت تنم کردن شد.
– هوا سرده یخ میزنی.
اشک توی چشمهام حلقه زد و گذاشتم کارشو تموم کنه.
کارش که تموم شد چند ثانیه خیره نگاهم کرد اما درآخر چشم ازم گرفت و به سمت در رفت.
– بیا.
چشمهامو بستم و نفس عمیقی کشیدم.
چشم باز کردم و با کمی مکث به سمتش رفتم.
پشت در بسته آرنجشو کمی خم کرد که دستمو دور بازوش حلقه کردم.
در توسط افشین باز شد.
– حرفامو یادت باشه.
کوتاه نگاهش کردم.
همین که بیرون اومدیم با دیدن فرش قرمز و تزئینات فوق حرفیای و فوق العاده حیرت انگیز گلها تعجب کردم.
عدهای پایین وایساده بودند و یه پیرمرد ویلچر نشینم با ابهت خاصی جلوتر از همه بود.
همزمان با پایین اومدن از پلهها صدای طبل و شیپورم بلند شد.
جلل خالق! انگار رئیس جمهور اومده!
بهشون که رسیدیم پیرمرده با لبخند دستشهاشو از هم باز کرد.
– نوهی عزیزم، خوش اومدی.
بازوشو ول کردم که با لبخند به سمتش رفت و هم دیگه رو بغل کردند.
تنها من و خودش میدونستیم که پشت این لبخند چه نفرت بزرگیه.
– واقعا خوشحالم که میبینمتون.
از بغلش بیرون اومد و دستشو با هردو دستش گرفت.
– حالا میبینم چقدر دلتنگتون بودم.
آره جون عمت!
بابابزرگه با لبخند دستشو روی دستهاش گذاشت.
نگاهش که به من خورد گفت: باید آرام باشی.
کمی جلو رفتم و سعی کردم خیلی شیک و باکلاس رفتار کنم.
– بله و اینکه سلام، خیلی خوشحالم که شما رو ملاقات میکنم.
– همچنین عروس عزیز.
یه مرد چشم آبی و مو طلایی تند به جلو اومد که همه راهشو باز کردند.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
من دیگه تا عمر دارم قید رمان انلاینو میزنم پیر شدم رفت/:
مرسی اما پارتاتون خیلبی حجمش کم شده هاااااااااا
بازم مثل همیشه عالیییییییییییییییییییییییییییییییی…خیلی رمان جذابیه واقعاا ممنون
این مرد چشم آبی کیه این وسط؟؟؟
دایی رادمان هستش
نگفتم؟-_-
باز میخواد بیاد به زندگی اینا گوه بکشه بره-_-
برو از عمت انتقام بگیر نیمای…-_-
ینی اگه دروغ نگه نیما نیس که… :/
ینی اگه یه بلایی سر مهرداد بیاد من میشینم عر میزنم._.
مرسی نویسنده عزیزم💛🌹
یکم پارت سردرگم و شلوغی بود با یه عالمه تنش و اضطراب…اینکه رایان گریه میکرد(درکل حق داره) یا رادمان دیوونه شده و بچه بازی درمیاره یا نفس عاشق کسی شده که اونم داره وارد انتقام میشه و نیما که عقل نداره و فکر میکنه میتونه با مطهره باشه…!😰
و اینکه داره داستان به سمت انتقامو لشکر کشی نیما کینه ای پیش میره اصلاااا جالب نیس!
به هرحال امیدوارررم ادامه رمان عالیییی مثل همیشه باشه💛🌹
وای یعنی چی اقا!!!!!! اسه اسه ذره ذره اضطراب بدین به ادم
چرا همی چی درهم برهم شد چرا همه می خوان انتقام بگیرن مهرداد از نیما ،نیما از مهرداد ،رادمان از بابا بزگش و رایان از افرادی که نیما مقصر جلوشون میده اخه چرا اینقدر این پارت سنگین بود
ولی دوستدارم یه ذره همینجوری پیش بره از فضای عاشقانشون فاصله بگیره یعنی چی همش یکی چشاش قلب بارون بشه اون یکی قلبش بندری برقصه
ممنون از نویسنده و ادمین عزیز
باهات موافقم ولی با جمله اخریت موافق نیستم
امیدوارم تهش نیما بمیره
وااااای نه نیما خیلی دوست داشتنیه….ولی بنظر منم میمیره
ادمین جون پارت ها طولانی تر نمیشه؟خیلی کوتاهه✴✴✴
والادوست گلم اگه به نویسنده باشه میزنه مهرداد میکشه که مطهره دوباره بره زن نیما بشه•••• همین دیشب بود که دوستان یاده یه رمانی افتادن که من با یادآوریش همش حرص میخورم•••• دیقیقن نویسنده عزیز اونجا هم زد شوهره دختره رو به بدترین حالت ممکن کُشت[یعنی درواقع به قتل رسوند••••] که چی بشه🤔 دختره برگرده پیش نامزد سابقش و با عاشقانه ترین حالت ممکن باهم ازدواج کنن😐😑😶😥😣😮🤐😫😓😒🙁😜🤒🤕😷😕😔😞😟😤😯😲😦😧😩😬😰😳😵😨😡😠 😖😢😱😱😱😱
اسم رمانش چی بود؟؟
عزیزم اسم اون رمان تقاص•شام مهتاب بود از نویسنده رمان قرار نبود••••••••••
چرا این اینجوری شده😯همه زدن تو جاده خاکی.
بعد امتحان انقدر استرس خوب نیسته والا
سلام بنظر من که خیلی رمان جذابیه
فقط اگه پارتاش بیشتر باشه عالییییه
ممنون نویسنده عزیز💖
سلام
رمان جذابیه
ممنون نویسنده عزیز💖
ی سوال ؟؟؟؟مگه تو پارت قبلی نیما نگفت که رایان پیش محموده.پس احمد کیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ببخشید میشه پارتا رو زودتر بذارید؟!؟
سلام پارت جدیدو بذارید دیگه
گذاشته
پارت جدیدو گذاشت که
جاستین هست پدر الیور و ارمین و دایی رادمان و برادر سارا
خیلی عالیه
این رمان یه جاهایی منو یاد سریال گودال میندازه😂😂 هی این به اون حمله میکنه اون به این همه هم تو فکر انتقامن
خیلی از دست رادمان حرص خوردم
حیف اشکهایی که وقتی دروغهای آرام رو فهمید براش ریختم